هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمین کوییدیچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
بازی بین ریونکلا و اسلیترین
سه روز قبل از بازی

-من؟ نچ! امکان نداره که من این کارو انجام بدم.. من برم تشییع جنازه ی مدیریت مدرسه؟ من برم تشییع جنازه ی آلبوس دامبلدور؟
گابر : بوقی هی من برم من برم نکن! تو میری..!
- امکان نداره!

آلفرد با کله شقی دست به سینه نشست و سعی کرد با جذبه ای باور نکردنی به گابر چشم غره برود.

دو روز قبل از بازی
تشییع جنازه ی آلبوس دامبلدور !


آلفرد کنار اسلاگهورن و یک مرد گنده ی دیگر ایستاده بود و با عصبانیت به صف خانم ها نگاه میکرد! سعی میکرد با نگاهش چشمان گابریل را در بیاورد، اما او پررو تر از او (!)!! آنهادر فضای گرم و بهاری ایستاده بودند و صدای غم انگیز آن فرد پشت میکروفون به گوش میرسید..

- اههه اههه .. از همه ی کسانی که اومدن اینجا .. اههه! کمال تشکر رو دارم.. اهه! من عله هستم.. پسری که بیشترین رکورد جلسات خصوصی..
پرسی:
- به جز پرسی..
یک پسر دیگه:
-به جز یه پسر دیگه..
یکی دیگه:!
- به جز این سه تا..

.
.
.
.

- به جز این شیش میلیارد نفر! اه.. اصلا هیچی! فقط جمع شدیم اینجا که برای شادی روح این بزرگوار چهارتا فاتحه ی جادویی بخونیم و بعد بریم حلوا و شام!

ملت با شنیدن کلمه ی خوش آهنگ ِ شام:

یک روز قبل از مسابقه
تالار ریون کلاو


گابریل با عصبانیت موهای تره ور رو ول کرد و سپس با لگد در دهان لونا کوبید!
- من خیلی گولاخم! خب؟ ببینم این آلفرد کوش؟؟
فلور : گابر دهنت رو ببند مگه نمیبینی دارم میرم تو حس!!!!
گابر :

تمام تالار ریون کلاو بعد از چند ساعت زیر و رو میشود، بدون هیچ ردی از آلفرد!

روز مسابقه

-سوت! سوت!سوت سوت ..
- دست .. دست!
- سوت!
-دست!

داور به سمت اسلیترینی ها میره و یه دونه میخوابونه تو گوش کریچر!!!!
- خجالت بکشید مگه اینجا مسابقه ی رقصه؟ بیناموسا!

سرخگون ها ! توسط داور رها میشوند و سپس همه ی بازیکنان به سمت سرخگون میدوند!(کپی رایت بای گابر! ) و سپس؛ همه ی بازیکنان به کله ی هم برخورد میکنند.

چهل دقیقه بعد
بازیکنان مثل گل " باز میشن، بسته میشن! " و هر دفعه سرشون به هم میخوره و دریاچه ای از خون روی زمین ریخته.
داور :

چهل دقیقه ی طاقت فرسای بعد !
در کمال شادی باید اعلام کنم که این باز شدن بسته شدن ها تموم شده! همه ی بازیکنان کوییدیچی زیبا شروع کرده اند و دارند همین طور به دنبال سرخگون از این سو به اون سو میرن و هیچ کس توجهی نمیکنه که راونکلاو با یه دونه بازیکن کمتر داره به شدت میبازه! مورفین و سلسی به شدت پاسکاری میکنند و توپ فقط در دستان آنها میچرخه. تره ور و لونا از شدت عصبانیت جارو هاشون رو هم شیکونده اند و حالا روی زمین چمن پاپکورن میخورن، بازی تماشا میکنند!

گابریل به چهره ی خشمگین مورفین که با سرخگون به سمتش می آمد نگاه کرد. ناگهان تانکی از جیبش در آورد و مورفین را فنا نمود!
داور :

فلور نیز همین کار را کرد. شاتگان (؟) را از جیبش کشید و بازیکنان را خمپاره !! بارون کرد. سپس همین طور ام 4 ها بود که از جیب ریونی ها بیرون می آمد! ( اینقدر کانتر بازی کردم اینا رو یاد گرفتم، حال کردی؟ )

در همان لحظه داور دست به سوت شد!
- همه ، اخراج .. بازی بیست ، ده به نفع اسلیترین !

فردا ، روزنامه ی پیام امروز

داور بازی ریونکلاو اسلیترین دیروز توسط بازیکنان ریونکلاو به قتل رسید !



در ضمن ، داشت یادمون میرفت (!!) آلفرد بلک نیز در قبر آلبوس دامبلدور یافت شد. جنازه ای بیش از او نمانده بود!


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۲۱:۰۲:۲۸

دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: زمین کوییدیچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
ریونکلاو در برابر اسلیترین

تالار اسلیترین

اینگو ایماگو جلوی مبلی که سلسیتنا واربک روی آن نشسته بود ، ایستاد و گفت :
- سلی ، تو نیاز نیست پست کوییدیچت رو بنویسی ! من خودم می نویسم و برات پیام شخصی می کنم .
سپس رو به مورفين گانت کرد و گفته اش را تکرار کرد و همینطور تا به آخرین نفر یعنی بارتی کرواچ رسید .
- بارتی پست تو رو هم من می نویسم

بارتی ابرویی بالا انداخت و گفت :
- نه نه ! مگه خودم چهمه ؟ من الان n تا پست دارم و فعالترین عضوم و...
اینگو با سرعت حرف او را قطع کرد .
- اگر رول نویس خوبی بودی که می افتادی توی ریونکلاو :lol2:
- پس چرا خودت توی ریونکلاو نیفتادی ؟
اینگو لحظه ای با خود فکر کرد که بارتی هم درست می گوید و گفت :
- هومـــــــم .... کلاه می خواست اول من رو بندازه توی ریونکلاو ولی من خودم خواستم بیام اسلیترین !
- حالا که این طوره من می رم استعفا می دم تا تیم منحل بشه چون من کاپیتانم !
- هر غــ.... کاری که می خوای بکن !

تالار ریونکلاو

تالار زیبای ریونکلاو در شادی همیشگی خود به سر می برد . اعضای کوییدیچ پشت سر گابریل دلاکور ، کایتان تیم ریونکلاو ، پشت در ایستاده بودند ؛ تا برای تمرین کوییدیچ به زمین کوییدیچ بروند .

قبل ازاین که گابریل در را باز کند ، در باز شد و راجر دیویس از آن رد شد . بلافاصله پس از قطع شدن نفس نفس زدنش شروع به حرف زدن کرد :
- بچه ها ! نمی خواد برین تمرین ! بارتی کرواچ استعفاش رو داده و تیم اسلیترین منحل شده ، در نتیجه بازی رو به تیم ما واگذار کردن !
گابریل و بروبکس تیم :
- واقعا ؟هورا ! بریم استراحت

دوان دوان به سمت خوابگاه های خود رفتند و در همان حین رداهای کوییدیچشان را از تنشان بیرون آوردند .

شب قبل از مسابقه – تالار ریونکلاو

پسرک سفید سال اولی نفس نفس زنان وارد تالار شد و به سمت مبل تک نفره ای که گابریل روی آن لم داده بود رفت ( نکته ی جمله : در کتاب شش تمام پسرانی که از طرف دامبلدور برای هری پیام می اوردن سفید بوده اند و از کلاس خصوص بر می گشته اند ) .
- گابریل ریونکلاو بد بخت شد ! مسابقه با اسلیترین فردا برگزار می شه !
- واقعا ؟
- آره ! پرفسور دامبلدور همون روز که بارتی رفته پیشش استعفاش رو نپذیرفته ( این جمله هم نکته داره ولی نمی گم خودتون بفهمین ) . اونا هم نذاشتن ما بفهمیم و همش تمرین کردن .
- بد بخت شدیم هِی هِی !

روز مسابقهزمین کوییدیچ

اعضای تیم کوییدیچ اسلیترین در آسمان میدان در حال قدرت نمایی هستند . اعضای تیم ریونکلاو با جارو همانند لشکری شکست خورده از رختکن خارج می شوند .

دو کاپیتان چشم در چشم هم رو به روی یک دیگر قرار می گیرند . بارتی کرواچ با انرژی تمام دستش را به طرف گابریل دراز می کند و گابریل هم با بی حالی جواب او را می دهد . ناگهان صدایی آشنا ، که باری قبلی را گزارش کرده بود ، به گوش می رسد . گابریل به طرف منبع صدا بر می گردد و کسی جز مونا لاوگود ، یکی از فامیل های لونا ، را در محل گزارش گر نمی بیند که در کنار او بر خلاف همیشه که پروفسور مک گوناگل بوده است ، پروفسور اسنیپ نشسته است انگار مدرسه به این نتیجه رسیده است که پرفسور مک گوناگل نمی تواند مونا را کنترل کند .( مونا از این به بعد به جای راوی بازی را گزارش می کند ).

-من رو که می شناسین ، نه ؟ من مونام ! همون که بازی قبلی ریونکلاو رو گذارش کردم . از این به بعد هر وقت لونا بازی می کنه من بجاش گزارش می کنم ! بهتره دیگه برم سراغ بازی مگر نه ممکنه چشمای پرفسور اسنیپ از کاسه در بیان . کوافل در دستان اینگو ایماگو از اسلیترینه اون همیشه خوب بازی می کنه ، خیلی هم خوش تیپه . کوافل رو پاس می ده به مورفین ، نمی دونم چرا هر وقت اسمه مورفین رو می شنوم یاده آرام بخش می افتم ؟ پرفسور چرا تهدید می کنــــ.... ؟ هان .... گــــــــــل به نفع اسلیترین ! نمی دونم کی گل رو زد ولی .... باشه .... پرفسور می گه که سلسیتنا گل رو زده ! سلستینا به نظر من بهترین بازیکن اسلیترینه .

- اهم اهم ... بخشید یه وقفه نانو ثانیه ای بین گزارش افتاد ، میکروفون کار نکرد . الان 50 به 10 به نفعه .... کی بود پروفسور ؟ آهان ... به نفعه اسلیترین ! کوافل بر طبق تمام بازی دسته اسلیترینی هاس . نمی دونم پس ریونی ها چی می کنن ؟ لونا یه کاری بکن ! آخ... ... عجیبه گلرت بلوجر رو به طرفه ریونی ها نمی ندازه بلکه به طرف مورگان الکتو ، دیگر مدافع اسلیترین ، می ندازه ! وای... یه شیوه ی جدید بود . مورگان اون رو به طرف چو انداخت . چو مراقب خودت باش ! انگار اشتباه کردم ، بلوجر به وینکی خورد ؛ جن بیچاره رو از روی جارو انداخت . 80 به 10 به نفع اسلیترینه ، نمی دونم کی این گل ها رو زدن ؟ عجیبه ... کوافل روی تره ور افتاده . چطور له نمی شه ؟ مرلین می دونه ! حالا اون رو پاس می ده به آلفرد . آلفرد بسیار تلاش می کنه تا اون رو می گیره . انگار اصلا تمرین نکردن ! آلفرد با کوافل به سمت دروازه ی اسلیترین می ره . اوه ... نه... اون جا رو . فلور که می خواسته بلوجری رو بزنه از روی جاروش افتاده ، حالا هم دارن می برنش پیشه مادام پامفری . هنوز 80 به دهه انگار آلفرد نتونسته به آميكوس كرو گل بزنه ! بله ... پروفسور ؟ چرا می زنین ؟
- بازی تموم شده ! اون جا رو نگاه کن .
- آره بازی تموم شده ! اصلا حواسم نبود . این بازی به نفع اسلیترین تموم شد ولی حق ریونکـــــــ...
- میکروفون رو بده من ببینم !



Re: زمین کوییدیچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

هکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
از تالار راونکلا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 255
آفلاین
مسابقه ی بین ریونکلاو و اسلیترین

ذخیره ، به جای وینکی

خوابگاه دختران ریونکلاو

دستانش از نگرانی میلرزیدند. چوبدستی اش را در دستش گرفته بود، اما نگاه نگرانش همچنان به پنجره ی خوابگاه بود. چشمانش آبی رنگش از شدت نگرانی بی رنگ شده بود. از کاری که کرده بود، هنوز ناراحت بود. دیگر نمی توانست اشتباهش را جبران کند، فقط امیدوار بود کسی متوجه اشتباهش نشود. به خصوص استرجس پادمور ...

در خوابگاه دختران به شدت باز شد و چوچانگ و فلوردلاکور وارد شدند. چو سعی داشت نوشیدنی را از دست فلور بیرون بکشد، اما هردوی آنها که با جنب و جوش زیادی وارد خوابگاه شده بودند با دیدن چهره ی گابریل شکه شدند. چو به سوی او آمد.

_چیزی شده گابریل؟ حالت خوبه؟ فلور، فکر میکنم حالش خوب نیست! تب داره...
فلور با عجله کت خیسش را در آورد، نوشیدنی کره ای روی موهای بورش ریخته بود. به شانه ی گابریل ضربه ای زد که موجب شد گابریل به سوی او برگردد. و سپس، ناگهان خودش را در بغل او انداخت و زیر گریه زد.

چو با نگرانی به او خیره شده بود، که حالا چنان از شدت گریه می لرزید که به نظر میرسید تا لحظه ای دیگر غش خواهد کرد.

فردا صبح ، سرسرای بزرگ

_ گابریل بهتره یه چیزی بخوری وگرنه نمیتونی بازی کنی!
_ گابریل، بیا این رو بخور. بیا دیگه...
_ گابریل؟
_ حالت خوبه؟

اما او گوشش به آنها نبود. به چهره ی خوشحال لونا خیره شده بود که با آلفرد بحث میکرد و سعی داشت نوشابه اش را از دماغش بالا بکشد. اما در واقع، حواسش به آندو نیز نبود. میز پشتی آنها؛ میز اسلیترین بود. و در واقع کل حواس گابریل به آن میز و صدای حرف های بلند و ناامیدانه ی آنها بود.

_ کسی بارتی رو ندیده؟ اینیگو، بارتی از دیروز عصر نیست! غیبش زده؛ فکر میکنی کجا میتونم پیداش کنم؟ میخواستم نقشه رو امروز براش بگم!
_ اون کاپیتانه، ما نمیتونیم بدون اون کاری بکنیم!
_ باشه! صبر کنید فکر کنم ببینم چی کار میتونیم بکنیم، مگه دستم بهش نرسه ...

گابریل سرش را پایین انداخت. دستش هرگز به بارتی نمیرسید. فقط امیدوار بود آنچه فکر میکرد، اتفاق نیفتاده باشد. دیروز عصر بود، بدترین روز زندگی اش... دعوایی سخت بین او و بارتی در گرفت، لحظه ای کنترلش را از دست داد و طلسم سکتوم سمپرا را به سوی بارتی فرستاد... قبل از اینکه بتواند کاری کند، بارتی از حال رفت و در کمد جارو ها افتاد. گابریل نیز در کمد را بست و از آن محل دور شد!

نمیدانست بارتی مرده است، یا نه. اما چندین ساعت از آن اتفاق میگذشت؛ امکان زنده ماندنش خیلی خیلی کم بود... در واقع، کمتر از صفر بود... مطمئن بود هیچ کس از آن راهرو عبور نمیکند و هیچ کس، جز فیلچ در کمد جارو ها را باز نخواهد کرد.

