هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#8



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
هری و لی لی دوان دوان به سمت در خروجی دارالمجانین رفتن.هری در دلش آرزو میکرد که دیر نرسد.چون اگر یک لحظه دیر میرسید بلاتریکس فرار میکرد و موقعیت این رو داشت تا از چنگش در بره.بخاطر اینکه در داخل ساختمان امکان غیب شدن نبود ولی در بیرون از آن چرا!
هری که خودش را نزدیک کیوسک نگهبانی دم در میدید با فریاد گفت:نذارین بره بیررررررووووون!
نگهبان با تعجب از اتاقک بیرون آمد و محو تماشای هری شد!
هری جلوی نگهبان توقف کرد و بعد از گرفتن یقه اش گفت:ببینم اون کجاست؟اون زنه کجاست؟الان کسی از اینجا رد شده؟میخواد رد بشه؟

نگهبان با ترس گفت:منظورت کیه قربان؟کسی از در خارج نشده.فقط چند ثانیه پیش یه خام اومد با مجوز خروج از تیمارستان.امضای شخص شما هم پای برگه بود.برای همین گذاشتم بره بیرون!
هری:نهههههههههههههه!
هری یقه نگهبان را ول کرد و به سرعت از در بیرون رفت.در داخل خیابان هیچ کس نبود.فقط چند کلاغ در بالای شاخه درخت با هم گلاویز شده بودند.
هری با افسردگی به داخل برگشت و رو به لی لی گفت:باورم نمیشه به همین راحتی تونست فرار کنه!

لی لی دستش را روی شانه هری گذاشت و گفت:هی هری،نگران نباش.مسئله ای نیست.ما یکیشون رو گرفتیم.تازه هنوز یکی دیگشون هم اینجاست.باید از زندانی سوال کنیم که اون یکی همکارش کیه و کجاست.
هری با شنیدن این جمله روح دوباره ای پیدا کرد و گفت:آره تازه میتونیم بپرسیم مخفیگاه بلاتریکس کجاست.اینجوری میتونیم به آزکابان خبر بدیم تا با دیوانه ساز هاش بره سراغش!

هری و لی لی با عجله به سمت سالن انتظار دارالمجانین که زندانمی در آنجا بود حرکت کردند.هری همین که به زندانی رسید یقه وی را گرفت و گفت:هوی مرتیکه،زود باش رو کن ببینم همدستت کجاست.تازه باید بگی بلاتریکس کجا مخفی میشه.
زندانی با خنده شرارت آمیزی گفت:برو بینیم بابا!عمراً بتونی از من حرف بکشی.تازه اگه جای بلاتریکس نامرد رو بلد بودم که خودم میرفتم سراغش!
یکی از دیوانه ها که در حال جویدن گوشه بشقاب پلاستیکی اش بود تنه ای به بغل دستی اش زد و گفت:ببینم این یاروم ام دیوونه است؟نکنه میخوان ببرننش اتاق آبی؟اتاق آبی وحشتناکه!من اونجا بودم.اخرین باری که رفتم اونجا زنده برنگشم بیرون!

هری با شنیدن دری وری های دیوانه پر حرف چیزی به فکرش رسید و به نگهبان ها گفت:ببرینش اتاق آبی.میخوام ازش حرف بکشم دستیارش کجاست!



Re: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷
#7

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
هري ديگر توان تحمل اين ديوونه ها رو نداشت. اگر حالش سر جلسه ي كنكور استخدام ادواري وزارتخونه بهم نخورده بود ,الان به جاي مديريت دارالمجانين دياگون وزير شده بود!
فرياد زد: آخه من هري پاترم ! كسي كه ولدمورت رو شكست داده, چرا بايد تو اين خراب شده كار كنم؟!
ملت داخل غذاخوري لحظه اي ساكت شدند ولي لحظه اي بعد:
-واااااااااي هري !چقدر دنبالت گشتم ,پسرم!
- مگه هري پسره؟
- هري...آهان !پسرخاله ام؟
-تو كِي من رو شكست دادي, هان؟!
-اين جا كه "خراب شده" نيست, دارلمجانينه!

