هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۴۲ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
سکوتی سنگین بر دهکده هاگزمید حاکم بود.ساختمان بلند شیون اوارگان در امتداد دهکده در میان توده ای از ابر سیاه و مه سرد به سر می برد .کافه کوچکی در کنار درخت بلند افرا قرار داشت که صدای دلنشین سلسی در ان طنین انداخته بود.سلسی علاوه بر این که اوازخوان معروفی بود دارای قدرت معجون سازی فوق العاده ای بود.طوری که می توانست در دقایق خیلی کوتاه معجون مرکب درست کند.
این کمی غیر قابل باور بود اما وجود داشت.

فلــش بک
لرد سیاه با عصبانیت به این طرف و ان طرف می رفت.این چه چیزی بود که در اعماق وجودش در ذره ذره روحش نفود کرده بود؟یک نیروی عجیب که تنها راه پیروزی او در برابر هری بود؟
این نیروی عجیب چی بود؟ فکر کن..فکر کن.....
ولدمورت در اعماق ذهنش به جستجوی نام ان نیروی عجیب گشت..ان نیروی عجیب چه چیزی بود؟ اسمش چی بود ؟؟
درمیان امواج ابی و سیاه مغزش جستجو کرد و هیچ چیز نیافت.کمی جلو رفت ..کمی جلوت ..به رنگ سبز و زرد روشن رسید .در ان لحظه به این فکر افتاد که رنگ سبز چقدر مد است و بهتره بیشتر از ان رنگ استفاده کند {} اکنون در میان حلقه ها و دایره های بنقش و نارنجی مغزش در جستجو بود...{چه ذهن نامرتبی} ..یک لحظه احساس کرد که معنای این حس را فهمیده ولی بعد متوجه شد که در حقیقت هیچ چیز نفهمیده است .اگر یکم دیگر ادامه میداد به بخش سفید مغزش می رسید.نه نباید به ان قسمت می رفت....

وجدان سفید :چه عجب تو بلاخره به قسمت سفید مغزت نزدیک شدی..برو نزدیک تر مطمئن باش معنای این احساس رو می فهمی :angel:
وجدان سیاه : نه تو لرد هستی..تو لرد سیاهی نه لرد سفید.هرگز نباید به قسمت سفید مغزت نزدیک بشی. الان با این که رنگ های مغزت قاطی پاتیه اما خوشحالم که رنگ سفید جلوی همه نبود.حالا هم دیر نشده.از فکر بیا بیرون خودم بهت می گم اون چه احساسیه.
وجدان سفید :به هرحرف این گوش نده.تاحالاش هم به حرف این گوش دادی.منو ببین چقدر ضعیفم و کوچولو شدم.یه خورده هم به حرف من گوش کن
وجدان سیاه :تو لردی..نباید به اون قسمت بری ..من خودم بهت می گم این چه احساسیه.

ولدمورت با عصبانیت گفت : خب وجدان سیاه بگو بببینم مثلا این چه احساسیه؟
_نفرت جانم
_نخیر دروغ میگه این حس عشقه
_ببین تو با اون ردای مسخرت حرف نزن .گردنبندشو برم
ولدمورت گفت :هممم وجدان سفید من گفت که این حس عشقه و جناب عالی میگی نفرته.من ترجیح می دم حرف وجدان سفید رو قبول کنم.چون واقعا احساس می کنم از دماغ لیلی اوانز خوشم اومده .
وجدان سیاه :تو لردی نباید از این حرفا بزنی.
ولدمورت با خونسردی گفت :بچه ها دیگه کمک نمی خوام.خیلی ممنون.
لرد سیاه کوچیک {وجدان سیاه } و لرد سفید کوچیک {وجدان سفید} غیب شدند .

ولدمورت احساس می کرد که شیفته ی لیلی اوانز شده است.بعد از اخرین دیداری که در دوئل سرا داشتند و اخرین دوئلی که انجام داده بودند مدام در فکر او بود...اما نمی توانست به اسانی با او صحبت کند.او لرد سیاه و لیلی اوانز سفیدترین عضو محفل بود.برای بدست اوردن دل لیلی و سپری کردن دقایقی سرشار از محبت و احساس احتیاجی به کار بسیار بسیار ساده ای داشت..کار خیلی خیلی ساده..که برای لرد واقعا ساده بود..او باید عضو محفل میشید.!!

پایان فلش بــک

در تالار اصلی میان تعداد زیادی پوست موز و خیار پوسیده {شاهکار انی مونی}میز بلندی قرار داشت که مرگخواران با حالتی عصبی گرداگرد ان نشسته بودند
آنی مونی ان روز میز را به طور عجیبی تزیین کرده بود.در وسط میز از گل های شقایق ابی و در میان هر بشقاب یک گل سرخ قرار داده بود.
لرد ولدمورت با همان لحن سرد همیشگی شروع به صحبت کرد :بلیز و بلاتریکس ..اه آنی اون طوری به یخچال نگاه نکن..شاید تا مت دیگه ای کسی نباشه که براتون غذا بگیره بهتره که ذخیره کنی..بلیز و بلاتریکس هردوتون بعد از صبحانه به اتاق ارباب میاید.شیر فهم شد؟
در تمام مدتی که همه مرگخواران به راحتی شیر گندیده باموز سیاهشان را می خوردند بلاتریکس ناخن می جوید و بلیز سعی می کرد به صورت لرد نگاه نکند؟چه اتفاقی افتاده بود؟

یک ساعت بعد از صبحانه بلاتریکس با حالتی عصبی همراه با بلیز به سمت اتاق ولدمورت حرکت می کرد.احساس می کرد که معده و روده اش ممی پیچد.یعنی لرد چه صحبتی داشت؟

ولدمورت با ارامی ان هارا به درون اتاق فراخواند و شروع به صحبت کرد :من باید به درون محفل ققنوس نفوذ کنم..به دلایلی که به خودم مربوطه .
_ سرورم شما می خواین به محفل ققنوس برید؟
_نه نمی خوام برم.می خوام بهشون بپیوندم.
_می تونم بپرسم چرا ؟
_نه
_خب سرورم راه های بهتری هم هست.مثلا استفاده از معجون مرکب
_اوه بلیز..من چطوری می تونم معجون مرکب درست کنم؟ این کار 3 ماه طول میکشه اما من می خوام همین فردا در محفل ققنوس باشم .پس بهتره که مرگخواران رو تخته کنم برم به محفل بپیوندم
بلاتریکس به ارامی گفت :سرورم درحال حاضر سلسیتنا واربک در کافه نزدیک ساختمان بهترین معجون سازی هست که در اطرافمون وجود داره.می گن از دل شیر مار می کشه بیرون
_بیاریدش.هرچه سریعتر.کریشـیو بلیز.اون طوری نگام نکن.این کریشیـو رو هم ببر برای انی بهش بگو درست غذا بخوره ابروی منو می بره این

فلش بک 2:

_هممم ایشون با این همه تفاوتی که با شخص مورد نظر دارند..فکر کنم یک ساعتی طول بکشه تا بتونم معجون رو درست کنم
ولدمورت با خوشنودی به سلسیتنا خیره شده بود.سپس گفت :سلسی تو منو می شناسی؟
_نه
_خب من ولدمورتم
_معجون تا نیم ساعت دیگه امادست قربان
سپس ادامه داد :فقط یک قسمت از بدن فرد مورد نظر رو باید به من بدید
_من یک قسمت از بدن البوس رو از کجا بیارم اخه؟
در همین لحظه انی مونی وارد اتاق شد و فریاد کشید :سرورم..من رو ببخشید.ولی همین امروز توی هندونه یک تار مو سفید که متعلق به دامبله پیدا شد.راستش من هندونه رو از زیر قرار گاه محفل کش رفتم و خب مثلمه که .....

