هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۴ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
سوژه طنز: ولدمورت مهربان


رون از ترس داشت می لرزید . نامه را دوباره در دست گرفت وبا صدای بلند خواند:

رون مواظب خودت باش .ولدمورت دنبالت می گرده. از خونه بیرون نرو.من به زودی خودمو می رسونم.
هری.

نفس عمیقی کشید وسپس دوباره شروع کرد به گریه کردن .
- نـــــــــــــه... من هرمیونو میخوام . کجایی ؟ خواهش می کنم زود خودتو برسون!....دارم می میرم...ای خدا....
ناگهان در خود به خود باز شد و مردی با چشم های قرمز وچهره ای مار مانند وبا ردایی به رنگ صورتی روشن که در وسط لباسش قلبی بزرگ به رنگ سرخابی به چشم می خورد ظاهر شد .
رون با این حالت به مرد نگاه کرد و سپس فریاد زد :
کمــــــــــک! من دیونه شدم ...
ولدمورت در حالی که قلب هایی طلایی بر سرش می بارید لبخندی زد و گفت :
- پسرم مشکلت چیه ؟ بگو تا کمکت کنم . من از طرف فرشته مهربون اومدم تا آرزوها ی تو رو برآورده کنم .
رون واقعا خوشحال شد و گفت :
وایـــی..... من از بچگی منتظراین صحنه بودم... خب ، بیا بشین اینجا تا من فکر کنم چه آرزوهایی رو بگم . خب...
ولدمورت با هیجان به سمت رون آمد و او را در آغوش گرفت و بوسید وبا اشک گفت :
من همیشه آرزوی داشتن همچین پسری رو داشتم ولی انقدر مهربون بودم که هیشکی با من ازدواج نکرد ...
رون توجهی به حرفهای او نکرد وگفت :
-خب...آقای...اسمشو...
ولدمورت فورا گفت:
نه...نه...منو تامی مهربونه صدا کن عزیزم !
رون گفت :
آره...آره...همون که خودت گفتی، مهربونه ...من یه فکر هایی کردم. ولی تو چند تا آرزو رو برآورده می کنی ؟ اصولا که باید سه تا باشه مگه نه؟
ولدمورت در حالی که از شادی چشمانش برق می زد گفت:
-خب، یه جورایی آره. ولی چون تورو مثل پسر خودم دوست دارم تو می تونی هفت تا آرزو کنی (به تعداد هوراکراس های عزیزم)...عسلم...الهی فدات بشم .
رون با اشتیاق گفت:
عالی شد...ایـــول...اولین آرزوم اینه که هرمیون تا بیست روز دیگه از خونه باباش برنگرده.
ولدمورت چوب دستی اش را از زیر ردا بیرون آورد. در نوک چوب دستی ستاره ای نقره ای به چشم می خورد که در حال نور افشانی بود.ولدمورت زیرلب وردی را خواند و چوب دستی را در هوا تکان داد .از نوک چوب دستی ستاره ها شروع به باریدن کردند و تمام فضا پر از ستاره های ریز و درشت نقره ای شده بود.
ولدمورت دوباره نسبت به رون ابراز احساسات کرد وگفت:
-این از اولی ...مطمئن باش تا بیست روز دیگه همدیگه رونمی بینید...قوربونت برم... دومی رو بگو.
رون که واقعه به وجد اومده بود گفت :
دومی...بذار...ام م م...
ناگهان هری یکدفعه از وسط اتاق بیرون اومد .
نگاهی این شکلی به آن دو انداخت. وقتی رون ماجرا را برای هری توضیح داد هری بی درنگ خود را در آغوش پر مهر تامی مهربونه جایی داد.


8 از 10


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۱:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۸:۵۵:۰۱
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۸:۵۸:۳۲
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۹:۰۲:۱۹
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۹:۰۴:۲۴
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۹:۰۸:۰۵
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۶ ۱۲:۲۱:۵۵
ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۳۶:۱۹

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
جدی : در آینه ی نفاق انگیز چه دیدم...؟

صدای قدمهایش در راهروهای خالی منعکس شد. باری دیگر به دور وبر خود خیره شد و دوباره براه افتاد.