هري به شدت هر چه بيشتر به پيشاني اش ضربه اي زد و ولو روي زمين افتاد.. لي لي سعي كرد اونو از روي زمين جمع كنه...
مورفين در آن لحظه از كنار هري رد شد درحالي كه داشت براي لوئيس لانگ باتم توضيح ميداد :اين يكي كه الان گفته هري پاتره ,ديوونه است ...ميدوني چرا ؟ چون هنوز نميدونه كه روانيه! لوئيس : واي! يعني وضعش از من هم خراب تره؟!
هري تلو تلو خوران برخاست ولي كسي ردايش را ميكشيد...
-نه البوس سوروس..اوه ببخشيد اشتباه گرفتم!
- شما هري پاتر هستيد؟
هري كه داشت اميدوار ميشد شايد يك نفر او را شناخته باشد, با اشتياق جواب داد:
بله...
-ميشه بهم يه امضا بدين ؟ من عاشق داستان دوئل افسانه اي شما با گريندلوالد بودم!
هري مايوسانه خودكارش رو درآورد تا بهش يه امضا بده...
- كاغذ سفيد ندارم..ولي روي اين برگه داشتم طلسم هايي كه تو اون دوئل استفاده كرده بودين رو چكنويس ميكردم ...ميشه روي همين..؟!
هري با قشري از خنده ي تصنعي برايش يك امضا زد و خواست برود كه دوباره آن زن ردايش رو كشيد...
- ولم كن ديگه ...چند گاليون بدم ميذاري برم به كارام برسم؟
-اوه نه! من فقط ميخواستم بگم كه من اون ديوونه هاي تازه وارد رو ديدم! يكيشون الان رفت پشت بووم!
-جددي؟ اوه ممنون!

لي لي به هري نگاه كرد و يك فلاش بك:

هري جلوتر از لي لي به سالن غذاخوري ميدويد ...يك مرد درشت هيكل ,در آستانه ي ورودي سالن به او تنه زد و به سمت پلكان بالا رفت!

پايان فلش بك!

-ما پشت بووم داريم؟؟ بجنب...
هري در سوتش دميد... -همه به سمت پشت بووم!
همه ي ديوونه هاي سالن به سمت پلكان يورش بردند...
-نه با شما نبودم!
در ِ بالكن به پشت بام قفل بود هري با لگدي مشنگي در را شكست ...آن مرد آنجا بود و داشت تلاش ميكرد به پايين بپره...
-بگيرينش!
**********
-هي گرفتمت ! خيال كردي ميتوني به من تنه بزني و در ري؟! بگو رفقات كجان؟
مرد ولي حرفي نزد!
-با تو نيستم مگه! تا 10 بشمار تا بفهمي دنيا دست كيه!
لي لي آرووم تو گوش هري گفت:
- شمردن تا 10 براي ديوونه ها يه شكنجه است نه يك زنداني...در ضمن دهنشم بسته است چي بگه؟؟
هري كه از سوتي عظيمش به تعجب افتاده بود ,سريع درست كرد كه : آره ميدونستم! ميخواستم تست كنم كه اگه ديوونه هست خب شكنجه ميشه وگرنه همون زندونيه هست!
دهنشو باز كرد:
- ميدونم بلاتريكس منو به شما فروخته!!!!!!
هري: چرت نگو ! دعواي خونوادگيتو وسط نكش!
- ميدونم ..فقط اون ميدونست كه دارم از پشت بوم فرار ميكنم! اون جاي منو به شما لو داده!

فلاش بك:
-ميشه بهم يه امضا بدين ؟ .... كاغذ سفيد ندارم....ميشه روي همين...؟!

