هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بدون نام
در راستاي تايتل ِ پست دنيس:
هافل تارومار اسلي بدترين


شب هنگام – خوابگاه مختلط هافلپاف

صداي خر و پوف ِ سهمگيني خوابگاه رو در برگرفته.
هر كس روي تخت خودش نيست! بلكه هر كس هر جا دوست داره خوابيده و بعضي ها هم بيناموس بازي در آوردن و دو نفري رو يه تختن!
دوربين از روي صورت دنيس كه با دهاني باز خوابيده و آب دهانش كل ِ متكاش رو پر كرده حركت ميكنه و به سمت گوشه اي تاريك و خلوت كه تنها عضوِ بيدار ِ تالار اونجاست حركت ميكنه...
مرلين در گوشه اي از خوابگاه كز كرده وخودش رو به حالت مچاله درآورده! دوربين به آرامي از پشت سر بهش نزديك ميشه.
ناگهان مرلين كه متوجه حركت جسمي در پشت سرش شده برميگرده و پشت سرش رو نگاه ميكنه. اما هيچ چيز نميبينه... صورت مرلين خيلي عرق كرده و دور چشمان گود رفته اش سياه شده.


فردا صبحش – تالار عمومي هافلپاف

دنيس در حالي كه با حوله صورتش رو ميماله رو ميكنه به بچه ها:
- خوب. ما امروز ميريم داخل پنجره ي مجازي تالار و اونجا اولين و آخرين تمرين رو انجام ميديم تا براي مسابقه ي فردا آماده شيم.
اسكورپيوس دستشو از دماغش ميكشه بيرون ميزاره تو دهنش و ميگه: مممم... دنيس چرا اينقدر اون حوله رو ميمالي رو صورتت؟
دنيس: دارم صورتمو ميشورم.
اسكورپيوس: خوب چرا با آب نميشوري؟
دنيس: حتي اسمشم جلوم نيار. مگه نميدوني من از آب بدم مياد!!!
اسكورپيوس: خوب حالا... چرا ميزني. تازه واردم... نميدونستم.
دنيس: اه اه... لوس... اون طنابو بنداز پايين.
و اسكورپيوس طناب رو پايين ميندازه و ملت همگي داخل محيط ِ مجازي ِ پنجره ي مجازي ِ تالار هافلپاف ميشن.
در حين ِ پايين رفتن مرلين كه به طرز مشكوكي دست و پاش شل شده جديدآ با مغز از طناب سقوط كرده و كف ِ محيط مياد پايين.
و بعد از مرلين به علت وزن زياد ِ اسپروات طناب پاره شده و اسپروات با باسن () مياد رو مغز ِ مرلين و مرلين با زمين يكي ميشه!


- محل تمرين -

دنيس يه تف ميندازه كف دستش و دستاش رو به هم ميماله و شروع ميكنه به صحبت:
- ببنيد بچه ها، برنامه ي تمريني امروز بدنسازيه. يعني ما ميخوايم امروز بدنسازي كنيم.
اِما دابز: اَما دنيس فردا مسابقه داريم. بدنسازي نميكنن كه روز قبل از مسابقه. اين كارو يه ماه پيش باس ميكرديم.
دنيس: خوب... حالا كه نكرديم. پس امروز ميكنيم!
پيوز: ببينم اين آسپ كو؟
دنيس: وزير مردمي سرش خيلي شلوغه. گفته خودشو ميرسونه.
پيوز: يعني چي؟ پس منم تمرين نميكنم تا آسپ بياد.
دنيس: تو بوق خوردي! مرتيكه ي روح! ديگه حرف نباشه... اون كوه رو ميبيند اون روبرو؟
ملت ِ كوييديچي ِ هافل:
دنيس ادامه ميده: اين بيل و كلنگ ها رو هم ميبينيد اينجا؟
ملت:
- منو ميبيند اينجا؟
ملت:
دنيس: ايول چه حالي ميده!... خودتون رو ميبيند اونجا؟
ملت:
دنيس: چه باحاله... مرلينو ميبينيد اونجا؟
ملت:
دنيس: وا... مرلين داره چيكار ميكنه؟
ملت:
دنيس: بابا با شمام. چرا اونطوري مچاله شده اونجا؟ چرا بين شما نيست رفته اون گوشه؟
ملت:
دنيس خودش به سمت مرلين ميره و دستشو ميزنه رو شونه ي مرلين.
مرلين: تصویر کوچک شده
دنيس: چت شد بوقي؟
مرلين: گورخيدم باب. چه طرز صدا كردنه!
دنيس: مشكوكيوس... چيكار داشتي ميكردي؟
مرلين: چيز... خوب... چطوري بگم.... آها، از اونجا كه اينجا مرلينگاه نداره. داشتم دست به آب ميكردم.
دنيس: اي بوقي! با اين سنگ و كلوخا طهارت هم بگيري ها! بعد از تمرين ميخوايم نماز جمائت بخونيم، بدون تو لطفي نداره!
و دنيس مرلين رو راحت ميزاره و به سمت ملت برميگرده...
- خوب بوقي ها داشتم ميگفتم. همه اين چيزايي كه گفتم رو ميبينيد ديگه؟
ملت:
- خوب بايد تا يه ساعت ديگه اون كوه رو كُلهم خراب كنيم. يه متر اينور تر دوباره از نو بسازيم. يك دو سه...
ملت:
- بوقيا بريد ديگه... خودمم ميام...
ملت:
- اِ... اون شيريني ها رو...
ملت: كو؟ كو؟؟ مام ميخوايم...
- ها... گول خورديد. بريم سر تمرين.. مرلين توهم زود بيا!


آنروز شب (پارادوكس!) – تالار عمومي هافلپاف

صداي داد و هوار و آي و اوي و انواع ديگر صداها خوابگاه را پركرده بود!
- آآآآآآآآآآييييي....
- هاااااااااايييي....
- هواااااارررر...
- داااااااااد...
- مامااااان...
دنيس: چطونه؟ يه خورده بدنسازي كرديد ديگه. اين صداها رو درنياريد يكي از دم تالار رد شه فكر ميكنه نعوذُ مرلين داريد بيناموسي ميكنيد! () بسه ديگه بخوابيد فردا مسابقه داريم...
پيوز: دنيس... چرا آسپ نيومد؟
دنيس: تو مگه مفتش ِ اوني؟ بگير بخواب ديگه... از صبح اينقدر غر زدي اعصاب نزاشتي واسه من.
پيوز: دنيس... چرا جنازه ي اسكورپيوس رو نياورديم تالار؟
دنيس: هيسسسسس... چقدر تو فضولي بچه! بياريم كه بوگندش تالارو برداره؟ بزار بعد از مسابقه ميريم تو حياط چالش ميكنيم ديگه. به كسي نگي ها اين جريانو... آفرين گوگولي...
و لوپ پيوز رو ميكشه. (مبهم سازي: چگونه ميتوان لپ روح را كشيد؟!)
پيوز: دنيس... اسكورپيوس چرا مُرد؟
دنيس: آخخخخخ... ميگيري بخوابي يا بزنم تو رو هم بكشم؟ چون جون نداشت! اين مالفوي به بچش نون نميده بخوره. به خاطر فشار تمرينات جان داد.
پيوز : آها... شب بخير.
پيوز يهو از اعماق خواب ميجهه بيرون: راستي... چرا مرلين اصن تمرين نكرد؟
دنيس: هاااام... نميدونم. متوجه نشدم. مگه نكرد؟؟؟ ... نه بابا... طفلك داره درد ميكشه... كرد!


فرداش – در زمين مسابقه

دنيس جلو ميره تا حركت خسته كننده و تكراري ِ دست دادن با كاپيتان حريف رو براي هزارمين بار تجربه كنه...
پيوز: دنيس... دنيس... آسپ اومد.
دنيس: خيلي خوب ميگي چيكار كنم؟ بزار برم دست بدم.


"سوووووووووت..." داور در سووت خودش ميدمه!
تمامي بازيكنا به هوا بلند ميشن. اما دنيس هنوز رو زمينه! انگار يه چيزي هم زير دنيسه!

مشت هاي دنيس چپ و راست حواله ي پهلو و دل و روده ي آسپ ميشه...
- كجا بودي بوقي؟ چرا نيومدي بدنسازي؟
- مااااااااا... آخه كي روز قبل از بازي بدنسازي ميكنه؟ بوق تو...
"شترق!" مشتي روانه ي دهان اسپ شد.
- خفه شو... خفه شو... خفه شو... خفه شو...
و مشت هاي ديگر پياپي بردهان آسپ فرود آمد.

- گل... گل اول رو هافلپاف دريافت ميكنه. بازيكنان اين تيم خيلي خسته به نظر ميرسن! اوه. مرلين رو ببينيد. داره چرت ميزنه و اوووه داره از رو جاروش سقوط ميكنه!!!

و مرلين راست ميافته رو كمر دنيس كه روي شكم آلبوس نشسته.
آلبوس: دل و رودم اومد تو دهنم. دنيس سرتو بكش كنار نپاشه تو صورتت!
دنيس بلند ميشه با يه فن كاراته مرلين رو شوت ميكنه اونور و داد ميزنه:
- معلوم هس چته؟ مرتيكه ي جَسَد! ()


- چند دقيقه بعد -

دنيس و آلبوس دعواشون رو بلاخره خاتمه دادن و مرلين رو هم توسط طناب و اينا بستن رو جاروش كه ديگه سقوط نكنه.
هافلپاف هفتاد امتياز از اسليترين عقبه.

- اريكا پاس ميده به مرلين! اوه خداي من مرلين انگار تو يه عالم ديگس! توپ ميخوره به صورتش و درست ميافته جلوي شكم اسپروات (~ جلوي پاي كاكرو!) اسپروات توپ رو با شيكمش شوت ميكنه! اوه خداي من عجب ضربه اي... اوه! آميكوس جر ميخوره و توپ وارد دروازه ميشه... چيز ببخشيد، يعني شلوار آميكوس جر ميخوره. آخه توپ با اون سرعت سرسام آورش ماليده ميشه به شلوار آميكوس.
آميكوس: آخ خِشتكم! مامان خشتكم ميسوزه...تصویر کوچک شده

- حالا نوبت اسليترينه كه حمله كنه... سلسيتنا واربك، ميندازه واسه مورفين، مورفين به اينگو... مدافعان اسلي هم از اونا در برابر بلاجرها دفاع ميكنن... اوه خداي من گلرت رو ببينيد با اين سنش مثل بچه هاي چهارده ساله داره بازي ميكنه...
در ذهن ِ گلرت: ها؟... كو بچه ي چهارده ساله؟! هرطور شده بايد پيداش كنم...

در همين لحظه صداي بلندگوي وزرشگاه بلند ميشه: "دي... دي... دي... مقدم جناب آقاي توحيد ظفرپور را به زمين كوييديچ هاگوارتز خوش امد ميگوييم ...دي... دي... دي..."
تماشاگران به صورت هماهنگ : شيره....!
پيوز در ذهن: اوه خداي من شير وارد وزرشگاه شده! چه خطرناك!
دنيس ميخوابونه زيربند ِگوش پيوز: عوض اين فكرا بازيتو بكن. شونصد تا گل خوردي!
پيوز در ذهن: اين چطوري فهميد كه من دارم به چي فكر ميكنم!
دنيس ميخوابونه زيربند ِ گوش پيوز: بوقي... تو روحي... شفافي... داخل ذهنت ديده ميشه.
پيوز: آها... واسه همينم هست كه هر چي ميزني زير گوشم درد نمياد... يا ديشب لپم رو كشيدي كشيده نشد.

اِما از اون سر زمين داد ميزنه: دنيـــس....! پاشو بيا اين بلاجره كلافم كرد! بيا ديگه داري بوق ِ كي رو ميخوري اونجا؟
دنيس: ماااا مودب باش باووو! اومدم به خدا!


- در اوج -

آلبوس با خودش مشغول حرف زدنه: من اعتقاد داشتم پست جستجو گر خيلي مسخرس. اين باباي مام بيكار بوده اومده جستجو گر شده. آخه دست خود آدم نيس كه شانسيه...
آلبوس چهرش رو عوض ميكنه و خودش جواب ميده: به نظر من زيادم شانسي نيست خوب. بايد چشاتو باز كني...
آلبوس: نه ببين. بعضي وقتام مثل الان ممكنه اسنيچ جلوت باشه ولي نبيني...
در همين لحظه آلبوس صداي بارتي رو از پشت سرش ميشنوه:
- شما هافلي ها همتون اينطوري خول وضعيد؟ داري با خودت حرف ميزني؟ وزيرو... اِ... اينم كه اسنيچه! به به...
و بارتي دستش رو دراز ميكنه و اسنيچ رو از جلوي آلبوس ميگيره!
اما نه! پست اينقدر ارزشي تموم نميشه. بارتي دستش رو باز ميكنه و ميبينه كه دستش خاليه و اسنيچ خنده كنان دور ميشه!


