هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
امتیازات جلسه دوم تاریخ جادوگری


گریفیندور
پیتر پتی گرو:27
پرسی ویزلی:28
آلبوس دامبلدور:28
هرمیون گرنجر:25
استن شانپایک:25
فرد ویزلی: 25

اسلیترین
هیچ کس شرکت نکرده است

هافلپاف
آراگوگ:24
دنیس:27
پیوز:27
پردفوت: 16
رز ویزلی:22

راونکلاو
گابریل دلاکور:28
آریانا دامبلدور:26
لونا لاوگود:26
هلنا ریونکلاو:30

مجموع:
گریفیندور:26.3 رند شده به 26
اسلیترین:0
هافلپاف:23.2 رند شده به 23
راونکلاو:22


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۱:۱۸:۲۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۱:۲۹:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
عرق ریزان درحالی که پشت دستگاه پروژکتور و یک پرده پنهان شده بود وارد کلاس شد.
لوپین:
دانش آموزان:
پس از مدتی هنگامی که سرانجام موفق شد پروژکتور را درسرجایش بگذارد شروع به صحبت کرد: خب، همونطور که درجلسه اول اعلام کردم قرار بود این جلسه درباره جنگ جن ها که مطمئناً چیزهایی درباره اش شنیدین صحبت کنیم.
اندکی مکث کرد تا عرق هایش را خشک کرده و قدری آب بنوشد و همزمان با آن وردی زیر لفظی را اجرا کرد.
پس از مدتی با صدای خس خسی بینز شروع به صحبت کرد: جنگ میان جن ها و جادوگران به قدری بزرگ بوده که تا به اکنون، آثارش در میان این دو گروه باقی مانده.این جنگ ها تنها براثر یک چیز ایجاد شد. خودپسندی جادوگران. جادوگران فکر میکردند جن ها یک برده هستند و تنها بهشون دستور میدادند و دستمزد خیلی کمی براشون درنظرمیگرفتند.
دراین حین،هرمیون به علت شنیدن این موضوعات بسیار عصبی شده و دچار سکته مغزی میشود
لوپین: این هم یکی از آثار جنگ جن ها.در این جنگ ها، جنهای زیادی مانند هیرپوی کثیف شرکت داشتند. من در این جلسه قصد دارم یکی از این جنگ ها رو که جنگ جان نامیده شده است رو بهتون نشون بدم. علت این نامگذاری، این هست که در این جنگ حدود 1000 نفر از جادوگران و 400 نفر از جن ها کشته شدند. و زخمی ها نیز کلا در حدود 5000 نفر بودن. البته این فیلم به علت دارا بودن صحنات خشن، مقداری توسط صاحب خاطره به آن بوقیده شده است اما درهرصورت برای کلاس کافی است.
آنگاه پروژکتور را با تکانی به چوبدستیش، روشن کرده و بچه ها را برای اولین بار در کلاس تاریخ جادوگری هشیار و سرحال نمود

------
تکالیف:
1- زندگینامه یکی از جن ها یا جادوگرانی را که در این جنگها وجود داشته اند بنویسید(غیر رول-15 امتیاز)
2- فیلمی را که در تدریس ذکر شده است شرح دهید(رول -15 امتیاز)


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
تکلیف جلسه ی دوم


[color=6600CC]سال 1854[/color]



دخترک قیافه ی جذابی نداشت ، زشت ، بی ریخت و با دماغی گنده و خال خالی در میان صورتش ! موهایی کدر و کم پشت و بی حالت داشت . و در حقیقت معلوم نبود که ننه و بابای این دختر چی بودند که این بشر به این روز افتاده بود و بیشتر به درد سطل آشغال می خورد . نه از لحاظ قیافه ، بلکه موجودی بی عرضه و بی دست و پا بود و بد بختانه نام ساحره را بر رویش داشت که آبروی هرچی جادوگره برده بود ! به همین دلیل مورد طرد خانواده و آشنایان خود واقع شد .


در جوانی بعد از اینکه از روستای خود خارج شد ، تنها و بی کس ، افسرده و ناامید بسوی مکانی دوردست رفت و اتفاقا کلبه ی چوبی کوچکی در میان درختان جنگل پیدا کرد . باید زنده می ماند ،بسوی خانه رفت ....
دختر به قدری احمق بود که سالها تدریس و آموزش بر روی او کافی نبود و حتی قادر نبود یک شی رو جابجا کند ، چه برسد به اینکه بخواهد برای خودش غذا تهیه کند . خلاصه باز هم شانس به یاریش آمد و به ذهنش رسید که مانند یک احمق ماگلی ! چهار دست و پا به دنبال غذا در میان بوته ها بگردد .