روي اين برگه داشتم طلسم هايي كه تو اون دوئل استفاده كرده بودين رو چكنويس ميكردم...

و خنده اي به بزرگي خنده ي كودكي كه كادوي كريسمس گرفته!

پايان فلاش بك!

- ولي روي اون برگه كه نوشته بود : برگه ي مرخصي از دارالمجانين دياگون !...نه!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۹:۰۶:۵۶

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#6

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
همان طور که مشغول دویدن بودند
هری :
- لیلی ما داریم کجا میریم ؟
- حیاط تیمارستان
- کجا ؟
- حیــــــاط تیمارســـــــــتان
- اها ... راستی یه چیزی ؟
- بگو !!
-ما اینجا حیاط داریم ؟
- حیاط .. نه نداریم
-پس داریم کجا میریم ؟
- نمیدونم
- اخه منه احمق رو بگو به حرف یه دیوونه گوش دادم بیا برگردیم به سالن غذا خوری
-

در سالن غذا خوری

هری بالای یکی از میزها میره و میگه :

- ملت گوش کنید شما چند تا دیوونه جدید ندید ؟

ملت دیوونه ها :

- ها ؟ پشه ؟ (به روش گل مراد )

- پشه نه دیوونه این جوریه

- خنگ

- نه یه چیزی تو اون مایه ها

-پس خلنگ ...

هری :



Re: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۳:۳۶ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#5



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
هری:معلومه که اونا زندانی نبودن.از دیوونه هم دیوونه تر بودن!حتماً یکی بدون اطلاع من دیوونه اورده اینجا!
لی لی نگاه عاقلانه ای به هری کرد و گفت:اینقدر با دیوونه ها گشتی خودت هم خل شدی ها!برای اوردن دیوونه جدید که باید از خودت اجازه بگیریم.تازه اینجا نه که دیوونه کم داریم،دستی دستی اضافه هم بکنیم بهشون!
هری کمی به فکر فرو رفت و تازه فهمید که چه اشتباه بزرگی کرده!اون سه زندانی فراری جلوی چشمش بودن ولی کاری نکرده بود.برای همین با عصبانیت به لی لی گفت:بیا بریم سالن غذا خوری.زندانی هاالان اونجان.
چند دقیقه بعد هری و لی لی در سالن غذا خوری بودن ولی در ان شلوغی پیدا کردن زندانی ها سخت بود.
هری با تفکر زیاد گفت:ببینم لی لی اون یارو که اونجاست غریبه نیست؟
لی لی:غریبه؟اون دکتره!الان بیست ساله اینجا کار میکنه!
هری برای اینکه سوتی بزرگش رو مخفی کنه یقه اولین بیماری رو که رد میشه میگیره و میگه:بگو ببینم اون تازه واردا کجان؟
مریض نگاهی به هری میکنه و میگه:نمیدونم درباره کی صحبت میکنی عزیزم.آخرین تازه وارد اینجا من بودم.شصت سال پیش اومدم اینجا!
هری با عصبانیت مریض رو به کناری پرت کرد و به وسط جمعیت رفت تا خودش آنها را پیدا کند.در میان صفوف بیمارانی که از کنار هم رد میشدن آلبوس سوروس را تشخیص داد که در حال گاز زدن ظرف فلزی غذایش بود!
هری با عجله خودشو به آلبوس رسوند و گفت:آه پسر عزیزم.دوستات کجان؟میخوایم با هم بریم گردش.
آلبوس با حسرت نگاهی به هری انداخت و با صدایی غم انگیزی گفت:اونا رفتن!
هری با عصبانیت:چییییییی؟یعنی چی رفتن.کجا رفتن؟د حرف بزن دیوونه!
آلبوس با همون صدای نا امید گفت:نمیدونم.گفتن پدرت به ما بی محلی کرد.ازش ناراحت شدیم.
هری که احساس میکرد دیوانه(زندانی)از قفس پریده با صدایی نا امیدتر از البوس پرسید:نمیدونی کجا رفتن؟
آلبوس باصدایی محزون گفت:چرا.رفتن تو حیاط!
با گفتن این جمله هری مثل فشنگ از جا پرید و به سمت لی لی رفت تا با اون به حاط تیمارستان بروند!



