هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
خانم لونوباتیکس روجوون فرض کردم {گابریل}
پست جدی است !
.......................................................................
باورش نمیشد که پسرک این قدر زود جلوی دو چشمش رشد کرده باشد.پسری که زمانی در اغوش گرم او جای می گرفت تا چند روز دیگر عروس جوانش را به خانه می اورد تا در کنار خواهرش زندگی کند. سلسیتنا همیشه از این واقعه می ترسید.برادر کوچکی که بدون پدر و مادر در اغوش گرم او بزرگ شده بود اکنون اورا ترک می کرد و قلبش را به زنی تقدیم می کرد که فقط دوسال بود که اورا می شناخت.
سلسیتنا دوست داشت که برادرش جان متعلق به خودش باشد.اما حالا با امدن ان دختر مو طلایی با چشمان درشت ابی کابوس های شبانه سلسیتنا را تسخیر می کرد.
اگر عروس جوان فکر و ذهن برادرش را تسخیر کرده بود چه؟ اگر جان دیگر مهلتی برای او نداشت چه؟ اگر برای شام پایین نمی امد چه؟ اگر از او نمی خواست که به گردش های شبانه بروند چه می شد؟
اشک در چشمان فندقی رنگ دخترک حلقه زد.هشت ساله بود که پدر و مادرش را از دست داد و جان را با اواز خوانی در کافه های لندن بزرگ کرد.دختر هشت ساله ای که حالا 27 سال سن داشت بخاطر برادر هجده ساله اش ازدواج نکرده بود تا مراقب او باشد. و حالا توقع داشت که جان عشقش را فقط با او تقسیم کند زندگی در محل های فقیر نشین پایین شهر به او اموخته بود که نباید ناامید شود.شاید جان پشیمان می شد و لونو را به خانه نمی اورد.تصوور وجود لونو در ان خانه ی اجری که سرشار از خاطرات شیرین و تلخ کودکی هایش بود ازارش می داد.

اما هیچ اتفاقی نیافتد و چند روز بعد جان و عروس جوانش به خانه امدند.موهای براق و طلایی رنگ لونو و چشمان درخشان ابیش همان طور بود که سلسیتنا تصور می کرد.
دخترک به ارامی وارد اتاق شد.جان سلسی را در اغوش گرفت و گفت :سلام خواهر جون
بعد از گذشت هجده سال از زندگیش هنوز اورا خواهر جون خطاب می کرد.
سلسیتنا با چهره ای سرد پاسخش را داد و این کلام سرد جان را ازرد
عروس جوان با لحن شاد یک دختر شانزده ساله گفت :خانم سلسیتنا جان خیلی از شما تعریف می کنه.همیشه می گه که شما اون رو بزرگ کردید.
سپس با شوخی اضافه کرد :هیفده سال با شما بود حالا هیفده سال هم متعلق به من باشه دیگه
حرف لونو که شوخی بیش نبود در عمق وجود سلسیتنا اقری گذاشت که تا مدت ها محو نمی شد.
او با لحن سردی پاسخ داد :باشه مشکلی نیست
سپس به سمت اتاقش دوید تا میهمانی که قرار بود عضوی از خانواده ان ها باشد چشمان گریانش را نبیند
لونو با همان سرخوشی گفت :جان خواهرت چرا این طوری کرد ؟
جان در حالی که هنوز متعجب بود گفت :نمی دونم لونو.اون کمی زودرنجه.ولش کن الان وقت این حرفا نیست ما تازه ازدواج کردیم و بهتره که ساعاتی رو باهم بگذرونیم
لونو لبخندی زد و همراه جان به طبقه بالا رفت و سلسیتنا که پشت دیواری پنهان شده بود رنجیده خاطر گریست و این بار واقعا به اتاقش رفت
ساعت حدود سه نیمه شب بود که لونو و جان در میان باغ قدم می زدند .تمام طول روز نم نم باران باریده بود ،باران بهاری ،ریزو زیبا که گویی امده بود تا در گوش گل های ولیک چیزی بخواند و بنفشه هارا بیدار کند.بندر ،خلیج و زمین های ساحلی را مهی خاکستری فرا گرفته بود.ولی در شامگاه همان روز ،باران بنده امده و مه به سوی دریا رخت بسته بود.ابرها چون گل های رز کوچک اسمان بندر را اذین بسته بودند.ستاره شامگهای درشتی بر فراز سد ،زمین را به نظاره نشسته بود.بادی خنک و رقصان از میان باغ شروع به وزیدن کرد و عطر کاچ ها و خزه های مرطوب را در هوا پراکند.باد به سوی صنوبر های اطراف اوج گرفت و لا به لای موهای لونو که روی سنگ کوچکی نشسته بود و دست هایش را دور جان حلقه کرده بود پیچید.
لونو با لحنی غمگین گفت :خواهرت از من بدش می اد.از وقتی که اومدیم از پشت پنجره نگاهمون میکنه.جان..متوجه هستی؟
جان لبخندی زد و گفت :لونو درک کن که سلسی من رو بزرگ کرده دوستم داره.بخاطر من ازدواج نکرد و حالا توقع داره که من متعلق به خودش باشم.اما کم کم با این قضیه کنار میاد.میرم صداش کنم که تا صبح پیشمون باشه.شب های دیگه ای هم برای خلوت کردن هست

دقایقی بعد سلسیتنا روی تخته سنگ مقابل لونو نشسته بود .شامگاه بود جان سعی کرد که به فضای سرد جانی بخشد پس گفت :لونو به کلاس دوئل رفته.اون توی هاگوارتز درس خونده و در کلاس های متفرقه شرکت کرده.فکر می کنم دوئل باز خوبی باشه
سلسیتنا لبخند سردی زد .جان می دانست که او هم خوب دوئل می کند و مهارت زیادی در استفاده از کلمات جادویی دارد با اینحال این حرف را زده بود
سلسیتنا به ارامی گفت :لونو نظرت در مورد این که دوئل کنیم چیه؟
_اما سلسی من نمی تونم با این لباس دوئل کنم
سلسیتنا لبخندی زد و ادامه داد :بلد نیستی نــه؟
این بار لونو ناراحت شد و به تندی گقت:دیگه نمی تونم تحمل کنم.شب اول ازدواجمونه جان..من میرم تو
و باغ را ترک کرد.جان با عصبانیت به خواهرش خیره شد و گفت : چرا ولم نمی کنی؟ توقع داری که فقط به تو محل بدم؟ ازت بدم می اد سلسی ..بدم می اد
سپس با عصبانیت به دنبال همسرش رفت
سلسیتنا با ناراحتی به برادرش خیره شد .اشک در چشمانش حلقه زد و ....

صبح بود .جان برای کاری به وزارت خانه می رفت .یک ملاقات مهم بود که باید انجام می گرفت.لونو با ناراحتی در اتاقش ماند.ناگهان فکر عجیبی به ذهن سلسیتنا رسید.حالا کهجان خانه نبود او می توانست با لونو دوئل کند و شکستش دهد و به جان بفهماند که حد اقل در این کار بهتر از لونوست.
پس به ارامی در زد و وارد اتاق لونو شد :
_سلام لونو..می خواستم بخاطر دیشب عذرخواهی کنم
لونو رویش را برگرداند.چشمان ابیش از اشک برق می زد .
_اشکالی نداره.مهم نیست
_لونو برای جبران...حاضری با من دوئل کنی؟ مطمئنم که خوشت می اد.تفریح جالبیه که ..
لونو با ناراحتی گفت :جان از من خواسته هیچ وقت مگر در مواقع ضروری از قدرتم استفاده نکنم
_جان خونه نیست
لونو با خوشحالی گفت :باشه قبول
سلسیتنا به او فرصت نداد و چوب دستی اش را بیرون کشید و فریاد زد :کلیموس
لونو عقب عقب رفت و چوب دستی اش را ازروی میز برداشت
_کنستون کلیموسانو
طلسم به طرف سلسیتنا بر گشت و روی زمین افتاد
با عصبانیت بلند شد و فریاد کشید :کوشیونتب
لونو با سرگیجه به میز برخورد کرد و چوب دستی از دستش افتاد.بلافاصله خم شد و چوب دستی را بر داشت و فریاد کشید :بلاتسون
بالشت های تخت به طرف سلیستنا حرکت کردند که در اتاق باز شد و سلسیتنا جا خالی داد و بالشت به صورت جان برخورد کرد
لونو گفت :جان تو مگه خونه بودی؟
سلسیتنا دست پاچه گفت :ببینم تو مگه نرفته بودی به ملاقات..
حان گفت :نخیر طرف نیومد
سپس لبخندی زد و گفت :خوب افتادید به جون هم ها.با اینحال باز من کتکشو خوردم..به به لونو خانم میبنیم که اولین دوئلتون رو روی ابجی ما انجام دادید
لونو لبخندی زد و سلسیتنا خندید.خانواده گرم یک بار دیگر دور هم جمع شده بودند.
سلسیتنا گفت :برای ناهار منتظرتون هستم
سلسیتنا رفت و جان لبخندزنان گفت :فکر می کنماین اولین تنهایی بعد از ازدواجمونه که سلسیتنا هم ناراحت نیست
لونو خندید .جان خندید و صدای خنده شان سلسیتنا را به خنده انداخت



Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دوئل که بین خودتون و خانم لونوباتیکس هست رو شرح دهید.
من این خانوم لونوباتیکس رو پیر فرض کردم . ( به گابریل : )
__________________

چشم در چشم ، فیس تو فیس !
پلک زیر چشمی پیرزن تکانی عصبی خورد و انگشتان دست راستش را به آرامی تکان داد .
دیری دیری دین ،... دین . دین . دین ، دیری دیری دین ، ... دین . دین . دین ! ( آهنگ دوئل کابوی ها )
پیرزن عصای چوبی کوتاهی در دست داشت و عینک بزرگی بر چشم ، کوتاه قد بود با پشتی خمیده ، پیراهنی صورتی رنگ به تن داشت و ... اَه ! بازی " جنگ کرم ها " رو بازی کردی دامبل؟ خب همونه دیگه !
در چند متری پیرزن ، کودکی با تیپ خوشتیپ ماتریکسی محفل ( ک.ر.ب هوگو ) ایستاده و با نگرانی به او خیره شده بود.

جیمز آب دهانش را قورت داد ، صدای فریاد های تشویق آمیز آل و تدی ، همچنین صدای غرغر های زیرلبی پیرزن باعث عدم تمرکزش می شد ، می دانست که دامبلدور در میان جمعیت تماشاگر ، مشتاقانه شاهد نبردش است . دست و پایش می لرزید ، این پیرزن خیلی خشن بود ، این پیرزن خیلی خفن بود ، در همه ی دوئل ها پیروز بود ، این پیرزن...
صدای سوت آغاز دوئل رشته ی افکار جیمز را پاره پوره کرد .

سوووووت !


برخلاف انتظار جیمز و سایرین ، پیرزن بدون استفاده از چوبدستیش ، محکم بر روی جیمز پرید و با عصای کوتاهش بر سر حریفش کوبید !
بی توجه به جیغ و داد های جیمز ، یویو و چوبدستی او را گرفت و آن ها را به آنسوی تالار پرتاب کرد ، هر دوی این اشیای گران قیمت در سیاهچاله ریش دامبلدور مفقود شدند .


لونوباتیکس چوبدستی خودش را نیز به سویی انداخت و با اینکه قدش تا کمر جیمز هم نمی رسید با نثار چند اردنگی و سر دادن چند فریاد و زدن چند کله ، جیمز را KO کرد و با چهره ی پیروزمندانه از روی او برخاست ، با روحیه ی یک ورزشگار جوانمرد به او کمک کرد تا بلند شود ... با او دست داد و از تالار بیرون رفت .


همه ی حاضران غرق در حیرت بودند که در تالار باز شده و با ورود مجدد لونوباتیکس همه ی سر ها به سوی او برگشت .
لونوباتیکس از پشت سر و به آرامی به جیمز نزدیک شد ، آخرین اردنگیش را نثار او کرد و از تالار بیرون دوید !



Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۸:۰۵ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
ساعت 12:00 نیمه شب ، دره گودریک هالو!
--------------------
باران نم نم بر زمین خشک می افتاد زمین را سیراب می کرد. از برگ درختان چک های آب به زمین می افتادند . مهی غلیظ در دره حکم فرما شده بود و باعث میشد فرد تا دو متری جلوی خودش را بیشتر نبیند.
ماه کامل ، با قدرت مهتابش را بر روی زمین پهن می کرد و گوشه و کنار ها را روشن می نمود.

صدای پایی آرام ولی مسلم سکوت حاکم بر فضا را شکاند. در مهی غلیط هیکلی متوسط در حالی که ردایش را در پشتش انداخته بود و چوبی در دستش خودنمایی می کرد بیرون آمد.

زخمی صاعقه ای شکل بر پیشانی اش نشسته بود و عینکی بخار گرفته را بر چشم داشت . آب چکه چکه از موهایش بر روی عینکش می ریخت و جلوی چشمان مظطربش را می گرفت.

زیر لب چیزی زمزمه کرد ، چوبش را بالا برد تا مقداری هوای تاریک را روشن کند که ناگهان قامتی خمیده و رنجور از میان مه پدیدار شد.
موهای سفیدش را محکم پشت سرش بسته بود و لباسی قهوه ای رنگ و مندرس بر تن داشت.
چوبی را که پیرزن در دستان پر چروکش میفشرد چیزی بیش از یک شاخه درخت نبود.

پسری که در آن طرف ایستاده بود و هر چه سریعتر میخواست تا دوئل آغاز شود فریاد کشید: لونو باتیکس ، اشتباه کردی که برای دوئل اومدی اینجا،تو الان چیزی جز یک پیرزن خرفت بی خاصیت نیستی که تنها کار بدرد بخورت نشستن تو آشپزخونه و پوست کندن سیب زمینی هاست!

پیرزن در حالیکه ظاهرش را خونسرد نجات می داد با صدایی زنانه ولی صلابت کامل گفت : آخه ، برام جالب بود که با پسرکی مثل تو دوئل کنم ، واقعاً حیرت انگیزه که تو تا حالا تو دوئل حتی یک "آواداکاداورا" هم نفرستادی!

حیله ای زیرکانه بود ، پیرزن در حین صحبت طلسم مرگبار را به طرف هری فرستاد ، ولی برق سبز رنگ طلسم در مه به خوبی قابل تشخیص بود بنابراین پسر طلسمی را برای دفع طلسم مرگبار ایجاد کرد.
طلسم کمانه کرد و به تکه سنگی خورد و خورد شد.
پیرزن زرنگ بود ولی پسر باید از موقعیت زن و ضعیفی وی استفاده می می کرد.
_ اسپارتونیوم اسپرتون
گلوله ای از آتش به طرف زن به پیش رفت ولی زن همان طور که همان ایستاده بود با یک دست چوب دستی اش را گرفت و دست دیگرش را همانند دایره بر دور چوب دستی چرخاند.

موجی از آب که بیشتر شبیه سیل بود آتش را خاموش کرد و به شدت به پسر متعجب برخورد کرد.
شدت آب برای چند ثانیه ذخن پسرک را مختل نمود ، سپس با یک شیرجه از روی زمین بلند شد و چوبش را به سنگی عظیم الجثه نشانه گرفت و فریاد زد : وینگاردیوم له ویوسا!
تخته سنگ چند تنی با فشار از روی زمین برداشت شد و به طرف پیرزن پرتاب شد.
لونوباتیکس طلسمی دفاعی را ایجاد کرد ، ولی شدت حمله بسیار زیاد بود ، اخم هایش در هم رفت ، چوبش را چرخاند ، تخته سنگ به هزاران تکه سنگ کوچک دیگر تبدیل شدند و در برابر نگاه پر از حیرت پسر ، همانند ترک به طرفش حمله بردند ، ولی هری پاتر چه میتوانست بکند؟ نمی توانستند هزاران سنگ را دفع نماید.

تکه سنگ ها همچون ترکش بر بدنش خوردند و او نقش بر زمین شد.
تنها چند ثانیه قبل از اینکه از شدت درد بیهوش شود پیرزن را دید که بر بالای سرش ایستاده بود و لبخندی از رضایت بر لبانش نشسته بود.


