هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

ویلیامسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۳۸ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
هاگوارتز، امتحان نجوم

صبح دل انگيزي بود و خورشيد با تمام قدرت در اسمان مي درخشيد!! در بالاي بلندترين برج هاگوارتز، در زير تيغ خورشيد، امتحان نجوم برگزار شده بود!

هری اصلا به ورقه ی هرمیون و لاوندر براون که در دو طرفش نشستن نگاه نمی کنه و جوابارو از ورقه ی اون ها نمی نویسه! بلكه با تلاش و كوشش در حال تقلب كردن است!

ممتحن فرتوت با عصبانيت به هری نگاه می کنه:

- پسرم... داری چی کار می کنی؟

هری: هیچی!

و با نگاه خاص و دلربایی به ممتحن نگاه می کنه ( ) ممتحن متوجه سیفیدی بيش از حد هری میشه ، چشمکی میزنه و هیچی بهش نمیگه.

آمبریج و هشت نفر دیگه از در هاگوارتز میان بیرون میبینن شب نیست و سکانس اشتباه شده، از دوباره بر می گردن تو. ( در راستای هری پاتری کردن نوشته !)

از اون ور جنگل بن، سنتور معروف كتاب هاي هري كاتر (!) داد میزنه:

« امروز یه ستاره پر جرم تر از خورشید خیلی سیفید و درخشانه »

هری از اونجایی که هوشش از همه بالاتر بود و آخر فهم و این حرف هاست منظورشو می فهمه و سریع سرشو بالا می کنه و نور سفید خیره کننده ای میبینه. سریع بر می گرده تا موضوع رو به ممتحن بگه؛ ولي با كمال تعجب ميبينه كه يارو از اون موقع تا حالا به اين حالت ،به او خیره مونده.
هری: مـ... من یه نور سیفید تو آسمون دیدم.

ممتحن در همون حالت با لحن کشداری میگه:

سيــــــــــــــــــــــفيـــــــــد!

هري يه چك ميزنه تو گوش يارو و طرف خودشو جم و جور میکنه:

- هان... نور سیفیـــ...آه یعنی منظورم... نور سفیددیدی؟

هری: بله آقا تو آسمون!

ممتحن پیر که خودش يه زماني اخترشناس بود، هیجان زده پرسید: کی می تونه....

هرمیون مهلت نداد، يه نفس عميق كشيد و شروع كرد:

- ذخیره هیدروژنی اون خورشید تموم شده . در نتیجه ، لایه های بیرونی اون خورشید منیسط شده اند و همون خورشید بسیار بزرگ شده ، طوری که ممکنه اندازه ی قطر آن به اندازه ی خورشید ، دمای سطحی آن نیز کاهش بیابد . در نتیجه خورشید ، سرخ رنگ دیده می شود . از لحاظ مراحل تحولی ، اصطلاحا ستاره به مرحله ی غول سرخی وارد شده . ستاره های درخشان سرخ یا نارنجی رنگی را که با چشم غیر مسلح در آسمان شب می بینیم ، همگی در مرحله ی غول سرخی به سر می برند . پس از مرحله ی غول سرخی ، مراحل پایانی زندگی است و ستاره های کم جرمی مانند خورشید به کوتوله سفید تبدیل ...اوه نه اشتباه گفتم...

همه داد می زنن و هو می کنن.

هرمیون نفسی تازه می کند و دلخور ، ادامه می دهد:
- اگر یه کم فرصت بدین می گم ! اون ستاره ی پر جرم تر از خورشید ، پس از مرحله ی غول سرخی سرنوشت شومی داره. پایان زندگی این ستاره با انفجاری« اَبَرنواختری » همراه است . در انفجار اَبَرنواختری این ستاره مقدار زیادی از جرمش را از دست می دهد و برای مدت زمان کوتاهی ، در حد چند روز ،..

در این بین ممتحن و هری آرام صحنه رو ترک می کنن!! و ملت هم دارن تند تند از همدیگه تقلب می زنن.(همه چیز به روال عادی برگشته)

هرمیون همچنان بی توجه به اطرافش ادامه میده:

- ....به درخشندگی خیره کننده ای می رسد . در طول تاریخ چند انفجار اَبَرنواختری ثبت شده است . یکی از مشهورترین آن ها انفجار اَبَرنواختری سال 1054میلادی است . این اَبَرنواختری به حدی درخشان است که در نور روز نیز با چشم دیده می شود . روز های بعد فقط ابرگازی باقیمانده ی این انفجار با تلسکوپ قابل مشاهده است . اخترشناسان عقیده خواهند داشت که پس از انفجار اَبَرنواختری ، ستاره باقیمانده به ستاره ی نوترونی یا سیاهچاله تبدیل می شود .»(کپی پیست نکردما. هرمیون سر کلاس حواسش جمع بود )

بچه ها که ورقه های کاملشون رو تحویل داده بودن با چهره ای متفکرانه و با احساس ،( ) به هرمیون گوش می دادند. ستاره ی پر جرم هم مظلومانه انفجار ابرنواختریش را به پایان برد.

________

تکلیف دوم:

علی بنگی (به سکون ی در علی و فتح ب در بنگی) ،منجم قرن سوم هجری و از بنیان گذاران مطالعه عملی ستارگان بود.علی بنگی پس از فارق التحصیل شدن از مدرسه ی جادوگری دار الاوراد بغداد در سن بیست و چهار سالگی به مواد مخدر کشیده شد در آن زمان خانواده ی او نمی دانستند که چه تحول بزرگی در زندگی علی به وقوع پیوسته و او را طرد کردند.علی پس از سال ها استعمال بنگ و زندگیی حقیرانه در زیر پل ها ،در سن سی سالگی با اضافه کردن مواد جادویی خاص و به کاربردن جادوهای ابدائی خود(که هیچگاه برای جامعه ی علمی فاش نکرد) توانست سفر های بسیاری را در عالم خیال به ستاره های دوردست انجام دهد. وی چند سال بعد از اولین سفر و در کتابی با نام « الکواکب فی الرائسی » نظریه ی انبساط دنیا را اعلام کرد.علی اولین و تنها کسی بود که توانست انفجار ابر نو اختری را از نزدیک مشاهده کند و مراحل آن را به ثبت برساند.علی در سن هشتاد و چنج سالگی ،خسته ، فرسوده و گمنام در زیر یکی از پل های بیروت جان سپرد . اکثر کتاب های او توسط مردم سورانده شد . از مجموعه آثار او که بالغ بر هشتاد رساله می شدند تنها سه مورد تا کنون باقی مانده است که در موزه ی تاریخ جادوگری عراق به دور از دسترس عموم قرار دارد.



Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
اول تکلیف دوم:

آماندا استارینگلاو، از نخستین کسانی بود که میزان درخشش ستاره ها را مورد مطالعه قرار داد. مطالعات او تا آخرین دم مرگش همچنان ادامه داشت، و نزدیکان او به خاطر دارند که او حتی در زمان بیماری نیز شب ها با تلسکوپ از بستر بیماری به آسمان بالا نگاه می کرد. مطالعات او در زمینه درخشش قابل تحسین بود، و کشفیات او منجر به بالا رفتن سطح علمی نجوم در آن دوران گشت. اما آخرین نظریه او تمام شهرتش را تحت تاثیر قرار داد و باعث تمسخر او و دانشش در ملاء عام شد. آماندا اعتقاد داشت که هر ستاره مختص انسانی - چه جادوگر و چه ماگل- در این جهان است، و درخشش هر ستاره به درخشش روح بزرگ انسانش نسبت دارد.



-----------------
اولی:

---
-این ستاره منه، نگاه کن، ببین چه چشمک می زنه....

پسرک در سکوت به جایی که پدرش نشان داده بود چشم دوخت. ستاره پرنور و آبی، گویی از پهنه لاجوردی آسمان پهناور دست تکان می داد و برای او چشمک می زد. پدر دستش را حرکت داد:

-اون یکی روببین، همونی که کنار مال منه! اون ستاره توئه...خوب نیگاش کن...

پسرک نگاه کرد. ستاره اش جایی در آن آسمان بزرگ، نشسته بود و به او نگاه می کرد و لبخند می زد...چشمانش عمق درخشش ستاره را می کاوید، که در پهنه بیکران می درخشید و نورش تمام جهان را پر می کرد.

ناخواسته چیزی در ذهنش جرقه زد. فکرش به پیش روزهایی می رفت، که هنوز پنج سالش بیشتر نبود. یاد مادربزرگش می افتاد که شبی مثل همین امشب، آسمان را به او نشان داده بود. یاد چهره پرمهر او بود که با صدای لرزانش می گفت:

-دارن کوچولوی من...این ستاره ها رو نگاه کن...هروقت که یکی از اونها خاموش بشه، کسی دراین جهان می میره...

پدر لبخند زد. می دانست که دوست داشتنی های آسمان پسرش را مجذوب کرده است. ستاره پردرخشش پسرش را می دید که می تابید و لبان کوچک او را، که با هر چشمک ستاره هر بار لبخندی بر آنها می نشست.

