هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
#27

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
بلیز و رابستن در حالی که رداهایشان پاره شده بود و صورتشان زخمی بود وارد دستشویی شدند لرد و مرگخواران بادیدن چهره ی آنها خود را برای خبر ناخوشایندی آماده کرده بودند رابستن سرش همچنان پایین بود گویی هنوز در شک به سرمیبرد .


لرد:چی شده؟ بقیه کجان؟


بلیز : ارباب خیلی سعی کردیم بتونیم نجاتشون بدیم ولی عدشون خیلی زیاد بود.بلتریکس و رودولف کشته شدن ایگور هم کاری کرد که ما بتونیم آپارات کنیم ولی خودش...


رابستن باشنیدن اسمهای بلتریکس و رودولف تکانی خورد و حالت صورتش غم انگیز تر شد یاد خاطراتش با بلاتریکس و رودولف افتاده بودو لحظه ای به خود گفت کاش هیچوقت مرگخوار نمیشدم! همش تقصیر منه کاش منم با اونا میمردم.


لرد باشنیدن حرفهای بلیز و چهره ی افسرده ی رابستن لحظه ای مکث کرد و گفت: متاسفم رابستن بیشتر از این نباید وقتو تلف کنیم راه بیفتین .


لرد و مرگخواران از دستشویی خارج شدند و به سوی مروپ گانت حرکت کردند و با آوردن گردنبند مروپ توانست آزادی را دوباره تجربه کند سپس مروپ انگشتر جواهر نشانی رو به انها داد که باریکه ی نور قرمز رنگی به صورت افقی از اون خارج میشد و همانند قطب نمایی مسیری را نشان میداد.


-این مسیر سرزمین مردگانو نشونتون میده ولی باید اول از اینجا ردشین..... سپس با چوب دستی اش اشاره ای به صخره ی بزرگی کرد وبا حرکت دستش صخره از هم شکافت و با باز شدن هرچه بیشتر شکاف بوی تعفن عجیبی به مشام میرسیدکه لرد و مرگخواران را اذیت میکرد.


مروپ لحظه ای چرخی زد و نفس عمیقی کشید گویی میخواست هوای کثیف تونل را مزه مزه کند.


-خودشه از اینطرف این بو رو دنبال کنین خودش راه رو بهتون نشون میده.


مرگخواران که بینی های خود را از شدت بوی شدید تعفن گرفته بودند لحظه ای ابروانشانشان را بال نگه داشتند سپس لوسیوس گفت: امیدوارم هر چه زودتر از اینجا عبور کنیم و شیشیه عطری را از جیب ردایش در اوردو بالای لبش مالید .


با وارد شدن لرد و مرگخواران صخره پشت سرشان به حالت اول خود بازگشت.

انها سنگهایی که شبیه پله های نافرمی بودند را پایین میرفتند و کم کم وارد تاریکی مطلق غار میشدند همچنان بوی تعفن رو به افزایش بود ولی به دلیل عادت کردن کمتر اذیتشان میکرد. .


به پایین پله ها رسیده بودند و لرد جلوتر از همه حرکت میکرد و نوک چوبش را بالا نگاه داشته بود ونور لوموس چوبش آنقدر زیاد که غار سرد و تاریک را بیشتر شبیه قصر های قدیمی کرده بود و همه چیز به وضوح دیده میشد صخره های عظیم سنگی که اطراف انها را گرفته بود صدای افتادن سنگها هر جند لحظه شنیده میشد .


-این چیه ؟ دالاهوف در حالی که سعی میکرد گرد و غبار روی سنگ را پاک کند این را این راگفت و چشمانش را راباریک کرد تا بتواند حروف روی سنگ را بخواند ...


-نمیدونم به چه زبونیه فک کنم به زبون درفهاست .!!


ناگهان لرد خودرا به دالا هوف رساند دستش را برروی نوشته کشید و سپس نوری طلایی از حروف روی سنگ ساتع شد وچند سانتیمتر بالاتر از آن حروفی طلایی ازجنس نور در هوا معلق شد..


آخرین چیزی که قبل از مرگ از دست میدی امیده چیزی که من اول از همه از دستش دادم ...


گري بك عزيز در رول نميشه كسي رو كشت.لطفا از اين به بعد دقت كنين.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۲۲:۳۲:۰۱
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۲۲:۴۳:۵۳
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۲۳:۰۱:۳۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۷:۴۶:۳۹

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۳۷ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷
#26

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
و ملكه با صدايي كه از وحشت مي لرزيد به همه دستور داد كه عقب بروند. ملكه با نگاهي كه مملو از ترس بود به سمت لرد برگشت كه به آرامي لبخند مي زد... او حالا بنده لرد بود...

لرد لبخندي از رضايت بر لب داشت.و آرام و خونسرد به كل تالار نگاه كرد ...نگاهي گذرا به آتراميتا انداخت و سپس نگاهش با ملكه گره خورد...ملكه هنوز در بهت و حيرت از آنچه برسرش آمده بود ، لبش را فشرد و گاز گرفت.نميتوانست به ارباب جديدش اعتراضي داشته باشد. و نگاهش را از لردسياه گرفت و به آتراميتا ، خواهر ش با نفرت هر چه تمام تر نگاه كرد. آتراميتا اما واكنشي نداشت.
-اسمت چيه؟صداي لرد به آرامي در برخورد با ديواره هاي سنگي و لخت تالار پژواكي ابهتي دو چندان پيدا كرد... وملكه با آرامش جواب داد: آناهيتا!
لرد چوبدستش را به آرامي در دستانش قرار داد و به آن خيره شد و ادامه داد: آناهيتا...يعني الهه ي آب. نيروهات الان محدود شدن و فقط با فرمان من ميتوني ازشون استفاده كني...و همچنين...تو ميدوني كه يك برده نميتونه برده ي ديگري داشته باشه؟
آتراميتا تكان كوچكي خورد و مرگخوارها تازه متوجه بزرگي ماجرا شدند.آناهيتا با كمي نا آرامي و التهاب رداي نقره اي _ طلايي بسيار زيبايش را در چنگ گرفت ، گويي كسي ميخواست آن را از وي بربايد، و به آرامي سرش را تكان داد.
الف هاي نگهبان كه براي دستگيري لرد سياه در تالار حضور داشتند بلا فاصله شمشيرهايشان را غلاف كردند و لحظه اي بعد در جلوي آتراميتا به زانو نشسته بودند!
-آتراميتا ! ملكه ي آبها ، ما الف هاي دريايي در قلمروي فرمانروايي شما ، از اين لحظه گوش به فرمان شما در خدمت گزاري آماده ايم!
و برخاستند و يك قدم عقب رفتند و به حالت گارد آماده باش در آمدند.

لرد ولدمورت از جايش بلند شد و به آتراميتا نگاهي انداخت.
-آتراميتا ! اي فرمانرواي آبها! من ، لرد ولدمورت، نواده ي اصيل اسليترين به تو فرمانرواييت را تبريك ميگويم.بدان و آگاه باش كه من آزادي ات را به تو باز گرداندم.
وتعظيم نصفه و نيمه اي در مقابل آتراميتا انجام داد. و بقيه ي مرگخوارها نيز به تبعيت ، تعظيم بلندي انجام دادند. آتراميتا كه از كثرت حوادث پيش آمده در اين چند دقيقه ،هنوز در تعجب به سر ميبرد، با چشماني گشاد به لرد وسپس به مرگخوارها نگاهي انداخت. يك قدم جلو آمد و گره ي انگشتانش را باز كرد:
- لرد سياه ! من بابت همه چيز از شما متشكرم .كار شما نه تنها يك اقدام شجاعانه بود بلكه باعث شد حيثيت الف هاي دريايي كه در جنگها خدشه دار شده بود، از اين راه ترميم و از جنگهاي احتمالي براي انتقام جويي جلوگيري بشه... ميدونم چه درخواستي از من داريد. من با آناهيتا ، خواهرم ، دوستانه و خواهرانه برخورد خواهم كرد.و گردنبند اسليترين كه اكنون به من تعلق دارد ، به شما تقديم خواهد شد...به پاس ارج نهادن به تلاشتان براي صلح.
آتراميتا موهاي بلند طلايي اش را تابي داد و به سمت خواهرش رفت.و اون رو در آغوش گرفت. آناهيتا با بي ميلي در آغوش خواهرش آرام گرفت و به آرامي اون رو محكم در دستانش فشرد.
***
لرد به همراه مرگخوارهايش با بدرقه ي آتراميتا و آناهيتا از دربار خارج شد. در لحظه ي آخر آتراميتا از آزادي خواهرش پرسيد.و لرد با اعتنايي به او پاسخ داد: الان كمي زوده ،اگه به سياتل برسم ،اون رو آزاد ميكنم ...و اگه نه، خب، اون آزاده!
پس از اين بيان صريح و بي پرده،لرد سياه آويز اسليترين را دستانش فشرد و به همراه يارانش به سمت سطح آب و به بالا رفت. بارتي تا چند لحظه ي بعد هم به پشت سرش نگاه ميكرد. در تصورش بود كه در هيچ يك از مراحل گذارنده و باقي مانده تا به سياتل، آيا با چنين پرياني روبرو خواهند شد؟
لايه لايه از پررنگي آب كم ميشد تا جايي كه ميتوانستند نور سفيد را در سطح آب احساس كنند ...قبل از همه لرد از آب خارج شد و سپس مرگخوارها يكي يكي از آب خارج ميشدند. به كف سخت و سنگي برخورد كردند...همگي از دستشويي ها خارج شده بودند ،درحالي كه كاملا خشك بودند.

