هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۳:۴۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
Lord of Darkness Returns
اثری ماندگار از وینی گاگنیتی
با بازیگری لرد سیاه و چند تن از دوستان آلبوس دامبلدور اسبق

شب مثل یک ملافه ی سیاه روی یکی از خیابانهای پایین شهر لندن سایه افکنده بود اما هنوز چند کاکاسیا در کوچه پس کوچه ها در حال برهم زدن آشغالهای یک کلوپ شبانه که به طور مشکوکی بوی آب طالبی از آنها بلند میشد بودند.
ناگهان یکی از کاکاسیاهان که در حال پال پال در بزرگترین سطل بود، دستش را بالا آورد و گفت:
- паыаре! парарлоршрлдлыаю!щрв
(زیرنویس: یک چیز لزج اینجا پیدا کردم! بیاد ببینید!)

دو کاکاسیا در حالی که تی شرت No To Racism خود را روی بدن بی شرتشان پایین میکشاندند، جلو آمدند و با نگرانی به چیز لزج نگاه کردند.
ناگهان چیز لزج به صدا در آمد و گفت:
-апыпр! шьлор дщкв мщдвуьщке ьщерук агслукыю!
(زیرنویس: من لردسیاهم ما***!)
سه کاکاسیا در حالی که پیستول خود را در می آوردند، چیزلزج را به دم در پشتی کلوپ پرتاب کرده و دوان دور شدند.
چیز لزج که خیلی عصبی بود، با چشمان نامعلومش نگاهی به تابلوی کلوپ انداخت که ناگهان در کلوپ باز شد و یکHo که لباسی شبیه به Hookerـها پوشیده بود، کوکایین کشان(حالا نمیدونم چجوری کوکایین میکشید) از آن بیرون آمد و ناگهان چیز لزج به چشمش امد. آنرا برداشت و ترسان به داخل کلوپ وارد شد و یکراست از (بووووق) گذشت و از پله های لق به طبقه ی دوم رفت.
مدیر کلوپ که (بوووق ایضا) با عجله از جایش پرید و یک (بووووق) را کنار زد و به سمت Ho آمد و گفت:
-апыр! пыррыврпр!
(زیرنویس: بلاخره پیداش کردی! ازن دفعه تورو هر ش(بووووق)!)
Ho که اثر خوشحال از صورت خسته ی وی معلوم بود، چیز لزج را به مدیر کلوب داد و با دوستش که هنوز روی زمین افتاده بود، به اشاره مدیر کبوپ از پله ها پایین رفت.
مدیر کلوپ که بسیار خوشحال بود، پشت میزش نشست و یک آینه از آن در آورد و آرام گفت
-щыфьф؟
(زیرنویس: اوسامه؟)
یک ماگل که چشمهای بزرگ و ریش بلندی داشت و یک عمامه روی سر گذاشته و یک لباس نظامی ماگلی پوشیده بود، از آینه به صاحب کلوپ نگاه کرد:
-ъпышрг؟
(ترجمه: چیه آلبوس؟)
مدیر کلاب خوشحال گفت:
-пыыроою рыоорыо!
(ولدمورت رو پیدا کردم!)
اوسامه که بسیار مشعوف شده بود، به مدیر کلوپ نگاهی کرد و مدیر کلوپ سریعا از سر جایش غیب شد.
حال مدیر کلوپ با چیز لزج در دست، در یک محیط خفقان اور میچرخید تا اینکه به یک کوهستان بی آب علف که روی ان یک چادر علم شده بود رسید.
مشنگ اوسامه نام که جلوی چادر ایستاده بود، جلو رفت و عمیقا به چیز لزج نگاه کرد. آنگاه فریاد زد:
-рфккн!
(زیرنویس: هری!)
یک مرد جوان 20-50 ساله با موی پرکلاغی مشکی از چادر بیرون آمد و عینک فریم لس خود را به چشم زد و با مشاهده ی صحنه، دستانش را محکم به هم زد و و جلو آمد. باد در موهایش پیچید و روی پیشانیش، یک علامت صاعقه که زیر آن نوشته شده بود سانسور شد معلوم شد.
هری به چیز لزج نزدیک شد و نگاهی معنی دار به آلبوس و اوسامه کرد. آندو با سرعت به هری تعظیمی کردند و داخل چادر شدند و با یک تشت بیرون آمدند. هری چیز لزج را که ناله ای مبهم میکرد را درون تشت قرار داد و بلند صدا زد:
-прпыр؟
(ترجمه: کرام؟)
یک جوان پیر خون آلود از چادر بیرون آمد و جلوی تشت (بوووق)
بعد از اتمام کار کرام، تشت درخشید و یک جوان زیبا از آن پدیدار گشت.
مدیر کلوپ، آلبوس گفت:
-пырп!
(زیرنویس: تام!)
مرد جوان وحشت زده دوید و کورمال کورمال داخل چادر شد.
آلبوس، اوسامه، کرام و هری نگاهی معنی دار به هم کردند.
هری از توی جیبش یک (بووووق) و چهار نفره وارد چادر شدند...ز هستش
میخوایم اینجا رو شلوغ کنیم [/quote]


ویرایش شده توسط وینی گاگنیتی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۳:۵۱:۰۱
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۴ ۲۲:۱۲:۴۰

We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
پشت پرده هری پاتر ( قست سوم)
بازیگران : همه سرجای خودشون .
کارگردان و غیره : تره ور
___________________
کتاب ششم
-- خونه اسنیپ --
اسنیپ روی صندلی نشسته و پاهاشو انداخته رو میز ، بلاتریکس و نارسیسا هم جلوش واستادن .

بلا : اسنیپ دهنت سرویس !
اسنیپ :
بلا : ! ( فحش خارمادر!!!)
اسنیپ : ( نشونه ی صبر و استقامت وی در برابر مشکلات)
بلا : تو مرگخوار نیستی ! تو خبرچین اون دامبلی !
اسنیپ : من دروغ نمیگم .
بلا : دروغ میگی ! تو محفلی هستی !
اسنیپ : من تو عمرم هیچ وقت دروغ نگفتم به جون تو ! بعدشم ، اصلا چه فرقی میکنه آدم مرگخوار باشه یا محفلی ؟
بلا : ** *** !
اسنیپ : عجب !

-- خونه دورسلی ها --
درینگ درینگ !( صدای زنگ در !)

ورنون میره سراغ آیفون تصویری و میگه : این یارو بوقیه س ! در رو وا نمی کنم !
پتونیا : نه ! اون جادوگره ، در رو میتونه راحت باز کنه !

ورنون میره و در رو شدیدا قفل میکنه .

دامبل از پشت در داد میزنه : در رو واکنین بوقی ها !
ورنون ، پتونیا ، دادلی :
هری : دامبل دامبل ! دامبل دامبل 1 ( مثلا داشت تشویق میکرد !)

دامبل که میبینه اینا در رو باز نخواهند کرد ، چوبدستی و جادو و اینا رو میذاره کنار و برای این که اقتدارش رو ثابت کنه ، میره جلو و اعمالی کاملا خارج از چارچوب روی قفل در انجام میده !
در کسری از ثانیه قفل در کاملا تجزیه میشه و دامبل به راحتی وارد میشه.

هری بدو بدو میاد و در آغوش دامبل جا میگیره .
هری : آفرین عمو دامبل ! میدونستم میای دنبالم ! میدونستم تو مثل مردای امروزه نیستی !!! .

دامبل میاد و رو به روی دورسلی ها قرار میگیره ، احساسی در درون دامبل داره شعله ور میشه !
دامبل :
دوربین سقف رو نشون میده !

-- لحظاتی بعد --
دوربین دورسلی ها رو نشون میده که مثل قفل در تجزیه شدن .

دامبل میاد جلوی هری وایمیسته و میگه : هری ، باید بریم خونه اسلاگهورن .
هری : کی هست ؟
دامبل : بچه خوبیه . با من بیا .

-- جلوی در خونه اسلاگهورن --
دوربین خونه ای رو نشون میده که مقادیر بسیاری از پسر های سیفید درحالی که هر کدوم یک گالیون دستشون گرفتن جلوی در خونه اسلاگهورن صف یک کیلومتری بستن .

دامبل و هری جلوتر میرن .

یکی از پسرهایی که تو صف بود میگه : هوی آقا کجا ؟ از راه نرسیده میخوای بری تو ؟ ما رو که میبینی از ساعت 6 صبحه این جاییم ! فرهنگ داشته باش آقا ! بچه شهرستانی هستی مگه ؟ کلاس خصوصی میخوای برو ته صف ! آره دادا !
دامبل :

در همین لحظه اسلاگهورن از در میاد بیرون و دامبل رو میبینه .
اسلاگ : به به دامبل عزیز ! چه طوری یار دبستانی ؟ بفرما تو .

دامبل و هری میرن تو .

-- داخل خونه اسلاگهورن --
اسلاگهورن کارش واقعا سخت بود ، در یک زمان ، کلاس خصوصی میداد ، از دامبل و هری پذیرایی میکرد ، پول بچه ها رویی که برای کلاس خصوصی میومدن جمع میکرد ، با یه روزنامه نگار هم در مورد نحوه انجام کلاس های خصوصی ، محدوده سنی و تخفیف تابستانی مصاحبه می کرد ، مواظب هم بود که جلوی در بین بچه های سفید برای زودتر داخل شدن به خانه دعوا نشه ؛ مامور کتاب رکوردها هم یه گوشه همه کارهای اسلاگهورن رو یادداشت میکرد تا اسم اونو تو در کتاب گینس ثبت کنه .

هوریس : خب میگفتی آلبوس ! چه خبر ؟ خوبی ؟
دامبل : بیا هاگوارتز استاد شو ، خیلی جای باحالیه !
هوریس : بچه سیفید میفید داره ؟
دامبل : آره حسابی ! دنیایی واسه خودش !

-- درون قطار هاگوارتز ، یکی از کوپه ها--
اسلاگهورن تعدادی از بچه های سیفید رو دور خودش جمع کرده ، در بین اونا جینی رو آورده تا همین اول براش حرف در نیارن !

هری و بلیز توی کوپه رو به روی هم نشستن ، دارن به شدت دارن به هم نگاه میکنن ، هری داره اتفاقاتی براش میفته !
بلیز : این چرا این جوری نگاه میکنه منو ؟

در همین لحظه قطار با تکون شدیدی وایمیسته و فرصتی برای بلیز ایجاد میکنه که به سرعت از کوپه خارج شه !

-- تو هاگوارتز --
هری : پروفسور مگ گونگال ! متاسفانه به علت تورم و گرونی شدید ، من نتونستم کتاب معجون سازی بخرم ، چی کار کنم ؟
مک گونگال : نتونستی بخری ؟ خاک تو سرت ! بدبخت ! فقیر ! بچه پایین ! خطت هم ایرانسله تازه ! خاک تو سرت ، برو بمیر !
هری : خب حالا من چی کار کنم ؟ بدون کتاب برم سر کلاس ؟
مک گونگال : چند تا کتاب کهنه معجون سازی تو کمد پروفسور اسلاگهورن هست میتونی استفاده کنی ...
هری : خیلی ممنون .
ــ مدرسه بهت وام میده و میتونی بخریشون .
هری :
مک گونگال : مشکلی داری پسرم ؟
هری :ها...نه ابدا ! دست شما درد نکنه .
-- تالار گریف --
هری کنار رون وهرمیون نشسته و در همون حال کتاب شاهزاده دورگه رو دستش گرفته و رفته تو کف عکس های باکیفیت پسر بچه هایی که توی کتاب ضمیمه شده!!

هری : این کتابه چه فهرست عجیبی داره ، بذارین براتون بخونمشون .
پشگفتار .
چگونه یک پسر سیفید و تپل را به خود جذب کنیم ؟
تاثر کلمه عموجان بر مخاطب تا چه حد است ؟
چگونه از زندگی لذت بیشتری ببریم ؟
قورباغه را قورت بده !
فرضیات درباره مسئله بیگ بنگ و بیگ کرانچ .
چگونه بر استرس خود غلبه کنیم ؟
بحث هایی در مورد معجون سازی .

سی دی آموزشی تصویری هر فصل ، در انتهای کتاب ضمیمه شده که شما می توانید از آن استفاده کنید ، برای دیدن فیلم ها باید نرم افزارjetaudio7 داشته باشید !

رون : چه کتاب جذابیه ! نویسندش کی بوده دمش گرم !

در همین لحظه در تالار باز میشه و پسر سیفیدی میاد و به هری میگه : باید بری کلاس خصوصی دامبلدور .
هری : ایول کلاس خصوصی !
پسر سیفید : نه اون کلاس خصوصی ! یه کلاس خصوصی دیگه !
هری : آها اوکی .

-- کلاس خصوصی دامبل ، دفتر دامبل --
دامبل و هری جلوی هم واستادن .

دامبل : هری میخوام بهت یاد بدم که چه طور با ولدی بجنگی !
هری : چخ جوری ؟
هری : *چه جوری ؟ ( !!!)
دامبل : بذار اول یکی از خاطره های ولدی رو بهت نشون بدم .

و بعد دامبل و هری میرن توی قدح .

اندرون قدح :
ولدی و گریندل والد روی چمن نشستن و دارن یه مسابقه خیلی خفن با هم میدن ، به این شرح که چند تا کرم فلوبر رو لباس تنشون کردن ، روی چمن رو خط کشی کردن و کلا این که مسابقه فوتبال برگزار کردن به وسیله کرم ها !

گریندل : تام بیا اون شماره ده رو بده من ، بازیکنام همشون ارزشین !
ولدی : عمرا ! این شماره دهه که علی دایی ، نمیدمش بهت !! 6 تا گل زده برام !

