هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
2. تکلیف آزاد ... هر چی می خواین بنویسین ، ولی به ماگل ها ربط داشته باشه (30 امتیاز)

بارو – آشپزخانه ویزلی ها

جینی ، غرق در تکالیفش بود ، درحالیکه بی توجه به مرکب سیاهی که از نوک قلم پرش می چکید ، آنرا نوک زبانش گذاشته بود و فکر می کرد .

مالی سبد رخت های خشک شده را به داخل آورد . نگاهی به جینی انداخت و لبخند زد : نمیدونم اگه این دوقلوهای وروجک یه خورده مث تو به درساشون اهمیت میدادن چی کم میشد ازشون ! اون قلم پرم از دهنت بیار بیرون ، از ریخت افتادی !

جینی با گیجی قلم پر را از دهانش در آورد و به آن خیره شد : هوون ؟ اوهوون !

و دوباره به فکر فرو رفت : آخه اینم شد تکلیف ؟ این پروفسور بارتی هم دلش خوشه ها ! من تو عمرم یه ماگلم ندیدم ، چه جوری در موردشون بنویسم ؟ ( صدایش را بلند کرد ) مامی ! تو ، تا حالا چن تا ماگل دیدی ؟

مالی ( با تفکر ) : هووووووووووووم ! به گمونم خیلی ! یه بار یه زن و شوهر ماگلو دیدم که داشتن از جاده کناری ما می رفتن شهرو گم شده بودن ! یه بارم یه عده شون اومده بودن پیک نیک ، اینقده هم خنگ بودن که نگو ! وسایلشونو با دست میذاشتن رو زمین ... حتی زیراتندازشونو دو نفری گرفته بودن و پهن میکردن ! چقدر من و باباتون بهشون خندیدیم ( از تجسم این خاطره لبخندی بر لبانش نقش می بندد )

جینی : اون روزی که پیک نیکشونو دیدی ، شیرموزم داشتن ؟

مالی ( فکورانه ) : نمی دونم ! ( کلافه می شود ) تو هم چه سوالا می پرسی ها ! اگه میخوای ماگلا رو ببینی یه سر برو دهکده کناری ! ولی تنها نرو ، امروز هری نهار پیش ماست . اون ماگلا رو دیده و میشناسه . یا از اون سوالاتو بپرس یه همراش برو دهکده .

----------

بعد از ظهر – دهکده کناری

هری و جینی در میدان مرکز شهر ایستاده اند .

هری : خوب جینی ، کجاشو میخواستی ببینی ؟

جینی : میخوام بریم شیرموز فروشی ، ببینم شیرموزو چطوری درست می کنن !

هری : بابا هزار بار برات توضیح دادم ، هنوز نگرفتی ؟

جینی : نوچ ! باید با چشمام کار اون دستگاهه رو ببینم !

وارد مغازه همه کاره ای می شوند که هر خرت و پرتی در آن یافت می شد .

هری : دو تا شیرموز لطفا !

جینی با چشمانی که از حیرت اندازه دو تا نعلبکی سایز غول های کوهستان شده به دستگاه مخلوط کن زل می زند . سیم دستگاه را باچشمانش دنبال می کند تا به پریز می رسد .

جینی ( با خود فکر می کند ) : اون تو چیه ؟ غلط نکنم یه چیزی اونجاس که یواشکی این وسیله هه رو می چرخونه ! باید سر از کارش در بیارم

شیرموزها آماده شده ، خورده می شوند .

-------------

نصفه شب – دهکده کناری – کنار دیوار مغازه شیرموز فروشی

سایه ای سیاه به آهستگی زمزمه می کند الوهومورا ! در باز می شود و سایه سیاه وارد می شود . به کنار پریز برق می رسد و سیم مخلوط کن را از آن خارج می کند . با چوبدستی خود نوری را روشن می کند و در اطراف به دنبال وسیله ای باریک می گردد . سرانجام یک سیخ مخصوص کباب پیدا می کند .

سایه سیاه : الان می فهمم اون تو چه خبره

و سیخ را در پریز فرو می کند ....

صدای جیغ .... لرزش شدید .... اخبار فردای روزنامه :


شب گذشته سارقی ناشناس وارد سوپر دهکده شد و به دلیلی نامعلوم یک سیخ را در پریز برق فرو کرد و جان باخت . از انگیزه این فرد برای انجام این کار اطلاع دقیقی در دست نیست . منابع آگاه اذعان می دارند که احتمالا ، این دختر نوجوان در پی شکستی عشقی قصد خودکشی داشته و عملی ترین راه را انتخاب کرده است .

صاحب سوپر در این باره اظهار می دارد : دخترۀ ..... ( به دلیل رکیک بودن کلمات ، سانسور شدند ) نمی دونم چرا واسه مردن مغازه من بدبختو انتخاب کرده ! یکی نیست بگه فلان فلان شده ، خوب برو سیختو بکن تو پریز خونه خودت ، حالا من از کجا ننه باباشو پیدا کنم .....

از نوشتن ادامه سخنان این فرد معذوریم !


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱۴:۲۸:۱۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۷ ۱۲:۳۶:۴۰
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۷ ۱۲:۳۸:۱۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۷ ۱۳:۱۹:۰۵


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
به خواست دانش آموزان و به صلاح دید خودم ، خیر از تکلیف فوق الذکر ، تکلیفی دیگر در نظر گرفته ام که هر کدام 30 امتیاز هست و شما باید یکی را انتخاب کرده و بالای پستتان قرار داده و سپس رول خود را بنویسید ...

تکالیف :
1. یک رول بنویسید که حاوی بی ناموسی باشد . شیر موز هم توش باشه (30 امتیاز)
2. تکلیف آزاد ... هر چی می خواین بنویسین ، ولی به ماگل ها ربط داشته باشه (30 امتیاز)



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
جلسه سوم کلاس ماگل شناسی




... [بدلیل خراب بودن سایت ... اول پستم نیومد (خالی بندی )] ...