وقتی �


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
من اسم این خانم رو لونو و فامیلش رو باتیکس فرض کردم

!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i
بچه ها دور مادر بزرگشان جمع شده بودند و از او می خواستند تا ماجرایی را برای آن ها تعریف کند . پسری که نسبت به بقیه کوچکتر بود گفت :
- مادربزگ لونو ! بگین دیگه . چطور شد که تونستین لقب بهترین دوئلر رو کسب کنین ؟

مادر بزرگ که از پیش قصد تعریف داشت شروع به تعریف کرد :
- قصه از جایی شروع شد که

فلش بک 1

دختر جوانی ، با قدی نسبتا بلند و صورتی زیبا که موهای قهوه ای لختی داشت ، روی مبل راحتی دونفره ای کنار مادرش که احتمالا زیباییش به آن رفته بود نشسته بود . پدرش که او مردی قد بلند بود رو مبل تک نفره ای رو به روی آن دو نشسته بود . پدر که گویی با خود برای گفتن موضوعی کلنجار می رفت ، بالاخره شروع به صحبت کرد :

- دخترم دیگه بزرگ شدی ! قصد نداری ازدواج کنی ؟ همه ی خواستگارات رو که پَروندی با این حال همینطور داره خواستگار میاد دوباره .
- خب پدر ، من از این پسر های ژانگول و مفت خور خوشم نمیاد یعنی در اصل حالم ازشون بهم می خوره . نا سلامتی من بهترین شاگرد هاگوارتز در قرن خودمون بودم .

مادر که تا به حال حرفی نزده بود گفت :
- لونو پدرت درست می گه ! خب حداقل بگو چه شرایطی داری ؟ تا هم ما و هم دیگران بدونن .

لونو مدتی اندیشید و سپس گفت :
- خب ، هر کسی بتونه منو توی دوئل شکست بده می تونه با من ازدواج کنه .

خواستگارها پشت سر هم در دوئل ، در تالار دوئلی که پدر و مادر لونو رزرو کرده بودند ، شکست می خوردند ؛ اگر چه گاهی بعضی ها تا آستانه پیروزی پیش رفتند اما سرانجام شکست می خوردند . این شکست دادن ها در دوئل تا حدی پیش رفت تا حدی که نام لونو به عنوان فردی که توانسته بیشترین پیروزی ها را کسب کند ثبت شد .

پایان فلش بک 1

دختری که از سایرین به لونو نزدیکتر بود رو به پسر ها کرد و گفت :
- دیدین دختر ها همیشه از پسر ها زرنگ ترن !

یکی از پسر ها که به لونو بی شباهت نبود گفت :
- آی کیو حتما پدر بزرگ ، که به تو یاد آوری می کنم پسره ، مادر بزرگ رو شکست داده !

دختر جوابی نداد و رو به مادربزرگشان کرد و گفت :
- خب ادامش چی شد ؟
- دندون رو جیگر بذار تا بگم .

فلش بک 2

مرد جوانی با موهای آشفته سیاه ، قدی بلند ، خوش چهره و خوش هیکل با شنلی تمام سیاه با ابهتی مردانه وارد تالار شد . لونو با دیدن او لحظه ای دلش آرام و احساس کرد عاشقش شده اما سپس با خود اندیشید که او هم باید با دیگران هیچ فرقی نمی کند و روی سکوی دوئل رفت . پسر هم که از قبل عاشق دختر بود رو به روی او ایستاد و هر دو شروع به شمردن کردند و از هم دور شدند 1...2...3...
- استیوپیفای
-پرتگو
آلفرد توانست همزمان با سرعت لونو وردش را خنثی کند . لونو این بار غیر لفظی در ذهنش ادا کرد : « دیفندو » . آلفرد هم طلسم اکسپلیار موس را برای خنثی کرد آن قرستاد . طلسم ها با هم برخورد کردند و به سایر اطراف کمانه کردند . لونو خوش حال بود چو معمولا سایرین به این مرحله نمی رسیدند . این بار نوبت آلفرد بود که اول جادو کند .
- جلی لگز جینکس
اما در همان زمان لونو ورد را خنثی کرد .
آلفرد که برای دوم باید جادو می کرد ، زمزمه کرد :
- تارانتالگرا
لونو تعجب کرده بود که چرا او فقط از این ورد های کم خطر و آرام می فرستد . انقدر حواسش به این موضوع بود که یادش رفت این ورد را خنثی کند و ورد به او برخورد کرد و چوب از دستش افتاد ؛ اما پیش از اینکه شروع به حرکات رقص مانند کند ، آلفرد چوبش را بالا گرفت و ادا کرد :
فاینیت اینکانتاتم
و اثر ورد از بین رفت . هر دو جوان به سمت هم رفتند تا با هم صحبت کنند ، البته هر دو به هم علاقه مند شده بودند .

پایان فلش بک 2

مادر بزرگ ، لونوباتیکس بزرگ ، بلند شد تا پتویی رو نوه هایش که خوابشان گرفته بود ، بندازد .



Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

گودریک    گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۴۴ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
کلاس آموزش دوئل-جلسه یک ونیم:
آن روز قرار بود دامبلدور جلسه ای را به عنوان جلسه تقویتی در یکی از کلاسهای بزرگ هاگوارتز برای دانش آموزان برگزار کند.پرسی قبل از همه دانش آموزان به کلاس آمده بود تا اعلامیه ای را که خود دامبلدور امضا کرده بود پشت در کلاس بیاویزد.بر روی اعلامیه این کلمات با حروف درشت به چشم میخورد:
-این کلاس مختص پسرها بوده و ورود هر گونه دختر به این کلاس ممنوع می باشد.از دختران عزیز فقط با کروشیو و آوداکداورا پذیرایی خواهد شد.ارادتمند.آلبوس دامبلدور.
تا ساعت 9 همه دانش آموزان در کلاس حضور داشتند.همهمه و سرو صدای زیادشان باعث شد تا صدای باز شدن در را نشنوند و متوجه ورود استاد نشوند.دامبلدور برای آنکه دانش آموزان را ساکت کند همانطور که به سمت تخته می رفت با صدای بلندی گفت:
-سلام بر همه بچه های گلم...
با شنیدن صدای دامبلدور کلاس در سکوت فرو رفت.او با لبخند ادامه داد:
-بسیار خب.همونطور که خودتونم حدس می زنید این کلاس برای تقویت شما در دوئل وهمچنین تقویت خودم! برگزار میشه.در این کلاس قصد داریم تاریخچه دوئل رو به صورت تصویری با هم مرور کنیم.حالا خودتون خواهید دید.
سپس حرکت مواجی به چوبدستی اش داد و با دست به انتهای کلاس اشاره کرد.دانش آموزان متوجه شیئی شدند که بر روی یک چهار پایه در انتهای کلاس ظاهر شده بود.دامبلدور با خوشحالی گفت:
-بله ، اون یه پروژکتور جادوییه و...امروز قصد دارم یک دوئل باستانی رو برای شما به نمایش بگذارم.
و با حرکت دیگر چوبدستی اش پرده سفید رنگ بزرگی را بر روی تخته کلاس ظاهر کرد.
-خب حالا اگه موافق باشید برای دیدن فیلم چراغها رو خاموش کنم...
-جیـــــــــــــــــــــــــــــغ!!!
-ســـاکـــت....عزیزانم فیلمو که نمیشه توی روشنایی دید...خب دیگه خودتونو جمع و جور کنید از حالا به بعد کلاسمون جدی میشه.
و این بار در حالی که دستانش از شوق می لرزید با حرکت دیگر چوبدستی اش چراغها را خاموش کرد و خود به میان دانش آموزان رفت.چند لحظه بعد از خاموش شدن چراغها، پروژکتور جادویی شروع به کار کرد و نمایش فیلم آغاز شد.
ورود به بخش جدی داستان
دهکده هاگزمید-کافه هاگزهد-شب هنگام

