هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
در خانه اي كوچك و قديمي:

هوا تاريك بود. ساعت 12 نيمه شب را نشان ميداد. در اتاق تاريك و بزرگي كه درست در گوشه ي سمت راست خانه قرار داشت ، چند نفر پشت ميز نشسته بودند و شام ميخوردند. با چهره هايي سفيد و بي حالت.
سكوت عجيبي حكمفرما بود. در جمع 7 نفره ، پيرزن زيبا و مهرباني ، نشسته بود و هراز گاهي با سرفه هاي پي در پي سكوت را در هم ميشكست.
مرد قد بلند و مسني كه در كنار او نشسته بود پرسيد: حالتون خوبه مادر؟ امشب خيلي سرفه ميكنيد.
پيرزن با لحني جدي گفت: من...احساس بدي دارم. بهتره برم بالا و كمي استراحت كنم.
پيرزن از جا بلند شد و عذر خواهي كرد و بعد به طرف اتاقش در طبقه ي بالا رفت.
حالش اصلا خوب نبود. وقتي به طبقه ي بالا رسيد ، صداي زنگ در را شنيد.
اما بي توجه به زنگ در به اتاقش رفت. صداي گفت و گويي را از طبقه ي پايين ميشنيد. زن جواني ميگفت:
بگذارين بيام تو. سرنوشت من ، امشب خيلي برام مهمه. به خانم بگيد كه من فقط يك لحظه مزاحمشون ميشم.
صداي پسرش را شنيد كه ميگفت: حال مادر امروز اصلا خوب نيست. نميتونن امشب پيشگوئي كنن. لطفا از اينجا برين.
_ خواهش ميكنم.
اما ناگهان صداي بسته شدن در به گوش رسيد و پيرزن فهميد كه زن جوان را بيرون كرده اند. به هرحال ، نميتوانست از پله ها پايين برود و زن را به خانه بياورد. چون حالش خيلي بد بود. او مدتي بود كه ديگر پيشگوئي نميكرد.
پيرزن چند دقيقه روي تخت خوابش خوابيد. اما بعد ، از جا بلند شد و به طبقه ي پايين رفت.
دخترش با ديدن پيرزن گفت: شما هنوز نخوابيدين؟
آريانا ، گفت: نه! خوابم نمياد. ميخوام پيشگوئي كنم.
دخترش با شنيدن اين جمله با صداي بلند گفت: چي؟!
_ ميخوام پيشگوئي كنم. براي خودم.
يكي از نوه هايش گفت: اما شما كه هيچ وقت براي خودتون پيشگوئي نميكرديد.
آريانا ، لبخندي زد و گفت: اينبار فرق ميكنه.
بعد ، رو به دخترش گفت:گوي رو برام مياري؟
دخترش ، بدون اين كه حرفي بزند ، به طرف اتاق كوچكي رفت و بعد از مدتي ، با گوي خاك گرفته اي برگشت.
آريانا تشكر كرد و به همراه گوي پيشگوئي ، به اتاقش در طبقه ي بالا رفت.
آريانا به آرامي گفت: نميدونم آيا هنوز هم قدرتشو دارم يا نه!
بعد ، مشغول تميز كردن گوي شد.
چند دقيقه بعد ، گوي كاملا تميز شده بود و آريانا با دقت به درون گوي نگاه ميكرد. آريانا ، پيشگوي معروفي بود و ميتوانست به خوبي پيشگوئي كند.
در گوي ، خودش را ديد كه روي تخت بزرگ و سفيدرنگي دراز كشيده بود و چند نفر در كنارش ايستاده بودند و ...گريه ميكردند! دختر و نوه اش را در ميان آنها ميديد و همين طور پسر هايش را.
در گوي ديد كه خودش ، چشمانش را بسته و لبخندي بر لب دارد.
ديگر همه چيز محو شد و فقط ، دودي خاكستري رنگ در گوي به جا ماند.
آريانا از ديدن چيزي كه درون گوي ديده بود وحشت نكرد. فقط به آرامي گوي را در گوشه ي اتاق گذاشت ، نگاهي به تخت خواب بزرگ و سفيد رنگش كرد و خيلي زود ، در آن به خواب رفت. به خوابي عميق و طولاني!

صبح قشنگي بود. نور ، به درون اتاق هاي خانه ي كوچك و قديمي مي تابيد و آنها را روشن ميكرد.
در طبقه ي بالا ، در اتاقي كوچك ، پيرزني مهربان و زيبا روي تخت خواب بزرگ و سفيد رنگي خوابيده بود. لبخندي به لب داشت و چشمانش بسته بود.
چند نفر دورش جمع شده بودند و مرتب اسمش را صدا ميزدند و گريه ميكردند.
آريانا دامبلدور ، به خواب عميقي فرو رفته بود و هيچ وقت هم بيدار نميشد.


ببخشيد ، ديگه چيزي به ذهنم نميرسيد. ميدونم كه اوني نشد كه شما ميخواستين.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تكليف پيشگويي:

مكان: خوابگاه عمومي گريفيندور


-اي تو روح درس و مدرسه! به خدا ديگه ترك تحصيل مي كنم!
-جيمز زر زيادي نزن و بذار تمركزمون به مشقمون باشه

در تالار عمومي گريفيندور 4 زفيق خز شده، در كنار يكديگر بودند و سعي مي كردند تكليف پيشگويي خود را انجام دهند. سالن عمومي خلوت بود. چون همه دانش آموزان براي صرف شام به سرسراي عمومي رفته بودند. هواي گرم تابستاني، كار را براي آن ها سخت تر مي كرد. عرق بر روي لباس هايشان ديده مي شد و اين باعث مي شد كه لباس هايشان محكم به تنشان بچسبد. صورت قرمز رنگشان حاكي از آن بود كه ساعت ها تمركز كرده بودند تا بتوانند كار خود را پيش برند، اما ظاهرا نتيجه اي را نگرفته بودند.گوي درخشان، نور آبي رنگ خود را بر روي صورت 4 نفر مي انداخت و باعث آن مي شد كه چشم هاي قرمز رنگ و عصبانيشان بدرخشد.

-زرشك! هيچ فايده اي نداره اين كارا! من ديگه خسته شدم! يه چيزي سر هم مي كنم!

سيريوس اين را گفت و گوي خود را برداشت و در وسط سالن با گوي خود روپايي زد!

شترق!