یه خاطره دیگه شروع میشه ، ولدی نشسته ، روحشو میکنه تو چیز میزای مختلف و هورکراکس میسازه !!

هری و دامبل از قدح میان بیرون .
دامبل : خب فهمیدی دیگه ، ولدی هورکراکس میسازه و تو باید بری به بوق بدی هورکراکس ها رو .
هری : هورکراکس یا هورکراکث ؟
دامبل : دقیق نمیدوم ولی فک کنم هورکراکص درست باشه !!
هری : هوم...اون وقت خاطره اولی چی بود ؟
دامبل : گلرت توش بود دیگه.

بعد دامبل یه حلقه خیلی مشکوک از جیبش در میاره ، با نوک شمشیر میکنه توش و حلقه خاکستر میشه !

دامبل : خب دیگه ، اینم یکی از هورکراکس ها که نابود شد! یه هورکراکس دیگه هم هست ، یه جای دیگه س ! باید با هم بریم برتکونیمش ! بیا عموجان این رمزتازو بگیر بریم .

-- غار --
دامبل جلوی یه دیوار سنگی پر از سوراخ واستاده .
دامبل : ظاهرا باید برای باز شدن این دیوار، باید ( سانسور شد !)

چند دقیقه بعد :
دامبل : در باز شد !
هری : آیا مطمئنی که در باز شده ؟

دوربین دیوار سنگی رو نشون میده که کاملا نابود شده و هیچی ازش باقی نمونده .
دامبل :

دامبل و هری جلوتر میرن و به یه مکان بسیار باصفا و یه دریاچه میرسن ، لب ساحل ملت لباسا رو در آوردن و در حال افتاب گرفتن هستن .

دامبل میره یه قایق موتوری اجاره میکنه ، بعد به همراه هری توش میشینن و میره به وسط دریاچه و جزیره ی کوچکی که در وسط دریاچه بود .

-- جزیره وسط دریاچه --
قاب آویز همین طوری افتاده اون وسط .

دامبل ورش میداره و پس از بررسی هایی که روش انجام میده میفهمه که کاملا اصله و این همون هورکراکسه و اصلا هم تقلبی نیست و هیچکس هم قبلا هم نیومده جای هورکراکس ها رو با هم عوض کنه و هیچ نامه ای هم توش نذاشته و راب هم اصلا وجود نداره!()

دامبل همون جا یه عمل کاملا خارج از چارچوب روی قاب آویز انجام میده و هورکراکس شدیدا نابود میشه !!
هری : واو ! چه حرکتی !

در همین حال رابط های بی جان دریاچه به وجد میان و جلوی دامبل صف میبندن!
دامبل : آقا جا نزن لطفا ! به نوبت به همتون میرسه !!
هری : پروفسور ...پروفسور...
دامبل : چی میگی باز ؟ نمی بینی سرم شلوغه ؟ هوم ؟
هری : پروفسور ...مردم دارن فیلمبرداری میکنن از شما !!

دامبل برمیگرده و ملتی رو میبینه که دارن با موبایل از این صحنه فیلمبرداری میکنن !

-- فردای آن روز --
تیتر پیام امروز :
مدیریت مدرسه هاگوارتز به دلیل فساد اخلاقی شدید و پایمال کردن حقوق موجودات آبزی و اعمال بسیار خارج از چارچوب ، اخراج شد !

کتاب هفتم
-- روزی از روزها ، خونه ویزلی ها--
هری برای اولین بار تو عمرش عاشق یه جنس مونث میشه ! هری عاشق جینی شده !
* * *
جینی : تو چرا هی دنبال من میای ؟
هری : آی لاو یو سو ماچ !!!
جینی : خب دمت گرم...الان میخوام برم دستشویی .
هری : آی لاو یو سو ماچ !!!
جینی : الان درک میکنی که من میخوام برم دستشویی و تو نباید دنبال من بیای ؟
هری : آی لاو یو سو ماچ !!!
جینی :

* * *
ملت دور سفره نشستن و در حال تناول غذا هستن که هری میاد و به زور بین جینی و فلور میشینه.
جینی :
فلور : ... !( به فرانسوی فحش خارمادر داد )

* * *
جینی داره وسط خونه چرخ میزنه .

هری : جینی جون ، بیا با هم بریم بیرون ، یه کافه ای ، رستورانی جایی.
جینی : که چی بشه ؟
هری : که صحبت کنیم باهم ...در مورد رنگ های مورد علاقه تو ، رنگ های مورد علاقه من ...بچه !... میوه مورد علاقه تو ، میوه مورد علاقه من ... بچه ! ... و کلا در مورد بچه صحبت کنیم .
جینی : چقدر خز ! چقدر بی کلاس !

-- اتاق خواب هری ، داخل خواب هری --
جیمز میاد به خواب هری .

هری : بابا ! یه سوال خیلی خفن دارم .
جیمز : بپرس پسرم !
هری : تو با مامان چه طور آشنا شدی ؟
جیمز : هوممم... یه روز دیدمش ، با هم دوست شدیم ، همه جا بردمش ، کافه ، رستوران ، سینما ، پارک ، خونه خالی... چه طور مگه ؟
هری : چه طوری دقیقا ؟ چه طوری دعوتش میکردی که باهات مثلا به سینما بیاد؟
جیمز : بذار این خاطره رو نشونت بدم .

صحنه عوض میشه ، جیمز واستاده ، لیلی هم جلوشه، جیمز چاقو گذاشته زیر گردن لیلی ! روی بدن لیلی آثار چک و لگد و غیره کاملا مشهوده !

جیمز : میای با هم بریم بیرون !؟ ها ؟ بنال لامصب !

چند قطره خون از گلوی لیلی میاد پایین .
لیلی : آره آره ! میام ! میام...ولم کن...میام باهات....

دوربین دوباره هری و جیمز رو نشون میده .

هری : یکم خشونت بالا نبود بابایی ؟
جیمز : هوم...چرا...منم این راهو پیشنهاد نمیکنم...به هر حال قرن بیست و یکه و دوران تفاهم و دوستی و زناشویی و اینا ...از معجون عشق استفاده کن ، خیلی جواب میده .
هری : ایول دستت درد نکنه بابایی !

-- فردای آنروز ، مغازه فرد و جرج --
هری جلوی پیشخون واستاده و داره با فرد و جرج صحبت میکنه .

هری : سلام ، معجون عشق میخواستم .
فرد : بیست گالیون !
هری : هوم...یادتونه من هزار گالیونی رو که تو جام آتش رو بردم به شماها دادم تا این جا رو راه بندازین ؟ یعنی در واقع شماها با پول من به این جا رسیدید .
جرج : خب که چی ؟
هری : الان من معجون عشق میخوام ...مجانی !
فرد : ببین دادا...پولی که دادی دیگه رفته ! میخواستی ندی هزار گالیونو .
هری : عجب !

هری از مغازه میاد بیرون ، اما قبل از خروج دست میکنه تو قفسه و یه شیشه معجون ورمیداره و به سرعت در میره !!

-- آشپرخونه ویزلی ها --
هری داره چایی میریزه ، همه معجون عشق رو خالی میکنه توی لیوان صورتی ، روش هم چایی میریزه .

هری با خودش : حالا این لیوان صورتیه رو میدم به جینی و اونم میخوره و عاشق من میشه ! چقدر زندگی زیباست !

هری سینی چایی رو ورمیداره میبره که در راه به رون میخوره .

رون : آخ آخ هری دمت گرم ! چقدر چایی هوس کرده بودم !

و بعد رون لیوان صورتی رنگ رو ورمیداره و با یه نفس همه رو میخوره !()
مغز هری از حرکت وایمیسته !

هری :
رون : وااای هری جوووون ! من چقدر تو رو دوست دارم !

-- اتاق رون --
در و دیوار پر شده از عکس های هری ، یه طرف هم عکس یه قلب هستش در حالی که یه تیر خورده بهش !!

رون جلوی میز تحریرش نشسته و داره نامه عاشقانه مینویسه !

-- عروسی بیل و فلور --
همه رفتن وسط دارن میرقصن و جو کاملا خوشحالی حاکمه !

زنوفیلیوس لاوگود ، هری ، رون و هرمیون دور یه میز نشستن و زنوفیلیوس داره برای اونا قصه میگه !

یکی بود یکی نبود ! غیر از خدای مهربون هیچکس نبود ! سه تا برادر بودن که دور هم خیلی خوش بودن و خیلی خوش حال بودن .

روزی از روزها آن سه برادر تصمیم به سفرگرفتند ، بار سفر بستند و در راه به راه افتادند .
پس از چند روز هر یک از این سه برادر به دنبال سرنوشت خود رفت و از هم جدا شدند .

مرگ به دنبال این سه برادر بود ، روزی برادر اول را دید در حالی که سر بر زانوان گذاشته و میگریست .
مرگ جلوتر رفت و پرسید : ای برادر اول ! چرا غمگین گشته ای و در حال تناول غصه هستی ؟ هوم ؟
برادر اول پاسخ داد : دافم گم گشته !!!
مرگ دوباره پرسید : هومکیوس ! کدام را میگویی ؟ همان که گریه می کرد ؟
برادر اول جواب داد : او همیشه به هنگام دوری از من گریه می کرد !
مرگ پرسید : و جیغ می کشید و فریاد می زد ؟ و ناله و آه سر می داد و ضجه می زد ؟
برادر اول :
مرگ گفت : و همانی که در نزد برادر دوم بود ؟
برادر اول : برادر دوم همیشه به قدرت مخ زنی من حسودی می کرد ! آری! او یار مرا از من ربوده ! من شخصا خواهم رفت و حق وی را کف دست وی خواهم گذاشت !!

برادر اول برای مقابله با برادر دوم از مرگ ، چوبدستی شکست ناپذیری را درخواست کرد و مرگ چوبدستی مذکور را به وی داد ، برادر اول هم درحالی که آن چوبدستی خفن را در دست داشت به سراغ برادر دوم رفت .

از طرفی دیگر ، مرگ به سراغ برادر دوم رفت و او را در حالی یافت که بیل و کلنگ بدست گرفته و چاله ای حفر می کرد .

مرگ جلو رفت و پرسید : ای برادر دوم ! خدا قوت ! چه کار میکنی ؟
برادر دوم درحالی که عرق پیشانی اش را با آستینش پاک می نمود گفت : چاله ای حفر میکنم از برای پنهان نمودن جسد داف مرده !!!
مرگ گفت : واو ! اما بدان که برادر اول با یک چوبدستی بسیار خفن در راه است و قصد بوق کردن تو را دارد !
برادر دوم دست از کار میکشد و می پرسد : اکنون چه غلطی باید کرد ؟
مرگ جواب داد : من وسیله ای به تو میدهم تا بتوانی به وسیله آن مردگان را زنده کنی ؟ آری ! تو میتوانی با کمک آن آن دختر را دوباره زنده کنی و همه چیز به خوبی و خوشی تمام خواهد شد ! ایول !

سپس مرگ سنگ کوچکی را به برادر دوم داد و چشمک پر معنایی زد و او را ترک کرد .

مرگ به سراغ برادر سوم رفت و چون وی بسیار سیفید و تپل بود ، شنل نامرئی کننده بسیار خفنی را به او اهدا کرد و رفت .


هری : چه داستان خزی بود !
زنوفیلیوس : آره دیگه ، به این سه تا چیز میگن جایزه های مرگ !

در همین لحظه مرگخوارا میریزن تو عروسی و همه رو به رگبار میدن !

هری ، رون و هرمیون دست هم رو میگیرن و به سرعت آپارات میکنن .

-- یه جایی ! --
رون : ولدمورت چقدر آدم خریه !
هرمیون : بوقی نگو ولدمورت ! ولدی روی اسمش یه سیستم جی پی اس خفن نصب کرده، هر کی اسمشو میگه مرگخوارا ردیابی میکنن فرد رو .
هری : ایول تکنولوژی !

در همین لحظه از یه جایی یه طلسمی فوران میکنه و هرسه میفتن رو زمین .
تعدادی مرگخوار چوبدستی به دست ، بالای سرشون واستادن .

مرگخوارا :

-- خونه مالفوی ها --
هری ، رون ، هرمیون وسط نشستن و مرگخوارا دورشون واستادن و جو کاملا خوفی حاکمه .

بلاتریکس یهو جلو میپره و میگه : یوهاهاهاهاهاهاها ! الان لرد تاریکی رو خبر میکنم !

بلا با انگشتش علامت شوم رو لمس میکنه ولی اتفاقی نمیفته ، فقط یه صدایی از طرف علامت بلند میشه !
ــ مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !
بلا : هوم ؟ یعنی چی ؟ این دیگه سابقه نداشته ! من باید لرد رو خبر کنم ! پاتر این جاست ! د لامصب بگیر دیگه !
ــ مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !
بلا : عجب ! نمردیم و از علامت شوم هم ارزشی بازی دیدیم ! خب ... فعلا این سه تا بوقی رو بفرستین زیر زمین ، هر موقع علامت شوم آنتن داد لرد رو خبر میکنیم ...اون مو قرمزه رو هم بذارین این جا باشه باهاش کار دارم !

هری و هرمیون توسط مرگخواری که صورتش رو پوشنده بود و حاضر به افشای نامش نمی شد به سمت زیر زمین رفتند .

-- زیرزمین مالفوی اینا --
الیواندر ، لونا ، دین و گریفوک که موجودی جن مانند بود دور هم نشسته و مشغول اس ام اس بازی هستند ! زیر زمین هم اصلا تاریک نیست و کاملا روشنه!
هری : منم بازی منم بازی !