آن شب هم مثل همه شبها هاگزهد شلوغ شده بود.انواع و اقسام جادوگران و موجودات جادویی از همه جای انگلستان در آنجا جمع شده بودند تا شبی را در آنجا با خوشی و آرامش بگذرانند.اما هیچکدام از آنها پیش بینی نمی کرد که ممکن است چه شب هیجان انگیزی در پیش رو داشته باشند.در کافه همراه با صدای زنگ کوچکی که بالای آن قرار داشت باز شد.موجی از هوای سرد به داخل کافه راه پیدا کرد و به دنبال آن مرد باشلق پوشی از میان تاریکی پا به درون کافه گذاشت.مرد قد بلند و هیکل تنومندی داشت. کلاه باشلقش که تا روی صورتش آمده بود اجازه نمی داد صورتش دیده شود.مرد پس از ورود چند لحظه ای ایستاد و نگاهی به گوشه و کنار کافه انداخت.چند نفری که نزدیک در نشسته بودند و مشغول بازی بودند، نگاهشان به سمت مرد جلب شد. اما چون این گونه افراد زیاد به هاگزهد رفت و آمد داشتند دوباره سرشان را برگرداندند و به بازیشان پرداختند.مرد باشلق پوش با گامهای استوار به سمت پیشخوان رفت تا برای خود نوشیدنی سفارش دهد.هنگامی که به پیشخوان رسید، پیشخوان دار با نگاهی به سر تا پای مرد گفت:
-چی می خوری؟
مرد با صدای آهسته و مرموزش جواب داد:
-یه لیوان نوشیدنی کف دار.
پیشخواندار روی از او برگرداند، یک بطری و یک لیوان بزرگ دسته دار از داخل قفسه ها برداشت. همانطور که بطری را داخل لیوان خالی میکرد گفت:
-میشه شش سیکل.
مرد دست داخل ردایش برد و از جای نامعلومی شش سکه نقره ای بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.سپس لیوانش را برداشت و به سمت یکی از میزهای خالی کنار پنجره رفت.چند دقیقه ای از ورود مرد ناشناس نگذشته بود که در کافه دوباره با صدای زنگ باز شد و این بار زن بلند قدی با موهای طلایی وارد کافه شد.دانه های درشت برف بر روی ردای سفری زرشکی رنگش نشان می داد که از سفری طولانی به آنجا می آید.با ورود آن زن جو کافه ناگهان عوض شد.ترسی که بین مهمانان کافه ایجاد شده بود هاگزهد را به سکوتی مبهم فرو برد.زمانی که زن به آرامی به سمت پیشخوان میرفت ، همه کسانی که سر راهش بودند خود را کنار می کشیدند،گویی می ترسیدند وجود زن به آنها آسیب برساند.زن بر روی یکی از صندلی های بار نشست و پیشخواندار را - که اکنون داشت لیوانی را تمیز می کرد- فراخواند.در گوش او چیزی زمزمه کرد و پیشخواندار هم با حرکت سر تایید کرد.زن با نگاهش همه جای کافه را برانداز کرد ، سپس مشت محکمی بر روی پیشخوان کوبید و فریاد زد:
-هنوز هم کسی پیدا نمیشه که بخواد با من دوئل کنه...نترسید،قول میدم این دفعه خیلی بهتون سختگیری نکنم.کی میخواد قدرتشو در برابر لونوباتیکس بزرگ امتحان کنه؟
سکوت کافه نشکست.گویا کسینمی خواست به دعوت زن برای دوئل پاسخ گوید.زن با خنده تیزی ادامه داد:
-هاهاهاها...مثل اینکه بین شما مردای ترسو حتی یه نفرم پیدا نمیشه که بخواد با یه زن دوئل کنه.
-من میخوام...
تمام نگاهها به سمت منبع صدا بازگشت.این صدای مرد تازه وارد بود که یک دستش را بالا گرفته بود و همزمان با دست دیگرش جرعه ای از لیوان دسته دارش می نوشید.لونوباتیکس از روی صندلی برخاست و با خنده ای تمسخر آمیزی گفت:
-هه...غریبه مثل اینکه اسم لونوباتیکس به گوشت نخورده؟درسته؟
مرد جرعه ای دیگر از لیوانش نوشید و گفت:
-درسته.ممکنه یکی بگه این لونوباتیکس کیه؟
مرد چاقی که پشت میز مجاورش نشسته بود با صدای آهسته گفت:
-حماقت نکن،غریبه.لونوباتیکس بهترین دوئل کننده این اطرافه.تا مایلها این اطراف کسی پیدا نمیشه که بتونه شکستش بده.تا حالا چند نفر هم جونشونو توی دوئل با لونو از دست دادن.توکه نمیخوای نفر بعد باشی؟
مرد باشلق پوش آخرین جرعه لیوانش را سر کشید و لیوان را بر روی میز کوبید.سر مرد غریبه هنوز پایین بود و کسی نتوانسته بود چهره اش را از زیر باشلق تشخیص دهد.مرد با خونسردی گفت:
-اهمیتی نداره کی هستی؟من حاضرم باهات دوئل کنم...
لونو که هنوز لبخند تمسخر آمیزش را به لب داشت برخاست ،به وسط کافه آمد و گفت:
-بسیار خب،دوئل می کنیم.ببینم بعد از دوئل هم همینقدر بلبل زبونی می کنی...بچه ها، این وسط رو خالی کنید.
تمام کسانی که بر روی صندلی های وسط کافه نشسته بودند ایستادند و با جادو میز ها را به کنار کشیدند تا وسط کافه به طور کامل خالی شد.مرد غریبه هم از جایش برخاست و وارد میدان دوئل شد.لونو گفت:
-ما قبل از دوئل خودمونو به حریف معرفی می کنیم.من لونوباتیکس هستم از دهکده هاگزمید.
مرد غریبه کلاه باشلقش را برداشت تا چهره اش پیدا شود.سپس با آرامش خاصی گفت:
-گودریک...گریفیندور.از دهکده ای در غرب انگلستان.
چشمان آبی زن با تعجب به چهره جوان گودریک دوخته شد.جوان موهای بلند با رنگ قرمز تیره داشت.چشمان سبز رنگش حتی در نور کم شمعهای کافه میدرخشید و به نظر نمی رسید بیشتر از بیست سال سن داشته باشد.لونو در یک لحظه به خود آمد و دوباره با لبخندی بازتر گفت:
-چند سالته مرد جوون؟خیلی دل و جرات می خواد کسی مستقیم توی چشای لونوباتیکس نگاه کنه.معلومه از خونواده اصیلی هستی.درست نمیگم؟
-19 سالمه.در مورد خونواده م هم درست گفتی.اما مثل اینکه قرار بود دوئل کنیم.راستی...قبل از اینکه شروع کنیم من اگه بردمت چی گیرم میاد؟
با این حرف گودریک تمام کسانی که در کافه نشسته بودند از جمله خود لونو زیر خنده زدند.لونو در حالی که می خندید گفت:
-چی...چی؟یعنی این قدر به خودت مطمئنی جوون؟...ها ها ها...یعنی فکر می کنی میتونی منو شکست بدی؟خووووب...حالا که اینقدر مطمئنی بگو ببینم چی میخوای؟
-امممم...تو اهل هاگزمیدی ، پس باید توی هاگزمید خونه داشته باشی.درسته؟
-بله...یکی از بزرگ ترین خونه های هاگزمید مال منه؟چطور مگه؟
-خیلی خوبه...پس اگه من توی دوئل ازت بردم.خونه ت مال من میشه...البته وسایلتو می تونی با خودت ببری من به چیز زیادی احتیاج ندارم.قبوله؟
لونو که حالا از گستاخی پسرک ناراحت شده بود،رو به جمعیتی که می خندیدند فریاد زد:
-ساکت شین...به چه جراتی به خودت اجازه دادی همچین درخواست بی شرمانه ای از من بکنی.فکر کردی من قبول می کنم؟
این بار نوبت گودریک بود که با خنده تمسخر آمیزش لونو را تحقیر کند.در چشمان لونو خیره شد و گفت:
