هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#31

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
لرد: کریشیو .... یعنی نه... اجازه نداری بیای تو .... کریشیو.... برو بیرون .... کریشیو ....
بلیز:

لرد داشت با دقت برای بار آخر مدارک مورد نیاز رو چک میکرد. همه چیز آماده بود . فقط باید منتظر میموند تا جغدی که به مرکز صدرو گرواهینامه جارو سواری فرستاده بود برگرده تا بعد از خوندن روش دقیق کار فورا به راه بیافته .

لرد توی فکر بازگشت جغد بود که یه چیزی محکم به پنجره برخورد کرد و بعد از شکستن شیشه وارد شد .

یک جغد بوقی رنگ که روی بال سمت چپش با جوهر بنفش نوشته شده بود DX وسط اتاق ولو شد .
لرد در حالی که داشت با خشانت تمام به جغد نگاه میکرد زیر لب گفت : این جغد بلیز هم مثل خودش ...

و با عصبانیت نامه جواب نامه رو از پای جغد جدا کرد طوری که نزدیک بود پای جغده کنده بشه . و سپس در حالی که مشغول پرتاب کردن جغد به بیرون پنجره بود مشغول خواندن نامه شد .

متن نامه :

با سلام
از آنجا که شما شخصیت مهمی در جامعه محصوب میشوید و ثانیا کچل هم هستید !!!!! جز ارباب رجوع های ویژه ی ما قرار میگیرد که از خدمات مدرن (( وزارت خانه به علاوه 10 )) ما برخوردار گردیده میشوید . در نتیجه یکی از کارمندان این اداره برای انجام امرو دفتری , گرفتن آزمون و صدور گواهینامه به درب منزل شما ارسال میگردد . لطفا همکاری لازم را با این فرد به انجام برسانید .
با تشکر
رئیس اداره دادن گواهینامه


لرد چهار چشمی به این نامه خیره شده بود . اومدن یکی از کارمندان وزارت خونه به درب خانه ریدل برای دادن گواهینامه به لرد مساوی بود با رفتن آبرو چندین و چند ساله لرد جلوی مرگخوار ها .
لرد فقط یه راه جلوی پاش بود :
باید هر جور شده مانع اومدن اون کارمند به درب خانه میشد یا قبل از اینکه کسی از مرگخوار های فضول متوجه جریان بشه کار رو به یه نحوی تموم کنه.

لرد با نگرانی از اتاقش خارج شد .....


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۲۱:۲۰:۴۴


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#30

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
آمیکوس موقعی به جمع مرگخواران رسید که آنها همگی از جاروها پایین امده وبدند و روی چمن سبز دور هم حلقه زده بودن و پرسی در حالی که جارو اش را در دست گرفته بود در حال گفته این جمله بود:...به هر حال من فکر میکنم که باید بازم با لرد صحبت کنیم.ما میتونیم بترین تیم کوییدیچ بشیم.میدونم ارباب چقدر از کوییدیچ نفرت داره.ولی به یه بار امتحان کردن می ارزه.
مرگخواران هیجان زده همگی حرف پرسی را تایید کردن و به سمت جایی که لرد نشسته بود به راه افتادند.آمیکوس هم که در این چند لحظه به خاطر منهدم شدن جاروش تحت تاثیر فشار زیادی بود بدون اینکه بفهمه چیکار میکنه همراه با بقیه به سمت لرد سیاه رفت.

...سلام ارباب
...لرد سیاه به سلامت باد!
...ارباب دورتون بگردم،بذارید سر مبارک رو ماچ کنم!

لرد از روی زمین بلند شد،نگاهی به مرگخوارها انداخت و گفت:بسه دیگه پاچه خواری نکنین.هر وقت اینطوری حرف میزنین یه چیزی میخواین.زود بگین ببینم چی میگین.
پرسی که به نظر میرسید از قبل خودش را برای این صحنه اماده کرده است قبل از بقیه شروع به صحبت کرد:ارباب ما ازتون یه درخواست داریم.اگه امکان داره اجازه بدین تیم پوپیتر رو دوباره فعال کنیم.راستش ما پتانسیل...

لرد که به نظر عصبانی میرسید یه قدم به سمت پرسی رفت (و پرسی هم در جواب پنج قدم به عقب رفت!) و رو به بقیه مرگخوارها گفت:من تا حالا چند بار گفتم اسم کوییدیچ رو جلوی من نیارین؟من حالم از کوییدیچ بهم میخوره.حالا هی بگین کوییدیچ،کوییدیچ.کروشیو...!

بلیز بعد از اینکه مثل بقیه مرگخوارها مقداری کروشیو نوش جان کرد با صدایی دورگه و نا امید گفت:ارباب منو عفو کنید...ولی یه لحظه فکر کنین...ما به لباس های تیم پوپیتر توی هوا روی جاروها هستیم.باد رداهامون رو تکون میده و جمعیت ما رو تشویق میکنه.هرکی هم تشویق نکنه آواداکداورا میخوره!هیچ تیمی نمیتونه با ما رقابت کنه.هر مهاجم یا جستوگری که به سمت ما میاد با مغز به زمین سقوط میکنه و کلاً حسابی حال میکنیم!