پسرک به آسمان چشم دوخته بود. احساس می کرد همه ستاره ها را دوست دارد؛ احساس می کرد درآن پهنه بیکران و آبی، دست ستاره اش در دستان ستاره پدر گره خورده است...

دست پدر را آرام گرفت. پدر به نگاه او به آبی بالا نگاه می کرد و به دو ستاره ای که از ابتدای جهان در کنار هم بودند. دلش می خواست این دو ستاره هرگز از هم دور نشوند.

دست پسرش را گرفت و او را بلند کرد. دیگر وقت خواب رسیده بود.

---------

-پدر! پدر! پدر کــمـک!

پدر سراسیمه از خواب بلند شد. نگاهش بلافاصله به جای پسرش برگشت، جای پسرش خالی بود. قلبش درون سینه تپیدن گرفت و سراسیمه از جا بلند شد.

-دارن! دارن! دارن کجایی..؟

صدای جیغ پسرش فضا را پر کرد. پدر با عجله به طرف حیاط دوید. نفسش تند می زد و قلبش تا گلو بالا آمده بود. احساس می کرد قلبش همین لحظه به بیرون پرتاب می شود. ناگهان دارن را دید که در گوشه حیاط از درختی بالا رفته بود.

-دارن!

دارن سر بلند کرد و نگاه وحشت زده اش را به او دوخت. نگاهش میان او و آنچه زیر پایش بود، در نوسان بود.

پدر به زیر پای او نگاه کرد. دلش از سینه جدا شد و وحشت در صورتش نمایان شد. سراسیمه به زیر پای او نگاه می کرد.

گرگ بودند. چند گرگ وحشی، گرگ هایی که هرگز به این حوالی نمی آمدند. دلش در سینه کوبیدن گرفت و با عجله به طرف او دوید.

هنوز شب بود. دارن وحشت زده به پدرش چشم دوخت که نزدیک می شد... و ناگهان دیگر پدرش نبود. به جای پدر، گرگ خاکستریی می دید که با دهان کف آلود به سمت گرگان دیگر می دوید.

دارن با عجله به آسمان شب نگاه کرد. دلیلش را فهمیده بود. به دو ستاره ای نگاه کرد که پدر چند ساعت پیش نشانش داده بود و حالا دیگر دیده نمی شدند. نوری عظیم تر آسمان را در بر گرفته بود. ماه کامل در آسمان می درخشید...

-نه! پدر! نزدیک نشو!

گرگ ها به پدر تغییر شکل یافته ای می نگریستند که وحشیانه به سویشان می دوید. چشمانشان خصمانه به او خیره شده بود، و آب از دهانشان روان بود.

گرگ به جمع گرگان دیگر نزدیک شد. در یک آن، چندین و چند گرگ در هم آمیختند و صدای غرش و زوزه گرگانه با سکوت آرام شب در آمیخت. دارن خدا خدا می کرد که ماه هنوز پشت ابر نرود. اگر ماه می رفت، اگر پدرش به شکل اول خود برمی گشت، اگر خسته و نالان، میان یک دسته گرگ تنها می افتاد...

چشمانش را بست که نبیند. در دلش به ستاره ها فکر می کرد، به دو ستاره ای که با هم بودند. خدا خدا می کرد که آن دو همیشه با هم بمانند.

سر و پای گرگ ها خونین شده بود. همگی در هم آمیخته بودند و هدفشان تنها یک گرگ بود؛ گرگ بیگانه ای که آنها را از شکارشان بازداشته بود.

گرگ خاکستری زوزه ای کشید. زوزه ای از روی درد بود، دردی جانکاه که وجودش را فرا می گرفت و ربطی مبهم به پسرکی داشت که روی درخت نشسته بود. به زحمت تلاش می کرد برخیزد. گرگان بیگانه دورش را گرفته بودند، و با خشنودی به دشمن زخمی خود می نگریستند.

پدر بر چهار دست و پا ایستاد. تنش می لرزید، دیگر توان ایستادگی نداشت. اما در میان غرایز گرگانه اش، حسی مبهم از علاقه ای که به پسر روی درخت مربوط میشد، به اونیرو می داد. نمی دانست که آن چیست، دیگر نمی دانست، اما هر چه بود، نیروی عجیبی داشت...

ناگهان جست زد و بر گرگان حمله کرد. گرگ ها که غافلگیر شده بودند، برای لحظه ای از او عقب افتادند و تنشان از خون همسانانسان سرخ شد. لحظه ای طول نکشید که دوباره بر سر او ریختند و از او پیشی گرفتند.

دارن چشمانش را باز کرد. هنوز ماه پشت ابر نبود، هنوز مانده بود تا پدرش مغلوب شود. به ماه نگاه می کرد که کم کم نورش در پشت ابر پنهان میشد و دو ستاره همراه را نمایان می ساخت.

باید کاری می کرد. قلبش محکم در سینه می کوبید، فکرش به سرعت کار می کرد. شاخه ای از درخت کند و با تنها طلسمی که بلد بود، آن را آتش زد.

بوی آتش گرگان پیر را هشیار کرد. آتش از بالای درخت لحظه لحظه به آنها نزدیک می شد. دارن خم شده بود و شاخه سوزان را تا جایی که می توانست پایین می برد. اما قدش کافی نبود؛ شعله از بالا به انبوه گرگان افتاد.

صدای زوزه دردناک چند گرگ بلند می شد. شعله سرخ و بی رحم پشمشان را سوزانده بود. در حالی که به خود می پیچیدند، از گرگ خاکستری دست برداشتند و به بیرون دویدند. دارن شاخه دیگری شکست و شعله سوزانش را روی چند گرگ دیگر انداخت. پدرش را می دید و مواظب بود که شعله اش تن او را آزار ندهد. گرگ ها زوزه کشان از درد دویدند و دور شدند.

حس پیروزی در دارن شعله زده بود. دلش می خواست با سرفرازی از درخت پایین بیاید و پدر را درآغوش گیرد....

ولی چیزی مشکل داشت. هنوز قلبش تند و تند می زد، هنوز سراسیمگی در تمام وجودش رخنه داشت. ماه کم کم پشت ابر می رفت. به پدرش نگاه کرد.

پدر نگاهش را به او دوخت و زوزه ای سر داد. زوزه اش چون ناله آدمی بود که از رنج درعذاب است. همچنانکه ماه در پشت ابر پنهان می شد، پدر کم کم تغییر شکل می داد و به خودش تبدیل می شد.

دارن به پدر خسته اش چشم دوخت. بر تن پدرش خون جاری بود، خونی از صدها زخمی که برای دفاع از او حاصل شده بود. دارن وحشت زده به تن رنجور پدر نگاه می کرد.

از لای شاخه ها پایین آمد وبا عجله کنار تن پدر زانو زد. پدر بیهوش افتاده بود. دارن با ترس به او نگاه می کرد. پدر برای لحظه ای چشمانش را باز کرد وبه دارن چشم دوخت.

دارن در چشمان پدر خیره شد. چیزی در این چشمان بود، چیزی در این روشنایی سیاه بود که کم کم رو به نابودی می رفت. فکرش ناگهان پیش چند ساعت قبل رفت، که به ستاره ها چشم دوخته بود و حرف مادربزرگ را به یاد می آورد...

پدر آرام چشمانش را بست. دارن، با حسی از ترس و حیرت، به آسمان بالا چشم دوخت. در کنار ستاره ای که متعلق به او بود، ستاره ای با تمام قدرت می درخشید. دارن چشمان اشکبارش را بست. ستاره پرنور آرام در پهنه آسمان خاموش شد...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۱۲:۲۵:۱۱

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۹:۰۵ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
تكليف اول:

آريانا دامبلدور ، درون شنل نامرئي بزرگي پنهان شده بود. آرام آرام به درب بزرگي نزديك ميشد كه در انتهاي تالار بزرگ ريونكلا قرار داشت.
درب بزرگ را با يك فشار آرام باز كرد. كسي آنجا نبود. پس شنل نامرئي را درآورد و مشغول ديدن لوازم درون اتاق شد. چيز خاصي درون آن نبود. فقط چند قفسه پر از كاپ و مدال قديمي و چند بطري و كتاب. همين! آريانا شنيده بود كه درون اين اتاق چيزهاي جالبي وجود دارد ، ولي مثل اينكه اشتباه فكر ميكرد. خواست از اتاق خارج شود كه چشمش به درب كوچكي در گوشه ي اتاق افتاد. پس در كوچك را باز كرد و خود را درون اتاقي يافت كه پر بود از سكه ها و چيزهاي جادويي و جالب. ابتدا، دستكشهاي جادويي توجه آن را جلب كرد كه به جاي گرم كردن دست ، دماي دست را تنظيم ميكردند. اما بعد ، چشمش به قدح انديشه اي افتاد كه درست در گوشه ي سمت راست اتاق بود.
اول فكر كرد كه كار درستي نيست كه درون قدح برود. اما از شدت كنجكاوي ، نتوانست خودش را كنترل كند و بالاخره وارد قدح انديشه شد:

مردي با چشمهاي آبي روشن و موهاي طلايي رنگ ، روي مبل راحتي نشسته و مشغول نوشيدن چاي بود. مرد ابتدا چاي را روي ميز گذاشت و بعد به طرف تلسكوپ بزرگي رفت.
مرد ، به درون تلسكوپ نگاه كرد.
ناگهان صداي در به گوش رسيد. مرد آهي كشيد و ناراحت ، از اينكه كسي مزاحم كارش شده ، به طرف در رفت و در را باز كرد.
_ سلام جان! داشتي چيكار ميكردي؟
مرد ديگري كه كمي شوخ طبع تر و مهربانتر از جان به نظر ميرسيد ، به همراه بسته ي بزرگي وارد خانه شد.
جان به آرامي گفت: داشتم به كارهام ميرسيدم كه تو مثل هميشه مزاحمم شدي.
مرد دوم خنديد و گفت: مزاحم؟ اين طور نيست. يه روزي از من تشكر ميكني كه امروز اومدم ديدنت.
جان خنديد و گفت: منظورت چيه؟
مرد لبخندي زد و گفت: توي بسته اي كه ميبيني تمام وسايل براي ما هست. ما كارآگاهان خوبي ميشيم.
جان با ناراحتي گفت: مايكل؟ فكر ميكني ما كي هستيم؟ هركول پوارو؟ يا شايد هم شرلوك هولمز؟ من نميخوام كارآگاه باشم. ميخوام ستاره شناس بشم. من اين كارو بيشتر دوست دارم.
مايكل با نااميدي گفت: باشه. تو به اون كار مسخره ي نجوم ادامه بده. اما يه روزي توي روزنامه خواهي خواند كه مايكل جونز ، مشهورترين كارآگاه دنيا ميباشد.
جان لبخندي زد و گفت: اميدوارم.
مايكل چاي برداشت تا بخورد. و جان به طرف تلسكوپش رفت. شب قشنگي بود و ستاره ها به زيباترين حالات ممكن در آسمان شب ميدرخشيدند.
مايكل گفت: مزاحم كارت كه نيستم؟
جان كه تمام حواسش به ستاره ي بزرگي بود كه در اسمان ميدرخشيد گفت: نه. به هيچ وجه. به نظرت اون ستاره ي بزرگ چيه؟
مايكل گفت: خودت خوب ميدوني كه من چيزي از نجوم نميفهمم.
جان گفت: اون ستاره كمي غير عادي به نظر مياد.
مايكل خنديد و گفت: واقعا؟ خب اگه اين طوريه ، تو هم غير عادي به نظر مياي.
جان كه ديگر از اين شوخيهاي دوستش خسته شده بود گفت: خيلي درخشانه. خيلي پرنور و زيبا.
ناگهان صداي عجيب و بلندي به گوش رسيد. مثل يك بمب. و اين صدا ، جان و دوستش و حتي آريانا را هم ترساند.
جان گفت: اين صدا ، از آسمان بود. درست مثل رعد و برق...با اين تفاوت كه اين صدا خيلي وحشتناكتر از رعد و برقه.
مايكل كه هنوز آثار ترس را ميشد در چشمانش ديد گفت: حالا كه چي؟
جان جواب مايكل را نداد. در عوض ، دوباره كنار ميكروسكوپش رفت. بعد با خود زمزمه كرد: هووم..اين ستاره ي درخشان رو من از چند روز پيش در آسمان ديده بودم. حتي در روز هم ميشد نور اين ستاره رو ديد.
ناگهان آريانا متوجه شد كه تصوير درون قدح انديشه تغيير پيدا كرده. او باز هم در همان خانه بود. جان هم در خانه بود و پشت ميز بزرگي نشسته بود. كمي پيرتر از گذشته شده بود. مرد جواني هم كنارش نشسته بود. اما مايكل نبود. به نظر مي آمد كه مرد جوان براي مصاحبه آمده. چون پرسيد:
پرفسور جان كوارو؟ اون روز رو كامل شرح بدين. چه اتفاقاتي افتاد؟
جان لبخند كمرنگي زد و گفت: من و دوستم مايكل در خانه نشسته بوديم و حرف ميزديم. شب قشنگي بود. من درون تلسكوپم را نگاه كردم و ستاره اي را ديدم كه خيلي پرنور و درخشانتر از ساير ستاره ها بود. اون ستاره رو از چند روز پيش ديده بودم. ناگهان صدايي وحشتناك به گوشمان رسيد. مثل يك بمب. من ميدانم كه اين واقعه ، مردم را خيلي ترساند. اين اتفاق تا آن روز ، فقط 1 بار اتفاق افتاده بود و مردم هم چندان به اين موضوع اهميت نداده بودند. ولي در آن سال ، كه سال 1054 هم بود ، اين صدا خيلي وحشتناكتر از قبل بود.
مرد جوان چيزهايي نوشت و بعد دوباره پرسيد: بعد چه كار كرديد؟
جان جواب داد: روزها تحقيق كردم. و بالاخره دليلش را يافتم. ستاره اي كه من ديده بودم ، در واقع جرم بيشتري از خورشيد داشت. اين ستاره پس از مرحله ي غول سرخي ، منفجر ميشه و مقدار زيادي از جرمش را از دست ميده. دليل اين انفجار هم همينه. اين نوع انفجار را انفجار ابر نواختري ميگويند.
مرد جوان دوباره چيزهايي نوشت و تشكر كرد.
ناگهان همه چيز تغيير كرد و آريانا خودش را درون همان اتاق انتهاي تالار ريونكلا يافت. آريانا لبخندي زد و با خودش گفت: پس جان كوارو ي معروف ايشون بود. چه جالب!
آريانا شنل نامرئي را پوشيد و از اتاق خارج شد.

تكليف دوم:

لوايانا پارتيپسانا. اين جادوگر ، كه اولين جادوگر نجوم شناس بود ، به فضا هم سفر كرد.
اين شخص ، توانست ابتدا به موقعيت خورشبيد و ماه و ستارگان و سياره ها پي ببرد و اولين تقويم ها را بسازد.
او همچنين ، به تحقيق در زمينه ي سياره ها پرداخت و توانست به فضا نيز سفر كند.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۱۱:۵۱:۳۸

خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۰:۴۳ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
زن جوان به آرامی وارد فضای باز شد.عطر شب بو ها و سبزه های تازه محیط همیشه اورا به وجد می اورد .نوزاد کوچکی در اغوش داشت.شنل بلند سیاه موهای قهوه ای رنگش را پوشانده بود .با چشمان براق فندقی رنگ به آسمان بالای سرش خیره شده بود.به سـتارگانی که به گرد ماه جمع شده بودند.گویا همگی نگران کودکی بودند که قربانی سرنوشت خواهد شد.!زن جوان در جستجوی ستاره ی دخترش بود.ستاره ای از ستارگان دب اکبر.ستاره ای خاموش در میان حریر شب .

جلوتر رفت.شنل بلندش را به زمین انداخت.ستارگان همچون زینت هایی بر روی حریر لطیف شب می درخشیدند.بغض گلویش را می فشارد.همسرش برای رسیدن به قدرت زن جوان را مجبور کرده بود تا کودک خود را قربانی الهه قدرت کند.! زیرا که از قدیم گفته شده بود که الهه قدرت فقط از زنان قربانی می گیرد و این خود افسانه ای جداست.! زن بیچاره تنها کودکش را در اغوش فشرد.می دانست که تا چند ثانیه دیگران با دستان لرزانش خنجر بر قلب کوچک فرزند می زند و خون ان را به سنگ های کنار چمنزار می مالد تا قربانی پذیرفته شود.گل ها با الهه ها سخن می گفتند.خبر قربانی کوچک به زودی به گوش الهه قدرت می رسید و او قربانی را می پذیرفت و همسرش قدرتمند می شد.این فکر ها همچون خنجری بر قلبش فرو امد.چطور ممکن بود؟چطور می توانست کودک شیرخواره اش را قربانی الهه قدرت کند.او قدرت نمی خواست بلکه ان مرد قدرت طلب در جستجوی چیزی بود که در حقیقت به او تعلق نداشت.!

دستان لرزانش را به زیر پیراهن برد و از جیب مخفی بلیز کهنه اش خنجر طلایی رنگ با حاشیه های نقره ای بیرون اورد.کودک اشک می ریخت.چشمان درشت ابی رنگش باری به از اشک درخشان و باری از بوی گلهای بنفشه خندان می گشت.به فرزندش خیره شد.نمی توانست .نمی توانست قربانی دهد.او طالب قدرت نبود.هرگز نمی خواست که..!

چاره ی دیگری نداشت.اگر کودک را قربانی نمی کرد حق برگشت به خانه را نداشت.همسر بی رحم در پی قدرت او را به خانه راه نمی داد و زن بیچاره در میان کوچه های سرد تنهایی اواره می گشت.!

به سمت دریاچه کوچکی که در امتداد کاج های بلند قرار داشت حرکت کرد.اگر فرزندش قربانی میشد خون پاک او همراه دریاچه و رود ها روان می شد.بلکه نیروهای فرازمینی ..جادوگران و ساحران باستانی و رود خروشان انتقام تنها دخترش را بگیرند.!