به اعضای تیم نگاه کرد. تره ور با بشقابش بازی میکرد و حالش به نظر خوب میرسید. وینکی نیز از میان دانش آموزان میگذشت و با جنی دیگر بازی میکرد. تنها کسی که در خودش بود؛ هکتور بود که به جای وینکی بازی میکرد. گابریل بار دیگر به وینکی خیره شد...

بازیکن خوبی بود، اما حالا که مسدوم بود بهتر بود او را برای بازی بعد نگه دارند... خوشحال شد که لحظه ای افکارش از بارتی و خون و کاری که کرده بود، دور شد. امیدوار بود باز هم چیزی حواسش را پرت کند. هکتور به گابریل خیره شده بود. چشمانش قرمز رنگ بود، پیدا بود دیشب خواب راحتی نداشته است. آشفته به نظر میرسید و ساکت تر از همیشه بود.

_ گابریل، بریم تمرین. مسابقه نیم ساعت دیگه شروع میشه.
آخرین نگاهش را به میز اسلیترین انداخت. همه در جنب و جوش بودند و اینیگو همچنان دستانش روی شقیقه هایش بود و به دنبال راهی برای جبران جای بارتی میگشت.

رختکن ریون کلاو، زمین بازی کوییدیچ

_ ببینم خانم کاپیتان، چرا اینقدر تو همی؟ کشتی هات غرق شده اند؟ بیا واسمون سخنرانی کن. از همون سخنرانی ها که همه رو باهاش خفه میکردی.
آلفرد و لونا به حرف های تره ور خندیدند، اما چو و فلور و عجیب بود، هکتور به آن سه چشم غره رفتند. لونا با ناراحتی پرسید:
_ اتفاقی افتاده؟

چو به آن سه اشاره کرد و گفت:
_ بهتره شماها برید توی زمین،هکتور تو هم برو.
لونا، آلفرد و تره ور شانه هایشان را بالا انداختند و از رختکن خارج شدند تا جارو ها را بردارند. چو به سوی هکتور برگشت که او را نیز بیرون کند. اما با چهره ی آشفته ی هکتور مواجه شد . هکتور با صدای دورگه ای ، به خاطر ساکت بودن از دیشب تا الان، شروع به صحبت کرد:

_ گابریل به نظرم بهتره همه چیز رو به اونها بگی!
گابریل که داشت زیپ ردای کوییدیچش را به زور بالا میکشید خشکش زد. با وحشت به سوی هکتور برگشت و سپس، به سوی چو نگاه کرد و نگاهش به چشمان فلور افتاد؛ که نمونه ای از مال خودش بود! چو با کنجکاوی از گابریل پرسید:
_ چی؟ چی رو به ما بگی؟ گابریل، هکتور از چی صحبت میکنه؟

گابریل به هکتور نگاه کرد... امکان نداشت که او از آنچه رخ داده بود مطلع باشد! امکان نداشت که هکتور نیز دیده باشد، و به همین خاطر رفتارش تغییر کرده باشد... اگر او دیده بود نجاتش داده و حالا خوشحال میبود! اما،... شاید بارتی را مرده یافته بود...

گابریل با وحشت روی صندلی نشست. سرش برای لحظه ای گیج رفته بود. نمیتوانست خودش را ببخشد!

حالا زیر نگاه های پرسشگرانه ی چو و فلور ایستاده بود! حس میکرد که باید به آنها بگوید، با صدایی که از ته حلقش بیرون می آمد گفت:
_ چیزی نیست. هکتور شوخی میکنه! من چیزی ندارم که بگم!
_ گابریل، من خواهرتم... حتی نمیخوای به من هم بگی؟

دیگر تحملش را نداشت. از صندلی اش بلند شد و با تمام قدرتش فریاد کشید:
_ بهت گفتم فلور، چیزی برای گفتن ندارم!
و رویش را از آنها برگرداند. صدای حبس شدن نفس چو را وقتی داد کشیده بود شنید... با شرمندگی و زیر لب گفت:
_ ببخشید...

و به سوی در رختکن رفت تا آنجا را هرچه زودتر ترک کند.

زمین کوییدیچ هاگوارتز

گابریل با حالت عصبی به جاروی آذرخشش تکیه داده بود و با دستور داور با اینیگو دست داد که حالا با نگرانی کل زمین را به دنبال ِ بارتی میگشت و گوشه ی لبش را گاز میگرفت. دست گابریل را که فشرد، گویی حس کرد که می لرزد و با اخم هایی در هم رفته به گابریل خیره شد که به سرعت سرش را از او برگرداند.

باز بعد از سوت خانم هوچ ، شروع شد.

دو تیم از زمین فاصله گرفتند و با سرعت در زمین پخش شدند. لونا دستش را دراز کرد. بلاجری که سلستینا فرستاده بود از کنارش به سرعت گذشت و او با سرعت توپ قرمز رنگ را در آغوشش کشید. سرخگون در دستانش لرزید. لونا به حرکت در آمد و دوباره از مقابل بلادجری جاخالی داد که مورفین گانت به سویش نشانه رفته بود.

_لونا! لونا!
صدای فریاد آلفرد به گوشش خورد و توپ را به سوی او انداخت که لحظه ای بعد از آن، صدای ترکیدن ورزشگاه به گوش رسید. آلفرد اولین گل بازی را زده بود.

گابریل به فلور نگاه کرد که با خوشحالی مشتش را در هوا تکان داد و گویی هوا را مورد حمله قرار داده بود. سپس، به هکتور خیره شد. او میدانست ... چهره اش هنوز افسرده بود، چشمانش به قرمزی سرخگونی شده بود که همان لحظه از دست اینیگو به سوی زمین افتاد.

گابریل خوشحال شد. حداقل لازم نبود به سوی سرخگون بشتابد. هنوز خوشحالی اش به پایان نرسیده بود که مهاجم دیگری از اسلیترین به سوی توپ شیرجه رفت. آن را از روی هوا قاپ زد و سپس، به سوی دروازه انداخت. گابریل اصلا به سرخگون نگاه نمیکرد... متوجه علامت هکتور شده بود... چوبدستی اش را در آورد و چیزی در هوا نوشت...

_ من بارتی رو دیده ام، تو که رفتی رفتم در کمد رو باز کنم که ...

در همان لحظه که میخواست بقیه ی جمله را بخواند و دلش مثل سیر و سرکه می جوشید، ضربه ی وحشتناکی به شانه اش را حس کرد و سپس صدای وحشتناک و تق مانندی را شنید که به احتمال زیاد از شانه اش بود. سرخگون وارد دروازه شد و صدای سوت داور تنها چیزی بود که شنید . لحظه ای بعد، چشمانش سیاهی میرفت ...

مدتی بعد ، درمانگاه هاگوارتز

چشمان گابریل به آهستگی باز شد. باخودش فکر کرد: حتما مرده ام! و بعد از اینکه نور سفید و خیره کننده ی درمانگاه به چشمش خورد ، با عصبانیت دستش را جلو چشمانش گرفت و متوجه شد که هنوز زنده است.

چشمش کم کم به نور عادت میکرد. هکتور را دید که بالای سرش ایستاده بود و لبخند کم رنگی میزد، اما نگران بود. سرش را به سوی دو نفر دیگر که سمت راستش بودند خیره شد. فلور و چو بودند. چو دستش را به سوی شانه ی گابریل دراز کرد و آنرا فشار داد.

_ آخ!
_ داری خوب میشی، امشب میتونی از اینجا بری!
_کجام؟
_ درمانگاه...گابریل، جدا فکر میکنی حالت خوبه؟ درد داری؟
_ یکم... آره، بازی...فلور،... بازی چی شد...؟

چو و هکتور نگاهی رد و بدل کردند و هر دو پوزخند زدند. فلور با ناراحتی گفت :
_ سوروس اسنیپ که ذخیره اشون بود، اسنیچ رو گرفت! متاسفانه ما ...
_ بردیم ! چون نتیجه به نفع ما دویست تا بیشتر بود!
گابریل لبخندی زد. خودش را برای شنیدن مطلب وحشتناک باختنشان آماده کرده بود؛ اما خبر خوبی شنید.

به سوی هکتور برگشت و با دیدن چهره ی او، به یاد بارتی افتاد.
_ بارتی...بارتی کجاست؟
هکتور لبخندی زد که بی شباهت به پوزخند نبود و سپس، باصدایی آرام گفت:
_ من اون شب دیدم که اون رو طلسم کردی و وقتی تو رفتی رفتم کمکش کنم... ورد رو خنثی کردم ولی خیلی ازش خون رفته بود. بعد از مسابقه هم رفتم سراغش؛ فیلچ پیداش کرده بود. حالش خوبه.

گابریل نفس راحتی کشید و دستانش را روی صورتش گذاشت.
_ باور کنید اگه اون میمرد هرگز خودم رو نمی بخشیدم!
_ شیش... بهش فکر نکن، اون حالش کاملا خوبه.

سکوت در مانگاه رو در برگرفت. تا اینکه در توسط آلفرد، لونا و تره ور باز شد. آن سه با خوشحالی وارد اتاق شدند و پشت سرشان وینکی به همراه کیک بزرگی روی سرش وارد شد. چو اعتراف کرد:
_ با اینکه خیلی از دستت به خاطر اون کارت ناراحتیم ، همه امون! ولی ... ما بردیم، پس چرا شادی نکنیم؟

همه خندیدند و چو اولین تکه از کیک را برداشت و با ولع مشغول خوردنش شد.


ویرایش شده توسط هکتور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۹ ۲۲:۱۲:۳۸


Re: زمین کوییدیچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۰۲:۴۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
حیاط هاگوارتز

- چو؟مطمئنی کسی گوش وا نستاده و حرفامونو نمیشنوه؟
چو چشمانش را صدوهشتاد درجه در کاسه چرخاند و گفت:
نه گابریل اگه میخوای از زیر حرفت دربری خب بگو که بلد نیستی!
- نه خیرم من ناظرم،من سخنورم،من گابریلم،من بوقم!...

بچه های کوییدیچ ریونی و بعلاوه ی غیر کوییدیچی اما ریونی دور هم جمع بودند و برای کوییدیچ برنامه ریزی میکردند.
اما غافل از این که بچه های اسلایترینی نیز پشت پرچین با استفاده از گوش گسترش پذیر به حرف های خز گابریل گوش میدادند.

- بچه ها اول باید کاملا ریلکس باشید...
- چیچی باشیم؟
- . بعد باید با آرامش کامل بازی رو شروع کنید تموم شد سخنرانیم،میتونید برین

سلسیتنا از اون طرف پرچین:ببینم این حرفا محرمانه بود که ما وقتمونو الکی تلف کردیم؟

خوابگاه_نیمه شب

بچه های ریونی همان طور که جلوی تختاشون چمپاتمه زدن دستاشونو رو به آسمون کردند و چو گفت: ای مرلین،ازت میخوایم که یه کاری بکنی که ما روی این اسلیترینی ها رو کم کنیم..
بقیه:روی اسلیترینی ها کم بشه..
یه دفعه آسمون رعد و برقی میزنه و از آسمون یه صدایی میاد:
«به گوش باشید،جلوی مرلین کبیر درست صحبت کنید ای بوقی ها»
گابریل:پس لطف کن و بگو فردا چه اتفاقی میافته؟
لحظه ای هیچ صدایی نیامد،اما یکدفعه صدا گفت:فردا،سر بازی بارون میاد همواره مواظب باشید!

6 صبح_خوابگاه

«دیلیلینگ..دیلیلینگ..»
لونا چشماشو باز میکنه و یه مشت میزنه رو زنگ و ساعت میپکه،
بعد چشماشو میبنده و خروپفش میره هوا!

گابریل از خروپفای طاقت فرسای لونا بیدار میشه و میگه:درد بگیری لونا،اما یدفعه یادش میاد که امروز روز مسابقست،به ساعت پکیده
شده نگاه میکنه و با یه نگاه با فریاد:پاشید!

ساعتی بعد_ورزشگاه

چو:لباساتونو پوشیدید؟
گابریل:اره آماده ایم برا بازی.
لونا که نیشش تا بناگوش باز شده به گابریل نگاه میکنه.
- چته؟آماده نیستی؟
لونا:گابریل؟چرا لباستو برعکسی پوشیدی؟
- اِ...واقعا؟آهان اخه تو فرانسه رسمه که لباسا رو این طوری بپوشیم.
فلور:نه...چرا دروغ میگی گابر؟

صدای گوش خراش گزارشگر توی سالن ورزشگاه میپیچه:
و امروز همان روزیست که دو تیم قدرت مند ریونکلاو و اسلیترین
مقابل هم ایستادند و با خشم به یکدیگر خیره میشن...

چند دقیقه ای از بازی میگذره که آسمان برقی زد و موهای سر چو سیخ شد!و آن وقت شروع به باریدن کرد.

- بله،این باران نیز بازی رو هیجان انگیز تر کرد و بازیکنان تیم اسلیترین نگران هستند و این باران مانع بازیشان میشه،اما برعکس تیم مخالف در حالی که لبخندی خز بر لبانشان دارند و لباسی ضد آب بر تن به بازی ادامه میدهند...

- میگما این مرلینم یه وقتایی به درد بخوره ها!
چو این را روبه گابریل گفت و لبخندی شیطانی زد،در همان زمان
گوی ذرین که بال های ظریفش خیس شده بود از جلوی چشمان
چو مانند جت حرکت کرد،چو نیز پس از درک این قذیه به دنبال گوی
پرواز کرد.

لونا که تا آن لحظه چوب جارویش را حرکت نداده بود و فقط داشت به تماشاچیان مینگریست و پس از مشاهده ی قیافه های آن ها غش غش میزد زیر خنده.

- درد،چه قدر میخندی؟ما تو یه موقعیت هیجانی هستیم بعد تو میخندی؟
- آخه تو صورت لیلی رو نگاه کن عین گوریلا شده آبروی ریونی ها
رو برده!
گابریل نیز با دیدن صورت لیلی خنده اش گرفت،اما بلافاصله خنده اش را تمام کرد و با چهره ای جدی اما مسخره گفت:بسه دیگه،
آبروی ریونی ها رو حفظ کن.

- گل...گل یه گل برای اسلایترینی ها و با امتیاز60،65 اختلاف،تا این جاش که اسلایترینی ها برندن و من شرط میبندم
این اسلیترینی ها هستند که میبرن...

ناگهان شلیکی از گوجه ها و تخمِ مرغ های تشویق کننده ی ریونی
به سوی گزارشگر فرستاده میشه و گزارشگر خفه خون میگیره.

گابریل از این اختلاف زیاد خونش به جون میاد و وسط آسمون و هوا حرکات مسخره ای از خودش نشون میده و باعث تمسخر اسلیترینی ها.

- گابر؟حالا این منم که آبروی ریونی ها رو میبرم یا تو؟

قطرات باران مانند تازیانه بر روی سروکله ی ریونی ها و اسلی ها
میریخت و انان همچنان به بازی ادامه میدادند.

- و حالا چو دنباله گوی...بهش نمیرسه یه لگد جانانه به پهلوی جستجوگر اسلی ها میزنه ..چه میکنه این چو

لونا باز هم روی جارویش نشسته بود و بدون حرکت دست میزد و بلند میگفت:چو چو،چوچو هی هی، گویو بگیر گویو بگیر، هی هی

اما با نگاه خصمانه ی گابریل میره تا کار مفیدی برای ریونی ها بکنه.