پایان فلش بک 2

سلسیتنا با وحشت به چهره ای که رو برویش ایستاده بود خیره شد.بیشتر شبیه به یک پشمک سفید بود.حتما یک جای کار اشتباه بود وگرنه این اتفاق نمی افتاد.ولدمورت با عصبانیت به سلسی خیره شده و گفت :مطمئنی که البوس شبیه پشمک بوده؟
_قربان مطمئنم که یک مشکلی پیش اومده .
سلسیتنا نتوانست حرفش را ادامه دهد.انی مونی با شادمانی وارد اتاق شد و اویزان به لرد مشغول لیسیدن او شد :وای سلسی ..لرد کجاست ؟ رفته دستشویی نه؟ این چقدر خوشمزس.عجب پشمکی..فقط نمی دونم چرا شیره نداره
زبان ولدمورت از عصبانیت بند امده بود و به همین دلیل انی مونی به خوردن ادامه داد و تک تک تار های پشمک را کند و خورد.
بلاتریکس ،بلیز و رودولف وارد اتاق شدند و با دیدن ان صحنه خشکشان زد.دقایقی بعد بلیز و رودولف به انی مونی ملحق شدند و بلاتریکس با انزجار به پشمک سفید خیره شده بود.

بلیز با عصبانیت گفت :انی این که مزه زهر مار میده.اه اه.هرچند تو هر زهر ماری رو می خوری
رودولف بی اهمیت به خوردن ادامه داد و رو به بلاتریکس گفت :بلا دیگه از این چیزا گیرمون نمی اد ها..ما نمی تونیم بریم شهر از دست این ماموران..بهتره بیای بخوریش پشمک خوشمزه ایه.
بلاتریکس با عصبانیت نگاهش کرد و سلسی با لبخند مخمصه را ترک کرد.

یک ساعت بعد تمام پشمک ها توسط انی مونی خورده شد
بلاتریکس ،بلیز ،انی و دالاهوف با وحشت به قیاف سرخ شده و عصبی لرد خیره شده بودند
_که من زهر مارم ؟
_ نه خب منظورم این بود که یعنی ..

تکلیف دوم :

معمولا کسانی که عاشق شده باشند و برای رسیدن به عشق هرکاری بکنند
معمولا کسانی که فرشته سفیدشون بر فرشته سیاهشون پیروز شده باشد
معمولا جادوگران سفیدی که بخواهند کار های اهریمنی انجام دهند
معمولا جادوگران سیاهی که بخواهند کار های سفید انجام دهند
معمولا کسانی مثل انی مونی که برای دزدی کردن از یک رستوران بیست بار تغییر شکل می دهند



Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
1- رولی بنویسید که شما در آن شاهد تغییر شکل یک نفر (به یکی از صورت های ذکر شده) و استفاده اون فرد از تغییر شکل هستید. استفاده از تغییر شکل مهمتره و سعی کنید بیشتر به اون بپردازید . طنز و جدی بودن پست مهم نیست ، مهم محتوا ، سوژه و قدرت پسته !
دقت کنید شما باید شاهد تغییر شکل باشید ، خودتون تغییر شکل ندین ! (25 امتیاز)