در را به آرامی باز کرد.به داخل اتاق سرکی کشید و وارد شد. باری دیگر وی اینجا بود. در داخل اتاق جز یک شئ غول آسا چیز دیگری وجود نداشت.بسوی شئ براه افتاد.در وجودش دلیلی برای رفتن بسوی شی نداشت.مغزش فرمان ایست ولی قلبش برعکس را داده بود.
قلب دلایلی دارد که مغز از آن بی خبر است

اولین باری نبود که یواشکی بدیدار این شئ اسرار آمیز آمده بود. هر بار و هر زمان وقتی به وی نگاه میکرد،تصویر فردی در ردایی بلند را میدید که بیجان بر روی زمین دراز کشیده است.

از خونی که زمین را در آغوش خود دربرگرفته بود میتوان گفت که فرد مرده است. تصویر، عکس فردی مرده را نشان میداد

به تصویر بیجان خود خیره شد.آیا ممکن بود؟آیا ممکن بود که وی نیز برای لرد جان دهد؟آیا ممکن بود رویایکه هر مرگخواری آرزویش را دارد برای وی هم بحقیقت بپیوندد؟باب باری دیگر به آینه نفاق انگیز خیره شد و رفت.روزی وی نیز برای لرد جان خواهد داد.

سایه لرد مستدام



7 از 10


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۳۴:۳۵



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
طنز : ولدمورت مهربان

لرد بر روي صندليش نشسته و با خشم به روزنامه پيام امروز خيره شده بود.از اون طرف بليز و بارتي زير ميز لرد دراز كش در حال خاروندن پاچه هاي لرد بودند و پرسي ويزلي(تريپ اين مصري ها)با برگ بلند او را باد ميزد.خانه ريدل ساكت ساكت،در خشم لرد فرو رفته بود و هنوز هيچكس نميدانست دليل اين خشم چيست!

بعد از مدتي كه بر همين منوال بود لرد با خوشحالي دستش رو محكم بر روي ميز كوبيد و لبخند شومي بر روي لبانش موج زد.خانه ريدل از لبخند لرد به فضا رفت و همه با خوشحالي سر و صدا ميكردند.

-هوووي پرسي..به اينا بگو ساكت شن،بازم زيادي بهشون رو دادما!ميخوام يه تلفن بزنم.
-چشم..قربان تلفن...وسيله ماگلي؟ارررباب؟
-بالاخره خانه ريدل هم بايد پيشرفت كنه و تلفن هم جزيي از پيشرفته!

لرد وردي زير لب زمزمه كرد و ناگهان مرگخواران خانه ريدل هيچ چيز نشنيدند و با خوشحالي با هم حرف ميزدن.لرد تلفن رو برداشت و شماره اي از روي روزنامه گرفت و شروع به صحبت كردن كرد:

-كريشيو،اونجا بنگاه "ساحره يابي براي پسران خوشتيپ" هست؟
-بله درست تماس گرفتيد.چه كمكي ميتونم بهتون بكنم؟
-من يه ساحره ميخوام كه سيفيت باشه،سنشم مناسب باشه،اصيل زاده هم باشه،آشپزيشم از آناكين بهتر باشه.
-آناكين كيه؟
-مهم نيست..آشپزيش خوب باشه.
-قربان يه كيس مناسب دارم،فيت فيت شماست.به كدوم آدرس بفرستم؟
-خانه ريدل،دفتر لرد ولدومورت!
-خدا رحم كنه!شما لرد هستيد؟بيچاره اين دخترو به فنا رفت!!

لرد تلفن رو روي زمين ميذاره و در عرض ثانيه صداي زنگ در خانه ريدل به گوش ميرسه.ناگهان يكي از مرگخواران فرياد ميزنه:

-ارباب،يكي اومده ميگه با شما كار داره..از يه سازماني اومده گويا!
-چقدر سريع اومد!!!

فردا،ساعت 7 صبح!