روزها گذشت ... روزی بیرون در خانه علاف نشسته بود که ناگهان مرد جوانی سوار بر اسب از کنار کلبه اش گذشت .
دختر فقط توانست یک نظر از نیم رخ مرد را ببیند ولی همین یک نگاه کافی بود که دخترک احمق را نه ببخشید دخترک را به بزرگترین معجون ساز تبدیل کند .
قدرت عشق در وی چنان غوغایی به پا کرده بود که باعث شد در یک نگاه تمام گذشته ی خود را به یاد بیاورد ... احمق ، بی فکر ، کله شق ، به درد نخور . هووم ؟ نه باید کاری می کرد باید این صفات رو تغییر میداد .

به خانه رفت و به مدت 6 ماه هیچ نشانه ای از او در بیرون از خانه توسط نویسنده ی داستان ! رویت نشد .


6 ماه بعد


دختری ژولیده با نگاهی امیدوارانه در میان درختان قدم میزد و انتظار میکشید . کمی بعد صدای سم اسب به گوش رسید و مرد خوش سیما سوار بر اسب ظاهر شد . دختر با لبخندی بر لب جلو رفت و از مرد خواست تا برای رفع خستگی آب بنوشد (آره جون خودش ! آب !) و باز هم بر حسب شانس مرد قبول کرد . نوشیدن آب همان و عاشقانه زندگی کردن با دختر و پدر 8 تا بچه شدن ! همان !

نتیجه ی اخلاقی : این معجون عشق قویترین و خطر ناک ترین (میتواند شما را به بزرگترین زز دنیا تبدیل کند ) معجون دنیا است که هم اکنون در بانک گرینگوتز تحت شدید ترین تدابیر امنیتی نگه داری می شود .

با تشکر از تدریس خوبتون .


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۲۰:۴۷:۵۴

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
روزي روزگاري مرليني بود كه مدام در گوشه اي پنهان ميشد و ساعاتي را به تامل و فكر كردن مي پرداخت و در حين تفكر زور هم ميزد!

كم كم اون مكاني كه مرلين توش فكر ميكرد، شد جزو مكان هاي شلوغ و پر رفت وامد و مردم كه رد ميشدن از كنار مرلين، نگاه هاي بدي به او مي انداختند. مرلين از اين نگاه ها به شدت ناراحت ميشد و تصميم گرفت تا سر پناهي براي خودش آماده كنه تا از نگاه هاي مردم در امان باشه.

پس يك عدد حصير تهيه كرد و گذاشت اونجا تا مردم نگاش نكنن! بعد كم كم احساس ميكرد كه داره وسواس ميگيره و نياز به وسيله اي داره تا به وسيله اون آب رو نگهداري كرده و عمل آسلاميوس رو انجام بده!

پس بعد از گذشت دو سال تونست وسيله اي شبيه دماغ آلبوس دامبلدور (!) اختراع كنه كه هم زيبا هم جادار و هم مطمئن بود. از اون پس مرلين آفتابه شو همه جا ميبرد. و خيلي دوستش ميداشت و به قدري اين افتابه داراي مقام بالايي بود كه مردم به آفتابه مرلين قسم ميخوردند و ميخورند!

بعد از مرگ مرلين كه خودش شونصد سال طول كشيد، آفتابش رو جن مفلوكي به اسم غضنفر با خودش برد به لندن و گرينگوتز براي اينكه بگه كه بانك خفني ميباشد؛ آفتابه رو دزديد و در بانك جزو ذخايز ثبتش كرد و بسي ملت توجهشون به اين بانك از اون موقع جلب شد!
نام وسيله: آفتابه مرلين
نام مخترع: مرلين
اهميت شيء: هشت ستاره ********
تاريخ اختراع: 1100
تاريخ ثبت در گرينگوتز: 1237



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
یکشنبه ی خوبی بود.هوای گرم مطبوعی داشت و در آسمان ابر چندانی نبود.

دانش آموزان گریفندور در صف های طویلی در کنار درب خروجی مدرسه ایستاده بودند.مدیر مدرسه،استرجس پادمور،به درخواست ریموس لوپین به علت برتری آنها در هفته اول بازدید علمی ای ترتیب داده بود.

دانش آموزان گریفندور برای اینکه هرچه زودتر سوار اتوبوس شوالیه شوند و به طبقه بالا راه یابند،یکدیگر را هل می دادند.بلاخره پس از 15 دقیقه همه در اتوبوس نشسته بودند.

در اتوبوس

ریموس بر روی صندلی جلویی نزدیک راننده و کمک راننده،استن شانپایک،نشسته بود.
ناگهان اتوبوس به راه افتاد و همه به عقب پرت شدند.تد مثل گوجه ای به شیشه خورد و دامبلدور به صورت کاملا اتفاقی بر روی پرسی افتاد.

تد:بابایی،بگو آروم تر بره!!!
ریموس:نــــــــــه!پسرم!
تد:به ما..مان بگو دوسش دارم!

وبعد بیهوش به روی زمین افتاد.

سر انجام بعد از چند دقیقه آنهابه کافه پاتیل درزدار میرسند و بدون فوت وقت به کوچه دیاگون می روند.

درکوچه دیاگون


مغازه جدیدترین وسایل کوییدیچ با مدل جدیدی از جاروی آذرخش ویترین خود را تزیین کرده بود.به همین دلیل علاقه مندان زیادی مشغول به تماشای آن بودند.