خنجر را بیرون کشید و شروع به زمزمه کرد.اشک در چشمانش جمع شده بود اما چاره ی دیگری نداشت :الهه ی قدرت..الهه ی جاودانگی و ثروت..اکنون از سر اجبار فرزند خود را قربانی تو می کنم تا بلکه همسرم به قدرت حریصانه اش برسد.ان مرد طماع قدرتمند بودن را به زندگی فرزندش ترجیح می دهد.اه الهه ی قدرت و جاودانگی و اکنون این قربانی را از او بپذیر و بدان که تا دنیاست از زندگی متنفر خواهم بود.!

سپس به چشمان ابی دخترک و دستان تپلی که برای گرفتن دست مادر بی وقفه تکان می خورد نگاه کرد.قطرات اشک از چشمان فندقی رنگش می چکید.!احساس تنفر از زندگی..احساس انتقام

خنجر را بالا برد ...صدای فریاد اسمان بگوش رسید و صدای خروش رود ها .یک ثانیه به اسمان بالای سرش خیره شد....اسمان به خشم امده بود.ستاره ی سوم از سمت راست در دب اکبر در حال مرگ بود اما چه مرگ با شکوه و زیبایی.اسمان مرگ دخترک را زیبا و با شکوه جلوه می داد بلکه که دل مادر بیچارهاش بدرد نیاید.

توده ای از ابر به دور ستاره جمع شده بود.نور های ناشی از دقایق پایانی انفجار اسمان را روشن کرده بود نور سرخ و زرد چشمان زن جوان را می زد.توده ی نقطه ای شکل به کنار رفت و سپس هاله ای از نور با تاللوء در اطراف ستاره بوجود امد و صدایی به گوش رسید.صدایی که مشخص نبود زن است یا مرد.صدایی دوگانه..صدای یک الهه : فرزندت را قربانی کن که چاره ای جز این نداری..فرزندت نمی میردبلکه به خواست یک الهه نیرویی جدیدی میگیرد دختر الهه قدرت تا ابد در کنار من به خدمت خواهد گماشت و اوازه او در افسانه های یونان ثبت می گردد.! به همسرت بگو که قربانی پذیرفته شد و بزودی شاهد قدرت در زندگیش باشد

زن از شدت شادی گریست.به اسمان با شکوه نگاه کرد.صدای الهه قدرت در گوشش می پیچید خنجر را بالا برد و چشمانش را بست .صدای جیغ در تمام فضا طنین انداخت

ستاره ی دخترک منفجر شد و در همان لحظه ابر ها جمع شدند.هاله ی نور مرگ ستاره در اطراف توده ای ابر قرار گرفت و ستاره ی بزرگتری به وجود امد.نوزاد کوچک دقایقی بی صدا ماند.انچنان که فکر مرگش در ذهن مادر جای افتاد اما بعد به طرز شیرینی می خندید.هاله ای از نور خدایان اطرافش را گرفته بود.اسمان رعدی زد و رعد بر صورت نوزاد فرود امد و دقایقی بعد اثری از او نبود...!

هزاران سال بعد در اساطیر یونان این چنین امد که مرد از شنیدن خبر بسیار شادمان شد {خبر این که قربانی پذیرفته شده } و از انجایی که نمی دانست دخترش هم اکنون دختر الهه قدرت است هرلحظه منتظر بود تا هدیه اش از سوی خدایان به دست برسد.اما تا پایان عمر به دنبال قدرت می دوید و هر گاه که که ذره ای به ان نزدیک میشد از دستش می گریخت.

در افسانه ها چنین امده است که زن جوان هرچند روز یک بار به کنار چشمه درخشانی که فرزند را قربانی کرده بود می رفت و با دختر الهه قدرت صحبت می کرد.البته اورا نمی دید و رو به اسمان با صدایش سخن می گفت و سرانجام در همان جا جان به جان افرین تقدیم کرد

تکلیف دوم :

الکسا کامبر جادوگران بزرگی بود که در واپسین لحظه های زندگی موفق به کشف یک سیاره شد.موفق به رسم تقویم و کشف ستاره ی مرگ شد.از ان رو که از ان پس قربانی های الهه ها وقتی قربانی می شدند ان ستاره می درخشید و این چنین در اساطیر یونان امد که :محل زندگی دختر الهه قدرت در میان ان ستاره است!


فکر نمی کنم احتیاجی به توضیح بیشتر باشه.اکثرریت الهه قدرت رو می شناسند و می دونند که از اساطیر یونانه

با تشکر از شما عزیزان!



Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
تکلیف اول ) همانطور که در متن اشاره کردم ، آخرین انفجار ابر نواختری مربوط به سال 1054 هست . از شما می خواهم رولی در رابطه با جریان دیده شدنش توسط اولین شخص ( که جادوگر بوده ) و ثبت آن بنویسید . (بیست و پنج امتیاز )

استوارت پشت پنجره بلند و باریک اتاقش نشسته بود. پنجره ای که هر شب مهمان نگاه های مشتاق چشمان استوارت از یک طرف ، و چشمک های آسمان از طرف دیگر بود. اطراف پنجره را سنگ سیاه رنگ پوشانده بود وزمین هم با موزائیک سیاه رنگ فرش شده بود. در پشت پنجره ، آسمان فراخ سرمه گون ، با رخنه های درخشانش خودنمایی می کرد. صورت سیم فام ماه و چشمک های ستارگان جلوه ای به آسمان می داد و انوار ان در شیشه تسلکوپ های جادویی استوارت منعکس می شد.
استوارت جام تهی از نوشیدنی اش را کنار گذاشت. چیزی داشت توجهش را جلب می کرد. در میانه آسمان ، در افق های دور دست ، نوری شروع به درخشیدن کرده بود ، نوری که حدود دو درجه از آسمان را احاطه کرده بود و و همچنان می درخشید. استوارت قلم پر و کاغذش را برداشت و شروع به یادداشت کرد :


بعد 37 درجه و سه دقیقه .... میل 44 درجه و 59 دقیقه


نگاه کرد. نور هنوز داشت می درخشید. درست در منطقه میانی صورت فلکی سگ بزرگ و درخشش آنچنان زیاد بود که شعرای یمانی دیگر دیده نمیشد ! استوارت می توانست حدس بزند که این چیست ! حتما یک انفجار ستاره ای بود. هیچ دلیل دیگری برای چنین درخشش ناگهانی ای وجود نداشت. استوارت حدس می زد که ستاره ای منفجر شده باشد : یک ابرنواختر !
استوارت شئ گرد و بزرگ شیشه ای کنار دستش را برداشت. یک شیشه طلسم شده که با قدرت جادو بزرگنمایی 1200x داشت ! استوارت تلسکوپ جادویی را با چوبدستی در برابر خودش در هوا معلق نگاه داشت و نگاه کرد. یک ابر بزرگ و درخشان می دید ، ابری وسیع و در حال انبساط که نور وحشتناکی از خود منتشر می کرد. ابری که مشخص نبود نارنجی است یا زرد !
استوارت صبر نکرد ، تمام دیده هایش را بر روی کاغذ نوشت ! او شاهد یکی از برگترین ابرنواختر های تاریخ بود. استوارت کاغذ را برداشت و با سرعت به سمت اتاقش دوید تا آن را برای مرکز نجوم جادوگران بفرستد ...
بوسیله ی تخیل خودتون یک نجوم شناس جادوگر را معرفی کنید .
ژان پل نوژان : او جادوگری فرانسوی بود که از بدو تولد عاشق نجوم بود. او کسی بود که افسون های بزرگنمایی را گسترش داد و اولین تلسکوپ جادویی را اختراع کرد. او ده ها سال قبل از دانشمندان ماگل هیئت بطلیموسی را رد کرد و هیئت مهرگرد(شمسی) را بنیان نهاد.او درسن 76 سالگی توانست جایزه مرلین درجه یک را به خاطر فعالیت های علمی و خدمت هایش به دنیای جادوگری بگیرد. وی دو روز پس از اینکه نوزدهمین قمر مشتری را کشف کرد درگذشت !

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
من اطلاعات کاملی در مورد ابرنواختر سال 1054 نداشتم برای همین مختصات اون رو کاملا اتفاقی انتخاب کردم!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مشق 1)

-توپو بندازي اينجا! باب يه خورده دقت كن! بوقي!

-ببينم ادي كجا رفت؟

-بيخيال اون! توپو بنداز!

شب بود و خانواده اي شاد و خرم، براي گذراندن تعطيلات، به كنار دريا آمده بودند.از آن جايي كه در سال 1054 ، لباس اختراع نشده بود و ملت خودشونو با لنگ مي پوشوندن()، مجبور بودن زياد تحرك از خودشون نشون ندن. زيرا در غير صورت، همون لنگ هم از دورشون كنار مي رفت و اعضا و جوارحشون ديده مي شد . آنتونين و بارتي، مشغول توپ بازي در كنار دريا بودند و پدر و مادرشان در حال گرفتن حمام آفتاب. در اين بين تنها ادي، اين پسر سيفيد ميفيد دور تر از آن خانواده، مشغول پيدا گردن صدف و حلزون از كف دريا بود.

