سوژه ي كمي تا قسمتي جديد ديوار لجن بسته ي زندان، بعد از هر غرش ترسناك ِ رعد مي لرزيد. چهار ساحره اي كه در آن سلول بودند بعد از هر لرزش ديوار از آن بيشتر فاصله مي گرفتند. ميله هاي پنجره ي زندان زنگ زده بود و هر لحظه امكان داشت همراه با باد به داخل پرتاب شود و به سر و صورت ِ ساحره ها برخورد كند. بلاتريكس غرولند كنان از جايش بلند شد و به زمين خيس دست كشيد.
- اين زندان ديگه كجاست؟ آب همه جارو برداشته!
بلا به سمت ِ تختش رفت و روي آن لم داد. بعد از مدتي سكوت، پاشنه هاي تخت (پايه هاش! ) با صداي قرچ و ترق و انواع اصوات ِ شكستن، منحدم شد و بلا و تخت با هم پايين آمدند.
گابر و مورگانا :
بلا : حيف كه چوبدستي ندارم! وگرنه ميزدم همچين ...
- اين بحث هارو بيخيال بشيد، من ديه واقعا" نميتونم با اين بوي بد اينجا زندگي كنم.
نارسيسا از جايش بلند شد و براي آخرين بار دماغش را چين انداخت و به سمت پنجره رفت. به پنجره اشاره اي كرد و گفت:
- اين ميله ها مارو ميكشند. ببينم، مرلينگاه هنوز...
نارسيسا جمله اش را تمام نكرده بود كه آسمان از برق ِ آذرخشي درخشيد، ديوار ها لرزيدند و ديوار لجن بسته به همراه ِ تكه ي بسيار بزرگي از زمين ِ زير پاي نارسيسا ، ريزش كرد. غرشي مهيب فضارا پركرد، پس از آن جيغ بلاتريكس و فرياد ديوانه ساز ها .
بلافاصله، با صداهاي پاق پاق پشت سرهم مينروا مك گونگال و تره ور، از غيب ظاهر شدند. تره ور كه كتش را به همراه پيژامه ي خواب پوشيده بود به سمت ِ ساحره ها رفت و با ترس پرسيد :
- چي شده؟
- نميبيني ! ريزش كرد. بالاخره ميدونستم ميريزه.
- چي ؟
- باب ديوار ! ديوار اينجا ريخته.
- اِ ؟ اينجا مگه ديوار داره؟ يعني جادوگراي اين تو همين يك تفريح رو هم ندارن؟ نميتونن شما رو ببينند!
?
-
نخير! ولي حالا كه اين ديوار ريخته، خب ما ميتونيم به راحتي از اين ديوار عبور كنيم... چي؟! ما ميتونيم به راحتي از اين ديوار عبور كنيم؟
مورگانا محكم به پيشوني اش ميزنه و به سمت ِ دوساحره ي ديگه برميگرده.
مورگانا : چرا به فكر هيچ كدومتون نرسيد كه فرار كنيم؟
گابر : به من نگاه نكن! من تو تركم!!
بلا : راست ميگي. نميدونم، شايد چون خيلي غير منتظره بود. نارسيس مُرد؟ يعني تمام ارث و ميراث ِ بابام ديگه ميشه مال من؟
صداي فريادهايي بلند تر به گوش ميرسه و سه ساحره ي سالم مانده همزمان زير لب زمزمه ميكنند :
- سارا ...چندي بعد سارا دستش رو توي صورت مينروا تكان ميده و با تمام قدرتش در حال داد كشيدن و غر زدن و ايراد گرفتن از انواع و اقسام سوژه هاي موجود در اطرافش هست.
- جناب وزير، اين ديوانه سازهاتون واقعا" شاهكارن! ميدونيد به من چي ميگن؟ انجمن ِ خصوصي ِ ديوانه سازها ميخوان! همينه ديگه، بودجه كه كم باشه اينم ميشه آخرش. ميدونيد ما بايد با آتيش ِ چوبدستي قوري امون رو گرم كنيم؟ يعني من اگه چايي ساز نداشتم، ما الان چايي هم نداشتيم. من چي بگم از كمبود ِ نيرو؟
من رو بدون هيچ كمكي فرستاديد اينجا كه ... آهان، تا يادم نرفته! اين چه وضع ِ زندانه؟ باب اينجا كجاست؟ زنداني ها آرامش ميخوان . تمام اين اطراف دارن برج ميسازن از صبح تا شب صداي كلنگ ِ اين مشنگ ها توي گوشمه. درسته كه من سارا اوانز هستم و نبايد اصلا" در مورد اين چيزا صحبت كنم و خيلي اصلا" خوب ايفاي نقش نمي كنم، ولي بعضي وقتها دلم ميخواد اين مشنگ ها رو بندازمشون توي قفس شير!
سارا لحظه اي براي تازه كردن ِ نفس دست از غر زدن و داد كشيدن برميداره، كه مينروا دستش رو بالا مياره به نشانه ي سكوت و سارا ساكت ميشه. در عوض ، پشت چشمي نازك ميكنه و منتظر حمله ي بعدي به مينروا ميمونه.
مينروا :
خب! اوانز، تو حرفاتو زدي و منم گوش كردم. حالا، راه حل بهم بده. با اين چهار تا زنداني ِ خطرناك چي كار ميكنيم؟ وقتي بند ِ ساحراني ديگه نيست كه اينا توش باشن ...؟
سارا :