- پايين تر، در مسابقه –

بارتي: داور داور... بازيكنمون گم شده! گلرت گم شده. طفلك اختلال حواس داشت... حالا جواب مادرش رو چي بدم؟
داور: مگه زندس؟
بارتي: نه باب شوخي كردم.
- دفعه آخرت باشه با داور شوخي ميكني! زود بگرد پيداش كن. مگرنه مجبورم به علت يه يار كمتر بازنده اعلامتون كنم.
بارتي: وا... چقدر خنگم من. خوب مجبور بودم به داور بگم! داشتيم بازيمونو ميكرديم. حالا گلرت هم همچين تاثيري تو بازي نداشت.
داور: چيزي گفتي؟
بارتي: ها؟ نه! هيچي.
ناگهان دستي به شونه ي بارتي اثابت ميكنه. بارتي برميگرده و چهره ي دونقطه دي ِ آلبوس پاتر رو ميبينه.
آلبوس: بوقي تو خودت بدتر از مني كه!


- درميان تماشاگران -

در ذهن گلرت: كوش؟ كوش بچه ي چهارده ساله...
گلرت: ببينم پسر تو چند سالته؟
پسر: 13 سال.
گلرت: ها نه. راست كار من نيستي... خوفي ها. يعني عموجاني ولي من با خودم عهد كردم اون چهارده سالهه رو پيدا كنم.
پسر: ببين اون دافه رو ميبيني اونجا نشسته... هموني كه رژ صورتي زده. اون چهارده سالشه. برو سراغش.
گلرت: اون كه دختره!
و سپس در ذهن: هووم. از كجا فهميد من دنبال يه كيس ِ مخ زني ام؟ هوووم. از چشام ديگه لابد!

گلرت: پسرم چند سالته؟
پسر: اول يه سوال ميكنم جواب بده. بعد ميگم.
گلرت: باشه بپرس.
پسر: اي دي هري-رون-هرميون رو داري؟
گلرت: هوووم... نه به خدا.
پسر: ولي به نظرم داشته باشي. آدرس خونه هرميون اينا رو چي؟ من خيلي دوسش دارم.
گلرت: نه والا ندارم.
پسر: خوب اگه گير آوردي بهم بده. باشه؟ ايميلمو واست مينويسم... اگرم خواستي از طريق سايت جادوگران باهام تماس بگير. راستي تو همدان اومدي؟
اما گلرت ديگر آنجا نبود!


- در مسابقه –

"سووووووووووووووت!"
داور: خطاي مورگان الكتور... چرا با چوب زدي تو سر مرلين؟
مورگان: آخه بو ترياك ميده!
كل استاديوم:
داور: جان؟
مورگان: بو ترياك ميده!
دوباره كل استاديوم:
توحيد ظفرپور در جايگاه ويژه: جالب شد... و با دقت بيشتري مسابقه رو دنبال ميكنه...
داور: بايد تست بگيريم از اين بازيكن!


- درمحل تست -

گيرنده ي تست: مرلين مك كينن. شما مواد مخدر مصرف كردي؟
مرلين: چيييي ميــگي؟ (به سبك ويژه بخوانيد!) نه باب... چه كاريه. بزا بازيمون رو بكنيم.
تست گيرنده (اين با اولي هيچ فرقي نداره! گمراه نشويد. ) : اما شما خيلي قيافت تابلوه. خودت اعتراف كن حوصله ندارم كلي تجهيزات و اينا حرومت كنم آزمايش بگيرم ازت.
مرلين: نه باب مگه بيكارم مواد بزنم؟!
شپلخوس! تست گيرنده ميخوابونه زير گوش مرلين!
- اعتراف كن! تصویر کوچک شده
- به خدا تقصير من نبود. هر چي تلاش كردم تو اين سايت لعنتي مدير شم. نشد. افسرده شدم. درمونده شدم. مجبور شدم به مواد رو بيارم.


- دقايقي بعد، زمين بازي -

بازيكنان دو تيم كنار هم نشستن و دارن اتل متل بازي ميكنن.
اريكا وسط همه نوشسته و ميخونه:
- اتل متل توتوله ... هري بودن چه جوره؟ ... نه داف داري، نه مادر، هري رو بردن توي اتاق ِ دامبَل ... يك دوست خنگول بستون ... اسمشو بزار رون ويزلي ... رنگ موهاش قرمزي ... آچين و واچين يه پا تو ور چين! ... اسپي پاتو ورچين!
اسپي: جون اريكا پا به اين گندگي و تپلي نميدوني چقدر كالري ميگيره ورچيندنش. بيخيال من شو.
بارتي: داري بازي رو خراب ميكني ها! ورچين ديگه.
دنيس: راس ميگه. ور ميچيني يا با اره برقي بيام قطعش كنم! ()

در همين لحظه داور وارد ميشه...
- جمشيد.
سلسيتنا: جمشيد نداريم!
- جمشيد باب.
سلسيتنا: جمشيد نداريم باب!
- ميگم جمع شيد! حتمآ باس مثل عربا "ع" حلقي تلفظ كنم واستون! اَه! گير يه مشت خنگ افتادم...
اينگو: باب داور حالا چرا گريه ميكني؟ باشه جم ميشيم!
داور: خوب. نتيجه ي آزمايش مثبت بود و دوستتون به نقاهت گاه منتقل شد تا تركش بدن.
دنيس: خيلي عالي شد. دستتون درد نكنه. سوت رو بزن بريم كه بازي معطل ماست!
داور: چي ميگي؟ طبق قوانين هاگوارتز استعمال دخانيات ممنوعه و بازيكن شما مصرف كرده بود. بنابراين تيم شما بازنده اعلام ميشه.
دنيس: يعني چي؟ چطو نوشابه كره اي آزاده؟ اين چه وضع قوانينه! مخدر كه چيزي ني... يكم گيج ميشي ديگه فقط.
داور: نكنه شما خودتم مصرف ميكني؟
دنيس: نه به جون مادرم.
و دنيس رو ميكنه به بازيكنان تيم هافل: باختيم ديگه. ميخواستيد مراقب باشيد هم تيميتون معتاد نشه. ديگه اعتراض نداره. بريد...
و رو ميكنه به داور: ميگم حالا را نداره... يه جوري... ببين گاليونه داره برق ميزنه ها!
داور: شما خيلي مورد داري... بايد بياي بريم كلانتري!
دنيس: باب بيخيال. گفتم حق الزحمه داوريتونو بدم؟ مگه همينجا حساب نميكنيد؟ آها هاگوارتز ميده حق الزحمتون رو... خوب بابا از اول بگو... خدافظ.


شش ماه بعد

مرلين در حالي كه يك ساك ِ ورزشي پشتش انداخته. لخ لخ كنان به سمت تالار هافلپاف مياد. دستش رو روي حس گر ميزاره و بعد از اسكن شدن اثر انگشتان تابلو كنار ميره.
شب بود و انگار همه خواب بودن. اولين چيزي كه بعد از ورود به تالار مقابل چشم آدم خودنمايي ميكنه مثل هميشه تابلو اعلانات تالار هست.
نقل قول:
در صورت مشاهده ي مرلين، اجازه ي نفس كشيدن به وي ندهيد و او را قطعه قطعه كرده و آسياب كنيد. آسياب شده ي وي را به ما تحويل دهيد و جايزه ي ويژه را دريافت كنيد.
با تشكر.
جمعي از بازيكنان كوييديچ تالار؛

مرلين به آرامي آب دهانش رو فرو ميده و به سمت درب خروج حركت ميكنه.
در همين لحظه لودو بگمن در حالي كه يه جاشو گرفته () دوان دوان به سمت مرلين گاه در حركته...
لودو: آخ آخ... داره ميريزه... ها؟ مرلين؟!!! ... ... ...
در يك چشم به هم زدن مرلين جفت پا مياد تو صورت لودو و لودو كوبيده ميشه به ديوار ِ تالار و ساعت بزرگي روي سرش سقوط ميكنه. بعد مرلين لودو رو بلند ميكنه و هشتاد و هفت درجه و بيست دقيقه و دوازده ثانيه ميچرخونه و به سقف ميكوبه و سپس دست و پا و دك و دهن او را بسته و داخل حموم ميندازه!
مرلين: هوووم... آموزش هاي رزمي نقاهتگاه بدردم خورد... شايد اينطوري بتونم مديرشم!


بلاخره پايان!


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۲۲:۰۵:۰۸


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هافلپاف - اسلیترین

تالار هافلپاف شلوغ تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید. اعضای هافل دایره بزرگی تشکیل داده بودند و در مرکز این دایره دو نفر با تمام وجود فریاد می زدند.
-باید بیاد!
-نمیشه!
-من وزیرم! جونم ارزش داره!
-توی زمین تو فقط یک بازیکن کوییدیچ ساده هستی! مشکلی پیش نمیاد!
-نه توی زمینی که بارتی کراوچ هست! اون یک مرگخواره! تازه چند وقت پیش هم خودش گفت پرسی اسوه منه!
-هیچ کاری نمیتونه بکنه! من حواسم هست!
-نمیشه اونم باید بیاد! من خیالم راحت تره!
-اون بشکه (استعاره به گلگومات) رو چجوری می خوای همراه خودت به زمین بیاری؟
-من میارم!
-نمیشه!
-من وزیرم! جونم ارزش داره!
-توی زمین تو فقط...
(دوره گردش )

اِما به جایی اشاره کرد و گفت:اونجا رو! لودو داره میاد!
لودو بگمن (ریش سفید هافل) در حالی که چماقی به ارتفاع کلاه وزارت و به قطر دهان خرس در دست گرفته بود وارد صحنه شد و عربده کشید: چی شدهههههه؟ (دلیل اصلی ریش سفید بودن لودو رو در این عربده میتونید بفهمید! )

نفش همه در سینه حبس شد! مو بر تن دنیس و آسپ سیخ شد و با وحشت به لودو خیره شدند!
پیوز، روح مزاحم، در حالی که بالای سر آنها پرواز می کرد با اشتیاق گفت: دعواااااا! دنیس و آسپ داشتن دعوا می کردن!
اعضای هافل با پانتومیم به او اشاره می کردند که دهنش را ببندد و چیزی به لودو نگوید ولی در کمال تعجب لودو چماقش رو به گوشه ای انداخت و با هیجان گفت: خیلی وقته دعوا ندیده بودم! ادامه بدید! بچه ها همکاری کنید! دست دست دست دست دست!
ملت:

چند ساعت بعد!

خبری از جمعیت شلوغ اعضای هافل نبود. همه به خوابگاه رفته بودند تا به خواب و اعمال متفرقه بپردازند. یک شب هم خودش یک شب بود!

تنها یک نفر در تالار عمومی دیده می شد! آلبوس پاتر پشت میز کنار شومینه نشسته بود و در حالی که قلم پری در دست گرفته بود با جدیت مشغول نوشتن چیزی بود و لکه های مرکب بر روی صورتش پخش می شد! بعد از مدتی نوشتن نامه را به پایان رساند، مهر و امضای وزیر سحر و جادو را در زیر آن زد و گفت: هوی هدویگ! بیان این نامه رو ببر وزارت!
جغد سفید رنگی که بی نهایت آشنا بود به آلبوس نزدیک شد و جیغ کشید: هدویگ جغد بابات و پدر مرحوم من بود! من سرجیک هستم! تنها جغد سخنگوی موجود در دنیا!
آلبوس سرش را خاراند و گفت: حالا هرکی هستی! این نامه رو ببر وزارت بدون جواب هم برنگرد!

و باز هم چند ساعت بعد!

-یویوی منه بدش به من!
-نه مال خودمه دایی رون برام گرفته! مال تو صورتی بود!
-هری رو نه، خواهش می کنم هری رو نه!
-برو کنار دختر! من به تو کاری ندارم بچه رو بده به من!
-وزارتت سقوط می کنه آلبوس! ژوهاهاها!
آلبوس با فریادی بلند از خواب پرید. نزدیک به صبح بود. نگاهی به اطرافش انداخت. تمام اعضای هافلپاف برای صبحانه به سرسرای بزرگ رفته بودند. ردایش را پوشید و در حالی که به سمت در خوابگاه می رفت زیر لب گفت: خواب هم دیگه مثل آدم نمی بینم! یویو، وزارت، لیلی اوانز! آخه به چه که مامان بزرگ بوقیم شص سال پیش چیکار کرده!
صدای پاق بلندی به گوش رسید و لیلی اوانز در حالی که منوی مدیریت را به سمت آلبوس گرفته بود ظاهر شد. دستش را به سمت دکمه حذف شناسه برد و پرسید: چی گفتی؟
-هیچی مامان بزرگ!
پاق!
و دوباره غیب شد.

زمین بازی کوییدیچ

سوت! دست! فریاد! شادی! هیجان! کوییدیچ! هر هفته از شبکه MBC Persia!
ویرایش پادمور: سی امتیاز به خاطر تبلیغات ازت کم شد! شما حق هیچ گونه تبلیغی رو در سایت جادوگران ندارید! ذکر خبر حتی با کپی رایت و نام نویسنده محفوظ نیست!
نویسنده: باشه بابا! شبکه تازه تاسیس مشنگی بود گفتیم یک تبلیغی کرده باشیم!
پادمور: شبکه مشنگی؟ راجر! بیا این رو از ایفای نقش شوت کن بیرون!

و ادامه ماجرا...