-تام پاشو برو نون بخر..پاشو برو كره بخر..پاشو ديگه تو چقدر تنبلي!ايييش!
-منزل،بذار يه ذره ديگه بخوابم..تو رو خدا!
-تام پاشو تا از خونت بيرون نرفتم.

تا اين بحث پيش مياد لرد مثل برق ميپره و از جا بلند ميشه..همين لحظه بليز وارد اتاق ميشه.

-چند بار بهت گفتم در بزن و بعد بيا تو!كريشيو!
-تاااام..تو چرا با اينا اينقدر بد رفتار ميكني؟يه ذره مهربون تر باش تا سلامت تر باشي
-جان منزل راست ميگي؟
-آره جان تو!

ظهر همون روز!

لرد تمام مرگخواران رو دعوت كرده بود و دست جمعي غذا ميخوردند.پچ پچ هاي هنگام غذا بسيار زياد بود و همه از اين تغيير حالت لرد به شك افتاده بودند.

-ارباب..يه محفلي رو امروز اسير كرديم..چيكارش كنيم؟
-شكنجه...هممم،بفرستيدش بره بيچاره رو..اون به شما چيكار داشت؟
ملت:

شب همون روز!

پرسي جلوي لرد زانو زده بود و با صداي لرزان و بدني عرق كرده ميگفت:

-قربان امروز حواسم نبود نجيني رو بيهوش كردم..الان در حال مرگه!
-چيي گفتي؟كريشي..هممم مشكلي نيست باب فداي سرت!

بعد از اينكه پرسي اينا رفتن،لرد با غمگيني از عملكرد امروزش بر روي صندلي نشست و هي غصه خورد.منزلش نزديكش شد و گفت:

-امروز برخورد خوبي داشتي..اميدوارم همينجوري ادامه بدي!

و به اين ترتيب بود كه لرد هم دچار زن ذليلي شد!

10 از 10


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۳۰:۴۶



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
جدی : در آینه ی نفاق انگیز چه دیدم...؟

در دالان سنگی و نسبتا" تاریکی که با ستونهایی ترک خورده پا بر جا مانده بود، سکوتی سهمگین برقرار بود. پسر جوان و لاغر اندامی که شنلی تیره را دور خود پیچیده بود، به دقت تمام ستونها را شمارش می کرد و گاهی به چپ و گاهی به راست می رفت. در ذهنش یک نشانی را که شاید اتفاقی به دستش رسیده بود مرتب مرور می کرد تا مبادا به بیراهه برود؛ پیامی کوتاه در حد چند کلمه که حاوی نشانی آینه ی نفاق انگیز در متروکه ترین بخش ساختمان وزارتخانه بود. یکی از همکارانش در سازمان اسرار بالاخره راضی شده بود که محل آن را برایش فاش کند. همیشه اسم این آینه را شنیده بود و آنقدر به نیروی درونی خود اطمینان داشت که در مقابل یک جسم بیجان از روی عجز یا نا امیدی تسلیم توهمات ذهن خود نشود.

همانجا بود، درست مطابق نشانی. آینه ای که حداقل دو برابر او بو د و در قابی از طلا برق میزد؛ به زبانی که او با آن اشنایی نداشت و یا حداقل قادر به درک رمز آن نبود، واژه هایی روی آن حک شده بود. قدمی به سوی آن برداشت و با دیدن انعکاس چهره ی خودش با آن موی زیادی مرتب فیروزه ای، لبخند زد و زمزمه کرد:

- سلام ... چقدر قیافه ات واسم آشناست!