لرد سیاه برای لحظه ای به فکر فرو میرود.خودش را در لباس کوییدیچ فرض میکند ان هم در حالی که گوی طلایی را در دست گرفته و با افتخار از روی جسد بازیکن حریف پرواز میکند.لحظه ای لبخندی بر روی لبان او نقش میبندند و با خود فکر میکند:
آغاز تفکر:
...خوب شاید راست بگن.من که هیچ وقت گواهینامه جارو سواری نگرفتم.نمیدونم چه مزه ای میده.شاید واقعاً خوش بگذره...
پایان تفکر!

لبخند لرد تبدیل به نیشخندی مخوف میشود و مرگخوارانی را که برای لحظه ای امیدوار شده بودند دوباره نا امید میکند!
لرد:بلیز؟تو دوباره اسم کوییدیچ رو بردی؟کروشیو!هی باب تو هم اسم کوییدیچ رو گفتی.خودم شنیدم همتون گفتین.پس دوباره کروشیو!

چند لحظه بعد در اتاق لرد سیاه:

...اه پس این کپی شناسنامه کجاست؟تازه باید 6 تا عکس پشت نویسی شده هم ببرم.نمیدونم یه گواهینامه چرا این همه دنگ و فنگ داره...
لرد در حالی که چندین چمدان را زیر و رو میکرد لعنتی نثار قوانین گرفتن گواهینامه کرد و با زحمت چند کپی شناسنامه از لایه های زیری چمدان بیرون کشید!در کنار چمدان دیگر مدارک مورد نیاز دیده میشد.تنها چیزی که باقی مانده بود یک فیش نقدی به حساب 1242 بانک گرینگوتز و مبلغ ثبتنام بود که آن هم با دو کروشیوی ساده حل میشد!

درست در لحظه ای که لرد سیاه به این فکر میکرد که هیچ کدام از مرگخوارها نباید به گواهینامه نداشتنش پی ببرند صدای در اتاق به گوشش رسید و بلیز از پشت در گفت:ارباب اجازه میدین بیام تو؟!!!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۱۹:۱۴:۳۱
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۱۹:۱۹:۱۱

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#29

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
صداي هياهوي مرگخواران محوطه سبز جلوي خانه ريدل را پر كرده.
-بزن پرسي...بزن داره مياد..بزن...گــــــــــــل...هوراااااا

پرسي با افتخار برگشت و به هم تيمي هايش لبخند زد.

صداي سوت كر كننده آني موني داور و گزارشگر مسابقه در بين هياهوي تيم شكنجه گر گم شد.

-20-30 به نفع تيم شكنجه گر...تيم كشنده بايد بيشتر تلاش كنه.

حدود بيست متر دورتر از زمين بازي لرد سياه روي چمنها نشسته بود و با خشم و حسرت به بازي كوييديچ مرگخوارانش نگاه ميكرد.ناگهان اسنيچ با سرعت زيادي بطرف لرد سياه حركت كرد و به دنبال آن آميكوس جوينده تيم كشنده ديده شد.لرد سعي كرد از سر راه آميكوس كنار برود ولي....

بومب.....

آميكوس به شدت با ارباب برخورد كرد و هر دو نقش زمين شدند.
-ارباب...ببخشيد..من واقعا عذر ميخوام..من شما رو نديدم..اوه.ارباب.حالتون خوبه؟

لرد سياه با عصبانيت از جا بلند شد و گرد و خاك ردايش را تكاند.
-مگه چشم نداري؟ارباب به اين بزرگي رو نديدي؟ببخشم؟كروشيو...

آميكوس بعد از صرف كردن كروشيوهاي تقديمي ارباب و نا اميد شدن از پيدا كردن اسنيچ تصميم گرفت به زمين بازي برگردد.

-ارباب ببخشيد.شما اينجا تنها نشستين..ميخواستم بگم..چيزه...اگه ميل داشته باشين شما هم بيايين با ما بازي...

كروشيوي سوم جمله آميكوس را ناتمام گذاشت.
-اي مرگخوار گستاخ.تو نميدوني من از كوييديچ متنفرم؟من بارها ازطرف تيم هاي معروف دنيا دعوت شدم ولي چون علاقه اي به اين بازي نداشتم همه رو رد كردم.زود منو تنها بذار.

آميكوس با عجله به زمين بازي برگشت.باب آگدن جستجوگر تيم شكنجه گر اسنيچ طلايي را در دستش گرفته بود و با لبخند جلوي تيم حريف رژه ميرفت.اعضاي دو تيم خسته و كوفته زير سايه درختان مشغول استراحت بودند.