بازیکنان دو تیم در میان پرتاب سنگ، دمپایی، منوی مدیریت، بازوکا و ... تماشاگران وارد زمین شدند. دنیس و بارتی به سمت یکدیگر حرکت کردند تا قبل از بازی به یکدیگر دست بدهند ولی به چند تا فحش و شکلک بسنده کردند. مادام هوچ، داور همیشه در صحنه سوتش را به دهانش برد تا شروع بازی را اعلام کند.
-ایــــــــــــــــــــــــــست!
زمین و زمان متوقف شد. ورزشگاه در سکوت فرو رفت و همه با تعجب به ورودی زمین کوییدیچ نگاه کردند. بارون خون آلود در حالی که ابهت خاصی در نگاهش دیده می شد در کنار زمین ایستاده بود. پشت سر او ابله ترین و قوی ترین غول موجود در جهان، گلگومات، دیده می شد که با چهره ای مشتاق به آسپ خیره شده بود و فریاد می زد: وزیر بود مردمی!

بارون خون آلود وارد زمین کوییدیچ شد و به سمت بازیکنان حرکت کرد. دنیس به آرامی گفت: بعد از بازی می کشمت آلبوس!
آسپ در حالی که مثل بقیه با تعجب به بارون خیره شده بود گفت: من چیزی نگفتم بهش! نمیدونم اینجا چیکار می کنه!
در همان لحظه بارون با صدای بلندی گفت: من به درخواست وزیر مردمی اومدم اینجا!
دنیس:
آلبوس من من کنان گفت: ولی من که چیزی بهت نگفتم!
بارون با دیدن آسپ لبخندی زد و گفت: پسر عزیزم! تو به لیلی نامه فرستادی. اونم به کوییرل گفت. کوییرل هم به عله گفت. عله هم به من گفت! خب، من وقت زیادی ندارم! این غول هم باید توی بازی باشه!
دنیس و مادام هوچ هر دو همزمان فریاد زدند: امکان نداره!

بارون: بله؟ مگه نمی بینید کی اینجاست! آلبوس سوروس پاتر، وزیر سحر و جادو و فرزند عله کبیر! جون ایشون نباید به خطر بیفته و به خاطر همین محافظ اولش باید همراش باشه! وظیفش فقط مراقبت از وزیره! هیچ دخالت دیگه ای در بازی نداره!
مادام هوچ غرغری کرد و گفت: ولی حتی اگر هم دخالتی نکنه چجوری میتونه روی جارو بشینه و کنار آلبوس پرواز کنه؟
بارون نیشخندی زد و گفت: پس منوی مدیریت به چه دردی می خوره؟
منوی مدیریت را بیرون آورد و یکی از دکمه ها را فشار داد. در همان لحظه جاروی کوچکی ظاهر شد و وزن گلگومات به طرز فجیعی کاهش یافت.
-دیگه مشکلی نیست! در ضمن من قبل از بازی باید با آسپ حرف بزنم! آلبوس بیا اینجا!

بارون آسپ را به گوشه ای برد و به آرامی گفت: بیا این رو بگیر!
-مرسی! اِ، من به یک لپتاپ چه احتیاجی میتونم داشته باشم؟
-من روی این یک برنامه خیلی مخوف ریختم آلبوس! حواست باشه کسی نبینه داری چیکار می کنی! برو یک گوشه و به این غوله بگو کنارت بایسته تا کسی نبینتت!
آلبوس با اضطراب گفت: حالا من باید چیکار کنم؟
-روشنش کن! به سایت جادوگران برو و توی زمین بازی کوییدیچ رجیستر کن! بعد به یاهو گیمز برو و هفت دست پشت سر هم بیلیارد بازی کن! بعدش چهل و هفت بار پشت سر هم کنترل اف پنج بزن! بار آخر که زدی گوی زرین خودش میاد تو دستت!
آلبوس: مگه میشه؟
- با منوی مدیریت هر چیزی امکان داره! من فقط می خوام بهت کمک کنم! نا سلامتی من و بابات دوستای قدیمی هستیم! این کارایی که گفتم رو بکن تا تیمت برنده بشه!
-بارون!
-آلبوس!

بیست دقیقه از شروع بازی گذشته بود. تماشاگران تیم هافلپاف با تاسف به جستجوگر تیم خود خیره شده بودند که از شروع بازی به گوشه ای رفته و گلگومات در کنار او ایستاده بود. تماشاگران اسلیترین نیز همزمان شعار می دادند: وزیر ترسو! همینه همینه!
آلبوس که در حال بازی کردن چهارمین دست بیلیارد بود گفت: اینا چی میگن گلگو؟
-وزیر بود مردمی!
-ها؟ اهان مرسی!

دنیس به مرلین و اسکور و اریکا اشاره کرد و گفت: شما سه تا برید ببینید آلبوس داره چیکار می کنه! زود باشید!

گلگومات: وزیر بود مردمی! دوستای وزیر دارن میان!
آلبوس با هیجان گفت: این رو هم بردم! چی میگی گلگو؟
گلگومات: دوستای وزیر دارن میان!
آلبوس زیر چشمی به سه مهاجم هافل که هرلحظه به او نزدیک تر می شدند نگاهی انداخت و گفت: هوووم! مهم نیست دوست هستن یا دشمن! هرکس نزدیک شد بزنش! میزاریم به پای منافع مهم تر! کپی رایت بای دامبل و گریندوالد!
صدای برخورد پتک به گوشت انسان به گوش رسید و سه نفر در سه جهت مخالف به هوا شوت شدند.
گلگومات: وزیر بود مردمی!
-آفرین گلگو! بازی هفتمه!

واربک، ایماگو و گانت سه مهاجم تیم اسلیترین از کنار اِما و دنیس که بهت زده به مهاجمان تیم خود و گلگومات نگاه می کردند، رد شدند و در مقابل پیوز یکه و تنها قراره گرفتند!
پیوز دستانش را مشت کرد و محکم و با اقتدار در مقابل آنها ایستاد. ولی این اقتدار با دو توپ بازدارنده ای که توسط مورگان آلکتو و گریندوالد پرتاب شده بود به بوق تبدیل شد. پیوز به علت وزن کمی که داشت با برخورد دو بلاجر به صورتش همچون سه مهاجم دیگر هافلپاف به هوا شوت شد و در آسمان ناپدید شد!

دنیس و اِما، تنها بازماندگان تیم هافلپاف گیج و سردرگم به اطراف خود نگاه می کردند. مهاجمان تیم اسلیترین در نبود پیوز پشت سر هم گل می زدند و بارتی کراوچ که از شدت هیجان در حال انفجار بود در طول زمین پرواز می کرد و به دنبال گوی زرین می گشت. در آن سمت با ضربه استثنایی آسپ، توپ اِیت به درون سوراخ رفت و هفتمین بازی بیلیارد به پایان رسید. تنها چهل و هفت کنترل اف پنج به پیروزی تیم هافلپاف باقی مانده بود!

صدای فریاد تماشاگران تیم اسلیترین به هوا برخواست. همه آنها با خوشحالی به بارتی کراوچ اشاره می کردند که با سرعت به سمت نقطه ای حرکت می کرد. او گوی زرین را دیده بود!
اما دابز ناله ای کرد. دنیس چماقش را در هوا تکان داد و فریاد زد: چه غلطی داری می کنی آلبوس؟

آلبوس: نوزده، بیست، بیست و یک، دنیس چی میگه گلگو؟
-وزیر بود مردمی!
-آهان! امممم ... چند بودم گلگو؟
-وزیر بود مردمی!
-

بارتی هر لحظه به گوی زرین نزدیک تر می شد. فریادهای دنیس و تماشاگران هافلپاف تمام ورزشگاه را در برگرفته بود!
-آلبوووووووس!
-سی و پنج، سی و شیش، سی هفت...
بارتی در چند متری گوی زرین بود!
-چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج...
در همان لحظه که دستان بارتی دور گوی زرین حلقه شد آلبوس با صدای بلند فریاد زد: چهل و هفت! خودشه!

بووووم!

صدای عظیمی به گوش رسید و ورزشگاه کوییدیچ منفجر شد! تماشاگران به وسط زمین پرتاب شدند و جایگاه تماشاگران به سنگ های بزرگی تکه تکه شد که بر سر بازیکنان کوییدیچ و تماشاگران می ریخت. جوان هایی که در زیر تکه سنگ ها له می شدند، استعدادهایی که نابود می شد، پاترهایی که به زیر خاک می رفت، هیچ کدام برای او مهم نبود! در حالی که لبخند شومی بر لب داشت به سرعت از زمین بازی کوییدیچ دور می شد! در میان انفجارهای متعدد و ریزش آوار صدای بارون خون آلود به وضوح شنیده می شد که با خوشحالی فریاد می زد: هفتصد بلاک در یک ثانیه! من رکورد زدم!




Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
هافلپاف و اسلایترین ( رنگی که مشاهده میکنید ترکیبی از سبز و زرد و نشان اتحاد دو گروهه )

در رختکن هافلپاف اینبار بلوایی به پا بود. دنیس داشت طول رختکن را با سرعت زیاد طی می کرد و زیر لب فحاشی می کرد. سپس ، در حالی که به نظر می رسید صبرش تمام شده ، فریاد زد : « پس این پیوز کجاست ؟ »
صدای تقی شنیده شد و پیوز از دیوار وارد شد. قبل از اینکه دنیس شروع به غر زدن بکند اعضای تیم بلند شدند و به سمت در خروجی رختکن حرکت کردند. دنیس نگاهی به پیوز و نگاهی به بقیه اعضا کرد ، آهی کشید و به سمت زمین بازی رفت.
وقتی اعضای تیم کوویدیچ هافلپاف (طبق اسم تاپیک در هافل) وارد شدند صدای هیاهوی هافلپافی ها بلند شد و طنین آن استودیوم کوییدیچ هاگوارتس را تسخیر کرد.
دنیس جلوتر از همه حرکت می کرد و پشت سر او آلبوس سوروس پاتر ، پیوز ، اما دابز ، مرلین مک کینن و پومانا اسپروت قرار داشتند.

دنیس با بارتی کراوچ دست داد و به انبوه تماشاگران اطراف زمین نگاه کرد. صدای گزارشگر در زمین میپیچید : « بازیکنان دو تیم حالا وارد زمین شدند. هافلپاف بیش از حد آماده به نظر میرسه ! در طرف دیگه اسلایترین با عزمی وصف نشدنی قصد برد داره ! »

دنیس چشمانش را برای بارتی تنگ کرد و سپس با سوت مادام هوچ به هوا برخاست !
آمیکوس کرو پوزخندی به پیوز زد و وارد دروازه اسلایترین شد. هیاهوی تماشاگران دو تیم آنچنان در هم آمیخته بود که هیچیک قابل تشخیص نبود.
مورگان و گلرت گریندل والد چشماغ هایشان را دستشان گرفته بودند و برای اما و دنیس خط و نشان می کشیدند.
سلستینا ، مورفین و اینیگو اسیر یارگیری نفر به نفر مرلین ، پومانا و اریکا شده بودند.
آلبوس سوروس پاتر قدرت جارویش را برای بارتی کراوچ به نمایش می کشید.
سرانجام توپ ها رها شد و دنیس به دنبال کوافل رفت. قبل از او مورفین گانت بود که توپ را گرفت و به سلستینا پاس داد. سلستینا در مقابل تنه مرلین دوام نیاورد. مرلین پسا بلند برای اریکا داد و اریکا به سر توپ را وارد دروازه کرد. صدای شادی هافلپافی ها باعث میشد که صدای گزارشگر به خوبی به گوش نرسد : « حالا هافلپاف گل میزنه ! بلافاصله مورگان ، با چماغش کوافل رو به اینیگو میده ! اینیگو برای سلستینا ، سلستینا از بلاجر اِما جا خالی میده و توپ رو به مورفین میده ! وای ، اسلایترین گل میزنه ! توپ از وسط بدن پیوز رد میشه ! من نمیدنم چرا پیوز رو به عنوان دروازه بان گذاشتند ! »

اما لحظاتی بعد گزارشگر و تماشاچیان به جواب سوالشان رسیدند. وقتی سلستینا سعی کرد گل دوم را بزند پیوز با یک حرکت عجیب توپ را با چوب جارویش برگشت داد. ! و بعد از آنکه دنیس یک گل برای هافل زد ! پیوز ضربه از راه دور آمیکوس کرو را با جارویش برای اریکا پاس داد.

ده دقیقه از بازی گذشته بود. صدای گزارشگر همچنان می آمد : « اسلایترین پنجاه ، سی جلو هست ! انتظار میرفت که سریع بتونه دروازه بان هافل رو از پا در بیاره ! خدای من اون دیگه چیه ؟ »
همه سر ها به سمت آسمان برگشته بود. بازیکنان هم به آن سمت نگاه می کردند. فقط مورفین بود که سعی کرد با استفاده از این موقعیت برای اسلایترین گل بزند که موفق هم بود !
اما کسی دیگر اهمیت نمی داد !
جسم بزرگ و غول پیکر در حالی که دود از سمت چپش بلند میشد به سمت زمین شناور بود. فریاد بارتی کراوچ استاد درس ماگل شناسی همه را به خود آورد. فریادی که نه تنها همه بازیکنان ، بلکه بعضی تماشاگران هم آنرا شنیدند : « یک هواپیما !! ؟؟ »
چیزی که بارتی آن را هواپیما نامیده بود حالا با سرعتی وصف ناپذیر به سمت مرکز زمین کوییدیچ در حرکت بود. بازیکنان فقط توانستند خودشان را با جارو به سمت جایگاه تماشاچیان پرت کنند. هواپیما صدای وحشتناکی کرد و درست در چمن زمین افتاد. دامبلدور و مک گوناگل از دور می آمدند. دامبلدور داشت دستور میداد : « مینروا ! باید سریع موتورش تعمیر بشه ! حافظه همه مسافران رو باید اصلاح کنیم و سپس هواپیما رو به هوا برگردونیم ! »
همهمه و هیاهوی تماشاگران اعصاب همه را خورد کرده بود ! دنیس با جارو صد راه دامبلدور شد و با عصبانیت پرسید : « بازی چی میشه ! »
دامبلدور با خونسردی پاسخ داد : « با همون نتیجه ای که هست و به نفع هرکس که هست ثبت میشه ! » و راهش را کج کرد و رفت !