خانواده اش در آن هواي خوب، كوچك ترين توجهي به وي نمي كردند و به همين دليل او هر لحظه دورتر مي شد و به تجمع 100 نفري توريستي در كنار دريا نزديك مي شد. همچنان به آب خيره بود كه ناگهان نور خيره كننده اي در آب ديده شد و به همراه آن صداي بلندي نيز به گوش رسيد.ادي از ترس خود را كنار كشيد و از آب دور شد. مدتي طول كشيد تا متوجه شد كه آب رنگش روشن نشده. بلكه اين آسمان بود كه مانند روز روشن شده و آب تنها تصوير آسمان را منعكس مي كند!

چه اتفاقي افتاده بود؟ آسمان مانند روز روشن شده بود و صداي جيغ مانندي نيز از آن به گوش مي رسيد. تصميم گرفت خود را به خانواده اش برساند. اما خشكش زده بود. در سمت چپش، ملت توريست خشك و مبهوت به آسمان نگاه مي كردند.لحظه اي بعد ادي متوجه شد منبع نور از يك ستاره نسبتا بزرگ است. سال 1054 بود و از اون جا كه عقل مردم در حد بز پايين بود() و ادي نيز از اين قاعده مستثنا نبود، براي گرفتن ستاره به سرعت به طرف ستاره حركت كرد. ستاره هر لحظه از سحل دورتر مي شد و ادي نيز به دنبال آن در حركت بود.دقيقا از بين محفل توريست ها گذاشت و در همان موقع بود كه به خاطر جنبش زياد وي، لنگ وي باز شد و تمامي جوارح ادي، در ميان توريست ها خودنمايي كرد. از شانس بد وي، جد آلبوس دامبلدور نيز در آن بين بود.

جد آلبوس:

ادي بدون توجه به لنگ، همچنان مي دويد و در پشت سرش جد آلبوس، كه چشم طمع به وي دوخته بود به دنبالش حركت مي كرد.

-تو رو خدا واسا! كلاس خصوصي هاي من حرف نداره! باور كن راست مي گم!

به ظاهر ادي اين حرف ها را گوش نمي داد. نور خير كننده آن باعث شده بود كه ادي فقط هر چند وقت يكبار به آن نگاه كند تا مسير خود را بداند. در پشت سرش جد دامبلدور با سرعت زيادتر به وي نزديك مي شد. چيزي نمانده بود تا ادي در چنگال وي بيفتد كه ناگهان....

شاپاق!

پاي جد آلبوس، به تكه سنگي گير كرد و با صورت، به زمين كوفته شد! در همان موقع ستاره در پشت دريا غروب كرد و بار ديگر سياهي شب، ساحل را در آغوش گرفت. ادي كه اشك در چشمانش جمع شده بود() در همان جا ايستاد و زانوي غم بغل گرفت و هاي هاي گريه كرد . چند متر آن طرف تر جد آلبوس كه به هوش آمده بود، آن تكه حوري را در ساحل ديد كه گريه مي كند. پس به آرامي به آن جا رفت تا او را استعمال كند
======================

مشق 2)

ساعت 9 شب...اخبار

-بينندگان عزيز به يه خبر فوري گوش كنيد! چند دقيهق پيش باستان شناسان يك كتيبه رو پيدا كردند كه در اون سرگذشت يكي از دانشمندان مربوط به عصر حجر!!! نوشته شده. سازمان ميراث فرهنگي از دادن اطلاعات كامل معذوره. ولي تنها چيزايي كه ما ازش مي دونيم اينه كه نام اين فرد توماس اندرسون هست و ايشون يه نجوم شناس هست كه براي اولين بار تونست خوشه پروين، سياره پلوتون و دو ستاره باستاني كه تا همين الان ما اونو يك خرافات مي پنداشتيم كشف كنه. در ضمن ايشون ظاهرا فرمول هايي رو كشف كردن براي محاسبه مدت زمان يه ستاره كه اداره ميراث فرهنگي از انتشار اون فعلا خودداري كرده.

تصوير عوض مي شه و بار ديگه تصوير مجري تلويزيون ظاهر مي شه.

-ادامه خبرها! رئيس جمهور ما محمــ...........

پايان!


[b]تن�


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
تكليف اول
در فاصله اي بسيار دور, آنقدر دور كه حتي تصورش هم مشكل است, ستاره عظيم الجثه اي آماده مي شود تا زندگي را بدرود بگويد. ستاره شروع به بزرگ شدن مي كند گويي مي خواهد براي آخرين بار اظهار وجود و قدرت نمايي كند و برود.

شراره هاي آتشينش در فضاي اطراف پيش مي روند و هر چيز را- كه براي بهره مندي از گرما به او نزديك شده بودند- در برگيرند. گرماي وحشتناك و نور كور كننده اش را به هر سو مي رود.
در نهايت ستاره شروع به فروپاشي مي كند. آخرين توانش را براي پيوستن به عدم جمع مي كند. انفجاري مهيب و سياهي مطلق. اما در پس اين سياهي مطلق نيرويي دهشتناك نهفته است. جاذبه اي پرالتهاب و مكنده كه حتي نور را به سوي خود جذب مي كند.

نور ناشي از انفجار به سرعت پيش مي رود. سالها در راه است و هر جا سرك مي كشد. يكي از اين قسمت هاي كوچك منظومه شمسي است.
سال 1054. مردم مثل هميشه براي كار هاي روزمره از خانه خارج مي شوند. يكي از مشنگ ها از خانه اش خارج مي شود. خميازه اي مي كشد و به آسمان خيره مي ماند. با گره انگشتانش چشمش را مي مالد تا از آنچه مي بيند مطمئن شود. دو خورشيد در آسمان نوافشاني مي كنند
در پي اين حادثه بسياري از مردم به خانه هايشان پناه مي برند. خيل كثير ديگري به كليساها ميروند.

-اين عذابي از سوي خداست.
-پايان دنيا نزديك است.
-نه بابا! اين نعمته!
-شايد خورشيد زاييده!
عمده مردم با اين عقايد به آسمان نگاه مي كردند. اما بسياري از آنها فهميده بودند نوري كه در آسمان مي درخشد هيچ آسيبي به آنها نمي رساند. هيچ كدام از آنها فكر نمي كردند كه به پديده نادري مي نگرند كه احتمال وقوع مجدد با اين مشخصات خيلي كم خواهد بود.

اما بازخورد اين پديده در ميان جادوگران بسيار بيشتر بود. "ماتئوس دوپلخواي" بزرگترين پيشگو و اخترشناس زمان خود بلافاصله بهترين دوستانش كه آنها هم از جمله پشگوها و اخترشناسان بودند را دعوت كرد.

ماتئوس در زمان مقرر در اتاقش نشسته بود و منتظر ورود مهمانانش بود.
در به صدا در مي آيد و گروه كوچكي متشكل از چند پيرمرد وارد مي شوند.
-چه خوب شد كه اومدين. بنشينيد. پيرمرد ميزبان نگاهي با مهمانانش رد و بدل مي كند و زماني كه لبخند هر يك را مشاهده كرد شروع به صحبت مي كند.

-خوب, جاناتان با سانتور ها حرف زدي؟
-بله مَت! البته به چه سختي و با چه اكراهي... اما بالاخره موقور اومدن. خودشه. اين نور همونيه كه پيش بيني شده بود.
-كلاوس! تو چي فكر ميكني؟ ماتئوس پرسيد.
-صد در صد درسته. همه چي جور در مياد. حتي يك دقيقه هم اين ور و اون ور نشده.

وقتي لبخند جمع مهر تاييدي بر سخنان كلاوس زد, ماتئوس بلند شد و با صداي لرزانش شروع به حرف زدن كرد: " اين ستاره هر شونصد سال يكبار ظاهر مي شود و هر بار پديده خيلي عجيبي اتفاق مي افتد!" اوه خداي من يعني اين اتفاق عجيب چه خواهد بود؟ و ما چقدر خوشبخت هستيم كه اين پديده را خواهيم ديد.
در دهكده دور افتاده اي مردي مضطرب جلوي در خانه اي قدم مي زند. ناگهان صداي گريه بچه اي سكوت را مي شكند و پيرزني از در خارج مي شود.

-خدا رو شكر! هم بچه سالمه و هم مادر! پيرزن گفت.
مرد به آرامي بچه را در آغوش مي گيرد و به آن خيره مي شود. و به آرامي زمزمه مي كند:
-"اسمشو ميذارم آلبوس"
و به اين ترتيب پديده هزاره متولد مي شود.
توضيح آنكه فسيل شناسان عمر آلبوس دامبلدور را هزار و خرده اي تخمين زده اند.

تكليف
نجموم الدوله از اخترشناسان بزرگ آسلام است كه برگ اول شناسنامه او را مشاهده مي كنيد...
تصویر کوچک شده
اين دانشمند شهير آسلام اولين كسي بود كه دريافت ستاره ها نقاط نوراني هستند كه به سقف آسمان چسبيده اند. هم چنين او فهميد كه خورشيد نور مي دهد و موجبات روشنايي زمينيان را فراهم مي آورد. اگر چه اين كشفيات به ظاهر ابتدايي هستند اما نقش شگرفي در پيشرفت ستاره شناسي دارند. به طوري كه بعد ها كپلر, گاليله, خواجه نصير و حتي كاساندرا تريلاوني به تمجيد از او پرداختند. كپلر مي گويد:" اين مرد بزرگ بالغ بر 163 كيلوگرم وزن داشته!".