-من نميدونم چرا ارباب با اين جديت با باز شدن باشگاه پوپيتر مخالفت ميكنه.ما بازيمون حرف نداره.خيلي راحت ميتونيم قهرمان جام جادوگر بشيم.

آميكوس دوان دوان بطرف مرگخوارن رفت ولي در نيمه راه متوجه شد كه از ترس ارباب جاروي خود را جا گذاشته.ناچارا بطرف محلي كه لرد را در آنجا ديده بود برگشت.

لرد همچنان همانجا بود.ولي اينبار آميكوس با صحنه عجيبي مواجه شد.
لرد جارو را روي زمين گذاشته بود و خودش كنار آن ايستاده بود.

-آپ...آپ...گفتم آپ...جاروي بوقي بهت دستور ميدم آپ

جارو از جايش تكان نخورد.لرد با عصبانيت جارو را برداشت و به راحتي آنرا به دو نيم كرد.

آميكوس با ديدن اين صحنه و خشم غير قابل وصف ارباب از خير جارو گذشت و دوان دوان بطرف مرگخواران برگشت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۲ ۱۸:۴۴:۲۹



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۳:۵۸ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#28

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
پست پایانی

بوته های اطراف خانه ی گریمالد

جنب و جوشی پنهان در بوته ها جریان داشت و صدای زمزمه هایی به گوش می رسید:
- همه ی بمب ها رو جاسازی کردین، بارتی؟
- بله، ارباب.
- یعنی مطمئن باشم که دورتادور خونه بمب گذاری و ترقه کاری شده؟
- بله، ارباب.
حرکت ناگهانی در میان بوته ها نشان از هجوم لرد به شاسی انفجار داشت.
ناگهان حرکت متوقف شد و زمزمه ی بارتی به گوش رسید:
-چیکار دارین می کنین، ارباب؟بورگین هنوز اونجاست. داره بمب ها رو جاسازی می کنه!
- تو که گفتی همه رو جاسازی کردین؟
- بله، ارباب. دورتادور خونه بمب گذاری شده. ولی مگه شما نمی خواستین کل محوطه و فضای سبز و تاب و سرسره شون رو نابود کنین؟ بورگین داره اون مناطق رو بمب گذاری می کنه.

اندکی بعد بورگین نیز به جمع مرگخواران میان بوته ها پیوست.

بورگین:«ارباب، همه چیز آماده است. فقط کافیه این دکمه رو فشار بدین.» و کنترل انفجار را به دست لرد داد.
لرد با ولع تمام دودستی کنترل را گرفت و دکمه اش را فشار داد.
هیچ اتفاقی نیفتاد.

لرد: این که خرابه!
بارتی وحشتزده گفت:« خ... خ...خراب نیست، ارباب! از زیر بوته آنتن نمی ده!»

لرد سرپا ایستاد و دکمه را فشار داد. باز هم اتفاقی نیفتاد.
لرد: بازم که آنتن نمی ده!
بورگین با دستپاچگی گفت:« ارباب، بدینش من.... این دفعه می برمش جایی که آنتن بده.»
و کنترل را از دست لرد گرفت و در میان درختان پشت بوته ها گم شد.
«پسرجان! صبر وکن منم ویام.» سالارخان نیز به دنبال پسرش به میان درختان رفت.

لرد و مرگخواران همچنان منتظر بازگشت بورگین بودند که...
«تام؟! می دونستم یه روز برای مذاکرات صلح برمی گردی. »
قبل از آنکه مرگخواران بتوانند کاری بکنند، دامبلدور که از سمتی دیگر آنها را غافلگیر کرده بود، دستش را دور شانه ی لرد انداخت و با او وارد خانه ی گریمالد شد. مرگخواران نیز برای نجات جان لرد وارد خانه شدند.

چند ثانیه بعد-نوک بلندترین درخت خیابان

بورگین در حالیکه سعی داشت با یک دستش کلاغی را که روی سرش نشسته بود را بپراند، با دست دیگرش دکمه ی انفجار را فشار داد.

بومب

***

بر اثر انفجار خانه ی گریمالد، سیریوس بلک، لیلی اوانز، بلیز زابینی، پرسی ویزلی و باب آگدن تنها اجساد شناسایی شده از میان بیست و هفت جسد جزغاله شده بودند.

بارتی کراوچ، مورفین گانت، گابریل دلاکورو فرزندان پاتر به دلیل شوک ناشی از انفجار راهی آسایشگاه روانی سنت مانگو شدند.

لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور که دچار سوختگی درجه ی سه شده بودند به سنت مانگو منتقل شده و هر دو در یک اتاق بستری شدند که دامبلدور پس از دو روز به دلیل کهولت سن و شدت سوختگی درگذشت (گرچه کالبدشکافی های بعدی نشانگر مقادیر معتنابهی طلسم کروشیو و آوداکداورا در خون پیرمرد بود.)

