-این یه پیشگویی ضعیفه چو، قرار نیست همیشه همه چی واقعیت داشته باشه!
گابریل روبروی چو نشسته بود و با صراحت سعی می کرد حرفش را برای چو توضیح دهد:
-ببین، کلاس پیشگویی رو یادت بیاد، چقدر گفتیم که این پیشگویی ها اعتبار ندارن! حالا تو اینجا نشستی و میگی...
چو صورتش را با دستانش پوشانده بود و پرده ای از رشته های سیاه موهایش جلوی صورتش ریخته بود. با آشفتگی سرش را تکان داد و صدایش از میان دستهای خیس از اشک به گوش رسید:
-من دیدمش گابریل...من مطمئنم که دیدمش! مطمئنم که واقعی بود!
-خیالاتی شدی چو! هیچکس تو اون گوی دودی نمیتونه چیزی ببینه! همش دودهای سفیده، همش! همه این حرفا کشکه!
چو دوباره سر تکان داد و گفت:
-هیچوقت پیشگویی رو باور نمی کردم...هیچوقت....اما حالا...
-چو بس کن! این حرفای تو هیچ ارزشی نداره!!
چو ناگهان دستش را از صورتش برداشت. گابریل جا خورده بود. در صورت چو خشم می جوشید.
-همه تون مثل همین، همه تون همینو میگین، حتی اون استاد پیشگویی هم حرف منو باور نمیکنه، همه تون دروغگویین!
و از جا برخاست. نگاه پرخشمش که در اشک چشمانش می درخشید، نثار گابریل و همه کسانی شد که با وجود همه این بگومگو ها ناکامانه تلاش می کردند درس بخوانند. گابریل هیچ چیز نگفت.
چو پشت به گابریل کرد و در حالی که زیر لب با خشم چیزی می گفت از کتابخانه بیرون زد. گابریل در سکوت سر جایش نشسته بود.
-
-دیوونه شده، فکر میکنه داره پیشگویی میکنه، تو اون گوی احمقانه مک گونگاالو دیده که داره میمیره!
چو تنها در گوشه ای نشسته و پرده موهایش همچنان صورتش را پوشانده بود. صدای بقیه را می شنید که تا می توانستند پیشگویی اش را مسخره می کردند.
-دختره لوس، غیر از این که همش گریه کنه هیچ کارش درست نیست!
چشمان چو خیس تر شد. دلش از غصه می سوخت، هیچ چیزی و هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید. در تمام دستشویی های دخترانه حرف از او بود، و مطمئن بود که پسرها هم کم از او نمی گویند. ناگهان فکری به ذهنش رسید.
گروه دخترانی که مسخره اش می کردند با بلند شدن او ساکت شدند.چو با چشمان متورم، ولی صورت بی اعتنا به آنان با عجله از کنارشان عبور کرد. دخترها که از این بی اعتنایی حیرت زده شده بودند، ساکت به در چشم دوختند.
-
-دوشیزه چانگ، شما از این حرف مطئنید؟
-من دیدم پروفسور! من مطمئنم که دیدم! همه چیز زنده بود، همه چی انگار درست جلو چشمام بود! من داشتم همینجوری به گوی نگاه می کردم، که....
-دوشیزه چانگ، شما میدونید که من هیچوقت به پیشگویی اعتقادی نداشتم!
-بله پروفسور، ولی...!
مک گونگال آهی کشید و از روی صندلی بلند شد. در حالی که ایستاده بود نگاهش بر جام کوییدیچی که در کمد می درخشید ثابت ماند. لحظه ای در سکوت ماند، و بعد گفت:
-بسیار خوب دوشیزه چانگ، من سعی خودم رو می کنم! سعی می کنم این یه مدت رو بیشتر مراقب خودم باشم!
چو نفس راحتی کشید. بهتر از هیچ بود. در قلبش پرتو آرامشی آرام تابید.
-حالا برید دوشیزه چانگ؛ کلاس پیشگوییتون دیر میشه.
-
چو سر کلاس آرام و قرار نداشت. خیره به گوی سفید روبرویش نشسته بود. هیچ علاقه ای نداشت که دوباره در آن چیزی ببیند. دلشوره ای عجیب در قلبش حاکم شده بود و پرتویی که ساعتی قبل قلبش را آرام کرده بود، دیگر نمی تابید. چشمانش را رو به گوی می بست. می ترسید باز صحنه مرگ کس دیگری برایش در گوی جان بگیرد.
-هی چو، چرا یه پیشگویی برامون نمی کنی! بگو ببینم من امشب میمیرم که از تکلیف تاریخ جادوگری فردا راحت بشم!