درخشش آفتاب صبح گاهی بر تن خیس از گریه ی آسمان جاده ی خاکی منتهی به هاگوارتز چنان محصور کننده بود که جادوگر جوان برای اولین بار از نگاه به چهره ی زیبای دختر دست کشیده بود و مجذوب طبیعت شده بود. ساحره که چشمان آبی اش چهره ی طبیعت را در خودش جای داده بود، با لبخند مغمومی که به او زیبایی خاصی میبخشید رو به جادوگر کرد، انگشتان ظریفش را در دستان قدرتمند پسر جای داد، اور را به کنار جاده هدایت کرد و رو به روی برکه ای زیبا که از بارش باران پاییزی ایجاد شده بود ایستادند. هر دو بسیار کم صحبت، و پسر تنها به آنچه که طبیعت نقش زده بود مغمومانه نگاه می کرد.
نگاه پسر به دخترک افتاد و گویی لحظه ای قلبش از تپش ایستاد؛ برایش قابل باور نبود که در حال از دست دادن ِ یگانه موجودی که در زندگی اش اورا دوست میداشت بود. سرش را برگرداند و موهای به رنگ قهوه ای سوخته اش را با آن حرکت بر روی چشمان ترشده اش هدایت کرد.
ساحره از خبری که به زبان آورده بود پشیمان بود. به دنبال راهی میگشت، هفته ی سختی که پشت سر گذاشته بود را به یاد آورد؛ پدرش را که او را به شدت از ملاقات مجدد با یک ماگل زاده منع کرده بود، کسی که دوستش داشت و او هم دوست می داشت دختر یک اصیل زاده را، نه برای موقعیتش بلکه برای انسان بودنش!
با به خاطر آوردن صحنه هایی که سعی کرده بود با پدرش درگیر بشود، اما پدرش به شدت و قاطعانه مخالفت کرده بود و تهدید کرده بود که حاضر است دخترک را از بین ببرد تا این خفت سر بگیرد، به یاد صحنه ای که به ناچار خبر جداییشان را به کسی که به او عشق می ورزید داد.
برای هیچکدام دوری از دیگری قابل قبول نبود؛ انگار که قلب هر یک را در سینه ی دیگری گذاشته باشند. ساحره ی زیبا سکوت را شکست و با اندوه گفت:
- نمیتونم، می دونم که نمی تونم. من میمیرم، مطمئنم که بدون تو میمیرم.
پسرک که حاضر بود تمام زندگی خود را فدا کند تا دخترک بهترین زندگی را داشته باشد، با این حرف درده و ترس دیگری هم بر دردها و ترس هایش افزوده شد.
- همدیگه رو دوست داریم، این مهمه؛ من وقتی میدونم تو نفس میکشی، نفس میکشم. برای من مهم اینه که تو باشی؛ من دوستت دارم نه به خاطره این که تورو داشته باشم، بلکه به خاطر وجودت.
چشم های دخترک توان مقابله را دیگر نداشتند و به گوی هایی پر از اشک تبدیل شدند. سخت بود قبول آنچه را که می شنید؛ پسرک پذیرفته بود که از یکدیگر جدا شوند. برای هفته ی بعد قرار دیدار نهایی خود را در زیر درخت بسیار بلند کنار برکه گذاشتند. دخترک دور می شد و مرد جوان قدم های او را با نگاه عمیقش دنبال می کرد.
در هاگزمید، هر آنچه که در توان داشت به کار برد و در عوض ِ چند افسون نا یاب که از پدرش به یادگار داشت توانست مقداری از معجون دست ساخت پیرمرد را بگیرد، به راه افتاد و افکارش حول تصمیمش می چرخیدند. شب هنگام تا دیر وقت تنها اشک می ریخت، زنده بود و تنها می توانست وجود او را حس کند؛ تا ابد!
دخترک میتوانست اورا به شکلی که باید ببیند؛ به صورتی که عاشقش بود در می آمد. می دانست که دخترك دلتنگ او خواهد شد و او نمیخواست که حتی لحظه ای دخترك به خاطره دوریه اون رنجی که اکنون می کشد را داشته باشد. نمیتوانستند در کنار یکدیگر باشند و این برای آن مرد جوان همان مرگ بود، شاید بد تر از مرگ.
صبح زود تر از آنچه که موعد قرارشان بود، در زیر درخت نشسته بود. معجون را لاجرم سر کشیده بود و منتظر بود تا اثر خود را شروع کند. نامه را در جایی که مطمئن بود چشمان افسون گر دختر میبیند قرار داد. شروع به ریشه دادن کرد، ابتدا پاها، سپس دست هایش که به دور پاهایش حلقه شده بودند تبدیل به شاخه های محکمی شدند. دقایقی پیش از آمدن دخترک به آنجا پسر تبدیل به بوته ی محکمی، انبوه از گل های سرخ رنگ شده بود که به درخت تکیه داده بود.
دخترک به سمت درخت رسید و در سمت راست درخت، نامه ی پسرک را دید که در آن نوشته شده بود:
- به نام عشق. تورا ترک نمیگویم، چون یارای مبارزه با عشق را ندارم. تن خود را به دستان درختی سپردم تا همیشه و همه گاه تو او را ببینی و همیشه در کنارت باشد و هیچ چیز نتواند از هم جدایمان کند. همیشه در کنارت می مانم. دوستت دارم بیش از همیشه و کمتر از آینده.
دخترک گیاه را در آغوش گرفت؛ اشک هایش بر گلبرگ هایی که زیبایی عجیبی داشتند و با عشق مزین شده بودند میچکیدند. باد شاخه های گل را به سمت موهاي دخترک حرکت میداد و انوار طلایی موها در دستان بوته قرار میگرفت.



2- عموما چه کسانی در زندگی روزانه خود از تغییر شکل استفاده می کنند ؟ (5 امتیاز)

به نظر کسایی که نیاز به جاسوسی دارند، کسانی که خطری آنها را تهدید میکند، با مواد بسیار بزرگی سر و کله میزنند و یا ماده های بسیار کوچک! اشخاصی که نیاز دارند تا تغییرات کلی را پدید بیارند هم برای راحتی و سهولت کار ها هم برای امنیت


ویرایش شده توسط پروفسور اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۲۰:۵۵:۳۱
ویرایش شده توسط پروفسور اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۲۱:۰۱:۳۵

I will leave the sun for the rain...


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
1 رولی بنویسید که شما در آن شاهد تغییر شکل یک نفر و استفاده اون فرد از تغییر شکل هستید.


لورا به معجون تهوع آوری خیره شده بود ،که تا چند دقیقه بعد قرار بود آن را بخورد.
- مجبور بودی این قدر سر به سرش بزاری که حالا مجبور باشی از این کارا بکنی؟
لورا لبش را گاز گرفت. بوی معجون که به دماغش می خورد حالت تهوع می گرفت.
پرد شعله ی پاتیل را خاموش کرد و پاتیل را از دسته اش گرفت. معجون به رنگ مشکی درآمده بود.
لورا آب دهانش را قورت داد و گفت: همه چی درسته؟ مطمئنی؟
اريكا با عینک آزمایشگاهی اش به این صورت رو به لورا کرد و گفت: به نظرت کسی که رتبه ی اول رو...
پرد حرف اريكا رو قطع کرد و گفت: تو هم کشتی ما رو با این رتبه ی اولت! فهميدیم باهوشی!
لورا معجون را که حالا در لیوان بلندي بود از دست اريكا گرفت. سایه ی صورتش در معجون دیده می شد.
- بخور دیگه! این قدر لفتش نده!
حتي هنوز كه نخورده بود، نزديد بود بالا بياره! دماغش رو گرفت و با شجاعت معجون را سر کشید. صورتش سبز شده بود، نميتونست حرف بزند و صورتش کشیده تر میشد و لپ های سرخ رنگی که روی صورتش خودنمایی می کرد حالا آویزان شده بود. پرد و آلیشیا از خنده روی زمین افتاده بودند و به دختر قدبلندی نگاه می کردند که صورتش مثل خربزه دراز و دماغش استخوانی شده بود.
لوراي تغيير يافته، كه لباساش از هر ناحيه (!) جر خورده بود، چند سرفه كرد و بعد با تعجب به چهره دخترها چشم دوخت:
- مگه چیه؟
پرد در همان حال که می خندید گفت: هيچي عزيزم، محشـــــــــــر شدي! تا حالا اينهمه خوشگلي يك جا نديده بودم.
لورا :
آینه ای را که روی میز بود برداشت و نگاهی به صورتش انداخت و وا رفت. خنده دخترها شدت گرفت. لورا بي توجه رو به اريكا کرد و گفت: کارت عالی بود. معجون هیچ چیزی کم نداره، بهتره برم.
از در بیرون و به سمت حیاط رفت. می تونست آراگوگ را به خوبی ببیند؛ نزدیک شد. قبلا حتی یک بار هم با او صحبت نکرده بود؛ نمی دونست چجوري شروع کنه.
جالبه... داشت نقش دوست صمیمی آراگوگ را بازی می کرد ولی هیچ چیز از آراگورگ نمی دونست. سعی کرد دیالوگ هایی رو که به کمک پرد حفظ کرده بود یکبار مرور کند، اما حتی یک کلمه هم در ذهنش نمانده بود! (این نشان دهنده ی هوش سرشار این آدمه! )