لرد ولدمورت پس از دو ماه از درمانگاه مرخص شد، اما تا نابودی هورکراکس هایش عمر خود را بر روی صندلی چرخدار گذراند.

بورگین نیز پس از آن حادثه ناپدید شد، اما گزارشات اخیر حاکی از آن است که در افغانستان همراه با پدر خویش به کشت خشخاش مشغول است.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷
#27

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
لرد و مرگخواران به همراه بورگين و پدرش وارد مغازه شدند. مغازه اي بزرگ و جادار بود كه جعبه هاي بزرگي در اطراف اتاق به چشم مي خورد.
بورگين : لوموس!
بلافاصله همه جا روشن شد. ولدي كه لبخندي شيطاني بر لبش نقش بسته بود ، هم زمان با صاعقه اي فرياد كشيد: باز كنيد در جعبه ها را!
يكي از مرگخواران زير لب گفت: ولدي جون ، باز جوگير شديا؟
ولدي نعره زد: ساكت!
_
بورگين به سرعت در جعبه ها را برداشت و ولدي با تعداد بي شماري فشفشه مواجه شد!
ولدي با عصبانيت گفت: باتري بوقي؟ اينا كه همش فشفشه است. ما رو اين همه راه كشوندي اينجا اينا رو بهمون نشون بدي؟
بارتي: ن..نه..ار...ار..
_ كروشيو!
بارتي روي زمين غلتيد و چنان آه و ناله اي سرداد كه ولدي از كارش پشيمان شد.
بورگين به تندي گفت: اوه..نه سرورم..توي اتاق پشتي يه چيز هاي ديگه هم هست. مثل..مثل بمب، نارنجك ، سيگارت ، ترقه و همين طور منور ، ابشار و ...
ولدي خنديد و گفت: آبشار مابشارو وللش. به سيگارت و بمب و نارنجك بچسب.
بورگين در اتاق پشتي را باز كرد: بفرماييد قربان.
و ولدي و مرگخواران و باباي بورگين بدون توجه به بارتي كه روي زمين افتاده و مي ناليد ، از رويش رد شدند و وارد اتاق پشتي شدند.
يكي از مرگخواران : اَ...چه قدر بمب...
ولدي در گوش مرگخوار زمزمه كرد: مثل اين نديد بديدا رفتار نكن ابله!
بعد كه ولدي با جعبه هاي بزرگ پر از نارنجك مواجه شد جيغي كشيد و گفت: وايـــــي...اَ...چه قدر زياد...
مرگخوار:
ولدي به سرعت رو به بورگين گفت: سيگارت هم داري؟
بورگين: بله ارباب..تا دلتون بخواد...
در همين هنگام باباي بورگين از جا بلند شد و نعره زد: بورگين؟ اي چه وگه؟ قضيه ي سيگار ديگه چي بيده؟ معتاد بدبخت.
بورگين: نه پدر..ما..يعني سيگار با سيگارت فرق ميكنه...من...بعدا توضيح ميدم...
باباي بورگين با عصبانيت گفت: يك عمر با آبرو زندگي كردم . يك عمر پيش در و همسايه آبرو داشتم و تو اين طوري جوابمو ميدي؟
يكي از مرگخواران‌: ببخشيد. مگه شما لهجه نداشتيد؟
بعد از يك دقيقه سكوت باباي بورگين : آها..راست ميگيا!مگه اين براي آدم حواس وذاره؟ اين پست فطرت ________________ ( چون پدر بورگين از كلمات نا به جا استفاده كرده بود ، اين كلمات را حذف كرديم. )
ولدي با عصبانيت فرياد زد: بسه ديگه. اين بحث مسخره را تمومش كنيد. بورگين جون ، بده تمام اين مواد رو ما ببريم.
بورگين: همشو؟
ولدي: پس چي؟ درعوض ميذاريم تو هم در جشن و شاديمون شريك باشي. قبوله؟
بورگين: هرچي..هرچي شما بگيد ارباب. قيمتشون هم.. قابل شما رو نداره. ( بورگين با چهره ي عصباني ولدي روبه رو شده و جمله ي آخر را به زبان آورده بود. )
............


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۶:۲۳ پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷
#26

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
...لرد جلوی بارتی را گرفت:« یه مشنگو ورداشتی آوردی اینجا، حالا می خوای بفراموشونیش؟(!)نمی دونی قویترین اصلاح حافظه ها هم ممکنه شکسته بشه؟»

بارتی پرسید:«پس چیکار کنیم ارباب؟»

لرد با اشتیاق پاسخ داد:«باید بکشیمش.» و چوبدستی اش را به سمت سالارخان گرفت:«آبداکداورا»

پیرمرد دستش را روی قلبش گذاشت و افتاد:«آخ! ومردم!»

لرد که از خوشحالی دلش غنج می زد، زیر لب گفت:«آخ جون! بالاخره یکی رو کشتم! یه آوداکداورای راس راسکی زدم! توی رول یه نفرو کشتم!»