گوي تركيد و بخارهاي آبي رنگ از آن بيرون آمد و به صورت مارپيچ به هوا رفت و بعد از مدتي ناپديد شد. سيريوس با حسرت(املاش درسته؟) به آن نگاه كرد. جيمز نيز كه تكليف خود را ول كرده بود و در حال ور رفتن با نقشه غارتگر بود.تنها پيتر و لوپين بر روي گوي هاي خود تمركز كرده بودند. پيتر همچنان در ميان آن بخارها كندوكاو مي كرد. به اميد آن كه تصويري در ميان آن پيدا كند.ناگهان پبتر احساس كرد بخار درون گوي، او را در بر مي گيرد. اطراف پيتر تماما بخار سفيد رنگي پوشانده بود و پيتر احساس خفگي مي كرد.صداهاي تق تق كيبورد و كليك موس به گوش مي رسيد. اما او نمي دانست كه صداي چيست!با دست هايش سعي داشت بخارها را كنار بزند.اما ناموفق بود. گويا تمام دنيا را بخار گرفته بود.محيط بسيار خفن آلود شده بود . پيتر احساس كرد بخارها در حال ناپديد شدن است و به همراه آن به نظر مي رسيد تنفسش نيز راحت تر شده است. او هم اكنون در مكاني قرار داشت كه بسيار برايش آشنا بود. دختركي در پشت يك كامپيوتر قرار داشت و پيتر از پشت او رانگاه مي كرد.خدايا! چقدر اين شخص برايش آشنا بود.گويا دخترك آن شخص را نديده بود.

حسي به پيتر مي گفت او در آن مكان وجود خارجي ندارد.جلو رفت و به دخترك نزديك شد. حدسش درست بود! او هرميون هپزيبا بلاتريكس سلسيتنا واربك بود!پيتر دستانش را جلو چشم او تكان داد. اما ظاهرا او پيتر را نمي ديد!با اشتياق فراوان در حالي كه لبخندي بر لب داشت، به مانيتور نگاه مي كرد و پيتر وقتي ديد تلاشش بي نتيجه است، تصميم گرفت به مانيتور نگاه كند تا بفهمد او در حال انجام چه كاريست.مانيتور صفحه اي به رنگ بنفش متمايل به آبي را نشان مي داد.در يك قسمت نام كاربري نوشته شده بود كه بلافاصله در روبروي آن تايپ شد: obash!

پايين تر از آن شناسه كاربري نوشته شده بود كه اين نام در جلو آن تايپ شد: هلنا راونكلا

پيتر با اشتياق فراوان منتظر تايپ شدن پسورد ورودي آن بود. به دقت بهكيبورد نگاه كرد تا حروف آن را در ذهن بسپرد.اما قبل از آن كه چيزي تايپ شود بار ديگر بخار سفيد رنگ، اطراف پيتر را فرا گرفت و او مات و مبهوت، در هاله اي از ابهامات فرو رفت.سپس احساس كرد صحنه اطرافش تاريك شده و او به خواب عميقي فرو رفت...

-هي پيتر! پاشو بوقي!اين چش شده؟

-نمي دونم. فكر كنم ضعف كرده! من گفتم بريم شام بخوريم قبول نكردين!

پيتر به سرعت چشمان خود را باز كرد و در حالي كه نفس هاي صدادار و عميقي مي كشيد،به بالاي سر خود نگاه كرد.بيهوش بر زمين افتاده بود و جيمز و لوپين و سيريوس در حال تكان دادن او بودند.

-مثل اينكه به هوش اومد

-من اينجا چيكار مي كنم؟

3 نفر با تعجب به او نگاه مي كردند.سپس سيريوس گفت:

-بوقي يك دقيقه هست بيهوش شدي! نمي دونم چي شد. يهو چشمت سفيد شد و تالاپي افتادي زمين!
پيتر ناگهان به ياد آورد چه اتفاقاتي افتاده بود.به سرعت بلند شد.سرش سنگيني ميكرد. بدون توجه به نگاه هاي وحشت زده 3 نفر، به اطراف نگاه كرد و نقشه غارت گر را بر روي ميز پيدا كرد.بعد از ادا كردن جمله ارزشي" من قسم مي خورم كار بدي انجام دهم" به دنبال محل كافي نت هاگوارتز در نقشه گشت. سرانجام آن را پيدا كرد.در آن جا نقطه هاي بسياري نمايان بود. پيدا كردن نقطه هرميون هپزيبا بلاتريكس سلسيتنا واربك كار سختي نبود.نام وي به حدي طولاني بود كه بر روي نام هاي نقطه هاي ديگر رفته بود.پيتر هر لحظه منتظر همان اتفاقي بود كه ديده بود. خدا خدا مي كرد آن چيزي را كه ديده بود يك اتفاق واقعي باشد.بالاخره همان چيزي را كه انتظارش مي كشيد به وقوع پيوست. كلمه واربك حذف شد و به جاي آن نام هلنا راونكلا به همان عبارت خز شده و طولاني پيوست. به نظر مي رسيد نقشه در ايم مورد نقص دشات.زيرا نمي توانست عبارت به اين درازي را در كاغذ جاي دهد.تازه چند ماه ديگر امكان داشت چندين كلمه ديگر نيز به اين اسم اضافه شود!

پيتر با نارضايتي سر خود را تكان داد.سپس لبخندي زد و كاغذ پوستي خود را حاضر كرد تا گزارش خود را در مورد تكليف پيشگويي بنويسد.


[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
جلسه دوم پیشگویی ترم ششم تابستانی


دانش آموزان بعد از ساعت ها منتظر ماندن پشت کلاس پیشگویی بالاخره با پیشنهاد باب آگدن تصمیم گرفتند که در کلاس و در جای خود منتظر ورود استاد بمانند که با صحنه عجیبی برخورد کردند . پرسی ویزلی با چهره عصبانی و تیپ جدید پشت میز استاد نشسته بود و انتظار دانش آموزان را میکشید . یکی از دانش آموزان با حرارت خاصی میز استاد را نشان میداد و قسم میخورد که از ناراحتی استاد روی میز چنگ زده است !

دانش آموزان :

پرسی ویزلی:

بارتی با شیطنت گفت : اممم ... استاد ما الان سه ساعته منتظر شما ایستادیم اینجا ! این بابولی بالاخره گفت بیایم تو کلاس !

پرسی که نمیتوانست عصبانیتش را پنهان کند فریاد زد : بوقیا ، میمردید یه سر بیاید تو کلاس ؟! حتما باید استاد عین بوق از جلوتون رد بشه تا یاده کلاس بیفتید ؟ 45 امتیاز بابت شعور پایینتون از هر چهار تا گروه کم میکنم و همینطور 50 امتیاز بابت درک بالای باب آگدن به گریفیندور اضافه میکنم ! حالا هم بتمرگید سره جاتون که سریع تدریس کنم عجله دارم و کلی کار !

دانش آموزان با ناراحتی سر جای خود نشستند ، عده ای رفتار استاد را توهین آمیز میدانستند و بدون اینکه به مقابل نگاه کنند با ناراحتی با وسایلشان ور میرفتند .

- خوب موضوع تدریس امروز ، پیشگویی متوسط هست ! ویژگی این پیشگویی این هست که قدرتش ما بین ضعیف و قوی هست و چیزهایی که در این نوع پیشگویی دیده میشه ، بیشتر از پیشگویی ضعیف قابل اعتماد هستند و به واقعیت نزدیک تر هستند ، ولی هیچ چیز در این پیشگویی صد در صد نخواهد بود !