- سلام آرگو!
اراگورگ با لبخندی به دوست دخترش نگاه کرد و گفت: چطوری عزیزم؟ دیر کردی... چیزی شده؟
لورا كه داشت از تو چندشش می شد، گفت: نه چیزی نیست. برای اون دختره لورا ناراحت بودم، داشت گریه می کرد. به خاطر اینکه دفتر تکالیفش رو ازش گرفتی ناراحت بود، گناه داره... پسش بده. آخه چرا این جوری رفتار می کنی؟
آراگورگ با تعجب جواب داد: اما تو که خودت گفتی این کار رو بکنم؟ خودت گفتی می خوای اذیتش کنی؟
لورا با تعجب ابرويش را بالا انداخت! کم کم داشت به شخصیت واقعی آليشيا پی می برد. به ساعتش نگاه کرد، خندید و گفت: حالا بدش؟ گناه داره.
آراگورگ از توی کیفش یک دفتر تمیز و مرتب درآورد و در دستان لورا گذاشت. لورا دستش را برای آرگو تکان داد و دور شد و اراگوگ رو با كلي علامت سوال تنها گذاشت!
در راهرو پرد و اريكا با نگرانی منتظر بودند. لورا همونطور كه سمت اوندو ميدويد، تغییرات آغاز شد و بعد از چند دقیقه لورا صورت خودش را داشت.
- لورا... ازش گرفتی؟
سرش را به علامت تایید تکان داد و دفتر را نشان داد.
- باید حساب ارگو رو برسیم...
لورا حرف پرد را قطع کرد و گفت: همش کار آليشيا بود. اون آرگو رو وادار کرده. بريم آليشيا رو از تو كمد بياريم بيرون كه خيلي كار داريم!
و هر سه نفر از دیدگان دور شدند.

نكته تستي: مگه آراگوگ آدمه اصلا؟

2- عموما چه کسانی در زندگی روزانه خود از تغییر شکل استفاده می کنند ؟

خب، من ديدم كه خيلي ها جواب رو نوشتن و گفتم به جاي اينكار يك آمار بگيرم و بگم كه كدوم دسته ها بيشتر اينكارو ميكنن:

1)جاسوسان
2)کارآگاهان
3)دانش آموزان فضول
4)بی آبروها که جهت ظاهر نشدن با شکل و شمایل خود در جامعه به تغییر شکل پناه می برند.

اصولا این 4 دسته بیشترین آمار استفاده از تغییر شکل را دارند که تعجبی هم نداره!!!


ویرایش شده توسط پردفوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۲۰:۴۶:۳۰
ویرایش شده توسط پردفوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۲۰:۵۳:۵۰


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
با سلام ...

به خاطر درخواست و سوال های دوستان در اقصی نقاط اینترنت اومدم این نکته رو بگم که اگر کسی تکلیف دوم(سوال) رو انجام نداده و محلت ویرایشش تموم شده می تونه یک پست مجزا بزنه و تکلیف دوم رو تحویل بده ! مثل آراگوگ و آریانای عزیز ...

با تشکر ...
پیوز
استاد تغییر شکل


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۳:۲۶:۴۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
-1 رولی بنویسید که شما در آن شاهد تغییر شکل یک نفر (به یکی از صورت های ذکر شده) و استفاده اون فرد از تغییر شکل هستید.

تاريكي امان نميداد. كوچه نمناك بود و صداي كوبيده شدن پاهاي هراسان ما بر سطح خيس خيابان سكوت را ميشكست. گوشه شنل مادرم را گرفته بودم و بدون اينكه جايي را ببينم، پشت سر او با تمام توان ميدويدم و محكمتر به شنلش چنگ ميزدم. سرد بود و اب بيني ام جاري شده بود. از شدت وحشت نفسم بند آمده بود و بدون اينكه بتوانم حتي چشمانم را حركت دهم، شتاب زده و بي دقت ميدويدم.
شلپ!

محكم با صورت بر زمين خوردم. وحشت تمام بدنم را فرا گرفته بود، وحشتي كه ناشي از رها كردن شنل مادرم بود. صداي پاهاي مادر قطع شده بود. دستانش مرا بلند كردند و دستم محكم در ميان دستش قرار گرفت. صورتم سرد و خيس بود و بدنم ميلرزيد. به انتهاي كوچه رسيده بوديم. ماه از پشت ابرها نور كمي به نمايش گذاشته بود. ميتوانستم چهره نگران مادرم را ببينم.

بوي مرداب در نسيم شبانگاهي به مشام ميرسيد. نمي دانستم كجا هستيم و به كجا ميرويم. مادر ساكت بود و اين از همه بيشتر مرا ميترساند. از دور به خانه اي نگاه ميكرد كه چراغش روشن بود. به دنبالش حركت كردم، با ورد در خانه را باز كرد و مرا به درون هل داد. نور اندك ماه چهره بي رنگش را روشن كرده بود. صورتم را بوسيد و در را بست.

در از زمين فاصله داشت. دراز كشيدم و از اين فاصله، به مادرم نگريستم كه نگران به اطراف چشم دوخته است. چوبدستي اش را به سمت خود گرفت و چيزي زمزمه كرد. نوري سفيد از چوبدستي ساطع شد و مادر را فرا گرفت. نور چشمانم را ميزد؛ در عرض چند ثانيه تمام بدن مادرم را فرا گرفت و بعد... مادر ديگر نبود.
گيج شدم، احساس كردم مادر غيب شده است؛ اما... با افتادن چوبدستيش بر زمين، متوجه سطل زباله اي شدم كه در جايي كه مادر ايستاده بود قرار داشت.

ترسيده بودم و با چشمانم از سطل ميخواستم مادرم را به من نشان دهد! باز هم صداي قدم هاي پرشتاب بر روي سنگفرش خيس خيابان به گوشم ميرسيد و باز بوي مرداب بيني ام را پر كرده بود. گويي مردابي پر خون بود!
"آواداكداورا"

زمزمه اي اين چنين شنيدم و نوري سبز رنگ تمام خيابان را براي لحظه اي روشن كرد. نور قطع شد و مادرم را ديدم كه بر روي زمين دراز كشيده است. آرام و بي حركت بود و نور ماه چهره بي روحش را روشن كرده بود.

2- عموما چه کسانی در زندگی روزانه خود از تغییر شکل استفاده می کنند ؟

سه دسته رو بررسي ميكنيم:
دسته سيفيد جامعه
دسته سياه جامعه
دسته بيل جامعه ( استعاره از همون دسته بيطرف)

سيفيد جماعت تغيير شكل ميدن براي:
1. سياه نشون دادن خودش براي اينكه ببينه تو انجمن مرگخواران چه خبره!
2. سيفيدتر نشون دادن خودش جهت رضايت دامبل!
3. شطرنجي نشون دادن خودش= مخلوطي از سياه و سفيد (جهت شناخته نشدن)
4. بي رنگ نشون دادن خودش جهت فرار از مخمصه

سياه جماعت هم همين بالايي رو برعكس كن!

