هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
بدون اجازه ي صريح

ريگولس آكچروس بلك

ورود ممنوع!

در را به آرامي هل داد . به دور و برش نگاهي انداخت و زماني كه مطمئن شد كسي در راهرو نيست ، وارد اتاق شد. در را به آرامي پشت سرش بست ، تا آخرين لحظه بيني اش را به در چسبانده بود تا مبادا كسي در راهرو ورودش را ديده باشد.

به اتاق با فضاي سياه و تاريك نگاهي انداخت ، يك لحظه مكث كرد و بعد به چوبدستي اش تكاني داد . نور به داخل لوستر طلايي و قديمي برگشت. جاي چند شمع خالي بود؛ ظاهرا خيلي مدت بود كه كسي براي پر كردن جاي خالي شمع ها تلاشي به خرج نداده بود. اكنون جاي خالي شع ها را فضولات جغدي پر كرده بود.

بي ترديد و با عجله به سمت تختي رفت كه در گوشه ي اتاق به شكل اوريب و نامعمولي قرار گرفته بود. خم شد و سرش را به زير تخت برد. ملافه ي رو تختي را از جلوي ديدش كنار زد. نهايت تلاشش را كرد تا بتواند چمداني كوچك را از زير تخت بيرون بكشد. پس از كمي تقلا ، بلاخره موفق شد. روي تخت نشست و چمدان را روي پايش گذاشت.

از كاري كه ميخواست انجام دهد ، مطمئن بود ولي لحظه اي مكث كرد. سرش را بلند كرد و به آينه اي در روبرويش نگاهي كرد. آينه ي قدنمايي كه با فلز استيل تزيين شده بود. ظاهرا كمي كج بود ،چون خودش را كاملا در آيينه نميديد.

اگر نميدانست كه به آيينه نگاه ميكند ، شايد تصور ميكرد در برابرش برادرش ،سيريوس ، ايستاده است . سرش را تكاني داد و موهايش را از روي چشم چپش دور كرد. نه! زياد نميتوانست به سيريوس شباهت داشته باشد . او يك خائن به اصل و نسب بود. كسي كه چهار سال تمام بود از خانه ي آباء و اجدادي اش فرار كرده بود و به خانه ي پدري يكي از محفلي ها پناهنده شده بود. حتي در هاگوارتز هم نميخواست با سيريوس ملاقات داشته باشد. راهش از او جدا بود و الان ديگر تصميمش را گرفته بود...راهشان اگر تا به حال جدا از هم بود ، اكنون به نقطه ي مقابل هم ميرسيد.

در ذهنش به ياد آورد :


_راستي....ازت يه سوال دارم.

در چشمان ريگولس برقي درخشيد . با دستش خودش را روي كاناپه بالا كشيد . خود را براي سوال پرسيدن آماده ميكرد. لحن صحبتش به خوبي توانسته بود توجه نارسيسا را جلب كند.مانند بچه اي كه انتظار لطفي از مادرش داشته باشد ...

_خب ...بپرس.

ريگولس نفسش را در سينه حبس كرد و باز تكاني روي كاناپه خورد . نميدوانست واكنش نارسيسا در مقابل سوالش چه خواهد بود. ميخواست عطش نارسيسا براي شنيدن سوال به اين مهمي بيشتر شود ولي ديگر نميتوانست معطل كند .

_خب... من ميخوام به لرد تاريكي بپيوندم.

نارسيسا سرش را كمي تكان داد و چيني به ابروهايش انداخت. باز سرش را صاف كرد و به روبرويش خيره شد و به طور ناگهاني قهقه اي مستانه زد . به جلو و عقب خم ميشد و هر لحظه قهقه اش بلند تر ميشد. بعد از چند لحظه توانست خود را كنترل كند. به پشتي كاناپه اش تكيه داد: هي ريگولي... خيلي خوب بود...خيلي خنديدم. اما نبايد با اين وضعيت منو زياد ميخندوندي...

نارسيسا به شكم برآمده اش اشاره ميكرد. مطمئنا ريگولس ميدانست كه او باردار است ولي اين چه ربطي به خواسته ي او داشت؟ گويي جواب نارسيسا توهيني به درخواستش بود. دندانهايش را به هم چسبانده بود و آراره ي بالايي اش به شدت روي آرواره ي پاييني ميلغزيد.

_تو دو هفته پيش از هاگوارتز بيرون اومدي...تاحال چند بار اسم لردسياه رو شنيدي؟ دو بار يا شايدم ...سه بار؟ هنوز زوده كه به اين چيزا حتي فكر كني...

و نارسيسا باز خنديد.


از تصور آن حرفها خشمي درونش دوباره شعله كشيد. ميبايست اثبات ميكرد كه اين درخواستش خواسته اي بچگانه نبوده است.

چمدان را باز كرد و نگاهي سرد و خيره به محتويات آن انداخت. كاغذ پاره هايي كه روي هم انباشته شده بودند. تكه هاي پيام امروز و چند روزنامه ي مشنگي. همگي از اتفاقات شومي ميگفتند كه در دنيايش در اين يكي دو سال اخير اتفاق افتاده بودند؛ آرشيو موضوعي از جنايات لرد ولدمورت. ميتوانست همه ي آنها را به چاپ برساند و مسلما بيشتر از دو جلد كتاب ميشد. برگي را از آرشويش برداشت.و با غرور خاصي آن را جلوي چشمانش گرفت. پيام امروز در تيتر دوم اش زير عكسي از جايي منهدم شده نوشته بود:


در مقابل پاتيل درزدار ؛مرگخوار فراري ، دو مشنگ را به قتل رساند.


براساس گزارش ماموران اداره ي اجراي قوانين جادويي، ظهر امروز ، در پاتيل درزدار يك دوئل صورت گرفت.تام ،مدير كافه ميگويد كه ظاهرا مردي كه نام اسمشونبر را به كار برده بود،مورد حمله ي مرد شنل پوشي قرار گرفته كه در كافه حضور داشته است. بلافاصله پس از اين حمله ، تعدادي از ماموران مخفي وزارت در محل حاضر شدند و به درگيري با مرگخوار مورد نظر پرداختند.

اما مرگخوار ِ تنها كه شكستش حتمي بود ، به بيرون كافه و به سمت خيابان مشنگي چرينگ كراس متواري شد . و براي جلوگيري از تعقيب وزارتي ها ، درب ورودي كافه را در پشت سرش منفجر كرده است. در اثر اين انفجار يك مرد مشنگ و دختر 6 ساله اش كه در حال تردد در خيابان چرينگ كراس بودند ، به قتل رسيدند. اين انفجار به عنوان انفجار گاز خط لوله ي زيرزميني چرينگ كراس در ميان مشنگها شايع شده است.