دست راستش را بالا برد و تکان داد، تدی درون آینه نیز درست همان کار را می کرد. به او چشمکی زد و او نیز متقابلا" با چشمکی پاسخش را داد. چشمانش را بست و یک دور به دور خودش چرخید ولی هنگامی که آنها را باز کرد با تعجب متوجه شد پسر درون آینه تغییر کرده است، لباسش اکنون کاملا" رسمی بود، نظیر آنچه در مراسم بسیار خاص می پوشند؛ به نقطه ای که انگار پشت سر تدی واقعی بود خیره شده بود و لبخند میزد. تدی با تردید نگاهی به پشت سرش انداخت و حتی از اینکه کسی آنجا نبود، لحظه ای تعحب کرد. سایه هایی اطراف تصویر را پر می کردند. آنچه می دید حتی در شیرین ترین رویاهایش هم به آن نرسیده بود. کسی که تصویرش محو تماشایش بود، شخصی جز ویکتوریا نبود که پیراهنی سفید و باشکوه بر تن داشت. ولی تدی به پشت سر آن دو چشم دوخته بود؛ به ردیف اول میهمانها، به جایی که دو چهره ای که تمام عمر آرزوی دیدنشان را داشت نشسته بودند.

- می تونم حدس بزنم اون تو چی میبینی.

با شنیدن صدایی دخترانه از جا جست و در کمال شگفتی ویکتوریا را دید که واقعا" کنار او ایستاده بود.

- چطوری منو پیدا کردی؟
- آدرس رو اتفاقی بین کاغذهای باطله ی کنار میز کارت دیدم.

تدی دوباره به چهره های ردیف اول نگاه کرد و آه کشید.
- مامان و بابات رو میبینی، نه؟

متوجه شد که ویکتوریا عمدا" از نگاه کردن به آینه اجتناب می کند؛ در دل به او حسادت کرد چون عقیده داشت غلبه بر چنین وسوسه ای، قدرت زیادی را می طلبد. با سر گفته ی او را تصدیق کرد و گفت:
- درست شکل عکسایی که ازشون دارم...

و در حالی که سعی می کرد بر بغض خودش غلبه کند، با صدایی آرام افزود:
- کاش هفته ی دیگه میتونستن کنارمون باشن.

- مطمئن باش اونا کنار ما هستن، تدی! خیلی واقعی تر از این تصویری که داری اینجا میبینی.

به نرمی دستانش را گرفت و تدی هم به آرامی آن را فشرد و در میان اشکهایش به او لبخند زد و اجازه داد به خارج از آن دالان هدایتش کند.

****

طنز: در آینه ی نفاق انگیز، جیمز بوقی رو دیدم! جــــــیــــــــــــــــغ!

10 از 10


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۵ ۱۵:۱۷:۴۷
ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۲۹:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
جدی : در آینه ی نفاق انگیز چه دیدم...؟
----------------------------------------------------------------
با حسرت جلوی آینه نشسته بود...به تصاویری که در صورتش منعکس می شد در اینه خیره شده بود.دستش را روی اینه می گذاشت اما هیچ چیز را حس نمی کرد.آینه سرد سرد بود.تصاویر شیرینی از جلوی چشمانش رد می شدند.
یک لحظه با صدای بلندی گفت:خواهش می کنم یک لحظه.
و به تصویر پسر و دختری خیره شد که دراینه بودند.
_با من حرف بزنید.دلم خیلی تنگ شده.
و نتوانست جلوی بغزی که گلویش را گرفته بود بگیرد و اشکانش را دید که جاری می شدند.وقتی تصویر خانه ی پدری اش را دید که همان طور با همان موهای گندمی دست پدرش را گرفته بود و در ساحل می دوید،یک لحظه باد کنار دریا را حس کرد.رطوبت زیاد شده بود اما وقتی چشمانش را باز کرد تصویر اینه تغییر کرده بود.اتاق زیبایی بود.
_وای این اتاق مادر و پدره!مادر؟پدر؟شما اون جایید؟
زن و مردی قد بلند کنار دختر آمدند.دختر سعی می کرد دست مادرش را بگیرد اما مادر همان لبخند را بر لب داشت و فقط پلک می زد.و ناگهان صحنه ی دیگری آمد.
_مامان!امشب به شهربازی میریم؟
_اوه عزیزم باید ببینیم پدرت خسته است یا نه.
و لبخند دیگری تحویل پردی داد.صحنه ای جلوی چشمانش آمد در همان آینه.مادر که داشت چمدانش را جمع می کرد که برود.گفته بود که بر می گردد اما این بار درآینه به جای این که مادر آن ها را ترک کند روی مبل راحتی نشست و شروع به گریه کردن کرد.
پردی از دیدن این که مادرش نرفته است خوشحال شده بود.
_مادر؟مادر؟
و آن قدر مادرش را صدا زد که حنجره اش تنها توان گفتن کلمه ای مقدس را داشت:مادر.