دسته بيل جماعت هم تغيير شكل ميده براي:
1. سيفيد نشون دادن خودش جهت استفاده از دامبل!
2. سياه نشون دادن خودش جهت عقده اي نشدن و تجربه خشانت و وحاشت ( همون وحشيگري!)


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
1- رولی بنویسید که شما در آن شاهد تغییر شکل یک نفر (به یکی از صورت های ذکر شده) و استفاده اون فرد از تغییر شکل هستید.


درک وسدریک واتو ولودو ودنیس با همه بروبچز هافل ته دخمه سرد وتاریک اسنیپ گرم صحبت شدند و هیا هوی برپا بود که ناگهان در راباشدت باز شدواسنیپ سیاهپوش وارد کلاس شدوتلالو خورشید در موهای سرش دیده میشد.همه شق وخشک بلند شدندونشستند.اسنیپ با سرعت زیاد دفترچه حضور وغیاب را از نیستی ظاهر کرد وباصدایی رسا شروع به خواندن کرد،آلبوس سوروس پاتر:حاضر....دراکو مالفوی:حاضر...تد ریموس لوپین:حاضر...اوتو بگمن:حاضر.....گابریل درلاکور:حاضر....بارتی کراوچ:حاضر....آراگوگ حاضر .........

اسنیپ هنوز درسش را آغاز نکرده بود که رون ویزلی باصدای آهسته به بغلیش گفت:هی میگم این اسنیب ازچهلم درنیامده که سیاه پوشیده وبانیشخند حرفشو قطع کرد.

اسنیب با حرکت تیزی به عقب برگشت وخنده رون روی صورتش خشک شد.اسنیب با صدای خشک:40 امتیاز از هافل کم میشه!

ملت:

هافل: صدای اعتراضات هافل بلند شد،آقا چرا همیشه ما از گروهمون کم میکنی آخه ما نبودیم ،آخه...

اوتو: با سرعت هر چه تمام به طرف اسنیب رفت و معلم را چک مال کرد واز کلاس خارج شد.

بچه های هافل به تبعیت از اوتو خارج شد .آنروز کلاس تشکیل نشد.

بچه ها در کنار رودخانه آرام ،ظهر را سپری می کردند.که اوتو با صدای گرفته ایی آمیخته با ترس گفت: بچه ها ما یه غلطی کردیم می ترسم حالا اخراجم کنن حالا نمی دونم چطور ماست مالی بکنم؟

ملت:همه با اخمی توام با ترس شروع به فکر کردند.

آرگوگ: تغییر چهره ! یکی دیگه را باید شبیه خودت بکنی که این همه بدبختی رو تحمل کنه.

بلندگوی مدرسه :اوتو بگمن به دفتر مدرسه .

اوتو با حسی لبریز از ترس:خب کی؟

آراگوگ خب فکر اونجاشم کردم بارتی کراواچ.

یه جای خلوت بارتی پیدا کردند بارتی توجیه کردندبارتی: وماندانگاس با ذهن قوی چهره بارتی به اوتو تغییر داد عین سیب که از نصف جدا کرده باشید.

اوتو:راستی رون ویزلی تو جیهش نکردیم .

ملت:

اوتو:


ما برای پوکوندن امدیم


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
1- رولی بنویسید که شما در آن شاهد تغییر شکل یک نفر (به یکی از صورت های ذکر شده) و استفاده اون فرد از تغییر شکل هستید. استفاده از تغییر شکل مهمتره و سعی کنید بیشتر به اون بپردازید .

پرسی ویزلی گریان به طرف دستشویی متروک قلعه حرکت می کرد . بغض گلویش لحظه به لحظه بزرگ تر می شد . دوست نداشت کسی او را در این حال ببیند ؛ ناسلامتی رییس شورای هاگوارتز بود . دیگر وارد دستشویی ها شده بود . در را پشت سر خودش بست و گریه اش را شدت داد .
- چرا گریه می کنی ؟ خیلی وقته که هیچ پسری رو ندیدم که اینجور گریه کنه ؟

پرسی نگاهی به اطرافش انداخت اما کسی را ندید ؛ زیرا صدا متعلق به میرتل گریان بود که بالای سرش معلق بود .
- راحتم بذار ! از این جا برو !

میرتل که حس ترحمش گل کرده بود گفت :
- نه ، من نمی خوام اذیتت کنم . می خوام کمکت کنم . می تونی به من اعتماد کنی ! حالا بگو چی شده ؟

پرسی که کم کم داشت به او اعتماد می کرد ، شروع به صحبت کرد :
- دامبلدور دیگه مثل قبل به من توجه نداره و من رو دیر به دیر به کلاس خصوصی هایش دعوت می کند ! همش تقصیر این سفیت مفیت های جدیده که اومدن هاگوارتز .

« دینگ ، دینگ » ( افکت روشن شدن لامپ بالای سر میرتل )

- فهمیدم ! تو باید تغییر شکل بدی ، تغییر شکل بدی به شکل یه نفر دیگه .
- تو فکر می کنی این به ذهن خودم نرسیده ؟ ولی چند تا مشکل داره . اول اینکه ما هنوز مبحث تغییر شکل انسان رو نخوندیم و دوم اینکه به شکل کی تغییر شکل بدم ؟

میرتل که آمادگی کامل برای جواب داد داشت جواب داد :
- برای مشکل اولت اینکه من توی سال دوم هری پاتر اینا یه چند لیوان از معجون مرکب رو بر داشتم .

مکسی کرد و ادامه داد :
- تو می تونی به شکل هنرپیشه معروف ماگل ، براد پیت ، در بیای که هم سفیده و هم خوش ظاهره .

پرسی که مدتی طولانی بود گریه اش را پایان داده بود گفت :
- حالا یه تیکه از بدنش رو از کجا بیارم ؟

میرتل که فکر این جا را هم کرده بود جواب داد :( دیگه آخره هندی بازی و ارزشی بازیه )
- وقتی چند سال پیش براد برای اولین بار و آخرین بارش به دعوت دامبلدور به هاگوارتز اومده بود ؛ تعدادی از مو هایش رو که توی دفتر آلبوس افتاده بود رو بر داشتم .
- عالیه ! واقعا ازت ممنون می شم میرتل . حالا بهتره بریم سراغ معجون .

میرتل او را به طرف آخرین دستشویی که احتمالا معجون آن جا بود راهنمایی کرد . پرسی چند تار مو را در لیوانی از معجون ، که هر دو را در آخرین دستشویی پیدا کرده بود ، ریخت . معجون به رنگ صورتی رنگ زیبایی تغییر کرد . پرسی معجون را بالا آورد و به سلامتی دامبلدور نوشید .

پرسی بلند شد و ایستاد . رنگ پوستش کم کم روشن تر شد ، پوست بدنش کشید تر شد و موهایش از قرمز به قهوه ای مایل به زرد گراییدند . گردی صورتش تغییر کرد و اجزای صورتش به همون شکل براد پیت ، که خودتون می دونید ، در آمدند و بدنش خوش هیکل تر و چهار شانه تر شد .