دنیس از پشت فریاد زد : « اما به نفع اسلایترینه ! »
دامبلدور با عصبانیت گفت : « مهم نیست ! »

دنیس دیوانه وار فریاد زد : « امکان نداره ! »
چشمانش را باز کرد. دنیس در تختش خوابیده بود. فریاد « امکان نداره ! » او همه بچه های خوابگاه مختلط هافل را بیدار کرده بود. ساعت نزدیک هفت صبح بود و تا یکی دو ساعت دیگر بازی آغاز میشد. دنیس نفس عمیقی کشید و گفت ! بچه ها اماده باشین ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۱۶:۳۵:۱۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۱۶:۳۶:۴۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
اسليترين - هافلپاف

کتابخانه تقريباً خالی شده بود و تنها دانش آموز باقی مانده سعی ميکرد در آخرين ساعات مجاز، کتابی قابل استفاده برای نوشتن جريمه ی درس معجون سازيش بيابد.
- بشکه ی متحرک خرفت! معلوم نيست اسم اين گياهو از کجا آورده... توی هيچکدوم از کتابا درباره ش چيزی ننوشتن! ... شايد اين... نه... اه، اينم که نيست! خدايا، من فردا مسابقه ی کوييديچ دارم!
ديگر به قسمتی از قفسه ها رسيده بود که شايد سالها از مورد استفاده قرار گرفتن کتابهايشان ميگذشت. حالا بايد نيمی از وقتش را نيز صرف زدودن گرد و خاکی ميکرد که عناوين کتاب ها را زير خود مدفون ساخته بودند.
- زود باش...
کتاب طلايی رنگی را با فشار بيرون کشيد. بر روی جلد تميز و براقش هيچ کلمه ای به چشم نميخورد و با اينکه بسيار قطور بود حتی از کوچکترين کتابهای ممکن نيز سبک تر می نمود.
ميدانست غيرممکن است چيز خطرناکی در آن بخش از کتابخانه نگهداری شود اما کتابی که در دست داشت بيش از حد اسرارآميز به نظر ميرسيد. نگاهی به اطرافش انداخت و هنگامی که از حضور خانم پينس در همان نزديکی مطمئن شد خيلی آهسته و با احتياط اولين صفحه ی آن را گشود...
لبخند کوتاه و لرزانی بر لبهايش نشست و از اينکه تا آن حد ترسيده بود احساس حماقت کرد. هيچ چيز هولناکی درباره ی آن کتاب وجود نداشت، بلکه در واقع بسيار حيرت انگيز و جذاب بود!
صفحه ی اول آن عکسی از احتمالاً نخستين قهرمان کوييديچ هاگوارتز را به تصوير ميکشيد. ظاهر اعضای تيم، عجيب و مضحک و جامی که در دست داشتند از فنجانهايی که اکنون مورد استفاده قرار ميگرفت نيز ساده تر بود. همچنين حروف و اعداد درخشانی نتيجه ی تمام بازيهای آن ترم را نشان ميداد.
- ايـ... ايـ... اين... غيرممکنه!
بعد از چيزی حدود نيم ساعت مرور برگه های اعجاب انگيز آن کتاب به صفحه ای رسيده بود که تصوير هم تيمی هايش از درون آن به او چشمک ميزدند. آنها ترم گذشته با اين ترکيب موفق به تصاحب جام شده بودند و اين بايد آخرين برگ کتاب می بود... اما... اما اين گونه نبود!


- هيچ معلومه تا اين موقع شب کدوم گوری بودی؟
مرلين از جا پريد و خودش را سد راه دنيس کرد زيرا هر لحظه ممکن بود به سمت آلبوس حمله ور شود.
- اگه مجازات ميشدی ما بدون جستجوگر بايد چه غلطی ميکرديم؟
آلبوس کنار حفره ميخکوب شده بود و به دنيس نگاه ميکرد که از شدت خشم و فشار برای رهايی از دست مرلين قرمز و قرمزتر ميشد؛ به نظر ميرسيد پيش پا افتاده ترين طلسمی که در آن لحظه برای آل مدنظر داشت "آواداکداورا" بود.
- اصلاً به خودت زحمت فکر کردن دادی که برای چی داريم هفته ای پنج روز تمرين ميکنيم؟
درک با لحنی سرزنش آميز رو به دنيس غريد:
- دنيس! حالا که برگشته، لازم نيست انقدر سرش فرياد بزنی!
سپس دستش را روی شانه ی آلبوس گذاشت و زمزمه کرد:
- ناراحت نباش، اون فقط نگرانه... بهت قول ميدم فردا بعد از مسابقه همه ی حرفاشو پس ميگيره!
اما آل اهميتی به حرفهای او نميداد. کتاب را بر روی يکی از صندلی ها انداخت، خودش نيز بر روی آن ولو شد و در حالی که هنوز بهت زده بود گفت:
- اگه هر روز هم تمرين ميکرديم فايده ای نداشت!
- منظورت چيه؟
تقه ای به کتاب زد و هنگامی که بچه ها يکی يکی دور آن جمع ميشدند با بی ميلی سرش را ميان بازوانش پنهان کرد.
درک کتاب را برداشت.
- از کتابخونه آورديش؟
صدای نامفهوم آل در تأييد سوال او به گوش رسيد.
- اسکور، اين يارو قرون وسطاييه مدل موهاش دقيقا مثه توئه!
- چی؟! بده ش به من ببينم!
- هه هه هه... اين دختره به درد تو ميخوره مرلين، فقط حيف که مال سه قرن پيشه!
- اين يکی هم...
- اااه، ساکت! مثلا ما فردا مسابقه داريم! زودتر بريد جلو ببينيم آل چی ميگه!
- اِ... اينکه عکس خودمونه! يادم نبود هيکل درک کل عکسو ميگيره! ببين، من اصلاً پيدا نيستم!
- اگه تو پيدا بودی که دماغ خودت جلو همه مونو ميگرفت!
صدای قهقهه ی بچه ها در گوش آلبوس ميپچيد و باعث زق زق سرش ميشد با اين حال هيچ چيز نگفت؛ آنها هم تا چند ثانيه ی ديگر ساکت ميشدند، درست مثل خودش.
- مسخره س!
- چی شده؟
- اينجا... اينجا نوشته ما مسابقه ی فردا رو دويست و چهل به بيست ميبازيم!
درک کتاب را ورق زد، ابتدا آهسته و سپس با سرعتی ديوانه وار. برق طلايی رنگ صفحاتش چشمان شگفت زده ی بچه ها را روشن و مات جلوه ميداد.
- خدای من! هافلپاف تا ده سال ديگه قهرمان کوييديچ نميشه!
- غيرممکنه!
دنيس کتاب را از دست درک بيرون کشيد و وحشيانه و بی هدف شروع به ورق زدن آن کرد.
- اين کتاب بايد يه جايی تموم بشه...!
اما کتاب تمامی نداشت. حتی هنگامی که آن را از انتها می گشود گرد درخشانی پديدار و سيل عظيمی از صفحات جديد به آن اضافه ميشد که تا وقتی باز بود ادامه ميافت.
- دنيس، فايده ای نداره!
بغضی که در صدای اريکا وجود داشت و نا اميدی نهفته در آن دستان دنيس را از حرکت بازداشت. کتاب روی زمين افتاد و با اينکه بسيار سبک بود صدای تالاپ ناشی از آن تا چند ثانيه به شکلی آزار دهنده در سراسر تالار منعکس شد.
- من ميرم بخوابم.
زمزمه های ديگری نيز شنيده شد و پس از مدتی اندک تمام بچه ها به فضای گرم و آرامش بخش تختهايشان پناه بردند، بی هيچ اميدی به مسابقه ی روز بعد و تنها با آرزوی غرق شدن در رويايی که از اين کابوس رهاييشان بخشد.


صدای تاپ تاپ خفيفی از سقف رختکن به گوش رسيد و ورود تماشاچيان به جايگاههای مخصوص خود را اعلام کرد. اعضای زردپوش تيم کوييديچ هافلپاف با دستانی گره کرده روی نيمکتهای چوبی و رنگ و رو رفته ی رختکن نشسته بودند، بدون هيجان و بدون ترس. بيشتر حس عروسکهای خيمه شب بازی را داشتند که فرمانبردارانه به سمت پايان نمايشی از پيش تعيين شده سوق داده ميشوند.
دنيس کتاب را با خود به رختکن آورده و چنان به صفحه ای که نتيجه ی بازی آن روز را نشان ميداد خيره شده بود گويی انتظار داشت نگاه التماس آميزش اعداد را وادار به تغيير کند.
سرانجام مرلين از جا برخاست و با مشاهده ی وضع دنيس جريان امور را به دست گرفت.
- خيلی خب ديگه بچه ها، وقت رفتنه!
بازيکنان تيم اسليترين کنار مادام هوچ ايستاده بودند و در مقابل تشويق پرشور طرفدارانشان مغرورانه لبخند ميزدند. دنيس سرش را چرخاند تا نگاهی به جايگاه تماشاچيان خودشان بيندازد؛ کسانی که از قضيه ی کتاب باخبر بودند يا مأيوسانه اعضای تيم را می نگريستند و يا بی توجه به وقايع درون زمين با يکديگر صحبت ميکردند. تنها عده ای از دانش آموزان سال اولی بودند که به صورتی ناهماهنگ نام هافلپاف را فرياد ميزدند. او همچنين چهره ی هم گروهی هايش به هنگام بالا بردن جام قهرمانی ترم گذشته و هلهله ای که به راه انداخته بودند را به ياد آورد و با خود فکر کرد آيا به راستی جايگاه تماشاچيان هافلپاف تا ده سال ديگر آن خنده ها و فريادهای پيروزمندانه را به خود نخواهد ديد؟
دنيس که طعم تلخ افکارش را در دهان مزه مزه ميکرد برای لحظه ای کوتاه دست اينيگو ايماگو را فشرد و بدون رجزخوانی های هميشگی از او روی برگرداند. اينيگو لبخند کجی رو به اعضای تيمش زد و گفت:
- از همين الان بازنده ن!
- ... بالاخره مادام هوچ از بازيکنا ميخواد سوار جاروهاشون بشن و... بله، بازی شروع ميشه! مورفين گانت سرخگونو در دست داره... حالا اونو به ايماگو پاس ميده و... گـل! هافلپاف صفر، اسليترين ده! سرخگون در دستهای اريکا زادينگه... نه، ديگه نيست! بازدارنده ی الکتو تعادل اونو به هم ميزنه... ايماگو... و باز هم گل! سی ثانيه از بازی گذشته و اسليترين بيست امتياز جلو افتاده...
بلافاصله همان چند نفری نيز که در ابتدای بازی هافلپاف را تشويق ميکردند ساکت شدند و نيم ساعت بعد، پس از آنکه سرخگون يازده بار ديگر از حلقه های دروازه ی پيوز عبور داده شد تقريباً تمام تماشاچيان اين تيم در مقابل شعارهای تحقير آميز اسليترينی ها ورزشگاه را ترک کردند.
- ... صد و سی به صفر! اگر بارتی کراوچ گوی زرينو بگيره اين بدترين نتيجه در طول دو قرن اخير خواهد شد، هافلپاف حتی يک گل هم نزده!... و حالا مهاجمان اسليترين روی به حرکات نمايشی آوردن، واربکو ببينيد...!
اِما دندانهايش را روی هم فشرد و با خشم زمزمه کرد:
- ديگه کافيه!
- واربک يه چرخ زيبای ديگه ميزنه و... اوه! فکر ميکنم بازدارنده ی دابز بود که به اون برخورد کرد... سرخگون در هوا معلقه!
- شماها چه مرگتون شده؟! حتی تو اون کتاب لعنتی نوشته بود دو تا گل ميزنيم!
اِما سپس هم سطح با مرلين به پرواز درآمد و رو به او فرياد زد:
- مرلين، تو يه بار هم سرخگونو به دست نگرفتی! اگه اون کتابو نديده بودی هم همينطور بازی ميکردی؟
مرلين در هوا متوقف شد. به تمام تمريناتی که در دو ماه گذشته انجام داده بودند فکر کرد، به نقشه هايی که برای جشن دومين سال قهرمانيشان کشيده بودند، به لبخند رضايتی که در آخرين جلسه روی لبهای دنيس ديده بودند... يک مشت کاغذ و عدد چگونه ميتوانست اثر تمام اين چيزها را خنثی کند؟
- گانت ميره که سرخگونو بگيره... اما نه! مک کينن زودتر به اون ميرسه! سرعتش باورنکردنيه! مک کينن به تنهايی جلو ميره... پاس ميده به مالفوی... دوباره مک کينن و... گـل! کرو هيچ عکس العملی نشون نداد! شدت ضربه خيلی زياد بود! هافلپاف ده، اسليترين صد و سی... يعنی مهاجمان هافلپاف ميتونن دوازده گل ديگه رو هم جبران کنن؟
- نيازی به اين کار نيست...
آلبوس گوشه ی لبهايش را ليسيد و سعی کرد تمرکز بگيرد، ميتوانست گوی زرين را که جايی بالای دروازه ی اسليترين بال بال ميزد ببيند اما بارتی هنوز متوجه آن نشده بود. ارتفاعش را کم کرد و به طرف دنيس رفت.
- دنيس، من گوی زرينو ديدم اما بارتی به اون نزديکتره. وقتی به طرفش ميرم اون متوجه ميشه و ممکنه زودتر بهش برسه، بايد با يکی از بازدارنده ها حواسشو پرت کنی، باشه؟
- ولی... ما... اون کتاب...
- اون فقط يه کتابه دنيس! ما اشتباه ميکرديم... اين خود ماييم که تصميم ميگريم برنده باشيم يا بازنده.
- هی، صبر کن!
اما آلبوس با سرعتی سرسام آور از او فاصله گرفت. دنيس به دستانش نگاه کرد و به چماقی که هيچوقت در استفاده از آن دچار خطا نميشد آنگاه در لحظه ای کمتر از يک ثانيه که شايد ارزشی بيش از صدها سال زندگی را داشت او نيز مانند شش نفر ديگر به باوری دست يافت، اينکه سرنوشت آينده ی او را مشخص نميکند بلکه خود او سرنوشت و آينده اش را رقم خواهد زد.
- ... جريان بازی دقيقا برعکس شده و حالا هافلپافی ها هستند که اجازه ی نفس کشيدن به دروازه بان اسليترين نميدن، اونا بی وقفه حمله ميکنن و تا حالا زادينگ و مالفوی هم هر کدوم يک گل... صبر کنيد، مثل اينکه جستجوگرها گوی زرينو ديدن! نه، فقط پاتره که به سمت حلقه های اسليترين شيرجه ميره و حالا کراوچ هم به همون سمت اوج ميگيره! دنيس، مدافع هافلپاف و گريندل والد، چماق به دست اسليترين هر کدوم جستجوگرهای طرف مقابلو هدف گرفتن...
ورزشگاه در سکوت محض فرو رفته بود و دو جستجوگر همچون قناری تيز پرواز و ماری زهرآگين به سمت حشره ی شکاری پر جنب و جوششان پيش ميرفتند. بارتی مطمئن بود زودتر از آل گوی را به چنگ می آورد و ميخواست در آن لحظه به صورت او نگاه کند، ميخواست اندوه شکست را در چشمانش ببيند...
- کراوچ دستشو دراز ميکنه و... باورنکردنيه! اون تقريباً گوی رو گرفته بود اما بازدارنده ای که دنيس با مهارت به طرفش پرتاب کرد درست به جاروش خورد! پاتر گوی رو ميگيره! صد و هشتاد به صد و سی... هافلپاف برنده ی مسابقه س!
طرفداران اسليترين که تا چند ثانيه قبل برای جشن پيروزی پس از مسابقه برنامه ريزی ميکردند با ناباوری به يکديگر خيره شده بودند و نگاه آن چند تن از تماشاچيان هافلپاف نيز که باقی مانده بودند ميان تخته ی امتيازات، داور و آلبوس در نوسان بود؛ همگی شوکه شده بودند.
برای اولين بار اعضای تيم پيروز در سکوت به رختکن بازگشتند اما اين برايشان مهم نبود، آنها قبل از جشن و سرور وظيفه ای برای انجام دادن داشتند.