-اگه اشتباه میکنم بهم بگو ، یعنی تو از مبارزه عقب نشینی می کنی.درسته؟این بود اون قهرمان دوئلی که همه تون ازش میترسین؟اگه به بردت مطمئنی پس نباید نگران از دست دادن خونه ت باشی.
لونو که احساس می کرد نمی تواند جلوی این غریبه کم بیاورد بعد از کمی تامل گفت:
-بسیار خب، قبوله.اگه بردی خونه من مال تو.اما منم یه شرطی دارم ،اگه من بردم...چوبدستیت مال من.قبول؟
گودریک بلافاصله گفت:
-قبوله...
لونو از سرعت گودریک در قبول شرط تعجب کرده بود. در دل به خود می گفت:"غیر ممکنه یه بچه بتونه منو شکست بده...بزرگتر از این بچه هم جلوی من دووم نیاوردم.پسره گستاخ خونه مو میخواد.بهت نشون میدم چرا همه از لونوباتیکس میترسن.".لونو رو به جمعیت کرد و گفت:
-همه برن عقب...باشه،پس اگه تو بردی خونه من مال تو میشه و اگه من بردم چوبدستی تو مال من.
سپس به طرف گودریک آمد و دستش را به سمت او دراز کرد.گودریک دست او را محکم در دست گرفت.بعد از چند لحظه لونو گفت:
-خیلی خب،چه طور دوئل می کنی؟یعنی وردای لفظی به کار می بری یا غیر لفظی؟
گودریک با چهره ای مشتاق گفت:
-من وردای غیرلفظی رو ترجیح میدم.هیجان دوئل رو بیشتر میکنه.
لونو با حرکت سر تایید کرد و سپس عقب عقب رفت تا سر جای خود بایستد.گودریک هم همین کار را کرد. پس از اینکه سر جایش ایستاد باشلقش را کند و به کناری انداخت.لونو نیز بعد از او ردای سفری اش را بیرون آورد و به سمت پیشخوان پرت کرد .هر دو با هم چوبدستی هایشان را از داخل ردا بیرون آوردند و به یکدیگر تعظیم کردند.پیشخواندار در حالی که دستمال سفیدی به دست داشت به میانه میدان آمد.پیشخواندار با ترس نگاهی به آن دو مبارز انداخت و گفت:
-دوئل از زمان افتادن این دستمال روی زمین شروع میشه و...و تا وقتی که چوبدستی یکی از دو طرف از دستش خارج بشه ادامه داره.هر کسی بتونه چوبدستی شو نگه داره برنده دوئله.دو طرف حق استفاده از جادوی سیاه رو ندارن.
پیشخواندار دستمال را بالا برد و در یک لحظه آن را رها کرد و خود به پشت پشیخوان پناه برد.دستمال با حرکت نرمی بر روی زمین افتاد.به محض افتادن دستمال دوئل آغاز شد.پرتوهای رنگی طلسمها از چوبدستی دو مبارز شلیک میشد.هر کدام طلسم دیگری را دفع می کرد و طلسمی قویتر به سمت حریف می فرستاد.میهمانان کافه همه خود را کنار کشیده بودند و از ترس جرات تکان خوردن نداشتند.در این مدت نور طلسمهای دوئلرها چهره های وحشتزده آنان را روشن میکرد. دو مبارز همزمان با فرستادن طلسم دور میدان می چرخیدند و خود را به حریف نزدیک می کردند.گودریک از پرتو آبی رنگی که لونو فرستاده بود جاخالی داد و طلسمی به سمت او شلیک کرد.لونو با مهارت طلسم گودریک را منحرف کرد که باعث شد طلسم به سمت قفسه لیوانها برود و چند لیوان را در جا بشکند.لونو که میخواست ذهن حریفش را به هم بریزد گفت:
-آهان...تموم قدرتت همین بود؟برای مبارزه با من خیلی بیشتر از اینا باید مایه بذاری بچه جون...حمله کن.
سپس از جلوی طلسم سبز رنگ گودریک کنار رفت.اما گودریک نقشه ای در ذهن داشت.او به هوا پرید و با چرخشی طلسمی را به سمت لونو فرستاد و لونو هم آن را دفع کرد هنگامی که گودریک در حال فرود بود لونو از فرصت استفاده کرد و طلسمی به سمت او فرستاد طلسم به گودریک برخورد کرد و باعث شد.چند قدمی به عقب پرت شود و از پشت بر روی زمین بیافتد.لونو فکر کرد که توانسته او را بیهوش کند، به همین خاطر آرام بالای سر گودریک آمد و خم شد تا چوبدستی گودریک را از دستش بیرون بیاورد.اما ناگهان گودریک چشمانش را باز کرد و فریاد زد:
-آگاوامندوس...
طلسم گودریک مستقیما به قلب لونو برخورد کرد و او را به هوا بلند کرد.لونو جیغ بلندی کشید و چوبدستی از دستش خارج شد.گودریک ایستاد و با طلسم جمع آوری به سادگی چوبدستی لونو را که اکنون به کناری افتاده بود به دست گرفت.گودریک به سمت لونوباتیکس رفت که کنار پیشخوان روی زمین افتاده بود و خطاب به او گفت:
-این طلسم آخری رو لفظی اجرا کردم تا بدونی با چه طلسمی شکست خوردی.می دونی چیه؟همه کسانی که با من دوئل کردن ، حتی بزرگتریناشون،اشتباهشون این بوده که فقط از نیروی جادویی شون برای دوئل استفاده کردن.بذار یه رازی رو بهت بگم.راز برد در دوئل همش توی قدرت نیست اینجا هم هست...
سپس با انگشت اشاره اش به سرش اشاره کرد.
-من همون موقعی که طلسمتو به سمت من فرستادی با سپر محافظ اونو خنثی کردم.اما عمدا خودمو به زمین انداختم تا فریبت بدم.می بینید خانم لونوباتیکس عزیز.من شما رو توی یه دوئل جوانمردانه بردم.فکر کنم همه اونایی که اینجان اینو قبول دارن...من امشب رو پیش این دوستای خوبم می مونم.اما شما تا فردا صبح وقت دارید که وسایلتونو از خونه من بیرون ببرید.چوبدستی تون هم روی پیشخونه.
گودریک چوبدستی لونو را روی پیشخوان گذاشت و به سمت میز خودش رفت.میهمانان کافه هاگزهد که از یک شوک طولانی بیرون آمده بودند شروع به تشویق گودریک کردند.گودریک هم برای تشکر دستانش را به سمت آنها باز کرد و با لبخند تعظیم کوتاهی به آنان کرد.لونو که موهای طلایی رنگش بر روی صورتش پخش شده بود همانطور که سعی می کرد بایستد فریاد زد:
-برو به جهنم!!!...
گودریک باشلقش را از روی زمین برداشت و گفت:
-آه،در ضمن بدم نمیاد همین امشب یه نگاهی به خونه م بندازم.خانم لونوباتیکس اگه میشه بعدا با هم بریم یه نگاهی به اونجا بندازیم.
جمعیت درون کافه شلیک خنده را سر دادند و در همان حال مرد چاق میز مجاور گودریک به بغلدستی اش گفت:
-خدا رو شکر.بالاخره نمردیم و شکست این عجوزه رو هم دیدیم.کم کم داشت غیر قابل تحمل میشد.
پایان بخش جدی داستان
آخرین تصویری که پروژکتور نشان داد یک صفحه سیاه بود و بعد از آن به آرامی رو به خاموشی رفت.بعد از گذشت چند لحظه چراغهای کلاس هم روشن شد.دامبل دور با چشمانی خمار! از جای خود در کنار تدی برخاست ، تلو تلو خوران به سمت تخته رفت و بر روی صندلی خود در کنار تخته ولو شد.سپس در حالی که سعی داشت کلاهش را روی سرش صاف کند نفس نفس زنان رو به کلاس گفت:
-برای این جلسه بستونه.منم دیگه انرژی ادامه کلاس رو ندارم...اوه.کلاس تعطیله.در ضمن یادتون نره جلسه بعد هم حتما شرکت کنید.تا جلسه بعد...خدانگهدار همه تون...