- همونطور که می گفتم شیر موز یکی از تقویت کننده های عالیه و ماگل ها از شیر موز ، قبل از انجام اَعمال بی ناموسی و بعدش برای تقویت خود استفاده می کنند .

دستی از میان کلاس به هوا رفت . دانش آموزی نسبتا قد بلند و خوش قیافه با ردای مدرسه و با آرم ریونکلا ... با اشاره ی بارتی کراوچ دستش را پایین برد و سؤالش را پرسید :
- استاد . من خودم خیلی شیر موز می خورم . اما نمی دونم چرا تقویت نمی شم ...
- خب ، شما از کجا شیر موز می خوری ؟ خودت درست می کـ ...
- نه ! از مغازه سر کوچمون .
- خب دیگه . ببین ادی جان ، شما وقتی می ری از اون شیر موز می خری ، بدون که دو لیتر شیر می ریزه با یه نصفه موز که اصلا موزی واسش نمی مونه ... مهم مقدار موزی هم که در شیر موز بکار می ره . شما خودت شیر موز درست کنی خیلی بهتره .
- ممنون ! ببخشید ، می شه یه دستور عمل واسش بدین ؟


بارتی دستی به چانه اش کشید ( بارتی : ) با چوبدستیش کلامتی را بر روی تخته ظاهر کرد :

2 عدد موز متوسط + یک لیتر شیر = شیر موز مقوی

- ... خیلی ممنون واقعا ! لطف کردین به خاطر اینهمه کمک ...

بارتی کراوچ نگاهی به ساعتش که در عنفوان جوانی از لرد ولدمورت هدیه گرفته بود کرد و به سرعت گفت :
- بچه ها ، وقت کلاس دو دقیقه دیگه تمومه . تکالیف رو از روی تخته بنویسین .
- استاد ، مگه زنگ نمی خوره ؟
- نه عزیزم . برق رفته . مگه نمی دونی سر این ساعت برق می ره ؟ خب تکلیفو بنویسین . خداحافظ ...

از پشت میزش بلند شد و به آرامی در حالیکه کیف خز شده ی باب آگدن را در دست گرفته بود از کلاس خارج شد و به سمت دفتر اساتید که در نزدیکی دفتر مدیریت قرار داشت رفت ...



تکلیف:

1. یک رول بنویسید که حاوی بی ناموسی باشد . شیر موز هم توش باشه (30 امتیاز)



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۳۹ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
امتیازات جلسه دوم کلاس ماگل شناسی




گریفندور : 233 > 29.1 > 29


[spoiler=پیتر پتی گرو]دو سه مورد غلط تایپی . رولت خوب بود . تکلیف دومت هم زیاد دل چسب نبود ... 29[/spoiler]

[spoiler=جیمز سیریوس پاتر]این چی بود ؟ جنگ بود یا مهدکودک که هی یارو آهنگ می خوند ؟ تکلیف دومت هم زیاد جالب نبود ... این آهنگ خوندن این یارو هم خیلی تکراری شد ... 27[/spoiler]

[spoiler=چارلی ویزلی]خوب بود ... عالی بود ... 30[/spoiler]

[spoiler=پرسی ویزلی]30[/spoiler]

[spoiler=هرمیون گرنچر]زیاد جالب نبود ... تکلیف دومت هم که کوتاه بود ... زیاد خوب هم توضیح ندادی تکلیف دومت رو و کوتاه هم بود ... 27[/spoiler]

[spoiler=فرد ویزلی]خوب بود ... 30[/spoiler]

[spoiler=تد ریموس لوپین]خوب بود ... 30[/spoiler]

[spoiler=استن شانپایک]عالی بود ... 30[/spoiler]



ریونکلا : 30 > 6


[spoiler=گابریل دلاکور]دخترک بوقی ... اولا من شووورتم ، دوما اینکه ?? Wie Geht's ... یعنی حالتون چطوره ؟ (به آلمانی) ... خودتم که به خودت 15 دادی خوبه ... 30[/spoiler]



هافلپاف : 135 > 27


[spoiler=آراگوگ]تکلیف اولت کمی کوتاه بود و زود تموم شده بود ... توی تکلیف دومت کیو دقیقا معرفی کردی ؟ اومدی در مورد جنگهای صلیبی توضیح دادی ؟ امتیاز زیادی نمی گیری ... 20[/spoiler]

[spoiler=دنیس]جالبز بود ... خنده دار ، اما خین و خین ریزیش زیاد جالب نبود ... 30[/spoiler]

[spoiler=رز ویزلی]تکلیف دوم نوشتی بعد اومدی تکلیف اول رو هم باعاش ادغام کردی ؟ امتیاز کم می شه به خاطر اشتباهت ... 27[/spoiler]

[spoiler=لودو بگمن]خب بود ... یکسری غلط تایپی داشتی ... 29[/spoiler]

[spoiler=پیوز]خوب بود ... یکسری غلط تایپی داشتی ... 29[/spoiler]



اسلیترین : 0


[spoiler=بارتی کراوچ]کسی شرکت نکرد ...[/spoiler]


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱ ۱۲:۲۴:۲۷
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱ ۱۳:۳۱:۱۱


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
جلوی درب ستاد آسلام 31 شهریور 1359

استن به سرعت از ساختمان بیرون آمد و شروع کرد به رقصیدن
" آخ جون بالاخره ما هم آسلامیک شدیم ، غذای مجانی مهمتر از این خوابگاه مختلط "

صدایی در پشت سر
" بدویید ... عجله کنید..."