- امتیازات 80،80 مساویه؛حالا باید ببینیم گوی ذرین نسیب کی میشه.چو رو دارم میبینم که همچنان دنبال گویه..اما بهش نمیرسه.

چو خشمگین میشه و تو دلش میگه:چرا میرسم..
و ناگهان معجزه ای رخ میده و چو میبینه که گوی رو تو دستاش داره.
یک لحظه هیچ کس حرفی نمیزنه و زمان متوقف میشه.

حالا حرکت آهسته رو میارن و چو رو میبینن که با عصبانیتی که دود از گوشاش زده بیرون و با سرعتی غیر قابل دیدن میره جلو و گوی رو میگیره،پس معجزه ای رخ نداده بود.

تالار خصوصی ریون_بعد از بازی

گابریل جو میگیردش و میره رو دسته صندلی می ایسته و میگه:
ما بردیم...من به همتون افتخار میکنم...آفرین چو.
بعد دسته صندلی میشکنه و گابریل می افته.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: زمین کوییدیچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
ریونکلاو و عصلیطرین !

استخر مختلط ریونکلاو !

- آخ! آبش خیلی داغ شده.. دیهم ریون رو بیارید.. دیهم رو بیار بوقی! تصویر کوچک شده
وینکی با سرعت برق از آغوش کریچر جدا شد و به سوی ملت کوییدیچ باز ریونکلاو دوید که درون وان حموم، همه به هم گوریده بودند و دست و پایشان از اب بیرون زده بود. وینکی دیهم رو به دست آلفرد داد و به او تعظیمی کرد، طوری که دماغش به زمین کشیده شد و کاشی را سوراخ نمود.

تره ور با دیدن سوراخ به سمت آن حمله ور شد !

تالار عمومی ریونکلاو ، شب قبل از مسابقه

- ای دیهم نورانی ! ای دیهم زیبا ! ای داف ، ای آلبالو ! ای شفتالو ! تو که میدونی ما همه عاشقت هستیم و میمیریم واست و کلا خیلی تو رو دوست می داریم و بیا بغلمون ! کمکمون کن که این بازی رو ببریم ! کمکمون کن که بترکونیم !

ناگهان صدای ترکیدنی به گوش رسید و به برگشتن کله ی همه ی ریونی ها به سوی تره ور که با این حالت به ملت خیره شده بود ، منجر شد !
تره ور : امم ، خب آخه یه عکس خیلی بیناموسی روش بود ! منم که قزو..
- سیس! تره ور ، داشتیم راز و نیاز از اون لحاظ میکردیم. برو دنبال کارت !

تالار عمومی اسلیترین ، شب قبل از مسابقه

به علت اینکه ما دسترسی نداریم به این بخش ، فقط صداهاشون رو در دسترس داریم !

اینیگو : بارتی ، معجون رو بده بخوره و بره تو ریون ! باید دیهم رو ازشون بدزدیم و نابودش کنیم ! اون وقت اون ها می میرند !
بارتی : اینی من رو که از اسلی اخراج کرده بودی ، بذار برم پیش گالری .. ولم کن !
اینیگو : ای بوق! مثلا تو کاپیتان هستی !
بارتی : باب ما که حذفیم !
اینیگو : بارتی .. تصویر کوچک شده
بارتی : اینیگو .. تصویر کوچک شده
- بارتی ! تصویر کوچک شده
- خب باشه.

خوابگاه دختران

صداهای وحشتناک و پی جی 18 از خوابگاه دختران بلند شده بود. ساحره های جیگر، همه در خوابی عمیق فرو رفته بودند و تخت هایشان که گرمایی عجیب ساطع میکرد ، همگی اشغال بود. جز تخت یک نفر.. در گوشه کنار پنجره . ملافه ی ابی رنگش کنار رفته بود و دخترک کنار تخت نشسته و دیهم ریون را در دست گرفته بود .

- چی میشد مال من میشدی ؟ اون وقت میتونستم همه کار کنم!
- چی میشد مال من میشد ؟ تصویر کوچک شده

صدای بارتی کراوچ را شنید ! موهای تنش تک تک سیخ شدند و از کنار تخت بلند شد. بارتی دستش را به سوی چوبدستی اش برد که طلسمش کند اما در همان لحظه خشک شد.
- بوقی! این اینجا چی کار میکرد؟ بندازینش بیرون از پنجره !

دختران دیگر خوابگاه دختران از روی تخت بلند شدند و بارتی را که مثل چوب خشک شده بود و به گابریل چشم غره میرفت که هنوز دیهم در دستش بود ، از پنجره به سوی پایین انداختند . آهنگ سقوط کردن در رود رانر نیز پخش شد !

چو که جلوی سایر دختران ایستاده بود به سمت گابریل آمد و دیهم را از دستش بیرون کشید .

چو : بچه ، حداقل واسه بیناموسی از خوابگاه برید بیرون !
گابر : چه بیناموسی ؟ چه کشکی ؟ چه شیرموزی ؟
چو : تو با بارتی چی کار داشتی ؟
گابر : به جوون خودم کاری نداشتم ..! باب من داشتم با دیهم حرف میزدم. تصویر کوچک شده
چو : اره باشه! تو گفتی منم باور کردم. برو بخواب فردا مسابقه است!

روز بعد

- چو.. چو ! یه لحظه واستا.. باور کن بارتی دیشب اومده بود که دیهم رو بگیره .. اون رو هم با خودت بیار ! تصویر کوچک شده
چو : گابر بسه! نمیخواد ماست مالی کنی.
- باب باور کن! چرا هیچ کس حرف من رو باور نمی کنه ؟ اون رو هم بیار ! ضرر نمیکنی که !

فلور به چو نگاهی انداخت و گفت :
- بیارش چو !
و چو دستش را زیر بالشتش فرو برد و دیهم طلایی ابی رنگ ریونکلاو را بیرون کشید و آنرا زیر لباس کوییدیچش قایم کرد. بعد از اینکه وارد تالا عمومی شدند، لونا برای شوخی ضربه ی محکمی به شکم چو زد که درست به دیهم خورد و دست لونا از شش جهت نموده شد !

زمین کوییدیچ

هوا کمی سرد بود . باد آرام و خنکی می وزید و موهای دختران ریونکلاو را به حرت در می آورد که پسر ها نیز با حرکت موهای آنها ، تکان می خوردند !
- دخترای جیگر ، همه کوییدیچ باز ! چه شعار مسخره ای ..!

آلفرد این را گفت و ثانیه ای بعد ، دیگر از آلفرد خبری نبود !

وارد زمین شده بودند . دیهم زیر لباسش سنگینی میکرد. دستی به آن کشید که از دید اینیگو غافل نماند و لحظه ای بعد ؛ دم گوش بارتی این را گفت که نگاه بارتی نیز به چو دوخته شد . بارتی و گابریل با چشم غره به یکدیگر وارد زمین شدند و دست دادند ، سپس با سوت داور بازی به اجرا در آمد .

- سرخگون رها میشه و دو بازدارنده هم به سوی آسمان به حرکت در میان ! نگاه کنید ، گوی زرین هم شروع به حرکت کرده و چو چانگ داره با سرعتی باور نکردنی مسیر اون رو تعقیب میکنه . از همون طرف گل اون توسط تره ور ، این وزغ ِ قهرمان ، زده میشه .

چند ساعت بعد ، این طرف زمین ...

چو دستش رو زیر لباسش میکنه ! ملت منحرف : و سپس دیهم رو در میاره ! ملت منحرف : ! و اون رو وارد دهان ِ گابریل میکنه که منتظر ورود اولین سرخگون به دروازه اشه !

- گل ، گل برای اسلیترین توسط سلستینا ! ایول ! یه چیزی توی دهن گابریل هست .. اون رو تف میکنه و مورفین به سرعت به سمتش پرواز میکنه .

چو لحظه از شدت عصبانیت با جفت پا در دهان گابریل پرید !
- بچه جون تو هر چی تو دهنت بود باید تف کنی ؟
گابر : آخه مامانم میگفت همه چیز اَخه ؛ نکن تو دهنت !
چو :

چند ساعت بعد تر !

- من که دیگه دارم جدا خسته میشم .. هنوز همان نتیجه ی صد به صد مساوی !

لونا ، آلفرد و تره ور سوار بر یک شتر پرنده به سمت ِ دروازه ها حرکت میکردند چرا که بنزین جاروهایشان تمام شده بود و این سهمیه بندی هم که !
لونا : آلف، میشه پارو بزنی..
آلف: مگه تو قایقیم اِشک؟
لونا : نه ولی شاید این شتره یه تکونی بخوره .. یک ساعت و شصت دقیقه است که همین جا هستیم !
آلف : بدم نمیگی! تره ور اون پارو ها رو بده بیاد .
تره ور پارو ها رو به آلفرد میده .

آلفرد شروع میکنه و با تمام قدرتش پارو ها رو در هوا میزنه . به نظر میرسه یک میلی متر حرکت کرده اند . شتر به خودش میاد و یک سانتی متر حرکت میکنه . حالا به نزدیک دروازه ها رسیده اند !
آلف : تره ور ، اون سرخگون رو بده .
تره ور : کدوم ؟
آلف : مگه چند تا سرخگون داریم ؟
تره ور : هیچی !
آلف : چی ؟
تره ور : گشنه ام بود ، خوردمش !

آلف و لونا : تصویر کوچک شده

اون طرف زمین

دیهم هنوز در دست مورفین بود فلور چماغ بزرگش رو بلند کرد ؛ به موهایش تابی داد و به بازدارنده ای ضربه زد که صاف به سمت دیهم رفت و آنرا در دستان ِ وینکی انداخت که از خوشحالی اش نمیدانست چه کند ! صدای تشویق بچه های ریون کلاو بلند شد و همه ی بازیکنان به سمت دروازه برگشتند ، گابریل با مشت پای چشم بارتی کوبیده بود !

آلف : من همیشه میگفتم دختر خیلی پرزوریه.
لونا : تو کی گفتی ؟
آلف : هوممم؟ شایدم نگفتم؛ ولی الان که گفتم.
تره ور : بوقی بگو یه سرخگون بیاره من نمیتونم اینو بدم بیرون.. مرلینگاه این اطراف نیست ؟

مدتی بعد
در مغز داور :

سوالات بیشماری توسط مینی بوس هایی بیشمار تر به سوی مرکز فرماندهی مغز داور حرکت میکنند .
- پس سرخگون کجاست ؟
- ایا این بازی است ؟
- این دیهم وسط بازی چیه که همه دارن فقط با اون بازی میکنند ؟
- چرا وینکی به خاطر دیهم کشته شد ؟
- آیا گابریل بسی ارزشی نیست ؟ تصویر کوچک شده
.
.
.
.

- سوووووووووت !
گویی با ساعتی جادویی همه را از حرکت نگه داشت. داور به سمت چو دوید (!) که دیهم را از حلق مورفین بیرون کشیده بود و داشت دل و روده ی او را از دیهم جدا میکرد .

داور : بوقی این چیه وسط زمین ؟
چو : این ؟ این هیچی ..
و لحظه ای فکری بسیار مخوف به سرش میزنه !
چو : من این رو واسه ی شما خریده بودم !
داور : !!!!
چو :
داور : ایول ، گول خوردم !
چو :
داور : خیلی ممنونم، عزیزم!
چو : قابلی نداشت. Call me !

سویی دیگر

پرت !
- آخیش.. بیا اینم سرخگون ! تصویر کوچک شده
آلفرد و لونا : ! ! ! ! تصویر کوچک شده
تره ور : ؟؟ چیه ؟ انتظار داشتی هیچی همراهش نیاد ؟
لونا : اِ ! اینکه شونه ی لیلیه !
آلفرد : اینم منو مدیریت ِ کریچره ! واسه همین دیگه مدیر نیست! تصویر کوچک شده

.
.
.
.

داور دیهم به دست شاهد انجام بازی است. سرخگون مدام از یک سوی زمین به سوییی دیگر پرتاب میشود، همه ی حواس ها فقط به داور و دیهم دستش است. هیچ کس توجهی به بازی ندارد، جز چو!

که با آخرین سرعت به سوی چشمان اینیگو پرواز کرده بود و حالا دنبال بازی زیبایی بین آندو شکل گرفت.
- اینی ، واستا ! کاریت ندارم واستا .
- نه بر دختره ی جاپنی !
- یه دقه.
- خب باشه . بگو . تصویر کوچک شده

چو گوی ذرین رو که به موهای خز اینیگو چسبیده بود ، از آن جدا کرد و سپس با لبخندی آن را به سوی تماشاچیان گرفت .. دیهم کار خودش را کرده بود ! نهایت خوششانسی آن ها را نشان میداد . اینیگو با اینکه گوی زرین نزدیکش بود آنرا ندیده بود ، و این به خاطر وجود دیهم بود !

شب ، تالار عمومی

- گابر ، گابر ! اون دیهم رو بیار اینجا باهاش عکس بندازیم .
- اومدم .

گابریل که خیلی ذوق کرده بود که تیمش برده است ، به سمت جمعیت خز ریونکلاو دوید و اما در راه پایش به تره ور گیر کرد که از شدت خوشحالی غش کرده بود ، پایش به او گیر کرد و افتاد . دیهم از دستش ول شد .. ملت ریون کلا به سمت دیهم دویدند ،
اما ..

کار از کار گذشته بود ! دیهم به زمین خورد و شکست !
ملت : گابریل !


[b]دیگه ب


Re: زمین کوییدیچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
بر سر میز صبحانه ی هاگوارتز مشغول چشیدن طعم کارامل توت فرنگی بودم که طبق معمول هر روز، جغد ها نامه ها را برای دانش آموز ها آوردند. روز نامه ی پیام امروزم را ورق می زدم و دنبال خبر جالبی می گشتم که متوجه شدم آلبوس سوروس با هیجان فریاد زد:
- موفق شدم!
به چهره اش نگاه کردم و گفتم
- تو چی موفق شدی آسپ؟
- بالاخره تونستم وارد مدرسه ی دورمشترانگ بشم.. آزمون ورودیش رو قبول شدم.
- اممم. تو کی آزمون ورودی اون مدرسه ای که بهترین فعالیتش، جادوی سیاه هست رو دادی؟
- خیلی وقت پیش، وای پومانا، تو خوشحال نیستی که بالاخره تونستم موفق بشم؟
- خوب اگر قبلش میگفتی میخوای این کار رو بکنی بهت می گفتم که بهترین کار اینه که اصلا این کار رو نکنی!
خیلی از کاری که آسپ کرده بود عصبانی شده بودم. بهترین دوست من توی هاگوارتز می خواست بره و به من نگفته بوده که این تصمیم داره. اشتهام رو از دست دادم. بی رمق پا شدم و کاملا بی حس و حال به سمت خوابگاه رفتم تا وسایل کلاس معجون سازی رو بردارم.
- چی شد که اینقدر ناراحت شدی؟
آسپ از در تالار رو به رویم پرید و بی مقدمه این سوال رو پرسید.
- ناراحت نشدم! لازم نیست نگران چیزی باشی.
- نیستم. اما میخوام بدونم چرا خوشحال نشدی؟
- آلبوس سوروس تو بهترین دوست من تو هاگوارتزی، من فکر می کردم که حداقل بهترین دوستم قبل از این تصمیم به کاری بگیره، بهم میگه.
- ببین من تا چند روز دیگه بیشتر نیستم، تا آخره مسابقه ی کویییدیچ. بعدش دیگه میرم. بهتر نیست روز های آخر رو سعی کنیم خوش بگذرونیم و هر اتفاقی که افتاده فراموش کنیم؟
- با این که برات خیلی راحته اما باشه.
باز توان بخشیدن او از ته قلبم را نداشتم.