جیمز سیریوس پاتر به ویترین نزدیک شد و با صدای بلندی خطاب به فرزند رون ویزلی،هوگو ویزلی،گفت:بابام میخواد واسه تولدم که یه ماه دیگه ست،اینو بخره!!!
هوگو گفت:توهم برو با اون بابای بوقیت!
ریموس غرلندی کرد و گفت:"عین باباش خالی بنده!" و به راه خود ادامه داد.

بلاخره پس از 10 دقیقه پیاده روی به ساختمان کج و معوج بانک گرینگوتز رسیدند و جلوی آن دوباره صف خود را چیدند.

ریموس گفت:دفعه قبل که اومده بودیم،آبرومون رفت.چندتا از بچه ها سعی کردند گالیون بدزدند.سر همین موضوع مدیر قبلی،دامبلدور،براشون چندین جلسه پیاپی کلاس خصوصی گذاشت.

آنها وارد ساختمان شدند و جن ها که از قبل با آنها هماهنگ شده بود،به سمت آنها آمدند و بدون هیچ حرفی آنها سوار واگن ها کردند و پس از ده دقیقه به صندوق 268 رسیدند.

یکی از جنها صندوق را به طرز عجیبی بازکرد و بلاخره آنها شی یک دستبند بسیار کوچک را دیدند.

ریموس با علاقه شروع به توضیح دادن کرد:
این دستبند توسط مرلین ساخته شده..این دستبند در صورتی که فردی سیفید در اطراف شما باشه و یا کسی که دوستش دارید گرم میشه و شمارو تحریک میکنه!(). افراد زیادی برای دزدین این دستبند شگفت انگیز تلاش کردند.از اونا میشه به آلبوس دامبلدور خودمون اشاره کرد که به خاطرش 6 ماه در آزکابان زندانی بود.سوروشس اسنیپ بعد از مخفی شدن لیلی برای پیدا کردنش سعی در دزدیدن این دستبند کرد.وهمچنین توحید ظفرپور که همین دیروز محاکمه شد.هدفش پیدا کردن یه مشنگ زاده به نام اما واتسون بود.

هرمیون دستش را بالا برد و پرسید:پروفسور!من فک نمیکردم که شماهم نژاد پرستید!
ریموس:چه ربطی داره؟!
هرمیون:"هیچی!همینطور برای ابراز موجودیت!"

در این میان جیمز با خوابالودگی گفـت:فک کنم راجع به مامان بزرگم حرف زدی؟!
ناگهان قیافه خشنی به خود گرفت()و گفت:بی ادب!بی نزاکت!به نوامیس مردم چی کار داری؟!()

ریموس که بار دیگر شروع به توضیح دادن کرده بود گفت:بله،همونطور که گفتم این کمربند تا حالا چندین بار در معرض دزدیده شدن بوده.
جنس این کمربند از نیکل و کروم به همراه مقدار کمی طلا هست.مرلین ابتدا تمام مقادیر این فلزات رو به طلسم گرما بی نقصی ذوب کرد و آنها درهم آمیخت.از آمیزش این مواد()این دستبند فقط شکل گرفت.اما اون با یک عدد طلسم ناشناخته که فقط خودش میدونه، این رو ساخته!
سوالی هست؟!

دانش آموزان که سرپا خوابشان بورده بود از جا پریدند و خمیازه کشیدند.

در این هنگام ریموس گفت:خب،واسه امروز بسه!برمی گردیم هاگوارتز.

و بدین ترتیب راه افتادند.


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۱۱:۰۵:۴۴

ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
صف های طولانی در چندین ردیف تمام سالن را پر کرده بودند و استن که قصد داشت کرچر رو ببینه مجبور شد برای رفتن به طرف دیگه ی سالن به دیوار بچسبه و به سختی از بین جمعیت رد بشه

" سلام کریچر "

کریچرکه از دیدن اربابش استن خیلی خوشحال شده بود ، خودشو به سرعت به اربابش رسوند

"سلام ، ارباب حالشون خوب هست"

ممنون کریچر ، ولی مثل اینکه حال تو خیلی خوب نیست"

" خیر ارباب ، از صبح تا الآن مردم همین جور می آیند "

استن که متوجه ساحره ای شده بود که کلاهی شبیه کلاه گروه بندی روی سرش بود بدون فکر پرسید ، چرا ؟

کریچر که از پرسیدن این سوال متجب شده بود با حالتی که استن رو متوجه خودش کنه ، جوابشو اینجوری داد : فکر نمی کردم ارباب ندونه ، امروز روز نمایش اختراعات بزرگ جادوگری هست . تمامی اختراعات بزرگ جادوگری اینجا نگه داری میشه و هر سال فقط یک روز نمایش داده می شوند "

استن که هنوز متوجه ساحره بود پرسید : کریچر میدونی اون ساحره کیه ؟

" اون همون بوقی هست . وزیر جادو آلبوس سوروس " .... "وای کرچر نباید این حرف زد ، من باید مجازات شد "