دØ


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
تقويم را باز ميكنم ، امروز چهار شنبه است. نفس عميقي كشيدم و تقويم را روي ميزم گذاشتم. خدا رو شكر 5 روز ديگه مانده.
_ آريانا؟ داري چيكار ميكني؟
نگاهي به آلبوس ، برادر مهربانم انداختم و گفتم: اوه. آلبوس! خدا بهم رحم كنه. من نگرانم.
آلبوس خنديد: ميدونستم از پسش بر نمياي!
آريانا : نخير! من فقط...نگران كيكي هستم كه تازه درست كردم! ميترسم خراب بشه و من جلوي مهمونا آبروم بره.
آلبوس: آره. تو نگران اين موضوع هستي . نه موضوع ديگه اي!
در فكر آريانا: خوبه! حالا كو تا 5 روز ديگه ؟ خيلي مونده!

5 روز بعد:

_ اوه! باورم نميشه به همين زودي گذشت.
من اين جمله را با كمي نگراني به زبان آوردم.
آلبوس لبخندي زد و گفت: پس ديدي گفتم نگران امروز بودي؟
_ نخير! نبودم!
آلبوس گفت: خيله خب. زود باش آماده شو تا بريم باشگاه دوئل.
آريانا: از حالا؟ مگه قراره ما 8 شب نبود؟
آلبوس لبخندي شيرين زد و گفت: نخير. 8 صبح بود!
آريانا:


آريانا و آلبوس دامبلدور به آرامي به طرف باشگاه دوئل رفتند. در حالي كه آب دهانم را قورت ميدادم ، درب باشگاه را باز كردم. واي! چه قدر شلوغ بود. همه منتظر من و...اون بودند.
جمعيت با ديدن من ، مرا تشويق كردند.
آلبوس از پشت سر به من گفت: برو روي سكو.
_ نه!
اما آلبوس مرا به طرف سكو هل داد و من لبخندي به همه ي تماشاچيان تحويل دادم . درحالي كه پشت اين لبخند ، دلهره و آشوبي فراوان پنهان بود.
ناگهان غوغايي به پاشد و من در يك نگاه ، فهميدم كه رقيبم با يك فوت مرا از بين خواهد برد.
اما...اصلا به چهره اش نميخورد. او پيرزني خوش اخلاق و مهربان و از طرفي بسيار زيبا بود. پس من چرا چنين فكري كردم؟ اما مطمئن بودم بسيار قوي تر از من است.
پيرزن لبيخندي واقعي ( نه مثل من الكي ) به تماشاچيان و به من تحويل داد و من هم مجبور شدم لبخندي زوركي به او بزنم.
ناگهان ديدم آلبوس بلند به من گفت: فقط از باشگاه فرار نكن.
همه به من خنديدند و من دلم ميخواست يك مشت حواله ي آلبوس كنم كه اين طوري آبروي منو برد!
دوئل شروع شده بود. من و آن پيرزن به همديگر تعظيم كرديم. اسمش را يادم نمي آمد. اما او خودش به من گفت: عزيزم ؟ اسم من لونو باتيكسه . اسمت رو فراموش كردم.
با لكنت گفتم: من..آ..اريانا ..هستم.
لونو باتيكس لبخندي به من زد و گفت: اصلا درد نداره.
با تعجب پرسيدم: ببخشيد؟ چي..
اما در همان لحظه متوجه منظور او شدم.
_ كروشيو!
هل شده بودم. مخم هنگ كرده بود. ياد ورد پري مهربان سيندرلا افتاده بودم ، با اينكه ميدانستم فايده اي ندارد ، ولي با اين حال ورد را گفتم و اين باعث شد تمام ملت به من بخندند و ورد لونوباتيكس هم به من اثابت كند!
محكم روي زمين افتادم. درد تمام وجودم را گرفته بود. با خود فكر كردم: اين ابله چرا به من ميگفت درد ندارد؟
از جا بلند شدم.
لونوباتيكس خنديد و گفت: اين براي شروع بود!
و من تازه فهميدم كه بايد اسير وردهايي بدتراز اينها باشم. سعي كردم تمام فكرم را متمركز كنم. پس با صدايي بلند فرياد زدم: كروشيو!
او هم وردي را به زبان اورد ، ولي من اصلا آن را نشنيدم ( چه بهتر كه نشنيدم )
تازه فهميدم كه يك نفر از جمعيت فرياد زد: دفاع كن آريانا.
من كه تازه از حالت گيجي درآمده بودم فرياد زدم: آوداكداورا!
اشعه ي سبز به گوشه ي چانه ي لوناباتيكس خورد. از شادي جيغي كشيدم. ولي بعد فهميدم خطاي ديد بوده ! پس دوباره ورد آوداكداورا را به سمت او فرستادم و بعد پشت سرش وردي من دراوردي گفتم.
همه دوباره خنديدند و من آرزو ميكردم اي كاش ميتوانستم وردي را هم نصيب ملت كنم.
لونوباتيكس فرياد زد: آوداكداورا!
من هم دوباره اين ورد را به زبان آوردم.
اشعه هاي سبز ، واي! ناگهان متوجه شدم لونو باتيكس وردي ديگر هم به سمتم فرستاد. روي زمين افتادم..گيج شده بودم..چشمانم پراز اشك شد..ياد آلبوس ، برادرم افتادم ..ياد مادرم كه مايلها دور از من...( بابا ول من اين مزخرفاتو )
به هرحال ، من روي زمين افتادم و ديدم جمعيت به طرف شيرجه رفت. لحظه اي فكر كردم دارم در هوا پرواز ميكنم. آري..اين روحم بود كه از بدنم جدا شد. ( جمعيت مرا با دست بلند كرده بود و من چون گيج بودم چنين افكاري به ذهنم خطور كرده بود )

بيمارستان سنت مانگو:

چشمانم را باز كردم و آلبوس را ديدم كه كنارم نشسته.
از جا بلند شدم و با صداي بلند گفتم: چي شده؟ چه اتفاقي براي من و اون افتاده؟ بگو! زودباش!
آلبوس ، با متانتي كه اعصاب متشنج مخاطب را خرد ميكرد گفت: اون رو شكست دادي آريانا.
با ناباوري گفتم: چيــــــي ؟
ناگهان اشك در چشمانم حلقه زد. من قهرمان شده بودم. من توانستم او را شكست دهم. پس با خوشحالي جستي زدم و گفتم: آلبوس؟ آلبوس؟ تو به من افتخار نميكني؟
آلبوس دوباره سكوت كرد و گفت: من هميشه به تو افتخار ميكنم.
در همان لحظه ، اشك در چشمان هر دو حلقه زد. ( مانند فيلم هاي هندي)
و نام آريانا در كتاب ركوردهاي جهان جادوگران براي هميشه تثبيت شد. ( چه مزخرفي! )


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
من این خانوم لونوباتیکس رو جوون فرض کردم !

----
- من و تو خیلی به هم میایم گابریل !
- این طور فکر میکنی ، بارتی ؟
بارتی به دور و ور نگاهی میندازه. دو زوج جوان در کنار یک دیگر پشت میز کوچکی در کافه ی مادام پادیفوت نشسته بودند. سر تاسر دیوار های کافه صورتی رنگ بود و جن های کوچک قلب های کاغذی روی سر مهمان ها می ریختند ( کپی رایت بای رولینگ ! ) . بارتی و گابریل یک کافه گلاسه ی جادویی در راستای هری پاتری شدن سفارش داده بودند و هر دو از همان میخوردند ( اَه! مثلا ها ! ) بارتی دست در جیب کاپشن ِ چرم خود فرو برد و سپس ، یک جعبه ی کوچک سیاه از آن بیرون کشید. روی زمین زانو زد و آنرا به سوی گابریل نگه داشت ..

بارتی : گابریل دلاکور ، آیا حاضری برای ابد در غم ها و شادی های من ، باهام شریک بشی؟
گابر : متوجه منظورت نمیشم ! ()
بارتی : یعنی .. با من ازدواج میکنی ؟
گابر : وای ! با منی ؟
بارتی : آه ! آره عزیز م..
و با گفتن آره ی گابریل ، تمام جن ها بادکنک هایی را ترکاندند و بر سر آن دو ؛ بارتی و گابریل ؛ خورده کاغذ های سبز و صورتی ریخته شد.

فردا ، کافه ی مادام پادیفوت
- من و تو خیلی به هم میایم لونوباتیکس !
- این طور فکر میکنی ، بارتی ؟
بارتی به دور و ور نگاهی میندازه. دو زوج جوان در کنار یک دیگر پشت میز کوچکی در کافه ی مادام پادیفوت نشسته بودند. سر تاسر دیوار های کافه صورتی رنگ بود و جن های کوچک قلب های کاغذی روی سر مهمان ها می ریختند . بارتی و لونوباتیکس یک کافه گلاسه ی جادویی در راستای هری پاتری شدن سفارش داده بودند و هر دو از همان میخوردند ( اَه! مثلا ها ! ) بارتی دست در جیب کاپشن ِ چرم خود فرو برد و سپس ، یک جعبه ی کوچک سیاه از آن بیرون کشید. روی زمین زانو زد و آنرا به سوی لونوباتیکس نگه داشت ..