چیزی که باید در این پیشگویی رعایت کنید این هست که ابتدا هر وسیله ای که میتونه به نوعی فکر و تمرکز شما رو منحرف کنه رو از اطرافتون دور کنید . تا اونجایی که ممکن هست به محیط آزاد پناه ببرید و توجه کنید که به هیچ عنوان دستتون با گوی هیچگونه تماسی نداشته باشه . من الان به این صورت پیشگویی انجام میدم براتون ، گوی رو روی میز استاد محکم میکنم ، فاصله دستم رو با گوی حفظ میکنم و روی گوی کاملا تمرکز میکنم . یادتون باشه ، نباید منتظر بمونید که چیزی توی گوی ببینید ، باید چشماتون توی گوی کند و کاو بکنه ، با چشمانتون غبار توی گوی رو کنار بزنید و آینده رو ببینید .

هوووم ، من پروفایل بارون خون آلود رو میبینم ... اممم ... تاریخ آخرین ورود رو یکم ، یکم سال هشتاد و شش زده ! امم ، الان میبینم که اون داره توی گفتگو با مدیران جواب کاربران رو از روی منطق میده ! توی انجمن مدیران بحث شده در مورد اینکه بارون خون آلود برکنار بشه و بارون هم داره پست مینویسه که تا حالا هیچ قدرتی توی سایت چنین توهینی بهش نکرده که بخواد از مدیریت برکنار بشه !

پرفسور کوییرل از انتهای کلاس با ناراحتی از جایش بلند میشه و میگه : میشه مشخص کنید این کجاش پیشگویی بود ؟

پرسی توجهش به کوییرل و عده زیادی از دانش آموزان که با خوشحالی دورش رو فرا گرفتند میشه و سر کوییرل ! امکان نداره ! عمامه روی سرش نیست !

- ببینم پرفسور کوییرل عمامه شما کجاست ؟

کوییرل : عمامم ؟ عمامم !

.: فلش بک از هالی ویزارد گردانندگان :.

عله : این دو تا تختو بچسبون به هم .

کوییرل : میخوایم رو دو تا تخت کار های سایتو بکنیم ؟

آهنگ رمانتیکی پخش میشه ، عله عمامه ی سر کوییرل را باز میکند و به راز و نیاز می پردازد .

.: پایان فلش بک از هالی ویزارد گردانندگان :.

و به این صورت میشه که کوییرل بدون منتظر ماندن برای جواب سوالش دوان دوان از کلاس خارج میشه تا سریعتر عمامش رو از خوابگاه مدیران پیدا کنه .

پرسی ویزلی رو به دانش آموزان کرد و گفت : خوب باید بگم که اگر دقت کنید توی این پیشگویی واقعیت و دور از واقعیت در کنار هم قرار گرفتند ! این ویژگی پیشگویی متوسط هست ! یعنی واقعیت و نزدیک به واقعیت و دور از واقعیت در کنار هم قرار گرفتند ! و بدون اینکه منتظر سوال و یا موردی شد به تخته اشاره کرد و از کلاس خارج شد !


روی تخته نوشته شده بود :

تکلیف

یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

توضیحات :

- این پیشگویی میتونه در محدوده سایت باشه ، یعنی شما یک موردی که در سایت هست رو پیشگویی کنید ، حالا در رابطه با کاربری باشه یا ...

- این پیشگویی میتونه در محدوده دنیای جادوگری باشه و شما انجام بدید .

- پیشگویی میتونه جدی و یا طنز باشه .


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۵:۵۷:۵۰

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام



امتیازات جلسه اول پیشگویی

پرد فوت : 26
قوانین نگارشی و چهره پست رعایت نشده بود
پیشگویی ای که میخواستم بایستی نکات ریز و درشت رو در بر بگیره ، میتونستی در کنار کارنامه یه سری پیشگویی جزئی تر هم انجام بدی .


بارتی کراوچ : 26
با عجله نوشتی بودی و دقت نکردی که پیشگویی ضعیف هست و اشتباه از آب در میاد ، باید عاقبتش رو هم مینوشتی که پیشگویی اشتباه از آب در اومد .


باب آگدن : 27
پیشگویی ضعیف انجام داده بودی فقط نباید کاملا واقعیت رو در نظر میگرفتی ، مثلا میتونستی بگی چهار تا دختر سیفیت مثلا با دامبل کلاس داشتند که ضعیف باشه !


دنیس : 27
پیشگویی ضعیف پیشگویی ای هست که واقعیت رو در بر داشته باشه فقط نه اونطور که هست ! همونطور که توی تدریس توضیح دادم ، ما دامبلدور رو در جلسه خصوصی میبینم که این واقعیته ، ولی اون با دختر ها کلاس خصوصی نمیزاره و این باعث میشه که پیشگویی ضعیف باشه ! وگرنه پیشگویی ضعیف دروغ از آب در نمیاد .


ریتا اسکیتر : 30
دقیقا اون چیزی رو که میخواستم نوشته بودی ! پیشگویی ضعیف یعنی این


آنتونین دالاهوف : 25
پیشگویی ضعیف دروغ از آب در نمیاد ، یه نمای کلی از واقعیت رو نشون میده با مقدار زیادی دستکاری ! یعنی اصل قضیه رو میتونیم توی پیشگویی ببینیم ، این پیشگویی ای که انجام داده بودی در واقع پیشگویی نبود اصلا چون این اتفاق نمیفته ! مگر اینکه ادامه رول رو مینوشتی که دامبلدور داره به دلایلی دنبال هاگرید میکنه تا بشه این رو پیشگویی حساب کرد .


جیمی پیکس : 29
دقیقا اون چیزی رو که من میخواستم نوشته بودی ، فقط چهره پستت نامناسب بود .


فابیان پریوت : 20
پیشگویی ضعیف درست از آب در نمیاد کاملا ! اولا اینکه خیلی کوتاه نوشتی و اصلا هیچ چیزی رو نتونستی درست ادامه بدی ، بعد میتونستی بنویسی که مثلا رئیس یکی از بخش های وزارت شدی ! اصلا این سوژت مشکل داشت ، پیشگویی جادوگر بزرگ شدن رو نمیشه ضعیف انجامش داد ! به خاطر زحمتی که کشیدی امتیاز میدم


آلفرد بلک : 30
همون چیزی رو که میخواستم پیشگویی کرده بودی .


پرسیوال دامبلدور : 28
اون چیزی رو که میخواستم نوشته بودی ، ولی کوتاه بود


پرنل فلامل : 30
همون چیزی که میخواستم رو نوشته بودی


سدریک دیگوری : 30
همون چیزی رو که میخواستم نوشته بودی


استن شانپایک : 28
اون چیزی رو که میخواستم نوشتی ، ولی کوتاه بود !


هرمیون گرنجر : 30
عالی بود ، مخصوصا تکلیف دومت که هیچ کسی نتونسته بود چیزی از هری پاتر بنویسه .


آریانا دامبلدور : 26
باید دلیلش رو هم میگفتی که چرا آریانا اون رو دیده بود در گوی و اصلا واقعیتش چطور بود .