استن که از این رفتار کریچر زیاد خوشش نیومده بود سعی کر ذهنشو بیشتر متمرکز کنه

" نه دیوونه .. یادت نیست ، توالآن آزادی .ضمنا اگه واقعا اون وزیر باشه ، به نظرم حق با تو باشه . راستی گفتی نمایشگاه اختراعات جادویی ، میشه منم برم ببینم ؟"

کریچر که دوباره یاد آزاد بودن خودش افتاده بودشروع کرد به گریه کردن و دست استن رو محکم به سمت دری در انتهای راهرو کشید
" اینجا راه مخصوص است . ما نمی زاریم جادوگر ها مخصوصا افرادی مثل اون وزیر از اینجا رد بشوند . اینجا مخصوص جن هاست و البته مخصوص ارباب استن "

حالا استن و کریچر به قسمت انتهایی راهرو رسیده بودند و استن تازه متوجه وسایل متعددی شد که در کنار دیوار چیده شده بودند و در کنار اونها شیشه های جادویی و بزرگی قرار داشت که مردم میتونستن از توی اونها اختراعات رو ببینن

استن که از دیدن صحنه ی جالبی خندش گرفته بود دست کریچرو کشید و با دست دیگرش به شیشه ای اشاره کرد که انبوه جادوگر ها و ساحره ها کنارش جمع شده بودند و صورت هاشون کاملا به شیشه چسبیده بود و سعی می کردن که هر جور که شده اختراع زیر شیشه رو ببینن

" کرچر، مگه اون جا چیه ؟ "

کرچر که باز هم مثل دفعه ی قبل از این سوال زیاد خوشش نمیومده بود با بی میلی جواب داد : " ارباب چطور ندونست ؟ اون یکی از بزرگترین اختراعات جادویی هست . اون تنها نسخه ی اصلی دزگیر جادویی هست . همون هایی که الآن جادوگر ها همه جا کار میزارن و با اونها سعی داشت که جن ها رو متهم کرد "

استن که کنجکاو شده بود با اشاره های سر به کریچر فهموند که دوست داره اون وسیله رو ببینه


چند لحظه بعد ...

" خوب این چه جوری کار میکنه ؟ "

کریچر که چیزی از وسایل جادویی نمیدونست پیشنهاد کرد که فقط ببیننش

" یعنی چی که نمیدونم . الآن خودمون میفهمیم . نظرت در مورد اون دکمه قرمزه چیه "

چیک – صدای فشار دادن دکمه –

بو وو م

کریچر که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره دستشو به زیر چشمه استن زد تا محلی که مشت جادویی دستگاه بهش خورده بود رو ترمیم کنه

" آ خ خ خ "

" ارباب ، این دستگاه خیلی خطرناک هست ، همون طور که دیدین نمی تونید با اون بازی کنید "

استن که کلا بهش برخورده بود تصمیم گرفت از دکمه ی زرد رنگ استفاده کنه ...

دینگ

و سپس در جایی که قبلا می شد مردم رو پشت شیشه های جادویی دید که روی سر و کول هم بودن الآن غبار هایی در حال شکل گرفتن بود و سپس تصاویری فیلم گونه پخش شدند .

25 آپریل سال 1920

تصاویر غبار آلود خانه ی مردی را در حومه ی شهر نشان می دادند ، سپس تصویر به درون خانه رفت... خانواده ای صمیمی با دو بچه و پدر ومادری مهربان .. صدای کوبیدن در به گوش رسید ... پدر به سمت در رفت
صدایی مهیب و بعد تصویر سفید

26 آپریل سال 1920

تصویر بیمارستان سنت مانگو رو نشون میده ... مردی که به نظرپدر خانواده بود بیهوش روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود

30 آپریل 1920

تصویر به محلی شبیه به مجلس عزاداری رفت .. پدر خانواده تنها کسی بود که از آن حادثه جون سالم به در برده بود و با چهره ای اندوهگین در گوشه ای از مجلس اشک می ریخت

15 می 1920

همه جا تاریک بود و تنها چراغی که در آن نواحی روشن بود ، مربوط بود به اتاقک کوچکی در گوشه ی خیابون بود .. مرد با صورتی زخمی با یک دست شکسته به سختی مشغول ساخت وسیله ای بود که به نظر برایش اهمیت زیادی داشت

20 ژوئن 1921

خبر دستگیری قاتل خانواده ی پلانگ همه جا پخش شده بود

1 جولای 1922

تنها تصویر مربوط بود به بریده ای از یک روزنامه که در کف اتاق کار آقای پلانک وجود داشت " قاتل پلانک ها فرار کرد "

30 جولای 1922

همه جا پر از جادوگر است .. صدای دست و تشویق حتی یک لحظه هم قطع نمیشود و نوشته ی بزرگی در بالای سالن " رودولف پلانک مخترع دزدگیر جادویی " از همه چیز نمایان تر بود