6 از 10


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۲۶:۲۹


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- ای بوقیا ! باز که ریختین تو کلوپ !
با کله وارد شد و به فضای خالی خیره شد .
جیر جیر موش ها در زیر میز های بیلیارد جادویی و غژغژ در و دیوار تنها صدایی بود که سکوت کلوپ را می شکست.
جیمز :
جادوگران ساعت ها پیش کارت آفرین ها و امتیازاتشان را گرفته و با خوشحالی در حالی که گپ می زدند از کلوپ خارج شده بودند.
در همین لحظه ، سپری درخشان و مدافع و سخنگو به شکل اژدهایی غول پیکر در آستانه ی در پدیدار شد و غرید :
- جیمز !
- ب.. بله دای..دایی؟
- سوژه رو دادی !؟
- بله... بله ...
- برگرد اینجا تا اژدها هایم رو نفرستادم سراغت ، موهاهاهاهاته !
سپر چارلی ویزلی محو شد و جیمز به سرعت به طرف تابلوی اعلانات کلوپ رفت .
با عجله پشت برگه ای را که در دست داشت لیس زد و بر روی نوک پاهایش ایستاد تا بتواند آن را به گوشه ای از تابلو بچسباند و بعد بدون معطلی بیرون دوید .
در زیر باریکه های نور مهتاب که از پنجره های خاک گرفته و نیمه باز کلوپ به داخل راه میافتند، جملات طلایی رنگ نوشته شده بر روی برگه می درخشید :

دوره ی دوم کلوپ جادوگران !
امتیازات دوره ی قبلی در بررسی پست های هاگزمید داده شده ! لینک نمی دم ! برید خودتون ببینید !
سوژه های جدید :
جدی : در آینه ی نفاق انگیز چه دیدم...؟
طنز : ولدمورت مهربان


پ.ن : فقط پست جادوگرانی نقد میشه که تقاضای نقد کنن.



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
سوژه ی طنز
*گرگینه شدن دامبلدور*