صدای آه و ناله رون از بالا هرمیون رو شدیدا پریشان نموده است !

هرمیون : آه ای هری ! چگونه دلت می آید که ببینی آن عجوزه پلید ، رونالد را شدیدا مورد شکنجه و تحقیر و اهانت و غیره می دهد و تو این جا مشغول پیامک بازی هستی ؟ وای بر تو ! وای بر من ! مرا توان ماندن در این زیر زمین ارزشی نیست !

هرمیون به سمت در میدوه و بع داز چند لحظه متوجه قفل بودن در میشه .

هرمیون : شــت ! ...منظورم آه بود ! آه ای هری ! حال چه کنیم ؟
هری : بذارش به عهده من !

بعد میره جلوی در وایمیسته و سعی میکنه اون چیزایی رو که تو کلاس خصوصی دامبل یاد گرفته به کار ببنده !
هرمیون : هری جان ! چه راه حل جالبی !

در باز میشه ، هرمیون میخواد بره بیرون که هری جلوش رو میگیره .

هری : صبر کن ، اول باید یه کاری انجام بدم ....دابی ! هوی دابی گمشو بیا این جا !
دابی بلافاصله جلوش ظاهر میشه .
هری : دابی گوش کن ببین چی میگم ! الیوندر و دوستان رو میبری خونه این یارو بیل !

دابی سرشو تکون میده و به سمت ملت میره .

هری رو به هرمیون : بیا بریم به بوق بدیم مرگخوارا رو !
هرمیون : من سرشار از خشم و کینه می باشم !!

هری و هرمیون بدو بدو از پله ها بالا میرن و میرسن به سالن اصلی .

هری :
هرمیون :

بلا و رون در وسط سالن مشغول راز و نیاز شدید هستن و مرگخوارا هم به حالت در اومدن و به این صحنه هیچ توجهی ندارن !!
هرمیون در حالی که خیلی عصبانی شده میپره وسط و رون رو از دست بلاتریکس میکشه بیرون و داد میزنه : چگونه به خود جرات دادی که این عمل بی شرمانه را در ملاعام انجام دهی ؟ هوم ؟
بلا رون رو از دست هرمیون میکشه بیرون و میگه : برو بوقی ! مال خودمه !

چند دقیقه ای اون وسط کشمکش پیش میاد و آخرش لوسیوس میپره وسط تا این قضیه رو حل و فصل کنه .

لوسیوس : اصلا رون خودتو بگو ! کدومو میخوای ؟ بلاتریکس یا هرمیون ؟
رون : من فقط هری رو دوست دارم !
هری :

در همین لحظه دابی برمیگرده تا سه نفر باقی مونده رو با خودش ببره و فراری بده .

بلا رو به دابی :
( نکته فلسفی : رون که پرید ، هری هم که خز شده ، پس در هنگام پیدا نشدن پسری مجرد و واجد شرایط ، دابی هم میتونه گزینه خوبی باشه )

دابی دست این سه رو میگیره وآپارات میکنه .

بلا :

هر چهارنفر صحیح و سالم به خونه بیل اینا میرسن و دابی هم هیچ اتفاقی براش نیفتاده و هری هم نمیگه من میخوام برم قبر این یارو دابی رو بدون جادو بکنمش ، اصلا همچین اتفاقی نمیفته !!!

-- خونه بیل و فلور --
هری : ببین گریفوک ! تو باید اون جام هافلو به من برسونی !
گرفوک : تو جیبمه ؟ میخوای بهت بدم ؟
هری : بده ! بده !
گریفوک : چی رو بدم ؟
هری : اون جام هافلو دیگه !
گریفوک : باشه ...بیا اینم جام هافل .
هری : دستت درد نکنه ! ایشالا جبران کنم یه روز !
گریفوک : این حرفا چیه ، وظیفه بود عموجان.

هری جام هافلو میگیره و با روش دامبلیسم ، هورکراکس رو نابود میکنه !

هری جای زخمش درد میگیره یهو .

رون : چه مرگته هری ؟
هری : هورکراکس بعدی تو هاگوارتزه ! ولدی هم داره میره هاگوارتز ! ما هم باید بریم هاگوارتز !
هرمیون : بیا برویم !

-- هاگوارتز --
هری داره راه میره که یهو پاش گیر میکنه به یه چیزی میخوره زمین ، برمیگرده و میبینه که تاج ریونکلاس.

رون : هری اون تاج رو بده به من ، من میخوام نابودش کنم !

هری تاج رو میده به رون و به سرعت به سمت جنگل ممنوعه میره ، اون باید ولدمورتو به بوق بده .
دم در پاش گیر میکنه و با سر میخوره زمین و ضربه مغزی میشه میمیره !!!

-- ایستگاه کینگز کراس --
دامبل رو صندلی نشسته و چند تا داف بهشتی بال دار دارن راز و نیاز میکنن باهاش .

دامبل : خاک تو سرت ! چقدر تابلو مردی ! اه !
هری : هومم...از اینا که دور ورت هستن کجا میدن ؟
دامبل : غلط کردی ! گمشو برو! تا ولدی رو نکشتی نمیای بالا !
هری : این قضیه جایزه های مرگ چی بود ؟
دامبل : سرکاری بود باب ! ، حالا برگرد سریع !

-- هاگوارتز--
هری زنده میشه !

رون : ایول هری ! چقدر جالب زنده شدی !
هری : تاج رو نابود کردی ؟
رون : آره ! رفتم تالار اسرار مارزبونی صحبت کردم در واشد ، رفتم پایین نیش باسیلیسک رو ورداشتم ، کردمش تو تاج ، هورکراکس نابود شد ! ( این تیکه از بس چرت بود نیازی به تغییردادن نداشت !!)

اون ور نویل شمشیر گودریک رو میکنه تو مار و یه هورکراکس دیگه هم نابود میشه . ( عجب سرعتی !)

مرگخوارها و محفلی ها مشغول جنگ و اینا هستن که یهو ولدی میاد تو هاگوارتز و همه خفه میشن .

ولدی : یوهاهاهاهاهاهاهاها ! همتون بوق میشین !
هری میپره جلو و میگه : اکسپلیارموس !
ولدی میمیره !!

همه مشغول خوش حالی میشن !

-- عاقبت شخصیت های داستان --
رون همزمان با هرمیون و فلور ازدواج میکنه .
بلاتریکس با دابی ازدواج میکنه .
نویل با جینی ازدواج میکنه .
اسلاگهورن با مالی ویزلی ازدواج میکنه .
آرتور ویزلی با تانکس ازدواج میکنه .
لوپین با ماکسیم ازدواج میکنه .
دراکو با مامان بزرگ نویل ازدواج میکنه .
آرتور ویزلی با نارسیسا مالفوی ازدواج میکنه .
اسنیپ با لیلی اونز ازدواج میکنه .
لوسیوس مالفوی با مک گونگال ازدواج میکنه .
هاگرید با فنگ ازدواج میکنه .

-- 19 سال بعد ، دهکده ای دور افتاده –
پیرمردی شاداب وسرحال ، تریپ متال گرفته ، یه گوشه نشسته و داره گیتار برقی میزنه .
فردی عینکی با زخمی روی پیشونیش از اون جا رد میشه .

پیرمرد : تو هری پاتری آیا ؟
مرد عینکی : واو ! آلبوس جوووون !
( نکته برای آیکیوهای پایین : دامبل طبق روند داستان نمرده بود و فقط اخراج شده بود از هاگوارتز!)

هری و آلبوس در کنار هم سالیان دراز با خوبی و خوشی زندگی کردند !



پایان !!!


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۸:۱۶:۴۸
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۸:۲۳:۳۸
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۱۰:۰۴:۲۱

تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۹:۴۶ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
پشت پرده هری پاتر !(قسمت دوم)
ناگفته های کتاب هری پاتر که به صورت فیلمی بسیار مفرح کننده در آمده است !
بازیگران : همه سرجای خودشون .
کارگردان و غیره : تره ور


کتاب چهارم
-- ورزشگاه --
آرتور : عجب بازی مهیجی خواهد بود ! من که طرفدار ایرلند هستم .
فرد : فقط بلغارستان ! ویکتور کرام داره ته بازیکنه .
جرج : بلغارستان که تیم نی ، فقط ایرلند !
رون : به نظر من ترکیه قهرمان میشه در این جام . ()
ملت :
آرتور : نظر تو چیه هری ؟
هری : فقط هیلاری کلینتون !!!
لودو : در این لحظه بازی شروع میشه ....ویکتور کرام اسنیچو میگیره و بلغارستان برنده این دیدار میشه ! عجب بازی جالبی بود ، خسته نباشید میگم به دو تیم و تبریک میگم به علی دایی سرمربی تیم بلغارستان به خاطر این قهرمانی !

-- ابتدای سال تحصیلی –
دامبل : ملت سلام ، امسال مسابقه سه جادوگر داریم ، خیلی مسابقه جذاب و هیجان انگیزیه ، و اما کسانی که در این مسابقه شرکت میکنن عبارتند از : ویکتور کرام ، فلور دلاکور ، سدریک دیگوری ...و اما هری عزیز هم به خاطر سفیدی بیش از انتخاب میشه تا این مسابقه ، مسابقه چهار جادوگر بشه !

-- تالار گریف --
هری روی یه مبل جلوی تلویزیون نشسته و مقادیر زیادی ساحره در اطرافش دارن اونو برای مرحله اول این مسابقه حساس آماده میکنن .
در همین لحظه به هری الهام میشه که در مرحله اول باید تخم اژدها رو برداشت .

رون میاد تو کادر و میگه : هری می خوای واسه مسابقه چی کار کنی ؟ فکری کردی ؟ نری اون جا بوق بشی ؟
هری : غمت نباشه ، مرد عملم میدونم چی کار کنم .

-- مرحله اول --
هری جلوی اژدها واستاده و داره بهش نگاه میکنه ، اژدها هم داره شدیدا به هری نگاه میکنه .

هری : عجب عموجانی ! جوووون ! عموجان !!!
اژدها :

-- دقایقی بعد --
هری در حالی که تخم طلایی اژدها رو در دست گرفته با خوش حالی مضاعف به تالار گریف برمیگرده .
ملت تماشاگر :

-- یه جایی تو هاگوارتز! --
مک گونگال جلوی ملت واستاده و داره سخنرانی میکنه .
مک گونگال : برای جشن کریسمس باید یه همراه انتخاب کنید ، که البته باید جنس مخالف باشه .

-- تالار گریف --
هری : رون چی کار کنم ؟
من تو دخترا هیشکی رو نمیشناسم ! کاش میگفت همراهتون باید پسر باشه !
رون : مشکلی نیست ، خودم برات پوستر درست میکنم ، برو به همه جا بچسبونشون .

-- فردای آن روز --
دوربین زوم کرده روی پوسترهایی که هری در دست داره . (یک نوع پوستر و یک تصویر که به دفعات تکثیر شده و شده پوسترها !)
رون : ببین با فوتوشاپ چی کار کردم .

در پوستر مذکور ، هری با کت شلوار و کراوات روی صندلی نشسته و پاهاشو انداخته روی میز و یه سیگر برگ هم گوشه لبشه ، در اطرافش ده دوازده تا ساحره قرار گرفتن و روی میز و رو زمین و این ور و اون ور پر شده از بسته های اسکناس ، بک گراند عکس هم برج های دوقلو هستش در زمان انفجار !!!()

هری : ایول بابا ، عجب چیزی ساختی از ما !
رون :

در همین لحظه هری دابی رو احضار میکنه و پوستر ها رو بهش میده و میگه : عموجان ، بپر اینا رو به در ودیوار بزن ، به هرکی هم خواستی بده .
دابی سرشو تکون میده و میره .

هرمیون : هری ! این چه کاری بود دیگه؟ چرا به حقوق موجودات جادویی احترام نمیذاری ؟ همین الان میرم دفتر حمایت از موجودات جادویی !!

-- خوابگاه پسران --
هری چشمشو باز میکنه ودر کمال تعجب میبینه که خوابگاه میلی متر به میلی متر از پسر پر شده .

هری : چی می خواین ؟
یکی از پسر ها : میخوایم باهات بیایم جشن ! اون پوسترت خیلی قشنگ بودش ! الان ما همگی تحریک شدیم !!!

هری با وحشت از خوابگاه بیرون میاد و در راه رون رو میبینه .
رون : سلام هری !
هری : این طوری نمیشه ! خودت باید باهام بیای یول بال !!!
رون : من ؟ چه طوری ؟

-- نیم ساعت بعد --
دوربین رون رو نشون میده که شدیدا آرایش کرده ، لباس زنونه پوشیده ، کارهای دیگه ای هم کرده و کاملا شبیه دختر شده .

هری : حالا تو میای با من به اون جشن !
رون :

-- جشن --
هری و رون ، هرمیون و کرام کنار هم توی یه میز نشستن .

هرمیون : من برم اون ور راجر کارم داره .
هری : منم برم اون ور دامبل کارم داره .

کرام باقی میمونه و رون !
کرام دست رون رو میگیره و میگه : بیا بریم تو اون اتاق اونوریه !
رون : ول کن جون مادرت .
کرام : نه باید بیای .
.
.
.
جشن تموم میشه !

-- اتاق خواب دامبل --
مک گونگال : دامبل تو این مرحله دوم کیا رو میخوای بندازی تو آب ؟
دامبل : کرام که به هرمیون علاقه داره پس هرمیونو میندازیم تو آب ، سدریک هم عاشق چو هستش پس چو رو میندازیم تو آب ، فلور هم که خواهرشو میندازیم تو آب ، هری هم عاشق رونه ، پس رون رو میندازیم تو آب !!!