15 آگوست 1922

تصویر انبوه جادوگرانی را نشان میداد که پشت مغازه ها برای خرید اختراع آقای پلانک صف کشیده بودند

30 می 1923

تیتر پیام امروز " مردی که خانواده ی پلانک ها را کشته بود به کمک دزدگیر پلانگ کشته شد

غبار ابتدا کمرنگ و سپس محو شد

استن که هنوز مبهوت مونده بود به یاد دزدگیر جادویی توی خونش افتاد و البته آرم "پلانک" که زیرش حک شده بود

کریچر که بالا پایین می پرید دست استن رو کشید و به مردمی اشاره کرد که داشتن سالن رو ترک می کردن و با صدای بلند گفت : اگه ارباب می خوان بعقیه اختراعات رو هم ببینن باید عجله کنن

و سپس هر دو به قسمت دیگر سالن رفتند


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۲۳:۰۱:۰۳

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
تکلیف جلسه دوم

لوپین با وقار خاصی وارد کلاس شد. رو به دانش آموزان کرد و گفت :

ــ سلام، تکلیفی رو که گفته بودم انجام دادید؟

دانش آموزان در حالی که با چشمان ذوق زده به لوپین می نگریستند همگی باهم گفتند :

ــ بله پروفسور.

لوپین از اینکه توانسته بود معلم خوبی باشد احساس غرور کرد و سپس نگاهی عمیق به دانش آموزان انداخت و گفت :

ــ خب، حالا که این طوره یک نفر به صورت داوطلبانه بیاد و تکلیف خودشو برامون بخونه...چه کسی داوطلب می شه ؟

لوپین از میان دانش آموزانی که دستشان را بلند کرده بودند هرمیون راکه مشتاق تر از همه بود انتخاب کرد .
هرمیون با خوشحالی ایستاد و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد :

ــ قرن ها پیش وسیله ای پیدا شد که جنجال عظیمی به پا کرد . این وسیله یک گوی بلورین بود که این اختیار را به صاحبش می داد تا هر کسی را در هر جای دنیا نابود کند.

جک چویناک سازنده این گوی مرگباربود . او از پدری چینی و مادری اروپایی که هردو جادوگر بودند متولد شد . سه ساله بود که پدر و مادرش را درحادثه آتش سوزی از دست داد ونزد پدر بزرگ پیرش زندگی کرد.
از زمانی که به استعداد جادوگری خود پی برد می خواست به کشف ناشناخته های جادوگری بپردازد ولی پدر بزرگش که ماگل بود او را ازانجام کار های جادویی منع می کرد.

تا اینکه درشانزده سالگی پدر بزرگش فوت کرد واو از آن پس تنها زندگی کرد و توانست از استعداد جادویی خود استفاده کند . بیشتر اوقات در سفر بود. جک هوشی بسیاربالا داشت ولی رفتار ها و خلق و خویش بسیار خشن و سرد بود . کمتر با کسی حرف می زد و تنهایی را ترجیح می داد.

طبق برسی های به عمل آمده او در خانه ای در وسط جنگل زندگی می کرده و استعداد عجیبی در ساخت و اختراع ورد ها و طلسم های جادویی داشته است.
در حدود بیست و هشت سالگی بوده که گوی مرگبار را اختراع می کند.
جک به دلیل اختلالات روانی همه انسان ها را دشمن خود می پنداشته و هدفش از اختراع این گوی پیش گویی هم دیدن افراد خیالی و توهمی بوده که به کلبه او نزدیک می شدند ومی خواسته که آنها را از بین ببرد.

این گوی به صورت ذهنی عمل می کرده و هر کس را که درون آن دیده می شده در همان لحظه می کشته .
اوبه وسیله این گوی فقط یک گراز وحشی را کشت. و چندی پس از آن هم در سن سی و پنج سالگی خود کشی کرد.

سالها پس از آن مردی به نام رابرت استونی که در جنگل گم شده بود آن را پیدا کرد و از آن استفاده نمود و موجب مرگ بسیاری از مردم و همچنین وزیر سحر و جادوی آن زمان شد.

پس از مرگ رابرت، پسرش چارلی که با کارهای پدرش کاملا مخالف بود هرگز از آن گوی استفاده نکرد تا اینکه آن را برای همیشه به بانک گرینگاتز سپرد .

لوپین به آرامی گفت :

ــ خوب بود.


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
گریفیندور همیشه قهرمان..قدرت در دستان ماست.

-----------
آلبوس دامبلدور و پرسی ویزلی با سرعت کتابخانه هاگوارتز رو میگشتن تا شاید بتونن کتاب مناسب تکلیف تاریخ جادوگری رو پیدا کنن.کتابخونه از همیشه شلوغ تر بود و همه دانش آموزان در حال نوشتن تحقیق های تکالیف معلم ها بودن.این ترم جو هاگوارتز بسیار بهتر و البته فعال تر شده بود و تمام گروه ها شانس قهرمانی رو داشتن.این باعث میشد که هیجان بین دانش آموزان تمام گروه ها افزایش پیدا کنه.