پرسی که از تغییر خوش حال بود ، از میرتل خداحافظی کرد و بسوی دفتر دامبلدور شتافت ؛ زیرا با این که به اندازه چند لیوان دیگر از معجون همراهش بود چند ساعت برای او کافی نبود .

همه ی این اتفاق ها را آلفرد بلک از طریق دوربین های مدار بسته موجود در راهرو های هاگوارتز و دستشویی ها در اتاق نگهبانی نظاره کرده بود .( اینم برای این بود که نگین به تکلیف عمل نکرم )



2- عموما چه کسانی در زندگی روزانه خود از تغییر شکل استفاده می کنند ؟ (5 امتیاز)


جادوگران زیادی در زندگی روز مره خود از تغییر شکل استفاده می کنند و ما این جا چند مورد را ذکر می کنیم :

1 . پسر های جوانی که علاقه ی زیادی به شرکت در کلاس های خصوصی دامبلدور دارند در روز نه ببخشید در شب از تغییر شکل استفاده می کنند تا بصورت افراد متفاوتی و حتی سفیت تر در خدمت دامبلدور ظاهر شوند و درس را دوباره یاد بگیرد .

2 . افراد فضول و کسانی که سعی دارند از کار دیگران سر در بیاورند .( خبرنگاران از این گروه هستند .)

3. افرادی که در ظاهر خودشان نمی توانند که کارخود را انجام دهند تغییر شکل می دهند .

4. آدم های صرفه جو بخصوص جادوگران اصفهانی که بجای اینکه چند چیز به شکل های مختلف تهیه کنند . یک چیز تهیه و آن را مدام بصورت شی مورد نظر تغییر شکل می دهند .

5 . دامبلدوریان ( افرادی از گونه دامبلدور و خودش ) . این دسته برای آشنا شدن با پسرها خود را تغییر شکل به آدم های دیگر می کنند و همینطور برای نظاره کردن پسر ها خود را به اشیایی مانند مبل راحتی اتاق پسر ها ، آیینه حمام پسر ها ، چوب رخت اتاق پسران ، تخت پسر ها و حتی لباس پسران تبدیل می کنند .


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۲۰:۵۳:۳۷


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
سبك: جدي!


نيمه هاي شب بود. در نزديكي جنگل ممنوعه ، عده اي از دانش آموزان هاگوارتز جلسه اي تشكيل داده بودند.
آلفرد با ناراحتي نگاهي به كتاب * چوبدستي ها و رموز انان * انداخت و با بي توجهي شروع به خواندن آن كرد.
دنيس گفت: اون كتاب مسخره رو نخون. 3 ماه تمومه كه تو داري اين كتابو ميخوني.
گابريل با نگراني نگاهي به درب هاگوارتز انداخت و گفت: پس چرا نمياد؟
آريانا در حالي كه داشت خميازه ميكشيد جواب داد: اون امشب نمياد. اگه ميخواست بياد كه تا الان اومده بود.
لونا كه درست كنار آريانا نشسته بود گفت: آره. بهتره بدون اون كار رو شروع كنيم.
گابريل موافقت كرد و گفت: بسيار خب.
بعد رو به بقيه ي بچه ها گفت: همون طور كه ميدونين ما بايد در اين مسابقه پيروز بشيم. درسته كه اين مسابقه فقط بين چندتا گروهه. ولي باز هم ارزش داره. ما از گروههاي مختلف هستيم. ريونكلا ، هافلپاف و گريفندور. ( اسلايترين با ما همكاري نميكرد ) ولي اين دليل نميشه كه ما با هم نتونيم همكاري كنيم و اونا رو...
ناگهان آريانا گفت: هي! اونجا رو ببين. تدي داره مياد.
تد ريموس لوپين با چهره اي سفيد كه حتي از دور هم اين سفيدي قابل مشاهده بود ، دوان دوان به جمع آنها پيوست. چهره اش نگران بود.
فلور باعصبايت گفت: چرا دير كردي؟ ما 1 ساعت تموم منتظرت بوديم.
تدي با ناراحتي گفت: ببخشيد.
فلور باز هم با عصبانيت گفت: اما ما داشتيم...
گابريل بلند گفت: بس كن ديگه. حالا كه اومده.
بعد دوباره رو به جمع گفت: معجون ما براي اينكه برنده بشه ، بايد خيلي نكاتي رو كه توي اين كتاب نوشته شده ( و كتابي را با عنوان * معجون هاي خوب من * از توي كيف چرمي اش درآورد) رعايت كنيم.
دنيس گفت: والبته اين رو هم بگو كه ما اينجا جمع شديم تا بتونيم راهي براي تقلب كردن از ساير گروه ها پيدا كنيم.
لونا خنديد و گفت: اوه. واقعا؟ ما براي همين اينجا جمع شديم؟ چه جالب.
گابريل خواست چيزي بگويد كه متوجه چهره ي سرد و ناراحت تدي شد: چيزي شده؟
تدي نفس عميقي كشيد و گفت: بله.
اما ناگهان به سرفه افتاد. آريانا با نگراني زمزمه كرد: حالت خوبه؟
دنيس گفت: اون حالش خوب نيست.
تدي ناگهان از جا بلند شد و به طرف جنگل ممنوعه دويد.
همه از جا بلند شدند: صبر كن تدي! برگرد! نرو اونجا!
اما تد ريموس لوپين بي توجه به آن ها وارد جنگل ممنوعه شد. ديگر كسي جرات نكرد وارد جنگل شود. اما آريانا و گابريل دنبال تدي دويدند. ناگهان هر دو ايستادند. تد ريموس لوپين داشت تغيير شكل ميداد.
سرش بزرگ و بزرگتر شد و بدنش از مو پوشيده شدو شبيه يك...يك گرگينه شد.
آريانا و گابريل درحالي كه محكم دست هاي يكديگر را گرفته بودند ، شاهد اين تغيير شكل وحشتناك بودند.
آريانا جيغ خود را فرو خورد و به تدي گرگينه خيره شد كه داشت زوزه كشان به طرف آنها ميدويد. اما آنها را نديده بود.
آريانا نگاهي به ماه كامل و نگاهي به گرگينه انداخت و زمزمه كرد: من..اين موضوع رو فراموش كرده بودم.
ناگهان گابريل محكم دستش را كشيد و گفت: فرار كن.
هر دو از جنگل بيرون دويدند. هيچ كس نبود. همه ي بچه ها فرار كرده بودند و وارد قلعه شده بودند. گابريل با عصبانيت گفت: بي معرفت ها!
آريانا گفت: اون نبايد ما رو ببينه. اون الان خيلي خطرناكه گابريل.ما بايد فرار كنيم.
گابريل گفت: بيا به كلبه ي هاگريد بريم.
آريانا بلند گفت: نه! وقتي ميتونيم وارد قلعه بشيم ، چرا بريم پيش هاگريد؟
گابريل گفت: ما نميتونيم بريم اونجا.
اريانا به آرامي گفت: چرا نميتونيم؟
و بعد محكم دست گابريل را كشيد و هر دو ، وارد قلعه شدند.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۷:۵۵ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
دیاگون / سالن ورزشی

آراگوگ در برابر نگاه های خیره مردم در کوچه دیاگون قدم می زد که ناگهان نوشته ای بر سردر سالن ورزشی توجهش را جلب کرد.