بارتی : لونوباتیکس، آیا حاضری برای ابد در غم ها و شادی های من ، باهام شریک بشی؟
لونوباتیکس :هییی! معلومه که حاضرم!
و از خدا خواسته در بغل بارتی شیرجه میزند. اینن ، مردا همیننا ! ()

فردا تر !،
دیریییینگ .. دیررریینگ ..
- کیه؟
گابر : منم بارتی. بیا بریم عروسی کنیم!
بارتی: مگه بقالیه .. مقدمات میخواد!
لونوباتیکس : کیه بارتی؟
گابر : بارتی صدای یه زن شنیدم ! کجاییی ؟
بارتی : نه عزیزم.. من خونم !
گابر : اوکی! منم پشت در خونتونم !
بارتی :

بارتی تلفنش رو قطع میکنه و با قدرت سوپر منی ، لونوباتیکس رو زیر مبل جاش میده . ( نکته : زیر کوسن های نشیمن مبل! نه زیر مبل ! ) سپس به سمت در میره و اون رو باز میکنه.
- بارتی !
مثل صحنه ی ورود هری به اتاقشون تو فیلم پنج ، گابریل خودشو در بغل بارتی میندازه و سپس وارد اتاق میشه. بدون معطلی به سمت مبلی میره که لونوباتیکس در آن قایم شده بوده و خودش رو محکم میندازه رو مبل .

- آخ !
گابر : هی! اوا ! بارتی این مبله حرف میزنه! تصویر کوچک شده
بارتی: آره، قشنگه؟ واسه تو خریدمش!
گابر خودش را روی مبل پرتاب میکنه . روی مبل می ایستد و میپره! مبل هم مدام آخ و اوخ میکنه! گابریل کیفشو محکم میکوبونه رو نشیمن ِ مبل و بعد روی مبل حرکات آکرباتیک میره!
- چه جنس خوبی داره ! بذار اون تفنگرو بیارم بهش شلیک کنم!!
بارتی: میدونی چیه گابر ، میگم چطوره که بری دستشویی؟
- اتفاقا آره! من میرم دستشویی.. ( ستاد حمایت از مبل !! )

بعد از اینکه گابریل دست از سر مبل بر میداره و در دستشویی رو به روی خودش میبنده ، بارتی با عجله به سمت مبل میره. به لونوباتیکس کمک میکنه تا از داخل مبل خارج بشه. بارتی با شرمندگی خاک رو از شونه ی اون میتکونه و میگه:
- ببخشید. خُله دیگه! خواهرمه!

در دستشویی باز میشه و گابریل با دیدن بارتی و زنی در بغلش به شدت یکه میخوره.

- جیـــــــــــــغ ! ( یعنی تا این حد بنفشه ! )


کاری از دست کسی بر نمی اومد. بارتی به کناری میپره و گابریل خودش رو به سمت لونوباتیکس پرتاب میکنه. او جا خالی میده و سپس چوبدستی اشو در میاره.
- استیوپفای!
-پروتگو !
گابریل سرعت عمل خوبی در اجرای طلسم ها داشت و مطمئن بود که شکست نخواهد خورد. با عجله دور زد و طلسمی غیر لفظی روانه ی لونوباتیکس کرد. او نیز همزمان ضد طلسم را خوانده بود و نتیجه این شد که دو طلسم در مسیر به یک دیگر بر خورد کرده و کمانه کردند. طلسم کمانه شده به بارتی بر خورد کرد که با وحشت شاهد جنگ میان دو ساحره بود. گابریل چوبدستی اش را تکان طولانی داد:
- اکسپلیارموس !
لونوباتیکس به راحتی طلسم رو خنثی میکنه . او دو، در حالی که دور یک دایره حرکت میکردند به یکدیگر چشم غره می رفتند.
- میخواستی هری پاتری بازی در بیاری؟
- به تو ربطی نداره! با شوهر من چی کار داشتی؟
- شوهر تو..؟فهمیدم..! تو خواب ببینی ! سکتوم سمپرا !
طلسم در نزدیکی گابریل خنثی شد. گابریل با وحشت شاهد حضور سپر مدافعش بود..
- اما من که سپر نساختم !
و بعد متوجه شد که سپر مدافع بارتی بوده است که در مقابل او ، ایستاده بود. سپر مدافع شکل عقاب بود .. عقاب نشانه ی ریونکلاو.. گابریل که حواسش به کلی به سپر مدافع معطوف شده بود توسط لونوباتیکس خلع سلاح شد .قهقه ی او تمام خانه را برداشته بود. گابریل در حالی که عقب عقب راه میرفت ، گفت:
- تو منو نمیکشی! نگاه کن .. سپر مدافع بارتی نشانه ی من بود!

لونوباتیکس : ولی اون یه کفتار بیشتر نبود! تو زیادی خوش بینی..
- نه خیر ، عقاب بود !
لونوباتیکس : کفتار بود ! کفتار بود ، کفتار بود !
- نه ! نه ! نه ! عقاب بود !
لونوباتیکس : بهت میگم کفتار بود ، آوداکداورا !
پرتو سبز رنگ مثل تیر تیزی هوا را شکافت و درست به شانه ی گابریل برخورد کرد..

- گابریل ..
بارتی که مثل چوب خشک شده بود ، به زور دهانش را باز کردو فریاد زد ..
- تو کشتیش ! نه .. گابریل ..
افکت تپیدن قلب ، ضمیمه ی صحنه شد ! در راستای دادن هیجان بیشتر ! تاپ تاپ .. تاپپ تاپ ..

ایستگاه کینگزکراس
دامبل : اِ تو هم مُردی گابریل؟ نه تو نمردی! تو جان پیچ ِ لونوباتیکس بودی! ( ته ارزشی بازی ! )
گابر : یعنی من نمرده ام؟
دامبل : نچ! تو میتونی بر گردی، فقط یه چیزی رو یادت باشه .. زیاده روی نکن تو دوئل !


زمان حال
گابریل تکانی خورد و از زمین بلند شد. بارتی فریاد خوشحالی سر داد و گابریل ، پیش از آن که کاری از دستش بر بیاد با طلسم دوم کشنده ای مواجه شد ، طلسم خلع سلاحی را به سوی لونوباتیکس فرستاد و سپس ، طلسمش مثل دیوار عمل کرد. طلسم آوداکداورا با برخورد به طلسم گابریل کمانه کرد و به سوی خود لونوباتیکس بازگشت .. و او ، بی جان روی زمین افتاد ! ( نکته: الان رولینگ رفته تو جلدم ! )

بارتی خودش را کشان کشان به سوی گابریل رساند..
- تو حالت خوبه .. من معذرت میخوام ! نمیدونستم اون پلیده .. فکر میکردم اون دوئلور معروف و خوبیه .. ولی گابریل ، تو از اون هم بهتری ..

----
آقا یعنی ته ِ خز کردن کتاب هفتم !
نکته : روز زن هم جدا" مبارک !
[spoiler=هدف پست! خصوصی!]* این پست نشان دهنده ی واقعیت های بسیاری از جمله ترشیدگی بسیار میباشد ! *[/spoiler]
هدف از زدن اسپویل: دلم واسش تنگ شده بود! :دی!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۹:۰۹:۰۳

[b]دیگه ب


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
جلسه اول!

میز بلندی و پهنی جای میزهای گروه ها رو در سراسری گرفته بود.همه دانش آموزان دور اون جمع شده بودن و منتظر رسیدن معلمشون بودن.این در حالی بود که اونها شنیده بودن معلم جدید این درسشون آلبوس دامبلدوره و خودش شخصا قصد داره دانش آموزان هاگوارتز رو برای دوئل های مختلف آماده بکنه.هیجان در چهره همه اونها موج میزد و از طرف دیگه هم استرس تقریبا همه رو به لرزش در آورده بود.

بعد از چند دقیقه،ناگهان تمام چوب دستی های دانش آموزان از جیبشون در اومده و به سمت میزی رفت.بعد از چند ثانیه،میز تبدیل به دامبلدور شد.دامبلدور پیر با ریش های سفید،لباس آبی همیشگیش و لبخند شیرینش به اونها نزدیک تر شد.چوب دستی دانش آموزان رو بر روی میز بزرگ دوئل انداخت .