همه می خواستند وارد مغازه شوند که ناگهان صدای مهیبی همه جا را لرزاند:«بوآآآآآآآآآآآآ !»

هیکل بزرگی از انتهای کوچه با حرکت اسلوموشن به سمت مرگخواران می دوید.
مرگخواران هم با حرکت اسلوموشن رویشان را به سمت او برگرداندند.
نور شدیدی از پشت به غول ناشناس می تابید و باعث می شد هیکل بزرگش سیاه و تیره دیده شود.
دوباره نعره ای همه جا را لرزاند:« بوآآآآآآآآآآآآآ !»

غول نزدیکتر و نزدیکتر می شد. رنگ از روی همه مرگخواران پریده بود و چهره ی سفید لرد از همیشه سفیدتر شده بود.
غول حالا به نزدیکی مرگخواران رسیده بود، ولی هیکلش کوچکتر شده بود، با این حال هنوز صورتش دیده نمی شد.

غول که حالا به اندازه ی دیگر مرگخواران شده بود کنار جسد پیرمرد زانو زد:«بوآآآآآجان! چرا بهشون نگفتی جادوگری؟ چرا گذاشتی بکشنت؟»

نور شدید هنوز داشت می تابید وچهره ی غول نامعلوم بود با این حال لرد فهمید که غول کیست:«تویی بورگین؟ گابریل، بسه دیگه. اون نورافکن ها رو خاموش کن.»
نور شدید از بین رفت و همه توانستند چهره ی اشک آلود بورگین را ببینند.

لرد با تعجب پرسید:«تو گندزاده ای بورگین؟»
بورگین:«نه ارباب! بابای من جادوگر بود. اون یه زمانی استاد علوم مشنگی هاگوارتز بود. داشت با شما شوخی می کرد...و...و...ولی...»
گریه اجازه نداد بورگین حرفش را تمام کند.

همه ی مرگخواران با هم آه جانسوزی کشیدند.
لرد گفت: به احترام بابای بورگین، یک دقیقه سکوت می کنیم.
سکوت بر جمع حاکم شد. بورگین هق هق می کرد. مرگخواران بغض کرده بودند و لرد سعی می کرد خود را غمگین نشان دهد.
چهره ی معصوم سالارخان طوری به نظر می رسید که گویی هیچ وقت زنده نبوده است.
لرد نگاهی به سالارخان انداخت. در همان لحظه پیرمرد یکی از چشمهایش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت.
لرد که انگار متوجه نشده بود به انگشتان دراز و سفیدش خیره شد ولی دوباره با سرعت به پیرمرد نگاه کرد.
سالارخان با حالت :grin: به لرد زل زده بود.

لرد جیغی کشید و گفت:« این که زنده ست!»

مرگخواران لحظه ای به سالارخان خیره شدند و بعد همه با هم دستهایشان را بی هدف در هوا تکان دادند و جیغ کشیدند.

سالارخان که می خندید گفت:« فکر وکردین من الکی کشکی بیدم؟ من با ایجور چیزا نومیرم.»

لرد که به خودش مسلط شده بود،گفت:«بورگین! این چرا زنده ست؟مشنگ! چرا نمردی؟ این چه وضعیه؟ کی پاسخگویه؟»
سالارخان:« جیگرجان! از بس تمرین نوکردی قلقش از دستت در رفته بید. تلفظ صحیح ورد آوداکداورا بید نه آبداکداورا!»

مرگخواران خنده های نخودیشان را با سرفه ای خفه کردند. لرد چشمانش را بست، سرش را بالا گرفت و با لحنی رسمی گفت:« من می دونستم این مشنگ بابای بورگینه، به همین خاطر وردو اشتباه گفتم.»

بورگین که از زنده بودن پدرش خوشحال شده بود اشکهایش را پاک کرد و گفت:« به مغازه ی بنده ی حقیر خوش اومدین، ارباب! وسایل آتش بازی جادویی و سیاه من دست شما رو می بوسن. بفرمایید. بفرمایید.»

لرد، مرگخواران و سالارخان وارد مغازه ی بورگین شدند.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۷
#25

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
بسمه رب اخراجی ها ! ! !