جمعیت عطیمی از ملت آسلامیک به سرعت از ساختمان خارج میشوند ویک راست به سمت جاروهای پارک شده توی پارکینگ میروند و در همین بین یکی از جمعیت جدا شده و یک راست میاد سراغ استن
" تو هم جزو آسلامی ها هستی ؟"

استن که مشغول انجام تاکتیک ها رقص بود
" آره . معلومه دیگه "
دیگری : " هووم ... پس عجله کن . الآن خبر رسید که عراق به برادرهای اسلامیک حمله کرده "

استن سخت مشغول تفکیک آسلام از اسلام بود ولی از اونجایی که سابقه نداشت که بتونه چیزیرو تفکیک کنه پرسید : " این اسلام همی دیگر چیست ؟"
" ما فرصت کافی نداریم .. وقتی رسیدیم یادم بنداز کامل برات توضیح میدم "

در آسمان :
استن : عجب غلطی کردیم ، منتظر بودن من بیام تو آسلام بعد بجنگن
و به این شکل به ریش مرلین تمسک می جست

پشت جبهه ها

" همگی به صف بشید ، اینجا جنگه خونه ی خاله سارا که نیست . امروز همه ی آسلامیک های عزیز به خط مقدم اعزام میشند "

در جایی نزدیک استن توی سنگر مشغول بهره جویی از سخنان والای رهبر فقید بود

" جوانان ما باید در عرصه ..... جوانان ما باید این جبهه ها را ..... "
به به چقدر زیبا بوق میزنه . این دامبلدور بچه باز باید بیاد پیش این استاد حرف زدن یاد بگیره .. با اون ریش های جولزش

در همین بین فرمانده لشگر مشغول آمارگیری بود که متوجه غیبت یک نفر شد و دستور داد تا سریع پیداش کنند . ولی استن که تشنش شده بود در جست و جوی آب به سمت دشمن در حرکت بود

چند ساعت بعد

ملت مبارز هنوز دنبال استن بودند ، غافل ازاینکه استن در جبهه ی دشمن به تنهایی مشغول مبارزه است

" این آبها رو من اول پیدا کردم پس مال منه "
" لا لا ... هذا .... "

و بالاخره استن قاطی میکنه و همشون رو از دم قتل عام میکنه
" آخیش . اینها چقدر زبون نفهمن .. توی هوای به این گرمی دستمال گردن بستن !"

وبعد ار اینکه لباس یکی از سربازان روپوشید به سمت اردوگاه دشمن حرکت کرد

خ خ خ خ خ ( صدای عبور تانک)

استن که دیدن تانک رو با اومدن بوی باقالی در ارتباط میدونست پا گذاشت به فرار ولی سرعت تانک بیشتر بود و قبل از اینکه استن به پل برسه رفت زیر تانک

زیر تانک ... اسلو موشن

"وای چقدر تاریکه ، الان روشنش میکنم "

ولی به دلیل بالا بودن غلظت بوی باقالی پیام های عصبی یکی در میون به مقصد رسیدن و استن به جای چوبش ، نارنجک برداشت ..

" آخ جون لپ لپ. ببینم توش چیه "

چیک ( صدای باز شدن ضامن )

چند لحظه بعد

بووووم

در طرف دیگر سپاهیان زحمت کش خودی که هنوز دنبال استن بودند و قصد نداشتن که بودون او بجنگن همگی با شنیدن صدا به این شکل در اومدن

و به این ترتیب هویت استن هرگز فاش نشد و شخص دیگری به جای او مسئولیت این حمله ی انتهاری را بر عهده گرفت . بعد از این حمله بود که نیرو های خودی به کلی ری شارژ شدند و روی غلطک پیروزی افتادند ، ولی از اونجایی که استن زیر تانک دکمه ی اسلو موشن رو خاموش نکرد ، جنگ یه چند سالی طول کشید و بالا خره تو یه هشت سال تموم شد


تکلیف دوم

استن ، پسرم نمیخوای بخوابی

" چرا مامانی ، ولی خوابم نمیبره . از موقعی که داستان عمو دابل واسم خوندی ، میترسم از توی پنجره بیاد با من بیناموس بازی بکنه "

مادر فداکار که از ترس پسر داشت به شدت رنج میبرد با یه ضربه ی دولیاچاگی میره تو شکم پدر بچه که چرا این داستان رو واسه بچم خریدی

چند لحظه بعد

"اسی کوچولو ، برو تو رختخواب یه داستان جدید واست خریدم . مال ملت مشنگه "
" خوب داستان اینجوری شروع میشه "

14ژوئن 1928

شب بود و تنها صدایی که می آمد صدای کشتی مسافر بری آرژانتینی ای بود که قصد داشت برای زایمان یک اسطوره در کنار رودخانه ی پارانا لنگر بیاندازد و به این ترتیب ارنستو گوارای افسانه ای متولد شد
او در همان آغاز کودکی نیز بسیار شجاع و قوی بود و پله های ترقی را دوتا و گاهی هم سه تا یکی بالا می رفت تا جایی که دیگر پله ای برای بالا رفتن نبود

چند سال بعد ، یعنی زمانیکه ارنستو بسیار بیشتر از هم سن و سالان خود در مورد سیاست می دانست به دلیل فعالیت هایش در گواتمالا مجبور به فرار شد و به مکزیک گریخت

در مکزیک دل ارنستو برای خانواده اش تنگ شد و همینجور گریه میکرد که ناگهان فیدل از آسمان فرود میاد و به این ترتیب ارنستو با فیدل کاسترو دوست میشود. اما از اونجایی که فیدل بعد از پیروزی خودش در کوبا تغییر چهره داد ارنستو هم با گفتن کلمه ی " گور بابات " از کوبا به کنگو وسپس بولیوی رفت و علیه ظلم شورش های بسیاری کرد (– مثل سیریش در وزارت – )

اما از اونجایی که ارنستو تعداد زیادی از افرادشو از دست داده بود در نهایت در یک نبرد نا برابر ( چند صد هزار در مقابل چند نفر ) شکست خورد و زندانی شد .