لیلی پاتر : 26
خیلی مصنوعی بود پیشگوییت ! توی گوی دیگه رنگ یاسی و زرد و نمیشه تشخیص داد !!!


نارسیسا مالفوی : 25
پیشگویی ضعیف دروغ نیست ! درست ننوشته بودی


سوروس اسنیپ : 24
چیزی که نوشته بودی پیشگویی نبود ! فقط یه چیزی بود که توی گوی دیده و هر چیزی که در گوی دیده بشه پیشگویی نیست .


الفیاس دوج : 29
خوب بود ولی دوست داشتم به اون سبکی که گفتم بنویسی


گابریل دلاکور : 30
خیلی خوب بود ، همون چیزی که میخواستم


جیمز سیریوس پاتر : 30
اون چیزی که میخواستم رو نوشته بودی ، تکلیف دومت هم عالی بود


پرفسور پومانا اسپراوت : 30
اون چیزی که میخواستم رو نوشته بودی ... ضمنا الان درست هست نه العان


آلیشیا اسپینت : 28
خوب نوشته بودی ، فقط قوانین نگارشی رو رعایت نکرده بودی و پست چهره بدی داشت


آلبوس دامبلدور : 30
ایول ایول


سیموس فینیگان : 25
کوتاه بود !


پیتر پتی گرو : 30
خوب بود همون چیزی که میخواستم


سلسیتنا واربک : 30
خوب نوشته بود ، همینو میخواستم


کاساندرا تریلانی : 26
تکلیف دومت خوب نبود !


چارلی ویزلی : 29
بهتر بود آخر تکلیف اول مینوشتی که نقض میشه همه موارد


تد ریموس لوپین : 30
تکلیف دومت دقیقا چیزی بود که باید همه اینطور مینوشتند


ویکتوریا ویزلی : 25
درسته که گفتم میتونید از کتابی در بیارید ، ولی میتونستی جالب تر بنویسی


چو چانگ : 30
واقعا عالی بود ... اگر میتونستم ده امتیاز تشویقی اضافه میکردم بهت


پیوز : 24
من پیشگویی ضعیف رو خواستم ، این پیشگویی واقعی و سریع بود .


هدویگ : 26
میتونستی پیشگویی قوی تری ارائه بدی


آقای الیواندر : 27
جالب بود ، بصورت طنز نوشته بودی ولی میتونستی بیشتر کشش بدی


آلبوس سوروس پاتر : 30
خوب نوشته بودی ، همون چیزی که میخواستم



امتیاز سوال دوم به همه داده شد !
هر اعتراضی بود ، لطفا در دفتر اساتید مطرح کنید !
تدریس امشب ارسال میشود !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۵ ۱۵:۵۸:۵۱
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۵ ۲۲:۰۹:۱۴

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
تکلیف اول

با عجله در کوچه دیاگون حرکت می کرد. شنل سفری آبی رنگش در نسیم ملایم شهر لندن پیچ و تاب می خورد. ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ کس حواسش به او نبود. بر روی پاشنه پایش چرخید و وارد فرعی سمت راستش شد.

کوچه ناکترن بر خلاف دیاگون پر جنب و جوش به نظر می رسید. جادوگران مختلفی با لباس های عجیب و غریب (که مطمئنا اهل انگلستان نبودند) در حاشیه مغازه ای جمع شده بودند و جسمی شبیه به ویژویژو را در دست گرفته و با حیرت لبخند می زدند!

پسری از انتهای کوچه فریاد می زد و به سمت آنها می دوید.
-مال منه...اون یویوی منه...همین دیروز بابام برام گرفت...ورژن جدیدش هست...یویوی من رو بدید!
و در حالی که گریه اش گرفته بود به آنها نزدیک شد. ناگهان چشمش به پسری افتاد که با تعجب و سوظن به او نگاه می کرد.
-آلـ...آلبو...آلبوس!
-جیمز! تو اینجا چیکار می کنی؟!

چند دقیقه بعد!

جیمز سیریوس پاتر در حالی که اشک شرشر از چشمانش می ریخت دست برادرش را محکم گرفته بود و هر دو بسوی مکانی نامعلوم در کوچه ناکترن در حال حرکت بودند.
-آلبوس بوقی! این چه وضعشه؟ رولینگ علنا اشاره کرد که من از تو بزرگ ترم ولی الان تو من رو دعوا کردی و هر کاری بخوای می کنی! داری قوانین ایفای نقش رو زیر پا میزاری! من به کوییرل میگم!
آلبوس پشت چشمی نازک کرد و به آرامی گفت: اولا این چیزا مهم نیست! مهم جذبست! دوما اممم...چیز...دوما مهم دوباره جذبست! جذبه عنصر اصلی برای انجام هر کاریه! سوما حرف نزن فعلا بعدا این قضیه رو حلش می کنیم!

جیمز نیشخندی زد و گفت: تو اگه جذبه داشتی یویوی من رو از اونا میگرفتی. مثل یک پیتر پتی گروی ترسو فرار نمی کردی!
آلبوس چشم غره ای به او رفت و در حالی که به زور جلوی خودش را می گرفت تا جیمز را کتک نزند (در شخصیت ما نیست این چیزا ) گفت: من حوصله دعوا نداشتم وگرنه همشون رو بوق می کردم. در ضمن اونا خارجی بودن! ما آدم های مهمون نوازی هستیم!

قبل از اینکه جیمز بتواند بحث را ادامه دهد آلبوس به در قهوه ای رنگی اشاره کرد و گفت: من اینجا کار دارم جیمز! همینجا می مونی! با کسی صحبت نمی کنی! با یویوت بازی می کنی تا من برگردم!
جیمز:

آلبوس بی توجه به او دسته در را چرخاند و وارد شد! مکان بی نهایت کثیفی که دیوارهای آن را مواد مختلفی از ریش دامبلدور گرفته تا ماده سفید چسبناکی که منظره تعفن آمیزی را به وجود آورده بود! دو نفر در گوشه ای به سبک باشگاه وزارتخونه مشغول به راز و نیاز بودند! عده ای پسر سیفیت نیز در گوشه ای جمع شده بودند و هر از گاهی به ساعتشان نگاه می کردند! به نظر می رسید منتظر کسی هستند! تنها نامی که می شد برای آن خانه گذاشت یک چیز بود! جـ...

-به موقع اومدی!
زنی که موهای کوتاه و ردای سرخی بر تن داشت در مقابلش ایستاده بود و با این حرف ذهن آلبوس را از تفکر در باره آن مکان و نام آن دور کرد!
آلبوس زمزمه کرد: پول رو آوردم! فقط...سریع لطفا. باید برم!
زن که چهره بی نهایت زیبایی داشت زیر چانه آلبوس رو نوازش کوتاهی کرد و گفت: باشه. دنبال من بیا!
و به سمت اتاقی کوچکی در انتهای سالن حرکت کرد. آلبوس لرزش خفیفی کرد و با ترس دنبال او به راه افتاد!