نظريه توليد سياهچاله از انفجار ابرنوااختري از اين دانشمند است كمتر از دو نظريه ديگر او مورد توجه است. او همچنين مطالعاتي در مورد قوانين حاكم بر مركز سياهچاله(مكاني كه به نظر مي رسد معادلات فيزيكي ما در آنجا صادق نيست داشته است. كه در نهايت در تشنگي دست يافتن به اين علوم غريب هلاك شد!.

كتاب ستارگان بر آسمان جادويي جادوگران هم مي درخشند تاليف اين دانشمند سالها از منابع معتبر ستاره شناسي جادوگري بوده است. در اين كتاب اسراري همچون" دامبلدور چگونه رد پسران سفيد را از روي ستارگان پيدا خواهد كرد." مورد بررسي قرار گرفته است.

تکلیف دوم امتحان تعیین سطح

1 . اگر ستاره ای در شهر تهران ( هر شهری ) ساعت 8 شب طلوع کند ، یک ماه بعد زمان طلوع این ستاره چه ساعتی خواهد بود ؟
د .6 عصر

3 . کدام یک از صورت فلکی های زیر در همسایگی صورت فلکی اژدها قرار ندارد ؟
ه . ذات الکرسی

4 . فرضیه زمین مرکزی متعلق به کدام دانشمند است ؟
الف .ارسطو

5 . انجام کدام یک از کار های زیر به انرژی کمتری تیاز دارد ؟
الف . فرستادن سفینه به سمت خورشید

6 . کدامیک از پدیده های نجومی زیر هرگز اتفاق نمی افتد ؟
ب . عبور مریخ از نزدیک خوشه پروین


7 . کدام گزینه غلط است ؟
الف . شدت میدان مغناطیسی سیاره زهره در حدود نصف شدت میدان مغناطیس سیاره زمین است .

8 . نوازنده فلک لقب کدام سیاره منظومه شمسی است ؟
ب . زهره

9 . کدام سیاره نماد بد شگونی بوده ( در زمان قدیم ) ؟
ه . مریخ ( بهرام )

10 . کدام یک جزو اقمار مریخ است ؟
الف)فوبوس

سوال کمکی __ کتاب « گردش اجرام آسمانی » متعلق به کدام دانشمند است ؟
الف . نیکولاس کپرنیک


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۰ ۲۰:۴۵:۲۵
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۰ ۲۰:۵۲:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
همانطور که در متن اشاره کردم ، آخرین انفجار ابر نواختری مربوط به سال 1054 هست . از شما می خواهم رولی در رابطه با جریان دیده شدنش توسط اولین شخص ( که جادوگر بوده ) و ثبت آن بنویسید .

سال 1054 میلادی - بیابان کالاهاری – آفریقا :
بر روی شن های سرد و متحرک بیابان دراز کشیده و به آسمان چشم دوخته بود ، ستارگان بیشماری به او چشمک می زدند ، به یاد داشت که در کتابی مشنگی تعداد آنها را حدودا دو میلیون خوانده بود ، اما به نظر خیلی بیشتر می آمدند...
آهی کشید و با لبخند کمرنگی به ستاره ی شمالی خیره شد ، درخشان تر و بزرگتر از بقیه ی هم نوعانش در آسمان تاریک می درخشید .

همان سال _ همان زمان _ کهکشان
- گورگول ! گورگول ! اون ستاره ی پر حجم تر از خورشید رو می بینی گورگول؟
گورگول : همون ستاره ی پر حجم تر از خورشید فرمانده؟
فرمانده : نه گورگول ، اون ستاره ی پر حجم تر از خورشید !
گورگول : آهان ! فهمیدم ! اون ستاره ی پر حجم تر از خورشید !

فرمانده سر مثلثی شکلش را به علامت تایید تکان داد و به سوی آینه سفینه اش حرکت کرد ، در مقابل آینه ی قدی اش ایستاد و نگاهی به سر و وضع نامرتبش انداخت ، شاخک های بلندش را صاف کرد و شکاف های بینی اش را بررسی کرد ، گرد و خاک فرضی روی شانه اش را تکاند و دستی به سر کچلش کشید . زوزه ی موجود فضاییانه ای (!) کشیده و یوفو اش را به سمت همان ستاره ی پر حجم تر ازخورشید تغییر جهت داد .

ساعتی بعد :
فرمانده در حالیکه دستهای سه انگشتی اش را بر روی دکمه های بیشماری فشار میداد ، بدون آنکه به گورگول نگاه کند گفت : گورگی بپر برو که وقتشه ابرنواختر تشکیل شه !
گورگول لبخند زشتی زد و میله ی بلند و باریکی را از کنار در سفینه برداشت ، سوار بر حباب شیشه ای شد و از سفینه بیرون پرید ، همراه با میله به ستاره نزدیک شد ، این باعث افتخارش بود که تمام کردن عمر آن ستاره اینبار به عهده ی او بود !
با لبخندی ملیح به ستاره نزدیک شد ، میله را نزدیک کرد و ...

زمین _ بیابان کالاهاری:
بیگ بنگ !

- جیـــــــــــــــغ !

و اینگونه شد که جدجدجدجدجدجد آلفرد بلک ، اولین کسی بود که بزرگترین انفجار ابرنواختری را دید ...
غافل از اینکه در گوشه ی دیگری از جهان ، گورگول ، چندمین شهید راه ترکاندن ستاره ها بود و پیکر نحیفش ، در اعماق کهکشان راه شیری شناور ماند بود ... تا ابد !

بوسیله ی تخیل خودتون یک نجوم شناس جادوگر را معرفی کنید .

سلام .
من یک نجوم شناس جادوگر هستم ! من خیلی گولاخ هستم ، من دیشب به فضا رفتم و در آنجا پیاده روی کردم . من موجودات فضایی را گرفته و برای آزمایش آنها را به زمین آورده ام . من میدانم که زمین تخت نیست ، بیشتر شبیه صندلی یا همچین چیزی است ! من اما واتسون را دوست میدارم ، ستاره های آسمانم را برایش به ارمغان خواهم آورد ، من پسرخاله ی توحید طفرپور...


جملات بالا ، جملات انتخاب شده از متن کوتاهی در کتاب " دور فضا با جاروی پرنده " نوشته ی مایک فورنیس ، منجم و محقق فضایی 23 ساله ، است .
فورنیس کتاب های بسیار در مورد کهکشان راه شیری ، راه چایی ، راه قهوه ای ، راه شکلاتی و... تالیف نموده !
و جامعه ی جادوگری تا به امروز از نعمت وجود این دانشمند بزرگ بی نصیب نبوده است !


پا..یان ! گلِ یاس ! معلم...مادر ماست ! ( ک.ر.ب دختربچه های دبستانی ! )



Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
زمان حال، سال 1074

- این جا بشین.

پیرزن نحیفی که این حرف را زده بود روی مبل کوچک و صورتی رنگی در اتاقک خود نشست. اتاقک او شلوغ به نظر میرسید و دلیل اصلی آن به کار بُردن پارچه های شلوغ و خالخالی در ساخت مبل ها و اثاثیه بود. اتاق مربع شکل بود و یک مبل کوچک صورتی در گوشه ای از آن قرار داشت. کنارش میز گردی بود و بقیه ی اتاق به خاطر یک شومینه و دو مبل آبی سفید ِ دیگر، پر به نظر میرسید. موکت آبی رنگ و نرمی کف اتاق را پوشانده بود. روی میز گرد که رو میزی سفید با خالخال های آبی داشت، یک سینی با دوتا فنجان قهوه قرار داشت که چند لحظه پیش، دختر جوانی آن را روی میز گذاشت.

دختر موهای بلوند خود را با دستش عقب زد و روبروی پیرزن، روی زمین نشست. نگاه کنجکاو و زیبایش به چشمان خسته ی پیرزن معطوف شدکه با مهربانی به او نگاه میکرد. پیرزن فنجانش را برداشت و گفت:
-گابریل، تو خیلی سوال میپرسی! اما من حافظه ی قوی دارم و میتونم بهت بگم که اون زمان دقیقا چه اتفاقی افتاد.
گابریل با لحن بشاش و شادمانی از فنجانش نوشید و سپس گفت:
- بگید مادر بزرگ، بگید قضیه چی بوده. فقط، درست مثل یک معجزه برام تعریف کنید ..

پیرزن لبخندی زد و چین و چروک های صورتش دو برابر شد. دستی به موهای نرم گابریل کشید و سپس، به دور دست نگاه کرد. به جایی خیره شد و یاد خاطرات گذشته کرد ..

- سال 1054 بود.. فلور اون موقع ده سالش بیشتر نبود. آپولین، مادرتون به فلور قول داده بود که اون رو حتما یک سفر به مصر میبره. در طی اون سفر ...