************************************************** (فلش بک)
در یک شب که قرص ماه کامل شده بود...

_آ ... اووووو(زوزه گرگ)...
_نه ریموس ... جان من گرگینه نشو!
_نه!آخخخخ... گازم گرفت!
نه یعنی من؟ چرا منو گاز گرفتی؟ مدیر هاگوارتز گرگینه شد؟وااااای....... پایان فلش بک
*******************
رون:خلاصه دیگه داشتم براتون میگفتم.داشتیم از دست لوپین فرار میکردیم.دامبل هم اضافه شد!
بقیه بچه ها که به رون گوش میکردن:
رون با هیجان :بعد داشتی م فرار میکردیم که پتی گرو دوباره موش شد و فرار کرد...ما هم همه کلافه شدیم. بعد...
هری:رون؟
هری نزدیکتر رفت و در گوش رون چیزی گفت.
_داری چی میگی؟ بازم ...
رون:آره بابا.بذار یکم بخندیم.قیافه هاشونو نگا کن!از تعجب دارن شاخ در میارن.
هری:ولی اگه شایعه درس کنی و اینا باور کنن و تو مدرسه بپیچه چی؟
رون:نه بابا بعدا بهشون میگم تو هم بیا یکم چاخان کن .خیلی حال داره.
هری:باشه
رون :بچه ها هری هم اومد بیشتر توضیح بده.
هری:رون تا کجا گفتی؟به جای حساسش رسیدی؟
رون:آره .بقیش رو تعریف کن.
هری:نمیدونین دامبلدور چه قیافه ای داشت!یه لحظه لوپین و دامبل با هم درگیر شدن خیلی صحنه ی جالبی بود!یه دفعه...
ناگهان هرمیون با حالتی گرفته نزد آنها آمد...
_هری؟ رون؟اینا چیه دارین میگین؟
رون:چیه مگه؟(داشت با چشمک به هرمیون میگفت که ضایش نکنه ولی هرمیون...)
هرمی:زشته زشته...دروغ نگو این قدر .او در حالی که خیلی عصبانی بود خودش را محکم به مبل انداخت.
(هری و رون جلوی بچه ها کاملا خیط شدند.و بچه ها هم ناراحت از اینکه رون سرشون رو شیره مالیده بود ناراحت شدند و به اتاقاشون رفتن)
هرمی با خود میگفت:آخه دیشب دامبل کجا بود؟ چرا ندیدیمش؟وهق هق گریه کرد.
رون:چرا اینجوری شد؟
هری: هرمیون حالت خوبه؟
هرمیون:نه...شما راست میگین...آخه چرا آخه چرا؟؟؟
هری :مثل اینکه واقعا امروز قاطیه.
رون: از بس درس خونده!!
هرمی با عصبانیت تمام:ساکت شو روون!قاطی نکردم. شما درست میگین...
رون با خنده:چی رو ؟حتما دامبلو میگه !
هرمیون:دقیقا!
رون: ا.. نه بابا؟ پس چرا گفتی دروغ گفتیم؟
هرمی:دارم جدی میگم! آخه هنوز باورم نمیشه و هق هق هق
(رون به بچه ها میگه برگردن گوش بدن)
هری:هرمیون چی گفتی؟ ما چی رو راست گفتیم.
هرمی:نگا کن. ما دیشب که برگشتیم از اونجا و اسنیپ مارو برد درمانگاه وبعد رفتیم زمان قبل.?ok
هری:خب آره بعدش چی؟
هرمی:ما رفتیم پس زمان قبل واز زمان عادی خودمون خبر نداشتیم .همون موقع دامبل هم میاد همونجاییکه قبلا ما رفتیم وانگار میره پیش لوپین.لوپین هم اون موقع گرگینه بود وبقیش هم که حتما خودتون حدس زدین!
یکی از بجه ها با ترس ولرز:یعععنی چچچچییییی؟گررررگییییننننه شدددد؟
هرمی:اوهووم
رون:حالا از کجا فهمیدی؟
هرمی:تو تابلوی اعلانات . تازه علاوه بر این نوشته بود که دامبل دیگه نمیاد!
هری:چیییییی؟
همه ی بچه ها تا این حرفو شنیدن با عجله به سوی تابلوی اعلانات دویدند.
هرمی:بچه ها برگردین!
بقیه:برای چی؟
هرمی:چاخان کردم!!!!!!!

بقیه:نه چییییی؟ درووووووغ گفتی؟
هرمی:حالا مگه چی شد؟


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۲:۲۹:۵۴
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۲:۳۹:۱۰


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۱۸ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در اون میان هری که به شدت احساس مسئولیت میکنه داد میزنه:
- سال اولیای سیفید میفید .. لطفا به صف بشید!
هرمیون: هری داری چی کار میکنی؟
هری: حرف نباشه! من اینجا هری پاترم .. من فرد برگزیدم. تو هم برو جلوی صف وایسا!

بلافاصله سال اولیا از دستور بی چون و چرای هری اطاعت میکنن و عده از بچه های سیفید میفید سال اولی از دوستان هم کلاسیشون جدا میشند و پشت سر هرمیون و روبه روی دامبلدور که چهره ای غیر انسانی و هوس ران پیدا کرده صف میکشند ...