************
بيخيال مترجم شدم .
راستي آتراميتا از لرد خواست كه شب را براي استراحت در قصرش بگذراند در حالي كه لرد به شكل بود ولي به خاطر ضيق وقت از اين امر انصراف داد.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۲ ۰:۴۷:۳۵

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#25

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
خب، خب...من يه خلاصه ميدم:
يه شب براي لرد سياه مهموني مياد به نام فرانك مك لاگن و بهش ميگه كه سرزميني براي جادوگران سياه وجود داره به نام سياتل، كه هميشه 144 تا جادوگر مشهور سياه و 522 تا (جمعا 666:عدد شيطان!) سكنه داره.و يكي از اون جادوگرها ديشب مرده.و اعضاي ساكن در برج "هنگل فورس " لرد سياه را براي جانشيني اون ، در سرزمين سياتل انتخاب كرده اند و لرد بايد به همراه مريدانش به اونجا سفر كنه.

لرد راهي سياتل ميشه ولي بايد براي رسيدن به اونجا ، از هفت سرزمين جادويي گذر كنه..."مك لاگن" به اون يك مجله در مورد دنياي سياه سياتل داده و يك نقشه. با گذشتن از هر كدوم از اين 7 سرزمين جادويي، نقشه مسير سرزمين بعدي رو نشون ميده.

لرد سياه در اولين سرزمين جادويي، سرزمين گوي هاي آتشين، با موجودات خبيثي مبارزه ميكنه و در نهايت بر اژدهاي نامرئي اون سرزمين فايق مياد...(در اين سرزمين ، اوري كشته ميشه. البته به طور صريح نيومده ولي اينطور برداشت ميشه كرد)

لرد سياه براي رسيدن به سرزمين جادويي دوم، دهكده ي غارهاي يخي، به يك مكاني ميرسه كه به 6 تونل راه داره... يكي از اين 6 تونل به دهكده ي غارهاي يخي ميرسه و براي رسيدن به اون، بايد گنجينه يا ثمره ي فتح دهكده هاي جادويي ديگه رو(كه در انتهاي 5 تونل ديگر قرار دارند) درون سوراخ هاي دروازه ي تونل ششم قرار بده.

اونها تونستند يك دهكده رو فتح كنن و ثمره ي فتح ( يك هلال ماه فلزي) رو درون سوراخ اش روي دروازه ي تونل ششم قرار بدن.

بعد از اون به سراغ دهكده ي ديگري در تونل بعدي ميرن. اسم اين دهكده هلامرينه. و هلامرين ( فرزند اسليترين )به همراه همسرش هلامرينا(فرزند هافلپاف ) در اون دهكده ساكن هستند.اين دهكده توسط اسليترين و هافلپف بزرگ نفرين شده است (يعني قرار بود باشه! چون دوتا بچه شون بدون اجازه با هم ازدواج كردند ، نتونند از دهكده خراج بشن..ولي يه كم عوض شد.) با پيدا كردن گنجينه، اونها آزاد ميشدند و نفرين باطل ميشه.

اما گنجينه يا ثمره فتح دهكده ي هلا مرين!

هلامرين و هلامرينا از گنجينه خبر ندارند ولي آنها را راهنمايي ميكنند. كه از بعضي از خونه هاي اين دهكده به يك كوهستان و به يك دشت و از دستشويي يكيشون به يك دريا راه دارند.

مرگخوارها به دو دسته تقسيم ميشن : بلاتريكس و رودوولف و رابستن و ايگور و بليز به بررسي خونه هاي عادي ميپردازند.در اين راه ميتونند درب يكي از اين خونه ها رو باز كنن ولي به درونش كشيده ميشند و....(البته در يك پست آمده كه پرسي هم با آنها بوده كه من ميگم همون 5 نفر ايده ي اصلي نويسنده بوده و دستش نميزنم)

لرد فكر ميكنه با توجه به انچه بايد در دشت و كوهستان و دريا پيدا ميكند، به سراغ محل اختفاي گنجينه برود كه احتمالا جنگلي در پشت دهكده ي هلامرين است.

بقيه ي مرگخوارها به سركردگي لرد سياه از راه يك الونك به يه دشت عجيب ميرسن كه در اونجا تنها ميتونن به مجعون مركب پيچيده برسند. اونها از دشت باز ميگردند ولي هنوز از بلا و همراهاش خبري نيست!

فردا از راه كلبه ي بادنما به كوهستان ميرن ولي از صخره ها نميتونند بالا برن...ولي ساحره ي سياه پوشي به راحتي اينكار را ميكنه ...پس از اون تقاضاي كمك ميكنن... و اون ميگه كه به يه شرط بهشون يادگار اسليترين رو ميده كه اونها روح اون رو از اونجا آزاد كنن... معلوم ميشه اون ساحره ، مروپ گونت بوده كه به خاطر بيرون بردن ارثيه ي اسليترين( همون گردنبند s) نفرين شده.اون گردنبند در درياي متصل دستشويي هاي يه خونه تو اون دهكده وجود داره. لرد با كمك مجعون مركب كه در دشت به دست آورده از مهلكه ي سنگهاي كوهستان ميگريزه ... ولي هنوز از بلا و همراهاش خبري نيست!

لرد فرداش به سمت دريا ميره.... در دريا به قلعه ي الف هاي دريايي برخورد ميكنه كه خيلي شيك و اينا بوده... ملكه ي اونجا گردنبند رو در گردن داره ولي اون رو به لرد سياه واگذار نميكنه.چون يك هديه از طرف خود سالازار بوده.(سالازار در ازاي ساخت _ظاهرا _ همون تالار اسرار هاگوارتز ، اين رو به شاه الف ها تقديم كرده)ولي براي آزمايش و بررسي به اونها اعتماد ميكنه. اما از آنجا كه الفها جنگجوياني ماهر اگرچه با ابزار مشنگي بوند(بعضي هاشون فرا زماني هستن)لرد و مرگخوارها تصميم به دزديدن آويز و فرار از اون جا ميگيره... طوري كه با الف ها درگير نشن.
در راه فرار به يك الفِ زن به نام آتراميتا برميخورن و اون رو آزاد ميكنن تا راهنماييشون كنه. ولي الفها جلوشون درميان. و ملكه از اين امر بسيار عصباني ميشه ... معلوم ميشه كه اتراميتا خواهر ملكه بوده و به پدرشون خيانت ميكنه تا يه وقت نسل الف هاي ديگه رو نابود نكنه! معلوم ميشه چون لرد اتراميتا رو نجات داده ، اون برده ي لرد سياه شده در حاليكه ملكه اون رو ميخواد. لرد سعي ميكنه كه دختر ه رو با آويز تاخت بزنه ولي ملكه زير بار نميره... لرد در يك اقدام انتحاري سر ملكه رو كلاه ميذاره و ملكه رو هم برده ي خودش ميكنه!

يارهيا لرد سياه هم تو راه سياتل كه تاحال اسمشون اومده:بارتي. بليز. ايگور.ماندانگاس.گري بك. بلاتريكس. رودوولف. لوسيوس. مكنر. كراب و گويل. دالاهوف. نات. ايوان . اناكين. رابستن. زاخارياس. آميكوس (با برادرش) پرسي. اوري(كه مرد) مالسيبر. رودولفوس. روودووك.يكسلي. ...
***************
بالغ بر يك روز فقط داشتم خلاصه مينوشتم! پدرم در اومد...
پيشنهاد ميشه كه اينقدر وارد حاشيه و بازي هاي اضافي نشيم و به هفت تا سرزمين برسيم تا هرچه سريعتر لرد رو راهي تخت لردي در سرزمين سياتل كنيم و سالاوات!
از دهكده ي هلامرين به بعد خيلي پيچيده شده ...ساده تر و كوتاه تر بنويسين و مراحل اضافي درست نكيند... (البته تو سرزمين جادويي دوم هستيم و به دهكده ي غارهاي يخي هم هنوز نرسيديم!)
مرگ رو بيشتر كنين...بايد سياهي سرزمين سياه به چشم بياد!
پست بعدي رو خودم ميزنم!!!!!كسي نزديك نشه!