Re: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷
#4

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
هری: اینا کین ؟

-دوستام
-دوستات ؟
-اره دیگه سلام کن باهاشون

ُاسپ رفت جلو و به اون سه نفر گفت
-بچه ها این بابامه
اولی
دومی
سومی

هری با دیدن اونا به سرعت رفت تا برسه به لیلی البوس سوروس پاتر بلند گفت :
-بابایی کجا میری
- میام عزیز دل من ( خدایا من رو از دست این دیوونه ها راحت کن )

دفتر لیلی

هری :
- اخه چرا وقتی یه دیوونه جدید میارین اینجا من رو خبر نمیکنین
من این جا بوقم یعنی

لیلی :


- چی
-
-حرف بزن
-زندانی جدید کیلو چنده ؟
- یعنی اونا ........

ادامه دارد .....



Re: دارالمجانین دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۷
#3

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
آلبوس سوروس دست هری رو محکم در دستان خودش فشرده و لی لی کنان به سوی غذاخوری تیمارستان راه افتاد.
هری نگاهی به البوس سوروس کرد و براهش ادامه داد.بعد از یک یا دودقیقه آلبوس سوروس از توقف کرد.هری با تعجب نگاهی بهش انداخت.
_ چرا وایسادی؟
آسپ که هنور بجلو خیره شده بود با لحن بسیار جدی گفت:
مگه نمیبینی؟چراغ قرمزه.
هری که تازه یادش اومده بود تو چه جهنمیه نگاه آستکبارانه ای به آسپ کرد و منتظر ماند.
_سبز نشد؟
البوس سورورس بدور و بر خود نگاه کرد و باز با همان لحن جدی جواب داد:
آره.سبز شد.
_ خب پس چرا نمیری؟
آسپ اینبار به هری نگاهی کرد و با دستش راهروی خالیی جلوشون رو نشون داد:
آگه اینا حرکت کنن من هم حرکت میکنم.ترافیکه دیگه.چکار کنم.شما که باید بهتر بدونید ترافیک به هیچ چیز رحم نمیکنه.
هری حداکثر سعی خودشو میکرد که خون سردی خودشو حفظ کنه که ناگهان فکری به سر بزرگ و پرموش زد:
میگم البوس جان.اینا که رفتن. یکم چشماتو خوب باز کن.تو باز عینکتو نزدی؟
البوس سورورس پاتر نگاهی از روی تعجب به راهروی خالی انداخت و بعد نگاهش را از راه رو به هری دوخت:
راست میگیا اینا رفتن.ماهم بریم.

______________پنج دقیقه بعد____________
خب بابا رسیدیم.
سروصدای بیش از حد غذاخوری هری رو یاد بزرگراه همت تهران مینداخت.نگاهی به دور وبرش کرد تا ببینه میتونه شخص ناشناسی رو گیر بیاره یا نه.
- خب پی دوستات کجان؟
پسرک با انگشتش به سه نفر که در صف غذا درحال کلنجار با جلویشون بودن نشون داد...