پیرمرد با چسمان بسته گفت :
- جیگر نوخوای چشمان منو وا وکنی ؟
بارتی با عجله چشمان او را باز کرد و گفت :
- ببخشید پدر جان حواسم نبود ، خب اینم از این ،درست شد .
- من کجا بیدم جیگر؟
- شما الآن در کوچه ی ...
بارتی بیچاره می خواست جواب بده که کروشیوی برای یاد اوری از طرف لردی کچل خودمون نثارش شد . پیرمرد دنبال شخص کننده این کار گشت تا این که چشمش به لردی افتاد و گفت :
- ای کچل تو بیدی ؟ موام از این کارها بلد بیدم مخوای نشونت بدم ؟
پیرمرد که فکر کرده بود حرکات موزونی که بارتی از روی درد انجام می داد رقص یا زیمناستیک است خواست تا پشتکی بزند ولی
- آی کمرم دیسک و روگرفت، آی
ولدی : واقعاً که شما مشنگ ها مشنگید !
- بر من گویی مشنگ کچل؟ الآن من بهت وگویم .
پیرمرد با یک حرکت زیبای عصایش را بر فرق سر کچل ولدی نشاند . ولدی از این کار او شد و خواست کروشیوی جانانه نثار پرمرد کند که بارتی جلوی پای او افتاد و گفت :
- ارباب جان مادرت نکشش و اذیت نکنش ،من با بدبختی تونستم از مغازش تا اینجا بیارمش ،دیگه حال ندارم ،ای گوجه ،ای کچل بی ابوهت ،ای باقلوا ،ای ...
لرد که از پاچه خواری های بارتی خوشش آمده بود گفت :
- بارتی فقط به خاطر تو ،وگرنه می دونی که من .. .
- چه وگویی کچل ؟ بگو ببینم من کجا رو باید باز وکنم ؟
بارتی به مغازه ی بورگین اشاره کرد و گفت :
- اوناهاش مشغول شو
- چه پررو اول شما ها باید نصف مزد کار من رو ودید .
- این همه چایی خوردی ؟
- به من چه من باید کارم رو وکنم و بدون پول هم هچ کار نوکنم
لرد به بارتی گفت :
- ببین بارتی من به این یارو مشکوکم . دم من داره می خواره
- چیت وخاره جیگر؟
- بتو چه ، ببین بارتی من دیگه ناجور داره دمم می خواره
ایگور که اون پشت وایستاده بود گفت :
- قربان می شه برای خوانندگان این پست شفاف سازی کنید ؟
لردی با سر علامت مثبت داد و رو به دوربین گفت :
- بینندگان عزیز ببخشـــــــــین خوانندگان گرامی ،اگر شما انیمیشن آن سوی پرچین را دیده باشید ،لاک پشتی کچل و با شباهت زیاد به من سردسته ی گروهی است . او هروقت قرار است مشکلی پیش بیاید یا کار ی انجام دهند که خطرناک است و به ضررشان است دمش می خوارد و من چون آن شخصیت را زیاد دوست دارم هر وقت مانند او احساس مشکل می کنم می گم دمم می خواره .
- خب جیگر بسه دیگه همه وفهمیدند حالا پول مرا ودی ؟
- بارتی به این پیرمرد پولشو بده تا شروع کنه
- حالا شد جیگر
بارتی که مقداری پول مشنگی داشت به پیرمرد داد . پیرمرد پول ها رو شمرد بعد دوتا شون رو جدا کرد و گفت :
- جیگر این پولتون بی گوشه بیده
بارتی پول را عوض کرد و گفت : خوبه ؟
- اره ولی طلاها یادت نره
ولدی گفت بارتی قضیهی طلا چیه ؟
- هیچی ارباب بی خیال
بعد از ده دقیقه پول گرفتن و دعوا بین مرگ خوران بالاخره پیرمرد کارش را شروع کرد .

دو ساعت بعد

- بارتی من تایرد از دست این الد من
- چی ؟
- بی سواد می گم من از دست این پیرمرد خسته شدم .
- اهان خب من چکار کنم که ..
- وا وکردم وا وکردم
مرگ خوارها : بالاخره بعد از مدتی تونست .
- خب ریم تو
- کجا وخواید برید ؟
- باز کردی دیگه می خوایم بریم داخل
- من اینو وا نکردم که
- پس چی رو وا کردی پدرجان ؟
- کیف ابزارمو
مرگ خوارها :
لرد با عصبانیت گفت : باتری این دیگه کیه آوردی ؟
- ار ..ار .. ار
- بازم عر عر کردی که جواب منو بده
- وا وکردم واوکردم
مرگ خوارها دوباره خوشحال شدند و همگی به سمت در ورود به مغازه رفتند و بارتی نیز خواست پیرمرد را بفراموشونه که ...


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
#24

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
بارتي و پيرمرد وارد كافه شدند.
پيرمرد: چه بوهاي خوبي وياد. من چايم را وخام. گفتي اسمت چه بود؟
بارتي با عصبانيت گفت: بشين اينجا تا من برم برات چايي بيارم.
پيرمرد پشت ميزي نشست.
بارتي با عجله طرف پيشخوان رفت تا سفارش چاي دهد و ناگهان با صفي بسيار طولاني مواجه شد.
بارتي:

**********************

مرگخواران و ولدمورت رو به روي مغازه ي بورگين ايستاده بودند.
يكي از مرگخواران: ار..ار..
ولدمورت: باز شروع شد. ( و كروشيوي جانانه اي نثار آن مرگخوار بيچاره كرد.)
ولدمورت از اين طرف به آن طرف قدم ميزد و ناله ميكرد: اي بابا...اين بارتي كجاست؟....اين بارتي من كجاست؟...من نگرانشم...
مرگخواران:
يكي از مرگخواران: ام...ببخشيد سرورم...ولي...فكر نمي كنيد دوباره ديالوگ هاتون عوض شده باشه؟
ولدمورت: اِ...راست ميگيا...اين مال مالي ويزليه...كي داره اين كارارو ميكنه؟....كي ديالوگ هاي منو با مالي عوض ميكنه؟....
بعد ولدي ديالوگ هاي جديدش رو ميگيره و كروشيويي نثار مرگخواري ميكنه.
مرگخوار: ببخشيد قربان؟ مي تونم ازتون بپرسم چرا منو طلسم كرديد؟
ولدمورت: اينجا نوشته!
مرگخوار: عجب!

*********************

پيرمرد درون كافه فرياد زد: پس چرا چاييمو نوياري؟
بارتي: مگه صفو نميبيني؟
پيرمرد: من چايي وخام...
بارتي:

ساعت ها بعد:

_ بالاخره نوبتم شد!!!
پيرمرد: آفرين پسرم!
بارتي با سيني پيش پيرمرد برگشت.
پيرمرد چاي را برداشت و گفت: خدا حفظت كنه پسرم.
بارتي: انجام وظيفه بود پدر جان!
پير مرد مشغول خوردن چاي شد.
چند دقيقه ب بعد ، پير مرد و بارتي از كافه بيرون آمدند.

**********************

_ اين بارتي مرده؟
َقبل از هرچيز به ذهن ولدي آمد.
تقريبا شب شده بود. مرگخواران : خدا بيامرزتش!
ولدي : پسر خوبي بود!
ولدي شروع به خواندن كرد:
عجب رسميه ، رسم زمونه......قصه ي برگ و باد خزونه
مرگخواران به شدت گريه مي كردند.
ولدي اين قسمت را با چنان احساسي خواند كه كارگردان به شدت تعجب كرد و شيفته ي صداي ولدي شد!
ولدي:
ميرن آدماااااااااااااا......خاطره هاشون به جا ميمونه........كجاست اون كوچه.....
ولدي ديگر طاقت نياورد و گريست!
در همين هنگام:
_ سلام ار..ار..
ولدي: كي باز دوباره داره عرعر ميكنه؟
و ولدي كروشيويي نثار آن شخص كرد. اما ولدي نميدانست كه آن شخص كسي نيست جز باتري. ( ببخشيد بارتي)
بارتي لبخندي مليح به ولدي زد و گفت: قفلسازو آوردم سرورم.
و به پيرمردي با چشمان بسته كه در كنارش بود اشاره كرد.........


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
#23

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
بارتی با این حالت به لرد خیره ماند :
- ارباب من یه پیشنهاد دارم ! بارتی رو نفرستید ! همین جا کنار مغازه بشینیم تا بورکین بیاد مغازه اش رو باز کنه .
لرد لبخندی مهرآمیز و پس از آن کروشیویی خشونت آمیز نثار پرسی کرد که دیگر از این پیشنهاد ها ندهد.
- بارتی برو.
- ار... ار..
- چرا عر عر می کنی مرتیکه؟ کروشیو !
بارتی در حالیکه از درد به خود می پیچید گفت :
- ار... اربا...
- اربابت رو مسخره کردی ؟! کروشیو !
پس از مدتی عرعر و ار ار ، بارتی تصمیم گرفت به جای منصرف کردن لرد به دنبال قفلساز برود.
پس در حالیکه ردای خاکیش می تکاند پشتش را به لرد و دیگر مرگخواران کرد تا از ناکترن خارج شود که همین عمل بی ادبانه ی او و بی احترامیش به اربابش موجب شد تا کروشیوی دیگری از پشت دریافت کند.
_________________

کوچه ی دیاگون _ مغازه ی شوخی ویزلی ها :

فرد و جرج ، آسوده از هیاهوی بیرون مغازه ، بر روی صندلی هایشان نشسته و در حال شنیدن آهنگ چینی ملایمی به روبرویشان زل زده بودند.
پق !
جرج با خونسردی کف دستش را که آلوده به جنازه ی مگس شده بود با ردای فرد پاک کرد ...
________________
بارتی دوان دوان از ناکترن بیرون پرید و به سمت دیاگون رهسپار شد . صدایی در گوشش می پیچید :
باب این جا دنیای جادوییه ! همه چیز با آلوهومورا باز میشه ! این دیگه چه وضعشه؟ ای لرد خدا بگم چیکارت کنه ! منو فرستادی تو دنیای جادویی برم قفلساز....