- خب، به نظرتون بايد چيکارش کنيم؟
- چطوره يه جايی قايمش کنيم؟
- نه. هر چيز پنهانی بالاخره يه روز پيدا ميشه!
- باز تو رفتی سراغ اين کتابای فلسفی؟ آخرش خل ميشيا! البته اگه در نظر بگيريم همين الانش نيستی! هه هه هه!
- اگه جرأت داری يه بار ديگه...
- بچه ها، ساکت! يادتون نره برای چی اومديم اينجا!
هر هفت نفر گرد کتاب حلقه زده بودند و متفکرانه به آن می نگريستند، به هيولای خفته ای که خدا ميداند اميد چند هزار نفر از دانش آموزان قرون گذشته را بلعيده بود و حريصانه انتظار چشيدن آرزوی بچه هايی را ميکشيد که حتی هنوز پا به اين دنيا نگذاشته اند.
- من ميگم بازش کنيم ببينيم الان که مسابقه رو برديم ما رو قهرمان اين ترم نشون ميده يا نه، هان؟
- اون هيچ چيزيو نشون نميده اسکور.
دنيس با قاطعيت اين جمله را به زبان آورد و هنگامی که همه به سمت او برگشتند برق شيطنتی در چشمانش درخشيد.
- شما رو نميدونم، اما به نظر من هوا يکم سرده!
- ديوونه شدی دنيس؟! اون بيرون آفتاب داره...
- اااه! چقدر تو ديرانتقالی پسر! منظورش اين نبود.
- پس منظورش چی بود؟
- اين... اينسنديو!



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
اسلایترین و هافلپاف


بازیکن ذخیره به جای اسکوربیوس مالفوی


دست خود را محکم بر روی میز چوبی در دخمه ی پرفسور اسنیپ کوبیدم و با صدایی که سعی داشتم جلوی فریاد آن را بگیرم، گفتم:
- این عادلانه نیست پرفسور؛ من باید توی این مسابقه باشم. خواهش می کنم اجازه بدید یک روز دیگه بیام.
- اسپراوت شما رفتارتون رو باید اصلاح کنید و بعد به فکر شرکت در یک چنین مسابقه هایی باشید، اون هم به عنوان ذخیره.
نیشحندی زد و سرش را با دفتر بسیار بزرگی که چیز هایی در آن ثبت می کرد، گرم کرد. قدم های سنگین خود را با بغض بر می داشتم و به حادثه ای که من مقصر آن نبودم فکر می کردم. و این که مسابقه ی فرا را باید دردخمه ی پرفسور اسنیپ باشم؛ جریمه بنویسم، آنجا را تمیز کنم و قوطی های داخل قفسه ها را مرتب کنم!

امروز سر کلاس معجون سازی پرفسور اسنیپ تاکید کردند که به هیچ وجه نباید مخلوط عصاره موی دم تک شاخ و برگ خشک شده ی نیلوفر آبی، با بخار خون اژدها کوچترین تماسی داشته باشد. بعد از این سخن پرفسور اسنیپ تنها انفجار مهیبی که نمی دانم چطور از آن زنده بیرون آمده ام را به خاطر می آورم، همه فکر می کنند مقصر آن انفجار من بوده ام که چند تا از بچه های اسلایترین هم به شدت زخمی شده اند. اما من حتی دست به مواد هم نزده بودم. مقصر حادثه ای شناخته شدم که در آن هیچ نقشی نداشتم.
به خوابگاه که رسیدم دنیس به طرفم دوید و با صدای به شدت ناراحت گفت:
- سوزان به شدت مریض شده و فردا نمیتونه به زمین بیاد.
- فردا باید توی دخمه ی پرفسور اسنیپ باشم؛ دقیقا ساعت مسابقه.
اجازه ی فرو افتادن اشک هایم را ندادم و خودم را به سمت تختم رساندم. اکثر بچه های تیم به علت انفجار امروز حد اقل زخم کوچکی برداشته بودند. با این که می دانستم مقصر من نیستم، اما نگاه های سنگین بچه ها به شدت آزارم می داد. همه ی بچه ها در سالن هافلپاف مشغول استراحت و گپ زدن بودند و من در گوشه ای اشک هایم بی امان، بر روی بالشم می ریخت و مشعلی که پشت سرم روشن بودباعث می شد تا سایه هایی را بر روی دیوار ببینم.
طبق معمول صبح زود از خواب بیدار شدم، چشم هایم که به شدت پف کرده بودند را با زحمت گشودم. قبل از این که کسی بیدار شود، سریعا خود را پشت در دخمه ی پرفسور اسنیپ رساندم. مدتی پشت در دخمه نشستم. هاگوارتز بیدار شده بود. خود را پشت پله ها پنهان کردم و مشغول تماشا شدم. همه ی بچه ها با هیجان لباس ها ی زرد و سبز به تن می کردند و به سمت زمین حرکت می کرند. تیم هافلپاف با غرور و متانت هرچه تمام تر و با هماهنگی زیبایی از پله ها به پایین می آمدند. دنیس لبخند میزد اما کاملا واضح بود از چیزی ناراحت است. و تیم هافلپاف بدون بازیکن ذخیره وارد رخت کن شدند.
وارد دخمه ی پرفسور شدم؛ سرم را پایین گرفته بودم. و شروع به انجام کار هایم کردم.
در رختکن هیچکس حرف خاصی نمیزد و همه تنها لباس های خود را عوض کردند دنیس یک دور بی حوصله نقشه ی حرکت را تشریح کرد و حرکت کردند.
داخل زمین نسیم ملایمی می وزید. اما دابز موهایش را با انگشتان ظریفش از صورتش کنار زد، بچه ها هیچ حرکت خاصی نداشتند و تنها تمرکز خود را بر شروع مسابقه جمع کرده بودند. ردای مادام هوچ با حرکت چمن زار موج خفیفی میخورد. سبز پوشان سرهایشان را بالا گرفته بودند و منتظر شروع بازی بودند.
گوی زرین آزاد شده بود. بازی آغاز شد و سرخگون ِ در دستان اینیگو ایماگو به سمت مورفین گانت پرتاب شد. دنیس باز دارنده ای را به سمت گانت پرتاب کرد؛ گانت تعادلش را از دست داد و اریکا زادینگ سرخگون را بدست آورد و با یک حرکت سریع به سمت چپ زمین سرخگون را برای اسکوربیوس پرتاب کرد. اسکورپیوس مالفوی با سرعت هر چه تمام تر سرخگون را به سمت حلقه ی دروازه ی اسلایترین فرستاد و اولین گل را برای هافلپاف ثبت کرد.
اسکوربیوس مالفوی باز دارنده ای را که گلرت به سمتش پرتاب کرده بود را به خم کردن سرش رد کرد. و مقابل مورگان الکتو قرار گرفت:
- مالفوی خائن، تو مایه ی ننگ اصیل زاده هایی. پدرت در مورد تو چی فکر می کنه؟
اسکوربیوس مالفوی صورت بی رنگش را به صورت الکتو انداخت، تمرکزش را از دست داد و کمی به سمت راست متمایل شد. اریکا زادینگ فریاد کشید:
- سرت رو ببر اون ور.
اما اسکوربیوس تا به خودش آمد، باز دارنده با قدرت تمام با سرش برخورد کرد. بر روی زمین ورزشگاه اسکوربیوس فریاد می زد که چیزی نمیتواند ببیند. با سرعت او را به سمت درمانگاه بردند و به دو تیم پنج دقیقه استراحت دادند. بچه های تیم هافلپاف به سرعت به سمت دفتر پرفسور اسنیپ رفتند. دنیس به نمایندگی از سایر بچه ها وارد شد و گفت:
- ببخشید پرفسور اسنیپ، ما یکی از بازیکن هامون رو از دست دادیم و دیگه بازیکن ذخیره نداریم. امممم .... میشه اجازه بدید که اسپراوت برگرده به بازی؟
- طبق قوانین این اختیار رو دارم که به این شاگرد که دیروز کلاس من رو منهدم کرد اجازه ندم، اما برای این که با اسلایترین مسابقه دارین و نمیخوام که بعد ها بگین به خاطر یک بازیکن که توی اتاق من جریمه بود بازی رو باختید؛ میتونید برید اسپراوت.
کاملا شکه به پرفسور اسنیپ نگاه می کردم؛ ته دلم مایع گرمی به پایین ریخت . لبخندی زدم. دنیس دستم را محکم گرفت و با سرعت به سمت زمین برد. در رختکن با سرعت هر چه تمام لباس هایم را عوض می کردم و دنیس با همان سرعت تا به داخل زمین برسیم شیوه ی بازی را برای من تشریح کرد.با ورود تیم کامل به زمین ناگهان همه ی هافلپافی ها فریادی کشیدند و از جای خود به نشانه ی خوشحالی برخواستند.
صدای گزارش گر با گرمی خاصی گفت:
هافلپا تونست بازیکن ذخیره ی خود رو به زمین بیاره!
مسابقه مجددا شروع شد. اریکا سرخگون را با سرعت برایم فرستاد. تا نیمه سمت چپ زمین رفتم که یک بازدارند به سمتم پرتاب شد، مقداری به سمت بالا متمایل شدم و سرخگون را به مرلین دادم. مرلین سرخگون را به سمت دروازه ی اسلایترین پرتاب کرد، اما آمیکوس کرو آن را گرفت و در دستان گلرت قرار داد. برق گوی زرین یک لحظه از رو به روی چشم هایم گذشت و به سمت آلبوس سوروس پاتر رفت، زاویه ی من و سرخگون در پشت سر آلبوس یکی بود. فریاد زدم آلبوس. تا برگردد و گوی زرین را ببیند. او که فکر کرده بود میخواهم برای یک باز دارنده به او اخطار بدهم، با سرعت از گوی زیرن دور شد. اشتباه بزرگی کرده بودم، اما بارتی کراوچ داشت به گوی نزدیک می شد که حالا سمت چپ زمین رفته بود. اما دابز باز دارنده را به سرعت به سمت او پرتاب کرد، باز دارنده به دستش برخورد کرد و تعادلش را از دست داد.
صدای سوت مادام هوچ و یک پنالتی به نفع اسلایترین. ایماگو با یک ضربه ی پر قدرت توپ را تبدیل به گل کرد، نیشخندی زد. در ده دقیقه ی آینده هر دقیقه اسلایترین یک گل زد و روحیهی تیم کویدچ هافلپاف( طبق اسم تاپیک درون تالار هافلپاف) . ایماگو در حالی که بسیار خوشحال بود چشمش به گوشه ی چپ زمین خشک شد، توپ تنها یک متر با انگشتان آلبوس سوروس پاتر فاصله داشت. ایماگو به بارتی کراوچ با نگرانی اشاره کرد که خود را به گوی برساند . کراوچ به سمت گوی شیرجه رفت؛ فاصله ی کراوچ هم با گوی زیاد نبود. گوی زرین در فاصله ی چند سانتیمتری دستان آلبوس سوروس پاتر خود را به بارتی کراوچ نزدیک تر کرد. آلبوس سوروس دست چپ خود به شدت به سمت گوی زرین کشید؛ در همان حال کراوچ محکم خود را به سمت او پرتاب کرد، آلبوس سوروس را به یکی از ستون ها کوبید و هر دو به به سمت زمین سقوط کردند. گوی زرین دیده نمیشد و در دست یکی از دو جستجو گر باید باشد. بر روی زمین دو جستجوگر کاملا بی حال افتاده بودند. با اعلام مادام هوچ گزارش گر بازی با تمام وجود فریاد زد:
- بــــــــــــله؛ گوی زرین در دستان آلبوس سوروس پاتر بوده. تبریک به همه ی هافلپافی ها. تبـــــــــــریک.
و صدای او در میان صدای فریاد یک پارچه ی زرد پوشان محو شد.
آلبوس سوروس پاتر توانست خود را به ضیافت پیروزی هافلپاف برساند اما اسکوربیوس مالفوی تا فردا شب آن روز باید استراحت می کرد. با این که هنوز هافلپافی ها از اتفاقات تا حدی هم شکه و هم ناراحت بودند، اما لذت پیریزویی که حقشان بود را با تمام وجود حس می کردند و تا فردای آن روز با شور و شوق در باره ی تمام حوادث بحث می کردند.


ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۷ ۲۲:۳۱:۳۲
ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۷ ۲۲:۴۱:۲۴
ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۱۹:۰۳:۳۲


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
هافل پيف پاف & اسلي ترين

مثل هميشه شلوغ، پر هياهو و عجيب! تالار هافلو ميگم. تالاري سرشار از چيزهاي خارق العاده كه داراي عجايب هفتگانه ميباشد... اعضاي تيم هافل!
ملت همه نشستن تو تالار و ميگن و ميخندن كه در خوابگاه باز ميشه و دنيس خرامان خرامان مياد تو.
تق! تق! تق!
دنیس کفشای سیندرلا رو قرض گرفته و يه كِش عروسكي هم بسته به موهاش! با ناز و ادا داخل ميشه. ملت همه در يك لحظه خف ميكنن و با چشماي ورقلمبيده زل ميزنن به دنيس!
- اوا دنيس خانوم! بيا بشين پيش خودم عزيـــــــــــــــزم!
- اي جاااااان... چه جيگر شدي!
-
- اين مسخره بازيا چيه دنيس؟
جمله آخري رو اريكا گفت كه يه گوشه با لباس تكواندو و كمربند مشكيش ايستاده و حالت تهاجمي به خودش گرفته بود. بقيه هم وسط تالار از فرط خنده پشتك ميزدن! دنيس پشت چشم نازكي كرد و گوشه هاي شلوارش رو كشيد و نشست لبه مبل.
اريكا با همون حالتي كه گرفته بود، شروع كرد در جا بالا و پايين پريدن و بلندتر گفت:
- مگه با تو نيستم؟ ميام چهار تا فن كاراته روت اجرا ميكنم فر بخوري ها، جوجه!
دنيس با تعجب و وحشت رو به اريكا كرد و با صدايي خفن نازك گفت:
- وا... چه خشن شدي تو اريك، مگه من چيكار كردم؟
اريكا با شنيدن واژه "اريك" که حسابی بهش حساسیت داره، خفن قاط ميزنه و شونصد متر ميپره هوا و جفت پا ميره تو دهن دنيس! منتها چون دهن دنيس باز بود، دخول ميكنه و كف پاش ميخوره به كف معده اش!

ساعتي بعد همه دور دنيس ايستادن و عده اي خندان و عده اي كلافه بهش زل زدن. دنيس هم همچنان با ناز و ادا براشون حرف ميزنه:
- خب بچه ها جونم، فردا مسابقه داريم با تيم اسلي! اَه اَه... ميدونين كه چقد ازشون بدم مياد. ايـــــــــــــش... مخصوصا از اون بارتيه؛ از اون داوره، دامبل بيناموس هم بدم مياد. با اون کلاس خصوصیایی که با پسرا میذاره وَی وَی ویَ...
اسكور ميپره وسط حرف دنيس:
- ماااااااااااااااااااااااااع! تو كه از اون خوشت ميومد. خودت چند تا از كلاساتو باهاش برام وصف كردي!
دخترا شروع ميكنن به جيغ هاي كوتاه كشيدن و از دور دنيس پراكنده ميشن و دنيس با اخم به اسكور زل ميزنه:
- چرا دروغ ميگي بوقی؟ من غلط بكنم از اين كارا بكنم. تازه... آلبوس كه به دخترا پا نميده!
ملت با شنيدن جمله آخر همه در هر حالتي كه هستن خشك ميشن. مرلين و سوزان که انگار اصلا تو تالار نیستن، یه گوشه در حال انجام حركاتي فوق بيناموسي هستن، اِما همون جور که داشت از زور خنده بندری می زد، خشک میشه ، اريكا رو هوا معلقه و پاهاش جفته و دو ميلي متر با دهن اسكور فاصله داره و قيافه اسكور اينجوريه، آسپ که داشت با خودش فکر می کرد دامبل حسابی اسمش رو با بیناموسی لکه دار کرده، در حین فک کردن خشکش می زنه و مغزش روی بیناموسی قفل می کنه و تنها کسی که خشکش نمی زنه لودوئه که در همون لحظه تو مرلينگاه خودشو خیس می کنه! (بوقی یعنی آفتابه از دستش میفته. چرا فکر بد می کنی؟ )
دنيس با تعجب به ديگران نگاه و شكايت ميكنه:
- مگه چي گفتم من باب؟ ازاد باش!
ملت به خاطر انباشت انرژي در بدنشون و مكثي كه داشتن، يهو شروع ميكنن رو دور تند حركت كردن. در اين بين دنيس با اين قيافه به درك چشم دوخته!
درک به پشت سر دنیس اشاره می کنه و میگه:
- اِ... کلاغه رو! **سوت**
و از یه صدم ثانیه غفلت دنیس استفاده می کنه و میره خودشو گم و گور کنه!

درگوشه اي از تالار پومونا و اِما سراشونو چسبوندن به هم و پچ پچ ميكنن و هر از چند گاهي نگاهي كينه وار به اريكا ميندازن. پومونا ميله هاي بافتنيشو از زير دامنش در مياره و شروع ميكنه به بافتن و اِما هم عليرضا (گوركن لودو) كه به فرزند خواندگي قبول كردن رو داره شير ميده!
- ببين پومي، اريكا رو ببين چجوري راحت هر كاري ميخواد تو تالار ميكنه! هيچ كس هم هيچي بهش نميگه!
- معلومه خب... دنيس هواشو داره. امروز داره ميزنه همه رو از وسط نصف ميكنه، فردا ميشينه رو ميز نظارت!
اِما يه نگاه "اين از كدوم دهاتي در رفته!" به پومونا ميندازه و ميگه:
- واااا... پومي جون رو ميز كه نميشينن، پشت ميز ميشينن!
- خفه شو دختره ي كور و كچل! نَسناس! ()

درگوشه اي ديگر از تالار، جايي تاريك و خفن، اسكور داره تو گوش دنيس چيزهايي پچ پچ ميكنه!
دنيس: پدر سگ!!
"شق!"
- بوقيده چرا به بابام فحش ميدي؟
- باباي تو كه تو كتابا نقشش منفي بود. همه بهش فحش ميدن...تصویر کوچک شده
"شق!"
- نخير رولينگ كامل توضيح نداد، وگرنه باباي من از اول عاشق هرميون بود و مثل اسنيپ طرف اونا رو ميگرفت!
- چـــــــــــــــــي ميگي! (با لحن بیژن چهارخونه بخونید)
"شق!"
- يه بار ديگه بزني از تالار معلقت ميكنم، بوق پدر!
- خب بگذريم، ببين دنيس جون، تو الان دختري ديگه نه؟
- آره!
- خب تو دوجنسي هستي!
-
"شق!"
- چرا ميزني بابا؟ خب مشكلي نيست كه، من خودم عملت ميكنم!
- يعني چي عملت ميكنم؟
- كاري ميكنم كه واقعا دختر بشي!
"شـــــــــــَــــق!"

*-شب قبل از مسابقه-*

دنيس لنگان لنگان و پيچ و تاب زنان و با حالتي مچاله و فشرده وارد خوابگاه ميشه:
- آآآآخ، الهي بي اسكور بشم! وااااي، ناقصم كردي! چرا بي هوشي نزدي بوقزده؟
اريكا از دور دنيس رو ميبينه و با اخم ميگه:
- صداتو نازك نكن برا من ها! ميام از موهات به سقف آويزونت ميكنم!
دنيس يهو صاف ميشه و فرياد ميزنه:
- تو به من چيكار داري دختره ي "بوووووووووووووووق" . كروشيو!
بعد از نفله شدن اريكا، دنيس با اين قيافه ميره به سمت تخت درك! درك هم با اين قيافه با سرعت نور غيب ميشه!

*-صبح، رختكن تيم كوويديچ(با توجه به اسم تاپيك در هافل!) -*

دنيس زير شنل زرد و مشكيش، دامن فرم هاگوارتز رو پوشيده كه تا بالاي زانوشه و پاهاي پرموش كاملا مشخصه! بچه ها دور هم نشستن و با حالت بدي به دنيس چشم دوختن. اسكور پوزخندي ميزنه و تو گوش پومونا زمزمه ميكنه:
- كاري كردم كه اريكا برا هميشه از چشمش بيفته!
پومونا:
دنيس سرفه اي آمبريج مانند ميكنه و ميره بالا منبر:
- خب بچه ها، بازي رو با خونسردي شروع كنيد و سعي نكنيد وحشي بازي در بياريد و وسط بازي خطا كنيد كه از دستتون دلخور ميشم!
آلبوس: ماااااااااااااااع، ولي ما هميشه وحشي بازي در مياورديم و همينجوري هم موفق ميشديم!
- آلبوس تو خيلي پسر بوقي هستی، بعد از اين بازي اخراجت ميكنم از تيم. از اول هم بايد درك جون رو به جاي تو مياوردم!

*- زمين كوويديچ (!) هاگوارتز-*

تماشاگرا ورزشگاه رو گذاشتن رو سرشون. صدای فحش ناموسی و بیناموسی چنان بلنده که هیچ کس نمی شنوه. (از اون پشت مشتا اشاره می کنن که صداها سانسور شدن. به گیرنده هاتون دست نزنین) تماشاگرای گریفی که بلد نبودن مثل لونا کلاه شیری درست کنن، دندوناشونو نشون میدادن و عر عر می کردن! (خب به من چه بلد نیستن صدای شیر تقلید کنن ) هافلی ها هم به جای آرم گورکن همیشگیشون، بیل و کلنگ دست گرفتن که هم با قشر آسیب پذیر و کارگر جامعه همدردی کرده باشن و هم مثلا بگن که خودمون گورتون رو می کنیم!!!
با ورود دنيس به زمين همه به طور ناگهانی ساکت میشن. چی؟ صدا که قطع بود، از کجا فهمیدم ساکت شدن؟ خب حواست پرته دیگه، صدا وصل شده:
- پسرش كه نتونست ما رو شكست بده، ببينيم دخترش ميتونه!
- چو دنيس دختر شود، هافليان شپلخ شوند!

