هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
خانه ریدل - پنج شنبه 31 مرداد 1387- ساعت 12 ظهر

لرد سیاه ، به مبل چرمی خود تکیه داده بود . مرگخواران ، به صورت هلال در برابرش ایستاده بودند و هیچ نمی گفتند . همگی از احضار ناگهانی لرد ، متعجب بودند زیرا به تازگی ، حرکت قابل ذکری از سوی محفل ، یا وزارتخانه سر نزده بود که به عملیات جدیدی نیاز باشد . ولی ، آیا کسی جسارت پرسش داشت ؟

بلاتریکس ، گمان می کرد چنین جراتی را دارد :
- سرورم ، جسارت منو ببخشید . امر خطیری پیش اومده که ما رو احضار فرمودید ؟

لرد سیاه نگاهی به چشمان بلاتریکس انداخت . خشونت برقی که از آن چشمان سرخ رنگ به بیرون می تراوید مهره های پشت بلا را از ترس ، لرزاند :
- تو نمی دونی بلا ؟ تو نمی دونی خواهرت ویلایی تو شهر لندن خریداری کرده و نقشه داره تمام محفلی ها و مرگخواران رو به یه جشن ، اونم کنار هم ، دعوت کنه ؟ نکته ای چندش آورتر از این هم وجود داره ؟

محفل و مرگخواران در کنار هم ؟ شرم آوره ! و تازه جسارت رو به حدی رسونده که در مورد شرایط مرگخوار شدن از من سوال می کنه ! آیا اون صلاحیت مرگخوار شدن رو داره ؟

بلیز ، قدمی پیش نهاد :
- جسارتا سرورم ، پیشنهاد می کنم مجازات مرگ رو براش درنظر بگیرید .

لرد نگاهی به بلیز انداخت و لحظه ای سکوت کرد . سپس گفت :
- بدم نمی اومد اینکارو بکنم . ولی لوسیوس از قوی ترین مرگخواران منه و پسرش دراکو ، محبوب ترین وزیر مردمی بوده ! نمی خوام از دستشون بدم . من اونو محکوم می کنم که 24 ساعت رو در شهر غول ها سپری کنه . اگه زنده برگشت ، از گناهش صرفنظر می کنم .

******
شهر غول ها - همون روز قبلی ، نیم ساعت بعدش !

نارسیسا مات و مبهوت ، وسط یک محوطه دایره ای شکل ایستاده بود . از هر طرف ، غول های ساکن شهر به او نزدیک می شدند و نیم نگاهی می انداختند . بعضی که کنجکاوتر بودند ، سعی می کردند ضربه ای به او بزنند تا ببینند چه نوع موجودی است ، قابل خوردن هست یا نه ، قابل له کردن هست یا نه ، قابل ... بگذریم !

ولی نارسیسا آخرین جمله لوسیوس را که در گوشش زمزمه کرده بود به خاطر داشت :
- قویترین سپر مدافعی که می تونی درست کن ، و از جات تکون نخور ! اگه خسته شدی ، به یه صخره تغییر شکل بده تا بتونی استراحت کنی ، ولی ابدا تکون نخور . اگه بتونی 24 ساعت تحمل کنی بخشیده میشی . همه قدرت جادوییتو به کمک بگیر که بتونی برگردی .

در نتیجه ، به محض ظاهر شدن در شهر غول ها ، با تمام قدرت تمرکزی که میتوانست داشته باشد ، سپر محافظ خود را ایجاد کرده بود و هر ضربه غول ها به سپر ، تنها باعث پرت شدن دستشان به سمت بالا می شد و آسیبی به او نمی رساند .

24 ساعت خسته کننده ! یا به شکل صخره بود ، و یا از سپر محافظ استفاده می کرد .

البته پس از 2 - 3 ساعت کنجکاوی غول ها برطرف شد و تنها ، بچه غول ها به سراغش می آمدند ، ولی الزاماً کم خطرتر از والدینشان نبودند .

*****
خانه ریدل - جمعه اول شهریور 1387 ساعت 13 بعد از ظهر

لرد سیاه ، اجازه بازگشت به نارسیسا داده بود ، ولی هنوز پیدایش نشده بود . لوسیوس و بلاتریکس با رعایت نکات ایمنی به شهر غول ها رفتند تا نارسیسا را بیابند . تنها چیزی که پیدا کردند ، صخره ای کوچک در وسط شهر غول ها بود ، که دیگر قابل تغییر شکل به انسان نبود .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۲۲:۰۱:۵۶


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
در دوردستها،تپهای بنفش و مه آلودی بچشم میخورد.در کنار وی،جنگلی سرسبز،پوشیده از درختان و گلهایی رنگارنگ دیده میشد.در جلو،جاده مانند روبانی کم رنگ تا دوردستها پیش رفته بود و چمنهای کنار جاده،در خورشید تابان میدرخشیدند.همچنان بر روی گاری که توسط چند تسترال،یا حداقل چیزی شبیه با آنان رانده میشد نشسته بود.از کنار منطقه پر درختی گذشتند و کمی بعد،جاده ای فرعی دیده شد که از مسیر اصلی جدا میشد.گراپ نگاهی به آسمان ،که امروز صاف و تمیز بود انداخت و با صدایی دورگه گفت:
گراپ اینجا رو دوست داشت...تسترال دونست گراپ کی به شهر رسید؟
- پووووورر
- گراپ این رو جواب ندونست. گراپ بعدا از تسترال سوال پرسید.

از دور،دلیجانی درب وداغان،که تسترالی آن را میکشید،در امتداد رودخانه پدیدار شد.فردی بسیار چاق و هیکلی،که پیراهنی رنگارنگ و چسبانی را بر تن داشت با دیدن این صحنه،نگاهی به دیگران کرده و سپس بسوی دلیجان براه افتاد:
من دونست گراپ اومد.گراپ خیلی خوش اومد.سفر گراپ خوب داشت؟
گراپ به آرامی از دلیجان به پایین آمد.نگاه وحشتناکی به تسترال نمود و جواب غول را داد:
تسترال خیلی بی ادب بود.تسترال جواب سوال ها و دردل های گراپ نداد.تسترال با گراپ منچ بازی نکرد.تسترال در راه برای مرلینگاه نگه نداشت.تسترال خیلی بود بد!
غول که گویا گراپ را از قبل میشناخت نگاهی به وی و ساک سنگیش نمود و سپس گفت:
گراپ خوش اومد.گراپ داخل شهر آمد.