سال 1054

گرمای وحشتناک بیابان او را می آزرد. حتی آن هنگام از عصر که دیگر شب نزدیک بود. فلور دستش را به پیشانی کوچکش کشید و عرق خود را پاک کرد. آپولین جلوتر از او حرکت میکرد و سندی ،مادر بزرگ فلور نیز عقب تر از همه سلانه سلانه راه میرفت. فلور غرولند کرد :
- پس چرا نمی رسیم، مامان؟ من تا کی باید این گرما رو تحمل کنم؟ دیگه خسته شدم. نمیتونم!
آپولین به سوی دخترش برگشت. صبر کرد تا فلور نزدیک او شود، سپس دستش را دور گردن او انداخت و پاسخ داد :
- چیزی نیست. قطب نما این طرف رو شمال نشون میده. ما داریم نزدیک ِ مصر میشیم . فکر میکنم با توجه به اهرامش بتونیم پیداش کنیم. مادر، شما آلِتون خوبه؟

سندی با حرکت سر جواب مثبت داد. فلور و آپولین مشغول صحبت شدند و مسیری که قطب نما به آنها نشان میداد را پیمودند.. چند ساعت بعد، اواسط شب بود. آپولین از داخل کوله پشتی اش یک چادر خارج کرد و با کمک سندی و کمک های کوچک و مهم ِ فلور، آن را بنا کردند. سپس آتشی ساختند و همگی دور آن جمع شدند تا چیزی بخورند.آن شب بدون مهتاب و بسیار تاریک و ترسناک بود. فلور از اینکه با دو نفر بزرگ تر بود، کاملا خوشحال به نظر میرسید. بعد از تمام شدن شام هر سه ی آنها وارد چادر شدند. آپولین در مورد مصر صحبت میکرد و فلور که شیفته ی صحبت های او در مورد تمدن مصر بود، با دقت به حرف های او گوش میکرد.

نیمه های شب، آپولین با صدای جیغی از خواب بیدار شد. به اطرافش نگاه کرد. ناگهان قلبش در سینه فرو ریخت. رو انداز فلور کنار رفته بود و جای او خالی بود. سندی را بیدار کرد و هردو با عجله از چادر خارج شدند. هنوز خواب و منگ بودند. صدای جیغ فلور دوباره شنیده شد. آپولین با عجله به سوی یک تکه ی تیره در میان شن های بیابان رفت. در تاریکی شب موی بور فلور را تشخیص داد.

- چی شده؟
فلور با جیغ و فریاد کمک میخواست. آپولین او را در آغوش کشید ولی فلور دوباره جیغ کشید.
- پام.. پام خیلی درد میکنه! یه چیزی توی این بوته بود که من رو گاز گرفت! پام.. کمک .. آی!
آپولین بلیز فلور را کمی بالا زد.. شکمش خیس بود و وقتی آپولین به کف دستش نگاه کرد، لکه ی تیره ای را در کف دست سفیدش دید. چهره ی فلور مثل روح شده بود. آپولین با وحشت گفت:
- خیلی خب، چیزی نیست فلور. ازت میخوام که فقط جیغ نکشی! من درستش میکنم عزیزم، کمی نور میخوام مادر.
- ذخیره ی چوب آتشمون کم شده، آپولین!

آپولین با وحشت به مادرش نگاه کرد. او باید جان دخترش را نجات میداد. به فلور نگاه کرد. با اینکه او را درست نمی دید. دست فلور که در دستش بود، دست اورا محکم فشار داد. آپولین درد فلور را حس میکرد. سر خودش یا هر کسی فریاد کشید:
- ولی من نور میخوام! من باید ببینم که چه کار میکنم.. همین الان هم نور میخوام! تا صبح ممکنه دیر بشه!
سندی سعی میکرد دخترش را آرام کند. حال نوه اش، با عصبانیت دخترش خوب نمیشد. آپولین را بلند کرد و او را در آغوش کشید.

- باید آرامش خودمون رو حفظ کنیم.. شیشش.. آروم باش..
آپولین بالای سر فلور نشست. به او گفت:
- چرا این وقت شب اینجا اومدی؟
فلور در میان هق هق گریه اش، پاسخ داد:
- میخواستم دستشویی کنم!
آپولین خندید.. اما فلور همچنان از درد می نالید و اشک میریخت. آپولین افسوس میخورد که چوبدستی اش را از او گرفته بودند.. بدون جادو، هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. اگر آن زمان چوبدستی داشت می توانست به راحتی روشنایی ایجاد کند و با یک ورد ساده پا و شکم دخترش را بهبود بخشید اما حالا ، بدون نور و چوبدستی در تاریکی اسیر شده بود. همان طور که به فلور با مهربانی لبخند میزد ، شروع به خواندن شعری کرد. سر فلور را نوازش میکرد و همزمان برای او یک شعر، با صدای زیبای خودش میخواند.. شعر به زبان فرانسوی بود.

ناگهان صدای انفجار بلندی، صدای گرم و آرام آپولین را در خودش غرق کرد. آپولین ساکت شد و به اطراف نگاه کرد. بی دریغ چشمش به آسمان دوخته شد. فلور از وحشت جیغ کشید. سندی تنها کسی بود که تعجب نکرده بود. او رو به آسمان خندید و سپس فریاد کشید:
- این یک انفجاره اَبَرنواختری است. وای خدای بزرگ، چقدر زیباست. این اتفاق زمانی می افتد که یک ستاره به حد غول سرخ خودش میرسه و بعد ازاون این انفجار دو سه روزه رخ میده و بعدش ، ستاره از بین میره . در ضمن ، ستاره های بزرگ و پرحجم این طوری میشه ولی خورشید مثلا نه ! اون کوتوله سفیده که خیلی متفاوت تره .. در ضمن ، این ستاره جرم زیادی رو از دست داده .. همون هاله هاست .. این درخشندگی خیلی زیاد و خیره کننده است ، نه؟
آپولین با تعجب پرسید:
- شما از کجا میدونید ، مادر ؟
- من یک زمانی نجوم میخوندم و خیلی علاقه داشتم. توی دوسه تا از کارها هم به دوستان نجوم شناسم کمک کردم ..

در آسمان ستاره ی دور و کوچکی که به اندازه ی یک نخود میبود، انفجار کرده بود. دور تا دور آن، دود ها به صورت ابرهای بزرگ و روشنی مثل آتش بوجود آمده بود. تمام بیابان از نور آن، نور خیره کننده اش روشن شده بود. هیچ کس چیزی نمیگفت. دود های ابرمانند شروع به حرکت کرده و در هوای اطراف پخش شدند. حالا آن ستاره ی کوچک، به اندازه ی یک توپ بسکتبال در آسمان شده بود که دو تا دورش ، هاله های نورانی وجود داشت. آنقدر خیره کننده و عظیم بود که آپولین، تنها زمانی که فلور او را صدا زد به خود آمد و به یاد او افتاد. به سرعت آخرین نگاهش را به ستاره انداخت و روبروی فلور روی زمین نشست.

سندی، همچنان در حال شکر گذاری و تحسین آن ستاره بود. این یک معجزه بود که آنها به نور نیاز داشتند و این، باعث پدید آمدن نور شده بود. این انفجار ایرنواختری جان یک دختر بچه را نجات داده بود، و این یک معجزه ی واقعی بود. سندی همچنان به ستاره خیره مانده بود. هاله های دور آن، به آرامی حرکت میکردند ولی انفجار دیگری رخ نداده بود . صدای انفجار آنقدر زیاد بود که تقریبا به اندازه ی صدای یک ترقه در زمین شنیده شده بود.

آپولین سندی را به خود آورد.
- پای فلور رو بستم. شکمش هم خراش بدی برداشته بود که اون رو شستم.
وسپس ، هردو با قدردانی به ستاره خیره ماندند...

زمان حال

گابریل در حالی که با لبخند به مادر بزرگش خیره شده بود، با تعجب گفت:
- وای خدای بزرگ ..! چرا اون موقع چوبدستی نداشتید؟
- برای رفتن به مصر چوبدستی هامون رو گرفتند و ما هم راه بیابان رو انتخاب کردیم تا راه هوایی رو. آخه ما جادوگریم و هواپیما یک مقدار مشکل بود! البته الان هواپیما های مشنگی خیلی خوبند، ولی در اون زمان این طور نبودند. خب، این هم اون انفجاری که این همه میپرسیدی!

گابریل با وحشت به مادر بزرگش نگاهی انداخت و سپس گفت:
- مادر بزرگ، فلور هنوز هم اون زخم رو روی شکمش داره!
سندی خندید و دوباره به موهای گابریل دست کشید.

