سوژه ی طنز
*گرگینه شدن دامبلدور*
************************************************** (فلش بک)
در یک شب که قرص ماه کامل شده بود...
_آ ... اووووو(زوزه گرگ)...
_نه ریموس ... جان من گرگینه نشو!
_نه!آخخخخ... گازم گرفت!
نه یعنی من؟ چرا منو گاز گرفتی؟ مدیر هاگوارتز گرگینه شد؟وااااای.......
پایان فلش بک
*******************
رون:خلاصه دیگه داشتم براتون میگفتم.داشتیم از دست لوپین فرار میکردیم.دامبل هم اضافه شد!
بقیه بچه ها که به رون گوش میکردن:
رون با هیجان :بعد داشتی م فرار میکردیم که پتی گرو دوباره موش شد و فرار کرد...ما هم همه کلافه شدیم. بعد...
هری:رون؟
هری نزدیکتر رفت و در گوش رون چیزی گفت.
_داری چی میگی؟ بازم ...
رون:آره بابا.بذار یکم بخندیم.قیافه هاشونو نگا کن!از تعجب دارن شاخ در میارن.
هری:ولی اگه شایعه درس کنی و اینا باور کنن و تو مدرسه بپیچه چی؟
رون:نه بابا بعدا بهشون میگم تو هم بیا یکم چاخان کن .خیلی حال داره.
هری:باشه
رون :بچه ها هری هم اومد بیشتر توضیح بده.
هری:رون تا کجا گفتی؟به جای حساسش رسیدی؟
رون:آره .بقیش رو تعریف کن.
هری:نمیدونین دامبلدور چه قیافه ای داشت!یه لحظه لوپین و دامبل با هم درگیر شدن خیلی صحنه ی جالبی بود!یه دفعه...
ناگهان هرمیون با حالتی گرفته نزد آنها آمد...
_هری؟ رون؟اینا چیه دارین میگین؟
رون:چیه مگه؟(داشت با چشمک به هرمیون میگفت که ضایش نکنه ولی هرمیون...)
هرمی:زشته زشته...دروغ نگو این قدر .او در حالی که خیلی عصبانی بود خودش را محکم به مبل انداخت.
(هری و رون جلوی بچه ها کاملا خیط شدند.و بچه ها هم ناراحت از اینکه رون سرشون رو شیره مالیده بود ناراحت شدند و به اتاقاشون رفتن)
هرمی با خود میگفت:آخه دیشب دامبل کجا بود؟ چرا ندیدیمش؟وهق هق گریه کرد.
رون:چرا اینجوری شد؟
هری: هرمیون حالت خوبه؟
هرمیون:نه...شما راست میگین...آخه چرا آخه چرا؟؟؟
هری :مثل اینکه واقعا امروز قاطیه.
رون: از بس درس خونده!!
هرمی با عصبانیت تمام:ساکت شو روون!قاطی نکردم. شما درست میگین...
رون با خنده:چی رو ؟حتما دامبلو میگه !
هرمیون:دقیقا!
رون: ا.. نه بابا؟ پس چرا گفتی دروغ گفتیم؟
هرمی:دارم جدی میگم! آخه هنوز باورم نمیشه و هق هق هق
(رون به بچه ها میگه برگردن گوش بدن)
هری:هرمیون چی گفتی؟ ما چی رو راست گفتیم.
هرمی:نگا کن. ما دیشب که برگشتیم از اونجا و اسنیپ مارو برد درمانگاه وبعد رفتیم زمان قبل.?ok
هری:خب آره بعدش چی؟
هرمی:ما رفتیم پس زمان قبل واز زمان عادی خودمون خبر نداشتیم .همون موقع دامبل هم میاد همونجاییکه قبلا ما رفتیم وانگار میره پیش لوپین.لوپین هم اون موقع گرگینه بود وبقیش هم که حتما خودتون حدس زدین!
یکی از بجه ها با ترس ولرز:یعععنی چچچچییییی؟گررررگییییننننه شدددد؟
هرمی:اوهووم
رون:حالا از کجا فهمیدی؟
هرمی:تو تابلوی اعلانات . تازه علاوه بر این نوشته بود که دامبل دیگه نمیاد!
هری:چیییییی؟
همه ی بچه ها تا این حرفو شنیدن با عجله به سوی تابلوی اعلانات دویدند.
هرمی:بچه ها برگردین!
بقیه:برای چی؟
هرمی:چاخان کردم!!!!!!!
بقیه:نه چییییی؟ درووووووغ گفتی؟
هرمی:حالا مگه چی شد؟
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۲:۲۹:۵۴
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۲:۳۹:۱۰