رون: هری من واقعا متوجه نمیشم ...
هری: ساکــــــت شو احمق! مگه نمیبینی دامبلدوره ... چرا نمیفهمی دامبلدور یک نقشه ای داره؟ مثلا هفتا از کتابامو خوندی ... هنوز نفهمیدی دامبل بی آزاره؟

همون لحظه دامبل که دیگه نمیتونه تحمل کنه یک خیز برمیداره و با خشانت تمام به روی بچه های سیفید میفید و هرمیون میپره ....
- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ! خشت خشت خشت (صدای پاره شدن)

بلافاصله مایع سرخ رنگ گرمی بر روی حاضرین میپاشه!
هری و رون

ناگهان پیکر خونی هرمیون از بین بچه های سیفید میفید فاصله میگیره و جلوی رون تالاپی میخوره زمین و رون میره بالای سرش!
رون: نه هرمیون زنده بمون ... بخاطر من زنده بمون!
هرمیون: وای بدبخت شدیم .. بچمون بی مادر میشه!
رون: مگه باردار بودی!
هرمیون: آره
رون: اوه ... فکرش رو بکن ... یه بچه مو قرمز کک مکی!:lol2:
هرمیون: اولا دو قلو هستن، ثانیا فکر نکنم بچه هامون مو قرمز و کک مکی بشن رون! آخه من و کرام مدتها قبل بهت خیانت کردیم!
رون

ناگهان صدای بنگی به گوش میرسه و روح از کالبد هرمیون خارج میشه .. رون برمیگرده و هری رو میبینه که با خونسردی داره ریولورشو تو جیبش میذاره!
رون: چرا کشتیش؟
هری: امیدی به زندگیش نبود! من چند وقت پیش یک فیلم دیدم ... اسب هنرپیشه اصلی داستان صدمه میبینه ... بعد هنرپیشه اصلی داستان برای اینکه اسبش درد نکشه با یک تیر خلاصش میکنه ... منم دقیقا به همین دلیل بهش لطف کردم! تازه خانمتم که خائن از آب درومد ... چیزی رو از دست ندادی
رون: نــــــــــــــــــــــــه! زنمو کشتی ...
رون و هری میپرن رو هوا و کتک کاری میکنن!

در سویی دیگر دامبلدور نه تنها هنوز مشغول پاره پوره کردن بچه های سیفید میفید هست بلکه به چندی از بچه های با مرام روزگار که از پشت صحنه اشاره میکنن گری بک و دوستان هستن نیز زنگ زده و خلاصه پارتی راه انداخته و ملت گرگینه در راه هستند!

مکانی بس خوفناک و تاریک!
آدم مخوف شماره یک: تنها یک نفر میتونه جلوی این بی نظمی را بگیرد.
آدم مخوف شماره دو: او چه کسی است؟
آدم مخوف شماره یک: او زننده تاپیک صندلی داغ، ناظر تالار گریفندور ... داور دور پیش مسابقات کوییدیچ، فرد ارزشی شماره یک در میتینگ های اخیر ، دارنده یگانه عینک تک شاخ خاورمیانه ، عنوان بی ناموس ترین فرد سال ، و پسر سرکش و یاغی خانواده ویزلی ها... پرســـــــی ویزلـــــــی است! او تنها کسیست که میتواند جلوی این بیناموسی های وحشیانه دامبلدور را بگیرد! بیاوریدش!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۹:۳۰:۱۵
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۱:۳۲:۴۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۲:۰۵:۴۱