گراپ به شهر نگاه انداخت و سرانجام،اشکال درخشان برجها و خانها را تشخیص داد.خورشید در پشت شهر،همچون نور تابانی میدرخشید و این،باعث درخشیدن شهر میشد.صدای پاهایشان در جاده طنین می انداخت.در روبرویشان،دروازه بزرگ،ساخته شده از سنگهای رنگین قرار داشت.گراپ و غول با قدمهای بزرگ بسوی دروازه براه افتادند.


درون شهر.ساختمانهایی بزرگ و برجهایی دراز.گاریهایی که توسط حیوانات عجیبی رانده میشدند.و همجنسانی که در خیابانهای شهر،مشغول راهپیمایی بودند.دور تا دور شهر را فروشگاه هایی کوچک پر کرده بود.فروشگاه هایی که پر از جمعیت غولها بودند.
گراپ نفسی که بیشتر به نفس گاوها شباهت داشت کشید و با لحن آرامی گفت:
گراپ شهر رو دوست داشت.
همچنان به راهپیمایی ادامه دادند.در کنارشان از خانها،برجها و قصرهایی که درخشنده سر به فلک برداشته بودند گذشتند.گراپ با تعجب به ساختمانهای زیبا و مردمی که گه گاهی از پنجرها به بیرون نگاه میکردند،نگاه میکرد.در روبرویشان،ساختمانی بزرگ قرار داشت.از میان تمامی پنجرهای ساختمان،فرشهای کوچک و پارچهای ابریشمین دیده میشد.درختان خیابان،سبز و در نور خورشید خودنمایی میکردند.گراپ به فواره آبی که از آن،آب تمیزی به بیرون میزد نگاه انداخت و گفت:
گراپ شهر رودوست داشت.گراپ اینجا منزل خواست.
در مرکز شهر،میدان بزرگی دیده میشد که دور تا دور آنرا،مجسمهایی بزرگ احاطه کرده بود.
- این ها کی بودند؟
دوست گراپ نکاهی به مجسمها انداخت و سپس گفت:
اولی شاعر بزرگ بود.سعدیات.دومی که موهای بسیار وزوزی داست البرت انیشتین بود که همه فکر کرد انسان بود ولی نبود. سومی هم شهید گمنام بود

گراپ نگاه امیدوار کننده ای به وی کرد و سپس گفت:
گراپ اینچجا موند.گراپ اینجا خیلی دوست داشت.
و سپس نگهش را به خورشید تابان،که کم کم بسوی کوها میرفت دوخت.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۲۰:۴۳:۱۰



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۰۰ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
یک روز را در شهر غول ها شرح دهید(رول---30 امتیاز)
اخبار جادوگر تی وی :

-...و خبربسیار مهمی هم که هم اکنون به دستم رسید را به اطلاع تمامی جادوگران محترم می رسانم: که در یک هفته آینده احتمال بروز رانش زمین وسیل و آتش فشان وطوفان... در کلیه نواحی جادویی بریتانیا وجود دارد از این رو توصیه می شود خانه های خود را ترک کنید و به نواحی امن و مرتفع پناه ببرید.

رون :

هرمیون :

-خوب حالا مگه چی شده؟ می ریم بالای قله ای، تپه ای ،جایی...من که فکر می کنم اینا همش شایعه ی وزارت خونه است. می خوان جو سازی کنند و بعدش بگن وزیر مانع این بلایا شد .

درینگ ...درینگ...(صدای زنگ در خونه)

هرمیون درو باز می کنه و با قیافه مضطرب هری مواجه می شه که بچه های جینگیل میگیل شم پشت سرش وایستادند. هری با تعجب میگه:

-سلام - مگه خبر ندارید قراره چه اتفاقی بیفته؟

هرمیون با خونسردی :

-هنوز یه هفته مونده. بعدشم من شک دارم واقعیت داشته باشه.

جینی از ماشین پیاده میشه وبا عصبانیت فریاد میزنه :

-من از اولشم می دونستم تو به آلبوس من حسودی می کنی. حالا زود باش وسایلتو جمع کن تا جا گرفته نشده. ما رو باش...

رون بدو بدو به سمت جینی میاد و میگه:

-چی گفتی ؟جا؟!

هری با افتخار:
آره. پسرم آلبوس تو سرزمین غول ها برامون جا رزرو کرده.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند ساعت بعد

آلبوس در حالی که جلو تر از همه راه میرفت گفت:

-یه کم دیگه مونده فکر کنم غار شماره 27 بود...نه، نه 72 بود، آره خودشه همین جا است.

همه با هم با کلی چمدان پر از خرت و پرت داخل غار می شوند.

جیمز در حالی که چشمش را از در رو دیوار غار برنمی داشت گفت:

-آل! اینجا که شماره نداره . در ضمن اگر هم داشت، مگه غول ها هم سواد دارند؟

آلبوس:

-امممم...می دونی وزارت خونه به خاطر راحتی آدمهایی که اینجا میان این غار ها رو به صورت کاملا مخفی شماره گذاری کرده...هنوز خیلی زوده بدونی.

جیمز زیر لب گفت:

-پس به چه دردی می خوره؟

رون پرسید :

-شهر غول ها برق نداره؟

آلبوس :

-مگه میشه با وجود وزیر نقطه ای بدون برق باشه! ما اینجا انقدر قوی فرهنگ سازی کردیم که غول ها برای صرفه جویی دیگه هرگز از برق استفاده نمی کنند. همین!

رفته رفته غار تاریک تر و مخوف تر می شد تا اینکه به غولی با لباس های نارنجی و بسیارکثیف برخوردکردند.

گرواپ از خواب بلند شد وگفت :

-شما چی کار کرد ... اینجا؟ اگر نرفت...گرواپ شما را خورد.
یوهاهاهاهاهاها...:bat:

آلبوس لبخندی غیر واقعی تحویل گرواپ داد و دستپاچه گفت:

-نگران نباشید...یعنی فکر کنم باید... فرار کنیم...

هرچی چمدون و وسایل داشتند همون جا انداختند و فرار رو بر قرار ترجیح دادند. دو تا پا داشتند دوتا دیگه هم روش گذاشتند و الفرار.
و تونستند خودشونو به دورترین جای ممکن برسوندند.
جینی رو به آلبوس :

-عزیزم فکر کنم تو این شهر دو تا غار به شماره 72 وجود داره. مطمئنم چند ساعت بعد پیداش می کنیم. فعلا همین اطراف استراحت کنیم.