-- تالار گریف --
دابی : هری پاتر این رو باید خورد تا تونست توی یک ساعت زیر آب دووم آورد!
هری در حالی که به شدت جوگیر شده و غرور گرفتتش میگه : میرم زیر آب یه ساعت نفسمو نگه میدارم تا کل همه بخوابه !
دابی : نه ! هری پاتر نتونست ! هری پاتر به بوق رفت !
هری یه لنگه کفش پرت میکنه به سمت دابی و میگه : برو بینیم بابا ، جن بوقی .

-- مرحله دوم --
ملت لخت میشدن و تو دریاچه میپریدن ، سدریک و کرام لخت شدن و رفتن تو دریاچه ، فلور هم لخت شد و پرید تو دریاچه ، هری لخت شد ولی متاسفانه به دریاچه نرسید !

ــ شرکت کننده هری پاتر ، متاسفانه شرایط روحی مناسب برای شرکت در مرحله دوم مسابقه را نداشت !

-- دقایقی قبل از شروع مرحله سوم --
مودی : هری می خوام یه کاری کنم همین الان برنده بشی ، میخوای ؟
هری : آره ، چند ؟
مودی : چی چند ؟
هری : ایول رایگانه ؟
مودی : آره...بیا اینم جام آتش !

هری جام آتشو میگیره و به دلیل رمزتاز بودن جام ، منتقل میشه به یه جای دیگه .
( در پشت صحنه کارگردان سدریک رو میکشه تا همه چی طبق روال پیش بره !!)

-- قبرستون --
ولدی : من رسما برگشتم !
هری : دمت گرم !
ولدی : میخوام تو رو بکشم ! آواداکداورا !
هری : اکسپلیارموس !

طلسم هری ، ولدی و همه مرگخوارا رو به عقب پرت میکنه و علاوه بر اون ، هری رو صحیح وسالم به خونه دورسلی ها برمیگردونه و همه چیز به خوبی وخوشی تموم میشه .

کتاب پنجم
-- انجمن خصوصی محفل --
هری : خیلی نامردین ! من کل تابستون اون ور بودم ، شماها این جا باهم بودین حتما کلی هم سانسور کردین ، نه ؟ اصن چرا شما ها ارشد شدین من نشدم ؟ هوم ؟
شما دو تا چی کار کردن مگه ؟ ولدمورتو که 6 بار من بوقش کردم ! مگه من ...
رون : جمعش کن باب چقدر من من میکنی ! فکرکردی کی هستی ؟ الان میرم نحوه پدرتو درمیارم بوقی !

-- هاگوارتز --
هری : بچه ها ببینین این یارو آمبریج چقدر قانون جدید تحمیل کرده !...استفاده از کلمه (عموجان) قدغن و استفاده کننده از این کلمه به 3 روز بازداشتگاه محکوم می شود ....هیچ پسری حق راه رفتن با پسر دیگر را ندارد ! دختر با پسر و پسر با دختر کاملا مجاز می باشد .
رون : خیلی آدم بوقیه ! خودش تو دفترش کلی عکس گربه و اینا زده خودشو ضایع کرده که هر روز داره چی کار میکنه !
------------

آمبریج به رازهای درونی هاگوارتز پی برده و حالا که به رسیده بود در مبارزات با فساد تلاش بیشتری می کرد .

آمبریج داشت در حیاط مدرسه تردد می کرد که یهو هری رو دید که داشت به سال اولی های گریف کوئیدیچ یاد می داد . هری همراه با یکی از همین کودکان معصوم سوار بر جارو بود و آموزش می داد و همچنین در ارتفاع پایین پرواز می کرد که ناگهان آمبریح با پا پرید تو صورت هری و اونو نقش بر زمین کرد .

آمبریج : تو با این پسر چه نسبتی داری ؟
هری : آاااای نزن نامرد ! داشتم کوئیدیچ آموزش میدادم .
آمبریج : هوم ...پس خودت اعتراف کردی که کلاس خصوصی داشتی !!!
هری : بهع !!
----------
آمبریج ، هری و رون رو دید که داشتن با هم صحبت میکردن .

آمبریج : ها ؟گفتی عموجان ؟
رون : کی گفتم عموجان ؟ من فقط گفتم هری جان !!!

-- تالار گریف --
هرمیون : این طوری نمیشه ! ما باید یه کلاس خصوصی درست کنیم به نام الف دال !
هری : پایتم تا صبح .

-- اتاق ضروریات --
هری کلاس خصوصی برگزار کرده و در حال آموزش به کودکان هاگوارتزه که یهو کلاس تموم میشه و همه میرن و هری میمونه و چو !
.
.
.
هری و چو از هم خداحافظی میکنن و میرن .

-- تالار گریف --
رون :
هری : اه اه ! چه دختر سیریشی بود ! ایششش !
رون :

-- فردای آن روز --
تیتر پیام امروز :
آیا هری پاتر ... ؟
و در زیر آن عکس های بسیاری از هری و رون و دامبل و دیگر کودکان هاگوارتز بود .

هری : اه ! آبروم رفت !
رون : مشکلی نیست ! باید با یه دختر بری بیرون .
هری : با کی مثلا ؟
رون : چوچانگ .
هری :

-- کافه نمیدونم چی چی توی هاگزمید ! --
هری چو کنار هم نشستن و دارن به هم نگاه میکنن .
تعدادی عکاس هم در حال عکس برداری از این دو هستند .
در همین لحظه چو فحش خوارمادر میده به هری و گریه کنان از کافه خارج میشه!
هری :

-- فردای آن روز --
تیتر پیام امروز :
هیچ دختری حاضر نیست فساد اخلاقی هری پاتر را تحمل کند !

-- روزی روزگاری در اتاق ضروریات –
هری داره درس میده که یهو آمبریج میاد تو .
آمبریج : به به ! آقای علی شاتر ! چه طوری شما ؟ از این ورا ؟

-- دفتر دامبل --
آمبریج : اینا کلاس خصوصی برگزار کردن ! اسمش هم گذاشتن کلاس خصوصی دامبل !
دامبل : باید بگم که این کلاس خصوصی پاتر نیست بلکه همین طور که از اسمش پیداست ، کلاس خصوصی دامبله .

در همین لحظه دامبل سوار ققی میشه و میره .

اسنیپ میاد تو و قدح اندیشه رو میده دست هری و میگه : یه وقت توشو نگاه نکنی ها !!!

هری با کله میپره تو قدح اندیشه !

توی قدح نکاتی مثال زدنی میبینه .
جیمز و سیریوس در حال راز و نیاز با همن !

هری میره یه طرف دیگه و اسنیپ رو میبینه که با دوربین دو چشمی داره پسر همسایه رو دید میزنه !

اسنیپ واقعی بهو میاد پیش هری .
اسنیپ : مگه نگفتم توی قدح نری ؟

دییییش بوم بوق دفففف !

هری همون طور که از قدح اندیشه پرت میشد بیرون یه خوابی دید :
سیریوس در سازمان اسرار و کنار ولدی بود و شدیدا داشت بهش نگاه می کرد .

سیریوس : عموجان !!! چقدر سیفیدی شما ...

هری از خواب بیدار میشه .
رون : چی شده هری ؟
هری : ما باید جون ولدی رو نجات بدیم ، اون در خطره !

بدین ترتیب ، هری ، رون ، هرمیون ، نویل ، جینی و لونا سوار بر پیکان جواتان هری به سوی وزارتخانه رفتند .

-- وزارتخانه --
هری میره نزدیک حوض برادران جادویی ، دست میکنه تو حوض و تمام سکه های موجود در حوض رو برمیداره و بعد از صرف آیس پک در بوفه وزارتخانه به سمت سازمان اسرار حرکت میکنن .

در سازمان اسرار ملت می بینن که شونصد تا در سیاه وجود داره .
هری : بیاین بریم تو اون دره .
رون : نه من میگم اون یکی دره !
هرمیون : نه اون در اون وریه س ، وقتی نگاش میکنم یه حال معنوی خاصی بهم دست میده .
نویل : من برم تره ور رو پیدا کنم ، گمشده ظاهرا (( در راستای آوردن اسم کارگردان در فیلم !!!)

ملت میرن توی یکی از درهای سیاه ، اما هر چی زور میزنن در باز نمیشه .
هری با اره برقی به قفل در حمله ور میشه ، قفل در میشکنه و در باز میشه !!
ملت آماده میشن تا برن تو اون در مخوف که ناگهان با سرفه کارگردان مواجه میشن و از ادامه کار منصرف میشن .

هری : حالا بیاین اون یکی در رو امتحان کنیم .

به دلیل ضیق وقت ، در مورد نظر با ملت همکاری میکنه و به رنگ سفید درمیاد!
هری : بیاین بریم تو اون در سفیده .

ملت میرن تو در و بلافاصله نوای آشنای ( پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت ) به گوششون میخوره و ملت مرگخوار رو می بینن که در حال بندری زدن هستن و لوسیوس هم در گوشه ای نشسته و علاوه بر اجرای امر خوانندگی قابلمه ای در دست داره وبه کار نوازندگی هم میپردازه.

در همین لحظه دامبل و ولدی در حالی که دست انداخت گردن هم وارد حلقه مرگ خواران شده و به رقص کردی مشغول میشن .

رون : ایول عجب جای باصفاییه این جا !
هرمیون : منم موافقم !
لونا : من برم اون جلو همراهی کنم مرگخوارا رو .
جینی : من رفتم مرگخوار شم !
نویل : منم برم تره ور رو پیدا کنم ، گمشده ظاهرا !!!

هری عصبانی میشه و میپره وسط و داد میزنه : اکپلیارموسسسسسسسسس !

همه مرگخوارا دستگیر میشن و ولدی هم فرار میکنه ، سیریوس هم میفته زمین سرش میخوره به بلاتریکس و ضربه مغزی میشه .
هری : ای نامرد ! بلاتریکس بوقی ! تو سیریشو کشتی !!!

جینی : هری بوقی ! اومدی باز بوقیدی تو حال ما ! هممونو ارزشی کردی ! ایششششش !
رون : آقا این یارو همیشه موجب خز شدن حال ما میشه .
هرمیون : اصلا آدم نیستی تو .
لونا : بریم یه حالی بهش بدیم .
نویل : منم برم تره ور رو پیدا کنم ، گمشده ظاهرا .

-- دفتر دامبل --
هری و دامبل جلوی هم نشستن و دارن با هم در مورد وقایع اخیر بحث میکنن .

دامبل : میدونی پسرم ، در حقیقت تو باید کسی باشی که ولدی رو میکشه و فقط یکی از شما زنده میمونه و اون یکی به بوق میره .
هری : چقدر جالب !
دامبل : وضعیت خطرناکی داریسرم ، باید مواظب خودت باشی ! تو باید ولدی رو بکشی هری !
هری : چقدر جالب !
دامبل : در این مورد که تو چه طوری باید ولدی رو بکشی در کتاب بعدی باهات صحبت خواهم کرد ! دیگه هم باهات کاری ندارم عموجان .

هری خوش حال و خندون پا میشه میره بیرون .

ادامه دارد ...


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۹ ۹:۴۷:۳۳
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۹ ۱۰:۱۹:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
پشت پرده هری پاتر ( قسمت اول)

ناگفته های کتاب هری پاتر که به صورت فیلمی بسیار مفرح کننده در آمده است !
بازیگران : همه سرجای خودشون .
کارگردان و غیره : تره ور
___________________
کتاب اول
-- خونه لیلی وجیمز --
دوربین داره تصویر جیمز و لیلی رو نشون میده که در حال جر و بحث باهمن :

لیلی : اصلا به تو چه که من کجا میرم ! اونا دوستامن !
جیمز: تو غلط میکنی ! یه روز خونه آلبوسی یه روز خونه اون یارو اسنیپ ! تازه منم یه شباهاتی از بچمون به اسنیپ و دامبل پیدا کردم !
لیلی : همین که هست ! می خوای بخواه نمی خوای میرم پیش مامانم اینا !!!

شترق ! ( صدای برخورد دست جیمز با صورت لیلی )

لیلی پخش میشه روی زمین .
لیلی : جـــــــــیـــــــــــغ ! پرده گوشم پاره شد ! آاااااااای !
جیمز :
لیلی : خیلی نامردی ! حالا که این طور شد من می خوام یه رازی رو در مورد هویت این بچه و پدرش بهت بگم تا تو راز اون شباهات رو بفهمی !!
جیمز : چی گفتی ؟ من همین جا تو رو نک... آدم نیستم !

در همین راستا جیمز چوبدستی و جادو و این بچه بازی رو بیخیال میشه و با قمه به سمت لیلی حمله ور میشه که یهو در باز میشه...

دوربین تصویر ولدی رو نشون میده که وارد خونه شده !
ولدی :نههههههه ! نه جیمز این کارو نکن !

ولدی بین جیمز و لیلی قرار میگیره و جیمز رو هل میده اونور .
در همین لحظه جیمز کاری بسیار ارزشی میکنه و قمه رو فرو میکنه تو شکمش و همون جا میمیره !

لیلی : نهههههههه ! جیمز چرا مردی ؟

لیلی هم قمه رو ورمیداره تا خودش رو خلاص کنه و در همون حال به ولدی میگه: تام ! هری رو بکش تا بی پدر و مادر زندگی نکنه !
و بعد خودش رو هم میکشه !

ولدی : لیلی تو چرا دیگه ؟ تو که ....