صدا قطع شد ، بارتی ناگهان ایستاد. بله ! همین بود !
در دنیای جادویی نه ! ولی مشنگ ها ! آن ها می توانستند !
بارتی دوباره شروع به دویدن کرد ، این بار به سمت لندن مشنگی .
_____________

- ببینم پدر جان . شما می تونی هر قفلی رو باز کنی؟
- ها پسرجان ، من وتوانم هر قلف که وخوای رو باز وکنم ! ( توضیح نویسنده : برره ای بخوانیــــــد( برره ای بخوانید را با لحن مظفر زرگنده بخوانیــــــد !) )
- خب ، ببین ... من تو رو می برم یه دری رو باز کنی ، هر چه قدر که بخوای طلا می گیری ! طلای خالص ! ولی راجع به چیز هایی که ممکنه ببینی نباید کنجکاوی کنی ، گرچه من بعدش می فراموشونمت (چاکر ویدا اسلامیه) ، می فهمی؟ فقط به من گوش کن و هر چی میگم رو انجام بده !
پیرمرد نگاه مرموزی به بارتی انداخت :
- دزد بیدی؟
بارتی آب دهانش را قورت داد ، چشم بندی را از جیب ردایش بیرون کشید .
سپس با احتیاط به پیرمرد نزدیک شد .
- اممم... نه دقیقا ...ببین ، من می برمت اونجا ، تو فقط وسایل مورد نیازت رو بردار ، من... من باید چشماتو ببندم.
پیرمرد :
_____________

لحظاتی بعد ، بارتی در کنار پیرمرد در مقابل دیواری بودند که رو به دیاگون باز می شد.
بارتی با یک دست چوبدستیش را نگه داشته و با دست دیگر دست پیرمرد را که سعی داشت به سمت کافه برود و چیزی بنوشد را گرفته بود.
- ها.. من وخوام ورم چای وخورم !
- پدر جان چای هم می دم به خوردت ! فعلا بیا بریم !
- نوخوام ! یا چای وده یا به همه وگم مشنگ بیدم !
- چی؟ تو می دونی مشنگ یعنی چی؟
- ها.. ... نه ... ولش وکن... من چای وخام !
بارتی برای اینکه موضوع را عوض کند گفت :
- راستی اسمت چیه پدر جان؟
- پدر جان او ننه ات بید ! از صبح بید به من وگی پدر جان ، ها ... سالارخان بیدم جیگر ! ... حالا چای وخوام.
بارتی آهی کشید و غرغر کنان ، همراه سالارخان به سمت کافه به راه افتاد.

___________________

- بارتی میاد ، بارتی نمیاد ، بارتی میاد ، بارتی نمیاد ، بارتی میاد ، بارتی نمیاد ، بارتی...
ایگور که با هر تار مویی که از سرش کنده می شد بیشتر و بهتر دلیل کچل بودن اربابش را درک می کرد با ترس نگاهی به بالا انداخت.
- ار... ار...
- چرا همه مرگخوارهای من امروز عرعر می کنن؟
- نه ، نه ار.. ارباب.. منظورم اینه که شما چرا اینقد جوش می زنید؟ اگه اینطوری پیش بره که سر منم مث خودتون پرتلالو می کنید !
لرد در حالیکه تارموهای ایگور در بین انگشتانش دیده می شد با این حالت به ورودی کوچه ی ناکترن چشم دوخته بود.



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶
#22

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
لرد:موهاها.خوبه.گابر مخت خوب کار میکنه.خب بارتی.بگو ببینم مغازه این بورگین بی همه چیز کجاست؟

بارتی نگاهی چاپلوسانه به لرد کرد و با لطافت گفت:
_قربان بی همهچیز نیست یک مغاز...

لرد:
بارتی: حالا که اینجوری به هش نگاه میکنم میبینم که خیلی هم بی همه چیزه...قربان مغازش در روبرویی از سمت راسته.

لرد:کم کم داری کاری میکنی که اجدادتو بیارم جلو چشات.مردک اون که درش بستس.

بارتی:مگه امروز چهار شنبه نیست؟
پرسی: خیر.امروز سه شنبه،ساعت ده و سیزده دقیقه صبح میباشد

لرد:بارتییییی اجدادت صدات میکنن...کریشیوووو.
بارتی:
لرد:چرا چیزیت نشد؟؟
بارتی:شامپو گلرنگ زدم.ضد کریشیوه

لرد دستی به چانش کشید و به کرکره بسته مغازه بورگین خیره شد.قفل های اون مغازه رو خودش درست کرده بود برای همین همینجوری باز نمیشدن.

لرد:بارتی.لرد یک فرصت دیگه بهت میده.قفل های این مغازه توسط شخص ماهری درست شده.در فقط با چیزی باز میشه که به فکر جن هم نمیرسه.

بارتی: چی قزبان؟

لرد:کلید

ملت:

لرد:به کله هیچ کدومتون نرسید نه؟این درا با آلوهمورا و این سوسول بازیها باز نمیشن.فقط و فقط کلید لازم دارن.بارتی.باید بری یک کلید ساز خوب گیر بیاری تا اینو برامون باز کنه.وگرنه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۱ ۱۹:۱۷:۵۲
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۱ ۱۹:۱۹:۲۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.