سیا که خیلی از چگوارا بدش می آمد و هر جور که شده می خواست این عضو سیفیت شورشی رو بکشه سریع حکم تیرشو امضا میکنه و "چه" در نهم اکتبر 1967 از دنیا میره

استن : مامانی این سیا کیه ؟
" هووم . دست نمیدونم ، ولی فکر کنم یه چیزی تو مایه های دامبلدور باشه "
استن :

...............

*هنوزم پرفروش ترین عکس تاریخ این عکس معروف چه گواراست

تصویر کوچک شده

*ضمنا لقب چه به دلیل شجاعت های بسیارش به او داده شده


..............

به پروفسور فقید بارتی : در مورد تکلیف دوم مشخص نکرده بودین اول شخص باشه یا سوم شخص در نتیجه این بنده ی حقیر که به اندازه ی چیز شما هم نیستم سوم شخص نوشتم . باشد تا رستگار شوم


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۱ ۷:۵۵:۳۴

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
1. یک جنگ ماگل ها رو در رول توضیح بدین (15 امتیاز)

- خشكي... خشكي...
ناخدا عرق پيشاني را با دستمالي كه لحظاتي پيش بيني اش را تميز كرده بود پاك كرد و با صداي سينمايي ِ خود گفت:
- اوه... بلاخره رسيديم. من دور دنيا رو با كشتي چرخيدم... آفرين به خودم. صدباريك الله به خود. دمم گرم!
- افراد پيا شيد...
كشتي پهلو گرفته بود و در كنار ساحل مانند كودكي در آغوش مادر آراميده بود.
كمك ناخدا: كريستوف... مطمئني ما دور دنيا رو چرخيديم؟
ناخدا = كريستوف كلومپ: اره بوقي. هنده ديگه اينجا. درست همونطوريه كه واسم تعريف كرده بودن رفقا.
كمك ناخدا: ولي به نظر زيادي كوتاه نبود دور دنيا؟
كريستوف: هوووم... خوب بوقي... پديده ي انبقاض ميدوني چيه؟ الان ببين هوا چه گرمه! وقتي گرمه همه چي منبقض ميشه. يعني كوچيك ميشه. دنيا هم چون هوا گرم بوده اين مدت كوچيك شده يه هوا...
كمك: بله... منقبض!
- اره همون... منبقض.
كمك: منقبض!
- باب زبونم نميچرخه! گير دادي ها!
- كريستوف... اون يارو كيه؟ چرا لخته مرتيكه ي بيناموس؟!
- اِ... جل المرلين! خوب بوقي ميبيني حجاب نداره بگو ما نيگا نكنيم... چرا با دست نشون ميدي آدم ِ لخت رو. لابد گداست!
- ولي اين گداهه انگار يه چيزي دستشه... داره مياد سمتمون ها!
- بوقي عصاشه! اوه اوه... چه بدم هست وقتي ميدوه لباس نداره! () يكي از افراد رو بفرست يه پولي چيزي بده بش بره گم شه از جلو چِشَم... واي حالم داره بد ميشه!

و كمك ناخدا يكي از خدمه ي كشتي رو ميفرسته كه به آن سرخ پوست كمك كنه و سرخ پوست نيزه ي دستش رو تو شيكم ِ آن خدمه فرو ميكنه و ميگرخه! (=ميگريزه)

كريستوف كلومپ: مادر... چقدر وحشي ان اين هنديا!
كمك ناخدا: عسناعشر ِ خدمه از پشت زد بيرون!
كريستوف: بي فرهنگ اين صحنه هاي خشن رو تكرار نكن جلو من! من ميگم اين گدا نبود. دزد بود! ... يعني ميگي اينجا بازم دزد داره؟!
كمك ناخدا: هوووم. اره، گمونم زياد داره! اونجا رو ببين. يه هزار تايي هستن! دارن ميان سمت ما!
كريستوف: افراد.... آماده ي نبرد! بايد شر اين دزدا رو از هند كم كنيم!


- لحظاتي بعد -
و اين دل و روده و معده و مري و لوزالمعده و غده ي تيروئيد بود كه به اينطرف و آن طرف ِ ساحل پرت ميشد!
كمك ناخدا: ناخدا... به نظرت وقتش نيس كه بگرخيم(=فرار كنيم)؟ الان شونصد نفر كشته شدن!
- ماااااااااااام... حِق! (افكت ِ جدا شدن سر از بدن! )
كمك ناخدا: شونصد و يك نفر!
ناخدا: نه! ما تا پاي جان ميجنگيم و هند را از شر اشرار و ارازل اوباش خالي ميكنيم!
يكي از خدمه: تكبير!
اما كسي باقي نمانده بود كه پاسخ دهد!
كريستوف: ميگم يعني همه مردن؟
كمك ناخدا: اهوم.
كريستوف: خوب بوقي زنگ بزن به 110 ه هند بياد كمك كنه!
كمك ناخدا: باشه الان زنگ ميزنم. موبايلتو بده.
كريستوف: بوقي نميبيني من دارم ميجنگم. دستم بنده. با موب خودت زنگ بزن ببين چند دقيقه ميشه من حساب ميكنم.
كمك ناخدا: نوچ! تو نميدي... مثل اون سري!
كريستوف: باب ميدم... دارم شمشير ميزنم. آخخ ... خيلي خوب، موبم تو جيبمه، بردار... اِ ... نكن اونجا نيس... اِ ... بي ناموس كجا رو دست ميزني اونجا نيس! بابا من قلقلكي ام. :lol2:... نكن همچين!

