پرنل نگاهی به دوست کوچولوی خودش انداخت و با ناراحتی گفت:
-

کاش نمیومدی یا حداقل مثل آدم میومدی.آخه تو با خودت فکر نکردی یه مگس. . .
کینگزلی اخماش رو تو هم کرد و با عصبانیت گفت:
-

اصلا تقصیر منه که به فکر دوستمم.خوب بود میذاشتم بخورنت؟؟؟
-

آره،کینگزلی کوچولو راست میگه.پرنل جون انقدر خودت رو ناراحت نکن.فوقش ما دو تا لقمه واسه نهارمون داریم.
-دو تا؟آخه یه مرغه مگس خوار چه طوری میخواد یه جغد بخور؟

جاناتان نگاه عاقل اندر سفیهی به پرنل انداخت و گفت:
- قرار نیست که یه مرغ یه جغد رو بخوره.تقسیم عادلانه اینه که من تو رو بخورم و دالاهوفم دوستتو.

پرنل که دید موضوع داره خیلی جدی میشه داد زد:
-آی کمک،آهای ایها الناس. . .ملت کمک. . .

دالاهوف و جاناتان زدند زیر خنده.

-خودتو آخر عمری خسته نکن.این دور و ورا هیچگونه موجود زنده و غیر زنده ای چیدا نمیشه.
- دالاهوف جونم،جاناتان عزیزم،تو رو خدا. . .من جوونم،آرزو دارم. . .هنوز 601 سالم نشده. . .

-راست میگه پرنل،ما جوونیم بابا،عضو تازه واردیم.هنوز تعداد رولایی که زدیم رو همدیگه به ده تا هم نرسیده. . .ما میخوایم بشیم بهترین جادوگر سال.بعدش میخوایم با همه اعضای سایت دوس شیم.بعدش کاندیدای وزارت شیم.بعد رای بیاریم بشیم نفر اول و. . .

-

بسه باب،سرم رفت.عجب پر حرفایی هستین.دالاهوف به حرف این دو تا کوچول گوش نده.من حسابی گشنمه.بیا زودتر بخوریمشون بریم دوباره شکار واسه شب. . .
پرنل و کینگزلی داشتن از ترس می لرزیدن و حسابی یخ کرده بودن.کینگزلی یواش در گوش پرنل گفت:
-حالا چی کار کنیم؟من دیگه . . .
. . .اما پرنل یهو نفهمید چی شد و بعد دید کینگزلی کنارش نیست.دور و ورش رو نگاه کرد.نگاهش به دالاهوف افتاد که دهتش میجنبه. . .

-نه. . .نخورش. . .وای،کینگزلی جونم. . .
از صدای جیغ و ویغ پرنل دالاهوف و جاناتان در حال کر شدن بودند.پرنل همین جوری جیغ و داد میکرد که نگاهش به گوشه اتاق افتاد و یه مگس رو دید که داره بهش چشمک میزنه

(با توجه به این که بنده چشمان بسیار تیزبینی دارم) و فهمید دالاهوف دوستشو نخورده.میخواست خوشحال بشه که یهو یه صدای غریبه اومد:
- جاناتان. . .تو چی کار میکنی؟
جاناتان نگاهشو به یه قاب عکس دوخت و در حالی که ترس به هیکل قوی و بزرگش سایه انداخته بود جواب داد

_هیچی لئوپارد عزیز. . .اینا دوستامن،اومدن خونمون مهمونی. . .
-دروغ نگو.من که کر نیستم.صدای این خانوم ماشالا هزار ماشالا تا او سر شهر رفت و برگشت.واقعا نا امیدم کردی.تو مثلا نواده گریفندوری. . .
دالاهوف که هم نهارشو خورده بود،و هم نمی خواست وارد بازی پیچیده ای بشه گفت:
-خوب دیگه جاناتان جونم،من کار دارم باید برم.خیلی خوش گذشت.فعلا خداحافظ همگی. . .

و با یه حرکت پرشی از پنجره پرید بیرون.
لئو که خیلی از دست جاناتان ناراحت بود گفت:
-خانوم محترم،واقعا منو به خاطر این نواده ام ببخشید.قول میدم دیگه مزاحمتون نشه.حالا میتونین برین خونتون.

پرنل با خوشحالی کینگزلی رو صدا کرد و هر دو از آقای لئو تشکر کردند و از پنجره خونه بیرون رفتند.البته کینگزلی جاناتان رو از یاد نبرده بود و همین طور که از خونه گریفندور دور میشدند بهش زبون درازی میکرد.

-عزیزم انقدر خودتو خسته نکن.کسی نمیتونه اون زبون ریزه میزه تو رو ببینه. . .
کینگزلی زبونشو برد تو و با ذوق و شوق گفت:
- خوب حالا به نظر تو چی کار کنیم؟
- من فکر کنم جبران کردن محبتای یک مرغ مگس خوار عزیز خیلی میچسبه. . .

- ایول،کاملا موافقم.بزن بریم رفیق

سپس هر دو برای رسیدن حساب دالاهوف به پرواز خودشون ادامه دادند. . .