شب همان روز

هرمیون با لحن نیشداری رو به جینی گفت :

-خیلی ممنونم کمک بزرگی به ما کردید. شما ما رو از این بلای بزرگ نجات دادید . واقعا تشکر می کنم که شب رو باید تو هوای آزاد سپری کنیم.


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۱۴:۱۱:۲۰

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۰۲:۴۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
یک روز را در شهر غول ها شرح دهید(رول---30 امتیاز)
________________

لونا و آریانا روی تکلیف تاریخشان متمرکز شده بودند و فکر میکردند.
آریانا که کلافه به نظر میرسید قلم پرش را به طرفی پرت کرد و گفت:اَه!مردم از بس که رو این درس فکر کردم چیزه باحالی پیدا نکردم برای تکمیل درسم.
لونا نیز دست از خط خطی کردن ورقش برداشت و گفت:مثلا" من و تو و لیلی هم گروه شدیم تا بهترین چیز تاریخی رو کشف کنیم بعد لیلی رفته دنبال خوشیش!
- اون جا چه خبره؟
- چی؟
آریانا به پشت سر لونا خیره شده بود که چند نفر در حال درگیری با هم بودند.
- واقعا" معذرت میخوام...ببخشید من باید برم.
لیلی همان طور که با عجله از بین دانش آموزان برافروخته میگذشت
به سوی آریانا و لونا رفت.
- بچه ها...یافتم...یالاخره پیداش کردم!
لونا با تعجب گفت:چیو؟ببینم تو چرا وسط بحثمون گفتی یافتم و بعدش گذاشتی رفتی؟
لیلی به دوروبرش نگاهی انداخت و از جیبش چیزی ورقه مانند را در آورد:اینو یافتمش!
آریانا:چی؟یه تیکه ورق کهنه رو یافتی؟
لونا کمی به کاغذ نگاهی انداخت و بعد با شوقی فراوان گفت:این...
نقشه ی غارتگره؟لیلی تو چجوری...
لیلی به سرعت جلوی دهان لونا رو گرفت گفت:هیس.کسی نباید بفهمه که من اینو دزدکی برداشتمش.
آریانا دستی به سرش کشید و گفت:ولی من هنوز نفهمیدم چه اتفاقی افتاده!
لیلی دست آریانا را کشید و به بیرون از سالن کشید و گفت:بیا تا برات توضیح بدم.


لیلی و آریانا و لونا سرهایشان را نزدیک هم آورده بودند و داخل نقشه رو نگاه میکردند و لیلی توضیح داد:خب ، راستش به نظرم بتونیم از توی این نقشه کلی راه مخفی پیدا کنیم و برای تکلیف تاریخمون تاریخچه ی هاگوارتزو بیاریم.
- عجب فکر جالبی کردیا لیلی.
لیلی پس از نگاه مغرورانه ای به آن دو گفت:اول کجا بریم؟
لونا دستش را روی نقطه ای گذاشت و گفت:این جا چطوره؟به نظرم تاحالا نرفتم اونجا!
آریانا مشتش را در هوا برد و پیروزمندانه گفت:پیش به سوی جاهای ناشناخته ی هاگوارتز!

لیلی کنار دری سیاه رنگ ایستاد و گفت:اینجا که بن بسته.
- نه خیرم پس این دره این جا بوقه؟
آریانا جلو رفت و دستگیره ی در را کشید اما باز نشد؛سپس چوبدستی اش را به سوی قفل زد و گفت:آلوهومورا!
در با جیرجیری باز شد و از میان چاچوب در عنکبوتی بزرگ خارج شد.
لونا بینی اش را گرفت و گفت:پیف پیف!انگار این جا مرده نگه داری میکنن.
- حالا بیاین بریم تو.
سه نفری با نگرانی داخل شدند و دورو برشان را نگریستند:جای نمناک و تاریکی بود ، انگار سال ها بود که کسی در آن جا را باز نکرده و داخل نشده بود.درون اتاق گیاهان یچ پیچی به دور در و دیوار رشد کرده بود و انواع حشراتی مانند عنکبوت و موش و سوسک و ...
حال سه نفر را بهم میزد.
- تو هم با این انتخابت لونا!
- الان وقت این حرفاست؟بیاین ببینیم این جا چه چیزایی پیدا میکنیم.
هر کدام در چهار طرف اتاق بزرگ پخش شدند و شروع به نگاه کردن جاها کردند.آریانا استخوان جویده شده را با چوبدستی اش بلند کرد و گفت:این جا قبلا کسی زندگی میکرده؟
لونا به دوروبرش نگاهی کرد و بعد از بوکشیدن گفت:هر کیم زندگی میکرده الان دیگه اینجا نیست.
لیلی به سمت کپه ای قهوه ای رنگ رفت و آن جا نشست:وای این جا چه گرم و نرمه.
آریانا با ترس به لیلی نگاه کرد:لیلی چرا این کپهه داره حرکت میکنه؟
- چيــــــــــــــي؟
کپه ی قهوه ای رنگ حالا ایستاده بود و لیلی از روی پشتش لیز خورد و افتاد و حالا کپه تغییر شکل داده بود و ششبیه به...
لونا:اون یه غوله.کمک...
بچه ها به سرعت فرار میکردند و پشت سرشان را نیز نگاه نمیکردند که ناگهان لیلی در وسط راه ایستاد.
- چرا فرار نمیکنی؟
لیلی به سمت غول رفت و گفت:این یه بچه غوله پس ما رو نمیخوره تازه با زنجیر بستنش!
حالا آریانا و لونا نیز کنار لیلی ایستاده بودند و به غول مینگریستند.
غول نسبتا بزرگی بود و از ظاهرش معلوم بود که بچه است.قیافه ی بامزه ای داشت و دو دندان جلوییش بیرون زده بود و آب از لب و لوچه اش بیرون میزد.
لونا به سمت غول رفت و زنجیرش را باز کرد.غول دستانش را مالید و زیر لب غرید.آریانا با مهربانی گفت:وای چه نازه!
غول به سمت بچه ها برگشت و سپس به سمت دیوار.لیلی با کنجکاوی پرسید:داره چی کار میکنه؟
دوباره به ان ها نگاه کرد و با نگاهش به آنها فهماند که دنبالش بروند و بقیه نیز همین کار را کردند اما در نیمه های راه متوقف شدند و با کمال تعجب غول را دیدند که از دیوار رد شد.
لیلی:وای بیاید ما هم بریم.
سه نفری به سمت دیوار رفتند و خیلی راحت از ان گذشتند.
لونا زیر لب با شگفتی گفت:سرزمین غول ها!
سرزمین سرسبزی بود و هیج جای آن خانه و مکانی نبود و در سرتاسر شهر پر از غول بود،غول هایی که سر زمین هایی مشغول کار کردن بودند و بعضی ها که به نظر زن های غول بودند با بچه هایشان سرگرم بودند و عده ای از غول هایی که هیکل بزرگی داشتند نیز با هم در حال کشتی گرفتن بودند.
آریانا با ترس گفت:چه قدر غول!
اما پس از حرف آریانا غولی گنده که به شدت ترسناک بود به طرف آنها دوید و سه نفری عقب عقب رفتند.
اما غول بدون توجه به بچه ها به سوی غول بچه رفت و او را در آغوش گرفت و زیر لب غرید و بچه غول نیز در جوابش غرید.سپس مادر غول به سوی بچه ها آمد و پس از نگاه کردن به هر سه نفر گفت:شما...جون بچه ی من نجات داد.از شما تشکر کرد.
لیلی با تعجب گفت:شما به زبان ما بلدین حرف بزنین؟
- بله...در زمان های قدیم ما در خدمت آدم ها بودیم اما حالا برای خود جا و منزلی داریم.
غولی که به نظر مرد میرسید با چماقی به سوی آن ها حمله ور شد که مادر خرس مانع او شد و با زبان عجیبی او را آرام کرد زن ادامه داد:از آن زمان به بعد ، غول ها از ادم ها متنفر شدند پس برای خود سرزمینی ساختند تا دیگر کسی مزاحم ان ها نشود پس از همه ی شما خواهش میکنم که از این جا بروید و جای ما را به هیچ کسی لو ندهید وگرنه...
غول به طرز تهدید امیزی گفت:یه ضرب المثل غولی هست که میگه:خشم غول را نبینی بهتر است از ان که
بمیری!
لونا زیر لب گفت:چه ربطی داشت؟
ناگهان تمام غول ها سرشان را برگرداندن و غرشی پایان ناپذیر سر دادند و هر سه نفر به شدت دویدند و از دیوار عبور کردند و سپس به سوی تالار خصوصیشان شتافتند و سپس خیالشان راحت شد که دیگر غولی را نمیبینند.
لیلی نقشه را در اورد و گفت:من برم اینو سرجاش بذارم .
پس از رفتن لیلی آریانا رو به لونا گفت:چطوره تحقیقمون در باره ی غول ها رو به پایان برسونیم؟
- اره عالیه بریم نتیجه رو بنویسیم.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
یک روز را در شهر غول ها شرح دهید(رول---30 امتیاز)
نکته : از اونجایی که من غول هستم(!) در شهر غول ها زندگی می کنم و یک روزش رو تعریف می کنم!