و اين گونه بود كه نهايتآ كمك ناخدا موفق شد موبايل كريستوف كلوپ ناخدا را بيرون كشيده و تماس بگيرد.
" شماره مورد نظر در شبكه موجود نميباشد... the called number is not valid ... "
كمك ناخدا: ميگم ناخدا... مطمئني تو هند هم پليش 110 ه!
كريستوف: نه بوقي زنگ بزن 118 شمارشو بگير.
كمك ناخدا: آها...

پس از ساعت ها تلاش...

- ناخدا... ميگم همه مردن فقط مونديم خودم و خودت. ميگم بهتر نيس فرار كنيم؟
- بوقي فكر به اين خوبي رو چرا از اول نميگي؟ بدو.. بدو در ريم! ... پامو ول كن وحشي! برو لباس بپوش عوض اين وحشي بازيا... ول كن ميخوام فرار كنم! هوووي... كمك ناخدا بيا كمك؛ منو گرفته اين بي ناموس... فكر كنم ميخواد بهم تجاوز كنه! ولم كن...

....


2. یکی از جنگجویان ماگل ها (فرمانده یا ...) را در رول معرفی کنید (15 امتیاز)

صدام ِ جوان در خيابان هاي عراق مشغول قدم زدن بود.
- اونقههه... اونقههه... عرررررر... عرررررررر (افك گريه!)
صدام: بوقيا ببنيد صداي چيه از تو جوب؟!
- ارباب. يه بچسه ده دوازده سالس... انگار ننه باباش ولش كردن تو جوب.
- بكشيدش بيرون ببينمش... هوووم... اون لجن رو بزن كنار از رو صورتش!... اهووومك... بياريدش به كاخ و خوب بشوريدش. اسمش رو ميزارم جعفر. براي چند جلسه كلاس خصوصي خوبه. بعدم نهار سگام ميشه!


- شب هنگام -

- به به... عجب كلاس خصوصي بود... مدت ها بود يه همچين شاگردي نداشته بودم! به به...
و صدام در حالي كه به شب مينگره با خلال لاي دندوناشو تميز ميكنه و بچه رو پرت ميكنه وسط حياط!
- بيايد... بيايد سگهاي گرسنه ي من. بيايد شامتون رو بخوريد.
سگ ها به سمت كودك حمله ميكنند. در همين لحظه كودك از ترس خودش رو خراب ميكنه (از اون درشتها ) و ناگهان سگ ها زوزه كشان دور ميشن.


- چند سال بعد -

- جعفر، جعفر، صدام... جعفر جعفر صدام...
- جعفر به گوشم... بفرماييد قربان.
- جعفر چيكار كردي؟ ملت رو قتل عام كردي؟
- بله قربان. تمام خونه ها رو تركونديم. ملتشون رو قتل عام كرديم. اين ايراني ها خيلي مقاومت ميكنن!
- زنا و بچه ها رو بكشيد تا شكنجه شن. تمام.
- چشم قربان. تمام.


- چند سال بعدتر -

- فرمانده جعفر عبدالغلام حمزه!
- بله؟
- بفرما داخل

- داخل اتاق -
همه جا تاريك بود و فقط يه لامپ ِ 40 وات از سقف آويزونه و حوالي ميز رو روشن كرده.
قاتل ِ خونخوار، صدام، پشت ميز نشسته و سيگار برگي در دستش روشنه...
صدام: جعفر جان، تو خيلي به من وفا دار بودي و خيلي خدمت كردي. البته نبايد يادت بره كه من تو رو از جوب كشيدم بيرون و آدمت كردم.
جعفر: بله قربان. شما خيلي لطف كرديد به من.
صدام: اهووم. امروز يك ماموريت فوق سري دارم برات. همين الان پيش گريمور هاي كاخ ميري و اونا تو رو شكل من ميكنن.
جعفر: بله قربان.
صدام: هنوز حرفم تموم نشده. ميدوني كه من بعد از ظهر يك سخنراني دارم. خبر رسيده كه ميخوان منو ترور كنن. پس تو به جاي من به سخنراني ميري.
جعفر كه چاره اي جز قبول نداشت بلند فرياد زد: چشم قربان.
صدام: ميتوني بري.
و جعفر از اتاق خارج شد...
صدام: تاريخ انقضات گذشته، بلاخره بايد غذاي سگ ها ميشدي...

------------------------------------------------------------------------------------
استاد جون ديگه بهتر از اين نميشد تو رول يه نفر رو معرفي كرد.


ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۴۹:۲۰
ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۱ ۱۲:۰۸:۴۱

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
تکلیف دوم


روزی روزگاری در نقطه ای از این کره ی خاکی ، پدر و پسر جادوگری در خانه ی خود نشسته بودند و با هم صحبت می کردند .
پسر از کودکی خائن به اصل و نسب خود بود و علاقه ی وافری به تاریخ ماگلی پیدا کرده بود . هر روز فک پدرش(!) را به کار میگرفت و سوالات جورواجوری در باره ی دنیای ماگل ها می کرد .

-خب پسر گلم امروز می رسیم به سال 616 ه.ق ، یعنی سالی که ارتش بزرگ چنگیز مغول به ایران حمله کرد .

-بابا ، چرا حمله کرد ؟

-پسرم . اینکه سوال نداره که . این ماگل ها از اول وحشی بودند ، اصلا کلمه ی ماگل از همین مغول گرفته شده دیگه . همشون عین قبایل وحشی مغول اند . من هی بهت میگم اینا رو ول کن تاریخ جادوگریه خودمونو بچسب .

-اِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ....بابایی بازم اون روی نژادپرستتو رو کردیا ! نه اینکه جادوگرا همیشه تو صلح و صفا زندگی کردند ! چقدر تعصب آخه ! یعنی که چی ؟!...

-خفه شو پسر

وپس از ساعتها جرو بحث پدر شروع کرد...