اين اصرار افرادي منسوب به سازمان سري محفل ققنوس است كه بدون واهمه نام اسمشو نبر را به زبان مياوردند.هويت اين مرد كه اكنون در سنت مانگو به سر ميبرد، آشكار نشده است. مرگخوار متواري نيز شناسايي نشده است. اين اولين باري نيست كه جمعيت مشنگهاي بيگناه، قرباني..
.

و روزنامه را با يك تا درون جيبش جا داد. اگر نارسيسا ميدانست كه مرگخوار متواري ،كسي جز ريگولس نبود ، هيچ وقت چنين حرفي نميزد....اين ريگولس بلك بود كه دو نفر را به قتل رسانده بود...حتي يك دختر كوچك.... از چشمان بيروح اش قطره اي اشك چكيد. نه ديگر! وقت فكر كردن هم تمام شده بود.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۴ ۱۲:۱۵:۱۰

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
كف چوبي راهرو زير پايش صدا ميكرد. سعي كرد هرچه سريعتر حاضر شود. در آن تاريكي اتاق ، چيز ديگري جز آتش شومينه نبود كه از بار سياهي سايه افكنده كم كند. در آتش شومينه چوب هاي نم دار گاه ترق توروق صدا ميكردند. گرمايش تا حدودي نم اتاق رو گرفته بود.

به سرعت وارد اتاق شد و در را نيمه باز پشت سرش رها كرد .

_بله ارباب!

حالا رو به كاناپه ي قهوه اي رنگي زانو زده بود . سرش را پايين انداخت و به نوك كفش نگاه كرد. مسلما ديگر جرات رويارويي با اربابش را نداشت. كاناپه رو به آتش شومينه بود و دم باريك نميتوانست اربابش را روي كاناپه ببيند. كاناپه صدايي ناشي از زهوار در رفتگي اش كرد. نوك چوبدستي از سمت راست كاناپه ظاهر شد. صدايي زير و زمزمه مانند ، دمباريك رو به سمت خودش خواست:

_بيا جلو دم باريك! ارباب ماموريتي داره.

لرزشي در بدن دم باريك به وجود آمد. سرش رو به سرعت بالا آورد. ظاهرا زياد مايل نبود كه به جلوي كاناپه برود. از جايش پا شد و و دوباره جلوي كاناپه زانو زد. حتي لحظه اي به اربابش نگاه نكرد.

_دم باريك ! زمانش فرارسيده...ديگه وقتشه.

دم باريك همچنان سرش پايين بود و گرمايي در درون بدنش احساس ميكرد . تمام سعي اش اين بود كه لرزش بدنش آشكار نشود. در زير كت قديمي و وصله پاره اش ميتوانست حركت قطره هاي عرق بدنش را احساس كند كه مسلما ربطي به گرماي ناشي از آتش شومينه نداشت. لرد سياه ادامه داد:

_من اون پسر رو ميخوام! ميتوني اون رو برام بياري؟

همان چيزي كه از آن هراس داشت ،اتفاق اقتاده بود. همان چيزي كه نبايد اتفاق ميوفتاد. دم باريك روي زمين خودش رو جمع تر كرد و با سري همچنان پايين ، سعي كرد چيزي بگويد. وقتي دهانش را باز كرد ، صداي جير جير مانندش به شدت زننده بود.

_ارباب من! اين باعث خوشحالي من ميشه كه بتونم كاري بكنم ...ولي...

_ولي چي؟ لرد اين بار فرياد زده بود.

_من نفهميدم چرا بايد اون پسر باشه..اگه كس ديگه اي...

_نه ! من اون پسر رو ميخوام! تو از دستورات من سرپيچي ميكني.

دم باريك تكان سختي خورد .سرش را كمي بالاتر اورد ولي از اين كار صرف نظر كرد. به خوبي ميدانست چه چيز در انتظارش خواهد بود. بار ديگر چيزي گفت اما اين با با خواهش و تمنا.

_نه ارباب...من خادم شما هستم ...من به دنبال شما اومدم تا بهتون خدمت كنم...

_كروشيو! موش كثيف! تو به اين خاطر به طرف من برگشتي كه از خطر دوستاي قديمي ات فرار كني! از ترس مرگ...!

دم باريك كه هنوز روي زمين از شكنجه جمع شده بود، بلاخره به كاناپه و موجودي كه روي ان نشسته بود نگاهي انداخت. تنها چيزي كه ميتوانست درباره ي اون مطمئن باشه، شنلي بود كه بر سر داشت. شنل خاكستري رنگي به تمامي اون رو در برگفته بود. چهره اش حتي در نور آتش شومينه ديده نميشد. ولي لردسياه ميتوانست چشمان اشك آلود دم باريك را ببيند. اما نگاه به چشمان پر التماس دم باريك ،كمكي به آن موش كثيف نميكرد. بار ديگر لرد سياه چوبش را بالا آورد و به سمت دم باريك گرفت:

_من يك خادم ترسو نميخوام!

دمباريك ديگر به گريه افتاده بود:

_نه ارباب ...من خادم حقيقي شما هستم...قبلا هم خدمت كرده ام..يادتون رفته؟

همين حرف كافي بود تا لردسياه نگاه مستقيمي به چشمان مرد زير پايش بياندازد.لازم نبود فكر دم باريك را بخواند تا بداند در مورد كدام خدمت اش صحبت ميكند...12 سال پيش همان زمان.... موجي از نفرت در درونش شكل گرفت و فوارن آن حتمي بود. در جايي زير شنل اش كه بايد سرش قرار ميداشت ، دو نور قرمز هر لحظه پر رنگ تر ميشد. تا اينكه قرمزي اش به چشمان دم باريك رسيد. ديگر نميتوانست اميدي به زنده ماندن داشته باشد. چوب لرد درست وسط پيشاني اش را هدف گرفته بود.

_ارباب من! اين افتخار رو به من بدين تا اينكار رو انجام بدم!

مردي جوان ولي با صورتي شكسته و تك تار موهاي سفيدي كه از زيادي به شمار ميامدند، اين جمله را گفته بود. زير چشمانش گود رفته بود و صورتش خالي شده بود ...گويي چند وقت است كه مرده است!