رزرو!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۲۲:۲۹:۵۶

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ شنبه ۳ فروردین ۱۳۸۷
#24

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
مرگخواران در مقابل ملكه و محافظينش شوك زده شدند چرا كه همه آنها مسلح به داخل اتاق آمده بودند. ملكه اول با تنفر به لرد ولدمورت نگاه كرد اما وقتي چشمش به آترامیا خائن افتاد چشمانش را خمار كرد, دهانش بي اختيار جمع شد و خطوط نازيبايي در اطراف صورتش پديد آمد تنفر نگاهش با تنفر نگاهي كه به لرد كرده بود اصلا قابل مقايسه نبود. ملكه خويشتنداري خود را از دست داد و تقريبا جيغ كشيد, مترجمش كه دوشادوش ملكه ايستاده بود ترجمه كرد: تو؟

ملكه به سرعت به سمت ولدمورت نگاه كرد و به سرعت شروع به صحبت كرد و مترجم ادامه داد: من به تو اعتماد كرد, اما تو خواست كه هديه منو دزديد, تو يه بي شرف هست...
تمام مرگخواران واكنش نشان دادند و چوبهايشان را كشيدند ولي صداي خروج شمشيرالف ها از غلافشان بلافاصله اعلام كرد كه آنها بدون درنگ آماده مبارزه اند. لرد ولدمورت در همين چند دقيقه اوضاع را بررسي كرده بود و به اين نتيجه رسيده بود كه با مبارزه نمي تواند به بيرون راهي پيدا كند. مي خواست سر صحبت را باز كند تا راه خروجي بيابد اما ملكه پيشدستي كرد و مترجم بلافاصله شروع به ترجمه كرد: من اونو خواست... انگشت ملكه حين اداي اين جمله به سمت آترامیا بود و مترجم ادامه داد: اونو به من بده!

لرد اخم كرد, چرا او بايد آترامیا را به او مي داد, آنها هر لحظه مي توانستند به يك حمله همه از جمله دخترك را بگيرند.ناگهان مترجم سر خود شروع به صحبت كرد:كسي كه يه خائن را نجات داد اونو بنده خودش كرد. چشمان لرد از تعجب گشاد شد و آترامیا بر خود لرزيد. مترجم ادامه داد: ملكه اونو از تو خواست...
-و در ازاي اون حاضر هستن كه اون قاب آويزو به من بدن؟ لرد گفت.
-به هيچ وجه. معامله بر سر هديه نشانگر بي هويتي شخص است. ملكه بلافاصله بعد از ترجمه صحبت لرد گفت.

ولدمورت براي خلاصي از اين اتاق كه هيچ راه فراري نداشت پيشنهاد هوشمندانه اي را مطرح كرد:من حاضرم با ملكه مذاكره كنم. اين را گفت و به در اشاره كرد.
اونمي خواست پيش از آنكه بفهمد دختر چقدر براي ملكه ارزش دارد آن را از دست دهد... صداي زير ملكه كه موافقتش را اعلام مي كرد لرد را از افكارش بيرون آورد.

لرد و مرگخوارن با آرايشي كاملا دفاعي دور هم جمع شدند و با احتياط به دنبال ملكه به سالن ديگري رفتند. سالني بسيار بزرگ و باشكوه. ملكه با اشاره دستش لرد را به نشستن دعوت كرد و خود روبروي او نشست. مترجمش كنار او ايستاد و بقيه الف ها جلوي در تجمع كردند. آترامیا و مرگخواران جلو شومينه اي جمع شدند.

ملكه كه متوجه نگاه خيره لرد به پنجره شده بود گفت: هيچ دري و پنجره اي اجازه خروج فردي كه من خروجش رو ممنوع كرده باشم نميده. خروجتو و افرادت ممنوعه. ملكه وقتي متوجه شد كه لرد مفهوم حرفش را فهميده است لبخند گشادي زد. ولدمورت وانمود كرد كه اصلا به فكر فرار نبوده و پرسيد: چرا با يه حمله دخل منو نميارين و برده ي منو از چنگم در نميارين؟

-اگه ارباب يه برده بميره, اون برده آزاد شد. و من نميخوام كه اون فرار كنه.
-خب ممكنه اون همين الان هم فرار كنه...
ملكه به حرف لرد خنديد و ادامه داد: يه برده نتوانست يه الف آزاد رو كشت و نتونست از خيلي از توانايي هاي بالقوه اش استفاده كرد.
-مگه اين دختر چه توانايي هايي داره كه اگه بتونه ازشون استفاده كنه ميتونه از دست اين همه الف فرار كنه؟

ملكه اين سوال لرد را بي پاسخ گذاشت و لرد هم اصراري نكرد و در عوض آن سوال بعدي را پرسيد: اين دختر چه خيانتي كرده؟
-اون از بهترين الف ها بود. قدرت زيادي داشت و مترجم پدرم بود. اون به پدرمون خيانت كرد و باعث مرگش شد....
-پدرمون...؟!!! لرد با تعجب زايدالوصفي پرسيد.
ملكه با غيظ و نفرت ادامه داد: اون خواهر من بود...

-اون چه خيانتي كرد؟
ولدمورت وقتي فهميد كه ملكه خيال پاسخگويي به اين سؤال را هم ندارد. رويش را به سمت دختر برگرداند و پرسيد: تو چه خيانتي كردي؟ آترامیا كه با دستور صريح اربابش مواجه شد بدون اختيار شروع به صحبت كرد:

پدرمون مرد قدرتمندي بود و خيلي قدرت طلب. اون جنگاور بي نظيري بود. دوست داشت بر تمام نژادهاي چندگانه الف تسلط پيدا كنه. اون جنگ هاي وحشتناكي رو شروع كرد و به هرجا كه حمله مي كرد پيروز بود. اما نژادهاي الف به هيچ وجه تسليم نميشدن به همين خاطر پدرم به هر شهري كه همه مي كرد سكنه اونجا رو تماما نابو مي كرد. اين يه جنايت بود.
نژادهاي بي نظيري قرباني قدرت طلبي پدرم شده بودند. من يكي از بهترين سردارن سپاه پدرم بودم. من توانايي هاي زيادي داشتم و عامل بسياري از پيروزي هاي اون, من بودم. بعد من فهميدم كه كار ما كمك به نژادمون نيست. اين يه جنايت بود. من اونو تنها گذاشتم و با شرط اينكه اگه با كمكم به دشمن ها باعث پيروزيشون شدم اونا هم به قبيله من كاري نداشته باشن به قبايل ديگه پيوستم. تو يه جنگ خونين سپاه پدرم نابود شد و وقتي كه فهميد عامل نابودي سپاهش منهستم خود كشي كرد.

همه از شنيدن داستان ...بهت زده شده بودند. ملكه با نفرت به آترامیا نگاه كرد و لبخند كج و بي ريختي بر لب لرد نشست. او به راحتي مي توانست از حس انتقام جويي ملكه به نفع خود استفاده كند.
-من حاضرم سر دختره معامله كنم.
-من هرگز قاب آويزو به تو نداد...
-نه... منظور من قاب آويز نيست, آيا ملكه حاضر هستن در قبال هر چيزي, به جز قاب آويز, بر سر خواهر خائنشون معامله كنن؟
-اوه...بله...

-خوب يعني اگه من خواسته خودم رو نگم, و در ذهن خودم بيان كنم باز هم ملكه اونو قبول دارن؟
ملكه كه با نفرت عميقي به دختر نگاه مي كرد و حتي نگاه هاي هشدار آميز مترجمش را هم نمي ديد با حرص و ولع خاصي موافقت كرد...

لرد و ملكه دست هاي چپشان روي روي سينه گذاشتند و دست راستشان را به نشانه قسم بلند كردند. لرد با صداي هولناكي زمزمه كرد: من حاضرم در ازاي چيزي كه از ملكه مي خواهم و ملكه با آن موافقت كنند, هر چيز به جز قاب آويز, بندگي دختر را به ملكه بدهم....
ملكه با صدايي كه از هيجان مي لرزيد به زبان الف ها چيزي را بلغور كرد و مترجم با تاسف ترجمه كرد: من هم حاضر بود در ازاي دريافت بندگي دختر خائن هر خواسته لرد به جز طلب قاب آويز را برآورده كرد...

نور صورتي پررنگي لرد و ملكه را در برگرفت و كم كم ناپديد شد اما لرد و ملكه حالت خود را تا زماني كه نور كاملا ناپديد نشده بود حفظ كردند...

ناگهان ملكه با صداي بلندي از الف هاي نگهبان خواست كه دخترك را بكشند ولي لرد فرياد زد: تو دستور قتل هيچ كس رو صادر نمي كني...
و ملكه با صدايي كه از وحشت مي لرزيد به همه دستور داد كه عقب بروند. ملكه با نگاهي كه مملو از ترس بود به سمت لرد برگشت كه به آرامي لبخند مي زد... او حالا بنده لرد بود...