سال 616 ه.ق در کشور مغولستان ، قبیله ای وجود داشت که رئیس قبیله تموچین نام داشت که بعدها به دلیل بالا رفتن کلاس این فرد اسمش را به چنگیز سبیل تغییر داد .
این بشر چند تا برادر به نامهای تیمور، حیدر ، جواد و میلاد (!) داشت .


این پنج برادر بخصوص داداش بزرگتر علاقه ی وافری به کشورگشایی و تصرف سرزمین ها داشتند و در اثر همین کشور گشایی ها ،کم کم با مرزهای ایران همسایه شدند .


این چنگیز که خیلی انسان با سیاستی بود تصمیم گرفت که با ایران رابطه ی دوستی برقرار کند و گروهی از بازرگانان خودش را به شهر اترار بفرستد ولی حاکم اونجا که آدم حیله گر و طماعی بوده کاروان بازرگانان را توقیف می کند و دستور مصادره ی اموال آنها را می دهد .


چنگیز هم که حسابی روانی شده از شاه ایران میخواهد که به مسئله رسیدگی کند . ولی شاه بی جنبه بازی در میاره و خلاصه همه ی اموال را چی؟! هوتوتو میکشه بالا !

... و همین زمینه ی بروز جنگ وحشتناکی میشه .


مرز ایران


چنگیز سبیل با ظاهری بس خز با پررویی تمام در نزدیکی مرز ایران همراه سپاهش آمادست .

-هوتوتو ناگا لولو نوفی ساتو ماقایو چلالیدین .

- هان ؟

- بابا میگم این جلال الدین (استاد دقت کنید که سلطان جلال الدین از فرماندهان شجاع ایرانی بوده که در برابر این مردکه سیبیلو ایستادگی می کنه ) نمیخواد تسلیم بشه ؟

- متاسفانه خیر قربان . این جلال خیلی پررویه . میگه ایران رو نجات میدم .

-

چنگیز از شنیدن این جواب بسی عصبانی می شود و دستور حمله را صادر میکند تا این جلال الدین ادب شود .

قوم مغول :
ملت ایران :

بله پسرم این چنگیز وحشیانه حمله میکنه و ایران را با خاک یکسان میکند . سلطان جلال الدین هم با تمام رشادتها و مبارزات خودش نمیتونه کاری از پیش ببره و بدبختانه در یکی از جنگها به طرز نامعلومی کشته میشود .

پسر :


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۲۹:۳۸
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۳۲:۳۳
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۳۷:۲۲
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۸:۲۲:۳۵

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
یک جنگ ماگل ها رو در رول توضیح بدین

تا چشم كار ميكرد بيابان بود و بوته هاي خار و كاكتوس (!) هاي بلند و نسيم خشك و گرما! جهنمي بود كه بيا و ببين. عده اي انسان سيفيد پوش دور هم جمع بودند و بحث ميكردند.
- الامكان وري گرم! آنا وانت سام مكان الطيبة!*
- نعم نعم! الايران ايز طيب جدة!
- هم الكافرون!
- لتس گو دِر!
- نعم نعم...
قوم عرب با تعداد بسيار زياد به سمت مرز ايران حركت كردند. همه گشنه و خواهان مكاني اباد بودند و به شدت خشن شده بودند. پادشاه ايران كه هرگز فكر نمي كرد عرب ها قصد حمله به آنها را داشته باشند. با ارامش تمام به خوش گذراني و عيش و نوش سرگرم بود. يكهو صداي فرياد ها و داد و بيداد هاي عجيبي به گوشش رسيد!!
- البگير كه اومد!
- مسلمون ميشي يا بكشمت؟
- ما اينجا را فتح خواهيم كرد!:root2:
پادشاه از پنجره بيرون رو نگاه كرد و ديد سيلي از مردم ياغي (!) ريختن تو شهر و دارن خين و خين ريزي راه ميندازن. پس ناراحت و اندوهگين سپاهشو ميفرسته براي دفاع و خودش هم همراه حرمسرا و بروبچز ميره شيراز اون طرفا تا در امان باشه!

عرب شماره يك: به به... الايران طيب جدة! الشكر الشكر...
عرب شماره يك به سمت قصر پادشاه ميره و هر چي كه گيرش اومد رو ميكنه تو شلوارش و بقيه رو هم ميچپونه تو كيسه و ميره پي كارش!
عرب شماره دو: نحن الجتهاد براي الله! نحن فتح الايران... نحن الاسير ميگيريم از ايران!

طي چند روز سپاه ايران عرب ها رو بيرون ميندازه ولي عرب ها با نيروهاي بيشتر برميگردن و طي چند جنگ سپاه ايران رو شكست ميدن و تمام ثروت ايران بر باد فنا ميره! اوضاع ايران خيلي اشفته ميشه و مردم زيادي كشته و اسير ميشن، مخصوصا زنان و دختران كه از نظر عرب غنيمت جنگي به حساب ميايند!!!!

پادشاه كه از اوضاع ناراضيه و سپاهش هم از هم پاشيده، شبانه فرار ميكنه و از اخر هم به دست يك آسيابون كشته ميشه. اما خوانواده و دختر هاش همراه عرب ها به عنوان غنيمت جنگي و برده به عربستان ميروند!


---------------------
* نصفي عربي نصفي اينگيليش، نصفي ايراني = براي اينكه ملت متوجه مفهوم ديالوگ ها بشن!