شیفت بانوان - ورود آقایان و دسته عنکبوتیان اکیداً ممنوع!

آراگوگ : الان بهت میگم ممنوع یعنی چی !

کمی بعد

آراگوگ به طرف یک کوچه تاریک و خلوت میپیچه که ناگهان بخاری غیر منتظره توجهش رو جلب میکنه.
مردی در حالیکه عرقی بر پیشانی اش نشسته بود و چهره اش از شدت خم شدن در دیگی که در هوا معلق به شدت به سرخی گراییده بود.

آراگوگ بدون اینکه جلب توجه بکند به سرعت در پشت کیسه ی زباله ای پنهان شد تا شاهد تغییر شکل فرد مجهول الحال باشه.

آراگوگ با صدایی آرام و بم با خود زمزمه کرد : این بهتره که ببینم چی کار میکنه ... اینجوری میتونم در مواقعی که نمی تونم تغییر شکل بدم از همین روشی که این بابا استفاده می کنه استفاده کنم . بعله ! معلومه که داره تغییر شکل میده، ناکس به قیافش میخوره همون جایی می خواد بره که من میخوام برم.

مرد در حالی که از کیسه ای که در کنار پایش بود چیزی را برداشت.
آراگوگ با کمی دقت متوجه شد که آن چیزی نیست جز شاخ تک شاخ ، نایاب ترین جنس برای معجون بازی!

آراگوگ: هیییی ... ما که اینقدر پول نداریم !

مرد شاخ را با دقت و به آرامی داخل دیگ انداخت و سپس شروع کرد به هم زدن دیگ در جهت ساعت.

کمی بعد در حالیکه رنگ قهوه ای معجون رو به سبز گراییده بود مرد دوباره جسمی را از داخل کیسه در آورد.

آراگوگ با بدگمانی گفت : برو بابا! دیگه نمی دونم این از کجا و با کدوم پولی تونسته ریسه قلب اژدهای نورمن رو گیر بیاره ... اینجور که بوش میاد باید بی خیال اینجور کارا بشیم.

مرد به آرامی و با هر دو دست ریسه را در دیگ گذاشت، گویا میترسید ریسه بر روی زمین بیفتد و تمامی خواص خود را از دست بدهد.

از دیگ ناگهان بخاری قرمز بیرون آمد ، که حاوی این مطلب بود که ریسه نیز به خوبی درمعجون جای گرفته است.

این بار مرد دیگ را بر خلاف عقربه های ساعت هم زد ... رنگ سرخ دیگ به رنگ ارغوانی در آمد و بر چهره ی خسته ی مرد لبخندی همراه با آرامش قرار گرفت.

آراگوگ : حالا وقتشه باید بدوئم و اونو بخورم ، حالا که معجون آمادست و داره منو طلب میکنه چرا که نرم؟

آراگوگ با فریادی غول آسا به طرف مرد دوید و حتی به مرد فرصت نداد تا عجلش را بخواند.

آراگوگ با اشتها به دیگ نگاه کرد و بدون هیچ ملاحظه ای دیگ را سر کشید!

کمی بعد
آراگوگ با گریه و زاری در حالی در کوچه دیاگون راه میرفت که مردم با پوزخند به وی نگاه می کردند.

آراگوگ آدم شده بود و چیزی همانند ردا ولی از نوع قهوه رنگ را بر پشت خود انداخته بود و چیزی همانند بستنی قیفی بر بالای کله اش بر آمده بود ( امیدوارم نیاز به توضیح بیشتر نباشه )
_ خانوم ، آقا ، کسی نیست پادزهر این معجونو بلد باشه؟ او هو اوهو اوهو.

نتیجه : این است عاقبت بی ناموسی ، در جنبش ناموس را مقدس بشمار سهیم باشید


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۸:۰۱:۴۵

وقتی �


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین

1)

تالار خصوصی ریونکلاو
ساعت دوازده شب


- !
گابریل دستش را جلوی دهانش نگه داشت تا پشه ای وارد دهانش نشود ! ( کپی رایت بای علی صادقی پاتر ! * در راستای هری پاتری کردن نام ! * ) او کنار میز کوچک و زهوار در رفته ای در تالار ریونکلاو نشسته بود. آتش شومینه ترق ترق ملایمی میکرد و احساس خواب آلودگی گابریل را بیشتر . فردا اولین امتحان او آغاز میشد و میدانست که هنوز هیچ چیزی نخوانده است! تاریخ جادوگری .. گابریل در حالی که فحش های بسیار بد و چیز داری به خودش، معلم ها، کتاب ها و مدرسه و امتحان میداد کتاب قطوری را جلوی خودش گذاشت. آنرا باز کرد و اولین صفحه ی آن را خواند ...
- آخه به من چه جن ها تو سال نهصد و نود و دو چطوری به وزارت خونه رفتند و خواستار آزادی خودشون شدند ؟ اَه !

در تالار باز شد و سرافینا به داخل تالار خزید. ( برای شناسایی خزندگان، به اینجانب پی ام شخصی بزنید! ) گابریل مشغول خواندن صفحه ی دوم کتاب شده بود . احتمال اینکه کل کتاب را آن شب بخواند خیلی کم و حتی زیر صرف میبود . سراف نزدیک او شد.
- فردا امتحان داری کوچولو ؟
گابر : تو جدا چطور فکر میکنی من کوچولو حساب میشم ؟ خوبه که هم قد و هیکل خودتم !
سراف : حالا هر چی ! امتحان .. آخ جون! تاریخ جادوگری؟ من عاشق این درسم !
گابریل در شگفت بود که چطور یک نفر میتونه عاشق ِ تاریخ جادوگری باشه ، اما ناگهان فکری به ذهنش رسید. به دوربین نگاه کرد(!) و سپس به سوی سرافینا برگشت.

گابر : سراف .. امم ، تو فردا امتحان داری؟
سراف : نه عزیز سال ششمی ها بعدا امتحان دارن! چطور؟
گابر : میتونی یه کاری برای من بکنی؟
سراف که کتاب تاریخ جادوگری گابریل را روی پاش گذاشته بود ، جواب داد :
- من این کتاب و از اول تا آخرش حفظم .. یادش بخیر.. چی گفتی؟ یه کاری برات انجام بدم؟ باشه ! بگو.
گابر : گوشتو بیار که بهت بگم !!
- پچ پچ پچ پچ پچ ! ( خب اگه میخواست تو بفهمی که در گوش نمی گفت ! )

سراف : ؟ چی ؟
- !

