سوژه ی جدید امشب شب مــــهتابه، مک گونگال رو می خوام؛
مک گونگال اگر خــــــوابه، مینروا رو می...شتـــــــــرق! - آآآآآآخ!
- ببر اون صدای انکرالاصواتت رو پیری! نمیگی نصفه شبه، مردم خوابیدن؟!
صدای بسته شدن پنجره ای به گوش رسید و دامبلدور، بیهوش در کنار گلدان شکسته ای که با سرش برخورد کرده بود نقش زمین شد.
دو ساعت بعددامبلدور به هوش آمد. از جایش بلند شد و تلو تلو خوران سعی کرد تعادلش را حفظ کند. سرش را میان دستانش گرفت و چشمهایش را بست و سعی کرد موضوعی را به خاطر آورد اما به سرعت نا امید شد و به سوی انتهای خیابان حرکت کرد.
گربه ای که روی پرچین خانه ی شماره ی 4 پریوت درایو نشسته بود با تعجب، عبور دامبلدور از مقابل خانه را دنبال کرد و آهسته میو میو کرد.
دامبلدور بی توجه به گربه به مسیرش ادامه داد.
گربه از پرچین پایین پرید و به دنبال دامبلدور با صدای بلندتری میومیو کرد.
دامبلدور ایستاد و به گربه خیره شد: پیشته!
و سپس به راهش ادامه داد و دور شد. گربه مات و مبهوت دور شدن دامبلدور را تماشا کرد و پس از چند لحظه ناگهان اخم کرده، قوسی به بدنش داد و با موهای سیخ سیخش میـــــــوی گوشخراشی سر داده و روی دامبل پرید.
دامبلدور: چخه گربه ی زشت!... هاپ هاپ!... برو گمشو. به ریشم چیکار داری؟! ولش کن، الان کنده میشه!
گربه به کناری پرید و ناگهان تبدیل به مینروا مک گونگال شد:
- آلبوس! تو چت شده؟ منو نشناختی؟
- جل الخالق! مک گون، تو گربه ای؟!
- آلبوس! شایعات حقیقت داره؟ میگن لیلی و جیمز مردن! میگن اسمشونبر نتونسته پسره رو بکشه!
- پسره؟ کدوم پسر؟!
- منظورت چیه کدوم پسر؟ پسر جیمز و لیلی! هری پاتر! اوه، خدای من! آلبوس! کی قراره پسره رو بیاره؟
-
ناگهان صدای غرشی به گوش رسید و روبیوس هاگرید سوار بر موتوری پرنده فرود آمد. از موتور پیاده شد و نوزادی را که در پتو پیچیده شده بود به دامبلدور نشان داد:
- سلام پرفسور! آوردمش! وقتی داشتیم از بالای دریاچه می اومدیم خوابش برد.
- خدای من! روبیوس! تو کی ازدواج کردی که بچه دار شدی؟ چرا به من پیرمرد نگفتی؟ ترسیدی بیام عروسیت، مجبور شی شام بدی بهم؟ خسیس!... ای جانم! شوموسکومولی! الهی عمو آلبوس فدات بشه! وا! اون چیه رو پیشونیش؟!!!
- رد طلسم اسمشونبره، پرفسور!
- می تونی محوش کنی، البوس؟!
- پس چی که می تونم! وایسا کنار، سیر کن! مداوائیوس!
طلسمی آبی رنگ از چوبدستی دامبلدور خارج و داخل زخم هری ناپدید شد.
- خب؟!
- آآآآ....!!! این یه ورد خفنه مک گون! تازه یاد گرفتم! یه چند سالی طول می کشه تا اثر کنه ولی خیلی خفنه، جون گریندل!
مک گونگال مضطربانه نگاهی به خیابان روشن انداخت.
- آلبوس! بهتر نبود یکمی نور اینجا رو کمتر می کردی؟ جاسوسای اسمشونبر ممکنه مارو ببینن!
- خب ببینن! مگه داریم دزدی می کنیم؟
- اصلا چرا باید اون رو بسپری به خاله ی مشنگش! خانواده های جادوگر زیادی هستن که حاضرن سرپرستیش رو قبول کنن! من خودم حاضرم سرپرستیش رو قبول کنم!
- نه مک گون! من نونخور اضافی نمی خوام! هاگرید ازدواج بکنه، بچه دار بشه، طلاق بگیره، اونوقت من و تو بچه اش رو بزرگ کنیم؟!! فکرش هم نکن! این مشکل روبیوسه! خودشم باید حلش کنه. بیا بریم عزیزم!
دامبلدور راهش را کشید و رفت. مک گونگال مضطربانه نیم نگاهی به هاگرید انداخت و بعد رو به دامبلدور پرسید:
- پسره رو چیکارش کنیم، آلبوس؟
- چمیدونم؟ قرار بود چیکارش کنید؟
- قرار بود بسپریمش به خاله ی مشنگش تا زمانی که به سن ثبت نام تو هاگوارتز برسه.
- خب پس بدین به خاله اش.
مینروا با دستپاچگی نوزاد را از آغوش هاگرید گرفت و روی سکوی ورودی خانه ی ورنون ها گذاشت و به همراه هاگرید از آنجا دور شدند.
***
ویرایش(توضیح سوژه):تو این داستان همه چیز مطابق کتاب و سرجاشه. تنها چیزی که جابجا شده مخ دامبله.
بنابراین همه ی شخصیت های داستان باید شخصیت جدی خودشون رو حفظ کنن و فقط دامبل حق داره که گیج بزنه، کارها رو خراب کنه و پرت و پلا بگه.
با تیشکر.