----
1) از فلش بک استفاده نکردم، چون بیشتر مال ِ پستای خزه!
2) اسم مادر بزرگ رو هم خودم نوشتم!
3) مادر بزرگ ِ ، سندی دلاکور همون نجوم شناس است! دو تا تکلیف رو قاطی کردم !
4) مرسی.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۸ ۱۹:۲۱:۵۶

[b]دیگه ب


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
جلسه ی اول

دانش آموزان بعد از مدت ها دوباره به طرف برج ستاره شناسی حرکت می کردند . قرار بود از آن به بعد هر جمعه شب کلاس ستاره شناسی به تدریس پروفسور آلفرد بلک برگزار بشود . بعضی از دانش آموزان از این که دیگر چیز زیادی از نجوم یادشان نمی آمد نگران بودند . پرسی ویزلی و بارتی کرواچ آرام آرام به طرف برج حرکت می کردند .
پرسی : فکر می کنی این آلفرد بلکه چطور آدمی باشه ؟
بارتی : دقیقا نمی دونم ؛ اما می گن دامبلدور بار ها اون رو به کلاس خصوصی دعوت کرده ولی او هیچ وقت دعوتش رو قبول نکرده .
پرسی : اه ... من از الان بگم ازش بدم میاد ، این چجور آدمیه که دست رد به سینه البوس من زده .
پرسی و بارتی دیگر به برج رسیده بودند . گابریل زود تر از دیگران جلوی درِ کلاس ایستاده بود و پشت سرش هم آریانا دامبلدور قرار داشت ، گویی برای شرکت در کلاس خیلی رغبت داشتند . تد و ویکتوریا هم گوشه ای از راه رو ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند .
بارتی خطاب به گابریل و آریانا گفت :
- حالا چرا نمیرین داخل ، چاپلوسات( جمع مونث عربیه ) ؟
- راستی چرا به فکر خودمون نرسیده بود .

و همه با هم به کلاس رو باز سرازیر شدند ، چه کسانی که آمده بودند و چه کسانی که در حال آمدن بودند یا هنوز نیامده بودند ، همه تازه متوجه حضور معلم جدید درس نجوم ، با موهای سیاه آشفته ، قد بلند و خوش ظاهر که شنلش به رنگ آبی نفتی بود ، شدند .

پروفسور آلفرد بلک از روی صندلیش بلند شد و جلوی تخته سیاهی که در هوا معلق بود رفت و بچه ها را یکی یکی از زیر نظرش گذراند .
- بعد از این که چند ترم از درس مهم نجوم و ستاره شناسی محروم بودید ، بالاخره درخواست های مکرر پرفسور دامبلدور ، رئیس مدرسه ، رو برای گرفتن این درس قبول کردم . فکر کنم همه ی شما اسم من رو شنیده باشید ، من آلفرد بلک هستم و ترجیح می دم من رو پروفسور یا قربان خطاب کنید . مسخره بازی و نمک ریختن سر کلاس من جایی نداره اما گاهی شوخی به جا خوبه .

دانش آموزان که هرکدام جایی رو برای نشستن انتخاب کرده بودند ، به تک تک حرف های او توجه می کردند ؛ چون هیچ رگه ای از شوخی در صحبت هایش نبود .
- ببخشید پروفسور !
صدا متعلق به دختری با موهای طلایی از گروه اسلیترین بود ، که دستش را به نشانه سوال داشتن بالا برده بود .
- بفرمایین دوشیزه ...
- اسکیتر ، ریتا اسکیتر
- بله ، بفرمایین دوشیزه اسکیتر .
- پروفسور می خواستم بدونم ، داخل این ترم با تلسکوپ سر و کار داریم ؟
- بله ، ولی درس مربوط به تلسکوپ ها مربوط به نیمه ی دوم ترم می شه . منم می خواستم الان برنامه تدریس رو اعلام کنم .
سپس چوبدستیش را تکانی داد و حروف طلایی روی تخته سیاه متنی را پدیدار کردند .

! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i
جلسه اول ~ تولد تا مرگ ستاره ها
جلسه دوم ~ خوشه های ستاره ای
جلسه سوم ~ سحابی ها
جلسه چهارم ~ امتحان میان ترم
جلسه پنجم ~ کهکشان ها
جلسه ششم ~ تلسکوپ ها
جلسه هفتم ~ ماه
جلسه هشتم ~ امتحان پایان ترم
! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i ! i

- همونطور که می دونید ، اختر شناسان بر این باورند که تا 5 میلیار سال دیگر نیز خورشید مانند امروز می درخشد ؛ اما سر انجام با کم شدن ذخیره ی هیدروژن در هسته ی آن ( و هسته ی هر ستاره ی دیگر ) از حالت پایداری خارج می شود .
باز هم دست دیگری به هوا رفت .
- بله !
- نه پروفسور ما نمی دونیم . مگر نه بچه ها ؟
همه ی بچه ها با سر حرف او را تایید کردند .
- راست می گین شما چند ترمه که معلم ندارین ! اصلا یادم نبود که امتحان تعیین سطحی که براتون طرح کرده بودم رو بهتون بدم . مشکلی نیست ، شما می تونین اونا رو جلسه ی آینده جواب بدین .
بچه ها که از کاری که کرده بودند ، پشیمان بودند ؛ به اجبار مهر تایید به حرف پرفسور بلک زدند .
- بچه ها چرا یاداشت نمی کنین ؟ یاداشت کنید بعدا می فهمید !
پروفسور به طرف صندلیش رفت تا روی آن بنشیند ؛ ظاهرا از ایستادن خسته شده بود .

- تا جایی گفتم که ذخیره هیدروژنی خورشید تموم می شه . در نتیجه ، لایه های بیرونی خورشید منیسط می شوند و خورشید بسار بزرگ خواهد شد ، طوری که ممکن است اندازه ی قطر آن به اندازه ی خورشید ، دمای سطحی آن نیز کاهش می یابد . در نتیجه خورشید ، سرخ رنگ دیده خواهد شد . از لحاظ مراحل تحولی ، اصطلاحا ستاره به مرحله ی غول سرخی وارد می شود . ستاره های درخشان سرخ یا نارنجی رنگی را که با چشم غیر مسلح در آسمان شب می بینیم ، همگی در مرحله ی غول سرخی به سر می برند . پس از مرحله ی غول سرخی ، مراحل پایانی زندگی است و ستاره های کم جرمی مانند خورشید به کوتوله سفید تبدیل می شوند . در این مرحله قطر ستاره بسیار کوچک می شود . برای مثال ممکن است ابعاد یک کوتوله سفید به اندازه ی زمین باشد ؛ اما جرمی به اندازه خورشید داشته باشد . در نتیجه چگالی چنین ستاره ای بسیار زیاد خواهد شد . محاسبات نشان می دهند که یک سانتی متر مکعب ( به اندازه مکعب طاس بازی ) از ماده کوتوله سفید ، نیم تن وزن دارد . در نهایت پس از چند ، پس از چند میلیارد سال کوتوله سفید نیز درخشندگی خو را از دست می دهد و به کوتوله سیاه تبدیل می شود . در این صورت ، ستاره دیگر هیچ نوری نخواهد داشت و فقط اثر گرانشی آن قابل برسی است .
پرفسور بلک لحظه ای مکث کرد تا نفسی تازه کند . دوباره دستی از میا دست ها بالا رفت ، پرفسور به صاحب دست فهماند که حرفش را بگوید .
- قربان برای ستاره های پرجرم تر چه اتفاقی می افته ؟

- اگر یه کم فرصت بدین می گم ! ستاره های پر جرم تر از خورشید ، پس از مرحله ی غول سرخی سرنوشت شومی دارند . پایان زندگی این ستاره ها با انفجاری« اَبَرنواختری » همراه است . در انفجار اَبَرنواختری ستاره مقدار زیادی از جرمش را از دست می دهد و برای مدت زمان کوتاهی ، در حد چند روز ، به درخشندگی خیره کننده ای می رسد . در طول تاریخ چند انفجار اَبَرنواختری ثبت شده است . یکی از مشهورترین آن ها انفجار اَبَرنواختری سال 1054میلادی بوده است . این اَبَرنواختری به حدی درخشان شد که در نور روز نیز با چشم دیده می شد . امروزه فقط ابرگازی باقیمانده ی این انفجار با تلسکوپ قابل مشاهده است . اخترشناسان عقیده دارند که پس از انفجار اَبَرنواختری ، ستاره باقیمانده به ستاره ی نوترونی یا سیاهچاله تبدیل می شود .

به درسش پایان داده بود . چهره همه ی دانش آموزان به گونه ای بود که گویی هیچ چیز از درس نفهمیده باشند . پروفسور برگه ی امتحان های تعیین سطح رو ، که قرار بود دانش آموزان جلسه بعد به آن ها جواب دهند ، با چوبدستی پخش کرد .

پروفسور تکلیف هفته آینده را زیر برنامه درسی ، بر روی تخته سیاه ، نوشت و به بچه ها چشمکی زد و از کلاس بیرون رفت .

تکلیف اول ) همانطور که در متن اشاره کردم ، آخرین انفجار ابر نواختری مربوط به سال 1054 هست . از شما می خواهم رولی در رابطه با جریان دیده شدنش توسط اولین شخص ( که جادوگر بوده ) و ثبت آن بنویسید . طنز یا جدی بودن مهم نیست . (برای نوشتن از تخیل خودتون استفاده کنید )( می تونید شخصیت های هری پاتری رو به اون زمان مربوط کنین یعنی متعلق به اون زمان بدونید . (بیست و پنج امتیاز )

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تکلیف دوم ) بوسیله ی تخیل خودتون یک نجوم شناس جادوگر را معرفی کنید .


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۷:۲۶:۰۶
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۷:۳۳:۲۶
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۷:۴۱:۴۸
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۸ ۱۰:۴۵:۱۹
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۸ ۱۰:۵۰:۱۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.