-یافتم.

این فریاد بلند آلبوس سکوت کتابخونه رو شکست و ملت هم به صورت به پرسی و آلبوس خیره شدن.اون دو تا که از خجالت سرخ شده بودن سرشون رو پایین انداختن و به طرف میز خالی رفتن تا تکلیف هاشون رو انجام بدن.

ساعت ها گذشته بود و پرسی و آلبوس سرشون تو دو تا کتاب مختلف به نامهای تاریخ گرینگوتز و تاریخ اجسام مهم جادویی که هر دو توسط ریموس لوپین نوشته شده بود و با عجله جملات اون رو میخوندن و دنبال مطلب مهمی در مورد شمشیر گریفیندور بودن.
پرسی که انگار چیزی پیدا کرده بود،سرشو به سمت آلبوس خم کرد و گفت:

-آلبوس بیا پیداش کردم.
-چیو پیدا کردی؟
-همین شمشیر گریفیندور دیگه.
-شمشیر گریفیندور؟
-

پرسی با خشونت کتابو جلوی آلبوس گرفت تا آلبوس بتونه مطالب درون کتابو خوب بخونه.

"شمشیر گریفیندور توسط گودریک گریفیندور ساخته شده است.این شمشیر که به رنگ قرمز و علامت شیر که نشان گریفیندور است بر روی آن حکاکی شده است نشان از گودریک میدهد.این شمشیر خاصیت جادویی خاصی دارد که میتواند با سختترین جادو های سیاه مقابله کند و آنها را شکست دهد.برای مثال از این شمشیر برای نابودی جان پیچ ها استفاده میکنند و تاثیر زیادی هم دارد.
این شمشیر نسل در نسل بین نوادگان گودریک گشته است تا وقتی که این شمشیر به درون کلاه گروه بندی منتقل شد تا وقتی یک گریفیندوری اصیل پیدا شد دوباره شمشیر را بیرون بکشه.این شمشیر در حال حاضر در گرینگاتز نگه داری میشود.

بسیاری از جادوگران سیاه چشم بد به این شمشیر دارند و آرزو دارند که این شمشیر را به دست بیاورند ولی آنها هیچوقت از عواقب به دست گرفتن شمشیر توسط جادوگران سیاه چه عواقبی خواهد داشت.

به هر حال در طول تاریخ از این شمشیر استفاده های زیادی شده تا به کمک اون جادوگران سیاه نابود شوند.این هدف اصلی گودریک از ساخت این شمشیر بود تا در مقابل سالازار و امثال اون روش مقابله ای وجود داشته باشد.این شمشیر به خون حیوون های خطرناکی مثل باسیلیسک هم آلوده است.

گودريك گريفيندور:

گودريگ گريفيندور معتقد بود كه به هركسي كه توانايي جادويي نشان مي دهد بايد اجازه داده شود كه به هاگوارتز بيايد.

شكل ظاهري: بر اساس تصوير لايت ميكر در سايت جي كي رولينگ (كه در اينجا نشان داده شده است) او داراي موهايي قرمز و يال مانند ، چشماني سبز و بدني قدرتمند مي باشد . حكم قانوني يا اجازه هنري طرح؟ تا وقتی توسط رولینگ تایید نشود، نقاشي هاي لايت ميكر را نمي توان معتبر دانست.

وطن: به گفته كلاه قاضي گريفيندور از يك «سرزمین بكر» مي آيد . در کتاب تاريخ جادوي باتيلدا باگشات كمي بيشتر معلوم شده است: گريفيندور در دهكده اي در غرب کشور به نام گودريگز هالو كه از اسم خودش گرفته شده به دنيا آمده بود.(ي.م.16)

مهارتها: به گفته رولينگ "گودريك گريفيندور بهترين دوئل كننده زمان خودش و يك مبارز روشن فکر عليه تبعيض نژادی نسبت به مشنگ ها بود.

مصنوعات: كلاه قاضي در اصل متعلق به گريفيندور است.

شمشير گريفيندور نیز ،با ياقوتهاي سرخ روي دسته اش، در اختيار دامبلدور بود

نماد: شیر

رنگ: قرمز و طلايي

وي همچنين جادوگر ماه رولينگ در جولاي 2007 بود. "


آلبوس که تازه فهمیده بود ماجرا چیه با خوشحالی دستی به شونه پرسی زد.اونها بلند شدن و با خوشحالی به طرف کلاس تاریخ جادوگری رفتن.





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
درباره اشیاء مهمی که در گرینگوتز قرار گرفته رولی نوشته و در آن به دلخواه زندگینامه سازنده یا شیوه ساخت آن وسیله را شرح دهید .


قصد داشت زندگینامه یکی از سازندگان اشیای مهم جادوگری و نحوه ساختن وسیله جادویی ای را بدست آورد . کتاب های بسیاری را مطالعه کرده بود ولی مشکل اینجا بود که میخواست از نزدیک نحوه ساخته شدن آن ها را ببیند ، کاری که محال به نظر میرسید . به همین خاطر به تنها جایی که به فکرش رسید رفت ! بانک گرینگوتز که گفته میشود از نظر امنیت در رتبه دوم قرار دارد و تا کنون هم پذیرای اشیای با ارزش بسیاری بوده است .