شب قبل از مسابقه ی کوییدیچ به علت آنکه آسپ دقیقا بعد از مسابقه هاگوارتز را ترک می کرد، جشن با شکوهی در تالار هافلپاف برگزار شد. همه از جشن کمال لذت را می بردند، من هم لبخندی بر لب داشتم که می دانستم دروغی بیش نیست. نقشه ای را برای روز مسابقه در سر می پرواندم تا بتوانم جلوی رفتن آسپ از هاگوارتز را بگیرم . نقشه ی بی ایرادی بود. همه بچه ها سرشان گرم بود و توانستم روغن تدریجی را بر روی جاروی پرنده ی آسپ بزنم. این روغن پس از دوازده ساعت قسمتی که با آن پوشیده شده را چرب می کنند و بعد از حدود یک ساعت هیچ اثری از آن باقی نمی ماند.
صبح مسابقه همه نیم ساعت زود تر از معمول بلند شدند. همه کاملا برای مسابقه آماده بودند و همه میدانستند که از مسابقه ی خود با گریفندور تنها برد را میخواهند. بعد از آماده شدن هافلپافی ها، سایر یچه های هافلپاف هم نیم ساعت بعد بیدار شده بودند و با حالت خواب آلود برای همه آرزوی موفقیت می کردند. لحظه ای به آسپ که تا اون حد خوشحال بود نگاه کردم و از کار خود پشیمان شدم. اگر صدمه ای جدی میدید؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مطمئن بشم که در زمین کوییدیچ تا به حال برای کسی که از جارو پرت شده اتفاق بدی نیافتاده بوده.

وارد رختکن شدیم و دنیس سیستم بازی را یک بار دیگر و با دقت توضیح داد و به علت جاسوسی های احتمالی، تغییرات کوچکی را در سیستم داد. در انتها با صدای بلندی گفت:
- امیدوارم موفق باشید بچه ها! بریم برای پیروزی.
همه لبخندی زدیم و وارد زمین شدیم. هوای گرمی در زمین ساکن بود و تنفس را مقداری برای انسان سخت می کرد. در جایگاه ذخیره نشستم و برای همه ی بچه ها آرزوی موفقیت کردم.

مادام هوچ که از فرط گرما قطرات عرق بر روی پیشانی اش روان بودند، بدون هیچ مکسی پس از تشریفات و تعیین زمین، بازی را شروع کرد.
هر دو تیم به سرعت اوج گرفتند و بازی آغاز گشت.
اسکوربیوس سرخگون را از سمت چپ زمین به سمت دروازه ی گریفندور پرتاب کرد. دروازه بان گریف به سمت راست حرکت کرد، اما توپ مستقیم به سمت حلقه ی چپ رفت و وارد دروازه شد. فریاد شادی هافلپافی ها بر خواست . لیلی اوانز سرخگون را از پرسی ویزلی دریافت کرد و با رد کردن یک باز دارنده که از سمت اریکا زادینگ به سمتش آمده بود سرخگون را وارد دروازه ی هافل کرد و پیوز نتوانست مقاومتی بکند. اما پس از آن مرلین مک کینن توانست سرخگون را به زیبایی وارد دروازه ی گریف کند.

به علت ضربه ی بسیار بدی که دنیس با بازدارنده و با تشخیص داور بدون دلیل، به تد ریموس لوپن زده بود؛ یک پنالتی به نفه گریفندور ثبت شد که جسیکا پاتر آن را به امتیازی برای گروهش تبدیل کرد.
در ادامه بازی به کش مکش میان دو تیم گذشت و بعد از نیم ساعت امتیاز ها مساوی بود.
به ساعتم نگاهی کردم و به آن خیره ماندم. یک دقیقه ی بعد اثر روغن شروع می شد. با نگاهم به دنبال آسپ گشتم و اورا در گوشه سمت راست زمین یافتم. چشم هایش گوی را دنبال می کردند. پس از آنکه مجبور شد پیچ سریعی بزند بری رد کردن باز دارنده، دست هایش از چوب جادو جدا شدند و با سرعت بسیار به بیرون زمین هاگوارتز پرتاب شد.

از جایم برخواستم و با دهان باز به صحنه ی محو شدن آسپ از جلوی چشم هایم خیره شدم. همه ی معلم های مدرسه سریعا برای پیدا کردن او از زمین خارج شدند و مسابقه لغو گشت.

آسپ را یافتند. ضربه ی بسیار بدی به سرش وارد شده بود و باعث شده بود حافظه اش را برای همیشه از دست بدهد. هیچ جادویی توان بهبود او را نداشت، هیچ جادویی. لحظه به فایده ی زندگی در دنیای جادویی اندیشیدم و کاری که خودم کرده بودم در نظرم مجسم شد. من دوستم را برای باقی عمرش به بخش بیماری های لا علاج سنت مانگو فرستاده بودم. هیچکس نمیدانست که من چه کرده ام، زندگی ام رو به تلخی میرفت و من هیچ وقت نمی توانستم فراموش کنم که چه کرده بودم.


ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۱ ۲۳:۲۳:۱۷
ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۱ ۲۳:۲۸:۱۰

I will leave the sun for the rain...


زمین کوییدیچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هافلپاف VS گریفیندور

فلش بک!

آلبوس در حالی که کلاه گل منگلی وزارت را بر روی سرش گذاشته بود در تالار پیشگویی های وزارت قدم میزد! با کنکاوی و هیجان به هزاران گوی پیشگویی دور و برش نگاه می کرد و قادر به درک آن حادثه محل نبود. زیرا امکان نداشت فرد ویزلی مرده باشد. تمامی نشانه های برخواسته از حواسش...
داور مسابقه:
نویسنده: چیز... اشتب شد!
...به دور و برش نگاه می کرد! یادش به خاطره خفنی افتاد که پدر و مادرش برایش تعریف کرده بود! هری پاتر و جینی ویزلی در همین تالار با مرگخواران نبرد سختی را انجام داده بودند. ولی آلبوس سوروس میدانست که دیگر هیچ نبردی در این مکان رخ نمی دهد و امنیت وزارت بسیار بالاتر رفته است زیرا وزیر بود مردمی!

همچنان که در راهروهای پیچ و در پیچ تالار پیش میرفت ناگهان گوی پیشگویی کوچکی توجهش رو جلب کرد. بر روی گوی پیشگویی با حروف ریزی نوشته شده بود:

آلبوس سوروس پاتر - وزیر مردمی(؟)

زمین بازی کوییدیچ

گورکن و شیر(!)


آلبوس گوی پیشگویی را برداشت و به آن خیره شد. باورش نمی شد یک پیشگویی راجع به او در تالار وجود داشته باشد. نگاهی به اطرافش انداخت. کسی در تالار نبود. گوی را بر زمین انداخت و گوی شکست و دو هاله شبح مانند از آن خارج شدند!

شبح شماره یک: هه! این که وزیر مردمیه!
شبح شماره دو: هه! خودشه! ارزش پیشگویی رو نداره! بیا بریم!
شبح شماره یک: نمیشه! وظیفه ما گفتن پیشگویی هست! و حالا که گوی شکسته باید پیشگویی رو بگیم!
شبح شماره دو: خب آره! پس تو بگو چون من از این بچه خوشم نمیاد! کلاه وزارتش رو ببین! مشخصه توش جادوی سیاه هست!
شبح شماره یک:

شبح شماره یک طومار سبز رنگی رو در آورد، عینک دایره ای شکلی را بر روی چشمانش گذاشت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد:

«آلبوس سوروس پاتر، وزیر سحر و جادو و بازیکن تیم کوییدیچ هافلپاف در 2 آگوست 2008 در مسابقه تیم های هافلپاف و گریفیندور در حالی که میتونه گوی زرین رو بعد از گذشت نیم ساعت از بازی به راحتی بگیره این کارو نمی کنه و به تیمش خیانت می کنه! اون نیمه شب روز بعد توسط اعضای هافلپاف به قتل میرسه! تمام!»

دو شبح لبخند ترسناکی زدند و محو شدند!
آلبوس:

پایان فلش بک!

2 آگوست 2008 - سرسرای بزرگ هاگوارتز


هافلپافی ها دور میز صبحانه خوری (البته صبح ها اسمش صبحونه خوری هست! ظهر ها میشه ناهار خوری، شب ها شام خوری و نیمه شب ها هم کلاس خصوصی و داف بازی و مواردی از این قبیل! ) جمع شده بودند و به نشانه حمایت از هافلپاف به خوردن زرده تخم مرغ و عسل مشغول بودند! خنده و هیجان در نزد هافلپافی ها فوران می کرد! در گوشه ای از میز آلبوس سوروس که رنگش مثل گچ سفید شده بود بر روی صندلی نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود! صدای ضعیفی مرتب در ذهنش می گفت: امروز روز پیشگوییست!

زمین بازی کوییدیچ

بازیکنان دو تیم در میان فریادهای هیجان انگیز تماشاگران و فحش های بیناموسی تماشاگرنماها وارد زمین کوییدیچ شدند! داور بازی گفت: کاپیتان ها بهم دست بدن!
دامبل: دنیس!
دنیس چماقش را در هوا تکان داد و گفت: برو بوقی! باز این بیناموس شد کاپیتان گریفیندور!

در سمت دیگر پرسی با دیدن قیافه آلبوس سوروس گفت: اوووووف! چقدر سفید شدی زرورس پاتر! دامبلدور بیا اینجا رو ببین!
دامبل نگاهی به آلبوس انداخت و با هیجان گفت: بوق به دنیس! اینجا طلا داریم! پرسی اسم این رو یادداشت کن بعد از بازی بریم سراغش!
آلبوس سوروس می خواست جواب دندان شکنی به آنها بدهد که دوباره ارتعاش های صوتی دیگری از ذهنش به گوش رسید: امروز روز پیشگوییست!
آسپ:

بیست دقیقه از شروع بازی گذشته بود! نتیجه بازی...
گزارشگر بازی فریاد زد: هافلپاف هشتاد گریفیندور سی!
نویسنده: بوقی من می خواستم بگم!
گزارشگر: پس من اینجا چیکاره هستم؟ اگر نمی خواستی به من دیالوگ بدی واسه چی تو رولت آوردی؟
نویسنده: فضولی نکن! اصلا تو اخراجی!
گزارشگر با این حالت از صحنه رول خارج شد!
نویسنده: هشتاد سی به نفع هافلپاف!

آلبوس بر روی جارویش خم شده بود و با سرعت به دور زمین کوییدیچ در حال حرکت بود و زیر لب زمزمه می کرد: نمی کنم! نمی کنم! نمی کنم! (نمی کنم=خیانت نمی کنم! )
ناگهان دو شبح مات را دید که در گوشه ای از به او خیره شده بودند! چهره شان بی نهایت آشنا بود!
آسپ نعره ای کشید و به سمت آنها حرکت کرد و در همان حال فریاد می زد: نه نه! من به تیمم خیانت نمی کنم! من کشته نمیشم! من گوی زرین رو میگیرم!
شبح شماره یک عینکش را بر روی چشمانش زد و طوماری رو در آورد و از روی ان شروع به خواندن کرد: «28 آگوست 2008، امروز روز پیشگوییست!»
شبح شماره دو: کر کر کر کر کر :lol2:
آلبوس با تمام وجود نعره کشید: نه! من خیانت نمی کنم! به ریش سفید دامبلدور و زیر شلواری بنفش مرلین کبیر و کلاه وزارت و منوی وبمستر قسم می خورم که به تیمم خیانت نمی کنم!

شبح شماره دو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی در همان لحظه جسم طلایی رنگی جلوی دید آلبوس را گرفت. رنگ صورت او قرمز شده بود و تنها منتظر عکس المعل دو شبح بود و توجهی به اطرافش نداشت! جسم طلایی رنگ را محکم گرفت و با صدای بلندی گفت: حرف بزنید بوقی ها!
دو شبح: کر کر کر کر کر :lol2:

در همان لحظه جیمز سیریوس پاتر کنار آلبوس متوقف شد و به آرامی گفت: اممم... داداشی! میشه اون چیزی رو که توی دستت هست به من بدی؟
آلبوس فریاد زد: نه نمیشه! باید به این بوقی ها نشون بدم که به گروهم خیانت نمی کنم! من...
جیمز حرفش را قطع کرد و گفت: آره تو درست میگی فقط اون چیزی رو که توی دستت هست بهم بده!
آلبوس جسم طلایی رنگ را به او داد و گفت: بیا بگیرش! حالا ازم دور شو من با اینا کار دارم!

جیمز جسم طلایی رنگ را گرفت و نخودی خندید و از او دور شد! در همان لحظه صدای سوت داور به گوش رسید: جیمز سیریوس پاتر گوی زرین رو گرفت! گریفیندور برندست!
آلبوس:
دو شبح: کر کر کر کر کر :lol2:

دو روز بعد

تیتر اول روزنامه پیام امروز: قتل وزیر در تالار خصوصی هافلپاف!





Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
گريفندور - هافلپاف

صبح روز مسابقه با گريفندور بود و تمام دانش آموزان گروه هافلپاف به همراه اعضای تيم کوييديچشان تالار را ترک گفته و به سرسرای بزرگ رفته بودند، يا حداقل قرار بود اينگونه باشد چرا که صدای ملايم شرشر آب نشان ميداد هنوز يک نفر در تالار باقی مانده است.
اريکا شير دستشويی را بست و به آينه نگاه کرد. صورتش مانند هميشه بود و هيچ نشانه ای از مريضی در آن ديده نميشد. جايی برای نگرانی وجود نداشت، احتمالاً به خاطر اضطراب از مسابقه چنان دچار سرگيجه شده بود. درست هنگامی که به اين نتيجه رسيد و خواست آنجا را ترک کند متوجه شد چهره ای که از درون آينه به او خيره شده ديگر چهره ی خودش نيست!
جيغ بلندی کشيد و از ترس خودش را بر روی زمين انداخت. صدای قدمهايی شتاب زده به گوش رسيد و لحظه ای بعد مرلين وارد دستشويی شد.
- چی شده؟ تويی اريکا؟ چرا هنوز اينجايی؟! من تازه متوجه شدم جارومو جا گذاشتم اومده بودم...
- مرلين... مرلين، بيا اينجا!
- چرا؟ چی شده؟
- بيا جلوی اين آينه بايست!
- من نميـ...
اريکا بازوی مرلين را کشيد و با نفسی حبس شده پرسيد:
- می بينيش؟
- پسر خوش تيپه رو ميگی؟
- اونو می بينی؟
- آره، هر روز!
- هر روز؟!
- اه، اريکا دست بردار! خب معلومه ديگه، اين خودمم! تو حالت خوبه؟
- من... اون... آره... آره، من خوبم! تو برو منم الان ميام.
اريکا به آينه نزديک شد تا با نگاهی دقيق تر تصوير پسر غريبه را برانداز کند. بسيار رنگ پريده بود و موهای مشکی و بلندش به زحمت اجازه ی ديده شدن چشمانش را ميداد. دماغ کوچکی داشت و لبهايش نيز رو به سياهی ميزد.
کمبود چيزی اساسی در تک تک اجزای صورت پسر احساس ميشد و اين بود که اريکا را به وحشت می انداخت.
- نترس.
اين بار کسی در تالار نبود تا با شنيدن صدای جيغ اريکا به کمکش آيد.
- تو... تو کی هستي؟
- اسمم رايانه.
- اسمت به درد من نميخوره! ميخوام بدونم چرا ديگه نميتونم صورت خودمو تو آينه ببينم؟!
- بعد از اينکه به من کمک کردی ميتونی.
- کمک؟!
- آره. من سی ساله که اينجا منتظر کمکم.
- سی سال؟! يعنی... يعنی اونجا گير کردي؟
- نه. من به خواست خودم اينجام.
- پس چرا بعد از اين همه سال خودتو نشون دادی؟ و چرا به من؟ درضمن تو اصلا بهت نميخوره سی ساله باشی، همسن خودمی! چطور سی سال اونجا بودی؟ چطور زنده موندی؟
- من زنده نيستم.
اريکا در سکوت متوجه شد اين همان چيزيست که باعث ترسش شده بود: زندگی! هيچ نشانی از زندگی در چهره ی پسر ديده نميشد.
- من جستجوگر هافلپاف بودم. سی سال پيش در همين روز و همين ساعت ما هم با تيم گريفندور مسابقه داشتيم. به همين خاطر اين همه مدت صبر کردم... تمام شرايط بايد مثل همون روز باشه و بعد از سی سال اين اولين باريه که اين اتفاق ميفته.
- مثل کدوم روز؟ من اصلا نميفهمم تو چی ميگی!
- مثل روزی که من کشته شدم.
- منظورت اينه که مردی؟
- نه. کشته شدم... به قتل رسيدم.
- قتل؟! من تا حالا نشنيده بودم کسی تو مسابقه کوييديچ به قتل رسيده باشه!
- بخاطر اينکه همه فکر کردن يه حادثه بوده و من فقط تعادلمو از دست دادم اما خودم مطمئنم سقوطم از روی جارو به خاطر طلسمی بود که از سمت جايگاه تماشاچيها اومد. جارو تکون وحشتناکی خورد و من از ارتفاع بيست متری سقوط کردم... و مردم.
- حالا تو از من ميخوای چيکار کنم؟
- ميخوام بفهمی چه کسی اون طلسمو فرستاد. ميخوام قاتلمو پيدا کنی.
- اما چجوری؟
پسر دستش را بالا آورد و گفت:
- دست راستتو بذار رو دست من.
اريکا مردد ماند. با اينکار ممکن بود هر اتفاقی بيفتد. ممکن بود خودش نيز بميرد يا به درون آينه کشيده شود. حتی ممکن بود تمام اينها يک توطئه باشد! مطمئناً گريفندوريها بدشان نمی آمد يکی از مهاجمان اصلی هافلپاف را وارد ماجرای احمقانه ی يک جنايت کرده و از مسابقه دور نگه دارند...
- وقتی از جارو سقوط کردم طرف تماشاچيهای خودمون بودم پس يادت باشه بايد توی جايگاه گروه خودمون قاتلو پيدا کنی.
لحن صدای پسر همچنان سرد و عاری از هرگونه احساس بود اما اريکا بلافاصله فهميد اين حقيقت که توسط يکی از هم گروهی های خودش مورد خيانت قرار گرفته است او را بشدت آزار ميدهد و مصمم شد تا به پسر کمک کند.
- خيلی خب، اين کارو انجام ميدم. چيز ديگه ای نيست که لازم باشه بدونم؟
- سقوط من حدود نيم ساعت بعد از شروع بازی اتفاق ميفته و تو نيم ساعت ديگه فرصت داری خودتو به اينجا برسونی. بايد دوباره آينه رو لمس کنی تا من برگردم.
اريکا دستش را بالا آورد اما قبل از تماس آن با آينه با صدايی آهسته و ضعيف پرسيد:
- رايان، مرگ چجوريه؟
- وقتی برگشتی جواب اين سوالتو ميدم. چيزی به شروع مسابقه نمونده، بهتره عجله کنی.
و انگشتان دراز و باريک اريکا سطح سرد آينه را لمس کرد.
او چند ثانيه با چشمان بسته و بدون حرکت همانجا ايستاد. انتظار داشت اتفاق عجيبی بيفتد اما سکوت، سنگين تر از هر زمان ديگری ادامه داشت. به آرامی پلک زد و نگاهش را متوجه آينه کرد، چشمان متعجب خيره شده به او چشمان خودش بود. دستش را پايين آورد و با سردرگمی روی پاشنه ی پا چرخيد.
ناگهان پيکری شبح مانند وارد دستشويی شد. يک پسر بود - رايان.
- خدای من... ترسيدم! تو چطور از آينه اومدی بيرون؟!
ولی رايان جوابی نداد. به سمت يکی از آينه ها رفت تا با خودستايی موهای مشکی مواج و چشمان باريک آبی رنگش را برانداز کند.
- رايان؟!
اريکا به او نزديکتر شد. هاله ای از بخار دورتادور بدنش را پوشانده بود و به شکلی غيرعادی شفاف به نظر ميرسيد با اين حال تشخيص زيبايی وصف ناپذيرش در دوران زندگی چندان دشوار نبود.
- پس من به سی سال پيش برگشتم... يا اون به سی سال بعد اومده؟!
قبل از آنکه اريکا به نتيجه ای دست يابد پسر ديگری در چهارچوب در نمايان شد. بسيار خشمگين می نمود و با اينکه صدايش به گوش نميرسيد معلوم بود فرياد ميکشد. مدال کوچک و براق روی سينه اش او را بعنوان کاپيتان تيم کوييديچ معرفی ميکرد.
با روی برگرداندن رايان از آينه، نگاه مغرورانه اش جای خود را به نگاهی گرم و اطمينان بخش داد. به طرف کاپيتان برآشفته رفت و پس از يک گفتگوی کوتاه هر دو نفر دستشويی را ترک کردند. اريکا نيز پا به پای آنها وارد تالار و سپس سرسرای ورودی شد.
تنها ده دقيقه به شروع بازی مانده بود اما هنوز تعدادی از دانش آموزان در سرسرا ايستاده بودند. عده ای با بدنهای مادی و متعلق به زمان حال و عده ای ديگر با پيکرهای شبح وار و شفاف، آمده از سی سال پيش. اريکا ديگر اطمينان يافته بود که خودش مسافر زمان نبوده و اين تصوير دانش آموزان سه دهه ی گذشته است که به هاگوارتز دوران بعد منتقل شده اند؛ خاطراتی زنده شده تا او بتواند در ميانشان قاتل رايان را پيدا کند.
رايان ديگر به در دو لنگه ی سرسرا رسيده بود که ناگهان پسری با موهای لخت و قرمز و به شکلی غيرعادی بلند قد راهش را سد کرد. کاپيتان انگشت هشدار دهنده اش را به سمت رايان نشانه رفت و سپس به تنهايی وارد محوطه شد. بر خلاف او، ساير دانش آموزان حاضر در سرسرا به دور رايان و پسر ديگر حلقه زدند. شايد منتظر يک دعوا بودند، اريکا نفرت هر دو طرف نسبت به يکديگر را به خوبی احساس ميکرد.
اما رايان تنها با يک جمله حريفش را کنار زد. يک جمله ی خيلي کوتاه و احتمالاً تحقيرآميز چرا که لکه های سرخ روی گونه های پسر حاکی از خشم آميخته با شرمندگی او بود. تماشاچيان اين معرکه از شدت خنده بر روی زانوهايشان خم شده بودند و پس از چند ضربه ی تشويق آميز به شانه ی رايان جملات اهانت بار بيشتری نثار پسر کردند.
- خب، اين از کانديدای شماره يک!
يک درگيری لفظی آن هم درست قبل از مسابقه ميتوانست قانع کننده ترين دليل برای کشتن رايان باشد؛ مگر در يک مدرسه و ميان يک مشت بچه چه ماجراهای ديگری ممکن بود پيش بيايد؟
اريکا با خود فکر کرد رايان در مدرسه و ميان بچه های تمام گروه ها محبوبيت خاصی داشته است، همه ی آنها طرف او را گرفته بودند. در حالی که به نظر ميرسيد خود او از کارش چندان راضی نبود. لبخندی کوتاه و ساختگی به لب آورد و با عجله سرسرا را ترک گفت تا زير آفتاب سوزان ماه ژوييه به طرف آخرين مسابقه ی عمرش بشتابد.


- آل؟
- تو کجا بودی اريکا؟ دنيس خيلی از دستت عصبانيه!
- ماجراش طولانيه. ببين، ميتونی يه ساعت اول بازی گوی زرينو بگيری؟
- اممم... من سعيمو ميکنم ولی... اتفاقی افتاده؟
- خواهش ميکنم! من بايد قبل از اينکه يه ساعت تموم بشه برم دستشويی!
- چي؟!
- اِاا... منظورم اين بود که برم تالار. آل، خواهش ميکنم، ميتونی؟
- گفتم که، سعيمو ميکنم! حالا بهتره عجله کنيم، بچه ها تو زمين منتظرن.
- باشه... تو برو منم الان ميام.
اريکا برگشت و به رايان نگاه کرد که در گوشه ی رختکن، کنار پسری کوتاه و خپل با موهای فرفری طلايی رنگ نشسته بود. پسر ردای کوييديچ به تن نداشت و معلوم بود عضو تيم نيست. بر خلاف رايان اصلاً جذاب نبود و با چشمان ريز و کک مکهای فراوانی که داشت مانند احمقها به نظر ميرسيد. با اين حال مثل آن بود که صميمی ترين دوست رايان است. از زمانی که وارد رختکن شده بود سيل صحبت، شوخی و البته خنده هايشان تمامی نداشت.
صدای گزارشگر بازی به گوش رسيد و اريکا مضطربانه روی پاهايش جابجا شد. بالاخره رايان و دوستش نيز از جايشان برخاستند و پس از آنکه خيلی سريع يکديگر را در آغوش گرفتند رايان راهی زمين بازی شد. ولی چيزی اريکا را سر جايش ميخکوب کرده بود. حالت دوستانه و نگاه شاداب پسر مو فرفری ذره ذره از چهره اش محو ميشد و چيزی بسيار تهديد کننده تر از نفرت خالص پسری که در سرسرای ورودی بود جای آن را ميگرفت: حسادت!


- ... بله، اين هم از آخرين مهاجم هافلپاف که وارد زمين ميشه. مادام هوچ تذکرات لازمو ميده و... بازی شروع ميشه! سرخگون در دست اوانزه... اونو پاس ميده اما بجای پاتر اين مالفويه که به چنگش مياره... مالفوی به زادينگ پاس ميده که در جهت کاملا مخالف در حال پروازه...
اريکا کاملا گيج شده بود. او بجای چهارده بازيکن، شاهد پرواز بيست و هشت بازيکن بود و اين به کلی تمرکزش را به هم ميريخت. نميدانست همراه با زردپوشان زمان خودش در پرواز است يا به اشتباه، ياران سی سال پيش را تعقيب ميکند؛ با سرعتی که داشت هيچکدام از اين دو قابل تشخيص نبود.
- ... تد ريموس لوپين... پاتر... باز هم لوپين و... گل! گريفندور اولين گل رو به ثمر ميرسونه! پيوز به کلی از حلقه ی سمت چپ غافل بود!... ده صفر به نفع گريفندور!
ضربان قلبش را مانند ثانيه شمار ساعتی غول پيکر ميشنيد و مغزش منجمد شده بود. بيست دقيقه ی ديگه... ده... پنج...
- ... هافلپاف داره عملا با دو مهاجم بازی ميکنه، زادينگ اصلا در جريان بازی نيست!
- اريکا! بگيرش!
ناگهان متوجه شد سرخگون در دستانش سنگينی ميکند. نه! او بايد کنار جايگاه تماشاچی ها باقی می ماند... تنها سه دقيقه ی ديگر باقی مانده بود!
- بالاخره زادينگ يک حمله رو شروع ميکنه! بقيه ی مهاجما عقب موندن و اون مجبوره به تنهايی پيش بره... بازدارنده ی ويزلی از کنارش رد ميشه... ريموس لوپين هم نميتونه اونو سرنگون کنه... حالا مک کينن خودشو به زادينگ ميرسونه... مک کينن... گل! دروازه ی دامبلدور برای چهارمين بار باز ميشه! چهل، شصت به نفع گريفندور!
تمام صداها در گوش اريکا نامفهوم می نمود؛ فرياد گزارشگر، هياهوی طرفدارانشان، راهنمايی های دنيس برای ادامه ی بازی... از نيم ساعت گذشته بود و هر لحظه امکان داشت آن اتفاق بيفتد... هر لحظه...
- نه!
رايان در حال سقوط بود و عده ای از تماشاچيان بر روی جايگاه های خود نيم خيز شده بودند. در همين هنگام صدای سوت ممتدی شنيده شد، يکی از جستجوگرها گوی زرين را گرفته بود! اريکا بدون درنگ نوک جارويش را به سمت پايين گرفت و فرود آمد، جريان هوا اشکهايش را رو به بالا می راند... نتوانسته بود به قولش عمل کند، او فرستنده ی طلسم را نديده بود...!
مايعی تيره و غليظ از زير سر رايان گسترش می يافت و چمنهای اطرافش را نيز به رنگ خون در می آورد. کم کم پيکرهای سايه مانند ديگری دور او جمع شدند و پس از چند ثانيه ناباوری محض فرياد ميکشيدند، مي گريستند يا از آن صحنه روی بر ميگرداندند. تنها يک نفر بود که پس از نگاهی به صورت رنگ پريده ی رايان، پوزخند به لب دستش را لگد کرد و از آنجا فاصله گرفت... پسر مو قرمزی که در سرسرای ورودی سد راه او شده بود.
اريکا اميدوارانه سعی کرد باور کند که کار او بوده است اما با مشاهده ی چهره ی کک مکی درون رختکن که از ميان جمعيت به رايان خيره شده بود بلافاصله حقيقت را دريافت. صورت پسر حتی از رايان هم رنگ پريده تر بود. لحظه ای همانجا ايستاد و ناگهان به سمت قلعه شروع به دويدن کرد. اريکا ميخواست او را تعقيب کند که دستهايی بر روی شانه اش قرار گرفت و او خود را رو در روی دنيس يافت.
- اريکا، تو امروز چت شده؟ جيمز پاتر سرخگونو گرفت! ما باختيم! اونوقت تو اومدی اين پايين و مثه ديوونه ها رفتار ميکنی!
- برو کنار دنيس!
- چي؟ فک کنم يکي ديگه س که بايد فرياد بزنه!
- بهت گفتم برو کنار!
- تا وقتی...
شترق!
- اريکا!
اما اريکا از آنها دور و دورتر ميشد.
- دنيس! حالت خوبه؟
- خدای من! اون منو زد... اريکا منو زد!