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
سوژه ی طنز:گرگینه شدن دامبلدور
--------------------------------------------------------------------------
هری جلوی تابلوی اعلانات ایستاد و کاغدی را دید که انگار با عجله نوشته شده بود.سعی کرد خط خرچنگ قورباغه ی کاغذ را بخواند.
_شبی که قرص ماه کامله از دامبی جون دوری کنید.
بعد از هری یک ایل بچه ریختند روی تابلوی اعلانات تا خبر را بخوانند.
پرد جلو اومد و گفت:چیزی شده؟
هری سرش را به علامت تایید تکان داد و پرد هم به جمعیت ایلی پیوست.
هنگام کلاس نجوم هری از استاد پرسید:در این ماه،کی قمر دور زمین کامل میشه؟
و استاد با لبخندی جواب داد:سوال خوبی بود.طبق محاسبات باید فردا شب خودش رو نشون بده.10 امتیاز برای گریفیندور.
هری سخت در فکر بود تا آن جا که فراموش کرد برای شام به سرسرا برود.
---------------------------
فردا شب...
-اووو...اووو....
رون فریاد زد:این صدای چیه؟از سرشب شروع کرده.درست از زمان کامل شدن قرص ماه.
دین توماس و نویل بیدار بودند.
هری گفت:پیست.با شماهام.شما نخوابیدید.
_مگه این صدا می گذاره؟
دین با اوقات تلخی جواب هری را داد.سپس هری و بقیه تصمیم گرفتند به سرسرای عمومی بروند و وقتی وارد شدند فهمیدند که خیلی دیر رسیدند چون همه آن جا بودند.
موجودی با ریش بلند و دستان پر مو به هر طرف می رفت و به دلخواه فرد مورد نظر را هم تبدیل به گرگینه می کرد.
_دامبی جونم،حالت خوبه بابا؟
این صدای سودبینسکی بود که انگار داشت دامبلدور را هیپنوتیزم می کرد تا در قفس بیندازد.
دامبی دیوانه وار به همه می پرید.
_قربون مرلین برم،هیچوقت فکر می کرد یکی از بهترین جادوگرهاش به این وضع بیفتند؟
فکر می کنید این صدای کی بود؟حدس بزنید.



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
سوژه جدی : بوسه دیوانه ساز
آره...اینجا آزکابان بود از دیوارهای سیاه و فضای تاریک و. سکوت مرگبارش می شد فهمید .
یک نفر در گوشه نمناک و سرد دیواری کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود . از قیافه اش فقط موهای بلند و کثیفش پیدا بود سرش را کاملا پایین انداخته بود . کفش به پایش نداشت و قوزک پاهایش کاملا بیرون بود .مثل مجسمه ساکت نشسته بود و هیچ حرکتی از خود نشان نمی داد . شاید هم مرده بود .
نه ...نمرده بود . چون اگر مرده بود نمی توانست پاهایش را آنچنان قدرتمند روی زمین بگذارد و فشار دهد .از هیچ روزنه ای نور نمی تابید و چشم به سختی می توانست ببیند .هرچه قدر سعی کرد نتوانست بیشتر از این به مرد نگاه کند از تاریکی چشمانش داشت کور می شد .
هوا داشت سردتر می شد ، همین طور سردتر و سردتر . باید می دانست این سردی از کجا نشعت می گیرد اوخوب می دانست که آزکابان خانه دیوانه سازها بود . قلعه ای سرد و یخ زده از نفس های خشک و بی روحشان .
دیوانه ساز کمی چرخیرد وقتی طعمه را یافت از سرعتش کم کرد . مانند کرکس بر بالای سر مرد پرواز می کرد و فقط بوسه ای کوچک از او می طلبید . ولی ...نه . مرد نباید ناامید می شد . امید تنها معجزه بود .
چندین بار خواست فریاد بزند :
ــ آهای ...بلند شو ... یه کاری بکن ...یه دیوانه ساز اینجاست می خواد بهت حمله کنه ...
اما هیچ صدایی از گلویش در نیامد . انگار خفه شده بود .بی فایده بود . مرد خیلی آشنا بود .می دانست که او را می شناسد . باید کمکش می کرد . خواست به طرف مرد برود ولی پاهایش قفل شده بود . خود نیز مانند مجسمه ای آنجا ایستاده بود.حتی نمی توانست چشمانش را هم بندد تا شاهد آن صحنه شوم نباشد .واقعا وحشتناک بود .
حالا دیگر دیوانه ساز روی سر مرد ایستاده بود . دهانش را نزدیک تر آورد .
مرد برای یک لحظه سرش را بلند کرد ،نه ... نه ...او سیریوس بلک بود خیلی دیر بود ....
نـــــــــــــه!
فریادی مهیب از صدای خودش برخواست وبا صدای خود بیدار شد.هرمیون چشم هایش را باز کرد.او کابوسی وحشتناک دیده بود .


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۷ ۲۳:۰۲:۰۲

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.