<><><><><><><><><><><>

آفتاب سوزان ، همچون تیغ با زاویه نود درجه بر شهر بی روح و خشک غولها می تابید و آنجا را بیش از پیش گرم می کرد.

چندین غار نمایانگر خانه های غول های بیابانی و بی بخار بود.

در یکی از همین غار ها ، آقا غوله ما زندگی می کرد() ... گراوپ ، متمدن ترین غول شهرشان بود و هم اکنون برای تفریح در حال بیرون رفتن از غارش بود.

گراوپ از غارش بیرون اومد و نفس عمیقی کشید.
_ بوی پی پی گندیده و ادرار خشک شده ! به به!

گراوپ بعد از کشیدن چندین نفس عمیق پی در پی ، به راه افتاد.

جثه گراوپ تقریباً از بقیه غول ها کوچک تر بود ، ولی میدونست که چجوری گلیم خودشو از بین یک گله غول وحشی از آب بیرون بکشه!

گراوپ همچنان در حال راه رفتن بود که به مغازه گورگین و گورگز رسید و گورگین رو دید که داره بنر مغازه رو وصل میکنه.

گراوپ چشماش رو تنگ کرد تا بتونه بنر رو بخونه!

مقاظه گورگین و گورگذ ، اولین مقاظه جادویه سیاح در شحر قول ها!

گراوپ نفسش رو با سر و صدا بیرون میده و به گورگین سلام میده.
_ سلام!
_ سرت تو کلام! مردک بوقی بیناموس ابله عوضی آشغال جمع کن

گراوپ : تصویر کوچک شده

بعد از دو سه دقیقه احوال پرسی غولانه (!!) گراوپ دوباره راهش رو ادامه میده که متوجه یک دعوا در میدون شهر میشه.

_ بزن بی ناموسو!
_ بوقی !
_ کتک میخوای
_ آقا اینجا دعواست سوء استفاده نکن

گراوپ با یک نگاه عاقل اندر سفیه از کنار چند غول بیکار که دعوا رو شروع کرده بودن گذشت و بعد از چند دقیقه به مغازه خوار و بار فروشی داش هاگر و شرکا میرسه.
هاگر پشت پیشخون ایستاده و داره عربده میکشه.
_ پی پی بز ! خلط مرغ ! سبزی فاضلابی ! بدو بیا! خوار و مار یعنی چیزه خوار و بار بدو بیا!

گراوپ : خدا شفات بده!
و بعد از گفتن این جمله از کنار مغازه رد میشه و به راهش ادامه میده که متوجه دو غول مونث میشه!

گراوپ : جیگرتو با فضله گرگ بخورم ... خوبی خانوم؟
مونث شماره 1 : منم جیگرتو با عرق سگ بخورم! شمارمو میخوای؟
گراوپ : بی زحمت!
مونث شماره 1 رو به مونث شماره 2 : شماره رو بهش بده!
مونث شماره 2 : بنویس غول جون ! 098754658528875332784
گراوپ با خوشحالی شماره رو مینویسه و میگه: این که حفظ کردنش خیلی آسونه!

مونث شماره 1 : آره تازه روندش رو گرفتم!

گراوپ سرش رو تکون میده و دوباره به راهش ادامه میده وبا خودش فکر میکنه :
_ هرچقدر هم که تو شهر غول ها راه بری ، بازم چیزی برای خندیدن و خوش بودن وجود داره!


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۱۱:۰۵:۴۳

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
-پاشو مرد!ادارت دیر شد!