میان نوشت: پرفسور ویزلی متاسفانه شما گفتید باید یک پیشگویی ضعیف در رول انجام انجام بشه وگرنه همین رول رو میتونستم به صورتی کاملا حرفه ای به یکی از بهترین رول های بیناموسی در کل تاریخ سایت تبدیل کنم! همون طور که دیدید زمینه اش رو هم داشت! ولی مجبورم از اینجا به بعدش رو به خاطر موضوع تکلیف تغییر بدم! حیف شد!

میز دایره ای شکل کوچکی در وسط اتاق قرار داشت. گوی خاکستری رنگی در مرکز میز خودنمایی می کرد و پایه های طلایی آن از دور برق می زد! زن پشت یکی از میزها نشست و به آلبوس اشاره کرد در سمت دیگر بنشیند. نفس عمیقی کشید، گوی را در دستانش فشرد و شروع به صحبت کرد: آلبوس سوروس پاتر! آینده درخشانی رو برات می بینم که متاسفانه پایان تلخی داره! هووم...تو رو می بینم که در آبدارخونه وزارت ایستادی و داری به همه دستور میدی! خیلی خوبه...رییس آبدارخونه وزارت میشی!

زن مکث کوتاهی کرد. چشمانش را ریز کرد و با دقت به گوی خیره شد. آن را محکم تر از قبل در دستانش فشرد و به آرامی گفت: مثل اینکه داری یک جا رو تی می کشی! بزار ببینم....آره محفله ققنوسه! چندین ساله دیگه به عنوان تی کش در محفل ققنوس شروع به فعالیت می کنی!

آلبوس در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و بسیار می کوشید جلوی فریادش رو بگیرد گفت: یعنی من هم توی وزارت و هم توی آبدارخونه یک پست پیدا می کنم؟

زن لبخند کوتاهی زد و گفت: درسته! ولی همون طور که گفتم یک پایان تلخ داری!
آلبوس:
زن ادامه داد: تو سرانجام توسط مادر واقعیت بلاک میشی و این پایان کار تو در دنیای جادوگریه!
آلبوس با لکنت گفت: ما...مادر واقعیم؟ مگه جینی...جینی ویزلی مادر واقعیم نیست؟
زن نگاهی به اطرافش انداخت، سرش را به آلبوس نزدیک کرد و در حالی که به چشمان او خیره شده بود گفت: جینی ویزلی فقط یک قربانی بود! هری پاتر هیچ وقت نتونست عشق کوییرل رو از دلش خارج کنه!
آلبوس سوروس با تعجب به او خیره شده بود!

تکلیف دوم

عوامل ضعف و اشتباه در پیشگویی:

استعداد: طبق گفته کاساندرا وابلاتسکی در کتاب روشن بینی آینده مهم ترین ویژگی یک پیشگوی موفق اول استعداده. به طور حتم کسی که به طور مادرزادی یک پیشگو هست و استعدادش رو داره از کسی که سال ها برای پیشگویی تمرین می کنه و وقت میزاره میتونه آینده رو بهتر ببینه! و نود درصد کسانی که در پیشگویی ضعیف هستن و اشتباه می کنن به این علته که استعداد ندارن!

گوی پیشگویی: طبق تحقیقات دانشمندان سازمان اسرار رابطه محکمی بین فرد پیشگو و گوی پیشگویی وجود داره! قطعا این رابطه از رابطه بین یک جادوگر و چوبدستیش ضعیف تره ولی همون دانشمندان به نتایج مشابهی رسیدن که نشون میده گوی پیشگویی جادوگر رو انتخاب می کنه! در نتیجه از دلایل دیگه ضعف در پیشگویی اینه که فرد پیشگو گوی پیشگویی نامناسبی رو برای پیشگویی انتخاب می کنه!

شرایط محیطی: تجربه نشون داده که پیشگویی در یک محیط گرم و خفه خیلی دقیق تر از پیشگویی در یک محیط باز با دمای پایین و حتی متعادل هست! شاید به همین دلیله که پروفسور سبیل تریلانی (استاد پیشگویی هاگوارتز در دهه نود) چنین محیطی رو برای تدریس دروس پیشگویی انتخاب کرده بود!




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره )

داخل مغازه الیواندر(شعبه هاگزمید) :


توی مغازه نشسته ام و به گوی نگاه می کنم. نمی دونم چرا با این که یک هفته است بهش نگا می کنم چیزی نمی بینم. فکر می کنم کجای کارم اشتباهه؟ از اول شروع می کنم. گوی رو با دو دستم می گیرم و فقط فکرم رو روی پیشگویی متمرکز می کنم. در حمان حال مدام چشمم را بر گوی می چرخانم. چیزی نمی بینم. نه نه ... صبر کن ... چیزی نمی بینم
با عصبانیت بلند می شوم تا خارج شوم ولی ناگهان در گوی چیز می بینم. دوباره دستهایم را بر روی گوی می گذارم و تمرکز بیشتری می کنم. مغازه ای می بینم. در آن زلزله آمده و مردی که می خواهد فرار کند. آن مغازه چوب جارو می فروشد. دستم را برمی دارم. صحنه ها محو می شوند. در مغازۀ چوب جارو فروشی می خواهد زلزله بیاید. آماده می شوم که به آن جا برم اما یاد حرف پرفسور پرسی می افتم :

فلش بک :

...ميخوام جلسه امروز رو به پيشگويي اختصاصي جادوگران ، اختصاص بدم ! يعني پيشگويي اي که بصورت روزمره استفاده ميشه توسط جادوگران و ميتونم بگم که در دسته پيشگويي هاي ساده و عموما غير واقعي قرار ميگيره و اعتمادي بهش نميشه

پایان فش بک .

پس من نباید به اون پیشگویی اعتماد کنم. ولی ممکنه توی هر مغازه ای الان زلزله بیاد. نکنه توی مغازۀ من بیاد. به سرعت فکر می کنم اگه زلزله بیاد می تونم زیر پیشخوان پناه بگیرم. پس با خیال راحت پشت پیشخوان میرم و می نشینم. ناگهان زنگ در به صدا در می آید و کسی وارد می شود و می گوید :
- گلگومات اومد! گلگومات چوب خواست. اون سی و دومیش رو شکست. گلگومات چوب خواست.
ناگهان متوجه معنای پیشگویی می شوم. زلزله بر سرم خراب شد*.

* زلزله = گلگومات


2. چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید ! ( 5 امتیاز )

به نظر من به چند دلیل بعضی از پیشگویی ها نادرسته :

1- فرد تمرکز لازم رو نداره و هنگام پیشگویی حواسش جای دیگه ایه.
2- فرد در اون موقع می خواد یک چیز خواص رو از روی احساسات و عواطف خودش ببینه و درست بر روی موضوع اصلی یعنی پیشگویی واقعیت تمرکز نمی کنه و اون چیزی رو که دوست داره می بینه.
3 – ممکنه شرایط و محل پیشگویی خوب نباشه و ذهن فرد رو از روی پیشگویی منحرف کنه. (فکرای بد نکنید )
4 – و آخرین نظر من اینه که ممکنه فرد از روی اجبار بخواد پیشگویی کنه و خودش مایل نباشه یا مثلا مجبورش کنند.