لرد سياه چوبش را از دم باريك گرفت و به سمت چپ اش نگاه كرد. جايي كه مرد جواني زانو زده بود . تا آن لحظه در تاريكي گوشه ي اتاق ايستاده بود و به همه چيز گوش ميداد. لرد سياه با مكثي گفت:

_مطمئني كه ميتوني اين كار رو انجام بدي؟

در حرف لرد سياه رضايتي نسبي وجود داشت. انگار از ابتدا هم ميخواست كه بارتي كراوچ اين ماموريت رو به عهده بگيرد.در همين لحظه صداي فشفشي از لاي در اتاق بلند شد. ماري كه قطرش به اندازه ي يك مرد بالغ بود به سمت كاناپه ميخزيد. دم باريك هرچه بيشتر به شومينه نزديك شد و دستش را جلوي گردنش نگه داشت .اضطراب از نگاهش پيدا بود. مار درشت هيكل، از روي كف چوبي بلند شد و به دور كاناپه چرخيد و خود رو بالا كشيد. تا جايي كه سرش در كنار سر لرد سياه قرار گرفت.زبانش را با حالت چندش آوري بيرون مياورد. صداي فيش فيش اش قطع نميشد:

سي شا نيسا يه ...سي شي في شه.

_دم باريك ! نجيني به من ميگه يه پيرمرد ماگل پشت در وايساده !

بارتي تكاني خورد و از جايش بلند شد و به در نگاه انداخت. چوبدستش رو بيرون كشيد. دم باريك به در نيمه باز نگاه كرد و با دلهره گفت:

_نه امكان نداره!

_نجيني دورغ نميگه! برو مهمونمون رو به داخل اتاق دعوت كن...بايد بهش يه هديه ي مناسب بديم.

دم باريك پا شد و سريع به در رسيد. در را چهار تاق باز كرد و از جلوي آن كنار آمد. لبخندي به پهناي صورتش به پيرمرد متعجب تحويل داد. مرد قدمي عقب رفت و فانوس كوچكي كه در دست داشت به زمين خورد.

لرد سياه حتي بخود زحمت نداد كه از كاناپه بلند شود. به جلو خم شد و بدون اينكه به چهره ي قرباني اش نگاه كند ،چوبش رو به سمت در گرفت:

_آواداكداورا!

آخرين صدايي كه پيرمرد شنيد. نوري سبز رنگ فضاي اتاق را پر كرد. با صداي گرومپي هيكل بي جان مرد روي زمين افتاد. لرد بار ديگر به كاناپه تكيه داده بود كه چيزي به زبان ماري گفت:

_نجيني ،شام!


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
برگي از دفترچه خاطرات يك خائن،گابريل دلاكور

در تمام مدت من فقط ايستاده بودم و نگاه ميكردم.به كساني نگاه ميكردم كه تا ديروز خود را هم پيمانشان ميدانستم و امروز از پشت بهشان خنجر خواهم زد.خيانت كار.اين لقبي است كه از آن متنفرم.
من فقط به خودم فكر ميكنم.همين.اگر در جايي بتوانم قدرتي پيدا كنم چه ايرادي دارد كه به دوستانم خيانت كنم؟

من گابريل هستم.گابريل دلاكور.
چند شب پيش ديداري مخفيانه با آلبوس دامبلدور و آلبوس سوروس دامبلدور باعث شد تصميم را بگيرم.پيشنهاد انها را نميشد رد كرد.من يك مرگخوار بودم.سال ها تلاش من براي پيشرفت بي نتيجه ماند.براي اينكه هميشه مرگخواراني بودند جاي مرا بگيرند.اما حالا زمان اين فرا رسيده است كه من به قدرت برسم.چه فرقي دارد كه من براي چه كسي خدمت كنم؟من فقط به دنبال ترقي هستم.و خيانت به بهترين دوستانم هم مرا از اين كار باز نميدارد.

من روزي مرگخوار بودم.اما از اين به بعد يك محفلي خواهم بود.براي تفاوتي ندارد.چون من نه به محفل اهميت ميدهم و نه به رهبرانش.پيشنهادي كه به من دادند چيزي بود كه دلم نميخواست رد كنم.اگر در ميان مرگخواران ميماندم هيچ وقت امكان نداشت پيشرفتي داشته باشم.چرا كه مرگخوار خوب زياد است.وقتي در جايي همه خوب باشند فعاليت يك نفر به چشم نمي آيد.كار من كشتن است.چه در ميان سياهي و چه در ميان سفيدي.

من خائن نيستم.البته آنقدرها هم مطمئن نيستم.از اينكه لرد سياه افكار مرا بخواند ميترسم.براي همين سعي كردم از او فاصله بگيرم.فقط يك نگاه كافي است تا همه افكارم را بخواند و من ديگر در اين دنيا نباشم.چند مرگخوار به دنبالم امده بودند تا براي شكنجه تعدادي مشنگ شكار كنيم.من خودم را به مريضي زدم.آنها نگرانم بودند.جالب بود اگر ميدانستند كه چند روز ديگر در كنارشان خواهم بود.اما اين بار نه به عنوان دوست.بلكه به عنوان دشمن.دشمني كه به خاطر يك قول به همشان خيانت كرد و به تمام گذشته اش پشت پا زد.من خائنم.اين را ميدانم.تا چند روز ديگر همه اين را خواهند دانست.

من خائنم ولي سرم را بالا ميگيرم.براي كسي كه خيانت ميكند ديگر مرزي وجود ندارد.از اين به بعد ياد ميگيرم كه هيچ كس مهم نخواهد بود.تنها كسي كه مهم است منم.من خودم را به تمام دنياي ترجيح ميدهم و اگر لازم باشد همه دوستانم را ميكشم تا به ارباب جديدم ثابت كنم كه من براي خوش خدمتي حاضرم.
ديگر نخواهم نوشت.از اين به بعد خاطره اي وجود نخواهد داشت.زيرا كه من از بياد آوردن آن خوشم نمي آيد.با خواندن هر سطر از اين كتابچه تنها يك جمله به يادم مي آيد:گابريل دلاكور،يك خائن بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
دفتر خاطرات پرسی ویزلی

سال 1387 !....

لرد ولدمورت روبروی من نشسته بود و با نگاهی خیره و عصبانی چشمانم را در می آورد. مطمئن بودم به زودی متوجه جلسه های خصوصی که با آلبوس گذرانده بودم ، میشد! اما نباید به رویم می آورد.. من از گلاخ ترین مرگخوار هایش بودم! لرد دستش را زیر چانه اش زد .