ولدی میره تا حرکاتی رو طبق وصیت لیلی روی هری اجرا کنه .
فوقع ما وقع !

-- خونه دورسلی ها--
هری پیش ورنون و پتونیا و دادلی نشسته و داره نهار میخوره که یهو در از جا کنده میشه .
دوربین روی هاگرید زوم میکنه که وارد خونه دورسلی ها شده .

هاگرید : سلام من هاگرید هستم از مدرسه هاگواتس ...هری...هری جان بیا این جا عمو جان .

هری به سمت هاگرید میره .

هاگرید : عموجان بیا با هم بریم هاگوارتز ، اون جا جادو و اینا یاد میدن .
هری : باشه میام .
ورنون : آقا دم شما گرم ! هری جان خداحافظ !

بدین سان هری با همه بای بای میکنه و از خونه خارج میشه .

-- قطار --
رون : اسم من رونه !
هرمیون : اسم منم هرماینیه !
هری : چه جالب ! منم دوستون دارم .

در همین لحظه راننده قطار ترمز دستی رو میکشه و قطار به طرز مخوفی جلوی در هاگوارتز متوقف میشه .

هری ، رون و هرمیون از کوپه میان بیرون .
دراکو میاد جلوی هری و میگه : به به هری جون ! چه طوری ؟ خیلی چاکریم !
هری : ما بیش تر !
و بعد دوربین هری و دراک رو نشون میده که توی راهروی قطار مشغول روبوسی و بیناموسی میشن .
در راه دوربین بچه های هاگوارتز رو نشون میده که همه به زخم ساختمون مانند پیشونی هری خیره شدن و هرکدوم درباره هری نظر میدن .

ــ بچه ها این همون هری پاتره !
ـــ من چقدر احساس می کنم به هری علاقه دارم !
ــ جای زخمشو نیگا کنین ...چقدر خوفه !
ــ زخمش شبیه نو چرچه ! ()
ــ من جک نمی نویسم ! من دلقک نیستم ! به جون مادرم من جک نمی نویسم!! هاااااااااااای !

-- هاگوارتز --
دوربین زوم کرده روی مک گونگال که داره اسامی ملتو میخونه .
مک گونگال : هری پاتر !

هری در حالی که اصلا غمش نیست که توی کدوم گروه بیفته و با این فکر که آدم باید توی زندگی قانع باشه به اون چیزی که داره و تلاش کنه برای دستیابی به چیز های بهتر و در همون حال این دنیا براش اهمیت نداشته باشه چون بالاخره انسان ها همگی خواهند مرد ، به سمت کلاه قاضی میره .

دوربین زوم کرده روی هری که کلاه قاضی رو سرشه .

کلاه : سلام عموجان ! کدوم گروه میخوای بری عموجان ؟
هری : چمیدونم باب ، یه گروه بندازمون دیگه .
کلاه : ده بیست سی چهل.......هوم...افتادی تو گریف .
هری : دمت گرم .
کلاه : خواهش میکنم ، کاری نکردم که عموجان ، وظیفه بود !

-- چند دقیقه بعد ، سخنرانی دامبل --
دامبل : سلام ملت ! واقعا خیلی خوش حالم که امروز این همه سال اولی سیفید میبینم ! ...اهم اهم...باید یه نکاتی رو عرض کنم که ...جنگل ممنوعه نباید برید و هرکی بره بوق میشه ، یه اتاقی هم طیقه نمیدونم چند و شماره چند که خیلی خفنه ، سنگ جادو اون جاست ، یه سگ هم اون جا گذاشتیم بچه های بد رو میخوره !! نباید برین اون جا .

-- سالن گریف --
هری ، رون و هرمیون و بقیه گریفی ها بعد از هک کردن تابلوی بانوی چاق و بدست آوردن پسوورد به وسیله راه های مخوف وارد تالار گریف میشن .

صدای موسیقی تالار را پر کرده بود و دود غلیظی فضا را پر کرده بود که دیدن بقیه ملت کار ساده ای نبود .

هری جلوتر میره ، یه گوشه بساط قمار پهن بود ،یه طرف دیگه افرادی دور هم جمع شده و دود خفنی در حال بلند شدن بود ، یه طرف دیگه هم ملت به مصرف مشروبات الکلی مشغول بودن و در وسط تالار هم در و داف گریفی مشغول راز و نیاز هستن .

هری: عجب تالاری است این تالار .

-- کتابخانه هاگوارتز --
ذهن هری رو کلمه ( عموجان) مشغول کرده ، به راستی چرا همه می گویند عموجان ؟ معنا و ریشه این کلمه چیست ؟ هری سرانجام پاسخ سوال خود را در فرهنگ معین ورژن جادوگری یافت .
قسمتی از فرهنگ معین :
نقل قول:
عموجان: این کلمه بیش تر در زمان قزوینیان باستان رایج بوده و آنان در هنگام برخورد با پسری سیفید و تپل میگفتند : چه طوری عموجان ؟ خوبی عموجان ؟ با من دوست میشی عموجان ؟ قزوینیان معتقد بودند که این کلمه تاثیر زبادی بر ذهن شنونده دارد و بسیار موثر است
.

هری : اه فهمیدم بالاخره عموجان یعنی چی ؟ هوم ؟ مشکوکه ! چرا دامبل ،هاگرید ،کلاه قاضی و غیره و غیره به من میگن عموجان ؟

-- اتاق مذکور --
هری ، رون و هرمیون نتونستن جلوی احساس کنجکاوی کودکانه خودشونو بگیرن و به اتاقی رفتن که دامبل رفتن به اون جا رو ممنوع کرده بود .

دوربین روی سگ سه سر خفنی زوم کرده که به هری ، رون و هرمیون خیره شده .

هری میره جلو و سگ سه سر از شدت سیفیدی هری سکته مغزی میکنه و ملت به سادگی ازش عبور میکنن .

رون : هری ، من و هرمیون بریمدیگه ، کاری نداری ؟
هری : نه ، خداحافظ !

و بدین ترتیب هرمیون و رون از هری جدا میشن و هری میره و میره و میره که یهو به کوئیرل میرسه .

کوئیرل : سلام نیلی ! چطوری خوبی ؟
هری بعد از احوالپرسی و بحث در مورد سرنوشت بلاکی ها و کاربران واجد شرایط مدیریت ، به سمت آینه نفاق انگیز میره و خودشو میبینه که سنگ جادو دستشه .
کوئیرل عمامشو باز میکنه و هری در پس کله کوئیرل ولدی رو میبینه .

ولدی : سلام هری جون ! من عاشق ننت بودم میدونستی ؟
هری : آره بابا ، همه عاشق ننه ی ما بودن ، عجب ننه ای بوده !!!
ولدی : سنگ جادو رو بده من بوقی !

هری تریپ گل یا پوچ میگیره و میگه : تو کدوم دستمه ؟ اگه گفتی ؟
ولدی : دست راست !
هری : نه خیر دست چپ بود ، تو اشتباه گفتی !
ولدی : شت ! این بار نقشه منو نقش بر آب کردی ولی من بازم برمیگردم ! یوهاهاهاها !
هری :

کتاب دوم
-- تالار گریف --
فرد : نچ نج ، جرج میدونی چی شده ؟
جرج : چی شده ؟
فرد : هیولای اسلی همون یارو باسلیسکه آزاد شده ، میگن امروز ساعت 5 سخنرانی داره تو مدرسه !
جرج : نه بابا ! راستی میگی ؟
فرد : آره به جون مادرم.

-- ساعت 5 ، جلوی در ورودی مدرسه --
باسیلیسک جلوی ملت واستاده و هری هم کنارش به عنوان زیرنویس کننده فعالیت میکنه .
باسیلیسک : بوق به هرچی ماگل زاده و خون لجنی ! آقا من همشونو میکشم و دیگر هیچ ! اگه سوالی بود در خدمتم !!
بلیز : آقا اجازه ! شما چه طوری میفهمین کی مشنگ زاده س کی نیست ؟
باسیلیسک : سوال بسیار خوبی بود ، باید عرض کنم که سالازار اون قبلنا روی من یه سنسور شناسایی مشنگ زاده ها تعبیه کرده که تا شعاع یک کیلومتری اگه مشنگ زاده ای باشه آلارم میده ! متاسفانه وقت ندارم دیگه ، از همه شما که این جا حضور یافتید تشکر و قدردانی میکنم .
ــ کف سوت هورا !

-- تالار گریف --
هری یه موبایلی پیدا کرده که وقتی باهاش چیزی مینویسی یه نفر اون ور جواب میده .
ــ سلام من هری پاتر هستم !
ــ سلام عمو جان ! منم تام ریدل هستم !
ــ ** *** !
ــ البته در شان من نیست که جوابتو بدم ولی یه چیزی رو میخوام بگم که شاید برات جالب باشه !
ــ بنال .
ــ ( به شدت سانسور شد !)

هری عصبانی میشه و موبایل رو پرت میکنه اما جینی رو هوا میقاپتش .

-- دستشویی --
هری : نگاه کن ! همه سنگ شدن ! همه غیر مستقیم به باسیلیسک نگاه کردن سنگ شدن ! من باید برم اون باسلیلیسک رو نابود کنم !
رون : دمت گرم !
هری رو میکنه به شیر دستشویی و میگه : باز شو .

دری از تاریکی به روی هری باز میشه و هری هم بدون معطلی میره توش .

-- تالار اسرار --
دوربین تام ریدل و باسیلیسک رو نشون میده که جلوی هری واستادن .
تصویر عوض میشه و کلاه قاضی رو نشون میده که میاد و شمشیر گریف رو میده به هری ، اون ور هم ققی میاد جلوی باسیلیسک وایمیسته و آماده میشه تا این موجود خبیث رو نابود کنه .
باسیلیسک :
ققی :
باسیلیسک حلقه ای رو به ققی میده و میگه : would you merry me?
ققی : oh yes !
ــ کف سوت دست

هری برمیگرده و پشت سرش ، تعداد زیادی از ملت هاگوارتز رو میبینه که دارن به خاطر این پیوند یه شادی میپردازن !
تام ریدل هم داره اشک شوق میریزه میاد وسط و شروع میکنه به بندری زدن و مقادیر قابل توجهی شاباش هم دریافت میکنه !

هری :
هری شمشیر رو تا ته فرو میکنه توی موبایل ودر نتیجه تام ریدل نابود میشه و همچنین اولین هورکراکس هم نابود میشه !
صحنه اسلوموشن میشه ، هری میره جلوی باسیلیسک و با یک حرکت آبدولیچگی سر باسیلیسک رو جدا میکنه .

هری :
ــ این چه کاری بود دیگه !
ــ این یارو جز خز کردن هاگوارتز کار دیگه ای بلد نیست !
ــ بوقی !

ققی هم به خاطر از دست رفتن باسیلیسک افسردگی میگیره و همون جا خودکشی میکنه ، بعدش به ایستگاه کینگزکراس منتقل میشه و پس از دیدار با دامبل دوباره به این دنیا برمیگرده !!!

-- در پایان سال تحصیلی --
هری :

کتاب سوم
-- خوابگاه دختران گریف --
هرمیون : هری ! سیریوس بلک فرار کرده !
هری : چه خری بوده حالا ؟
هرمیون : میگن در ملاعام و بدون اجازه کلاس خصوصی برگزار کرده .

هری بلافاصله سیریش رو تصور میکنه که یه گوشه نشسته و بچه های سیفید با یک گالیون در دست جلوش صف کشیدن .
هری :

-- شبانگاهان ، جلوی سالن گریف --
بانوی چاق : پسوورد ؟

سیریوس جفت پا میپره تو تابلو و تابلو جر میخوره و سیریوس داخل میشه .

-- چند دقیقه بعد --
سیریوس بالای سر هری واستاده .
سیریش : عموجان هری ، عمو جان چشماتو باز کن ...من پدرخواندتم ! بیدار شو دیگه !
هری تو خواب : ایول آلپاچینو !
سیریوس هری رو تکون شدیدی میده و میگه : من پدرخواندتم لامصب !
هری بیدار میشه و میگه : راست میگی ؟ چه جالب !
سیریش : همین دیگه ، من پدرخواندتم .
هری : دمت گرم حاجی بازم بیا اینورا .
سیریش :

ادامه دارد...


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۶:۵۹ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کمپانی pink yoyo تقدیم می کند :
شبی در جنگل ممنوعه !

در این فیلم نامه ، شخصیت ها گاهی اوقات در یک زمان ، در چند جای مختلف حضور دارند، زمانشم زیاد دقیق نیست... هری پاتره دیگه :

در اعماق جنگلی مخوف وحشتناک ، 3 ساعت بعد از نیمه شب :

- غول ! غول ! یه غول بی شاخ و دم ! دیدمش!

مرد وحشت زده ای با سرعت از میان درختان عبور می کرد و از روی سنگ هایی که جلوی راهش بودند می پرید ، فریاد زنان کمک می خواست و عاجزانه به اطرافش نگاه می کرد ، غول...
دقایقی پیش ، مرد با چشمان خود شاهد بازگشتش به آن مکان مخوف بود ، با سرعت می دوید ، دیگر فقط می خواست از آنجا دور شود ، فقط دور شود ...
شپلخ !
با صدای بلندی به درختی برخورد کرد ، خون از دهانش بیرون پاشید و با چشمانی بی روح به طرف پایین سر خورد و به گودال نسبتا عمیقی که پای درخت بود سقوط کرد .