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۴ ۲۳:۲۵:۲۳

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
هدويگ پشت ميز بزرگي نشسته بود و به گوي بزرگ و خاكستري رنگي زل زده بود.
هدويگ در واقع مشغول آينده نگري براي خودش بود. اما همه ي دانش آموزان كلاس به گوي هدويگ نگاه ميكردند و منتظر بودند كه ببينند هدويگ در گويش چه ميبيند. سكوت همه جا رو احاطه كرده بود.
ناگهان هدويگ سكوت رو شكست و از جا پريد و با خوشحالي گفت: ديدم. من خودم رو ديدم. دارم ميبينم كه دور يه چيز سياه رنگ دارم ميچرخم.
ليلي پرسيد: هووم...يه چيز سياه رنگ؟
هدويگ به آرامي گفت: نه! من دور اون نميچرخم. اونه كه داره دور من ميچرخه.
مدتي سكوت برقرار شد. جيمي با حالت پرسش گونه گفت: اين چه فرقي داره كه تو دور اون ميچرخي يا اون دور تو ميچرخه؟
هدويگ با عصبانيت گفت: فرق ميكنه ديگه. حالا بذار ببينم...اون خيلي ترسناكه...
ليلي گفت: شبيه يه جور موجوديه كه انگار ميخواد تو رو به طرف خودش بكشونه.
هدويگ لبخندي زد و گفت: آره.
اما جيمي بلند گفت: واي! اون يه ديوانه سازه.
لبخند بر روي لبان هدويگ خشك شد. هدويگ با نگراني دوباره به گوي نگاه كرد و وقتي كه ديد فرضيه ي جيمي كاملا درست بوده نگراني اش دوبرابر شد.
هوا تقريبا تاريك شده بود. هدويگ ميترسيد كه پيشگويي اش درست باشه. هدويگ آهي كشيد و خيلي زود به خواب رفت.

فرداي آن روز:

هدويگ با ترس و لرز از جا بلند شد و به طرف كلاس دفاع در برابر جادوي سياه رفت. پرفسور لوپين با وقار خاصي جلوي دانش آموزان رژه ميرفت. لوپين گفت: ما امروز ميخوايم با انواع لولوخرخره ها آشنا بشيم. ما امروز براي يادگيري اين موضوع مهم به صورت عملي كار ميكنيم.
همه با ترس و ناراحتي به يكديگر نگاه ميكردند. لوپين گفت: لازم نيست نگران باشين. ليلي؟ تو بايد بياي.
ليلي آب دهانش را به سختي قورت داد و به طرف كمد به راه افتاد.
لوپين در كمد را باز كرد و گفت: خيله خب. زود باش.
ليلي كمي فكر كرد و با ديدن اژدهاي بزرگ ترس وجودش را فرا گرفت. نگاه عجيبي به اژدها ميكرد. ورد را به زبان آورد و در كمال تعجب اژدها را ديد كه به گربه ي كوچكي تبديل ميشد.
لوپين گفت: هدويگ؟ آماده اي؟
هدويگ با ناراحتي گفت: من؟ نه!
لوپين خيلي سريع گفت: همين حالا بايد اين كارو انجام بدي.
هدويگ با نگراني به ديوانه ساز فكر كرد و چند ثانيه بعد ديوانه سازي درست رو به رويش ايستاده بود.
هدويگ كه رنگ صورتش سفيد شده بود ورد را به زبان آورد و ديوانه ساز را تبديل به يك توپ مشكي رنگ كرد.
لوپين فرياد زد: خوب بود.
هدويگ كه احساس ميكرد كمي گيج شده است سر جايش نشست.

زنگ بعد ، كلاس پيشگويي:

پرفسور ويزلي با قدم هاي بلند مشغول راه رفتن در كلاس بود و مرتب درباره ي انواع پيشگويي ها حرف ميزد. بعد از تمام شدن حرف هايش نگاهي به بچه ها انداخت و بعد از مدتي نگاهش بر روي هدويگ ثابت ماند. با صدايي بلند رو به هدويگ گفت: پيشگويي كن. ميخوام يه پيشگويي ساده برام انجام بدي.
هدويگ به آرامي گفت: بله پرفسور.
هدويگ به گوي بزرگش نگاه ميكرد. چيز سياه رنگي ديد كه درست شبيه يك ديوانه ساز بود. دوباره يك ديوانه ساز؟ اما نه. چند تا ديوانه ساز بودند. هدويگ ديد كه دارد ديوانه سازها را با سپر مدافع از خودش دور ميكند. ديگر چيزي در گويش ديده نميشد.
هدويگ رو به پرسي گفت: من چند تا ديوانه ساز ديدم كه به طرفم مي آمدند. من هم آنها رو شكست دادم.
پرسي ويزلي گفت: خوبه.
ليلي كه درست كنار هدويگ نشسته بود خيلي آرام به هدويگ گفت: دوباره؟
هدويگ جواب داد: آره. اما مطمئنم كه اين ديوانه سازها واقعي بودند.
ليلي ديگر چيزي نگفت و هدويگ به فكر فرو رفت.

تكليف دوم:

كساني كه پيشگوييشون غلط از آب در مياد ، يا بايد:
به پيشگويي اعتقاد نداشته باشند.
اعتماد به نفس نداشته باشند.
تمركز نداشته باشند.
به چيزي كه توي گوي ميبينند اعتماد نداشته باشند.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره ) چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید ! ( 5 امتیاز )

با سرعت و ناراحتی کتاب ها قدیمی و پوسیده کتابخانه هاگوارتس را ورق می زدم ، مطمئن بودم که باید اینجا پیدا شود. سر هر متنی مکث کوتاهی می کردم :

زندگینامه استیون فانیانس استیون فانیانس در سال 1794 میلادی به دنیا آمد ، او استاد پیشگویی بود و در طول تاریخ هیچکس به دقت او پیشگویی های سریع را انجام نمیداد ! رکورد سریع ترین پیشگویی که فقط دو ثانیه وقت برده است متعلق به اوست که در یک مجلس علمی آن را انجام داد.

کتاب را به گوشه پرتاب کردم و با ناراحتی کتاب بعدی را برداشتم ، کتابی که جلد سیاه رنگ چرمی و پوسیده ای داشت و بافت ها ورق های زرد رنگش داشت از هم گسسته میشد. کتاب را باز کردم و باز هم به عنوان دیگری برخوردم :

چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ عموما پیشگویی که هایی که با سرعت انجام شود بسیار ضعیف خواهد بود. دلیل این امر عدم تمرکز پیشگو روی گوی بلورین ، امواج آینده و راه های ارتباطی برای پیشگویی است. این عدم تمرکز باعث نادرست شدن پیشگویی می شود. دقیق ترین پیشگویی های سریع تاریخ را پیشگوی بزرگ ، استیون فانیانس دارد. پیشگویی هایی که از سر اجبار و فشار های روانی انجام شوند نیز ضعیف خواهند بود زیرا این اجبار ، فشار شکنجه یا هرگونه فشار روانی دیگری باعث عدم تمرکز می شود.