-کی جرات کرد منو بیدار کنه؟

هیکل عظیم الجثه ی گلگومات از روی تخت بلند شد.با چشم های زمخت خود،نگاهی به همسرش انداخت.سپس نعره ی بلندی زد و با دست پر قدرتش کله ی همسرش را کند!سر غول آسای همسرش را در دستانش فشرد تا خود آن بچکد.سپس گردن خونین او را لیس زد و نگاهی به دوربین انداخت!

-موهاهاهاها!من خیلی گولاخم!

کله ی همسرش را به گوشه ای پرتاپ کرد و به سوی کمد لباسی خود رفت و پیراهن پاره و کهنه ای که به رنگ سبز لجنی بود،را پوشید.

گلگومات در خیابان

او سرش را به پایین انداخته بود و به راه خود ادامه می داد تا به ایستگاه تاکسی برسد.ماشین های غول پیکر برای او عادی شده بودند.مردم درشت هیکل در نظر او پشیزی نبودند.صدایی در آن طرف خیابان توجهش را جلب کرد.دو غول در آن طرف خیابان زد و خورد خونینی برپا کرده بودند.عده ای از غول ها برای وساطت به میان آن ها می پریدند که با ضربه دست دو طرف به اطراف پرت می شدند.

آهی کشید و سرش را پایین انداخت و بار دیگر به راه خود ادامه داد.در مغازه ی سمت راستش،دعوایی دیگر برپا بود.

-ببینم این تخم اژدها رو 100 گالیون ارزون تر می دی یا شپلخت کنم؟

-قیمت من همینه!می خوای بخواه،نخواستی نخواه!

آخرین صحنه ای که گلگومات توانست در آن مغازه ببیند،پاشیده شدن خون بر روی ویترین مغازه بود.او به ایستگاه تاکسی رسیده بود.ماشین های غول پیکری که در نظر جادوگران حکم هواپیما را داشت، در جلوی ایستگاه تاکسی خودنمایی می کردند.

-داداش می تونی مارو تا اداره ببری؟

-مسیرم اون طرفا نمی ره!

-چی؟

-گفتم مسیرم اون طرفا نمی ره!حرفیه؟

بووووووف!

با مشت گلگومات،راننده درون تاکسی با سرعت زیاد به بیرون پرتاب شد و به دیوار آن طرف خیابان برخورد کرد.این حرکات در نظر مردم آن جا عادی بود.گلگومات بدون ذره ای پشیمانی،خود را درون تاکسی جای داد و به سوی اداره حرکت کرد.وزن زیاد گلگومات،باعث پاین آمدن بیش از حد بدنه ماشین و ساییده شدن آن به زمین شده بود.

گلگومات در اداره

در اداره ی گلگومات،همیشه خشونت موج می زد.او همیشه مجبور بود برای رسیدن به بخش خود،از کنار سازمان نیروی انتظامی شهر غول ها بگذرد.در آن جا همیشه چند تن از غول های اراذل و اوباش را اعدام می کردند.البته نه با طناب!بلکه با سر بریدن

-ببین برادر امروز سرم شلوغه!دو هفته دیگه برگرد!

-یعنی چی؟دوست عزیز 1 ماهه مارو داری می فرستی دنبال خنود سیاه!می رم ازت شکایت می کنما!

بوووووووف!

-سلام به من عاجز کمک کنید!

-چرا اومدی اداره؟برو کمیته امداد!

-اون جا منو کمک نمی کنن!به من عاجز کمک کنید!

بووووووووف!

-گلگومات عزیز!نوبت به حقوقت رسیده!

-بله رئیس!

-خیلی خب این ماه کارت خوب نبوده!به همین دلیل 200 گالیون از حقوقت کم می شه!

بووووووف!

و در راه برگشت...

گلگومات خسته از کار روزانه برگشته بود.دست های قدرتمندش به خاطر ضربه های زیاد درد کرده بود!او در ترافیک گیر کرده بود.

-بووووق!بوووق!تا سه ثانیه می شمرم!یا این ترافیک حل می شه یا همتونو قتل عام می کنم!

اما ترافیک هیچ تغییری نکرد!

-یک....

-بوووووق!بوووووق!

-دو....

-بووووووق!بووووووق!

-سه...

-بوووووووووق!بووووووووووووق!

-نفس کش!

دیش!بوف!تق!گوپس!

مشت های محکم گلگوات بر سقف ماشین ها فرود می آمد و آن ها را له می کرد.


[b]تن�


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
_ مطمئني كه درست عمل ميكنه؟
لونا نگاهي به آريانا انداخت و گفت: خب...آره!
و دستگاه قرمز رنگي را به آريانا نشان داد. دستگاهي براي انتقال آريانا و لونا به شهر غولها!
آريانا لبخندي زد و گفت: شهر غولها نبايد خيلي خطرناك باشه!
لونا قهقه اي زد وگفت : اوه آريانا! من دارم از ترس ميميرم. چي فكر ميكني؟ فكر ميكني با حصار جلوي غولها رو ميگيرن تا به ما آسيبي نرسونن؟
آريانا آب دهانش را قورت داد و گفت: آره! فكر ميكردم.. البته قبل از اون خنده ي مسخرت!
_ هوووم! اگه اين ماموريت مسخره نبود هيچ وقت اين كار رو نميكردم.
و بعد از اين جمله ، دسته ي اهرم آبي رنگي را پايين كشيد و فرياد زد: چشماتو ببند!
آريانا و لونا چشمانشان را بستند و بعد از چند ثانيه چشمانشان را باز كردند.

_ ما زنده ايم؟
_ اين طور به نظر ميرسه!
آريانا و لونا درست روي يك كوپه زباله فرود آمده بودند و اطرافشان ، فقط و فقط زباله به چشم ميخورد.
آريانا فرياد زد: ما كجاييم؟ احساس ميكنم منو به جاي شهر غولها ، به شهر زباله ها آوردي!
لونا سرش را خاراند و با چهره اي جدي گفت: ما درست اومديم. احتمالا اينجا كمي با شهر غولها فاصله داره!
آريانا با عصبانيت گفت: اميدوارم تو درست بگي!
آريانا و لونا از كوپه ي پر از زباله پايين آمدند و در جاده ي خاكي و صافي ، به راهشان ادامه دادند.