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳ ۱۶:۴۹:۴۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶
#23

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
لرد و مرگخواران دور میز پایه بلند و باشکوهی نشسته بودند و
داشتند در مورد راه های دزدیدن قاب آویز فکر می کردند.
لرد: هیچ راه حل زیرکانه ای وجود نداره. ما باید ریسک کنیم وبا
بیشترین سرعتی که می تونیم از قصر خارج بشیم. مسلما با
خطرهای زیادی روبه رو میشیم. چون این قلعه محافظت شده اس
و نمی شه یه شی گرانبها رو به راحتی ازش بیرون برد. اما فکر
می کنم لااقل از پس مبارزه با الف های جنگجو بربیایم...خب،
حالا چند نفر برن جلوی در ورودی تالار و نگهبانی بدن.منم یه
راه خروجی توی دیوار درست می کنم.

پس از گذشت چند دقیقه لرد سیاه مقابل یکی از دیوارها ایستاد و
در حالی که با دستانش سطح براق و درخشانش را لمس می کرد،
گفت:"خودشه! پشت این دیوار یه راه مخفی هست.
بعد، چوبدستی اش را درآورد و تکانی مارپیچ به آن داد . نوری
خاکستری رنگ وکدر از نوک چوب بیرون آمد؛ به دیوار خورد و
شکافی در آن ایجاد کرد. لرد طلسمی را به آن سوی دیوار فرستاد
تا اگر خطری تهدیدشان می کند ، متوجه شوند. سپس به آرامی از
شکاف رد شد و مرگخواران هم یکی بعد از دیگری به دنبالش رفتند
و راهرویی وسیع و بی انتها را در برابر دیدگانشان یافتند. دیوارهای
آنجا از جنس کریستال های جادویی و به رنگ های مختلف بود و
چنان درخششی داشت که همه را هیپنوتیزم کرد. این بار توجه لرد
بیشتر از همه جلب شد، چرا که او از ارزش این کریستال ها آگاه بود
و می دانست که در هیچ جای دنیا نظیر آن ها یافت نمی شود.
اولین کسی که به خودش آمد دالاهوف بود . او با گیجی پلک زد و به
محض اینکه زیر پایش را دید ، فریادی کشید.
کف راهرو از شیشه ی الفی مخصوص ساخته شده بود و زیر آن آب
جریان داشت و حرکت آن طوری بود که گویا شیشه هم با آن به سمت
جلو می رود. اما این چیزی نبود که باعث تعجب دالاهوف شده بود. بیشتر
از صد الف زیر شیشه بودند . تعدادی از آن ها به آرامی با جریان آب
شنا می کردند و عده ای دیگر صورت هایشان را به شیشه چسبانده بودند
و با چشمان درشت و غمگینشان به لرد و مرگخواران نگاه می کردند.
لرد : تالار الف های خیانتکار... در موردش شنیده بودم. ولی فکر نمی کردم
حقیقت داشته باشه...بیاین بریم. نباید بیشتر از این وقت تلف کنیم. هر لحظه
ممکنه متوجه غیبتمون بشن.
بیشتر از چند قدم جلو نرفته بودند که ناگهان روک وود گفت:"قربان! انگار
یکی از اینا میخواد با ما حرف بزنه.
لرد سیاه با شگفتی برگشت و متوجه شد که حق با روک است. دختری جوان
با موهای طلایی به مرگخوارها خیره شده بود و سعی داشت با حرکات دست
توجه آن ها را جلب کند. ولدمورت خم شد و طلسمی را زیر لب زمزمه کرد
تا بتواند با الف ارتباط برقرار کند.
دختر جوان به زبان انگلیسی گفت:"من مترجم قبلی دربار بودم.به خاطر خیانتی
که مرتکب شدم محکوم هستم تا ابد در اینجا بمونم."
لرد (با لحنی سرد):خب...فکر نکنم ما بتونیم کاری برای الف های خیانتکار
بکنیم.در حال حاضر عجله داریم و باید...
دختر: نه! شما میتونین. مگه شما لرد سیاه نیستین؟ من قبلا در موردتون شنیده
بودم...
لرد که توجهش جلب شده بود صورتش را به شیشه نزدیکتر کرد و گفت:"خب.ادامه بده."
_منو نجات بدین و در عوض من راهنمایی تون میکنم تا با قاب آویز
از اینجا فرار کنین.شما بدون کمک من نمی تونین از قصر خارج شین.
مرگخوارها با دهان باز به الف جوان خیره شدند و نات با لکنت گفت:
"اون از...از کجا فهمیده؟نکنه به ذهن ما نفوذ کرده؟"
دختر:درسته!البته همه ی الف ها قدرت نفوذ به ذهن رو دارن،اما من بیشتر
از همه شون. چون من یه الف دریایی جادوگر هستم و مطمئنم که میتونم
خدمتگزار خوبی برای لرد باشم.
ولدمورت بی تامل چوبدستی اش را به سمت شیشه ی شفاف گرفت
و شروع کرد به خواندن طلسمی که شبیه به آواز بود. بعد از گذشت چند
دقیقه نوری زرد رنگ روی قسمتی از شیشه پخش شد و آن را
ذوب کرد.دختر جوان با خوشحالی بیرون پرید و قبل از اینکه بقیه ی
زندانی ها بتوانند خودشان را نجات دهند ، شیشه دوباره سفت شد.
الف با چشمان درخشان و زیبایش به لرد خیره شد و با صدایی نرم و دلنشین
که شعفی وصف نشدنی در آن موج می زد گفت:"اسم من آترامیا ست قربان!
ممنون که نجاتم دادین."
گویل زیر لب گفت:"فکر نکنم بلا از این خوشش بیاد."
بارتی چوبدستی زاپاسش را با شوق و ذوق به آترا هدیه کرد.
_ممنونم بارتی! خب حالا باید برگردین تا از یه در دیگه راه فرارو پیدا کنیم.
لرد و مرگخوارانش همراه آترامیا به سمت تالار برگشتند . اما به محض اینکه
پایشان را داخل گذاشتند، ملکه و الف های نگهبان در ورودی را گشودند...



Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶
#22

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
به نام خدا اولين پست روليمو اينجا ميزنم اميدوارم خيلي بد نشده باشه
***
تمام مرگخواران مبهوت زيبايي خيره كننده دختر شده بودند, گري بك خرخر مي كرد, اما چشمان خمار لرد ولدمورت به قاب آويز دوخته شده بود. چند ثانيه طول كشيد كه دختر با تمام خدمه اش در مقابل گروه مرگخواران- كه بسيار حقير مي نمودند- مستقر شدند...
-سلام, ما دوست....
لرد مي خواست زمينه را مناسب كند كه متوجه مشكلي شد, به نظرش هيچ كدام زبان او را درك نمي كنند به همين خاطر ادامه داد: ما... انگليسي هستيم... انگلستان...
چهره دختر از هم گشوده شد و با صداي نسبتا زير و توام با غل غلي چيزي را بلغور كرد, بلافاصله يك الف بلند قد با موهاي مشكي, جدي و چهره ي نه چندان دوستانه از ميان گروه خادمان جدا شد به دختر تعظيمي كرد و سپس خطاب به لرد گفت:
ملكه ما مايل است بداند شما اينجا چه كار داشت؟ خيلي وقت است كه اينجا كسي خارجي نبود...به همين خاطر است كه ملكه خود به نظاره شما از قصر خارج شدند. الف به اينجا كه رسيد تعظيم ديگري براي ملكه كرد و ادامه داد: شما چه كار داشت؟
در دل لرد ولدمورت آشوبي به پاشد هرچند كه ظاهرش تغييري نكرد, نمي دانست كه دروغ و يا راست چه سرانجامي دارد...
-ما انسان هستيم و جادوگراني دانشمند و هم چنين تاجر, ما براي كشف قدرت هاي قاب آويز افسانه اي سختي هاي بسياري را متحمل شده ايم و حاضريم براي دست يابي به آن و كشف رازهايش هر كاري را كه ملكه لازم بدانند انجام دهيم. لرد به اينجا كه رسيد براي جلب توجه تعظيم هرچند ناقصي را تحويل ملكه داد و زماني كه سرش را بالا آورد متوجه شد كه توجه ملكه به صحبتهايش -كه حالا توسط آن الف ترجمه مي شد- مورد توجه ملكه قرار گرفته است....
ملكه باز هم چيز هايي گفت و الف شروع به ترجمه كرد:
ملكه مايلند بحث در داخل كاخ ادامه داشته باشد... الف اين را گفت و با سرش به قلعه اشاره كرد و لرد و مرگخواران به دنبال گروه الفي به داخل قلعه رهسپار شدند...
قلعه فوق العاده با عظمتي بود ديوار هاي بلندش از جنس خاصي بود و ميدرخشيد...اجسام و سنگهاي قيمتي درشتي جاي جاي قلعه را تزيين كرده بودند و قاب هاي بسياري بر روي ديوارها به چشم مي خورد كه همگي عكس هاي حاكمان و ملكه هاي قديمي الف ها را نشان مي دادند در اين ميان عكس هاي دو و چند نفره الف كوتوله خنداني با چند جادوگر و ساحره توجه لرد را جلب كرد, لرد بلافاصله عكس آن الف را با سالازار اسليترين و هلگا هافلپاف را شناخت...
بعد از چند دقيقه پياده روي و بالا رفتن پله ها وارد سالن بزرگي شدند و ملكه اجازه نشستن داد...
ملكه چندين جمله گفت و ترجمه آنها اين چنين بود:
-اين قاب آويز هديه يك دوست جادوگر بود, اما ملكه مايل است كه بداند قيقا شما براي چه خاست اين قاب آويز؟
-اِِِ...خوب فكر كنم من اون جادوگرو بشناسم, اون سالازار اسليترين نبوده؟
ملكه كه هم زمان ترجمه جملات لرد را مي شنيد بلافاصله تاييد كرد و ادامه داد: سالازار قاب آويزو به من هديه داد به خاطر خدمتي كه مردم من به اون كردند...شما از كجا اونو شناخت؟
-خب اون جد بزرگ من بوده و من اونو يه نظر تو يه قاب ديدم...
-اوه چه جالب...سالازار مرد جالب, من نتونست هديه اش رو به شما داد, اما هر آزمايشي كه خواست رو اون كرد, من اجازه مي دم, بعد به من بايد پس داد. و من خواست شما امشب اينجا ماند, لرد....
شب بود و همه جاي بيرون را تاريكي فراگرفته بود لرد و مرگخواران پس از سام مفصل لذيذي در اتاق بزرگي گرد هم آده بوند...
-قربان حالا اون قاب آويزو چه جوري از اون بگيريم؟ مالفوي پرسيد.
-خب معلومه بايد بدزديمش. لرد گفت.
-قربان چه طوره وقتي داريم وانمود مي كنيم داريم روش آزمايش مي كنيم اونو با يه تقلبي عوض كنيم... یکسلی پرسيد.
-ابله الف ها دقيق ترين موجودات هستند. لرد جوا ب داد.خودتونو آماده كنين يه جنگ وحشتناك در پيش داريم, الف ها جنگجويان بي نظيري دارند و تنها راه خارج كردن قاب آويز از اينجا شكست دادن اوناست...
-قربان اونا هم با چوب دستي مي جنگند؟ کراوچ پرسيد.
-نه, بيشترشون با سلاح هاي جنگي موگلي مي جنگند اما قدرت, سرعت و دقت سلاح هاي موگل ها با الف ها اصلا قابل مقيسه نيست. در ضمن شنيدم بعضي هاشون فارغ از زمانند...
-فارغ از چي ارباب؟
-از زمان ابله.يعني قبل از اينكه بتوني دماغتو بخاروني اون ميتونه از فاصله يه كيلومتري بياد چاقوشو تو قلبت فرو كنه و برگرده جاي اولش...
-اما...اما پس چطوري بايد اونو نابود كرد؟ يكسلي پرسيد.
-اولا اين مسئله در حد افسانه اس اما اگه واقعي باشه مطمئنم تعداد اينطور الفها زياد نيس و با چند جادوس سياه ميشه يه كارايي كرد.
صبح روز بعد.
ملكه قاب آويز را به لرد داده تا آن را آزمايش كند و لرد سياه سر بحث را باز ميكند.
-ملكه به سلامت باشند…مايلم بدونم لطف مردم شما به جدم چي بوده؟
-مترجم ملكه حرف هاي او را ترجمه مي كند: مثل اينكه سالازار خواست يه بناي بزرگ ساخت و نخواست از جادوگري كمك گرفت و به افراد با دقتي نياز داشت پس سراغ جدم اومد.
-اون بنا چي بوده؟ شما خبر دارين؟
-من فكر كرد كه اون جايي توي مدرسه اش بوده يه جاي بزرگ ساخت اونجا براي الف ها خيلي طول كشيد-يه بدر كامل- كه اصلا سابقه نداشت تنها جايي كه اينقدر طول كشيد همين قصر بود.
لرد زير لب غريد: تالار اسرار…
-شما چيزي گفت؟
-اوه نه, مي دونين كه ممكنه آزمايشات ما خطر ناك باشه به همين خاطر از ملكه تقاضا دارم كه مارو تنها بگذارن.
-حتما! نواده ي سالازار...


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۷:۳۴:۳۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۸۶
#21

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
دریای مذاب هر لحظه بالاتر می آمد . مرگخواران با ترس و اضطراب به لرد و ماده ی مرگ آور نگاه می کردند . ولدمورت مثل همیشه خونسرد وآرام بود و طوری به سنگ های مذاب خیره شده بود که گویا مشغول تماشای دریایی زیبا و دوست داشتنی است.
مالفوی(با وحشت): قربان...ما باید یه کاری بکنیم.
لرد وانمود کرد حرف او را نشنیده است. مالفوی دهانش را باز کرد تا بار دیگر حرفش را تکرار کند ، اما قبل از آنکه بتواند چیزی بگوید ناگهان موج های عظیمی در میان دریای مذاب شکل گرفت و به سمت جایی که لرد و مرگخواران ایستاده بودند حرکت کرد.
لرد: از جاتون تکون نخورین. ما باید تغییر شکل بدیم و خودمونو به صورت مذاب در بیاریم.
گری بک (با ناامیدی): اما آخه قربان...
لرد(با خشم): آروم باشین و کاری که بهتون گفتمو بکنین!
مرگخواران که تصور می کردند آخرین ثانیه های عمرشان را سپری می کنند با ناامیدی سر جایشان ایستادند و منتظر ماندند . سرانجام موج عظیم جلو آمد و از بالای سر لرد و مرگخواران گذشت و بعد شروع به پایین آمدن کرد. مرگخواران علی رغم دستوری که ولدمورت داده بود با حالتی متشنج نعره می کشیدند.
لرد: حالا!
و بعد موج پایین آمد و همه را در خود بلعید...


دالاهوف چشمانش را گشود و با گیجی پلک زد . متوجه شد که روی علفزاری نرم خوابیده است. بعد دستش را روی پیشانی اش کشید و از شدت ضعف ناله سر داد.سعی کرد از جایش بلند شود ، اما دستی بر روی شانه اش قرار گرفت و مانع این کار شد. دالاهوف متوجه شد که آن دست متعلق به کسی نیست جز لرد سیاه.
لرد: باید برای یه مدت کوتاه دراز بکشی . بعد حالت کاملا خوب می شه.
دالاهوف که در میان دو احساس خوشحالی و ناباوری غوطه می خورد زمزمه کرد: " قربان!...ما زنده موندیم. "
لرد(با لبخندی ازخود راضی): البته...مگه ممکنه که نقشه های لردولدمورت با شکست رو به رو بشن؟!
دالاهوف(با لحنی چاپلوسانه): مسلما نه قربان!...این امر کاملا واضحه.
دالاهوف دراز کشید و چند ثانیه بعد بقیه ی مرگخواران هم به هوش آمدند. آن ها مدت کوتاهی استراحت کردند و سپس از جایشان بلند شدند تا به دستور لرد آن محل شوم را ترک کنند. گری بک نگاهی به دریای مذاب و خروشان انداخت . به نظر می رسید که موج های آن نمی توانند به علفزار نفوذ کنند. لرد این موضوع را قبلا فهمیده بود و به کمک آن خودش و همراهانش را نجات داده بود.
گری بک: قربان... اگه موج ها نبودن و ما رو به سمت علفزار نمی اوردن نمی تونستیم نجات پیدا کنیم؟
لرد(با لبخند): به نکته ی خوبی اشاره کردی ... نه... باید بگم که در صورت نبود اون ها مرگ ما حتمی بود . ولی موج ها کاملا مصنوعی بودن . مروپ با قدرت جادوی ذهنیش اونا را برای نجات ما ایجاد کرد.
مرگخوارها با تعجب به هم نگاه کردند و لرد به آن ها اشاره کرد که وقت رفتن است.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