کیلومتر ها اونور تر از اعماق جنگل :

صدای لرزان پسرانه ای به گوش می رسد:

- هاگرید ! آرومتر ... ، اون جا یه کسی بود ، مطمئنم ، فرار کرد !
مرد قوی هیکل و بزرگی که کمان چوبی محکمی را در دست داشت با خشانت برگشت ، در یک آن ، درست زیر ابروان خشن و پر مویش ، چشمانی مظلوم ( سکانس دیدار با گربه ی چکمه پوش – شرک 2 . با ما تماس بگیرید ! ) به پسرکی که پشت سرش ایستاده بود خیره شده بود.
- ببین هری ، اونجا چیزی نبود ، اینقده ترسو نباش ، اینجا رو ببین ، خون اسب تک شاخه ، باس پیداش کنیم ، تو با مالفوی و فنگ برو .
لحظه ای بعد دو پسر بچه ی 11 ساله و یک سگ بزرگ و قهوه ای به سمت نامعلوم و تاریکی روانه شدند .
مرد قوی هیکل به همراه دختر مو فرفری و پسر دستپاچه ی نوجوانی به سمتی دیگر رفت .

گودال نسبتا عمیق پای درخت :

- آه ... ، آی .. اون غول ریشدار ... بی شاخ و دم .. دید..دیدمش ..
مرد که تازه به هوش آمده بود در حالیکه خون دهانش را با پشت آستین پاک می کرد سرش را بلند کرد و به بالا چشم دوخت ، در زیر نور مهتاب چهره ی خسته و خون آلودش ، موهای بهم ریخته و شاخه های کوچک و ریزی که در میان آن گیر کرده بودند دیده می شد .

مرد آهی کشید ، مطمئن بود که آن هیولا را دیده که کمانی چوبی در دست داشت ، آهی کشید و به دیواره ی گودالی که در آن گیر افتاده بود نگاه کرد ، به دیواره ی گِلی چنگ زد و خود را بالا کشید ، دقایقی بعد در حالیکه لباس هایش را می تکاند به درخت تکیه داده بود ، نمی دانست چند ساعت آنجا بوده .

مرد نفس نفس می زد ، لحظه ای آرام گرفت ، صدای گفتگوی دو مرد را می شنید ، نفسش را حبس کرد و گوش داد :
- من نمی دونم تو طرف کی هستی کوییرل !؟ ولی باید وفاداریتو ثابت کنی وگرنه مجبور میشم از راه دیگه ای وارد شم !
صدای مرد اول بی روح و سرد بود ، کمی خم شد ، دو نفر زیر سایه ی درخت بزرگتری در چند متریش درست کنار هم ایستاده و بحث می کردند ، در همین لحظه مرد دوم چیزی گفت و کمی جلوتر آمد ، به طوریکه مرد بخت برگشته مجبور شد چند قدم عقب تر برود تا در دیدرس آن دو نباشد .
- س..سو...سورس... م..من...سعی....می...ک..کننم....مم..م...من...
- بسه دیگه !
هر دوی آن ها شنل های بلندی به تن داشتند، به طوریکه باعث ترس مرد می شد ، لحظه ای بعد مرد اول که صدایی بی روح و کله ای روغنی داشت، رفته بود ، چند دقیقه ی بعد مرد دوم نیز که لکنت زبان داشت رفت .

لحظاتی به زمین خیره شد ، سپس رو به آسمان ، زمزمه کنان گفت :
- خدایا ، این جا چه جهنمیه ؟! من فقط دنبال ...

سخن مرد نا تمام ماند ، دهانش باز بود و تنش از ترس می لرزید ، به ماه کامل بالای سرش چشم دوخته بود ، اما چیزی که زبانش را بند آورده بود ماه نبود ... ، شخصی بود که جلوی ماه ، سوار بر جارویی پرنده ، درست به جایی خیره شده بود که دقایقی پیش دو مرد آن جا بودند ... ، مرد تکان نمی خورد ، گویی پاهایش قفل شده بودند ، به داستان هایی که مردم دهکده می گفتند فکر می کرد ، در مورد جادوگرانی که سوار بر جارو های پرنده شان بر فراز آسمان پرواز می کردند...

مرد به خود لرزید ، چشم از آسمان برداشت و به تنها فرمان مغزش گوش داد ، فرار !
دوباره از بین درختان می دوید ، چیزی نمانده بود که گریه کند ، این دیگر چه کابوسی بود !؟ یک غول ! جادوگر ! شنل پوشان ! نه ... بد تر از این نمی شد .

مرد ایستاد و نفس نفس زنان دستانش را روی زانوهایش گذاشت ، به روبرویش خیره شد ، تپه ی بزرگی در مقابلش بود ، شاید بعد از آن تپه می توانست به دهکده برسد ، آب دهانش را قورت داد و به سمت تپه رفت ، احساس خوبی نداشت ، آن فقط یک تپه ی معمولی بود ، ولی بعد از آن همه بلاهایی که سرش آمده بود ... ، حق هم داشت .
به بالای تپه رسید ، دیگر می توانست ماه را درست در روبرویش ببیند ، چه زیبا ... و چه وحشتناک .

در یک لحظه تپه تکانی خورد ، شاید زلزله بود ... ولی ؛ نه ،... زلزله نبود ، تپه داشت تکان می خورد ، به آرامی به زیر پایش خیره شد ، دو چشم بزرگ از روی تپه به او خیره شده بوند ، نفس هایش به شماره افتاد ، تپه ایستاد ! مرد به شدت بر زمین افتاد .
تپه دهانش را گشود :
- هاگر !
دهان مرد خشک شده بود ، تپه ، تپه نبود...یک غول بزرگتر بود !

چند کیلومتر اونور تر از تپه :


- خب ، باس یه چیزی رو نشونتون بدم ، می دونم ... نمی تونید مسابقه ی رون رو ببینین ، ولی این مهمه ! خیلی مهمه !

دختر و پسر نوجوانی درست پشت سر مرد غول پیکری که هاگرید نام داشت حرکت می کردند ، پسر ، همان هری بود ، چند سال بزرگتر ...
هاگرید دوباره به حرف آمد ، اینبار در صدایش بغضی بود :

- آخه نمی تونم ... اون برادرمه هرمیون .. گراوپ برادر ناتنی منه ..

دخترک موفرفری که هرمیون نام داشت با تعجب به هاگرید خیره شد :

- من که چیزی نگفتم هاگرید؟
- اِ .. ؟ اما .. این که دیالوگ توئه... یعنی باس بگیش دیه ..
- اما من که هنوز از گراپ خبر ندارم که بخوام راجع بهش بپرسم ؟
- اِ... یعنی این دیالوگ جاش اینجا نبود ؟
- ببین هاگرید ...

در کنار گراوپ :

مرد عقب عقب می رفت ، گویی غول متوجه او نشده بود ، مدام عربده می کشید و درختان اطرافش را تکان میداد... مرد عقب و عقب تر رفت و دوباره شروع به دویدن کرد ، دیگر پاهایش توان حرکت را نداشت ، تمام بدنش درد می کرد ، وقتی به حد کافی دور شد ... ، در حالیکه هنوز عربده های غول را می شنید ناله کنان به درختی تکیه داد ، اینبار جرئت نگاه کردن به آسمان را هم نداشت ، دهانش هنوز خشک بود و صدایی از گلویش بیرون نمی آمد ، چشمانش را بست ، همه این ها یک خواب بود ، الان از خواب بیدار می شد ، یک خواب ... فقط خواب ... !
- عووووووو!
چشمانش را باز کرد ، خواب نبود ، صدا ، صدای زوزه ی گرگ بود ، از نزدیک ، قلبش با شدت می زد ، وحشت زده به اطراف نگاه کرد ، صدایی از پشت بوته ها می آمد ، آن گرگ ، داشت نزدیک می شد ، دستان مرد می لرزید ، دوباره عقب رفت ، پشت درخت بزرگی پناه گرفت ، گرگ ! نه... گرگ نبود ، هر چه بود ، شباهت وحشتناکی به گرگ داشت ، اوه نه ... بازو های وحشتناکش را تکان میداد و بر روی دو پا ایستاده بود ، گرگ نبود ...

نفسش را حبس کرد ، چیزی به اتمام عمرش نمانده بود ، کارش تمام بود ، دوباره چشمانش را بست ... منتظر حمله شد .

- پ...پروفسور لوپین ؟

مرد چشمانش را باز کرد ، دختر و پسری را دید که با چشمانی نگران به آن موجود نگاه می کردند ، موجود گرگ نما لحظه ای درنگ کرد ... و بعد ... به سوی آن ها حمله ور شد !

مرد لحظه ای صبر نکرد ، به محض اینکه آن هیولا به سمت نوجوانان رفت ، او فرار کرد ، دوباره فرار کرد ، اما در آخرین لحظات توانست صدای زوزه ی دیگری را بشنود .
دریاچه ای را در دوردست می دید ، شاید تنها راه نجاتش بود ...

کنار دریاچه :

- سیریوس ! نه ! نـــــه ! اکسپکتوپاترونوم ! اکسپکتوپاترونوم ! اکسپکتو....
دیوانه سازان نزدیک و نزدیک تر می شدند ، هری به سیریوس خیره شد ، دوباره سعی کرد :
- اکس..اکسپکتو...پاترونوم ... نه ...
ورد عمل نکرد ، دیوانه سازان نزدیک و نزدیک تر می شدند .

چند کیلومتر بالا تر از دریاچه :

مرد ، پای یک درخت نشسته بود و به دریاچه خیره شده بود ، تاریکی محض بود ، گاهی صدای فریاد می شنید و یا نور گذرایی را میدید . سرش را با تاسف تکان داد و از جاری شدن اشک هایش جلوگیری کرد ، آنجا کجا بود ؟ او فقط و فقط برای هیزم به این جنگل لعنتی آمده بود ! فقط هیزم...

صدایی شنید ، دوباره صدای فریاد ، اما اینبار از سمت دریاچه نبود ، درست از پشت سرش بود ، به آرامی برگشت ، کسی را نمی دید ، هر که بود ، کلمه ی عجیبی را فریاد می زد ، شاید به زبان دیگری حرف می زد ...

هنوز به پشت سرش خیره بود ، همه جا تاریک بود و ناگهان ؛
گوزن نر درخشانی به سمت او می آمد ، دهانش باز مانده بود ، از درون یخ زد ، گوزن درست از کنارش رد شد و به سمت دریاچه رفت ، دوباره همه جا در سکوت فرو رفت . سکوت کامل ...
ساعت ها گذشت و مرد همچنان به روبرویش خیره بود ، می ترسید حرکت کند ، تا آن لحظه هم فقط شانس آورده بود که زنده مانده بود...

- تو مشنگی؟
مرد با سرعت بلند شد و به پشت سرش نگاه کرد ، مرد کچلی با چشمانی سرخ رنگ به او خیره شده بود ، نگاه سردی داشت که مو را به تن هر کسی سیخ می کرد ...
- ب..ببخشید قربان ، متوجه منظورتون...
- آواداکداورا !

...
اصلا دلم خواست اینطوری قاطی پاتی بنویسم ! حرفیه؟



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
و بار ديگر كمپاني باقر برس بازگشت...

===================
تدي سنتوري!

سينماي جادوگري توي اين چند مدت،شاهد استقبال زياد بسياري از مردم بود.فيلم تدي سنتوري خيلي از جادوگرا رو به اون جا كشونده بود.اون روز هم فرقي با روزهاي ديگه نداشت. جمعيت مشتاق روي صندلي نشسته بودن و هر لحظه منتظر خاموش شدن چراغ ها براي شروع فيلم بودن.در جلوي سالن،يك دوربين براي فيلم برداري گذاشته شده بود تا فيلم تدي سنتوري رو با كيفيت رو پرده اي فيلم بگيره.

صحنه سالن مي ره و اين بار صحنه جديد مياد.در واقع صحنه جديد همون دوربيني داره نشون مي ده كه مي خواد فيلم رو فيلمبرداري كنه.الان تنها چيزي كه از داخل صحنه ميشه ديد پرده سفيد رنگ جلوي سالن هستش كه فيلم رو از توش به نمايش مي گذارن.ناگهان چراغ ها خاموش مي شه و تنها صدايي كه به گوش مي رشه صداي بازشدن و يا خوردن تنقلات هست.حالا دوربين يه زمينه قرمز رنگ رو نشون مي ده و به همراه اون صداي مبهم سنتور از اسپيكرهاي غول آساي سينما به گوش مي رسه.اسم فيلم با تيتر بزرگ و سفيدرنگ بر روي صحنه ظاهر مي شه:

تدي سنتوري

كارگردان : پيتر مهرجويي

بازيگران:

تد ريموس لوپين در نقش تدي

ويكتوريا ويزلي در نقش همسر تدي

آلبوس سوروس پاتر در نقش شوهر دوم ويكتوريا

لرد ولدمورت در نقش فرد معتاد و سياه و نيز همكار تد

پروفسور كوييرل در نقش يك انسان مذهبي با عمامه

آلبوس دامبلدور در نقش رئيس مركز ترك اعتياد

عله در نقش پدر تدي

جيمز هري پاتر در نقش برادر تدي

جيني ويزلي در نقش مادر تدي

و با حظور افتخاري گروه اوباش كه ما را در ساخت اين فيلم ياري كردند.