تالار ساکت بود و صدای نفس های سنگين اريکا در آن ميپيچيد. نميدانست چگونه بايد وارد دستشويی شود و به رايان بگويد توسط صميمی ترين دوستش به قتل رسيده است، دستش بر روی دستگيره ی سرد و صيقلی در ميلرزيد. بالاخره چشمانش را بست و دستگيره را چرخاند.
پسر مو فرفری هم آنجا بود! اريکا تمام سعيش را کرد تا خود را به او برساند اما نتوانست و حالا او را پيدا کرده بود.
روی صورت و لبهايش خراش هايی ديده ميشد که بی ترديد خودش بوجود آورده بود. به موهايش چنگ ميزد و مشتهايش را به ديوار ميکوفت. وضع رقت باری داشت و مدام جمله ای را فرياد ميزد. اريکا صدايش را نميشنيد اما ميتوانست از حرکت لبهايش بفهمد: "رايان، نميخواستم اينجوری بشه!"
به طرف آينه رفت، برای آخرين بار به پسر نگاه کرد و تصميمش را گرفت. برای دومين بار در آن روز دستش را بر روی آينه گذاشت.
- موفق شدی؟
- آره...
- ميدونستم! من سی ساله که ميتونم از اين آينه آدمها رو ببينم... به نظرم تو از همه شون قبل اعتمادتر اومدی! حالا... حالا بگو اون کيه!
با شنيدن اين جملات بغضی گلوی اريکا را فشرد، چگونه ميتوانست به او دروغ بگويد؟
- اون کيه اريکا؟
- اون... اون پسر مو قرمزه! که قبل از بازی جلوتو گرفت.
رايان ساکت ماند. اريکا هم بغضش را فروخورد. به چشمان رايان نگاه ميکرد و اميدوار بود چشمان خودش در حفظ اين راز به او وفادار بمانند.
- عاليه!
اريکا ابروانش را بالا انداخت و رايان برای اولين بار به او لبخند زد.
- البته منظورم مردن نيست... ميدونی، من فکر ميکردم ممکنه... ممکنه که چارلی اين کارو کرده باشه. بعضی وقتها احساس ميکردم... احساس ميکردم که... اصلا مهم نيست.
اريکا معصومانه پرسيد:
- چارلی کيه؟
- بهترين دوست من!
- همون مو فرفريه؟
- آره!
- نه، اون از همه بيشتر ناراحت شد رايان!
- مطمئنم همينطور بوده. من... من ديگه بايد برم.
اريکا نميدانست چه بگويد. نميدانست متاسف است يا خوشحال، به او کمک کرده يا فقط فريبش داده است.
- درباره ی سوالت، که مرگ چجوريه...
نور سفيد و کورکننده ای از درون آينه درخشيدن گرفت و رايان به آرامی ادامه داد:
- مرگ زيباست... خداحافظ اريکا، متشکرم.
اريکا مجبور شد چشمانش را ببندد و هنگامی که دوباره آنها را گشود رايان ناپديد شده بود.



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷

گلگومات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۹ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۷ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
از كنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
هافل و گریف!


در زمین کوییدیچ هاگوارتز

زمستان همچون امپراطوری بر هاگوارتز فرمانروايي میکرد و نمای بیرونی قلعه هاگوارتز را به مانند یک قلعه منجمد در آورده بود. بر فراز تمام برج ها و سقف های ساختمان ها مختلف قلعه حداقل دو متر برف نشسته بود. قندیل های زیبای بسیاربزرگ تا ارتفاع شاید هفت متر ازلبه سقف مخروطی شکل برج ها آویزان بودند. این منظره بیشتر از هر شخصی توجه روبیوس هاگرید غول پیکر را جلب کرده بود که به همراه سگ سیاهش، فنگ و آلبوس دامبلدور پیر در وسط زمین کویدیچ ایستاده بودند. هاگرید شنل زمستانی بلند و مشکی ای را به تن کرده بود به نظر می آمد که فنگ عاشق سرما و برف است که دائما روی چمن برفی و یخ زده زمین کوییدیچ لیز می خورد و به این طرف و آن طرف می پرید!

آلبوس دامبلدور مثل همیشه شنل بلند و نازک نیلی-سفیدی به تن داشت و این باعث تعجب هاگرید شده بود. دامبلدور سرش را بالا گرفت ونگاهی به برج های تماشاگران کرد، سپس دوباره سرش را پایین گرفت و گفت:

- هاگرید، نظرت چیه؟! برج ها یخ زده اند،صندلی های یخ زده خیلی خوشایند هواداران دو تیم نیست...

هاگرید به آرامی سرفه ای کوتاه کرد و با صدایی تقریبا لرزان پاسخ داد:
- خب... پروفسور! به نظرم اگه بازی رو لغو می کردیم خیلی بهتر بود... این وقت صبح هوا اینه، معلوم نیست تا ظهر چی بشه پروفسور !

دامبلدور ابروهایش را کمی بالا انداخت و از میان عینک تقریبا هلالی شکلش طوری هاگرید را نگاه کرد که انگار دیوانه ای را دیده است؛ با صدایی بلند و سر حال گفت:

- هاگرید! امکان نداره روبیوس;بازی گريفيندور و هافلپاف خیلی حساسه، به نظر من بهتره از همین حالا شروع کنیم.
پیر مرد سر حال برگشت .با عصای بزرگش ضربه ای به زمین یخ زده وارد کرد، سپس دست راستش را به درون شنلش فرو برد و چوبدستی جادویی اش را بیرون کشید، برگشت و رو به هاگرید گفت:

- روبیوس..خیلی هم مقاوم نیست...به گمانم افسون پایدار پراکدیلز مناسب باشه...ها؟! یخ زدگی که تموم شد به من اطلاع بده...میرم سراغ برج ها...هاگرید فراموش نکن...پایداری افسون رو حفظ کنی، اگه ارتباط قطع بشه دوباره باید از اول شروع کنیم هــا !...چوبدستی رومحکم نگه دار روبیوس.
هاگرید سری به نشانه تایید تکان داد و با کمال حیرت دامبلدور پیر را مشاهده کرد که در یک چشم به هم زدن با هاله ای نارنجی که اطرافش می درخشید پرواز کرد و سر از بالای یکی از برج ها در آورد. هاگرید برگشت و زمین مقابلش را نگاه کرد و چوبدستی جدیدش را بدست گرفت و به سوی زمین نشانه رفت و با صدایی مستحکم گفت:

- پراکدیلز !

با سرعت حرکت می کرد و یخ زدگی های جلو پایش را از بین می برد و پشتش فنگ بود كه دائما پارس میکرد:
- فنگ! اینقدر سر و صدا نکن پسر...اه چقدر سخته...اساتید دیگه نمیان ما باید اینکارا رو انجام بدیم...اه...نابود شو دیگه.

و در همین حال سرش را کمی بالا گرفت، دامبلدور را دید که از نوک چوبدستی جادویی اش جرقه ها و هاله هایی زرد بیرون می جهد وبه دور کل ورزشگاه می پیچد.

صدای بسیار بلند و جادویی دامبلدور در ورزشگاه کوییدیچ و گوش هاگرید طنین انداخت:
- هاگرید ... لطفا با سگت روی زمین خم شو ... سریعا ... زود ...

هاگرید بلافاصله ارتباط چوبدستی با زمین را قطع کرد و روی زمین یخ زده شیرجه رفت و سگ سیاه را که همچنان پارس میکرد را در بقل خود گرفت.

و صدای فریاد بلند دامبلدور طنین انداز گشت:
- اینواگتول !

صدای مهیب و انفجار مانندی درست شبیه به انفجار ناشی از آتش بازی همه جا طنین انداخت، همه ورزشگاه را نور سبز رنگ و هاله های رنگارنگ فرا گرفت.


در یکی از کلاس های متروک وقدیمی هاگوارتز


طبقه ششم، در میان کلاسی متروک با صندلی های خاکی و شکسته و پر از حفره و سوراخ که دور تا دورش را کتابخانه هایی بزرگ با قفسه های پر از کتاب فرا گرفته بود، هفت گريفيندوري با شنل های یکدست ضخیم و قرمز رنگ در میان کلاس سرد، روی صندلی های سالمی به دور یک میز دایره ای شکل نشسته بودند. در میانشان روی میز یک کاغذ پوستین بزرگی قرار گرفته بود که آلبوس دامبلدور سردسته و کاپیتان قرمز پوشان روی آن خم شده بود و نگاهی جدی اي با چوبدستی جادوییش روی کاغذ اشاره میکرد وسخن می گفت و اعضاي گريفيندور گوش می کردند:

- خب بچه ها..می دونید که بازیه سختیه; بارها و بارها سیستم رو مرور کردیم ، اما برای آخرین بار باز هم خلاصه مرور می کنیم. وظیفه جيمز مشخصه ؛ کار جیمز ، آلبوس پاتره و نیازی هم به پشتیبانی مدافعین نداره . دو دفاع ما ريموس و پرسي ، شماها مي بایست که مانع نفوذ سه مهاجم هافلپاف بشین . می دونید که چیکار کنید ؟ اول شلیک بلاجرها به سمتشون ، بین سه مهاجم هافلپاف مطمئناً فقط یکیشون در مقابل بلاجرها کم میاره و اون مک کینن هستش ! شما باید ببینید که مسیر پاسکاری و چرخش کوافل بین اونها کجاست . اما سه مهاجم ما ، آخرین مهاجم تدي هستش ! تدي نباید خیلی جلوتر از دو مهاجم دیگه یعنی ليلي و جسي باشه . بیشتر باید موقعیت بسازه ! چون هر لحظه ممکنه ضدحمله هافلپافی ها صورت بگیره.اون وقته که باید کنار مدافعین هم باشه ;به قدرت پوشش دهی مناسب نیازه .خب سوالی نیست؟

شش گريفيندوري فقط با نگاهشان سکوت تحویل دادند، دامبلدور با صدایی گرفته گفت:
- ممنون ! برید برای صبحانه آماده شید؛ ساعت 12 همگی تو رختکن ورزشگاه . موفق باشید...

گريفيندوري ها یکی پس از دیگری از جای خود برخاستند و به سوی درب خروجی کلاس به راه افتادند. پشت سر همه شان جيمز درب را روی 5 نفر بست و به سمت دامبلدور که کنار پنجره شیشه شکسته کلاس تکیه داده بود گام برداشت.

جيمز در حالیکه نگرانی در چشمانش موج میزد پرسید:
- آلبوس، چی شد؟پیداش کردی؟!

آليوس دامبلدور در حالیکه جيمز سيريوس پاتر را در کنار خود روی صندلی کنارش اش پیرامون میز فرا خواند با صدایی آرام گفت:
- ببین جیمز، بابت پیدا کردن این افسون من خیلی تلاش کردم.سر بخش ممنوعه با مادام پینس در کتابخونه درگیر شدم.مجبور شدم بخش زیادی از حافظه اش را پاک کنم...

جيمز حرفش را با ناشکیبایی قطع کرد:
- باشه باشه.میدونم آلبوس...ازت متشکرم ! حالا میشه افسون رو بگی؟!

آلبوس دامبلدور ابروانش را بالا انداخت،طوری که میان موهای روی پیشانی اش گم شد،نگاهی سرد به جیمز کرد و با صدایی بی روح گفت:
- افسون " انسپار تا دک لیآ "، کاملا غیر قانونی و سیاه. مطمئناً علاوه بر این که آلبوس پاتر رو ازاطرافت دور میکنه، تمام تنش رو دچار لرز میکنه.شوک بهش وارد میشه.یکی از توانایی های ذاتی اش را ازدست میدهد و به یادش نخواهد ماند که چه کسی با اون این کارو کرده و تو باید بدونی که میدان کوییدیچ جای انتقام نیست و داور مسابقه و مدير مدرسه زرنگ تر از این حرفا هستن! فهمیدی؟!

و با عصبانیت از روی صندلی برخاست و مشت محکمی بر میز وارد ساخت، با نگاهی غضبناک به سمت درب کلاس گام برداشت؛ اما چیزی به ذهن جيمز جز انتقام راه نداشت، لبخند شیطانی اش اکنون در تنهایی بر لبش نقش بست.


ورزشگاه کوییدیچ

هفت گريفنيدوري روی نیمکتی درون رختکن شان نشسته بودند. می شد از چهره هایشان دریافت که هر کدام به چیزهای مختلفی می اندیشیدند. همگی لباس های یکدست قرمز رنگ پوشیده بودند، شنل های ضخیم زمستانی بر تن داشتند که پشتشان کاملا سمبل و نشان بزرگ گريفنيدور نمایان بود. صدای لی جردن،گزارشگر بازی در کل ورزشگاه طنین انداخته بود. با صدایی جیر مانندی درب بزرگ رختکن گشوده شد، بلافاصله هفت بازیکن گريفيندوري سوار بر جاروهایشان با پرش در میان زمین کوییدیچ به پرواز در آمدند. هفت قرمز پوش بلافاصله معلق و سوار بر جارو سر جای خود در آسمان مستقر ماندند. سوت و تشویق کر کننده ای بر ورزشگاه حاکم بود. تمامی جایگاه ها در برج های هواداران پر بود از دانش آموزان هاگوارتز. به نظر می رسید تمام مدرسه به دیدن بازی آمده بودند.

کاملا آشکار بود که راونکلاوی ها و اسليتريني ها همگی پرچم های گورکن نماد زرد رنگ هافلپاف خود را به نشانه حمایت از هافلپاف بالا گرفته بودند. عده ی کم دانش آموزان گريفيندور در یک برج دیده می شد که در مقابل فریادها و تشویق ها سکوت اختیار کرده بودند. درست فقط پنج متر بر فراز برج های ورزشگاه ، مه سنگینی حاکم بود. اما درون ورزشگاه فقط هوای سرد مستولي شده بود، نه مه آلود بود و نه برف می بارید. هفت زردپوش هافلپاف همچنان در حال چرخش به دور ورزشگاه بودند که با اشاره دست پروفسور مک گونگال عبوس چهره که داور بازی بود بر سر جاهای خود استقرار یافتند. با سوت مك گونگال توپ ها از صندوقچه ی روی زمین به سوی آسمان رها شدند و بازی شروع شد.

صدای لی جردن، گزارشگر بازی در ورزشگاه طنین انداخت:
- حالا اینجا بازی شروع میشه ؛ کوافل رو مهاجم هافلپاف میگیره... اریکا زادینگ کوافل رو در اختیار داره . در مقابلش سه مهاجم گريفيندوري هستند ! ریسک نمیکنه و پاس به راست برای مک کینن . مک کینن ! حرکتی خوب با سرعت بالایی از ليلي اوانز میگذره ... نه جلوش بستست ! ريموس راه مقابلش رو بسته. بلاجری به سوی مک کینن شلیک میکنه... از کنار مک کینن میگذره و مک کینن رو در محاصره قرار میدن...یک پاس بلند! بسیار زیبا ! گريفيندوري ها جا موندن ! حالا اریکا خودش موقعیت داره... در مصاف با آلبوس به جلو پرواز میکنه و شوت مالفوي ...گل! گل! 10 امتیاز برای هافلپاف! جا موندن مدافعین؛ .خروج و حرکت رو به جلوی دروازه بان گریف هم موجب گل شد، اوه، جستجوگران دو تیم رو ببینید! کجا به دنبال اسنیچ میرن؟!