Re: دارالمجانین دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۷
#2



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
بارتی سر و ته روی یه صندلی نشسته بود و با عشق و علاقه زیادی به سقف نگاه میکرد.لی لی که داشت از اون اطراف رد میشد متوجه بارتی شد و کنجکاو شد بدونه این دفعه بارتی قرار چه دسته گلی به آب بده.
لی لی:ببینم بارتی جان؟به چی زل زدی؟
بارتی با لحنی عاشقانه:به ماه!
لی لی:کدوم ماه بنده خدا!اولاً الان روزه.دوماً این چیزی که بالای سرته سقفه.تو چطوری از پشت یه سقف به قطر نیم متر داری آسمون رو میبینی؟
بارتی با عصبانیت بلند میشه و بقیه لی لی رو میگیره و فریاد میزنه:میفهمی؟اینی که بالای سرته ماهه نه سقف!حالیت میشه یا حالیت کنم؟این اسمش مــــــــــــــــاهــــــــــه!
لی لی بر اثر فشاری که بارتی به گلوش می آورد داشت حضرت عزرائیل رو میدید که داره از دور به سمتش میاد!برای همین فوری دست به کار شد و با اخرین زوری که داشت توی سوت کوچیکش فوت کرد.با صدای سوت ده بیست نگهبان قلدر و هیکلی پریدن روی بارتی و اون رو از لی لی جدا کردن!
نگهبان ها بارتی رو مثل قایق روی دست بلند کرده بودن و با خودشون میبردن.اون هم روی هوا برای همه مشت و لگد تقسیم میکرد و فریاد میزد:حالا فهمیدی اسم اون ماهه یا نه؟!
هری که سر و صدا ها رو شنیده بود از دفتر کارش بیرون اومد و به طرف لی لی رفت.
هری:لی لی عزیزم خوبی؟
لی لی:گمون میکنم.اگه یه دقیقه بیشتر طول میکشید عزرائیل منو با خودش میبرد!
هری که خیالش راحت شده بود گفت:ببینم از زندانی های فراری چه خبر؟
لی لی بعد از خوردن یک لیوان آب جواب داد:داشتم میرفتم این خل و چل ها رو سرشماری کنم که اینجوری شد.الان میرم سراغشون.
و به سمت دفتر کارش رفت.
هری هم میخواست به سمت دفترش بره که آلبوس سوروس که معلوم نبود از کجا پیداش شده پرید توی بغل هری!
هری:اه دیوونه خل و چل برو کنار.معلومه چیکارمیکنی؟ولم کن.
آلبوس سوروس با خوشحالی گفت:بابا جونم کجا بودی؟فکر کردم دیگه نمیایی.مگه خودت نگفتی فقط یه هفته توی ارودوی تابستونی میمونم.پس چرا یه ساله نیومدی منو از اردو ببری!
هری که داشت تلاش میکرد اون رو که عین چسب بهش چسبیده بود از خودش جدا کنه گفت:من بابای تو نیستم.چند بار بهت بگم.اگه بابای تو بودم که خودمو میکشتم!
آلبوس با خوشحالی دستش رو دور گردن هری بیشتر حلقه کرد و گفت:بیا میخوام ببرمت پیش دوستای جدیدم.اونا تازه اومدن به اردو.منم با همشون رفیق شدم.
هری که میخواست مثل لی لی از سوت استفاده کند تا از شر آلبوس سوروس خلاص شود با شنیدن این جمله دست نگه داشت.نگاهی به آلبوس سوروس انداخت و با خودش فکر کرد که اگر واقعاً آن دیوانه راست بگوید پس حتماً منظروش زندانی هایی است که از آزکابان فرار کرده اند.چون انها هیچ تازه واردی در این مدت نداشتند.
برای همین سعی کرد لبخند ساختگی ای بزند و گفت:آخی پسر عزیزم.بابا خیلی دوست داره ها!حالا که تو دوست داری باشه،بریم دوست های تازه واردتو بهم نشون بده با هم آشنا بشیم.
وآلبوس هم با خوشحالی دست در دست هری به سمت سالن غذاخوری تیمارستان به راه افتاد.



دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#1

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
سرما تمام وجودش را فرا گرفته بود و بدرون استخانهایش راه یافته بود.لرزان به مکان تاریک نگاه کرد.از بس سردش بد تکان نمیتوانست بخورد که ناگهان نوری از جلویش پدیدار شد.
__ جا کم بود رفتی تو یخچال؟
__ داشتم دنبال خرس قطبی میگشتم.میگن تو جاهای سرد زیاد از اینا پیدا میشه.