طولي نكشيد كه اين نوشته ها نيز محو شد و تصوير خياباني نسبتا خلوت ظاهر شد.چيزي كه در اين بين توجه هر بيننده را جلب مي كرد،ظاهر يك مرد نيمه هيكلي با لباسي مندرس و يك شلوار كردي بود كه دست راستش باند پيچي شده بود و لكه هاي خون در بين باندهاي سفيد خودنمايي مي كرد.هر كس از كنار او رد مي شد كوچكترين توجهي به وي نداشت.شايد عابران او را سطل زباله اي بيشتر نمي دانستند.دوربين جلوتر مي رود و مرد را به خوبي نمايان مي كند.بي شك او تدي است.بعد از اين كه كمي بينندگان محو اين صحنه شدند،صداي كلفتي از فيلم به گوش مي رسد.البته اين صدا مستقيما از دهان تدي خارج نمي شود:

-اين روزا خيلي قاطي كردم!ديگه كسي منو راه نمي ده تو مجالس.گندهايي زدم كه نگو و نپرس!از وقتي ويكتوريا همسرم منو تنها گذاشته ديگه حس هيچ كاريو ندارم.دستام رمقي نداره واسه موسيقي زدن.

چشم هاي تدي به يك نقطه خيره مي شه و در همون موقع صحنه عوض مي شه و يك فلش بك رو مربوط به چند وقت پيش نشون مي ده.

فلش بك

صحنه ي يك پارتي شبانه هست.سالن بزرگي هستش كه دختر و پسر در اون جا به صورت مختلط هستن! جواني زيبا رو و كلاه وزارت بر سر در حال نواختن يك آهنگ ملايم با ويولن هست.عده اي از طرفداران آلبوس سوروس پاتر دورش جمع شدن و از نواختن اون آهنگ ها ذوق كردن.از جمله اين طرفداران ويكتوريا ويزلي هست كه دوست داره به محض تموم شدن موسيقي از آل امضا بگيره و در همون موقع هم اين فرصت براش پيش مياد.به جلو مي پره و در حالي كه يك خودكار و يك تكه كاغذ در دستاشه خودشو به آل مي رسونه.

-واي خداي من!شما واقعا خوب مي نوازين.چور اين قدر خوب ياد گرفتين؟

آل سيگاري رو از جيبش بيرون مياره و به ويكتوريا تعارف مي كنه.ويكتوريا اول يه كم عصباني مي شه.اما دوباره يه لبخند مي زنه و مي گه:

-مطمئنا اين استعداد از اون سيگاري كه تو دستاتونه نمياد نه؟

آل سعي مي كنه جوابشو بده.ولي صداي فرياد چندتا از دخترا باعث مي شه سكوت كنه.ظاهرا همه سرها به طرف منبع صدا برگشته.دخترا فرياد مي زدن:

-تدي سنــــــتوري!
-بچه ها تدي مي خواد بخونه!

در همون موقع صداي سنتور از روي سن به گوش مي رسه و دوربين روي سن زوم مي كنه.تدي در پشت سنتور هستش و با هيجان خاصي در حال سنتور زدنه.البته صداي ارگ هم داره سنتور رو همراهي مي كنه.و ناگهان تدي شروع به خوندن مي كنه:

-دلواپسو بيزارم! باز امشبم بيدارم!ازت خبر ندارمو تا خود صبح بيدارم!حس خوبي ندارم!چشام همش به ساعته!مي پرسم اين چه حسيه؟يكي مي گه بوقيدنه! آيفونو بردار تا صدات!يه لحظه مدهوشم كنه!اين نفسهاي آخره،دلم داره جون مي كنه.همش دارم فكر مي كنم.دست يكي تو دستته.دارم ميبينم اي خدا!فكر مي كنم بوقيدنه...

موزيك كوتاه تموم مي شه.صحنه در حال تاريك شدنه.آخرين چيزهايي كه داره نشون مي ده پريدن ويكتوريا تو بغل تدي هست و تدي كه از اين حركت بسيار غافلگير شده.ظاهرا تدي عاشق اين دخترك شده.

پايان فلش بك

بار ديگر صحنه تد رو در خيابون نشون مي ده.از به ياد اوردن اون صحنه هاي پيش آروم آروم در حال گريه كردنه.يه بار ديگه صداي تد به گوش مي رسه:

-و اما دستم!اي كاش هيچ وقت همچين اتفاقي نمي افتاد.كار اشتباهي كردم رفتم تو مراسم عروسي هاگزميد نوازيدم.دقيقا دو هفته پيش اين اتفاق واسم افتاد.

فلش بك

پرده سينما حياطي چراغوني رو نشون مي ده.مردم به صورت 4 نفره دور يك ميز نشستن.عروس و داماد هم كمي جلوتر و در پايين سن قرار دارن.يه بار ديگه صداي آشناي سنتور تد به گوش مي رسه.در كنارش همكار ديرينش لرد ولدمورت نشسته و داره تنبك مي زنه.

-چه خوبه هميشه ما با هم باشيم...منو تو دشمن دامبلدور باشيم!چه خوبه دلامون از جادو پره.غم داره از منو لرد دل مي بره.

تد نگاهي شادي بخش به لرد ميندازه و ادامه مي ده:

-من با تو خوشم،تو خوشي،با دل من.از دست منو و تو غصه ها بوقي مي شن...

و سپس نوبت به تك نوازي سنتور تد مي رسه.درست بعد از شروع نواختن، در شكسته مي شه و گروه اوباش به سركردگي پيوز، وارد حياط مي شن.دوربين همچنان صحنه نواختن تد رو نشون مي ده.ولي صداي داد و فرياد و شكستن ظرف و ميز و... به گوش مي رسه.اراذل تو سن مي پرن و پيوز با تنه زدن به تد اونو از روي صندلي مينداره.لرد زودتر از ميدان فرار كرده بود.تد سعي مي كرد سنتور خود را در آن ازدحام حفظ كند.اما در اين كار ناموفق بود.زيرا پيوز سنتور را از دست تد كشيد و به ديوار كوبيد.صداي دلنشين تارهاي سنتور به گوش رسيد.اما اي كاش اين صدا به گوش نمي رسيد! پيوز سپس بر روي تد پريد و با هر نيرويي كه داشت به او مشت و لگد مي زد.نيكلاس نيز كه مي خواست به پيوز خدمتي كرده باشد، تنبك لرد را گرفت و محكم به طرف دست تد پرتاب كرد.تد جيغي كشيد.در آن شلوغي هر بيننده اي مي توانست دست تد را ببيند كه با زاويه اي غير عادي بر روي زمين قرار داشت.

پايان فلش بك

تد روي سنگفرش هاي خيابان خوابيده بود و دستانش را زير دستش قرار داده بود.صداي آشناي تد به گوش رسيد:

-لرد به من خيانت كرد! اون فرار كرد و منو تنها گذاشت.اصلا دليل اصلي معتاد شدن من خود لرد بود.اولين بار به من سيگار تعارف كرد و من احمق واسه اين كه كم نيارم قبول كردم....


اين داستان ادامه دارد.....

=============
ناظر عزيز اگه لطف كنه يه نقدي به سر و روش بكشه ممنون مي شم.


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۸ ۱۶:۱۳:۲۴
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۸ ۲۰:۴۰:۳۷

[b]تن�


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۳:۲۳ سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
_تیتراژ پایانی فیلم_

سرگذشت شاهزاده:

_اسنیپ پشت شمشادا قایم شده تا لیلی و پتونیا نتونن ببیننش،از بچگی عاشق لیلی بود...جهان روی خوبی بش نشون نداده بود،درگیریهای خانوادگی...همیشه دوس داش بش بگه:
منو درگیر خودت کن تا جهانم زیرو رو شه

_بیشتر شبها بیدار بود و در سکوت شب غوطه ور در اندیشه های لیلی
تا سکوت هر شب من با هجومت روبرو شه

_دوس داشت بگه:
بی هوا بدون مقصد سمت طوفان تو میرم،منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگرم

اسنیپ شبها تو کنج دخمش میشست و به لیلی از دست رفتش فکر میکرد:
با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه،هر شب حافظه من پر تصویر تو میشه

_بعد از چند ساعت لیلی از خوابگاه بیرون اومد:دوستم گفت چند ساعته اینجائی و گفتی اگه نیام تا صبح میمونی
_درس گفته...هوووم...من معذرت میخوام نباید بت میگفتم مشنگ زاده
_مهم نیست تو دیگه خیلی از من دور شدی
_نه لیلی من هنوزم دوست دارم...جادوی سیاه هم منافاتی با رابطه ما نداره
_ولی من نمیتونم ببینم با اون رفیقای مرگخوارت میگردی
_...
و نگاهشو برداشت و رفت
دوس داشت بش بگه:
با من غریبگی نکن با من که درگیر توام چشماتو از من برندار من مات تصویر توام...

_کنج اتاق افتاده و زهر مار هر لحظه بیشتر اثر میکنه،هری بالای سرش زانو زده...چقدر چشماش شبیه مادرشه ولی هیچ وقت با هم صمیمی نبودن...به هری میگه:به...من..نگاه کن
با من غریبگی نکن با من که درگیر توام چشماتو از من برندار من مات تصویر توام...من مات تصویر توام

_کنج دخمش شبها تو فکر لیلیه:
تو همینجائی همیشه با تو شب شکل یه رویاس

_کنج اتاق افتاده...نیش مار...اثر...پسر لیلی بالای سرش...زانو زده:
آخرین نقطه دنیا تو جهان من همینجاس

_چند ساعته پشت ورودی برج گریفندور زانوی غم بغل زده،منتظره تا لیلی بیاد،هر دو توی هاگوارتز با همن ولی مثل غریبه ها شدن و بیشتر وقتا تنهاس:
تو همینجائی و هر روز من به تنهائی دچارم منو نزدیک خودم کن تا تو رو یادم بیارم

_تو سکوت شب در دفتر دامبلدور نشسته...حالت کاملا متمردانه ای داره:یعنی تو پسره رو زنده نگه داشتی تا آخر مثل یه خوک قربونی بشه؟..._بالاخره دلت برای پسره سوخت سوروس؟...اسنیپ چوبدستیشو کشید و سپر مدافعی بشکل آهو درس کرد...دامبلدور با چشمان اشک آلود گفت:هنوزم؟!..._همیشه و همه وقت
با خیال تو هنوزم مثل هروز و همیشه،هر شب حافظه من پر تصویر تو میشه

...



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مستند راز بقا
تلويزيون يك تصوير كاملا سياه رو نشون مي ده.به همراه همين تصوير،صداي جغد و كبك و سگ و ...!به گوش مي رسه.چند ثانيه طول نمي كشه كه يك نوشته بزرگ با رنگ سفيد بر روي تلويزيون ظاهر مي شه:
شركت مستند سازي باقر برس تقديم مي كند:
راز بقا
به همراه همين نوشته صدايي خشن و رسا متن رو براي افرادي كه از نعمت خوندن و نوشتم محرومند بازگو مي كنه
نوشته از بين مي ره و صحنه ي يك محوطه كاملا باز،ديده مي شه كه از هر طرف به درختان تو در تو محدود شده.در جاي جاي محوطه جك و جونور ديده مي شه!در همان لحظه گزارشگر اين مستند كه فردي سيبيلو است و يك لباس گل گلي به تن داره و يك شرت بلند مشكي پاش هست،وارد كادر دوربين مي شه و بدون هيچ سلامي شروع به حرف زدن مي كنه:(با صدايي زبر)
-بينندگان عزيز!هم اكنون ما در جنگل ممنوعه هاگوارتز هستيم تا در مورد جانوران اين منطقه،گزارشي تهيه كنيم.با ما همراه باشيد.
با پايان اين حرف،بار ديگر صداي انواع جونورا بلند مي شه.دوربين با لرزش هاي مكرر پشت سر گزارشگر حركت مي كنه.گزارشگر بعد از مدتي،از كادر دوربين خارج مي شه و دوربين يك فرد سيگاري رو نشون مي ده كه پشت يك لب تاب كه از سنگ ساخته شده نشسته و در حال تايپ كردن هست.قيافه او باعث ساتع شدن انرژي منفي به آدم مي شه.پوست وي لزج بوده و گهگاهي دود سيگارش باعث محو شدن صورتش مي شه.بيننده اين قدر محو صورت اين موجود مي شه كه متوجه نامش در زير صفحه تلويزيون نمي شه.بار ديگر صداي گزارشگر به گوش مي رسه:
-اين موجود معروف به عله،ويژگي هاي خاصي رو داره.او از نژاد پاترسانان است وي تنها موجود عالم است كه آشنايي كامل با سيستم مديريت محتوا دارد.با هم مي رويم تا كصاحبه اي با وي داشته باشيم.
بار ديگر دوربين حركت مي كنه و صفحه كامپيوتر وي رو نشون مي ده كه در حال بلاك كردن يه موجود ديگه با نام آرشام است .دوربين بر روي عله زوم مي كنه كه يك بلنگو براي مصاحبه روبروي دهنش قرار داره.
-عله!شما بگو كه چه ويژگي هايي داري؟
يك صداي بسيار زننده تو حدود مايه هاي جاروبرقي به گوش رسيد:
-سلان!من حيلي ويخگي دارد! و جه تو بيچ ربخي نداره!
دوربين صورت گزارشگر را نشان داد كه بسيار سرخ شده بود.بدون هيچ حرفي دوربين دوباره حركت كرده و اين بار بر روي يك تپه زوم كرده بود.در طرف سمت راست تپه،يك موجود پر از پشم ديده مي شدكه تشخيص قيافه وي بسيار دشوار بود.در طرف ديگرموجودي با پوست كاملا سياه ديده مي شد.
-جانوري كه در سمت راست مشاهده مي كنيد آلبوس سوروس پاتر نام دارد.وي از نژاد بوق سانان مي باشد .و اما موجودي كه در سمت چپ مشاهده مي كنيد ولدمورتنام دارد.وي داراي يك بيني مار شكل مي باشد و كروموزوم هاي وي با باسيليسك پيوند خورده است.بين اين دو موجود كه هم اكنون مشاهده كرديد،دشمني عجيبي وجود دارد.به حدي كه...
اما گزارشگر نتوانست حرف خود را ادامه دهد.زيرا صحنه اي كه هم اكنون دوربين نشان مي داد،باعث بوق شدن وي شد.آلبوس و لرد هم ديگر را در آغوش گرفته بودند و يكديگر را مي بوسيدند.دوربين هيچ تلاشي براي جلوگيري از بوقيت گزارشگر نمي كرد.كار وقتي بدتر شد كه عله از دور دستيك آهنگ را از كامپيوتر خود اجرا كرد و باعث شد آن دو موجود با هم برقصند.
گوشه اي از آهنگ:
محض رضاي هرميون خودمو تو گل مي پلكونم،تحت ليتو لي ته ليتو....
گزارشگر با دست به آنان اشاره كرد كه اين كار را نكنند اما به جاي آن لرد فرياد زد:
-عله جون!صدا رو بده بالاتر
مستند قطع مي شود و مثل هميشه پيام هاي بازرگاني خز شدهبه نمايش در مي آيند
تبليغ اول:
يك فرد پر مو وارد يه مغازه مي شه.
-ببخشيد آقا يه شامپو براي جلوگيري از ريزش مو دارين؟
-چرا كه نه!شامپو ولدي كچل
تبليغ دوم:
صحنه اين طور شروع مي شه كه يك فرد نقاب دار كه به ظاهر مرگ خوار هم هست داره روي پشت بوم با محفلي ها مي جنگه.آخرش يه جا محاصره مي شه كه هيچ راهي واسه فرار نداره.در همون لحظه يه سوت بلند مي كشه و يك چوبدستي آذرخش ار دور مياد.
تد با اون لهجه اسپانياييش مي گه:
پيتر!اين جارو رو ا كجا اوردي؟
پيتر با آرامش خاصي مي گه:
-جايزه جشنواره حساب هاي قرض الحسنه بانك گرينگوتزه
و سري مي پره رو جارو و فرار مي كنه.ملت محفلي با دهن باز دارن بهش نگاه مي كنن.در همون لحظه آل بوقي از راه مي رسه و مي گه:
-چرا واسادين؟بگيرينش!
تد بر مي گرده و مي گه:
-برو بوقي!ما مي خوايم بريم حساب قرض الحسنه باز كنيم
تبليغ تموم مي شه و ادامه مستند مياد