-خب اول از همه من میخوام که شما ها به دو دسته تقسیم بشیم.دسته پسر ها سمت راست میز و دسته دختر ها سمت چپ میز بایستند.

چند دقیقه ای گذشت تا دستور معلم اجرا شد.دامبلدور لبخند دیگری زد و به سمت پسر ها رفت و در بین اونها قرار گرفت. !با آرامش سر دو پسر سال اولی کنارش رو نوازش کرد و شروع به حرف زدن کرد:

-خب بعد این ترم من تصمیم گرفتم که به شما دوئل جادوگری که جز جذابترین درسهاست رو آموزش بدم.امیدوارم همه خوشتون بیاد.با این حال بهتر میبینم که همین جلسه اول،برنامه درسیم رو بگم و بعد شروع کنیم.تا اگر کسی خوشش نیومد از جمع ما بیرون بره!

برگشت و لپ پسر پشتیش رو کشید و به طرف تخته بزرگتری که تازه دانش آموزان متوجه اون شده بودن حرکت کرد.با چوب دستی تقه ای به تخته زد و کنار رفت تا محتواش رو همگان ببینند.

برنامه جلسات دوئل جادوگری:

1)جلسه اول:دوئل چیست و تاریخچه دوئل!
2)جلسه دوم:آسلام و دوئل!
3)جلسه سوم:تمرکز،راه اصلی پیروزی دوئل!
4)در دوئلها مهمترین چیز ها چیست؟
5)دوئل کنندگان معروف!
6)قوانین دوئل جادوگری!


دامبلدور دوباره لبخندی میزنه و به جمع پسران بر میگرده.با حرکت دستش اشاره میکنه که سکوت بر قرار بشه تا تدریس جلسه اول شروع بشه.

-خب دوئل چیه؟این سوال شاید در ظاهر آسون باشه ولی اصلش سخته و واقعا چون همه فکر میکنن میدونن تعریف دوئل چیه،پس خودشم شناختن!
به طور کلی دوئل یعنی برخورد جادوگری دو نفر با هم ولی وقتی به عمق این معنی پیش بریم میفهمیم که این نه تنها جنگ جادوگریه،بلکه جنگ احساسات،تفکر و هوش هم هست.توانایی جادویی داشتن به تنهایی نمیتونه دوئل رو تعریف کنه.
بنابراین ما باید به همه چیز توجه کنیم.احساسات تو دوئل یعنی اینکه ما بتونیم خودمون رو کنترل کنیم،بیخودی عصبانی نشیم و اگر فرد مقابل خواست با احساسات ما بازی کنه ما هم باهاش مقابله کنیم.تفکر و هوش هم که مشخصه..آدم باید بدونه هر وردی رو کجا باید استفاده کنه..چه ترفند هایی رو اجرا کنه و ... .

دامبلدور که انگار خسته شده بر میگرده و به پرسی چشمکی میزنه و یه دستی به سر دنیس میکشه..حالا که انگار دوباره انرژی گرفته شروع به حرف زدن میکنه :

-خب حالا با معنای دوئل آشنا شدیم..حالا من میخوام در مورد تاریخچه دوئل صحبتی بکنم.
سالازار اسلیترین اولین کسی بود که این نبرد ها رو نام گذاری کرد.قبل از او نبرد های جادوگری فروانی وجود داشته ولی هیچ کدوم به نام دوئل ثبت نشده!پس ما میگیم آغاز دوئل از زمان سالازار اسلیترین.حالا اینکه اولین نبرد سالازار با گریفیندور بوده رو نمیگم تا جو نگیرتتون !

بعد از اون نبرد های زیادی با نام دوئل به ثبت رسیده.رکورد دار دوئل های جوانمردانه مال هری پاتر است.وی حتی در برخورد با بزرگترین جادوگر سال،جادوگرماه،چندین بار ناظر ماه،بهترین عضو تازه وارد به نام لرد ولدمورت روش خلع سلاح رو پیش گرفت و رنک احمقانه ترین نوع دوئل رو به خودش اختصاص داد.بعد از وی دیگر کسی نیامده که اینقدر حماقت کند.
فردی به نام لونوباتیکس،تنها کسی ست که توانست بیشترین پیروزی رو داشته باشد.

دامبلدور که دیگه توان نداشت،از پیش پسرا گذشت و همزمان دست دو پسر بس سیفیت رو گرفت و به طرف در خروجی سراسری رفت.

-راستی خیلی ممنون که اومدید تو کلاسم،تکلیف جلسه بعدیتون هم اینه که یه دوئل که بین خودتون و خانم لونوباتیکس هست رو شرح دهید.

و از سراسری خارج شد.صدای پچ پچ دانش آموزان زیاد تر شد.




Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
امتیازات جلسه سوم:

پرسی ویزلی: 30 امتیاز

آراگوگ:27 امتیاز
احساست رو زمانیکه چوبدستی آخر رو دستت گرفتی ننوشته بودی

ایگور کارکار.ف: 30 امتیاز

چارلی ویزلی: 28 امتیاز
شمام مثل آراگوگ در زمان دست گرفتن آخرین چوبدستی احساساتت رو ننوشتی.

پیوز: 30 امتیاز
من ترجیح میدم به جای استفاده از <<>> در دیالوگ ها از _ یا - استفاده بشه. چون جملات جدا از هم قرار میگرند. اینطوری متن جدا از هم و خوانا تر بنظر میاد.

استن شانپایک:25 امتیاز
احساسات در مورد امتحان چوبدستی ها کامل نبود.
جملاتت رو در قسمت دیالوگ و توصیف از هم جدا کن تا در هم ادغام نشن.

بارتی کراوچ (پدر):25 امتیاز
تو خوب مینویسی فقط مشکل طولانی بودنه. من مجبور شدم پنج امتیاز از پستت کم کنم. سعی کن کوتاه و مختصر بنویسی.

لاوندر براون:29 امتیاز
الیور گفته بود میشه سه گالیون تو چرا یه گالیون پرداخت کردی!؟


امتیازات جلسه چهارم:
چارلی ویزلی:
مغازه ی بورگین و بارکز: 29 امتیاز
اگه اون پایان هندی رو آخرش نمینوشتی بهشت امتیاز کامل میدادم. از نظر من مطالب اضافه باعث میشه حواس خواننده کلا بره یه جایه دیگه.

استن شانپایک:
گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران ): 25 امتیاز
طربق قوانین ایفای نقش شما اجازه نداری در نمایشنامه ها شخصی رو بکشی...نوشته هات رو همیشه قبل از ارسال یه بار بخون تا اشتباه تایپی نداشته باشه. و سعی کن دیالوگ هر فرد رو در کنار یه خط (- یا_ ) قرار بدید و هر جمله مربوط به یه نفر رو در کنار هم بنویسی تا اشتباه نشه.

لاوندر براون:
موزه جادو و تاریخ جادوگری: 23 امتیاز
بخاطر استفاده از کلماتی که ربطی به داستان نداره (برره، پروفسور امتیاز بده و ایفای نقش) امتیازت رو از 25 حساب کردم. شکلکهای تکراری تو نمایشنامه نزاری بهتره.

پرسی ویزلی:
کافه دوئل تا پای مرگ: 28 امتیاز
از ایده و موضوع جدید بیشتر استفاده کن.

پیوز:
دسته اوباش هاگزمید: 30 امتیاز
به جای استفاده از <<>> در دیالوگ ها از _ یا - استفاده بشه خیلی بهتره.

بارتی کراوچ (پدر):
آزکابان: 15 امتیاز
پست شما بدلیل اینکه در بالای آن ذکر شده تکالیف هاگوارتز و همچنین طولانی بودن (بیش از سی خط) از 15 حساب شد.

ایگور کارکاروف:
گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران ): 27 امتیاز
نمایشنامه بهتره همراه با دیالوگ باشه نه فقط توصیف

آراگوگ:
گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران ): 28 امتیاز
بیشتر به فیلمنامه شبیه بود!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۱۲:۱۵:۰۳




Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۴:۵۸ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
سلام استاد.
جلسه ی اول:
مغازه ی الیوندر
سبک نوشته،طنز نیست،جدیه ولی از شکلک هم استفاده کرده ام که به نقد تکالیف توجه کرده باشم!(امتیاز ودید!)
جلسه ی دوم:
موزه ی تاریخ جادوگری(؟)
باتشکرات.


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.