آلبوس پاتر با سرعتی خیره کننده در حال پرواز رو به بالا و ارتفاع فراز برج ها درست به میان مه بود، به دنبالش جيمز پاترتنها با کمی فاصله تعقیبش می کرد.

- گريفيندوري ها رو ببینید ... عجب سرعتی دارن! فرصت شادی گل رو هم انگار به هافلپافی ها نمیدن ، با چرخش کوافل به راحتی سه مهاجم هافلپاف روجا میذاره . عجب حرکت دیدنی ای بود ، واقعا عالی بود . در مقابل جسيكا دو مدافع هافلپاف ... اما دابز بلاجر رو شلیک میکنه ! نه ! خیلی آروم کم جونه .از کنار جسي رد میشه ... جسي در چپ و راستش بازیکن داره ... سه به دو هستن؛ پاس به چپ برای تد ريموس ، مالفوی با سرعت به سمت تد ريموس شتاب میگیره...واااای .. .نه ! داشت یه برخورد فیزیکی انجام می گرفت ... تد ريموس کوافل رو با حرکات گیج کننده چرخش دست عبور میده از دنیس . خودش دوباره صاحب کوافل میشه . دنیس رو جا گذاشته ! یه پاس بلند به وسط ... کوافل در دستان ليلي اوانز جای میگیره و بلافاصله یک ضربه محکم . پیوز به سمت سه حلقه شیرجه میره و در کمال تعجب کوافل رو میگیره .

کوافل ... نه ... نه ... گل! گل شد ! گل برای گريفندور و در پی اون ده امتیاز برای گريفيندور ثبت میشه . 10-10 دو تیم مساوی . گريفندوري ها در یه حرکتی سریع همه هافلپافی ها رو جا گذاشتن و گل خورده رو جبران کردن ! پیوز که روحی افسون شده جسم یافته شده، انگار جسم جادویی از دستانش خارج شد و کوافل از میان دستش رها شد !


ليلي اوانز می توانست چهره خشمگین دنیس را ببیند که چطور بر سر مهاجمین فریاد می کشید، سه مهاجم هافلپاف بسیار تند و سریع در حالی که کوافل را در اختیار داشتند دوباره بازی شروع کردند:

- حالا مالفوي ، کوافل رو در اختیار داره ... خیلی ملایم وآروم پرواز میکنه ... سه مهاجم هافلپاف واقعا به سرعت کمی دارن پرواز می کنن ... عجیبه ولی سه مهاجم گريفيندور آماده انتظار مهاجمین هافلپاف رو می کشند ! وای ریموس لوپین اوه ... خدای من!یه ضربه محکم و کوافل از دستان مالفوی رها میشه و بلاجرها شلیک شدند.خیلی خطرناکه وای! بسیار خطرناک ...

سه مهاجم هافلپاف با چهره خونین خونین در کنار یکدیگر روی زمین کوییدیچ افتاده بودند، زادینگ و مک کینن دچار شلیک بلاجرها از سوی مدافعین گريفيندور شده بودند، مک کینن در حالی که دندان شکسته اش را به بیرون تف می کرد به پرسي ويزلي نگاه می کرد که آن بالا در حال به تمسخر گرفتن آنان بود.

اسکورپیوس مالفوی بیهوش روی زمین کنارشان افتاده بود. بازی متوقف شده بود. مک کونگال در حالی که با جاروی پروازش کنارشان فرود می آمد بسیار سریع کنار سه هافلپافی رسید. صدای هوی و اعتراض تماشاگران در کل ورزشگاه پیچیده بود.


انتقام

آن بالا هوا سوز وحشتناکی داشت. به شدت برف می بارید و بسیار جادویی بود که این برف به چند متر پایین تر که می رسید به داخل ورزشگاه نفوذ نمی کرد. جيمز پاتر با فاصله ی بسیار کمی در حال تعقیب آلبوس پاتر بود که در مقابل دیدگانش اسنیچ را داشت. انگار اسنیچ از همان ابتدای بازی آنان را به بازی گرفته است. آنها حول یک محور بیضی شکل که خود ورزشگاه بود بر فرازش فقط به دنبال اسنیچ می چرخیدند. مسیر حرکت اسنیچ یکنواخت بود.

جيمز نفرت را در وجود خودش حس می کرد، لحظه ی انتقام را حس می کرد. موهایش از برف سفید پوش شده بود، خشک به نظر می آمد، گویی تمام موهای سرش منجمد شده اند. نگاهش به اسنیچ نبود. به آلبوس پاتر بود. سرش را تکان داد و برف های را به کنار ریخت. دستانش را محکم به بدنه جارویش قفل کرد. ضربه ای آرام با پای راستش به بدنه جارویش وارد کرد. حیرت در چشمان گِرد شده آلبوس پاتر نمایان گشت. جيمز پاتر داشت عقبی و مقابلش پرواز می کرد، تبسمی خشک بر لب داشت، در کنار دستش اسنیچ به پرواز خود ادامه می داد.

جيمز با صدایی تقریبا نامفهوم گفت:
- میدونی آلبوس سوروس ... می شنوی چی میگم لعنتی؟! فکر می کردم شاید عوض بشی!اما نشدی !!
- منظورت چیه جيمز؟! داری مهارت پروازتو به رخ من میکشی ؟!

جيمز قهقهه ای بلند سرداد و پوزخند کنان گفت:
- آره، تازه باز هم برات دارم،یادت میاد کلاس گیاهشناسی رو؟ تحقیر کردن منو ؟!

رنگ از چهره پاتر جوان پرید، نگاهش از اسنیچ مقابلش روی چهره جیمز خشک شد، گویی که یخ زده است. جيمز دستش را دراز کرد، در حالی که نفس عمیقی می کشید اسنیچ را در کف دستش لمس می کرد. دو جستجوگر هم زمان از پرواز بازایستادند و در همان جا با جارویشان معلق ماندند. به نظر می آمد پاتر جوان دیگر به اسنیچ کف دست جيمز پاتر و کوییدیچ اهمیت نمی داد. گویی که ذهن جيمز را خوانده بود.

بازی تمام شده بود. صدای انفجار از پایین می آمد. آنها متوجه شدند که اسنیچ توسط گريفيندوري ها تصاحب شده است. از گوشه ای از ورزشگاه در پایین فشفشه ای قرمز رنگ در آسمان نقش بست که سمبل شيرشجاع را به رخ می کشید. پاتر جوان فرصتی بر مقابله نداشت، هنگامی که دیدگانش را از روی فشفشه های قرمزرنگ و هاله هایش به سوی چهره جيمز چرخاند نوک چوبدستی جيمز را در مقابل خود دید. لب های جيمز سيريوس پاتر تکان می خورد:

- انسپار تا دک لیآ !

وحشت تمام وجود جيمز را فرا گرفت. افسون اجرا شد اما پاتر با جارویش به گوشه ای دیگر شیرجه رفت. اخگر سبز رنگ افسون در مقابلش در مه ناپدید شد. چوبدستی در دست جيمز سست می شد، آلبوس سوروس پاتر هم چوبدستی را از میان شنل زرد رنگش بیرون کشید. صدای پاتر برای جيمز مفهوم بود که چه افسونی را سویش نشانه رفته. اخگری سرخ با سرعتی خیره کننده به سوی جيمز حرکت می کرد.


گريفيندور پيروز است ‍!

صدای لی جردن در ورزشگاه طنین انداخت:
- بله ... پروفسور مک گونگال تایید می کنند .اسنیچ تصاحب شده و گريفيندور برنده است! گريفیندور با نتیجه 160 بر 20 برنده میشه ! ما ندیدیم كه جيمز پاتر، جستجوگر تيم گريفنيدورها چطور اسنیچ رو گرفت ... ولی به هر حال تيم گريفنيدور برنده است . اوه ... اونجا رونگاه کنید ! انگار خبرایی اون بالا هست ؛ خدای من اخگرهای افسون بودن...اگر اشتباه حدس نزده باشم... آره... انگار جستجوگرهای دو تیم دارن دوئل می کنند ! چوبدستی دارند ! پروفسور مک گونگال و آلبوس دامبلدور به همراه كاپيتان تيم هافلپاف به بالا پرواز می کنن ؛ بله ! انگار که ...

سکوت بر ورزشگاه کوییدیچ حاکم شد. صدای میکروفون جادویی لی جردن قطع شده بود. بازیکنان هافلپاف بدون توجهی، یکی پس از دیگری در مقابل درب رختکن فرود می آمدند و از زمین خارج می شدند.

صدای جیغ و وحشت های گوشخراش از سوی دانش آموزان هاگوارتز در کل ورزشگاه طنین انداخت. آلبوس پاتر با جارویش در حال سقوط بود. دامبلدور در حالی اضطراب در دیدگانش آشکار بود دو دستش را به سوی آلبوس پاتر نشانه گرفت و با سرعتی آرام و ملایم او را به روی زمین فرود آورد. جيمز پاتر از بالا و آلبوس دامبلدور از پایین به سرعت در مقابل مك گونگال پرواز کردند. جيمز به عرق روی پیشانی مك گونگال در آن هوای سرد پوزخند می زد. مك گونگال در حالی که با آستین شنل سرمه اي رنگش عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد و عینک هلالی کجش را صاف می کرد گفت:
- آقای جيمز پاتر،چوبدستی ات رو تحویل من بده ... همین حالا.

جيمز زیر چشمی و مرموزانه مك گونگال را نگاه می کرد، آرام آرام نوک چوبدستی اش را بالا می آورد، هنوز چوبدستی اش را صاف نکرده بود که دست لرزان و چروکیده مك گونگال آن را از دستش بیرون کشید، سرفه ای کوتاه کرد و گفت:
- آقای جيمز سيريوس پاتر ! گريفيندور برنده است ... اما مایلم چند کلامی باهاتون حرف بزنم . یک ساعت دیگه دفتر مدير مدرسه حاضر باشید !

دانش آموزان وحشت زده با عجله از برج ها و جایگاه های خود بیرون می آمدند و ورزشگاه کوییدیچ را ترک می کردند.


اگه كسي يه بار زد توي گوش تو ، تو دو بار با چماغ بزن تو سرش.

يكي از ضرب المثلهاي غول ها

تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
هافلپاف & گيريفيندور

ساعت دو و نیم بامداد روز قبل از مسابقه هافل - گریف (یعنی اگه مسابقه جمعه است، ساعت دو نیم صبح پنج شنبه است)

دوربین رو کره زمین ثابت می مونه
خرررررررر پفففففففففففففففففففففف!

دوربین وارد کره زمین میشه و بعد انگلیس و هاگوارتز و بعد هم آشپزخانه
دابی: جن های خونگی باید دوید! جن های خانگی باید عجله کرد! ارباب دومبولی عجله داشت!
جن های خونگی با سرعت مافوق بشری در حالی که هر کدوم یه پارچ هاگرید سایز شیرموز دستشونه وسط آشپزخونه جمع میشن و با بشکن دابی، نور سفید شیری رنگی صفحه رو می پوشونه. (مثلا غیب شدن)

صفحه دوربین که حسابی شیرموزی شده کم کم داخل تالار گریف روشن میشه
(چی؟ چرا تهمت می زنی؟ من کی گفتم تو تالار گریف بیناموسی جریان داره؟ من کی گفتم دامبل به جن های خونگی دستور داده همه شیرموزهای هاگوارتز رو ببرن تالار گریف؟ من کی اسم پرسی رو آوردم؟ من فقط گفتم من به تالار گریف دسترسی ندارم و نمی دونم چی کار می کنن)

دوربین زوم می کنه داخل سوراخ این شکلک قفله صحنه تاریک میشه
- لوموس!
اریکا چوبدستش رو روشن می کنه و در حالی که اون رو زیر پتو نگه داشته تا کسی متوجه نورش نشه، به ساعتش نگاه می کنه. دو و نیم.
- هی، فقط نیم ساعت وقت دارم! ولی خب همین هم بهتر از هیچیه!
اریکا چوبدستش رو خاموش می کنه و آروم از تخت پایین میره و طوری روی پاش آروم حرکت می کنه که مطمئن شه کسی از صدای پاش بیدار نشه. اریکا به طرف سرویس بهداشتی میره و مستقیم میره سراغ کمدی که شب قبل لوازم آرایشش رو اونجا پنهان کرده(!) ولی هر چی می گرده پیداشون نمی کنه.
- اِما، تو لوازم آرایش من رو ندیدی؟ دیشب اینجا ... بوقی لوارم آرایش من دست تو چی کار می کنه؟ پسش بده ایکبیری خرابشون کردی!
- اِ؟ تو بیداری اریکا؟ من فک کردم تو خوابی
- بوقی اگه خواب باشم تو باید لوازم ...
- بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــه! مگه داریم میریم مهمونی؟
و هر دوی اونا با تعجب به دنیس نگاه می کنن و با هم میگن:
- اِ؟ تو بیداری دنیس؟ من فک کردم تو خوابی
- بوقیا اگه خواب باشم شما باید ...
- خیلی خب حالا خودت بیشتر سر و صدا نکن دنیس!
و پومونا در حالی که به اندازه ریهانا آرایش کرده دم در پیداش میشه! اما و اریکا با هم:
- مااااااااااع! تو کی این همه آرایش کردی؟ ما فک کردیم تو خوابی!
- خب، بهتر دفعه بعد یه آینه جیبی بخرید تا لازم نباشه هر دوتون اینجا آرایش کنید و هم دیگه رو ببینید!
- بابا مگه داریم میریم مهمونی؟
- تو حرف نزن دنیس! (هر سه شون با هم)

ساعت ها بعد دنیس به کمک کتاب هزار یک روش برای آستاکبار، بالاخره موفق میشه دخترهای تیم کوییدیچ رو از جلوی آینه و پسرها رو از زیر پتو در بیاره و به بیرون تالار کیششون کنه. دنیس سه چهاربار همه رو میشماره تا مطمئن بشه همه هستن و بعد در تالار رو می بنده.

دوربین در آخرین لحظه روی صورت دنیس زوم می کنه که آه می کشه و وقتی دوباره عقب میره، صحنه عوض شده ولی آه کشیدن دنیس نه
اعضای تیم کوییدیچ هافل به صف ایستادن. دخترها جلو و پسرها پشت سرشون.
- وی وی وی! پومونا اون دختره رو! چه لباسای بیریختی پوشیده!
- آره، وییی! شرط می بندم شوهر گیرش نمیاد
و اریکا داره سعی می کنه تفاوت لباس اون دختر مذکور رو با لباس اِما تشخیص بده و اون طرف، پیوز و مرلین و آسپ با بیحالی اطراف رو کندوکاو می کنن.
- ای بابا! پس این ساحره ها کی از خواب پا میشن؟ چرا هیچ کس تو خیابون نیست!
- میگم الآن اما گفت اون دختره! با کی بود؟ من گردن درد گرفتم ولی غیر از خودمون هیچ کس رو نمی بینم که!
دنیس بالاخره قاط میزنه و داد میزنه:
- بوووق! بابا ساعت پنج صبحه انتظار دارید کی تو خیابون باشه؟ اون دختره هم که اما میگه عکس خودشه توی آینه!
اریکا یه نگاه به دنیس میندازه و میگه:
- اِ؟ راست میگی؟ یعنی اِما داشت خودشو مسخره می کرد! صب کن ببینم! گفتی؟ آینه؟ آینه؟
هر سه دختر تیم هافلپاف چوبدستی هاشون رو می کشن و دوئل سه نفره خونین بین اونها رخ میده تا ببینن که کی باید اول به سراغ آینه بره!