یکی از جنگجویان ماگل ها (فرمانده یا ...) را در رول معرفی کنيد

پسري بود زاده شده از دختر پادشاه ماد! شاهزاده اي بود با دل و جرئت كه پدر بزرگش خواب ديده بود كه روزي به دست او، تاج و تختش را از دست ميدهد. پدر بزرگش به خاطر اين خواب سعي كرد او را از بين ببرد ولي نتوانست.
كورش روز به روز بزرگتر ميشد و شاهد اوضاع نا به سامان ايران بود. او توانايي اداره ايران را در خود ميديد. پس تصميم خود را گرفت و با هماهنگي با سران و شاهزادگان ديگر، به پيش پدربزرگ رفت.
كورش: همانا ايران در حال نابوديست. من ميخواهم به ايران كمك كنم!
پادشاه: برو بچه! برو بشين درس و مشقشتو بنويس!
كورش كه انتظار چنين برخوردي را نداشت، شورش كرده و بعد از بركناري پدر بزرگ و قدرتمند كردن سپاه خود، بر تخت پادشاهي نشست. كورش اهداف بزرگي داشت كه به سربلندي ايران كمك ميكرد.
نام حكومت خود را هخامنشيان ناميد و به بابل حمله كرد، زيرا بابل قصد شورش داشت. كورش با حمله به بابل خين و خين ريزي نكرد و پس از فتح انجا، دستور داد به مردم اسيبي نرسد و خود به خانه خداي آنان رفته و اداي احترام كرد!
اوضاع ايران باشكوه شده بود و همه چيز امن و امان بود. كورش پسران و دختري زيبا رو داشت به نام هاي برديا، كمبوجيه، آتوسا! زندگي شان بسي شيرين بود!
كورش به عنوان اولين پادشاه در جهان، منشور دادگري و عدالت تنظيم كرد كه اين منشور در حال حاضر توسط اينگليسي ها دزديده شده و در موزه آنها قرار دارد. بوق بر آنان!
كورش در هنگام مرگ اينچنين گفت:
- مرا موميايي نكنيد و به همين صورت به خاك بسپاريد. باشد تا بدن من خاك ايران را فرا بگيرد و من جزئي از ايران سر افرازم باشم!

احترام بگذاريد!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۴۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
دشت وسیع ما بین سرزمین های شمالی و جنوبی در میان غباری غلیظ فرو رفته بود. صدای چکاچک شمشیرها، سم اسب ها و فریادها و گاهی ناله های سربازان در هم آمیخته میشد. فرمانده ی نیروهای شمالی، آرتیموس که زره ای نقره فام با نقش عقابی سیاه بر آن بر تن داشت، روی اسب خود می تاخت و ضربات شمشیرش هر لحظه خون یکی از سپاهیان دشمن را بر خاک جاری می ساخت. همانند همان عقابی که بر سینه اش نقش بسته بود، در میان خاک و خون با چشمان خود تنها یک نفر را جستجو می کرد: داناوان – فرمانده ی نیروهای جنوب.

تیری با شتاب تمام به سپر برخورد کرد و بر روی زمین افتاد. داناوان سپرش را از روی سر حرکت داد و بر نیزه ای روی زمین چنگ زد و با قدرت تمام به سمت یکی از سران ارتش دشمن پرتاب کرد. با رضایت خاطر و لبخندی شیطانی به فواره ی خونی که از محل برخورد نیزه به بیرون می جهید نگاه می کرد که فریادی سهمگین او را به خود آورد.

« د ا نـــــــــا و ا ن! »

افسار اسب کهرش را کشید و با پوزخند به سوی صاحب صدا برگشت. اکنون دو دشمن دیرینه چشم در چشم هم بودند؛ در یک سو مردی که برای آزادی مردمانش می جنگید و در سوی دیگر کسی که با خونریزی فراوان سعی در افزایش قلمروی خود داشت.

«انگار از جون عزیزت سیر شدی، آرتیموس! بعد از تو کی میخواد جلوی من مقاومت کنه؟ اونم وقتی که هفت شبانه روز جسدت رو بالای کلیسای شهر آویزون کنم.»

« به سپاهت نگاه کردی؟ نیمی از اونا تا حالا کشته شدن، چند نفری رو هم در حال فرار دیدم. دورانت به سر اومده داناوان.»

داناوان در حالی که شمشیرش را بیرون می کشید و از اسب پایین می آمد، گفت،«خواهیم دید!»
آرتیموس نیز چنین کرد و لحظه ای بعد نبرد تن به تن دو فرمانده شروع شد. هیچ چیز جز چهره ی یکدیگر نمی دیدند و هیچ صدایی به جز برخورد شمشیرها به گوششان نمی رسید. عرقی که بر پیشانی آنها نشسته بود بر روی خون مخلوط با خاک خشک شده بر صورت آنها از خود ردی بر جای می گذاشت.

یکی از شمشیرها بر روی زمین افتاد؛ داناوان پیش از آنکه فرصت برداشتن شمشیر را با دست سالم خود داشته باشد، با ضربه ی سپر آرتیموس نقش بر زمین شد و آخرین تصویری که دید، برق شمشیر حریف بود که به سوی سینه ی او پایین می آمد.


- یعنی آرتیموس اونو کشت؟

تدی در حالی که به صفحه ی فهرست کتاب برگشته بود، به جیمز جواب داد:

- آره دیگه، دشمنش بود، میخواستی باهاش صلح کنه؟
- خب نه، ولی مگه ماگل ها مثل ما دادگاه ندارن؟
- آره دارن ولی خب حکم داناوان مشخص بود دیگه!
- برو بوقی، بگو جوابش رو نمیدونم دیگه! حالا واقعا" شوالیه ای به اسم آرتیموس وجود داشته؟
- آره باب، یکی از شوالیه های خیلی معروف بوده زمان خودش. اینجا رو گوش کن. فصل آخر در مورد سرگذشت اونه:

شوالیه آرتیموس، فرمانده ی سپاه سلطنتی اسکاندیناوی پسر ماهیگیری ساده بود که وقتی تنها 15 سال داشت او را به ارتش فراخواندند. در آنجا بود که استعداد واقعی و روحیه ی جنگاوری خود را به نمایش گذاشت و به سرعت پله های ترقی را پیمود و در 20 سالگی موفق شد یکی از سران عالی رتبه ی ارتش شود. مهارت او در شمشیر بازی چنان شهرت داشت که به او لقب "شمشیر آخته" را داده بودند.