چند دقيقه بعد:

_ شنيدي لونا؟ اون صدا رو شنيدي؟ انگار...يه موجودي غرش كرد؟
لونا با دهاني باز به اطراف نگاه ميكرد: ما رسيديم. اينجا شهر غولهاست!
آريانا و لونا وارد جاده اي ديگر شدند و بعد از مدتي به شهري رسيدند كه پر بود از غارهاي عجيب و غريب!
آريانا گفت: به نظر تو اينجا شهره؟ توي اين شهر ، فقط غار وجود داره و يك جاده ي خاكي مسخره!
كه ناگهان لونا جلوي دهان آريانا را گرفت و زمزمه كرد: هيييس! يه صدايي شنيدم.
و محكم دست آريانا را كشيد و پشت يك تكه سنگ بزرگ پنهان شدند. ابتدا ، سايه اي بزرگ و ترسناك پديدار شد ، اما بعد ، موجودي عجيب و غريب با 3 شاخ روي سرش ، 5 سر و 12جفت چشم پديدار شد و قدش بالاي 500 متر به نظر ميرسيد.
_ خداي من!
آريانا اين جمله را زمزمه وار به زبان آورد ، اما از ته دل ميخواست فرياد بزند.
غول بزرگ با پاهاي دراز و بزرگش به طرف تخته سنگي آمد كه آريانا و لونا پشتش پنهان شده بودند.
و با يك حركت سريع تخته سنگ را برداشت و آن را خورد كه ناگهان چشمش به آريانا و لونا افتاد كه مانند دو مورچه ي كوچك فرار ميكردند.
لونا نعره زد: فرار كن آريانا!
اما آريانا دوربينش را كه به گردنش آويزان بود ، در آورد. يك لحظه ايستاد و يك عكس از غول زشت و بدتركيب انداخت. سپس دوباره دوربينش را به گردن انداخت و شروع به دويدن كرد. لونا فرياد زد: آريانا! چوبدستيت رو دربيار!
_ اما....
_ دربيار!
آريانا و لونا ، چوبدستي هايشان را در آوردند و وردهايي را نثار غولي كردند كه در تعقيب آنها بود. اما هيچ وردي روي غول تاثير گذار نبود.
_ لعنتي! دوستانش هم اومدن!
در همين موقع ، 5 غول بزرگ ديگر هم سر رسيدند و آريانا و لونا را محاصره كردند. همه ي آنها چهره هايي زشت داشتند و به قدري به يكديگر شباهت داشتند كه ميشد آنها را خواهر و برادرهاي چند قلو دانست!
_ ما رو نخورين!
آريانا ، اين جمله را بي اختيار به زبان آورد. اما گويي اين جمله ، براي غولها مانند يك لطيفه بود. چون غولها ، دهانشان را باز كرده و صداهايي عجيب از خودشان در مي آوردند كه به خنده شباهت زيادي داشت. لونا به آريانا نگاه كرد و گفت: انگار اونا زبونتو ميفهمن!
اما آريانا كه از شدت ترس ، سفيد شده بود فرياد زد: نه! اونا از صدام خوششون اومده! من هميشه به تو ميگفتم كه خيلي خوش صدا هستم.
اما ناگهان يكي از غولها ، دستش را به طرف آريانا دراز كرد و آريانا را در دست گرفت.
لونا فرياد زد: هي! ولش كن غول زشت!
اما غول ، آريانا را به طرف دهانش برد تا آن را براي عصرانه اش بخورد.

آريانا ، در دهان غول:

_ واي! چه قدر آت و آشغال اينجاست! ...هي! حاضرم شرط ببندم اين غول قبل از من حسابي غذا خورده!
آريانا با خود فكر كرد: بايد از اينجا بيرون بيام. نميخوام غذاي اين باشم.
و بعد چوبدستي اش را در آورد و وردي را به زبان آورد. ورد عطسه آور! غول بزرگ مدتي كوتاه بي حركت ماند و بعد با يك عطسه ي شديد ، آريانا را به بيرون پرت كرد!
لونا جيغي كشيد و به طرف آريانا دويد: توي دهان اون غول چه جوري بود؟
آريانا با عصبانيت فرياد زد: آره! خيلي خوب بود! اما بهتره اول از اينجا بيرون بريم!
و بعد ، هر دو از ميان 5 غول گذشتند و تا ميتوانستند از آنها دور شدند.
_ معلوم هست منو داري كجا مييبري؟
_ به يه جايي كه بتونيم توش مخفي بشيم.
آريانا و لونا ، بالاخره ، پشت يك كوپه زباله پنهان شدند و منتظر غولها ماندند.
اينبار ، سر و كله ي چند غول ترسناك ديگر پيدا شد. غولي با 12 انگشت ، 2 سر و 3 جفت چشم! غول با عصبانيت وارد غاري تاريك شد. پشت سر آن ، چندين غول عجيب وارد همان غار شدند. يكي از آنها ، غولي بود كوتاه قد ، با يك جفت چشم و 3 شاخ تيز و بزرگ! و يكي ديگر از آنها هم غولي بود آبي رنگ ، با هزاران دندان تيز ، كه آريانا از ته دل احساس خوشبختي كرد كه در دهان آن غول آبي رنگ نيفتاده! همه ي غولها ، وارد غار شدند و ديگر هيچ غولي آن اطراف ديده نشد!
لونا به آرامي گفت: نظرت راجع به رفتن به اون غار چيه؟
آريانا خنديد و گفت: اوه! لونا...ميشه بس كني؟ اون غار چيزي نداره!
لونا: اما ممكنه كه اونها توي اون غار جلسه تشكيل داده باشند. مگه نديدي؟ همه نوع غولي داشتند به اون غار ميرفتند!
مدتي سكوت برقرار شد ودر طي آن ، آريانا با چشماني گرد شده به لونا زل زده بود: جلسه؟ تو حالت خوب نيست لونا! اون غول هايي كه ديدي ، حتما اعضاي يك خانواده بودن. اما من با تو موافقم. بهتره بريم و يه سر و گوشي آب بديم.
آريانا و لونا به طرف دهانه ي گشاد غار رفتند. غار خيلي تاريك به نظر ميرسيد. اما از دور ، چندين غول بزرگ ديده شدند كه در غار ميچرخيدند و با زبانهايي عجيب با يكديگر صحبت ميكردند ، يكي از غولها هم مشغول فرو بردن يك چراغ قوه ي قديمي ، درون حلقش بود واين كار ، واقعا حال لونا و آريانا را به هم زد!
آنها، از غار فاصله گرفتند و مشغول نوشتن ديده هايشان ، درون كاغذ شدند.
آريانا با لحني عجيب گفت: لونا؟ مياي يه گشتي توي شهر بزنيم؟
لونا: معلومه كه ميام.
و هر دو ، بدون هيچ حرفي ، از جاده ي پر پيچ و خم شهر غولها گذشتند. مدتي طولاني سپري شد ، تا اينكه لونا فرياد زد: اون چيه؟
مقابل آنها ، كاخي بزرگ و مجلل بود. كاخي غول آسا ، به همراه سنگهايي خاكستري رنگ و برجهاي بلند و سر به فلك رسيده ! آريانا زمزمه كرد: من ميرم تو!
_ منم باهات ميام!
بنابر اين ، هر دو ، وارد كاخ بزرگ شدند. در آن واحد ، غولي با موهاي آشفته ، در حالي كه يك سيني بزرگ پر از كرم و انواع حشرات را حمل ميكرد ، از مقابلشان گذشت.اما متوجه آنها نشد.
لونا در گوش آريانا گفت: به نظر ميومد خدمتكار قصره!
_ همين طوره!
آريانا و لونا به طرف اتاقي ديگر رفت. اتاقي ، با يك ميز بزرگ و چندين صندلي در اطرافش و يك شومينه ي كهنه كه در گوشه ي اتاق به چشم ميخورد و تابلوهاي قديمي و مجسمه هاي سنگين ، كه اتاق را عجيبتر از آنچه كه بود ، نشان ميدادند.
_ سالن غذاخوري! بريم لونا! اينجا جاي مناسبي نيست!
آريانا و لونا از اتاق خارج شدند و در حالي كه از سوت و كور بودن قصر در عجب بودند ، وارد اتاقي ديگر شدند. در ميان اتاق ، تخت خوابي بزرگ و زشت قرار داشت و در گوشه ي آن ، كمدي بزرگ و قهوه اي رنگ به چشم ميخورد! آريانا و لونا به زير تخت خواب خزيدند ، چون در همان لحظه 2 غول وارد آن اتاق شدند.
غول اول ، كه موهايش صاف و تميز بود و كلاهي تاج مانند روي سرش قرار داشت و شنلي آبي رنگ از پشت سرش آويزان بود ، روي تختي كه آريانا و لونا زير آن بودند نشست!
و غول دوم ، كه همان غولي بود كه آريانا و لونا به محض ورودشان به قصر ، او را ديده بودند ، سيني حاوي حشرات را به دست غول اول داد.
مدتي سكوت بر قرار شد و فقط صداي ضربان قلب آريانا و لونا در اتاق منعكس ميشد.
_ بوي آدميزاد مياد!
اين صدا ، چنان آريانا و لونا را حيرتزده كرد كه ميخواستند فرياد بزنند ، اما جلوي خودشان را گرفتند.
غول دوم گفت: هيچ آدميزادي در اين قصر نيست!
و بعد ، صداهايي عجيب بين آن دو غول رد و بدل شد كه آريانا و لونا هيچ از آنها سر در نياوردند. ناگهان آريانا متوجه شد كه غول اول از روي تخت برخاست و مشغول بو كشيدن شد!
هر دو غول ، مدتي درون كمدها را جست و جو كردند كه غول اول به طرف تخت خواب آمد.
آريانا محكم دست لونا را فشار ميداد و نيشگون ميگرفت كه ناگهان چهره ي زشت غول ، از زير تخت نمايان شد و موجب جيغ كشيدن آريانا و لونا شد!
هر دو ، مانند جت ، از زير پاي غول رد شدند و از اتاق بيرون دويدند.
غول از پشت سر ، به طرفشان مي آمد و فرياد ميزد: آدميزاد!!! آدميزاد!!!!
آريانا و لونا ، بالاخره موفق شدند از قصر فرار كنند و از همان جاده ي قبل ، به طرف كپه هاي زباله برگردند. ناگهان لونا از توي جيبش ، دستگاه كوچك قرمز رنگ را در آورد و اهرم آبي رنگ را بالا كشيد و فرياد زد: چشماتو ببند.
آريانا و لونا چشمانشان را بستند و وقتي كه آنها را باز كردند ، خودشان را درون خانه يشان ديدند. آريانا نفس عميقي كشيد و گفت: برگشتيم!
لونا خنديد و گفت: با كلي تحقيق و عكس!
بعد ، هر دو با خوشحالي عكس را ظاهر كردند.
_ اوه! نه!
آريانا و لونا به عكس تار زل زدند. فقط يك چيز در ذهن آريانا و لونا بود: بايد دوباره به اونجا برگرديم و براي تحقيقمون يك عكس قشنگ از اون غولها بگيريم!


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۹:۳۸ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
امتیازات جلسه چهارم تاریخ جادوگری

گریفیندور


پیتر پتی گرو: 30

تد ریموس لوپین :30

باب آگدن: 29

اسلیترین

کسی شرکت نکرده است

راونکلاو

لونالاوگود: 28

لیلی پاتر: 26

گراوپ:29

گابریل دلاکور: 29

آریانا دامبلدور: 30

هافلپاف

پیوز: 27( بابت تکلیف کمکی نمره نمیگیری چون نوشته شده غیررول ولی تو توی رول نوشتیش)

مجموع
گریفیندور:17.8 رند شده به 18
اسلیترین:0
راونکلاو:28.4 vرند شده به 28
هافلپاف: 5.4 رند شده به 5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۹:۴۳:۳۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۰:۱۳:۰۲

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۹:۳۷ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
جلسه پنجم

لوپین وارد کلاس شد. با تکان چوبدستی اش دانش آموزان را ظاهر کرد و بدون مکث مشغول سخنرانی طولانی و خسته کننده اش با صدای خس خسی پرفسور بینز شد
- امروز درباره ی غول ها صحبت میکنیم.غول ها از خیلی لحاظ شبیه ما هستن. اونها مثل ما راه میرن و مثل ما زاد و ولد میکنند. اما تفاوتهایی هم با ما دارند. درمیان غولها هرگز نیروی جادویی وجود نداشته و نخواهد داشت. غذای زیادی میخورن چون جثه شون بزرگه وبه همین دلیل سرعت حرکتشون کمه.