ادامه دارد...


[b]تن�


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
و بالاخره قسمت اول فيمنامه مرد هزار چهره آماده شد
تصویر کوچک شده


=======================
نويسنده و كارگردان:پيتر پتي گرو
بازيگران اين قسمت:
هكتور پستچي در نقش مجرم
عله در نقش قاضي دادگاه
پرسي ويزلي در نقش مامور امنيتي
نيكلاس فلامل در نقش خبرنگار خبر گزاري سياه
هرميون گرنجر در نقش وكيل مجرم
======================
جمعيت زيادي،جلوي در ورودي دادگاه ايستاده بودند.در حالت چهره آنان نه ناراحتي بود نه خوشحالي!بلكه فقو فقط اضطراب در چهره آنان موج مي زد.مطمئنا اگر كسي در آن شلوغي تعادلش به هم مي خورد و بر زمين مي افتاد،له مي شد.
آنان منتظر چه بودند؟
جواب اين سوال ساده است!آنان منتظر شخصي بودند كه متهم به كلاهبرداري با عناوين مختلف بود!اين خبر تا حدي در لندن پيچيده بود،كه حتي اگر از يك بچه ني ني هم مي پرسيدي،جوابت مي داد.
در يك لحظه در دادگاه باز شد و يك فرد نسبتا جوان با يك پالتوخاكستري رنگ و به همراه يك بلندگو در دست، درست به سمت دوربين اومد.چون جمعيت زيادي از همه طرف هل مي دادند،جوان به سختي توانست خود را به دوربين برساند.حتي دوربين نيز بر اثر فشار هاي مردم تكان مي خورد.اما به هر حال فيلمبردار توانست در جايي نسبتا آرام تر مستقر كند.
فيلمبردار با علامت دست به جوان گفت كه شروع به صحبت كند.
-بينندگان عزيز، اگه هم اكنون پشت سرم رو مشاهده كنيد، جمعيت زيادي در جلو در دادگاه مي بينين كه مي خوان شاهد محاكمه فردي با نام مستعار "مرد هزار چهره" باشن.كارآگاه هاي وزارتخونه بالاخره تونستن اين شخص رو بعد از 2 ماه دستگير كنن!قصد داريم كه يه مصاحبه كوتاه با اين جمع داشته باشيم تا نظرشونو در مورد اين شخص بدونيم! بنده "نيكلاس فلامل" هستم...خبرنگار واحد خبرگزاري سيـــــــاه!(بخش آخر رو با داد گفت!)
صحنه عوض مي شه و تصوير پيرمردي مياد كه يك بلندگو در جلوش قرار داره.
گزارشگر:
-پدر جان!نظر شما در مورد كارهاي اين كلاهبردار چيه!
پيرمرد بعد از اندكي تمركز به حرف مياد:
-به نام خدا!اينجانب كينگزلي شكلبوت هستم و نظرم اينه كه مردم بايد تو انتخابات حتما شركت كنن!
خبرنگار يه نگاه با چشم هاي گشادش به دوربين مي ندازه( )و صحنه عوض مي شه و ميفته روي يك جوان نسبتا قدبلند كه ظاهرا خيلي جدي هستش.
-به نظر من بهتره كودكان در طول روز،سه ليوان شير بخورن تا مثل من قدبلند شن!
-بنده نظري ندارم!فقط مي خوام بگم كه اگه ممكنه آهنگ سروش هيچكس رو از تلويزيون پخش كنيد!
-بسم الله الرحمن الرحيم و بهي النستعين و به الله الكريم و شاكر النعيم و قادس رجيم...ببخشين سوال چي بود
....
صحنه همين طور عوض مي شه و به همراه اون صورت خبرنگار هم سرخ تر.تا اين كه به هر حال اون يك خانم با شخصيت رو پيدا مي كنه!
-نظر بنده اينه كه اي كاش به جاي اين كه اول اين مجرم رو محكوم كنن،دليل جرمشو...
ولي نتونست حرفشو ادامه بده.در واقع پچ پچ همه قطع شد.زن ناگهان جيغ زد:
-اوردنـــــــــــــــش!
و قبل از اين كه خبرنگار بتونه جهت نگاه مردم رو نظاره كنه، توسط ملتي كه به سوي ماشين پليس هجوم ميوردن له شد!
مجرم توسط ماشين پليس دقيقا در جلوي در دادگاه قرار گرفت!صداي آژير همچنان به گوش مي رسيد و باعث مي شد مردم جوگير تر بشن!گارد امنيتي ويژه براي دور كردن مردم وارد عمل شدن.با باتوم به جون مردم افتاد.ولي مردم خشمگين تر از اين حرفا بودن.اوان در ماشينو باز كردن و مجرم رو از داخل ماشين كشيدن بيرون و به همراهش پرسي كه كه با دستبند بهش وصل بود هم افتاد بيرون!(نكته:پرسي به دليل اين كه جز نيروي پليسه و يك نيروي امنيتي به شمار مياد براي جلوگيري از فرار مجرم يك سر دستبند رو به دست خودش و سر ديگشو بر دست مجرم بسته بود)
دوربين رو مجرم زوم مي شه!يك فرد نسبتا خوش تيپ هستش با موهاي قهوه اي و ريش بزي!چشم هاشو نمي شه تشخيص داد چه رنگيه!چون دوربينش سياه و سفيده سيل جمعيتي كه به طرف مجرم هجوم ميارن،باعث گم شدن او در دوربين مي شه.
همه دارن بهش بد و بيراه مي دن.فحش هايي بس بوقي كه پرسي هم از ساختنش عاجزه!!!جدا از اين ها هر كسي تا حدي كه مي تونست به اون مي زد.بعضيها ازش پنجول مي گرفتن.بعضي ها مي زدن تو سرش.يكي با كله مي رفت تو شكمش.مجرم هر چي سعي كرد اونا آروم بشن نشد كه نشد.صبرش لبريز شد و به ناچار تو اون شلوغي چوبدستي يكي رو كش رفت و با اون يه استكان چاي داغ از هوا ظاهر كرد.يه لحظه به اطراف نگاه كرد و بعد سريع چاي رو ريخت روي پاش....
-مــــــــــــــــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان!!!!
اين نعره رعد آسا همچون طلسمي بر حاضران محوطه اثر كرد.زمان ايستاده بود.هيچ جنبنده اي در آن لحظه به چشم نمي خورد.دروغ نبود اگر بگوييم تمامي افراد در جاي خود خشكشان زد.ديگر صداي بد و بيراه نمي آمد.حتي پرسي هم بيهوش بر زمين افتاده بود.مجرم نگاهي به اطراف كرد و گفت:
به به...به به!
سپس رويش را به طرف فردي كه چوبدستي را از او كش رفته بود،كرد و با طمانينه خاصي گفت:
-ببخشيد اين چوبدستي مال شما هست؟
ولي هيچ علامتي از فرد خشكزده نديد.پس سوالشو عوض كرد:
-اين چوبدستي مال شما نيست؟
لحظه اي سكوت...
-مال شما بود؟
باز هم سكوت
-مال شما خواهد بود؟
جادوگر فقط توانست با ابروهايش نشان دهد كه چوبدستي را بدهد.مجرم با آرامش خاصي آن را در دست او گذاشت و گفت:
-خيلـــــــــــي ممنون!
با همين حرف افراد به حالت عادي خود بازگشتند.اما ديگر جرعت نزديك شدن به وي را نداشتند.به سرعت هر چه تمام تر فرار كردند و خود را به سالن دادگاه رساندند.
فرياد مجرم، تنها خسارت هاي معنوي را در بر نداشت.بلكه خسارت هاي مادي را نيز داشت كه از جمله آن مي توان شكستن شيشه هاي دادگاه و لنز دوربين فيلمبرداري نام برد. مدتي طول كشيد تا يك دوربين را از پايگاه خبرگزاري جانشين دوربين جديد كردند و تا اين مدت مجرم به سالن برده شده بود.به همين خاطر صحنه جديد دوربين با تصويري از دادگاه آغاز شد.
سالن دادگاه بسيار بزرگ بود و گنجايش بيش از 300 نفر را نيز داشت.وكيل مجرم(هرميون گرنجر) در رديف جلويي قرار داشت. در پشت سر قاضي دادگاه(عله)،مجسمه فردي بود كه يك ترازوي برنجي را در دست داشت.محيط دادگاه به دليل آفتاب گير بودن آن روشن بود.اما فضاي جدي حاكم بر آن جا،اين محيط را چندان دلچسب نمي كرد.
تق تق تق!(صداي چكش عله(
وي با صدايي خشك اما رسا و دلچسب صحبت مي كرد.
-حضار لطفا سكوت دادگاه رو رعايت كنن.به اين جا اومديم تا پرونده اين مجرم رو كه ملقب به مرد هزار چهره هست بررسي، و حكم نهايي وي رو صادر كنيم.ايشون به جرم خرابكاري در بيمارستان سنت مانگو،جاي دادن خود در بين شغل شريف كارآگاهي، مديريت غلط مدرسه هاگوارتز و در آخر بوق گرايي دستگير شده شده اند. لطفا از خود دفاع كنيد.
لحظه اي سكوت مطلق بر فضا حاكم شد و سپس مجرم با همان صداي آرامش بخش سخن گفت:
-بنده هكتورِ پستچي هستم.كارمند ساده وزارت سحر و جادو در بخش ارتباطات و فناوري.بنده تمامي اين جرم ها رو قبول مي كنم ولي اعلام بي گناهي مي كنم
صداي چندين پوزخند از گوشه هاي سالن به گوش رسيد.هكتور بدون توجه به اين صداها ادامه داد:
-بنده در انجام اين كارها هيچ تقصيري نداشتم.من خودم از اين شاكيا شكايت دارم...
در صداي او هيچ گونه اثر تهديدي نبود،اما با اين حال باز از همه طرف صداهاي اعتراض به گوش رسيد.عله بار ديگر چكش را محكم تر ()،به ميز كوبيد.
-لطفا سكوتو رعايت كنيد.جناب آقاي هكتور!لطف كنيد به طور كامل توضيح بدين!
- داستان خيلي طولانيه.اما به خاطر دفاع از خودم مجبورم همشو تعريف كنم.بنده هكتور پستچي بودم.يك كارمند ساده در وزارت سحر و جادو.من كاري به هيچ كس نداشتم.هميشه سعي مي كردم رو پاي خودم واسم!
تصوير دوربين مات مي شه و به همراهش صداي مجرم هم ضعيف تر مي شه و سپس به طور كامل قطع مي شه.بار ديگه تصوير از ماتي بيرون مياد ولي اين بار، سالن خيلي بزرگ رو نشون مي ده كه همه توش در حال رفت و آمد هستن.
اون جا وزارت سحر و جادو هستش...
= = = = = = = = = = =
ادامه دارد...


[b]تن�


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
بزودي فيلمنامه اي از ما:
تصویر کوچک شده




نكته:هدف ما از اين فيلمانمه هيچ گونه توهين به شناسه آْبوس دامبلدور نبوده!بلكه كمي هم جنبه حمايت دارد!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۰ ۱۹:۱۰:۴۳

[b]تن�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.