- آخته یعنی چی؟
- منم دقیقا" نمیدونم، فکر کنم مارک شمشیر معروف بوده، مثل چوبهای پرواز آذرخش!
- آها الان گرفتم

معروف ترین نبردی که در آن شرکت کرد، نبرد مشهور به " دشت مقدس" بود که موفق شد بر سپاه متجاوز داناوان که قصد اشغال سرزمین های آنها را داشتند، پیروز شود و لقب "شوالیه" را هم بعد از آن پیروزی کسب کرد.

- نگاه کن جیمز... یه نقاشی ازش اینجا هست:

تصویر کوچک شده


- این که قیافه اش معلوم نیست! حداقل موقع عکس گرفتن، کلاشو بر میداشت
- اینم از مشنگ بودن موگلهاست دیگه... خب من برم کتاب رو پس بدم، تو هم تکلیف ماگل شناسیت رو شروع کن!

تدی از جا بلند شد و در حالی که کتاب " تاریخ جنگ ها و جنگجویان ماگل ها – تالیف بارتی کراوچ " را در کیف می گذاشت، به سمت خروجی تالار رفت.

** دو تکلیف در هم ادغام شد!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۲۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
یک جنگ ماگل ها رو در رول توضیح بدین !

جنگ ایران و مغول


در روزهایی که ایران در آبادی کامل به سر میبرد،روزهایی که ایران از نظر فرهنگ در اوج بود،مورد حمله قبیله ای به دور از انسانیت به نام مغول قرار گرفت.

مغولستان،قبل از حمله به ایران

سربازان مغول در حالی که بر روی زمین در بیابانی بی آب و علف نشسته بودند به سخنان چنگیز گوش میکردند.

_خب سربازان من،ما چین رو تصرف کردیم!سرزمین بزرگی که بیشتر از این حرفها می ارزه!حالا بهتره به ایران حمله کنیم و شپلخشون کنیم.
_بله!..صحیح است..درست است!
_خب،چرا نشستید؟حمله کنید دیگه بوقی ها!!!

سربازان این را میدانستند که اگر چنگیز خان مغول به این شکل درآید،کاری جز اطاعت کورکورانه نمیتواند آنها را از شکنجه و حتی مرگ نجات دهد.بنابراین هرچه سریعتر اسبها و سلاح ها را آماده کرده و به سوی ایران روانه شدند.

آنها پس از ماه ها سفر از راه ابریشم به ایران رسیده بودند.سختی های فراوانی مانند گرما،سرما،بی خوابی،کمبود آب و ... که آنها در راه دیده بودند،آنها را برای پیروزی مصمم تر می کرد.

چند ماه بعد،خراسان-ایران


مغول ها بلاخره پس از چند ماه سفر از خراسان وارد ایران شدند و از همون اول شروع به شپلخ کردن مردم ایران و کتابخانه ها کردند.

صحنه هایی از جنگ

بوووم(افکت باز کردن درب خانه با پا)
_کسی اونجاست؟!خودتو نشون بده!

سرباز از میانه در رد شد وبه داخل خانه رفت.

سرباز شماره 1:مثل اینکه فرار کردند!!!
سرباز شماره 2:برو دستشویی رو یه نگاه بنداز!

سرباز به اطرافش نگاهی انداخت.ناگهان صداهایی شنید.

_یواش تر...آخ...دردم گرفت!
_چیکار کنم بوقی!توکه میدونستی اینطوره چرا ازم درخواست کردی!؟

سربازان پس از شنیدن این صحبتها کاملا مجذوب ماجرا شده بودند.اما تغییراتی نیز در صورتشان معلوم بود.

آنها به آرامی به اتاق مذکور نزدیک شدند.یکی از سربازان به دیگری گفت که نمی تواند صحنه بیناموسی را تحمل کند!بنابراین یکی از آن دو در را باز کرد و وارد اتاق شد.

در اتاق


دو مرد در حالی که پشت یکی از آنه به دیگری بود،نشته بودند و یکی از آنها مشغول به خاراندن دیگری بود!

_بیاین بیرون ببینم!بی ...ها!شما اسیر شدید!
_آخه چرا؟!
سرباز شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و این باعث شد تا اسیران بدون هیچ حرف اضاف ای اسارت خود را قبول کنند.

سرباز دیگر گفت:بکششون!مگه بیکاریم اینا هم حمل کنیم!؟

سرباز دیگری در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت گفت:محض مصارف بیناموسی زنده اند!ا
_تو منو به چه چشمی می بینی؟!برا
_هرجور دلم بخواد!!!

و این چنین بود حمله مغولهای ارزشی به ایران.

یکی از جنگجویان ماگل ها (فرمانده یا ...) را در رول معرفی کنید!


محمدخان قاجار از بهترین جنگجویان سلسله قاجاریه بوده است.او همواره به دلیلی جالب مورد تمسخر دشمنانش قرار میگرفت و آن نداشتن علائم مردانگی بود.او همواره از این مشکل ناراحت بود.زیرا نمی توانست بچه دار شود.اما او تصمیمی شیطانی گرفت.

او تصمیم گرفت که دشمنانش را پس از شکست دادن،با عذابی دردناک مواجه کند.یعنی شپلخ کردن علائم مردانگی آنها.

این کار او در ابتدا با استقبال درباریان رو به رو شد.اما هنگامی که آنها نیز به دلیل اشتباه در کارهایشان به این سرنوشت دچار میدند،ابتدا اعتصاب و سپس شورش کردند.به همین دلیل این عمل بس جالب و ... از بین رفت.


ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.