به آرامی شروع به قدم زدن در سالن طویل گرینگوتز کرد و جن های مسئول و جن هایی که با عجله از این سو به آن سو می دویدند تا سریعتر امور مراجعین را انجام دهند را از نظر می گذارند .

- آخخ ، ببخشید قربان ، عذر خواست

لبخند زنان به جنی که لحظاتی پیش به او طعنه زده بود و حالا در حالی که فانوس بزرگی را حمل می کرد به سویی میدوید نگاه کرد و ناگهان فکری به ذهنش رسید . با عجله به سمت جن حرکت کرد و با لحن شیرینی پرسید : عذر میخوام ، من میخوام یه زندگینامه از یه سازنده شیء مهم بدست بیارم و نحوه ساخت وسیلش رو هم ببینم . همچین چیزی امکان داره ؟!

جن که گویا خیلی عجله داشت ، صورتش را در هم کشید و به گوشه ای از سالن که تعداد زیادی قدح سنگی به چشم میخورد و جن بلند قامتی که عجیب به نظر میرسید کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت : اونجا شما توانست پیدا کرد . و با عجله دور شد .

جلوتر رفت و از جن بلند قامتی که در کنار ده ها قدح سنگی ایستاده بود و نگهبانی میداد پرسید : ببخشید ، من میخوام که یه زندگینامه از سازندگان اشیای مهم جادوگری بدست بیارم و اگر امکان داشته باشه نحوه ساخت وسیلش رو هم ببینم .

جن با لحن سرد و خشکی جواب داد : بالای هر قدح اسم و زندگینامه سازنده یک وسیله مهم جادوگری نوشته شده است . درون قدح هم خاطره سازنده وسیله وجود دارد که شما توانست آن را از نزدیک دید . و به سویی دیگر خیره شد .

نزدیک تر رفت و با عجله دستش را در قدحی که اول از همه قرار داشت فرو کرد . چند لحظه گذشت و حالا او روی سطح چوبی و سردی فرود آمده بود ؛ به آرامی از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد .

خاطره مربوط به هاگوارتز بود و بی نهایت برایش جذاب بود که الان در دفتر مدیریت به سر میبرد . نگاهی به اطراف کرد و در نهایت تعجب آلبوس دامبلدور را دید که تعداد زیادی از پسر های سال اولی سفید را به صف کرده بود که به گفته خودش قوانین هاگوارتز را برایشان توضیح دهد ؛ قدم برداشت و کمی نزدیک تر رفت .

خاطره کمرنگ و کمرنگ تر شد ، گویا دستی او را از قدح بیرون میکشید . بعد از چند لحظه مقابل جن نگهبان که حالا عصبانی به نظر میرسید ایستاده بود .

جن با عصبانیت انگشتش را به سمت او گرفت و گفت : شما حق نداشت به این خاطره رفت . دستور داده شده که فقط پسر های نوجوان سفید پوست توانست به این خاطره رفت !

خنده دار بود ، ولی برگه بالای قدحی که مربوط به خاطره دامبلدور بود را خواند : آلبوس دامبلدور یکی از مهمترین مخترعان فیلم های بیناموسی جادوگریست که اثرات بسیار زیادی از خود به جای گذاشته است ، او ...

بی توجه از کنار قدح گذشت و به برگه ای که بالای قدح کناری نصب شده بود چشم دوخت :

اسپارتاس مک دونالد

او توانست برای اولین بار از موی غول وحشی برای هسته چوبدستی استفاده کند . او با این کار به جوامع جادوگری اثبات کرد که قدرت یک چوبدستی بسته به هسته آن است و همچنین ثابت کرد که هر چه میزان قدرت موجود جادویی ای که مویش در چوبدستی استفاده میشود بیشتر باشد ، قدرت چوبدستی بیشتر خواهد شد . این چوبدستی قدرتمند در گذشته در بانک گرینگوتز نگهداری میشده است که بعدها با خواست سازنده آن آقای مک دونالد برداشته شد و در حال حاضر نیز مشخص نیست که آن چوبدستی در چه وضعیتی به سر میبرد .

با رضایت انگشتش را در قدحی که زیر برگه قرار داشت و مایع سیاه رنگی درونش در چرخش بود فرو برد و بلافاصله ، پایش از روی زمین بلند شد . بعد از گذشت چند لحظه روی کف سختی فرود آمده بود . کوه های بلندی اطراف آن دره عریض را فرا گرفته بودند و هر از گاهی صدای نعره خشنی سکوتی که آن منطقه را در بر گرفته بود می شکست . به آرامی از یکی از صخره های کوچک بالا رفت و به غارهای متعددی که کنار یکدیگر قرار داشتند نگاه کرد . به آرامی قدم برداشت و به درون اولین غار سرک کشید .