عصر همان روز:
لرد مشغول صحبت با هلامرین و هلامرینا بود.
_ شماها هیچ اثری از بلا و بقیه ی همراهانش ندیدین؟
هلامرین:نه...خیلی عجیبه! اگه تو یکی از کلبه ها بودن حتما می دیدیمشون.
لرد(با لحنی متفکرانه): اما من کاملا مطمئنم که اونا تو یکی از همین خونه ها هستن. یا شاید هم تو محلی که به کلبه راه داره.
هلامرینا(با ناراحتی): امکان نداره... ما سال هاست که داریم اینجا زندگی می کنیم و با قوانین دهکده مون آشنایی داریم.
لرد(با لبخند): شاید... اما احتمالا به اندازه ی کافی آشنایی ندارین خانم هلامرینا!
ولدمورت این را گفت و بعد مرگخوارانش را صدا زد تا آماده ی رفتن به دریا شوند. هلامرین هم با آن ها به کلبه ی مورد نظر آمد تا راهنماییشان کند.
_ خوب...همین طور که می بینین خونه چهل و هشت تا دستشویی داره که بیست و چار تاش به اون دریا راه داره و بقیه اش یه جور راه خروجی از اون مکانه...
هلامرین این را گفت و بعد بدون اینکه در مورد چگونگی استفاده از دستشویی ها حرفی بزند ، از آن جا رفت. ولدمورت و مرگخواران در راهروی طولانی و پهنی که در هر سمتش بیست و چهار دستشویی قرار داشت ، قدم می زدند و سعی داشتند راه های ورودی و طرز استفاده از آن ها را بیابند.
کراوچ( با نارضایتی): اون حتی نگفت که کدوما راه ورودن.
گویل(با بی تفاوتی): خب...شاید خودشم بلد نبوده.
بعد از گذشت چند دقیقه لرد و مرگخواران موفق شدند دستشویی هایی را که ورودی دریا هستند ، پیدا کنند .
لرد: من فکر می کنم که باید از سیفون ها و طلسم بزرگ کننده استفاده کنیم . خب... حالا هر چند نفرتون برن تو یکی از دستشویی ها.
مرگخوارها راه افتادند و کراب با گیجی به بارتی گفت:" ببینم...منظورش از جادوی بزرگ کننده چی بود ؟"
کراوچ: ا...آخه چرا تو این قدر احمقی! چه طوری می خوای هیکل چاقتو از سوراخی به اون کوچیکی رد کنی؟...باید از افسون بزرگ کننده استفاده کنی دیگه...
کراب سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به دنبال کراوچ وارد یکی از دستشویی ها شد.
بعد از آنکه همه ی مرگخواران در دستشویی های ورودی جمع شدند و سوراخ توالت ها را گشاد کردند ، لرد فریاد زد :" آماده این...شروع کنین!"
به این ترتیب همه سیفون ها را کشیدند و خودشان را در سوراخ ها انداختند...

کراب و گویل آخرین کسانی بودند که موفق شدند از لوله های توالت عبور کنند و خودشان را به اعماق دریا برسانند.آن ها هم مثل لرد و سایر مرگخواران طلسم حباب را که مخصوص تنفس در آب بود اجرا کردند .
لرد بدون اینکه دست و پایش را تکان دهد ، به سمت جلو حرکت کرد و بقیه هم شنا کنان او را دنبال کردند .
آب به رنگ آبی گلبرگ های زیباترین گل گندم بود و به زلالی شفاف ترین بلور. زمین از ماسه هایی به رنگ آبی شعله ی گوگرد پوشیده بود . همه چیز غرق در نور آبی حیرت انگیزی بود و جریان آب به قدری آرام بود که مرگخواران تصور می کردند دارند در پهنای آسمان پرواز می کنند . وقتی کمی جلوتر رفتند ، باغ بزرگ و اسرارآمیزی را دیدند که درخت هایی به رنگ قرمز آتشی و آبی سیر داشت و میوه هایش مثل طلا برق می زد.
یاکسلی(با تعجب): این دریا کاملا جادوییه!
لرد: درسته...و احتمالا با مردم اینجا هم ملا قات می کنیم.
بارتی : منظورتون پری های دریاییه؟
لرد: نه دقیقا...شاید یه چیزایی شبیه اونا.
لرد و مرگخواران هم چنان به راه خود ادامه دادند و منظره های شگفت آور بسیاری دیدند . ناگهان دالاهوف که جلوتر از بقیه ی مرگخوارها شنا می کرد و دقیقا پشت سر لرد بود ، متوقف شد و با دهان باز به صحنه ی مقابلش نگاه کرد . قصری عظیم و بی نهایت باشکوه در برابر دیدگان آن ها قرار داشت . دیوارهای بلندش از سنگ مرمر دریایی ساخته شده بود. پنجره هایش از جنس کهربای شفاف بود و روی هر کدام از برج های طلایی اش صدف های سیاه و غول پیکری قرار داشت که کفه هایش با حرکت اب باز و بسته می شد . درون هر کدام از آن ها مروارید سفید و درخشانی بود که نورش در آب منعکس می شد .
مرگخوارها طوری به قصر نگاه می کردند که گویا دچارسکته شده اند و نمی توانند عضلات بدنشان را تکان بدهند . حتی به نظر می رسید لرد هم تحت تاثیر قرار گرفته .
لرد: به نظر میاد که اینجا قصر الف های دریاییه...
گری بک: الف های دریایی ؟...اونا دیگه چه جور موجوداتی هستن؟! من که تا حالا چیزی در موردشون نشنیدم .
لرد : خب...کمتر کسی پیدا می شه که از وجود اونا مطلع باشه. بیاین بریم نزدیک تر.
لرد و مرگخواران به سمت قصر حرکت کردند و پشت چند درخت تنومند پنهان شدند .
یاکسلی : قربان!...بهتر نیست جلوتر بریم؟
لرد : نه...یه احساسی بهم میگه که باید همین جا بمونیم . الان نباید با الف های نگهبان رو به رو شیم .
بعد از گذشت چند دقیقه درهای عظیم قلعه از دو طرفباز شد و چند الف نگهبان شیپورزنان بیرون آمدند . ظاهرشان مثل الف های زمینی بود با این تفاوت که چشمان شفاف تر و پوست درخشانتری داشتند .
سرانجام صدای شیپور قطع شد و کالاسکه ای نیلی رنگ و سلطنتی که دو اسب دریایی آن را می کشیدند از قصر خارج شد.
در قسمت جلویی کالاسکه یک الف که به نظر می رسید کالاسکه چی است ، دیده می شد و در صندلی عقب دختری بی نهایت زیبا نشسته بود که با یک نگاه می شد فهمید شاهزاده ی الف هاست. لباس هایی نقره ای و نازک به تن داشت ، موهایی مشکی و تاب دار صورت نورانی اش را احاطه کرده بود و قاب آویز اسلیترین بر روی گردن ظریفش می درخشید ...