- پرسی، آیا چیزی کلا به نام روده در تنت هست؟
- از نوع راستش، بلی غربان.
- قربان درسته بوقی، فکر کردی میپیچونی من نمی فهمم؟

حالا این دیگر چیزی نبود که مرا دعوا کرد. حتما میخواست دو تا کروشیو نیز بفرستد، حیف که چوبدستی دم دستش نبود. این کروشیو ها را من میشناختم آنها همه ابر و دود بود و هیچ دردی نداشت! فقط ولدی .. چیز، لرد ! برای اینکه به محفلی ها ثابت کند که هست و وجود دارد، گفت من مثل نقل و نبات کروشیو میزنم.

دروغ نگفته، کروشیو هایش حاوی نقل و نبات هستند.

- پرسی، من میدونم که تو هر شب حداقل دو بار به قرارگاه محفل میری! دیگه خونت داره سفید میشه!
- من خب... نه لرد، ببینید! من درواقع، خب.. اینا نیازه دیگه!
- نیاز؟ من نمیدونم معنی نیاز از نظر تو چیه. تو بچه ی با استعدادی هستی تو باید باعث سربلندی مرگخوارها بشی! تو باید واسه اسلیترین افتخار بیاری.
- من که اسلیترینی نیستم!

لرد : اِ؟ نیستی؟ خب اگه بودی باید می آوردی!
می :
لرد : خب حالا برو واسه مرگخوارا بیار..
می : چی رو بیارم؟
- کباب ها رو ...

چند ساعت بعد

- بوقققق .. بوققق.. به گوش باشید! بوووققق! ..

صدای این بوق بوق به گوش باشید را شنیدم. صدا بلند تر شد :
- مدیریت هاگوارتز به خاطر اینکه کلاس بذارند و به خاطر اینکه فرصتی به گریفندور بدهند که قهرمان باشه فرد دیگه ای رو به عنوان مدیریت انتخاب کرده اند. کوییرل میشه مدیر هاگوارتز ..!

لرد از من خواسته بود معروفشان کنم؛ حالا استرجس نیز خواسته بود گریفندور قهرمان شود تا پوز ریونی ها را بزند و لرد پوز محفل.. چرا نه؟ من مدیر میشدم! بیرون دویدم و به سوی یارویی رفتم که بوق زده بود.

- سلام. ببخشید عزیزم، شما گفتید کی مدیر شده؟
- کوییرل؟
- سه سوت حله! لیست رو عوض کن بذار پرسی ویزلی.
- !

مدتی بعد

- بوووققققق ..بوققق .. به گوش باشید! کوییرل به قتل رسیده .. بوققق .. پرسی ویزلی مدیر شد!
دامبلدور : !

میدانستم لرد به من افتخار خواهد کرد ، حتی عله نیز! استرجس میتوانست راحت تر به داف هایش برسد . چرا که نه؟ همه از این تصمیم سود برده اند، جز هافلی ها و ریونی ها! اسلی ها هم که کلا در باغ و بوستان نیستند. حالا وقتش هست که این خاطره را وارد این دفتر کنم که تمامش خاطره ی همه ی کلاس ها و همه ی تقلب هایم بوده ! همین طور دعواها ...! آخ جوون، این صفحه ی این دفتر جادویی و گلاخه.

این باید نه در این دفتر، در تاریخ ثبت بشه.. گریفندور با صفر امتیاز: قهرمان هاگوارتز !
پرسی با قتل کوییرل : بهترین مرگخوار لرد ..

. ! . ! . ! . !


[b]دیگه ب


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
آقالردخان قجر و سفر هاقزمید

در بیست و هشتمین روز از ماه اوکتوبر سنه ی یکهزار و هشتصد و هفتاد وشش مرلینی تصمیم همایونیمان بر آن شد که بار و بنه را بسته و به عزم تفرج در نخجیرگاه سلطانی هاقزمید، یک هفته ای را عازم آن دیار شویم.

لهذا، مرگخواران را از این تصمیم مطلع فرموده و توصیه های لازم به ایشان مؤکد نمودیم و صبح روز بعد به ملازمت مونی الدوله و بلیزالممالک و جمعی دیگر از سینه چاکان و جان نثاران سوار بر دوروشکه و دیلیجان به سمت بلاد هاقزمید رهسپار گشتیم.

مسیر بیت الریدل تا نزدیکی هاقوارتز را به خوبی پیمودیم اما وقتی به هاقوارتز رسیدیم جاده سنگلاخی شد و چرخ دیلیجان به چاله رفت و چیزی نمانده بود که (زبان دامبل لال!) دوروشکه مان چپ بشود و این مورفین شیره ای گردن شکسته بمیرد و ما بی تلخک بمانیم!
بعدها کاشف به عمل آمد که ساختمان مدرسه می بایست پنج گز عقب نشینی کند تا بتوان ادامه ی طریق را آسپالت کرد اما از آنجایی که این دامبلدور عثمانی همواره با سیاست های قدرقدرتانه ما سر ناسازگاری دارد، حاضر به عقب نشینی نمی باشد و اصرار باطل بر این دارد که یک محفلی اصیل عقب نشینی نمی کند.
واجب شد دو فقره بولدوزر بفرستیم که وادار به عقب نشینیش کنند، پدرسوخته را!

بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی به آبادی هاقزمید رسیدیم.
خودمانیم! عجب جایی است این هاقزمید! پر است از میخانه و بازارچه و جاذبه های توروریستی!
از آنجا که به غایت تشنه بودیم ابتدا به کافه ی سه بسته دارو رفتیم و نوشیدنی پنیری سفارش دادیم.
عجب چیزی بود! الحق که به اندازه سه بسته دارو خماری از سر و خستگی از تن به در می کند. البته چون میرزا آقا خان مونی فتوای بر بی شبهت بودنش داد،لابد بی اشکال بود.

بعد از میخانه به حجره ی دوکات عسلی رفتیم که آبنبات و شوکولات می فروختند.
از همه ی آبنبات ها غریب المنظرتر، رقمی به اسم زنبورک ویج ویجوی جوشان بود که ما با ورد نیشیوس یکی از آنها را زنده نموده و یواشکی به تنبان مونی الدوله انداختیم. کلی اسباب خنده شد!