__خدایا چرا من اینجا استخدام شدم؟مگه جا کم بود؟

__منم از خدا همین رو پرسیدم که چرا تو اینجا استخدام شدی.مگه جا کم بود.خدا یک دونه زد تو سرم و گفت باید با پرستارا درست رفتار کنم.

__ خدا زد تو سرت؟؟
__ آره.ایناها.جاشم هست.
_بیا بریم بیا بریم چرت و پرت نگو.برو تو اتاقت ببینم.
__ میگم لیلی...تواتاقم هم خرس پیدا میشه؟
_آگه اتاقت سرد باشه آره.آفرین آلبوس سوروس جان برو..برو تو اتاقت.
_______________
اصلا برای ماها ارزش و احترام قائل نیستن.ما که دیونه نیستم.روانییم.خب خیلی تفاوت داره.
_تو چه روانی باهوشی هستیا.میدونی روانیی.من روانی خریم.آخه نمیدونم که روانییم.
_هوش نیاز به مغز داره.مغزم دی اکسید کربن میخواد.مثلا همین دیروز این بارتی مغز میخواست من تلمبه رو گرفتم،فرو کردم تو کلش و هی باد کردم.از بس مغزش گنده شد که ترکید.از اون روز من فهمیدم که هر چی دی اکسید کربن بیشتری به مغز بدی مغز بزرگتر میشه.

_حالا این مغز چه شکلیه؟
_باید تو امامه کوییرل رو ببینی.اون تو خیلی زیاده.
__ هاااا
___________________دفتر پرستاران و دکترین دارلمجانین دیاگون_____
__عزیزان من خبر بسیار بد.خبر رسیده که چند نفر زندانی از آزکابان فرار کردن و ریختن تو این تیمارستان.
__خداروشکر هری.من فکر کردم میخوای بگی دیوونهای بیشتری رو آوردن اینجا.
__یعنی چی،کویریل؟
__ کویریل نیست عزیزم.کوییرله منظورم اینه که زندانی و بلاکی بالاکی و اینا در مقایسه با این می مخا هیچی نیستن.
این مورگان دیروز برای هفتمین بار با تلمبه کله بارتی رو منفجر کرد.هی مجبور شدم با ورد و طلسم درستش کنم.
_ آره راست میگه.تازه این آلبوس سورورسه هم یخچالو داغون کرد.
هری:دوباره؟؟؟پول مگه علف خرسه؟
دیشش(صدای شکستن در)
_خرس کجاست؟؟بگید من بیام شکارش کنم.
لیلی:عزیزم اینجا خرس نیست.
آلبوس سورورس: پس چرا بابا گفت خرس علف میخوره؟
هری:من بابای تو نیستم.ببرین بیرون این یارو رو.
ما باید سریع زندانیا رو پیدا کنیم.نباید بزاریم فرار کنن.
________________________________________
این جا دیونه خونست.پستها کمدی و طنزن.
همون طور که معلومه چند تا زندانی از زندان فرار کردن و اومدن تو دیوونه خونه و پرستاران(فقط مدیران و گردانندگان)باید
1-از فرارشون جلوگیری کنن
2-پیداشون کنن و تحویلشون بدن به آزکابان.
بجز زندانیان که میخوان فرار کنن،خود دیوونها هم دوست دارن فرار کنن.برای همین هر وقت کسی فرار میکنه و بعد دستگیر میشه،اولش یک تستی از فراری میگیرن.اگر از جوابها معلوم شد که طرف دیونست که دوباره میره تیمارستان،اگر نه هم که ...
لطفا سوژه رو درست ادامه بدید


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۱۸:۳۹:۲۰
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۱۸:۵۵:۱۱
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۸ ۰:۲۴:۱۰








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.