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲ ۱:۳۷:۲۷


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۶
#20

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
لرد و مرگخواران به راه افتادند همه نزديك به هم حركت ميكردند و هركس سعي مي كرد نزديكترين فرد به لرد سياه باشد گويي اينگونه احساس آرامش بيشتري ميكردند. آمايكوس با وحشت به برادرش ضربه اي زد و با سرش به پاهاي غريبه اشاره كرد, او راه نمي رفت بلكه سنگها همانند ريلي او را به جلو مي بردند... كم كم همه محو حركت سنگها شده بودند كه ناگهان با وحشت از جا پريدند, خرده سنگهاي زير پايشان به حركت درآمدند مثل اسپند روي آتش, رنگ سنگها دوباره سرخ شد و به تلاطم درامد اما غريبه با صدايي بسيار آرامي چيزي را به همان زبان عجيب زمزمه كرد همه جا آرام شد و درميان حيرت همگان خانه سنگي باشكوهي از ميان صخره ها سر درآورد و همه به دنبال غريبه وارد خانه شدند...
-ميتونين بشينين...غريبه زمزمه كرد.
همه به تبعيت از لرد اطراف ميز سنگي طويلي نشستند و زير چشمي به لرد چشم دوختند كه با علاقه به غريبه نگاه ميكرد... غريبه بر روي بلندترين صندلي نشست و بشكني زد, در مقابل هر كدام از افراد حاضر جام سنگي خوش تراشي سر برآورد كه مملو از مايع سرخ رنگي بود...
غريبه كلاهش را بر نداشته بود اما به نظر ميرسيد به لرد نگاه ميكند...
لرد سر حرف را باز كرد: اِ... نمي دونم ميدونين يا نه, اما ما از دهكده نفرين شده اي اومديم كه با يافتن ثمره فتح اون ميتونيم راهمون رو به سمت سياتل هموار كنيم...حالا نمي دونيم كه ميتونيم اونو از شما طلب كنيم يا نه, و يا... لرد كه به اينجا رسيد مرگخوران همگي خوشحال بودند باور اين واقعيت كه غريبه ثمره فتح را به آنها بدهد كمي سخت اما خوشحال كننده بود...
-اون پيش من نيست, هيچ وقت نبوده. من فقط يه اسيرم, كسي كه داره مجازات ميشه... و در ضمن يه امانتدار, چيزي كه براي به دست اوردن ثمره فتح لازم داري پيش منه اما براي اينكه اونو به دست بياري بايد منو آزاد كني... غريبه به اينجا كه رسيد همه مسحور جملات و لحن اسرار آميزش شده بودند...
-ميشه داستانتو تعريف كني و بگي از من چي ميخواي؟ لرد به آرامي گفت.
-من يه ارث خانوادگي رو از خانواده خارج كردم و مورد نفرين آبا و اجدادي قرار گرفتم, پس از مرگم روحم اينجا اسيرشده به وسيله همين سنگها...لرد دهانش را باز كرد تا چيزي بگويد اما غريبه با اشاره دستش اورا از كارش بازداشت و ادامه داد: اما اون چيزي كه من از دست دادم نسخه شماره دو بود, نسخه شماره يك چيزيه كه من ميخوام, به محض اينكه اونو لمس كنم و بعد از شر اين سنگها خلاص بشم, ميتونم آزاد بشم!
لرد زير لب زمزمه كرد: مروپ! غريبه زير شنل تكاني خورد و لرد تكرار كرد: مروپ!
غريبه لحظه اي صبر كرد, با دستان لرزانش كلاه شنلش را عقب زد... صداي وحشت زده مرگخواران بلند شد اما ولدمورت بدون هيچ عكس العملي به چهره ي مادري كه نديده بود خيره شد كه حال گويي صورت و دستانش از سنگ تراشيده شده بود... لرد لحظه اي دهانش را باز كرد و سپس بست و مروپ ادامه داد: عامل اصلي نابودي اون ارثيه تويي تام... اينجا چيزاي وحشتناكي به گوشم ميرسه, سرنوشت بدي در انتظارته! اما من منكر گناهم نميشم... لرد اخمي كرد ولي مروپ با صداي بلندتري ادامه داد: من به قاب آويز شماره يك نياز دارم, به محض اينكه اونو لمس كنم اگه بتونم در نبرد با سنگها پيروز بشم روحم به آرامش ميرسه البته توهم در جنگ با سنگها بايد به من كمك كني.
-اون قاب آويز كجاست؟ لرد اين را در حالي پرسيد كه فكر ميكرد جوابش را قبلا حدس زده است.
-تو اعماق دريا. دريايي كه به اين دهكده متصله, برو و اونو برام بيار. غريبه اين را گفت و كلاهش را بر سر گذاشت و به سمت دري در انتهاي سالن رفت.
-وايسا! ما رو از ميون سنگها رد نمي كني؟ اونا نمي ذارن ما از بينشون رد بشيم. گري بك پرسيد.
-نه! با وجود حرفهايي كه زدم وجودم بي فايده اس, حالا كوهستان از قصد شما آگاهه و براي جلوگيري از كارتون هركاري كه بتونه ميكنه.
-پس چرا خونه رو روي سرمون خراب نميكنه؟ لوسيوس با وحشت پرسيد.
-اينجا تنها جاييه كه كوهستان نميتونه بهش صدمه بزنه. مروپ اين را گفت و از پله هاي پشت در بالا رفت, ولدمورت بلافاصله چوبش را كشيد و به سمت در رفت, آن را باز كرد و به منظره وحشتناك مقابلش خيره شد, كوهستان به رنگ مايعي كه در جامها تاب ميخورد درآمده بود و يك پارچه مي خروشيد...
***
پي نوشت: درمورد سرنوشت بلاتريكس و بقيه من خودم يه فكرهايي دارم اما فعلا براي نوشتنش زوده!!


منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱:۰۰ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
#19

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
صبح روز بعد ، لرد ومرگخواران آماده ی رفتن به منطقه ی کوهستانی شدند.
هلامرینا(با نگرانی): ام...خب. نمی دونم چه طور بگم! اما اون کوهستان اصلا جای جالبی نیست.
لرد در حالی که کلاه شنلش را روی سرش می انداخت با لحن سردی پرسید:چه طور؟
هلامرین: آخرین باری که من و هلامرینا به اون جا رفتیم یه غریبه ی شنل پوش رو دیدیم... اون بدون هیچ مشکلی از بین صخره های جادویی و از کنار موجودات مخوف کوهستان رد می شد...می دونین؟! اون خیلی مشکوکه.
لرد: در هر صورت ما باید ثمره ی فتح رو پیدا کنیم. من از رو به رو شدن با اون شنل پوش مرموز به هیچ وجه مضطرب نیستم. اتفاقا دوست دارم ببینمش. حتما جادوگر ماهریه که تو همچین جایی زندگی می کنه.
مرگخوارها با نگرانی به هم خیره شدند. آن ها بر عکس اربابشان مایل به ملاقات آن جادوگر اسرارآمیز نبودند. اما چاره ای نبود. همان طور که لرد گفته بود آن ها مجبور بودند ثمره های فتح را بیابند تا بتوانند خود را به دهکده ی غارهای یخی برسانند. بنابراین با دلی پرآشوب به سمت خانه ی بادنما دار رفتند...
وقتی لرد ومرگخوارانش قدم به منطقه ی کوهستانی گذاشتند،هوا تقریبا تاریک بود.
گری بک: این جا گذشت زمان جور دیگه ایه...قربان، بهتر نبود وقتی میومدیم که هوا روشن باشه؟
لرد چوبدستی اش را روشن کرد و پاسخ گری بک را نداد. صخره های نوک تیز و براق کوهپایه زیر نور چوبدستی ها با حالت اسرارآمیز و ترسناکی می درخشیدند. صدای گذر آب از فاصله ای دورتر به گوش می رسید و مشخص بود که رودخانه ای در آن نزدیکی ها وجود دارد.لرد از میان علف های هرزی که در کوهپایه روییده بودند ، عبور کرد و پایش را روی اولین صخره گذاشت. طنین غرشی بلند در فضا منعکس شد . سنگ زیرپای لرد گرم شد و به رنگ قرمز روشن درآمد. ولدمورت با عجله پایش را برداشت و زمزمه کرد:" این سنگ ها زنده هستن... کوهستان وجود ما رو حس کرده و البته دلش نمی خواد ما رو قبول کنه."
دالاهوف(با وحشت): قربان، حالا باید چی کارکنیم؟
لرد:مطمئن نیستم. اما فقط اینو می دونم که نباید بی گدار به آب بزنیم. فقط یه عمل اشتباه از طرف ما می تونه خشم کوهستان رو برانگیخته کنه.

چند دقیقه گذشت. مرگخواران متوجه شدند که لرد عصبانی است. هم به خاطر تاخیر بلا و دوستانش و هم به خاطر عکس العمل آن کوهستان عجیب.
لرد در حالی که چوبش را محکم در دست گرفته بود گفت:"من تعجب می کنم که چه طور هلامرین و همسرش هیچ وقت وسوسه نشدن که پاشون رو روی سنگا بذارن و امتحانشون کنن...در هر صورت ما دیگه نمی تونیم بیشتر از این معطل شیم."
مالفوی از جایش بلند شد و در حالی که ردایش را صاف می کرد گفت:"قربان،شما که نمی خواین بگین ما باید بر خلاف میل کوهستان عمل کنیم و ازش بالا بریم؟"
لرد (لبخندزنان): البته که نه...اگه این کارو بکنیم صد در صد می میریم...باید تو رودخونه ظاهر بشیم و اگه شانس داشته باشیم اون غریبه ی مرموز رو ملاقات کنیم و ازش کمک بخوایم...
بعد اخم کرد و ادامه داد: هر چند من دوست نداشتم این جوری از کسی درخواست کمک کنم. اما ظاهرا چاره ای جز این نداریم.
به این ترتیب لرد به همراه یارانش در رودخانه ی پهن و عمیقی که جریان بسیار تندی داشت ظاهر شد. او بلافاصله طلسم محافظ را اجرا کرد و باعث شد که جریان آب در قسمت خودش و مرگخوارها کند و ملایم شود.
کراب در حالی که دست و پایش را به طرز احمقانه ای تکان می داد گفت:" ام...قربان، نمی شه محدوده ی این طلسم رو افزایش داد؟
لرد: در مورد این رودخونه نه.
مرگخواران آهی کشیدند و با ناامیدی به دوردست ها خیره شدند.اما از آنجایی که چیزی جز صخره و تکه سنگ نمی دیدند نگاهشان را به سطح آب دوختند و با وحشت متوجه شدند که محدوده ی جادوی محافظ در حال از بین رفتن است...
ثانیه ها سپری می شدند ، بدون اینکه لرد یا هیچ کدام از مرگخواران حرفی بزنند. سکوت بر فضا حاکم بود و جز صدای آب رودخانه ، آوای دیگری به گوش نمی رسید.
ناگهان صدایی در فضا پیچید. به نظر می رسید که فردی ظاهر شده است! لرد و مرگخواران با امیدواری به نقطه ای که صدا از آن جا آمده بود ، خیره شدند و منتظر ماندند.همان طور که حدس می زدند بعد از گذشت چند ثانیه ی عذاب آور پیکری قدبلند و شنل پوش از بالای صخره ها پدیدار شد.او در حالی که سنگ ها را مورد نوازش قرار می داد و زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد؛ به طرف رودخانه آمد. خم شد و سنگ کوچکی را برداشت و آن را به طرف دهانش گرفت و به زبان عجیبی با آن سخن گفت. بعد سنگ را در آب رودخانه انداخت...
پس از گذشت چند لحظه صخره های بزرگی از زیر آب بالا آمدند و همچون پلی قسمتی از عرض رودخانه را پوشاندند. به این ترتیب لرد و مرگخواران توانستند خودشان را به خشکی برسانند.
شنل پوش مرموز شروع به حرف زدن کرد و آن ها متوجه شدند که او یک زن است.
_ برای چی اومدین اینجا ؟
لرد بدون توجه به سوال او در حالی که ردایش را خشک می کرد گفت:"لطفا کلاهتون رو بردارین تا من و مرگخوارانم با شما آشنا بشیم."
مرگخوارها با تعجب به ولدمورت نگاه می کردند. خیلی عجیب بود که لرد این گونه با شخصی صحبت کند.
ساحره به خودش لرزید و کلاه شنلش را پایین تر کشید.طوری که انگار از نشان دادن چهره ی خودش به لرد وحشت دارد!
لرد:اشکالی نداره...هرجور راحت ترین.شما واقعا ساحره ی ماهری هستید.هلامرین و همسرش که قبلا به اینجا اومده بودن...
ساحره:اونا رو دیدم. هیچ وقت زیاد به صخره ها نزدیک نشدن.فقط وایمیسادن و از دور نگا می کردن.من گاهی به حرفاشون گوش می کردم.اونا از اتفاقات روزمره تو دنیای جادوگرا صحبت می کردن. از جادوگرها،ساحره ها...ولرد سیاه ...که شما هستین.نه؟
لرد با بدبینی نگاهی به ساحره انداخت و پاسخ داد:درسته...من لرد هستم واینام مریدان من هستن .
زن با بی تفاوتی مرگخواران را برانداز کرد و گفت:"چرا اومدین اینجا؟"
لرد:توضیح می دم خانوم.می شه ما رو به یه جای امن ببرین؟
ساحره:دنبال من بیاین.