بعد از آن به دیدن عمارتی بس خوفناک قدم رنجه فرمودیم که اسمش را گذاشته بودند ضجه الرعایا!
از آنجا که، مرلین را شکر، ما در حکومتمان ضجه ی هیچ رعیتی را نشنیدیم، لهذا مشتاق شدیم که در این بلاد برای اول بار ضجه ی کذایی را بشنویم؛ اما حاکم هاقزمید که توفیق ملازمتمان نصیبش گشته بود عرض نمود که فقط شبها صدای ضجه می آید.
ایوان السلطنه اصرار بسیار کرد که در تاریکی نیمه شب جهت بازدید از آن عمارت وهم انگیز بازگردیم، ولی ما به خاطر اینکه نجینکمان باید شب زود بخوابد مخالفت کردیم!
مردک می خواهد نصفه شبی ما را زهره ترک کند! یادمان باشد، وقتی برگشتیم بدهیم میر غضب رودلف زبانش را ببرد که دیگر از این افاضات اضافه نفرماید!

بالاخره پس از تفرج فراوان در آبادی، عازم نخجیرگاه سلطنتی گشتیم و در مدت یک هفته بیست و شش فقره هیپوگریفندور، دوازده فقره توسترال و یک فقره دایاناسور شکار نمودیم.
البته نفهمیدیم در حین شکار چرا تا می آمدیم دهان باز کرده و وردی در کنیم پنجاه تا ورد یکدفعه ای به شکار ما شلیک میشد و متعاقبش مرگخواران چوبدستیهایشان را در پشت سر قایم کرده، لبخندهای ایکبیری به ما تحویل می دادند!
احتمالا از مهارت ما در ورد در کردن کف بر شده بودند!

آخرالامر نیز مورگان الممالک پرتره ای از شمایل همایونی گرفت که با آب دهان مبارکمان ضمیمه اش می کنیم:

تصویر کوچک شده


متبرک شد به توشیح ظل المرلین فی الارض؛ سلطان صاحب گالیون؛ لرد بن سالازار؛ ت.ماروولو.ر.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۲:۰۶:۲۱


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۵۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
مكان: گورستان مخوف ريدل
زمان: چند سال قبل!

تعدادي سيفيد ميفيت در حالي كه تا كمر در گوري فرو رفته اند مشغول كندن آن با بيل هستند.پرسي اين پيشنهاد را داد.چون اينطوري خاك گورستان ريدل اشتهاي بيشتري براي گوشت هايشان پيدا ميكرد!

يكي از سيفيد ها عرق صورتش را پاك كرد و گفت:نامردا شما كه ميخواين ما رو بكشين چرا ازمون بيگاري ميكشين؟
بليز تو سري محكمي به سيفيد وراج زد و باعث شد صورتش با سرعت به بيل نفر جلويي بخورد و بعد از قوران كردن مقاديري خون بر كف گور ولو شد.

آلبوس سوروس بيلش را بر سرش كوبيد و گفت:خاك بر سرم شد،بيل رو با بيل كشتم!زنده بمونم آلبوس جونم خفه ام ميكنه!
آني موني به كنار من آمد و لگد محكي به آلبوس سوروس زد و گفت:نترس آلبوس جونت رو هم توي همين گور دسته جمعي خاك ميكنيم.گمونم جسد اون پيري زير خاك هم ولتون نكنه.ميفهمين كه چي ميگم،كلاس خصوصي!

سيفيد ها دوباره مشغول كندن شدت و ما هم براي تفريح هر چند لحظه يك بار كروشيويي نثارشان ميكرديم.خيلي وقت بود كه كسي را شكنجه نكرده بودم براي همين با اشتياق تمام طلسم را اجرا ميكردم.
آنها هنوز در حال كندن گور بودند كه سايه اي در پشت ما آشكار شد.همه به سرعت بلند شديم و چوب هايمان را به طرف سايه نشانه رفتيم.

سايه كه فهميد فرصتي براي ژانگولر بازي نيست بيخيال افكت هاي تصويري شد و از درون تاريكي بيرون آمد.
آلبوس سوروس با خوشحالي بيلش را به بالا پرتاب كرد و داد زد آخ جون ما نجات پيدا مرديم.من خيلي خوبم آلبوس.به همه گفتم تو مياي،اينا گفتن تو عمرا پيدات بشه!

بيلي كه آسپ پرتاب كرده بود پايين آمد و بعد از تركاندن مغز يكي ديگر از همراهانش به زمين افتاد.آلبوس سوروس با اين قيافه مشغول نگاه كردن به دامبلدور شد:
آني موني ريش دامبل را كه به جانش بسته بود نشانه گرفت و گفت:چيكار داري پيري؟

دامبل با اشتياق گفت:راستش ديدم بچه ها دست تنها هستن.گفتم بيام منم توي كندن كمكشون كنم!
اسپ:چي؟
آني موني دوباره پرسيد:كه چي؟
آلبوس با شوق درون گودال پريد و گفت:آخه ديدم تك تك عزيزانم كه فداشون ميشم درن ميرن زير خاك.گفتم يه وقت از درس و مشق عقب نيوفتن.بيام منم باهاشون خاك بشم كه زير خاك هم تدريس خصوصي ها منو از دست ندن!

بيل را به طرف صورت دامبل پرت كردم و گفتم:پس بگير بكن.
و آلبوس سوروس كه كه ااز اين كار دامبل عصباني شده بود بيلش را محكم به سرش كوبيد كه بر اثر شدت ضربه خون فوران كرد و بعد از قرمز كردن ريش دامبلدور به كف زمين افتاد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۴ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۱۴ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
"آآآآآآه درست به خاطر نمی آورم.فکر کنم همه چیز درست از یک روز گرم تابستانی شروع شد..."


-بلاتریکس می شه یه کم بری اون ور تر؟
- نه اربااااااااب!چرا متوجه نیستین؟!
- متوجه چی بلا؟!برو اون ورتر!دارم خفه می شم از گرما!
-نمی شه ارباب!
- چرا اینجوری به من نگاه می کنی ، بلا؟

....

-نههههههههههه!
لرد با خجالت شروع به پاک کردن ابرهایی که بالای سرشه ،میکنه و دوباره روی دفترچه ی خاطراتش خم می شه.

" نه حالا که خوب فکر میکنم می بینم همه چیز در یک روز سرد زمستانی اتفاق افتاد..."


...
_ لرد بایکف زلزله محبوب هر چی دله...دارام دریم،دریم دارام.



_بعله همینطور که می بینید لرد بایکف از تیم مرگخواران با علامت شوم که روی لباسش مشخصه روی سن میاد تا وزنه ی شونصد و شصت و شش کیلویی رو بالای سرش ببره که با تشویق حضار مرگخوار همراه می شه!!