با ناراحتی کتاب را بستم ، آخرین کتاب را از میان کتاب هایی که از بخش پیشگویی کتاب خانه جمع کرده بودم برداشتم. شب بود. فضای کتابخانه تاریک بود و نور ضعیف ماه از میان پنجره های گرد و بلند کتابخانه به داخل می تابید و پرتو های ان سایه های وحشت انگیزی روی زمین و دیوار های ایجاد می کرد ، سایه هایی که از قفسه ها و کتاب های میان آن تشکیل شده بود و مانند هر هیولایی بود جز کتاب و قفسه !!!
آخرین کتاب را با دلسردی باز کردم. من برای ماندن در مقام استاد تغییر شکل به آن پیشگویی نیاز داشتم ! و در کمال تعجب ، در میان ورق های سست و ترک خورده کتاب ، در بین اسامی فهرست ، به عنوان مورد نظرم برخوردم : متن کامل سریع ترین پیشگویی تاریخ !
صفحه را باز کردم و شروع به خواندن کردم :

این پیشگویی در سال 1823 در یک مجلس علمی جادوگران در مورد علوم تغییر شکل و معجون سازی توسط استیون فانیانس انجام شد. استیون برای اثبات قدرتش در پیشگویی در مقابل شخصی که او را به تمسخر می گرفت نام معلم تغییر شکل در سال 2008 را گفت و بزرگترین پیشگو ها در سال های بعد با پیشرفته ترین راه ها این پشگویی را آزمودند و هر دفعه مشخص شد که گفته استیون درست بوده است : متن کامل پیشگویی :
در سال 2008 میلادی در هاگوارتس ، روح مزاحم و هرج و مرج گرای هاگوارتس ، پیوز ، استاد تغییر شکل خواهد شد و در آن ترم بسیاری از نفاق ها و دشمنی ها فرو خواهد خوابید !


لبخندی زدم ، کتاب را برداشتم و بدون معطلی به سمت دفتر مدیریت هاگوارتس حرکت کردم !

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
با اجازه استاد دو تا تکلیف رو مخلوط کردم معجونی که ملاحظه می کنید در اومد !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۲۳:۵۵:۴۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
-این یه پیشگویی ضعیفه چو، قرار نیست همیشه همه چی واقعیت داشته باشه!

گابریل روبروی چو نشسته بود و با صراحت سعی می کرد حرفش را برای چو توضیح دهد:

-ببین، کلاس پیشگویی رو یادت بیاد، چقدر گفتیم که این پیشگویی ها اعتبار ندارن! حالا تو اینجا نشستی و میگی...

چو صورتش را با دستانش پوشانده بود و پرده ای از رشته های سیاه موهایش جلوی صورتش ریخته بود. با آشفتگی سرش را تکان داد و صدایش از میان دستهای خیس از اشک به گوش رسید:

-من دیدمش گابریل...من مطمئنم که دیدمش! مطمئنم که واقعی بود!

-خیالاتی شدی چو! هیچکس تو اون گوی دودی نمیتونه چیزی ببینه! همش دودهای سفیده، همش! همه این حرفا کشکه!

چو دوباره سر تکان داد و گفت:
-هیچوقت پیشگویی رو باور نمی کردم...هیچوقت....اما حالا...

-چو بس کن! این حرفای تو هیچ ارزشی نداره!!

چو ناگهان دستش را از صورتش برداشت. گابریل جا خورده بود. در صورت چو خشم می جوشید.

-همه تون مثل همین، همه تون همینو میگین، حتی اون استاد پیشگویی هم حرف منو باور نمیکنه، همه تون دروغگویین!

و از جا برخاست. نگاه پرخشمش که در اشک چشمانش می درخشید، نثار گابریل و همه کسانی شد که با وجود همه این بگومگو ها ناکامانه تلاش می کردند درس بخوانند. گابریل هیچ چیز نگفت.
چو پشت به گابریل کرد و در حالی که زیر لب با خشم چیزی می گفت از کتابخانه بیرون زد. گابریل در سکوت سر جایش نشسته بود.

-

-دیوونه شده، فکر میکنه داره پیشگویی میکنه، تو اون گوی احمقانه مک گونگاالو دیده که داره میمیره!

چو تنها در گوشه ای نشسته و پرده موهایش همچنان صورتش را پوشانده بود. صدای بقیه را می شنید که تا می توانستند پیشگویی اش را مسخره می کردند.

-دختره لوس، غیر از این که همش گریه کنه هیچ کارش درست نیست!

چشمان چو خیس تر شد. دلش از غصه می سوخت، هیچ چیزی و هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید. در تمام دستشویی های دخترانه حرف از او بود، و مطمئن بود که پسرها هم کم از او نمی گویند. ناگهان فکری به ذهنش رسید.

گروه دخترانی که مسخره اش می کردند با بلند شدن او ساکت شدند.چو با چشمان متورم، ولی صورت بی اعتنا به آنان با عجله از کنارشان عبور کرد. دخترها که از این بی اعتنایی حیرت زده شده بودند، ساکت به در چشم دوختند.

-

-دوشیزه چانگ، شما از این حرف مطئنید؟

-من دیدم پروفسور! من مطمئنم که دیدم! همه چیز زنده بود، همه چی انگار درست جلو چشمام بود! من داشتم همینجوری به گوی نگاه می کردم، که....

-دوشیزه چانگ، شما میدونید که من هیچوقت به پیشگویی اعتقادی نداشتم!

-بله پروفسور، ولی...!

مک گونگال آهی کشید و از روی صندلی بلند شد. در حالی که ایستاده بود نگاهش بر جام کوییدیچی که در کمد می درخشید ثابت ماند. لحظه ای در سکوت ماند، و بعد گفت:

-بسیار خوب دوشیزه چانگ، من سعی خودم رو می کنم! سعی می کنم این یه مدت رو بیشتر مراقب خودم باشم!

چو نفس راحتی کشید. بهتر از هیچ بود. در قلبش پرتو آرامشی آرام تابید.

-حالا برید دوشیزه چانگ؛ کلاس پیشگوییتون دیر میشه.

-

چو سر کلاس آرام و قرار نداشت. خیره به گوی سفید روبرویش نشسته بود. هیچ علاقه ای نداشت که دوباره در آن چیزی ببیند. دلشوره ای عجیب در قلبش حاکم شده بود و پرتویی که ساعتی قبل قلبش را آرام کرده بود، دیگر نمی تابید. چشمانش را رو به گوی می بست. می ترسید باز صحنه مرگ کس دیگری برایش در گوی جان بگیرد.

