سه مرگخوار ابتدا لحظاتی به هم خیره شدند، بعد به گودال تسترالها نگاه کردند و بعد هرسه نفر همزمان داخل گودال پریدند....
پرسی:از همون اول بهت گفتم این یارو خیلی مهمه.از رژلبش معلوم بود...احمق.یکم فکر نکرد قبل از این که بندازیش.
آنی مونی با سرعت نور به ته گودال نزدیک میشد.لب و لوچش بخاطر سرعت زیادشون به دماغش چشپیده بود.و با ترس مرگش رو جلوی چشمای پر اشکش میدید.
_ پرسی.این تسترالایی که میگن آشپزا رو هم میخورن؟
_آشپز که هیچی نیییست.اونا خود لرد رو هم میخورن.
سه مرگخوار بعد از سه دقیقه ول گشتن در هوا،بالاخره با صدای وحشت ناکی به کف چاه برخورد کردند.
بلیز با حسرت به چیزی که تا سه دقیقه پیش چوب جادویی نامیده میشد نگاه کرد و سعی کرد از رو زمین بلند بشه
_چوبم شکست...تنها یار ویاورم شکست.تنها دوستی که بجز مرلینگاها همجا بامن بود از بین رفت.
پرسی که مشغول جمع کردن باقیمانده آنی مونی بود نگاهی به چوب بلیز انداخت و بدور وبر خود خیره شد.
_میگم چجای ترسناک و تاریکیه.
انی مونی گردنش رو 180 درجه چرخوند تا سرجاش قرار بگیره.
_بابا اینجا که هنوز آفتاب درنیومده.اینا هم فکر کنم خوابن.ماهم بهتره مادموازلو پیدا کنیم دربریم.
دو مرگخوار چوب جادوییشنو از تو جیبشون دراوردند. بلیز هم ادای دراوردن چوب از تو جیش رو دراورد.
-لوموس
آنی مونی نگاهی به چوب روشن شده پرسی کرد و خطاب به دو مرگخوار گفت:
میگم برای دیدن تسترال ها حتما باید مردن کسی رو دیده باشی؟
_اوهوم
_دیدن مردن حیون هم حسابه؟
بلیز نگاه مشکوکی به انی مونی کرد و چوب شکستش رو تو جیب رداش گذاشت.
_فکر نمیکنم.مگه تو کسی رو ندیدی بمیره؟
آنی مونی نگاهی از ترس و خجالت به بلیز و پرسی کرد و به آرومی جواب داد:
نه...خب من..من با چشمهای بسته میکشم
تو و پرسی دیدید مگه؟
پرسی:من معمولا نمیکشم.فقط ترسوها آدم میکشن
بلیز: منم کشتم ولی الان یادم نیست.
آنی مونی نگاهی به دور وبر خود کرد.
_پس ممکنه دور وبر ما پر تسترال باشه و ما نتونیم ببینیمشون؟
_____________________