پی نوشت:
1_ اون ساحره ی شنل پوش مروپ گانته.
2_ بلا و دوستاش هم چنان در کلبه هستن و بلا هنوز آزاد نشده.من حوصله نداشتم راجع به اونا هم بنویسم.لطفا نفر بعدی سرنوشت اونا رو دنبال کنه.
3_ چرا جز توبیاس هیچ کس تو تایپیکی به این باحالی فعالیت نمی کنه؟


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۱ ۷:۲۰:۰۰


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
#18

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
جاذبه دريچه هر لحظه بيشتر مي شد و جالب اينكه فقط پنج مرگخوار تحت تاثير آن قرار گرفته بودند و اشياء خانه حتي تكان نمي خوردند, مرگخواران در گردابي گرفتار شدند و لحظه اي بعد سر از جنگل انبوهي در آوردند...
-ما كجاييم؟همش تقصير توئه بلا تو دسستو كردي تو سوراخ...ايگور اين را با عصبانيت گفت.
-قضيه خيلي جالبه تو يه دهكده گم شده, تو يه جنگل گم شديم...پرسي زير لب غريد.
-خفه شين...همتون...بلا اين را با تحكم گفت و ادامه داد:يه لحظه صبر كنين نكنه اينجا همون جنگل پشت كلبه باشه...پس لرد مياد اينجا از جاتون تكون نخورين شايد يه خبري شد.
-اگه لرد بفهمه ما دهكده رو كامل نگشتيم, حالا هم اينجا گير افتاديم, من ترجيح ميدم هرگز پيدام نكنه...هيچ كس در مورد جمله ايگور اظهار نظري نكرد.
در دشت...
لرد و مرگخوارانش در دشت پيش مي رفتند كه ناگهان ولدمورت ايستاد, به سمت يكي از درختچه ها رفت و به آن خيره شد...
-همينه خودشه, روي اين رد مخفي كاري جادوئي هست.
-اينم كه مثل اون يكي درختچه هاست.اما ولدمورت حرف لوسيوس را نشنيده گرفت, دستش را به آرامي به درختچه نزديك كرد و بلافاصله عقب كشيد مثل اينكه با دست ضربه اي به سر يك مار زده و براي جلوگيري از نيش مار دستش را فورا عقب كشيده است, لرد چند بار ديگر اين كار را تكرار كرد بعد چوبش را به سمت دستش گرفت و دستش به آرامي به رنگ قهوه اي درآمد بعد دستش را جلو برد با انگشتش درختچه را لمس اما اين بار دستش را بعد از 5 ثانيه كشيد و وردي را زمزمه كرد... بي توجه به درختچه كه حالا هاله اي سرخ آن را دربرگرفته بود به سرعت نوك چوبش را به كف دستش چسباند و وردي را زير لب خواند دستش دوباره به حالت اول در آمد... لرد بدون توجه به بقيه چند جسم را ظاهر كرد اما با آنچنان سرعتي ناپديد شدند كه هيچ كس نفهميد چه بودند و لرد دو بار زير لب گفت:چه عجب! بعد رو كرد به دالاهوف:برو به دهكده و اينها رو بگير و بيار:يه سطل آب, يه تنگ كريستال با درپوش, يه تيكه پارچه و يه چاقو...بعد از چند دقيقه كه دالاهوف با وسايل آمد لرد رو كرد به گري بك:برو و چاق ترين گاو اين اطراف رو بيار و تو مالفوي يه جسم سفيد وسط ريشه اين درختچه هاست يكي رو بكن و بيار بدون جادو و بلافاصله بنداز توي اون سطل آب!بعد از اينكه تمام دستورات لرد انجام شد او دوباره شروع به صحبت كرد:گري بك با چاقو اون گاو رو سر ببر, رووك وود هر وقت اين محافظ سرخ ناپديد شد اون جسم سفيدو از تو آب بردار بذار وسط ريشه هاي اين درخت...به محض اينكه گري بك گاو را سر بريد شن هاي زير پايشان به تلاطم درآمدند شن ها مي خواستند گاو و مالفوي را ببلعند اما با كمك گري بك و يكسلي مالفوي نجات يافت لرد چوبش را به سمت هاله سرخ گرفته بود و وردي را زير لب مي خواند به محض ناپديد شدن محافظ رووك وود تلو تلو خوران به سمت درختچه رفت و جسم را وسط ريشه ها گذاشت و ناگهان همه چيز آرام شد...لرد شادمان از نتيجه با چاقو قسمتي از درختچه را خراش داد و پارچه را زير آن گرفت اما مايعي از درخت بيرون آمد و لرد سريع تنگ كريستال را برداشت و ان را با مايع پر كرد... در حالي كه تنگ را زير ردايش ميگذاشت چهره اش فوق العاده عصباني و متعجب بود...
-فكر كردم ثمره فتح تو اين پنهان شده, سالازار با استفاده ازاين نوع درختچه اولين معجون سياهشو درست كرد...
-ارباب اين چيه؟لوسيوس كه شن هايي را كه به شنلش چسبيده بود را مي تكاند اين را پرسيد.
-واقعا نفهميدي؟اين معجون مركب پيچيده اس...حالا بياين برگرديم نمي دونم بلا و بقيه چرا نيومدن...
موقع شام در خانه هلامرين بود, لرد و بقيه در حال خوردن غذا بحث مي كردند:
-ارباب,‌اون معجون به چه كارمون مياد؟
-نمدونم اكا مطمئنم كه توي مكان اصلي ثمره فتح لازم ميشه.
-ارباب به نظرتون بلا و بقيه كجان؟
-ارباب بريم دنبالشون؟
-نه لازم نيست,‌شايد بي اجازه رفتن جايي رو بگردن, اونا از پس خودشون بر ميان.در هر صورت ما كارهاي مهمتري داريم, فردا بايد كوهستان و در يا رو بگرديم...حسي به او مي گفت كه مكان اصلي جنگل است اما مي دانست پيش از رفت به انجا بايد عناصر كمكي هلگا و سالازار را مثل امروز از كوهستان و دريا بردارد...
***
پي نوشت:مروپ, تو پست قبلي من نخواستم زياده گويي كنم, در حقيقت اون خونه چهل و هفت دستشويي داره كه دستشويي وسطي يعني 24 آدمو به يه دريا منتقل ميكنه و براي برگشت بعد از اينكه شخص خودشو تو دريا غرق كرد از يكي از چهل و شش تاي ديگه به دهكده ميرسه!!!...


منتظريم...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.