-هی چو، چرا یه پیشگویی برامون نمی کنی! بگو ببینم من امشب میمیرم که از تکلیف تاریخ جادوگری فردا راحت بشم!

دختر سیاه موی ریزنقشی این را از کنارش گفت و زود از او دور شد. نخودی می خندید و از طعنه ای که زده بود، از خراشی که بر قلب چو جاگذاشته بود، لذت می برد.

ناگهان صدایی به گوش رسید. قلب چو ناگهان در سینه فرو ریخت؛ صدای در بود.

پروفسور در را باز کرد و با پسرک کوچک وحشت زده ای روبرو شد.

-آقا، قربان، پروفسور مک گونگال زخمی شده! قربان از همه معلما می خوان که زود بیان کمک با همه وردایی که بلدن!

پسرک این را یک نفس گفت و ناگهان چشمش به پرسی افتاد. با دیدن او سرخ و سفید شد و سعی کرد مودبانه تر حرفش را تکرار کند.

در کلاس سکوت مرگباری حاکم شده بود. جز صدای پسرک چیزی به گوش نمی رسید، چو حس می کرد انگار کسی حتی نفس هم نمی کشد. پسرک نیروی خوفناک سکوت را حس کرد، و ساکت شد. چو حس می کرد صدها خنجر را همزمان به قلبش فرو می کنند. حس می کرد همه چشمها به او خیره اند، همه از او می ترسند و همه و همه از او وحشت دارند. ولی فریاد قلب خنجر خورده اش قوی تر از این بود:

-پس چرا منتظرین! اون به کمک شما نیاز داره! نذارین این پیشگویی حقیقت پیدا کنه!

پرسی ناگهان به خود آمد و نفس عمیقی را فرو داد و با عجله در حالی که حیرت و وحشت از صورتش می بارید، در کلاس را کوبید و محکم بیرون رفت.

-

همه کلاس در سکوت فرو رفته بود. هیچ کس کلمه ای حرف نمی زد. گاه صدای خش خش ردایی بر صندلی به گوش می رسید و کسی در جایش جابجا می شد. نگاه ها همه به در بود؛ همه با وحشت منتظر خبر درست درآمدن پیشگویی بودند.

چو زیر لب دعا می کرد. احساس می کرد چیزی در دلش می جوشد و داغ می شود و همه بدنش را به سوختن وا می دارد. دلش در کورسوی امیدی دست وپا می زد؛ دعا می کرد که این امید قطع نشود.
ناگهان در باز شد. کسی از در داخل آمد، همه چشم ها به دهانش دوخته شده بود. پرسی ویزلی نگاهش را در کلاس گرداند و متوجه چو شد. لبخند کج و کوله ای بر لبانش درخشید.

-اون پیشگویی، واقعا هم فقط یه پیشگویی ضعیف بود دوشیزه چانگ! زخم های پروفسور مک گونگال جوش خوردن و ایشون حالا دیگه جز چند زخم سطحی چیزی ندارن. پیشگویی شما تا حدی حقیقت داشت، دوشیزه چانگ! ولی یادتون باشه، پیشگویی های ضعیف هیچ وقت کاملا حقیقت ندارن...



----------------
ممکنه از وقتی طرف وارد شده در و دافارو همه باربی شده باشن و فرد مورد نظر موفق به مشاهده چیزی در گوی نشه چون چیزهای بیشتر و قشنگ تری برای مشاهده در اطرافش وجود داره!
ممکنه فرد مورد نظر دارای صلاحیت لازم نباشه(عاقل باشد! مرد باشد! آشنا به اصول پیشگویی باشد!) و خب در اینصورت واضح و مبرهن است که اون گوی رو به ما بدن میتونیم باهاش فوتبال بازی کنیم اقلا یه کم به درد بخوره!

ممکن است خشم عله به طور ناگهانی فورانی کرده و قلعه تا سرحد مرگ بندری رقصانده و گوی را نیز دچار رقص کند! و در این صورت است که به هیچ طریقی نمی توان گوی مورد نظر را آرام کرد چون گوی ریشه در خانواده دامبلی دارد!

ممکن است هیچ دلیل مشخصی وجود نداشته باشد، و به دلایلی خیلی ساده و خیلی واضح از جمله، خنگی، خل وضعی و ذوق مرگی، دچار شدن به عارضه دومبولیسم! ما نتوانیم چیزی ببینیم! در هرصورت ما که بخیل نیستیم! میدیم عوض ما هم ملت ببینن!


-----------
من شرمنده ام دو دیقه بیشتر نمی تونم آن بشم و نشد قبل از الان بزنم، لطفا این یه بارو قبول کنین، سعی می کنم بعدا وقت بهتری بزنم!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۸ ۰:۴۱:۲۶

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱
از ویلای صدفی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 70
آفلاین
(تکلیف اول)
آورده اند که روزی «فلورین بن آگوستوس»به محله ای فرو می شد.جمعی ساحران و ساحرگان در مجلس پیشگویی«فیلیوس»نام بنشسته بودند.فلورین با خلق در آمیخت و گوش به پیشگویی های فیلیوس فرا سپرد.وی گویی بلورین در روبرو داشت و خیره در آن نگاه همی کرد.آثار خستگی از وجناتش پیدا می بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده.
به نا گه فیلیوس دم بر آورد که به هنگام طلوع آفتاب تمام شهر را آب فرا خواهد گرفت.برخی از اصحاب کاو پیشگویی را فرا شنیده بودند در همان دم ترس بر آنان غالب گشت و قلب آنان از تپش باز ماند.برخی دیگر فرار را بر قرار ارجح دانستند و جملگی آهنگ قله بلند شهر را کردند.فلورین بن آگوستوس نیز با آنان همراه گشت.در راه های پر فراز و نشیب قله برخی بدلیل سختی سفر به دیار باقی شتافتند.
همانا بر قله کوه رسیدند به تماشای طلوع استادند.ساعتها بگذرانیدند و هیچ آیتی از بلایا ظاهر نگشت.همه به انتظار بنشستند و روزها با ترس پشت سر گذاردند.بعضی از کسان از غلبه گرسنگی و تشنگی جان به جان آفرین تسلیم کردند و بعضی دیگر بسیار بگریستند و نعره ها زدند و جمله جمع را وقت حزن انگیز گشت.پس از چند روز تصمیم بر آن شد که که به شهر باز آیند و فیلیوس را سزای بدهند از این رو که به پیشگویی ضعیف وی،بعضی مردمان جان خویش از دست دادند و تقصیر همی بر وی بود.
بر گرفته از کتاب«شرح حال فلورین»

(تکلیف دوم)
اینکه بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست می شوند دلایل مختلفی دارد از جمله:
خستگی و عدم تمرکز، استعداد نداشتن،عدم علاقه،تحت اجبار قرار داشتن ،اعتقاد نداشتن به پیشگویی، انجام دادن پیشگویی برای به دست آوردن پول و منافع شخصی،عجله داشتن و ...


[b]« فکر جنگ را با







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.