دختر سیاه موی ریزنقشی این را از کنارش گفت و زود از او دور شد. نخودی می خندید و از طعنه ای که زده بود، از خراشی که بر قلب چو جاگذاشته بود، لذت می برد.
ناگهان صدایی به گوش رسید. قلب چو ناگهان در سینه فرو ریخت؛ صدای در بود.
پروفسور در را باز کرد و با پسرک کوچک وحشت زده ای روبرو شد.
-آقا، قربان، پروفسور مک گونگال زخمی شده! قربان از همه معلما می خوان که زود بیان کمک با همه وردایی که بلدن!
پسرک این را یک نفس گفت و ناگهان چشمش به پرسی افتاد. با دیدن او سرخ و سفید شد و سعی کرد مودبانه تر حرفش را تکرار کند.
در کلاس سکوت مرگباری حاکم شده بود. جز صدای پسرک چیزی به گوش نمی رسید، چو حس می کرد انگار کسی حتی نفس هم نمی کشد. پسرک نیروی خوفناک سکوت را حس کرد، و ساکت شد. چو حس می کرد صدها خنجر را همزمان به قلبش فرو می کنند. حس می کرد همه چشمها به او خیره اند، همه از او می ترسند و همه و همه از او وحشت دارند. ولی فریاد قلب خنجر خورده اش قوی تر از این بود:
-پس چرا منتظرین! اون به کمک شما نیاز داره! نذارین این پیشگویی حقیقت پیدا کنه!
پرسی ناگهان به خود آمد و نفس عمیقی را فرو داد و با عجله در حالی که حیرت و وحشت از صورتش می بارید، در کلاس را کوبید و محکم بیرون رفت.
-
همه کلاس در سکوت فرو رفته بود. هیچ کس کلمه ای حرف نمی زد. گاه صدای خش خش ردایی بر صندلی به گوش می رسید و کسی در جایش جابجا می شد. نگاه ها همه به در بود؛ همه با وحشت منتظر خبر درست درآمدن پیشگویی بودند.
چو زیر لب دعا می کرد. احساس می کرد چیزی در دلش می جوشد و داغ می شود و همه بدنش را به سوختن وا می دارد. دلش در کورسوی امیدی دست وپا می زد؛ دعا می کرد که این امید قطع نشود.
ناگهان در باز شد. کسی از در داخل آمد، همه چشم ها به دهانش دوخته شده بود. پرسی ویزلی نگاهش را در کلاس گرداند و متوجه چو شد. لبخند کج و کوله ای بر لبانش درخشید.
-اون پیشگویی، واقعا هم فقط یه پیشگویی ضعیف بود دوشیزه چانگ! زخم های پروفسور مک گونگال جوش خوردن و ایشون حالا دیگه جز چند زخم سطحی چیزی ندارن. پیشگویی شما تا حدی حقیقت داشت، دوشیزه چانگ! ولی یادتون باشه، پیشگویی های ضعیف هیچ وقت کاملا حقیقت ندارن...
----------------
ممکنه از وقتی طرف وارد شده در و دافارو همه باربی شده باشن و فرد مورد نظر موفق به مشاهده چیزی در گوی نشه چون چیزهای بیشتر و قشنگ تری برای مشاهده در اطرافش وجود داره!
ممکنه فرد مورد نظر دارای صلاحیت لازم نباشه(عاقل باشد! مرد باشد! آشنا به اصول پیشگویی باشد!
) و خب در اینصورت واضح و مبرهن است که اون گوی رو به ما بدن میتونیم باهاش فوتبال بازی کنیم اقلا یه کم به درد بخوره!
ممکن است خشم عله به طور ناگهانی فورانی کرده و قلعه تا سرحد مرگ بندری رقصانده و گوی را نیز دچار رقص کند! و در این صورت است که به هیچ طریقی نمی توان گوی مورد نظر را آرام کرد چون گوی ریشه در خانواده دامبلی دارد!
ممکن است هیچ دلیل مشخصی وجود نداشته باشد، و به دلایلی خیلی ساده و خیلی واضح از جمله، خنگی، خل وضعی و ذوق مرگی، دچار شدن به عارضه دومبولیسم! ما نتوانیم چیزی ببینیم! در هرصورت ما که بخیل نیستیم! میدیم عوض ما هم ملت ببینن!
-----------
من شرمنده ام دو دیقه بیشتر نمی تونم آن بشم و نشد قبل از الان بزنم، لطفا این یه بارو قبول کنین، سعی می کنم بعدا وقت بهتری بزنم!