_ لرد سیفید میفید ،رقیباش می ترسن مثل بید!!هوو هووو ...

تررررررررررق..
ترووووووق...
دییییییییییش...


_بعله همینطوری که مشاهده می کنید طرفداری تیم مرگخواران اصلاً شعار المپیک یعنی صلح و دوستی رو رعایت نمیکنند و دارن همینطور به اطراف ورد شلیک میکنند.
حالا لرد گچو به دستاش می ماله و طرف وزنه میره این ورزشکار تنومند سنگین وزن جهان...حالا وزنه رو روی سینه اش می بره،همه ی نفسها در سینه حبس می شه ...حالا باید نفس بگیره تا بتونه در حرکت دوم وزنه رو بالای سرش ببره و مدال طلا رو بگیره...اما گویا با مشکلی مواجه شده...دوباره سعی میکنه نفس بگیره ...بهلله اون فراموش کرده که از کتاب چهار به بعد سوراخ های بینیش بسته شده و نمی تونه نفس بگیره...تعادل وزنه رو از دست میده.. وزنه درست می افته روی ...رویی.... درست روی رئیس کمیته ی المپیک!نهههههههههه!



بوووووووووووم...

....

لرد سرشو از دفتر خاطراتش بلند میکنه و جای سوراخهایی که رئیس کمیته ی المپیک با سیخ روی صورتش ایجاد گرده لمس میکنه.



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
روزی روزگاری بلیزکی در خانه ای واقع در قله تپه ای مشرف به دریاچه ای جلوس کرده بود و خاطره ای میخوند و از طبیعت وحشی اطراف لذت میبرد:

5 جولای سال 1970

زیــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ !!!
بلیز: بله بفرمایید!
پشت خط: سلام .. کله زخمی صحبت میکنه ... بر و بچتونو جمع کن بیار سر کوچه یه دست گل کوچیک شرطی بزنیم!

چند لحظه بعد

هری و رون و هرمیون آماده وایسادن و منتظر تیم مرگخواران!
هرمیون: رون ... درسته هری گفت شرت ورزشی بپوشی ولی من متوجه نمیشم چرا با مایو اومدی!
رون: من اینجوری احساس بهتری دارم هرمیون!
هرمیون: اوه رون تو فوق العاده ای!
هری: شششششش دارن میان ... سعی کنید خشن به نظر برسید.

از اون طرف سر و کله بلیز و آنی مونی و گلگومات پیدا میشه که دارن سلانه سلانه به سمت کوچه هری اینا میان.

چند لحظه بعد

رون: آقا قبول نیست ... ما با تیم جوونمون اومدیم ... این پسره کله زخمی غش غشو که دائم غش میکنه ... هرمیونم بخاطر پدیده ساحر سالاری و اینکه نشون بدیم محفل چقدر به جامعه ساحران اهمیت میده آوردیمش ... فقط یه منم که بازیم خوبه و میتونم با شما بازی کنم .. هرمیون چرا سقلمه میزنی .. خب اونا قوی تر از ما هستن دیگه باید گفت! اون گلگومات بخواد دروازه وایسه چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ .. هری چشمات تیک پیدا کرده هـــــــــــی چشمک میزنی ... ممم ممم ممم!
هری با خونسردی چوبدستیشو فوت میکنه و میذاره تو جیبش!

هری: نگران نباش رون ... به زودی قدرت تکلمتو بدست میاری ... خب بریم سر شرط بندی .. خب وسعتون چقدره؟
گلگومات: با عرض سلام و ادب و خسته نباشید الان هیچی ولی بعد بازی با توکل بر خدا و به لطف خدا و تلاش بازیکنان و حمایت از راه دور معنوی و همه جانبه ارباب و برنامه ریزی درست و دقیق و همکاری مسئولان و تمامی دست اندر کاران که همینجا جا داره از همشون یک تشکر ویژه هم داشته باشم ... اندازه شرط بندی ای که امروز قراره به جیب بزنیم!

بلیز: ایول گلگو ... این دیالوگت محشر بود .. چند روز تمرین کرده بودی؟
گلگومات: گلگو صدای آقای کفاشیانو از برنامه نود یوم جانگ از امپراطور دریا رو ضبط کرد و با برنامه سوپر ساند کومندر تن صداشو به تن گلگو تغییر داده و در این روز حساس ازش استفاده کرد! ها؟؟؟؟

گلگو نیششو باز میکنه و پیرهنشو میده بالا و حضار موفق میشن یک عدد واکمن که روی شکم گلگومات جاسازی شده رو تشخیص بدن و امیدواری لحظه ای بلیز و آنی مونی جای خودشو به یاس میده.

هری که یک کلمه هم از گفتو شنود نفهمیده بود میگه:
- چطوره روی خانه گریمولد شرط بندی کنیم؟ اگر شما بردید خانه گریمولد با تمام اثاثیه درونش به اضافه کریچر برای شما اما اگر ما بردیم مالکیت خونه رو به اثبات میرسونیم و کلا چیزی از ارزش های تیممون کم نمیشه!
بلیز: قبوله!!!!!!!!
هرمیون: چی چی رو قبوله؟ هری به نظر من این شرط بندی خیلی یک طرفه هست ... در هر دو صورت هیچی به ما نمیرسه .. ضمن اینکه میدان گریمولد خیلی ریسک بزرگیه اگر دامبل بفهمه ...

هری: خیالی نیست باو ... بابائه رو کشتن همه ارثش به من رسیده ... همین روزاست که سر سیریشم زیر اب کنم دوباره ارث اونم به من میرسه! خانه گریمولد رو باختیم میرم یه پنت هاوس تو دبی میگیرم اونجا رو میکنم قرارگاه محفل!
هرمیون و رون: اوه هری تو فوق العاده ای

چند لحظه بعد

بازی شروع میشه. گلگومات در درون دروازست و همه امید های گل زنی محفلو تبدیل به یاس کرده اما هری و رون و هرمیون اصلا نگران این مسآله نیستن چون تو تلویزیون گفته مهمترین هدف اینجور بازی ها آشنایی ورزشکاران گروهک های مختلف جادوگران با هم میباشد و برد و باخت اصلا مهم نیست حتی در بازی های شرطی! .. بدین ترتیب هری و رون و هرمیون بعد از درک صحیح و عمیق حقیقت فوتبال ... با اعتماد به نفس و روحیه حتی بالاتر از چند لحظه قبل بازی رو آغاز میکنن و در همون ابتدای کار آنی مونی جفت پا میره تو پاهای هرمیون به طوری که یک پای هرمیون شدیدا قیچی میشه و اون یکی پاشم شوت میشه و شیشه همسایه رو میشکونه و بازی متوقف میشه و همه دور هرمیون جمع میشن.