اندکی مکث کرد و پس از محکم کردن گچ ها و دیوارها ادامه داد:اولین غولها قبلش انسان بودن. در اون زمان جادوگران خیلی قوی تر از حالا بودن. چون مدام در فضای جنگلی بودند و فضای جنگل، اگه آلوده نشده باشه فوق العاده نیروی جادویی رو تقویت میکنه. جادوگران حوضچه ای رو در جایی از زمین پدید اوردند. آب اون حوضچه تقریبا مثل آب معمولی بود با این تفاوت که جادویی در اون بود. این جادو باعث میشد خورنده آب مقدار قابل توجهی رشد کنه اما همزمان باعث میشد مغزش تحلیل بره و کوچیک بشه. این خاصیت برروی فرزندان هم تأثیر میگذاشت

ادامه داد: جادوگرا وقتی از این خاصیت مطلع شدند خیلی سعی کردند نابودش کنن ولی، آب بطور عجیبی تا هسته زمین پیش رفته بود. پس جادوگرا اون رو درون طلسم های خودشون محافظت کردن. حدود چند سال بعد از این ماجرا بچه ای به نام هپریوک زاده شد. اون اولین فشفشه ی تاریخ بود. نیروی جادویی فشفشه ها بطور قابل توجهی عجیبه. اونها ناخواسته جادوهای خاصی رو اجرا میکنن که تا مدتها پایدار میمونه. یا جادوی اونا گاهی قوی ترین طلسم ها رو خنثی میکنه. به همین خاطر هم هست که محققان جادوگری معتقدند، فشفشه ها بیشترین توان جادوگری رو دارند اما چون، توان مهار کردنش رو ندارن اون حبس میشه.

- اما برگردیم سر درسمون، هپریوک خیلی اتفاقی موقعی که همراه دوستانش به بازی مشغول بود به مکان قرارگیری حوضچه رسید. اون مانعی رو دربرابر خودش نمیدید چون جادوی اون، اون حفاظها رو براش خنثی کرده بود. اما آب رنگ خاصی داشت و میترسید تنهایی بهش نزدیک بشه. پس منتظر بقیه دوستانش هم شد. اما اونها هیچ چیزی نمیدیدن. هپریوک با تعجب به اونها خیره شد و نزدیک حوض رفت.گذشتن اون از سپرهای محافظتی باعث تضعیف سپرها شد، اونوقت دوستای اون هم بطور ناگهانی حوض رو دیدن.همه اونها هم میترسیدن هم هیجان زده بودند.

-هپریوک اولین کسی بود که از آب خورد. خیلی سریع رشد کرد و قدش چندین برابر قد انسان های معمولی شد.دوستانش هم که به خاطر تمسخرهای جادوگران به ستوه آمده بودند از اون آب خوردند تا بتونن تلافی کنن. اما هیچکدوم از اونها نتونست. دقایقی بعد اکثر اتفاقات یادشون رفت. اونها حتی اسم خودشونم فراموش کردن. موقع بازگشت به شهر همه ازاونها فرار میکردن و سرانجام به کوه ها رانده شدند. اونها با هم ازدواج کردند و بچه هاشون رو به دنیا آوردند. پس ازمدتی اونها اقدام به ساختن شهری به نام شهر غول ها کردن. اون رو با استفاده از سنگ ها محصور کردن و خارج از دسترس جادوگران زندگی کردند.

سخنرانی اش را به پایان رساند و پس از دوباره محکم کردن دانش اموزان تکلیف آن جلسه را پای تخته نوشت:

یک روز را در شهر غول ها شرح دهید(رول---30 امتیاز)


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اولین عکس تاریخی از چه کسی گرفته شد؟ چگونگی آن را شرح دهید(رول)
تکلیف کمکی
نام 3 اختراع دیگر نئو را به همراه کاربرد آن بنویسید(غیر رول-- حداکثر باعث افزوده شدن 5 امتیاز)


دستش می لرزید ، آخرین عصاره گیاهی را اضافه کرد. فضای دم کرده و پر از دود اتاق سنگی اش که با سنگ مرمر سبز پوشیده شده بود برایش ترسناک به نظر می رسید. نئو برگشت. دوستش داشت با یکی از وسایل اتاقش بازی می کرد !

- «اون رو ولش کن بانی ! »

- « این چیه ؟ »

- « این یکی از اختراعات منه ! دوربین شکاری ! خوب با ورد های بزرگکننده زیادی روش کار کردم و الآن عملا تا پنجاه کیلومتر مقابلت رو به وضوح نشون میده ! »

وقتی دوستش شئ سیاه رنگ عدسی شکل را رها کرد نئو بار دیگر به معجون مقابلش نگریست ! سپس با تکان های مکرری به چوبدستی و خواندن ورد هایی زیر لب قدرت های تازه ای به مایع نارنجی روشین مقابلش نگاه کرد. صدای فش فش عجیبی از داخل آن به گوش می رسید. سرانجام نئو کارش را متوقف کرد و گفت : « فقط یک ورد دیگه مونده ... دارم ناامید میشم ! »

بانی با ناراحتی گفت : « چرا ناامید ؟ »

- « فکر نمی کنم نتیجه بده ! »

- « این رو نگو نئو ! تو مگه همون کسی نیستی که تلفن های بیسیم جادویی رو اختراع کرده ! یادت نیست اون اختراعت چقدر تو جهان صدا کرد ؟ »

نئو آهی کشید و گفت : « خوب آره ! اما این ... »

حرفش را نا تمام گذاشت ! به سمت معجون نارنجی رنگ برگشت و با دقت چوبدستی اش را به سمت آن گرفت ، خیسی عرق بر پیشانی و گونه اش نمایان بود ، سر انجام نفس عمیقی کشید و ورد آخر را با دقت خواند : « استاپیلوت »

دود نارنجی رنگی از مایع خارج شد و نئو لبخند خسته و مشکوکی زد ! سپس بلند شد و گفت : « بیا باید بریم عکس بگریم ! باید امتحانش کنیم !!!»

وقتی نئو با یک حرکت ناگهان بلند شد شئ طلایی رنگی مانند گردنبند در گردنش تکان خورد. بانی نگاهی کرد و گفت : « چه خوشگله ! این چیه ؟ »

- « این یک زمان برگردانه ! با استفاده از این میتونیم به گذشته بریم و زمان رو دوباره ازش استفاده کنیم ! فقط همین یکدونه ازش هست ! خودم ساختم ! »

بانی با حیرت گفت : « فوق العاده است !»

نئو دوربین عکاسی اش را برداشت و گفت : « حالا بهتره درست بایستی ! میخوام یک عکس قشنگ ازت بگیرم ! »

و سپس در حالی که بانی لبخندی می زد که یک چشمک چانی اش شده بود عکس گرفت ! نگاتیو را در مایع نارنجی رنگ گذاشت و روی کاغذ ظاهر کرد

این عکس بعد ها با عنوان « مردی که چشمک میزند » در کتاب های تاریخ جادوگری به عنوان اولین عکس جادویی چاپ شد


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.