تالار ریون
صبح


سرافینا به دور بر تالار نگاهی انداخت. کسی را نمیدید. وقتی کاملا خیالش از خالی بودن تالار راحت شد رو به گابریل کرد.
- خب .. وردش چی بود؟
گابریل از روی کاغذ پوستی که در دستش بود ورد را خواند :
-یک معجون مرکب پیچیده .. نه ، این که شیش ماه باید بمونه ! دو ورد چنجیوس ! این خوبه .. فقط حواست باشه حرکت چوبدستی باید به صورت ضربه باشه باید هم بگی ، یک دو سه .. چنجیوس ! ( نکته : من ورد دیگه ای به ذهنم نرسید! استاد همین ورده هم درسته ها ! ) همین !
سراف : فقط باید صورتم رو این طوری کنم؟ ببینم از کجا معلوم که شبیه تو بشم؟
گابر : اه ! راستی میگی ..صبر کن.. آهان .. ایناهاش.. برای اینکه تبدیل به چهره ی کس دیگری بشوید ، باید به آن شخص فکر کنید و تصویر او را جلوی چشم خود داشته باشید یا عکس یا بهتر است به صورت زنده ! .. خب ، منم که اینجام زود باش!
سراف با تردید این پا و اون پا کرد:
- گابریل ، میدونی اگه بفهمن که من خودمو تغییر شکل دادم و دارم به جای تو امتحان میدم چی کار میکنن ؟
گابریل با خونسردی پاسخ داد:
- هر دومون رو اخراج میکنن.. ولی این طوری نمیشه. مطمئن باش! در ضمن ، من هرگز تورو لو نمیدم ! ( پیشنهاد: اخر پست رو بخونید ! ) بالاخر این کار رو میکنی یا نه؟
سرافینا با اینکه اصلا دلش نمیخواست ، اما همون طور که قرار بود فکرش را روی چهره ی گابریل متمرکز کرد.

- اَیییییی ! چقدر زشت ! تا حالا به قیافت دقت نکرده بودم !
- نا سلامتی من پری زادما !
سراف : تو به حرفای رولینگ اهمیت میدی ؟ مگه آدمه ؟
گابر : بابا زود باش دیه! اَه !
وسراف زیر لب ورد را به زبان آورد. چوبدستی اش را به طرف صورتش گرفت. صدای بومبی شنیده شد و دودی دور صورت سراف به وجود آمد. او سرفه کنان خودش را از میان دود خلاص کرد. گابریل و او هم قد و هم هیکل بودند. تنها چهره هایشان با هم فرق میکرد .

گابریل با وحشت به سرافینا نگاه کرد ! در واقع ، گابریل داشت به گابریل نگاه میکرد ! او خودش را می دید .. آن هم زنده و نه از درون آینه ..
-وای خدای من! تو خیلی شبیه منی !
سراف: اصلا هم جالب نیست! وای صورتم کوش.. موهام چرا بلوند شده؟ .. من نمیخوام !
گابر : خوبه! حالا برو سر جلسه ی امتحان ..
سراف : وای خدا جوون !

جلسه ی امتحان
ساعت 10 صبح


1) تاریخ حمله ی سانتور ها به وزارتخانه در زمان وزارت اسکور فریدی چه زمانی بود؟ علت آن را نیز توضیح دهید !
سرافینا با خوشحالی شروع به پاسخ دادن کرد .. احساس خوب ِ کار ِنیکو کردن وجودش را پر کرده بود . میدانست که گابریل در این درس عالی خواهد گرفت ، مثل خودش! سرافینا مداد را در دست چپش چرخاند و با شادی به سراغ سوال دوم رفت .

دفتر استرجس پادمور ( مدیریت دیه ! )
فردا


پرفسور کوییرل با خشانت به سمت گابریل آمد. چشم غره روان (!)! به او نگاه کرد و گفت:
- دیروز خوب به سوالات جواب میدادی ! داشتم بهت نگاه میکردم!
گابر : بله پرفسور.. خیلی درس خونده بودم ! خودم خونده بودم ها .. خودم هم داشتم امتحان میدادم ، یه وقت فکر نکنید سرافینا بوده !
کوییرل : میشه اینجا رو امضا کنی ؟
او مداد رو به گابریل داد. گابر با دست راست مداد رو گرفت ولی قبل از اون کوییرل گفت:
- ا ! تو مگه دست چپ نبودی ؟
گابر : بله ؟ نه خرس.. چیز ،نه! من دست راستم !
کوییرل : ولی دیروز تو امتحان با دست چپ می نوشتی!
گابر: اِ ؟ دقت نکرده بودم ..
گابریل مقداری فکر کرد.. سرافینا همیشه با دست چپش می نوشت! چرا این مورد را فراموش کرده بود ؟
-آهان اره ! داشتم تمرین میکردم ، آخه الان مُده با دست چپ نوشتن ! کلاس داره ! ( کپی رایت بای اینایی که کم میارن همه چیو خودشون مُد میکنن ! )

کوییرل : ! متاسفم ، ولی من این طور فکر نمیکنم!
گابریل : ملوانان .. خلبانان ! ! پرفسور همش تقصیر سرافینا بود !
کوییرل : !
-سراف ؟؟
- !
- ولی سراف منو اغفال (ق) کرد!

2)-
استاد آخه واسه پنج امتیاز باید کلی جواب بدم ؟ بیا ! اینم جواب !
1)- کسانی که نمیخوان قیافه اشون اونی باشه که هست.
2)- کسانی که کله ی زخمی دارند ! ( کنایه به هری پاتر ! )
3)- کسانی که میخواهند شناخته نشوند.
4)- کسانی که موقعیت شغلی، فرهنگی، اجتماعی و غیره ی آنها ایجاد میکند.
5)- کسانی که روح باشند !! ( کنایه به استاد ! )
6)- کسانی که روح نباشند !! ( پس گرفتن کنایه از استاد )!
7)- کسانی که میخواهند به خود صفاتی بدهند که فاقد آنها هستند ، که به این واکنش دفاعی میگن ، فکر کنم جبران نقص !! ( امتحان علومم خیلی وقته تموم شده ها ! )
8)- کسانی که در شرایط سخت زندگی کنند.
9)- کسانی که مجرم فراری ِ خر ِ بیشوور ِ معتاد ! باشند.
10)- کسانی که دوست ندارند در جمع ، در معرض دید بقیه باشند و از آنها ایراد گرفته شود.

کلا بستگی به سلیقه ، کار ، شغل ! ، خلق و خو و شرایط فیزیکی و خیلی چیزهای دیگر دارد.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۶:۳۹:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۶:۴۹:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۷:۱۳:۰۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۹:۱۳:۰۴

[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.