هرمیون: اوه من نمیتونم به بازی ادامه بدم ...
آنی مونی: من فقط یه خطای معمولی کردم. داره تمارض میکنه!
هرمیون!!!!!!!!!!!!!
رون: چیزی نیست من الان میبرمت بیمارستان ...
رون هرمیونو کشون کشون از زمین خارج میکنه.
هری: رون! هرمیونو کجا میبری؟
رون: بیمارستان دیگه!
هری در حالی که به مسیری که رون در پیش گرفته اشاره میکنه ...
- شیطونا سنت مانگو اونوریه؟

توجه همه به بوته های پیشروی رون جلب میشه!
رون و هرمیون

چند لحظه بعد

رون و هرمیون از صحنه خارج شدن و حالا فقط هری مونده.
بلیز: بخاطر بازی جوانمردانه ما نمیتونیم به بازی ادامه بدیم!
هری: چی چی رو نمیتونین؟ من تنها نیستم و یک نیروی خاص دارم که شما ازش عاجزید .. غیر از اون یه شناسه کاربری هم مدتها پیش از طرف خرزو خان اینجا شعبه باز کرده بود .. احساس میکنم اونم الان اینجاست ... بیاید به بازی ادامه بدید ترسو ها!
مرگخوارا: خودت خواستی!

چند لحظه بعد
حساب کار: 20-0 به نفع مرگخواران!
هری تو دلش: ای دامبل دزد شارلاتان حقه باز خرفت بی ناموس! پس چی شد اون نیروی عشق .. بیستا خوردم اما هیچ نیرویی بهم کمک نکرد! حالا صبر کن وقتی آمار غیبتام تو کلاسات به طرز چشمگیری افزایش یافت جاش رفتم کلاسای پرسی جونم میفهمی!

بلیز: اهم ... کله زخمی شرط ما رو نمیدی؟
هری: چی کدوم شرط؟ از چی حرف میزنی؟
آنی مونی: همون شرطی که قبل بازی بستیم!
گلگومات: حتی گلگو هم یک چیزایی یادش بود!
هری: آقایون من نمیدونم از چی حرف میزنین! اگر مدرک کتبی دارین رو کنین .. اگر نه که هیچی!

هری اینو میگه و میاد بره که توسط طلسمی روی هوا معلق میشه ...
بلیز: جلد سوم کتاب پنجم هری پاتر فصل بدترین خاطره اسنیپ ترجمه ویدا اسلامیه صفحه 46 رو خوندی؟
هری: پس چی که خوندم! مگه میشه کتاب خودمو نخونده باشم؟ ... اونجا بابای قهرمان من حق زرزروس رو کف دستش گذاشت!
بلیز: خب خوبه کله زخمی ... پس با مراحل کار به خوبی آشنایی داری!
هری: کدوم کار؟ از چی حرف میزنی؟
آنگاه دوزاری هری می افته!
- نـــــــــــــــــــــــــه! اینکار رو نکنین .. من زیرش هیچی نپوشیدم آبروم میره! هر کار بگید میکنم ...
مرگخوارا

بلیز: گلگومات برو ملت رو جمع کن میخوایم هم مردم هم فرد برگزیده و عنصر نامطلوب شماره 1 رو کمی سورپرایز کنیم!
گلگومات: اطاعــــــــــــت!

و گروکپ گرومپ به سر کوچه میره تا مردمو جمع کنه!

صدای گلگو از راه دور:
- یا همراه گلگو اومد تا اینکه ما چطور شلوار کله زخمی را دراورد دید یا اینکه گلگو این ماشینی که از کنار پیاده رو کش رفته بود و الان در دستش بود رو روی سرت خراب کرد!
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
بلیز و آنی مونی!!!!!!!!

چند لحظه بعد
اوضاع شهر به هم ریخته و گلگو دنبال عابرین کرده تا ملت رو بگیره و به پیش بلیز ببره !!!
بلیز: خب مثل اینکه ایده اینکه گلگومات بره ملت رو صدا کنه زیاد ایده خوبی نبود .. اشکال نداره خودمون این عمل ننگین رو برعهده میگیریم!
هری: جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
بلیز و آنی مونی

- دست از سر پسرم بردارین نامردا!

توجه بلیز و آنی مونی و صد البته هری به مامان لیلی جلب میشه که داره یک جارو رو بالای سرش میچرخونه و در همون حال مثل یک دونده دوی صد متر با سرعت بهشون نزدیک میشه ...

****
بلیزک به اینجا خاطره که رسد آرامش خود را حفظ کند و ما مابقی صفحه های دفترچه رو جر هد و به دریاچه پرت کند و سپس به افق خیره شود ...




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۵۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
وقایع گذشته مثل عکس های جادویی از مقابلش می گذشتند .. فکر به اشتباهات گذشته بیشتر از هر چیزی حتی طلسم " کروشیو " آزارش می داد .. چرا لرد را ترک کرده بود ؟
این سوالی بود که پس از سال ها هنوز نتوانسته بود دلیلی برایش پیدا کند . امام تا این حد می دانست که همه اش تقصیر دامبلدور بود و اندکی هم لغزش او .... اگر دوباره دامبلدور را می دید ...
لحظه ای را به خاطر آورد که برای اولین بار دامبلدور را دیده بود .. درست همانند یک روح وقتی برای اولین بار نتوانسته بود ماموریت اربابش را انجام دهد روبرویش سبز شده بود و با حرف های امید بخش خود او را گول زده بود .. اگر دوباره دامبلدور را میدید ! به یاد آورد که هیچ کدام از وعده های اوعملی نشده بودند ... حتی در آنجا او را به چشم یک برده میدیدند .. کسی که مدام از او مراقبت میکردند و حتی جرات نمی کردند با او غذا بخورند .. کسی که حتی به او اجازه ی استفاده از چوبدستی اش را هم نمیدادند
خاطرات دوباره از خاطرش گذشتند .. این بار به عقب تر رفته بود .. روزی را به یاد آورد که لرد را برای اولین بار در کوچه ی تنگ دیاگون دیده بود ، و بعد از آن بود که به خانه ی اربابش رفت جایی که تمامی آموزش های جادویی را آنجا دیده بود .. لرد همانند پدر نداشته اش او را بزرگ کرده بود ... اگر دامبلدور را دوباره می دید حتما او را میکشت .
به سرعت به بالای کمد رفت و چوبدستی چوب راش خود را که مدت ها بود از آن استفاده نشده بود رابرداشت . احساس عجیبی داشت .. احساس دوباره مرگخوار بودن .. دوباره وفادار بودن .... به سمت پایین پله ها و در خروجی رفت
" هی تویی استن ..بازم که داری تو خونه ول میگردی "
" آوادا کداورا "
پیکر بی جان سیریوس بر روی زمین افتاد
در خروجی را باز کرد . هوا طوفانی بود ، حتی هوا هم از تصمیم او در تلاطم بود ... ذهن خود را روی مقصد متمرکز کرد .. خانه ی ریدل ها .. جایی که حتی اگر در آنجا می مرد ، باز هم به مردن به دست لرد افتخار میکرد
و چند لحظه بعد ، دیگر کسی آنجا نبود


ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دیلینگ !
چی بود چی بود شیشه شکست ؟
نه نه نه شیشه نبود !
پس چی شکست ؟
آنی مونی و بلیز هورکراکس منو شکستن ، چه بوقی هایی هستن ! لالای لای ! لالای لای ...


شخصی کچل ، کاملا مجهول الهویه و X در حال خواندن شعر بالا ، ورجه وورجه کنان از پله ها بالا می رفت که ناگهان ...
- ارباب ؟
چهره ی شخص x به سرعت تغییر کرد و صورت شاد و شنگولش به صورتی سرد و کشیده و بی روح تبدیل شد ، پاهایش آرام گرفتند و دستان سرد و انگشتان کشیده اش دست از بشکن زدن برداشتند ، چشمان مظلوم و کودکانه اش به چشمانی سرخ و آتشین تبدیل شدند ...
- بله .. بلیز ؟
مرگخواری که بلیز نامیده شده بود با تعجب به لردی که دقایقی پیش می دویدش همچو آهو ، می پریدش از سر جو ! نگاه کرد :
- ارباب .. من .. من فک کنم صدای آواز شنیدم ...!
دست لرد به سمت جیب ردایش رفت و با آن مردمک های مارمانندش به بلیز خیره شد :
- آواز ؟... اممم... توی خونه ی ریدل ؟ ... تو قرار گاه لرد سیاه !! آوادا کداورا ! این برای اینکه دیگه تو باشی اونطوری به اربابت خیره شی ! Avadakedavra ! این برای اینکه دیگه تو باشی از آواز، تو خونه ی ریدل حرف بزنی ! و وحشتناک ترین افسونم ! اجی مجی لاترجی ! اینم برای اینکه دیگه تو باشی که زنده باشی در حضور اربابت ! :bat:

پیکر سرد بلیز بر کف راهرو افتاد ...
لرد دقایقی به جنازه ی مرگخوارش خیره شد ، سپس برگشت تا به راهش ادامه دهد ، آنگاه لحظه ای ایستاد ... کسی در راهرو نبود ... با عجله به سمت جنازه دوید و در کنارش زانو زد :
- بلیز ! بلیز جان مادرت ! بلیز پاشو من از مرده می ترسم ! بلیز !
- هههههههعععع !!
بلیز دست راستش را عاجزانه بالا برد ، صداهای خفیفی از گلویش به گوش می رسید ...
- اربا...ب..ارباب...
- چی ؟ جانم ؟ بگو ؟
- خیلیییی مشنگی اربااااب...
- چی ؟ چطور جرئت کردی !! ؟ کروشیو !
بلیز دقایقی با این حالت به لرد خیره شد و سپس ... .
لرد شانه های بلیز را گرفت و تکان داد :
- نه ! نه ! نـــــــــــــــــــه ! ( تریپ نابودی تام ریدل تو فیلم 2 ! ) بلیـــــــز !!! اهوووو ! عهه ! ( ک. ر.ب امضای راجر دیویس )
بلیز همینجا وایسا ! الان دستگاه شوک رو میارم ! تو نباید بمیری !

سپس لرد دوان دوان از بلیز دور شد و خود را به اتاق شخصیش انداخت ، اتاقی نامرتب تر از اتاق شرلوک هلمز !
- واتسون !!؟ ها یعنی ... چیزه ... نجینی !!؟
- فیش فیش فشفشه ! فیش فیش فشفشه ! لردی ما فشفشه ! فیشـ...
لرد به سمت افعی بزرگی که بر روی تختش چنبره زده بود دوید و گلوی افعی را گرفت و آن را در جیب ردایش جای داد و به سمت راهرو دوید ، فریاد زد :
- بلیز ! بلیز کجایی ! بلیز دستگاه شک رو آوردم ! بلیــ.... .. اهم ...
مرگخواران متعددی با حالت : ابتدا به جنازه ی بلیز و سپس به لرد چشم دوختند .
دوباره چشمان لرد به سرخی گرایید ، صدای هیجان زده اش سرد و بی روح و کشیده شد ، نفس های نامنظمش ، آرام و شمرده شد ...
- ببرش آناکین ، بندازش تو اتاق تسترالها !
آنی مونی وحشتزده از جمع مرگخواران جدا شد و به سمت پیکر بی جان بلیز رفت ، دوباره با ترس به لرد نگاه کرد :
- ارباب...چرا...؟
لرد چیزی نگفت ، رویش را از مرگخوارانش که هنوز با حیرت به او خیره شده بودند برگرداند و به سمت اتاقش رفت ... این وجدان لعنتی ... ....

چهلم بلیز : چهل روز بعد دیگه بوقیا ! :

برو ، برو ، هرجا بگو !
که لرد من بی بلیز موند!
مرگخوار نبودی می دونم ، خالکوبیت هم قلابی بود !


- ار.. باب... ارباب !؟

لرد برگشت :
- اجی مجی لاترجی !

پیکر سرد دیگری در همان راهرو بر زمین افتاد ، لرد دوباره نالید :

- اوه نه !!! یاک ! یاکسلی ! نــــــــــــــــــــــــه !!!


به ولد : اگه وقت پیدا کردید ، نقد لطفا !!! ( ولی بهتره زودتر وقتشو پیدا کنی ، کروشیو! )

( ریش دامبل دراز و مستدام باد !!! )


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲ ۱۲:۳۵:۰۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.