دوربین از میان گرد و خاک به پا شده رد میشه و کسی رو نشون میده که داره به اون طرف میاد، کسی که همه آنها منتظرش بودند، مامور پمپ بنزین!
دنیس بلافاصله چوبدستشو می کشه به طرف مامور پمپ بنزین با لحن آلن دلون میگه:
- تو پدر منو در آوردی! من جفت پا میام تو دهنت! یالا بدو بیا جاروهای ما رو پر کن بینم باو!
مامور پمپ بنزین از ترس خودشو خیس می کنه! (با بنزین نه چیز دیگه بوقی ) و می خواد جاروهای ملت هافلی رو پر کنه که ناگهان برقی زده میشه و همه اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور سوار بر جاروبرقی! ظاهر میشن. پرسی می پره جلو و رو به دنیس میگه:
- هه! شما هنوز جارو بنزینی سوار میشید؟ ما همه مون جاروهای برقی خریدیم.
و بعد یلافاصله به مامور پمپ بنزین میگه:
- هوی مامور بوقی! من به عنوان بازرس هاگوارتز و یه عضو گولاخ و ... بهت میگم که اینجا یه سنگ گذاشته شده و یعنی یه نفر نوبت گرفته، تو باید اول به اون بنزین بدی!
- ههه خیال کردی اگه یه نفر جلوی ما بنزین بزنه به ما بنزین نمیرسه؟
پرسی بدون توجه به حرف دنیس، به پسر سیفیدی که کنارش قرار داره اشاره می کنه و اون میره و جاروش رو با بنزین پر می کنه. دنیس میره که بعد از اون بنزین بزنه ولی پرسی جلوش رو میگیره.
- بوقی مگه این سنگ رو نمیبینی؟ چرا تقلب می کنی؟ برو اون ور نوبت یکی دیگه است!
- اون که اومد بنزین زد رفت!
- نه خیر اون یه سنگ دیگه بود!
پرسی به سنگ مشابهی که کمی آن طرف تر افتاده اشاره می کند و دومین پسر سیفیت بنزین می زند و سومین و چهارمین و ...
دنیس به این حالت به پرسی خیره میشه.
- من یه افسون کوچولو رو این سنگ اجرا کردم که مدام تکثیر شه!
- و دقیقا چند بارتکثیر میشه؟
- ببین راسشو بخوای، تکثیر شدن این سنگ به کنترل + اف5 مربوطه! هر کس که کنترل + اف5 می زنه، این سنگ یه بار تکثیر میشه!

دوربین روی صورت مصیبت زده دنیس زوم می کنه و صفحه سایت توی چشمای اون دیده میشه
اسپراوت توی چت باکس ملت رو آرشاد می کنه که کنترل + اف5 نزنن و به جای اون تمشون رو عوض کنن. آسپ تمام وزارت رو بسیج کرده تا جلوی و کنترل + اف5 زدن ها رو بگیره و انواع اعلامیه صادر می کنه ولی مردم به سردستگی تیم کوییدیچ گریف مثل شکلک چکش که مدام چکشش رو تکون میده، به کنترل + اف5 زدن مشغولن و حتی روش های دیگه ای همچون کنترل + اف + 5 و کنترل + آلت + دلیت رو هم امتحان می کنن!

دوربین از زوم بیرون میاد و تیم کوییدیچ هافل رو نشون میده
- میگم دنیس بیا بی خیال شیم، یه کم بنزین توی جاروهامون هست به هر حال!
- خب می خوای بریم بنزین سوپر بزنیم! ممکنه من بتونم از وزارت نیرو برای خرید بنزین سوپر وام بگیرم!
- چی؟ گفتی وزارت نیرو؟ آها این خوبه، بیاید بریم!
و دنیس بلافاصله غیب میشه، اعضای هافل با تعجب هم رو نگاه می کنن و بعد دنبال دنیس غیب میشن.
پرسی رو به اعضای تیمش می کنه و میگه:
- آها دیدید خسته شدن و رفتن؟ من خیلی گولاخم!
- بشین سر جات بوقی! می دونی دیشب تا الآن با چند تا پسر کلاس خصوصی گذاشتم تا راضیشون کردم امروز بیان اینجا بنزین بزنن! اگه کسی گولاخ باشه منم!

دوربین توی نور حاصل از غیب شدن هافلی ها سفید میشه و بعد تالار هافل رو نشون میده
اثری از استرس و دعواهای صبح در هافلی ها دیده نمیشه. دخترها در کمال آسایش نشستن و دارن برای روز مسابقه آرایش می کنن(از اون موقع ) و در طرف دیگه هم پسرا با خیال راحت لب پنجره مجازی نشستن و سرزمین بیناموسی رو دید می زنن.

دوربین وارد پنجره مجازی میشه و تالار گریف رو نشون میده! (چیه؟ فک کردی سرزمین بیناموسی رو وصف می کنم بوقی؟ نه خیر! )
در تالار باز میشه و اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور خوشحال و شاد در حالی که جاروهاشون روی دوششونه از در میان تو. آلبوس رو به اعضای تیمش می کنه و میگه:
- آفرین! همه تون عالی بود!
اعضای تیم گریفیندور همه به حالت به دامبل نگاه می کنن.
- بوقی ها با شما نبودم، با جاروها بودم! ما با این جاروهای برقی حتما می بریم. هافلی ها هیچ شانسی در مقابل ما ندارن. حالا برید جاروهاتون رو بذارید توی شارژ، فردا ممکنه تا جیمز اسنیچ رو پیدا کنه مسابقه طول بکشه.

دوربین روی یکی از پریزهای تالار گریفیندور زوم می کنه، وارد یکی از سولاخا میشه و سیاه میشه. دوربین روشن میشه و ورزشگاه رو نشون میده
صدای تشویق تماشاچی های گریف به گوش می رسه و قسمت قرمز ورزشگاه به شدت فعال به نظر می رسه ولی قسمت زرد رنگ فعال تره و همه دارن به بازیکنای خودشون فحش میدن! خطوط قرمزی در هوا دیده میشه که در واقع مسیر حرکت گریفی ها توی هواست و هفت نقطه طلایی نزدیک دروازه هافل ثابت ایستادن و هیچ تلاشی برای جلوگیری از گل زدن مهاجم های گریف نمی کنن. شاید هم نمی تونن بکنن، جاروهای گریفی ها با سرعت برق حرکت می کنن و امکان نداره هافلی ها بتونن به سرعت اونا حرکت کنن. (به علت خز شدن، مراسم اول بازی و غیره شرح داده نشد و پست از وسط بازی شروع میشه)

پرسی با چماقش یه بلاجر رو به طرف صورت دنیس می فرسته، دنیس فرصت هیچ واکنشی نداره ولی درست قبل از اینکه بلاجر صورت دنیس رو به بشقاب تبدیل کنه، پرسی جلوی دنیس می رسه و بلاجر خودشو به طرف اما منحرف می کنه! و همین کار رو پنج بار دیگه هم تکرار می کنه و آخرین بار خودش بلاجر دور می کنه!
ملت هافل:
پرسی: سرعت جاروی من اون قدر زیاده که می تونم بلاجر خودم رو هم منحرف کنم. بهتره تا آخر بازی همین جا بمونید و از جاتون تکون نخورید. هر کی از جاش تکون بخوره با بلاجر شپلخش می کنم! در عوض منم قول میدم که زیاد بهتون گل نزنیم و هر وقت جیمز اسنیچ رو پیدا کرد بازی رو تموم کنیم

همین که پرسی از اونجا دور میشه، هافلی ها پشت سرش شروع به شکلک در آوردن می کنن
- هر کاری دلت می خواد بکن.

تدی کوافل رو میگیره و به طرف هافلی ها حرکت می کنه.
- اگه می تونید کوافل رو از من بگیرید!
-
تدی از شکلکی که اریکا براش درآورده ناراحت میشه و کوافل رو به طرف صورت اریکا پرتاب می کنه. اریکا در آخرین لحظه جاخالی میده، کوافل از کنار صورتش عبور می کنه و به طرف اسپراوت میره. اسپی با تلاش مکثر(!) موفق میشه شکمشو از سر راه جمع کنه و کوافل از اون هم رد میشه و به طرف دنیس و اما میره که با چماق هاشون در حال شمشیربازی(!) ان و اونا هم موفق میشه از این ضربه جاخالی بدن و کوافل از پشت به طرف مرلین میره که دم در دروازه داره با پیوز صحبت می کنه و حواسش نیست. پیوز در اقدامی قهرمانانه مرلین رو از سر راه کنار پرت می کنه. کوافل مستقیم با شکم پیوز اصابت نمی کنه بلکه از شکمش رد میشه و وارد دروازه میشه!
لیلی با دیدن این صحنه به طرف جسیکا برمی گرده و میگه:
- دیدی؟ اینا چشون شده؟ خل شدن؟
-

دوربین وارد چشمای هیپنوتیزم شده جسیکا میشه و از چشمای هیپنوتیزم شده دامبل که داره سعی می کنه همزمان به پرسی، ریموس، تدی و جیمز خیره بشه بیرون میاد!
جیمز شروع به حرف زدن می کنه:
- اینا چشون شده؟ چرا بازی نمی کنن؟ حتی الآن که من اینجام هم آسپ اصلا دنبال اسنیچ نمی گرده!
ریموس ورد مافلیاتو رو اجرا می کنه تا هم خطر شنود مکالمه شون توسط هافلی ها از بین بره و هم بالاخره یه وردی توی این پست خونده باشه! (دیدم بچه گناه داره گفتم یه ورد بخونه عقده نشه تو دلش! ) و میگه:
- به نظر من این جادو شدن!
- آخه بوقی کی اینا رو طلسم کرده؟ من باهاشون مسابقه داشتیم. ما باید طلسمشون می کردیم که نکردیم. باب دامبل یه کلاس خصوصی چیزی واسه این بذار این الآن این حرفا رو می زنه فردا تو اجتماع این حرفو بزنه می کشنش!
- باشه پرسی جونم، تو خودتو ناراحت نکن. واسه پوستت خوب نیست!
جسیکا برای تنوع کوافل رو به طرف دروازه خودشون می فرسته بازی صد به ده میشه و بعد در حالی که با بی حوصلگی آه می کشه، میگه:
- اصلا به ما چه! جیمز زود باش اون اسنیچ رو بگیر بازی تموم شه.
- ای بابا، آسپ که اسنیچ رو نمی گیره، بذارید من یه کم یویو بازی کنم!
-
-

دوربین بدون هیچ افکت خاصی یه دفعه جمع هافلی ها رو نشون میده! (ای بابا، من از کجا هی افکت پیدا کنم؟)
هافلی در کمال آسایش مشغول خاله بازی هستن. دخترا که به توصیه اسپی هر کدوم یه آینه جیبی خریدن کماکان مشغول آرایش هستن و هیچ اطلاعی از هدفشون از اون آرایش در دست نیست. و پسرها هم مشغول بحث گرمی هستند!
- موهای جسیکا امروز خیلی خوش فرم ایستادن ها!
- آره ولی به نظر من سارا اونز که توی ذخیره هست بهتره! (اینجا منظور اینه که بهتر بازی می کنه و هر گونه برداشت دیگه ای تکذیب میشه )
- برید بابا! فقط لیلی!
- اه اه اه! اون پیرزنه چی داره؟
- شما چی حالتونه! اون منو مدیریت داره احمق ها!
- راست میگی ها

چند دقیقه بعد، دنیس که کم کم در حال نگران شدنه، رو به آسپ میگه:
- مطمئنی مشکلی پیش نیومده؟ یه وقت جیمز اسنیچ رو نگیره!
آسپ با بیخیالی نگاهی به ساعتش میندازه و میگه:
- تقریبا وقتشه. بنا به محاسبات من دقیقا چهر ثانیه مونده
- اوووووووووووووووووووووووووووه!

دوربین با صدای فریاد ورزشگاه به طرف بالا کشیده میشه و از زاویه بالا ورزشگاه رو نشون میده
جیمز با سرعتی خیلی زیادی به طرف زمین شیرجه میره و نفس همه تماشاگرها توی سینه شون حبس شده. بی شک جیمز اسنیچ رو دیده! آسپ با جاروش به دنبال جیمز میره و هر لحظه بیشتر به اون ... نه ببخشید از اون عقب میفته.
جیمز به اسنیچ میرسه، اسنیچ چرخی می زنه و سعی می کنه از دستش فرار کنه ولی سرعت جاروی جیمز فوق العاده است. جیمز با سرعت ده دور در ثانیه دور اسنیچ می چرخه.
اسنیچ:
جیمز پوزخندی به آسپ می زنه و دستشو دراز می کنه تا اسنیچ رو بگیره ولی ناگهان از تعجب خشک میشه. آسپ به این حالت داره به اون نگاه می کنه و دحالی که جاروش کاملا افقیه، داره به طرف بالا پرواز می کنه! جیمز با خودش میگه:
- هوم، عجب جارو باحالی داره ها! کاش به جای این جاروبرقی ها مثل مال اون می گرفتیم.
جیمز در همین افکاره که نگاه متوجه میشه این آسپ نیست که داره بالا میره بلکه خودشه که داره پایین میفته! جیمز نگاهی به هم تیمی هاش می کنه و می بینه که همه اونها به طور همزمان در حال تجربه سقوط مشترک هستن!

دوربین سقوط گریفی ها رو تا زمین دنبال میکنه و بعد صفحه توی گرد و خاک حاصل از برخورد اونها با زمین محو میشه و اسکوربرد رو نشون میده که نتیجه صد و شصت به صد و ده رو نشون میده و دوباره به محل سقوط گریفی ها بر می گرده
یه مومیایی که همون پرسی باشه که حسابی باند پیچی شده (افکت تام و جری وار!) رو به بقیه مومیایی ها میگه:
- این جارو ها چرا شارژشون تموم شد؟ هنوز یک ساعت از بازی نگذشته! اینا باید هشت ساعت شارژ داشته باشن!
گریفی ها در یک اقدام هماهنگ سرشون رو به سمت آسمون میگیرن و میگن:
- جیمبوووووووووووو! (خب تو هم از اون فاصله سقوط می کردی همین جوری می شدی دیگه!)
بالای سر گریفی ها، اعضای تیم هافل سوار بر جاروهاشون دور افتخار می زنن. آسپ با سرعت از کنار برادرش ر میشه و کاغذی رو به طرف اون پرت می کنه. کاغذ با کلی ناز و عشوه به طرف گریفی ها میره و صاف میفته وسط اونا:

نقل قول:

اطلاعیه مهم!
بنا به دستور وزیر جادو، به دلیل کمبود برق در جامعه ماگلی و به منظور ابراز همدردی با آنها، برق مدرسه هاگوارتز سهمیه بندی شده و برنامه قطعی برق به شرح زیر خواهد بود:
تالار ناز و مامانی و گولاخ هافل: هیچ وقت!
تالار ارزشی گریف: هر وقت اعضای تیم کوییدیچ این تالار جاروهاشون بزنن توی شارژ! (چون مصرف جاروهاشون بالاست!
تالار های اسلی و ریون به علت صرفه جویی این ماه قطعی برق نخواهند داشت!


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.