دنيس كه از كارها و حرفهاي تماشاچيان سر در نمياورد. پاهاش رو روي چمن هاي خشك ورزشگاه كشيد و به سمت دامبل و تيم اسلي رفت. دامبل با ديدن دنيس ابتدا اينجوري ميشه، بعد هر چي دنيس جلوتر مياد متوجه ميشه كه دنيس تغييراتي توش به وجود اومده... حالا دنيس روبروش ايستاده و با صورت جمع كرده از تنفر به دامبل نگا ميكنه. در اين لحظه دوزاري دامبل ميفته و به خاطر اينكه يكي از پسركهاي سيفيتش رو از دست داده، غش ميكنه و ميفته رو دنيس.
طي اين حركت دنيس جيغ بنفشي ميكشه و دامبل رو پرت ميكنه که طی یه حرکت سینوسی با طول موج سه و چهارده صدم تسلا بر هکتار! شیش متر اوج می گیره و بعد سقوط می کنه و پخش زمین میشه و استخون هاي پوكش خردو خاكشير ميشه! خلاصه بعد از جمع كردن باقي مانده دامبل با جارو دستي از روي زمين، و چسبوندن قطعات بدنش به هم، بازي شروع ميشه.
"سوووووووووووووووووووت، شق، تيپ، بوف، دوبس، زوپس، عررر" (اولي سوت بازي بود، بقيه اش صداي بلند شدن بروبچ از زمين!)
هنوز پيوز به دروازه نرسيده كه سلسيتنا گل اول رو ميزنه.
پيوز: ماااااااع! اين كه شناسه اش رو عوض كرده، بايد الان تو راون باشه. گل اين يارو ِمجازي قبول نيست!
دامبل كه همچنان با حالت غم به دنيس نگا ميكنه، بدون كوچيكترين توجهي به بال بال زدن پيوز، جاروش رو به سمت دنيس هدايت ميكنه. دنيس اخم هاش رو كرده تو هم و به دنبال بلاجر ها ميگرده تا مانع از حمله اسلي به دروازشون كه با داشتن يك دروازه بان روح، اصلا دروازه بان نداره، بشه!
دامبل: عزيز كوچكم تو چرا اينگونه گشته اي؟
دنيس با ديدن دامبل يه جيغ ديگه ميزنه: برووووو گمشووووووووو! مرتیکه ایکبیری!
و با چماقش يكي ميكوبه تو ملاج دامبل، مغز دامبل ميفته تو دهنش، ریشاش که صد سال آب هم بهشون نداده چه برسه به کود، یهو دوازده و نیم سانت رشد می کنن و در نتیجه جاروش منحرف ميشه(هر کی ارتباط انحراف جاروی دامبل با افزایش ریشش رو پیدا کرد، خب پیدا کرده دیگه به من چه بندازدش تو صندوق پست). در اين لحظه است كه صداي گوشخراش گزارشگر به گوش ميرسه:
-" قيـــــــــــومكس...فيــــــــش، هووووووووووووي، دنيس بوق زده اهل بوقستان به دامبل من چيكـــــــــار داااااااااااري؟؟!"
صداي پرسي بود كه از پشت جايگاه ويژه داشت به دامبل له لورده نيگا ميكرد. در اين لحظه پرسی بر اثر پس گردنی مینروا مک گوناگال با سر میره تو شیشه جلو و از دامبل له و لورده تر میشه.
پرسي: تو اينجا چيكار ميكني آنيت؟ بوقي چرا منو ميزني؟ بدم از تالار گيريف معلقت كنن؟
مك گوناگال با اين قيافه ميناله: بابا نقش من تو كتاب همينه ديگه، بايد تذكر بدم كه در مورد بازي گزارش بدي نه چيز ديگه!

اون طرف توی زمین كوافل ميفته دست اريكا، پومونا از نيمكت ذخيره فرياد ميزنه: سكتوم سمپرا!
افسون ميخوره به جاروي اريكا و جارو هزار تا چاك ميخوره و اريكا سقوط ميكنه. دنيس با ديدن اين صحنه يك لحظه دلش به خاطر دعوا ديشب خنك شد و بعد كه يكم فكر كرد ديد كه سقوط اريكا مساويست با شكست تيمشون. پس...
- بيگـــــــــــــــــــي منوووووووو!
دنيس شيرجه ميره پايين و تو هوا اريك رو ميزنه زير بغلش و بعد فرياد ميزنه: آچيو جارو (!)
و به اين گونه اريكا نجات پيدا ميكنه. (چی؟ آبکی؟ ارزشی؟ فیلم هندی؟ نه عزیز من چرا توهین می کنی؟)
اريكا: دنيس، ديگه كاراته روت اجرا نميكنم.
دنيس: تو بيجا ميكني اجرا كني، حيف كه تو تيم عضوي وگرنه جفت پا ميومدم تو دهنت!

در گوشه اي از زمين اسكور و اِما با حرص به اريكا و دنيس نگا ميكنن. صداي گوشخراش پرسي دوباره به گوش ميرسه:
" خب، واقعا متاسفم كه بايد بازي به اين مسخره اي رو گزارش كنم. بله، داور عزيز بازي رو ميبينيم كه داره با سرعت به سمت دنيس ميره. باد ريشاش رو پراكنده كرده و صد برابر جيگرتر شده..."
صدايي از پشت سرش: پرسي شرمنده ها، ولي انگار يه پس گردني ديگه هم ميخواي. آخه كدوم گزارشگري در مورد داور حرف ميزنه؟

تا الان اسلي دو تا گل زده! مورگان يه بلاجر پاس ميده به گلرت و اون هم مستقيم نشونه ميره به سمت اسكور كه كوافل رو گرفته دستش! اِما اون وسط ترمز ميزنه و بلاجر رو با چماغش ميفرسته طرف اريكا وباعث ميشه مغز اريكا منحدم بشه!
اِما: تصویر کوچک شده
پومونا:
باقي ملت:

كل ورزشگاه يهو در سكوت فرو ميره و نگاه ها نصفي روي بدن بي سر اريكاست كه تعادلش رو روي جارو حفط كرده و نصفي روي اجزاي دروني مغز اريكا كه روي چمن ها ريختست! صداي پرسي يهو سكوت رو ميشكنه:
- " اين چي بوووود؟ امكان نداره يك بلاجر بتونه كله طرف رو متلاشي كنه! چه باحال بود..."

عده اي شروع ميكنن به گريه و زاري و در همين حين چهار تا ديوانه ساز از راه ميرسن و اِما رو به طرز خفني ميبوسن و ميبرن! دامبل هنوز سوت بازي رو نزده و داره دور و ور دنيس ميچرخه:
- من بايد تو رو بررسي كنم. چه طور ممكنه پسري يك شبه دختر بشه؟ من چند تا دختر خوشگل سراغ دارم، اگه بشه اين دخترهاي سيفيد رو يك شبه تبديل به پسر كرد، چي ميــــــــشه!
دنيس با چشماني گرد شده به بدن اريكا زل ميزنه. تصاویر شروع می کنن به بندری زدن تو ذهن دنیس: نقل قول :

نقل قول:
دنیس و اریکا دست در دست هم مثل دو تا تسترال عاشق زیر برف راه میرن.
خواننده ها:
راوی: خفه! حالا من گفتم تسترال که نباید بخندید. نمی تونم بگم کبوتر که! پست از هری پاتری بودن در میاد. ببند نیشتو!
--------------------------------------------
دنیس داره زیر برف راه میره و دامبل مثل یه تسترال عاشق بهش نگاه می کنه.
خواننده ها:
راوی: بدون شرح!
---------------------------------------------
دنیس در حالی که لباسش زیر برف سفید شدن، در دفتر دامبل رو باز می کنه و مثل یه کفتر پرکنده فرار می کنه، دامبل هم در حالت "منو تنها نذار! رو قلبم پا نذار" رو زمین دنبال اون کشیده میشه و به نظر میرسه مثل این پسرای بی جربزه فیلمای عشقی داره به دنیس التماس می کنه که نره.
خواننده ها:
راوی: پس از تحقیقات مشخص شد که اون برفای روی لباس دنیس، ریش دامبل بودن و دامبل هم به همین دلیل دنبال اون توی راهرو کشیده میشده!


دنیس مثل سایت که بی هیچ اخطار و راهنما زدنی قطع میشه، یهو قاط می زنه و مثل انسانهاي زنجيري به دامبل حمله ميكنه و اول از همه ميره سراغ ريشاش و بعد از كندن اونا دامبل رو به دو قسمت مساوي تقسيم ميكنه!
پرسي که دیدن این صحنه رو تاب نمیاره، داد می زنه:
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
و در حالی که به خاطر اون فریاد دهنش به اندازه نصف زمین کوویدیچ باز شده، از بالاي جايگاه به قصد نجات دامبل خودش رو پرت ميكنه پايين و در راه دفاع از عشق و سیفیتیت و دامبليوسم شهيد ميشه. بارتی با دیدن از خود گذشتگی و اوج معرفت و عشق پرسی به دامبل، به تقلید و به طرف مرادش شیرجه می زنه! (البته بارتی با جارو شیرجه می زنه، لااقل جرئت خالی شیرجه زدن هم نداره بلکه از دستش راحت شیم!)
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
و دهنش رو به اندازه نصف زمین کوویدیچ باز می کنه. ملت بازیکن و تماشاگر جهت ممانعت از خورده شدن، زمین بازی رو ترک می کنن! همین که بارتی بالای سر پرسی می رسه، جیغ می زنه:
- اسنیــــــــــــــــــــــــــــــچ!
(خب وقتی دهن پرسی به اندازه نصف زمین باز شده، دهن بارتی هم اندازه نصف دیگه، لابد یکیشون اسنیچو قورت دادن دیگه)
و دوربين روي قيافه پيروز بارتي كه در يك دست اسنيچ و در دست ديگرش جسد ناروحانی (یعنی جسدی که روح نداره) پرسی رو گرفته و وسط زمین خالی کوییدیچ ایستاده، زوم می کنه!


*-چندين روز بعد، سخنرانی آلبوس سوروس پاتر، وزیر جادو (راوی: دیدم این آسپ هیچ کاری تو بازی نکرد، گفتم بذارم لااقل یکم سخنرانی کنه، به یه دردی بخوره بالاخره!)-*

- من، به عنوان وزیر جادو خودم رو موظف می دونم یه سری توضیحات راجع به مسابقه کوویدچ(!) اخیر هاگوارتز و اتفاقات پیرامون اون بدم.
طبق تحقیقات کارآگاهان وزارت، رفتار عجیب دنیس به خاطر فشارهای ناشی از کلاس های خصوصی فشرده وی با دامبل بوده که سبب این اختلالات رفتاری در وی شده.
لازم به ذکره که هم اكنون دنيس به خاطر قتل عمد آلبوس پرسيوال والفريك ... آه چقد طولانيه، همون دامبل و قتل غير عمد بازرس عالي رتبه و رئيس شورای هاگوارتز و ... اوووف چقد مقام داره، همون پرسي، در ازكابان به سر ميبرد!
همچنین در مورد بلاجري كه باعث منحدم شدن كله ي اريكا زادينگ شد. طی تحقیقاتی که لودو بگمن، رئيس اداره تفريحات و ورزشهاي جادويي، به همراه آرتور ویزلی، رئیس بخش ارتباط با ماگل ها، انجام داد، مشخص که بلاجر در واقع اصلا بلاجر نبوده، بلكه يك توپ جنگی مشنگي بوده است!
در این رابطه کارآگاهان وزارت، اِما دابز و پومونا اسپروت رو به عنوان مظنونین حادثه دستگیر کرده اند که الآن در بازداشتگاه به سر می برن.
یه خبر دیگه هم باید بدم و اون اینکه جسد بی جان درک، دیگر ناظر تالار هافلپاف و دوست دنیس، در چاه مرلینگاه پیدا شده! این شخص به دلایل نامشخصی خود را در چاه غرق کرده و کشته است!
در این رابطه لازم به ذکره که اولا "غرق کرده" و "کشته است" در خط بالا کاملا فرق دارن و من وزیرم و بهتر می دونم و بحث نکنین و دوما اینکه کارآگاهان هنوز در حال بررسی علل خودکشی این فرد هستن که البته خودکشی هم با غرق کردن و کشتن فرق داره!
و به عنوان آخرین نکته، با توجه به اینکه هر دو ناظر هافل شپلخ شدن، کله اریکا منهدم شده و اِما بازداشته، و عضو قدیمی و خوبی تو هافل نمونده، من خودم رو به عنوان ناظر جدید هافلپاف اعلام می کنم.

راوی: بگیرید این بوقی بوق مذهب بوقستانی رو! همه اینا زیر سر خودش بوده! همه رو سر به نیست کرده که ناظر شه! بگیریدش!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
هافلپاف و اسلیترین


- وای ... خداجونم ... باورت میشه اریکا ؟ من و تو ، با هم ، این ترم ، توی یه پست ؟ ... مثل یه معجزه ست !

مرلین همونطور که با شعف و هیجان انگیزناکی این جملات رو به زبون می آورد ، با آغوش باز به سمت اریکا رفت که یه دفعه تو همین موقع ، دنیس از ناکجا آباد سر رسید و خودشو بین اریکا و مرلین چاپوند و دستاشو از دو طرف باز کرد و عملا راه رو بر مرلین بست : خجالت نمی کشی مرتیکه ی بی ناموس بوقی ؟ خودت برو یه ناموس واسه خودت پیدا کن . به اریکای من چیکار داری ؟ یادت باشه چی بهت می گم ، اگه ببینم یه نیگاه خارج از چارچوب به اریکا انداختی ، من می دونم و تو . مفهومه ؟!

تو همین موقع ، لودو – گنده ی هافل – جفت پا پرید وسط معرکه و با خونسردی اعصاب خردکنی گفت : آخه یکی نیست به تو بگه ، پسر مگه تو عقل نداشتی ؟ پس واسه چی این دو تا رو با هم انداختی تو یه پست ؟ واسه چی جای اِما و اریکا رو عوض کردی ؟ واسه چی یه روح رو گذاشتی دروازه بان ؟ هان ؟ هان ؟ هان ؟

دنیس بدون توجه به حرفا و اعتراضای لودو ، با کلافگی پرسید : پس این آلبوس کجاس ؟
پیوز همونطور که از چلچراغ وسط تالار آویزون بود گفت : انتظار داری کجا باشه ؟ از صبح تو مرلینگاه گیر کرده !
اِما با حالتی مامان بزرگ وارانه گفت : همه ش به خاطر اون همه بلالی هست که دیشب تند تند می خورد !

