هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#18

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت خدا سکوت کرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت . خدا سکوت کرد . آسمان و زمين را به هم ريخت . خدا سکوت کرد.
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد خدا سکوت کر د. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد . دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم، اما يک روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي . تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن. لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ... با يک روز چه کار مي توان کرد؟ ... خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را در نمي يابد هزار سال هم به کارش نمي آيد. آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : حالا برو و زندگي کن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حرکت کند . مي ترسيد راه برود . مي ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد . قدري ايستاد ... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف کنم. آن وقت شروع به دويدن کرد . زندگي را به سر و رويش پاشيد . زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد . چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، م يتواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند .... او در آن يک روز آسمانخراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....اما در همان يک روز دست بر پوست درختي کشيد، روي چمن خوابيد، کفشدوزدکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که او را نمي شناختند سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد . لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند : امروز او درگذشت. کسي که هزار سال زيسته بود!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱۳:۴۵:۰۸

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۹:۵۴ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#17

هانیبال لکترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
« به اسم همون که به حرمت قلم قسم خورد»

جیک...جیک....جیک...جیک...جیک
جیک...جیک جیک...جیک...جیک
جیک جیک....جیک...جیک....جیک جیک
جیک ....جیک...جیک...جیک جیک جیک

: مامان مامان!ببین ...بیا ببین جوجه !
: اره عزیزم جوجه جوجه کوچولو!
: مامان تورو خدا ..تورو خدا مامان بریم ببینمشون!؟
: باشه عزیزم .

مادرو دختر کوچکش به سمت مرد جوجه فروش کنار خیابان به راه افتادند .دختر بچه از خوشحالی جیغ جیغ می کرد. مردجوجه فروش با بی حوصله گی نگاهی به دختر و مادرش انداخت .توی دلش گفت : چه بی کارن انگار تا بحال جوجه ندیده باشن!
: اقا این زبون بسته ها رو چرا تو افتاب گذاشتی مریض می شنا!
: نه خانوم هیچی شون نمی شه انقدر سرحالن که منو خسته کردن همون بهتر که گرمشون بشه شل بشن.
: اقا..... اقای جوجه فروش در شونو برمی داری ببینموشون؟
مرد جوجه فروش با بی حالی وفقط به امید این که دوتا از جوجه ها را بفروشد گفت: باشه اما زود انتخاب کن چون می پرن بیرون.

وکارتن را از روی سر جوجه ها برداشت،هزاران جوجه ی رنگی؛ زرد و قرمز و سبز و نارنجی سر بالا کردند!
: وای مامان جوجه ها رو .می شه بهشون دست بزنم.......

اما منتظر پاسخ مادر ننشست دستش را به سمت لشکر جوجه ها دراز کرد ودر ثانیه ی بعد اتفاق افتاد دخترک با جیغ بلندی تلوتلوخوران به عقب افتاد از جای انگشت قطع شده اش خون فواره می کرد جوجه ها مثل لشکر پیرانا های گرسنه به سمت غنیمت خود هجوم اورده بودند. مادر هم مانند دخترش جیغ می کشید و سعی داشت با لباس خود جلوی خونریزی انگشت دخترش را بگیرد . و مرد جوجه فروش مبهوت ایستاد بود .

جوجه ها انقدر از گوشت انگشت قطع شده خوردند که دیگر چیزی باقی نماند . مطمئنا" یک نصفه انگشت اشاره ی کوچک نمی توانست پاسخ گوی نسل جدید جوجه ها ی گرسنه باشد. و انگاه چشم هزاران جوجه که دیگر سیاه نبود به مرد جوجه فروش و ماوراء ان دوخته شد .

درچشم برهم زدنی دسته ای از جوجه ها به سمت مرد حمله کردند و در اقدام اول با چند حرکت ساده چشم هایش را از حدقه در اوردند .مرد فریاد زنان وناتوان روی زمین افتاد.وقطعا" تا چند ثانیه ی دیگر جز مشتی استخوان از وی باقی نمی ماند.

اما گروه دوم به سمتی که بوی خون و گوشت تازه از انجا به مشام می رسید هجوم بردند. کاری که شروع شده بود باید به پایان می رسید.مادر با دیدن جوجه های ادم خوار که به طرف اوودختر نالانش می امدند با فریاد درخواست کمک کرد اما چون کسی به دادش نرسید به زحمت دختر چاق و خپلش را در اغوش گرفت و با اخرین توان دوید، دوید به عمق بی نهایت درد!
........................................................................................
پ.ن: داش رونالد باس بگم که خیلی خوشحالم که اینجایی.چون این قلم واقعا" حیف می شد .دست مریزاد!!
از جوجه هاهم باس ترسید!!!
عزت زیاد


دستمالی کثیف....چ�


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱:۲۶ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#16

طلا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۴ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۱۱ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
از khabgahe grifendor
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
من نمي دانم چرا مي گويند اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست و چرا در قفس هيچ كس كركس نيست گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد و..........
سهراب سپهري قريه چنار كاشان 1342



Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷
#15

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
زندگي چيزي نيست كه لبه طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود : زندگي هايمان پر خنده باد .


Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۰:۵۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷
#14

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۴ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۱۴ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
این معادله ی سخت ریاضی را ما هیچگاه در کتابهای درسی ساده یمان نخوانده ایم که دو، منهای یک، صفر است و همیشه صفر است و از حاصل ِتفریق دو انسان، صفر است که باقی میماند.


تصویر کوچک شده


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#13

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
داشتم در كوچه ها قدم ميزدم و با خود مي گفتم : ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش است . در مجلسي بودم ديدم ديوانه اي مي خندد گفتم چرا مي خندي ؟ گفت : ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش است ...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#12

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
آخرین نتیجه یی که یه نفر بعد از یه عمر انگول دادنِ دین و عرفان و زیست و فیزیک می تونه بگیره .. اون ته e تهش … بعد از این تو کوچه ی هدفاش از دست زندگی تند و تند سیلی خورد و اینجور چیزا … تو جمله ی پایین خلاصه میشه :

عمرِ ما کوتاس ، چون گلِ صحراس ، پس بیایید شادی کنیم .

( گرچه آدمای ابله همون اول به این نتیجه میرسن ، فقط آدمای نیمه فرهیخته اَن که … )


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#11

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
نيمه شب در خيابان قدم مي زدم و با خودم مي گفتم احمق چيزي جز حماقت نمي بينه و ديوانه فقط ديوانگي رو ! ديروز از احمقي پرسيدم كه احمق هاي جمع ما را بشمرد. خنديد و گفت :
كار خيلي سختيه و خيلي طول مي كشه ، بهتر نيست فقط عاقلا رو بشمرم؟؟؟


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۱۸:۵۰:۲۲
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۱۸:۵۶:۵۸

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#10

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
خيلي سعي كردم با قلبت تماس بگيرم اما ميگفت در دسترس نيستي ميشه بگي تو قلبت پيش كيه؟ديگه نميخوام اعصابمو خورد كردي عشقي رو كه ساده از دست دادي ديگه نميتوني ساده دست بياري عزيزم!!!!!!!!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۱۶:۵۱:۰۳

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#9

رون ویزلی old3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۰۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
بار ها تلاش کردم تا خودمو وارد قلبش کنم.
و هر سری این پیامو دریافت کردم:

verifying username and password

access was denied because the username and/or password was invalid on the domain


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۱۶:۱۲:۲۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۱۶:۱۹:۰۷

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=3306&forum=9&post_id=197138#forumpost197138]به روی واژه ی Delete کلیک کرد تا خاطرات بد را از خانه های اندیشه اش پا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.