به نظر میرسید خودش باشد ، مرد مسنی به آرامی به غولی که سراسر بدنش توسط موهای زمخت سیاه رنگی احاطه شده بود نزدیک میشد . لحظه ای با شنیدن غرش غول مکث کرد و مجددا به سمت جلو حرکت کرد و بدون اینکه شناسایی کند ، دستش را جلوتر برد و تار موی بزرگی را کند و بدون اینکه لحظه ای بایستد پا به فرار گذاشت .

غول در حالی که نشیمن گاهش را گرفته بود با عصبانیت دنبال مرد دوید تا سرش را از بدنش جدا کند.


بعد از دقایقی دنبال کردن او ، با ناراحتی و غرش کنان به سوی غارش برگشت ... پسرک محقق هم پا به پای مرد مسن دویده بود و او را تا تنگه ای که در آن نزدیکی ها بود دنبال کرده بود تا از دیدن ساخته با ارزشش غافل نماند . مرد روی دو زانویش نشست ، با اشاره چوبدستی خودش به چوبی که دستش بود ، بالای آن را به اندازه ای از هم باز کرد که تار مو واردش شود ، آن را در چوبدستی فرو برد و با دقت چوبدستی خودش را به سمت آن گرفت و زمزمه کرد : سراتانوس ! چوبدستی کاملا بسته شد و جرقه های سرخ رنگی از نوکش به بیرون پرید .

پاهایش از روی زمین جدا میشد و به بالا و بالاتر میرفت تا اینکه برای دومین بار در گرینگوتز ایستاده بود . با خوشحالی قلم پر و کاغذ پوستی ای را از ردایش خارج کرد و شروع به نوشتن زندگینامه اسپارتاس و نحوه ساختن چوبدستی با ارزشش کرد .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
درباره اشیاء مهمی که در گرینگوتز قرار گرفته رولی نوشته و در آن به دلخواه زندگینامه سازنده یا شیوه ساخت آن وسیله را شرح دهید

هارولد همانطور که می دوید به جسم برنزی رنگی که روی سکویی قرار داشت چنگ زد و فریاد زد : « بدو الیور!»
الیور در حالی که می دوید و سعی می کرد خودش را به هارولد برساند فریاد زد : « هارولد ! ارزشش رو نداره !»
داخل بن بست تاریکی پیچید و الیور را به سمت خود داخل کشید و گفت : « چرا داره ! »
سپس نیم نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نمی آید. سپس رو به الیور کرد. چشم های سبز الیور با نگرانی چشمان هارولد را میکاوید. عرق سردی بر پیشانی بلندش نشسته بود و صورت سفیدش سرخ سرخ شده بود.
هارولد به جسم برنزی رنگ داخل دستش نگاهی انداخت : جسمی به شکل مخروطی باریک که دو قلب از دو طرفش بیرون آمده بود. هارولد لبخندی زد و گفت : « این افسون برنزه الیو ! معروف ترین و قدیمی ترین افسون جاودانگی ! میدونی ! مدت ها بود دنبالش بودم ! امروز بالاخره از گرینگوتز دزدیدیمش ! میفهمی الیو ! ما عمر جاودان خواهیم داشت ! »
الیور اخم کرد : « اگر عمر جاودان پیدا کنیم و به حبس ابد در آزکابان محکوم بشیم هیچ ارزشی نداره هری(مخفف هارولد) ! به نظرم بدتر هم هست ! »
هارولد گفت : « خوب گوش کن : این افسون برنزه ! در دست داشتن اون یا حتی قسمتی از اون باعث عمر جاودان میشه ! الکساندر بریک این رو ساخته ! »
- « الکساندر بریک کیه ؟ »
- « اون همون کسیه که اولین بار افسون مرگ تدریجی رو کشف کرد. اون در حدود 480 سال پیش در سن 68 سالگی این افسون برنزی رو ساخت و عمر جاودان گرفت. اما بعد از چهل سال به دلایلی خودکشی کرد !
نوادگان اون افسون رو توی گرینگوتز گذاشتند و حالا من اون رو دارمش ! »
الیور با ناراحتی گفت : « اما من از دزدی خوشم نمیاد ! »
هارولد گفت : « تو دیوونه ای ! من از یکی از پرمحافظ ترین صندوق های گرینگوتز رد شدم و الان چیزی دارم که میتونه بهم قدرت و ثروت بده ! »
سپس در حالی که به افسون نگاه می کرد گفت: « خیلی با ارزشه ! اون قویترین افسون بعد از سنگ فیلسوفان و طلسم بایکاله ! و قدیمی ترین افسون عمر جاودان ! »
هارولد نگاهی به کوچه تاریک کرد و گفت : « احساس بدی دارم ! بهتره زودتر از اینجا فرار کنیم ! »
- « فکر نمی کنم ! »
این صدایی غریبه از میان تاریکی های بن بست بود. وقتی هارولد و الیور نگاه کردند بیش از بیست نفر از مامورین وزارت محاصره شان کرده بودند !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.