× یک ساعت بعد ، رختکن هافلپاف ×


بچه ها همه رداهای کوئیدیچشونو پوشیده بودنو و آماده ی رفتن بودن . دنیس هم یک سره ضمیمه ی اریکا بود و همزمان نگاهش به مرلین بود .
آلبوس همونطور که دلشو چسبیده بود از اتاق فکر و تخلیه اومد بیرون و ناله کرد : من رودل کردم . چیکار کنم آخه من ؟
- غلط کردی رودل کردی ! می خواستی کمتر بخوری. شکمو! اصلا امروز باید اسنیچو زودتر از همیشه بگیری . من کاپیتانم . من دستور می دم . فهمیدی ؟
آلبوس :


بالاخره بروبچز هافلی راهی زمین شدن . به محض ورود به زمین اول یه نیگا به جایگاه تماشاگرا انداختن ، که همه شون به این حالت بودن . بعد که نیگاشون به زمین کوئیدیچ افتاد خودشونم به این حالت در اومدن .

زمین کوئیدیچ ، اون زمین قبلی نبود و مثل اینکه توش یه عملیات عمرانی در حال اجرا بود . گوشه های زمین ، جرثقیل ها ، لودرها ، فورقون ها و استانبولی های حمل خاک به چشم می خورد . درست وسط زمین هم چند تا کامیون مشغول عملیات خاکبرداری و حفر یه چاله به این قاعده ( تخمینش با خودتون ) بودن !

یه دفعه از اون دور یه کله ( تشدید بذار رو "ل" ) با موهایی به رنگ هویجی آتشین (!) به اعضای هر دو تیم نزدیک شد . البته که اون فرد کسی جز پرسی ویزلی نبود .

پرسی : سلام به همه . چیه ؟ تعجب کردین ؟ این یه عملیات عمرانیه ، واسه گسترش و پیشرفته سازی زمین کوئیدیچ . مسئول این طرح هم کسی جز آلبوس دامبلدور نیست .

بعد با دستش به 10 متر اونورتر اشاره کرد و آلبوسو نشون داد که یه دستمال گل گلی بسته بود به سرش و ریشاشو دو گوش بافته بود و انداخته بود تو پاچه های شلوار کردیش . یه ماله هم دستش بود و داشت با گچ ها و سیمان ها ور می رفت و برای بقیه هم دست تکون می داد .

همه یک صدا : پس ما چه جوری امروز بازی کنیم ؟
پرسی : به سختی . خیالتون راحت باشه . مشکلی پیش نمیاد . من داور این بازی ام!
همه تو دلشون : یا ریش مرلین ! شانس بیاریم فقط زنده بمونیم !


× با سوت پرسی بازی شروع میشه ×


گزارشگر ( لی جردنه دیگه ) : بله . و حالا بازی بین دو تیم اسلیترین و هافلپاف شروع میشه . بازیکنای هر دو تیم اوج می گیرن . گرچه هنوزم وضعیت لنگ در هوا به نظر میرسه و همه گیج می زنن ، ولی پاسکاری ها شروع میشه . زادینگ سرخگون رو در دست داره . اون بدون توجه به مک کینن که سایه به سایه دنبالشه – چشم دنیس روشن – سرخگون رو به اسپراوت واگزار می کنه . اسپراوت به مک کینن . اما نه ... گانت مثل یه عقاب تیزپرواز توپ رو از چنگ اونا درمیاره و به سمت ایماگو پرتاب می کنه . ایماگو به سلستینا ؟ سلسینتا ؟ سلسیتنا ؟واربک ... ای بابا ، این اسلی ها هم چه اسمای سختی دارن . من هنوزم نمی دونم تلفظ درست اسم کوچیک واربک چیه . تازه شم ، همه شون اسماشون یا "ک" داره یا "گ" .

بازدارنده ی الکتو مانع پیشروی زادینگ میشه و درست همون توپ رو ایماگو وارد دروازه ی پیوز میکنه . دقت کنین "پیوز " . رجوع شود به امضای ایشون .

پیوز با ناراحتی توپ رو به سمت اسپراوت پرتاب می کنه . دنیس و اِما با همه ی وجود در تلاشن و چماق هاشونو محکم چسبیدن و آماده ی ضربه زدنن . اسپراوت به مک کینن . مک کینن به زادینگ . چیزی نمونده که بتونن این توپ رو گل کنن . دنیس بازدارنده ی گریندل والد رو منحرف می کنه . اما واربک یه دفعه سر میرسه و توپ رو می قاپه و ... نه!

چشمای همه ی تماشاگرا به قاعده ی در قابلمه شد . ردای واربک به نوک جرثقیل وسط زمین گیر کرد و خود واربک ، همونطور که از رداش آویزون بود ، با زاویه ی 180 درجه شروع به دَوران کرد . تو همین موقع الکتو از راه رسید و با چماقش یه ضربه به ردای واربک زد .

اوه...نه... به این می گن بدشانسی . واربک مستقیما به همراه توپ توی بغلش شوت میشه توی دروازه ی خودشون و آمیکوس کرو هم وامیسته مثل شیربرنج نیگاش می کنه .

صدای جیغ تماشاگرای هافلی توی ورزشگاه می پیچه.
گل برای هافلپاف !


- بازی همچنان روانه و جریان داره . اَه اَه ... چه بازی ای . گرانرویش اصلا خوب نیس .
این بارتی کراوچ و آسپِ ( کوچیک شده ی آلبوس سوروس پاتر ) هم که معلوم نیست دارن چیکار می کنن . آسپِ که مثل چراغ راهنمای ماشینای مشنگی ، یه لحظه هس، یه لحظه نیس ، معلوم نیست کجاس .


درست همین موقع یه صدایی توی ورزشگاه میپیچه و انعکاس پیدا می کنه و همه ی حضار قیافه شون به این شکل در میاد .
بارتی : راحت باشین . زنگ اس ام اس من بود .خودم که نمی تونم به این رسایی آروغ بزنم .

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که سوت پرسی به صدا در اومد و ملت ، آسپِ رو دیدن که یه گونی سیمان آورد پیش پرسی و خالیش کرد و از توش اسنیچو آورد بیرون !


× بذارم تو خماریش بمونین یا شفاف سازی کنم ؟ ×

طی تحقیقاتی که توسط عله ی نیلی صورت گرفت ، مشخص شد که :

آسپِ : آره بابا . من که از دیشبش رودل کرده بودم ولی هیشکی به من محل نمیذاشت نمی فهمید دارم چی می کشم . وسط بازی ، وقتی اون صدای اس ام اس بارتی بلند شد ، من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و اومدم برم تخلیه گاه . بعد نمیشد که بازیو همینجوری ول کنم برم . به خاطر همین یه چرخی زدم دور زمین . دیدم نزدیک آلبوس یه گودالی هست که یه آدم توش جا میشه . آفتابه ی پرسی هم بغلش بود . فهمیدم که اینا، اینجای دنج کارشونو می کنن .

خلاصه همینجوری که داشتم کار خودمو بی سروصدا (!) می کردم دیدم موبایل آلبوس زنگ خورد ...


آلبوس : بارتی بیا من بهت می گم اسنیچ کجاس . تا فردا صبح هم که بگردی نمی تونی پیداش کنی .
بارتی : نه ، تو داری منو فریب میدی .
آلبوس : بابا دارم بهت راس می گم . ببین ... اسنیچ تو همین گونی سیمانی هست که دو متری منه . من و پرسی این کارو کردیم . اصلا همه ی این عملیات عمرانی یه نقشه ست واسه اینکه هافلی ها ببازن . اسنیچم خودمون گذاشتیم تو همین گونی .
بارتی : کدوم ؟
آلبوس : آی کیو ... همینی که دو متری منه .
بارتی : دو متری تو که چیزی نیست . فقط یه بیل و کلنگه .
آلبوس : مگه کوری تو ؟ ببین ...
بعد برگشت و با دستش دو متر اونورتر رو نشون داد که ...
آلبوس :


آسپِ : آره خلاصه . منم که تازه راحت شده بودم ، زودتر پریدم گونی رو کشون کشون بردم پیش پرسی . آلبوس منو ندیده بود .

×××

بر اساس تصمیمات عله ی نیلی ، شناسه ی آلبوس دامبلدور ازش گرفته شد و شناسه ی افتخاری توحید ظفرپور دو دستی تقدیمش شد . موها و ریش هاشو هم از ته براش تراشیدن . مجبورشم کردن با یه شلوار جین بره تو همون زمین عملیات عمرانیشو بدون جادو تموم کنه .
پرسی هم به جرم همدستی با آلبوس ، و از همه مهم تر ، اینکه به عله ی" نیلی" گفته بود عله ی "سرخابی " در کنار آلبوس به کار گماشته شد !


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
آغاز بازی دو تیم اسلاترین و هافلپاف ! پایان بازی در تاریخ جمعه 28 تیر ماه ساعت 23:59 !

موفق باشید

پ.ن: امتیازات دیدار قبل تا پایان امروز زده خواهد شد !


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۶:۵۵ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
پایان بازی گریفیندور و راونکلاو در ساعت 23:59 دقیقه دیشب!

آغاز داوری این بازی تا آغاز بازی بعدی !


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
بازی کوییدیچ گریفیندور و راونکلا

تازه وینکی پاشو نذاشته توی چمن پارک و میتینگ که یه دفعه راجر با یه دورخیز صدا(!) بهش میگه: راستی وینکی! چو گفت بیا امشب بازی داری...
وینکی یه نگاه به ساعت..یه نگاه به فردا که میخواد بره مسافرت!
یه گریه

یک ربع بعد:
راجر: پس میری بازی کنی؟

نیم ساعت بعد:
راجر: تمرین کردی؟

چهل و پنج دقیقه بعد:
راجر: میدونی یاراتون کیا هستن ؟

یک ساعت بعد:
راجر: خب خوشحال شدم! خداحافظ
وینکی: راجر جون مادرت! بدبختم..یه بچه ی علیل دارم!یه شوهر فقیر! بیا به دادم برس..چی کار کنم!؟
راجر:من بگم؟
وینکی: اوهوم!
راجر: یکی بود، یکی نبود! زیر گنبد مرلین، غیر از مرلین تیم گریفیندور و ریونکلاو بودن که گویا مسابقه داشتن!

صبح مسابقه:
ریونکلاو:
آلفرد بلک در حالی که مدل موهاش رو تغییر داده و به شدت به خودش رسیده که دل افراد رو بربایه: بچه ها! راسته میگن آلبوس هم تو این بازیه؟
لونا:آره!
آلفرد بلک دوباره با تف موهاشو مرتب میکنه: چه خوب!
همه نگاه مشکوکی به هم میندازن!
چو: حالا ما بدون تمرین چه خاکی بریزیم سرمون؟خاک هاگوارتزو؟
آلفرد بلک: وای آلبوس! بذار ببینمش...


هنگام مسابقه:

گابریل و آلبوس با هم دست میدن و یه نگاه خاک بر سرت ، سوسکی! به هم میندازن!

بازی شروع میشه

گزارشگر: عجب بازی ای! آلفرد بلک چه خوشگل شدی امشب؟
تره‌ورر توپ رو از دست جسیکا در میاره و به لونا پاس می‌ده
آلفرد بلک به سمت آلبوس میره!
آلبوس: اوه مای گاد! ببین خدا چه بزرگه..
و یه چشمک میزنه به آلفرد بلک، از اونجایی که بلد نیس چشمک بزنه..هر دو چشمش بسته میشه و لونا یه گل میزنه!

گزارشگر:گـــــــــــــل!
تد بازی رو آغاز میکنه و با بلاجر فلور متوقف می‌شه! لیلی دنبال تره‌ور حرکت می‌کنه که نزاره گل بزنه
آلفرد بلک که کنار آلبوسه دستش رو میگیره!
آلبوس: اممم..بازی جذابیه!
باز هم توپ دیگه‌ای وارد میشه
آلفرد بلک: بلی!من تشنمه..خیلی
آلبوس: بذار برات آب میارم
و میره و آب بیاره و د راین فرصت بیست و پنج تا گل میخورن!
پرسی فحشی زیر لب میده و نگاهی به آلفرد بلک میندازه! و بلاجر رو به طرفش شوت میکنه!
آلبوس: نههه! دلت میاااد؟ و بین آلفرد و بلاجر قرار می‌گیره! .... با این کار گریفیندور مجبور میشه از ریموس لوپین استفاده کنه که در نتیجه بیست و پنج گل میخوره! تا وقتی که ...
گزارشگر: اوه مثل اینکه جیمز اسنیچ رو دیده! چی دیده شیطون بلا!میره که بگیرتش! چو بدو، جیمز بدو!ولی ...نــــــــــه! جیمز اسنیچو گرفت!
داور از اون ور سرشو میاره توی تصویر: ریون برنده! چون امتیازش بیشتره!
داور میره

و این روز هرگز فراموش نشد...
قصه ی ما به سر رسید!


همه چیز همینه...
Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.