هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
تکلیف جلسه ی چهارم

در یکی از روزهای گرم تابستان ، دو مرد جوان در حالیکه شانه به شانه هم راه می رفتند ، قدم در خیابان اصلی و شلوغ شهر گذاشتند .

جیمز : هووی بوقی .. حالا چرا با پای پیاده میری وزارتخونه ؟! مثلا وزیری ! جذبه ی وزیر هم وزیرای قدیم ...

آسپ :هاااا؟!؟!؟ جیمز ازت انتظار هم ندارم که بفهمی ! وزیر خیلی مردمیه ، وزیر دوست داره که از نزدیک زندگیه مردمشو ببینه ، وزیر خیلی گولاخه

جیمز :* ایـــــــــــــــــول . حالا این وزیر گولاخ بالاخره به داداش گلش یه شغل درست و حسابی میده یا نه ؟

آلبوس : برو بوقی ، وزیر ضوابط رو بر روابط ترجیح میده .ولی خب ... امم ... وقتی پای روابط با دامبل میفته اوضاع فرق میکنه ، اون موقع وزیر کلا هیچی نمیفهمه


آسپ در حالیکه می خندید و به قیافه ی گرفته ی جیمز نگاه می کرد وارد کوچه شد . دو مرد هنوز خیلی جلوتر نرفته بودند که ناگهان سیاهی روز را فرا گرفت ، مهی غلیظ دیدگان را ناتوان ساخت و خورشید زندگانی خاموش شد (چه ربطی داشت ) رعد و برق آسمان را لحظه ای روشن کرد و بعد ... مردی بلند قامت از میان نیستی ظاهر شد . صورتش زیر کلاه پنهان بود و شنلش را کاملا به دورش پیچیده بود و فقط از زیر آن دستی که چوبدستی ای رو محکم گرفته بود پیدا بود .

آسپ و جیمز هر دو مات و مبهوت به مرد خیره شده بودند . مرد چند قدم جلوتر اومد و با یک حرکت شنلش رو کنار انداخت و او ... کسی نبود ... جز .... پرسی ویزلی . مردی که می آمد تا دنیا را تصرف ... نه چیزه اممم ...مردی که می آمد تا با وزیر جامعه ی جادوگری تسویه حساب کند .

آلبوس و جیمز :

ادامه ی داستان به سبک هندی

پرسی : آلو ، آلبالو آلبوس ... تــــــــــــــــــــــــــــــو خیلی پستی ... تــــــــــــــــو برادر منو کشتی ... برادرتو میکشم ... من اومدم تا از تو انتقام بگیرم ... تو برای من اعصاب و روان نذاشتی ... تو از وقتی اومدی پا رو دم من گذاشتی ... ومن در این لحظه باید به زندگیه تو خاتمه بدم !

برادران پاتر : جیـــــــــــغ
پرسی با قیافه ای بسی مخوف آروم آروم جلو اومد و چوبدستیشو جلو گرفت .
آسپ : ج .. جی ... جیمز بیا جلو من وایسا . جون وزیر با ارزشتره . مثلا تو بادیگاردیااا . زود باش به حسابش برس ، اصلا بهت یه شغل خوب میدم .. نه ، کارخونه ی یویو سازیو به نامت میکنم !

ولی قبل از اینکه کسی بخواد واکنشی نشون بده ، زمین شروع به لرزیدن کرد و شکاف برداشت . سه مرد با حالت هیستریک شروع به نعره زدن کردند ریشه های گیاهی که معلوم نبود از کجا اومده شروع به پیشروی تو سطح زمین کردند تا جاییکه کل گیاه از زیر زمین بالا اومد .

آل: جیمز بهش نیگا نکن . نیگا نکن لعنتی وگرنه بلایی به سرت میاره که از مرگ بدتره . هااان ؟ از کجا میدونم ؟ خب معلومه .. من استاد گیاه شناسیم بیشعور ::hammer

پرسی : آلبوس سوروس پاتر میدونم اینم از حقه های توئه این بار میکشمت . من باید ناظر هاگی بشم ، به تو هم ربطی نداره !(چرا ربط داره ) و جسورانه به طرف گیاه رفت تا اونو از بین ببره ولی هنوز چند لحظه نگذشته بود که به حالت مسخره ای وایساد . به آسپ با لبخند نگاه کرد و گفت : زن من میشی ؟!

آسپ و جیمز :
پرسی : اذیت نکن دیه ! بابا من با این دامبل هیچ وقت کاری نداشتم . بیا و زن من شو . ما با هم خوشبخت میشیم !

آسپ : وسط این بلبشو ببین باید با کی سرو کله بزنم ! جیمز همین الان این دیوونه رو ببر سنت مانگو ، تا منم یه پیغام بزنم وزارت خونه این جارو جمع و جورش کنن .

ساعاتی بعد

وزیر تو دفترش نشسته و داره استراحت میکنه .
- : آخیــــــــــش اینم از گردش ما !


تکلیف دوم


دلیلش اینه که این گیاه در عرض چند لحظه طرف رو دیوانه میکنه و دیگه فرصتی برای فکر کردن باقی نمیذاره و اینکه کمتر کسی فکر میکرد که در مقابل یه همچین گیاه عظیم الجثه ای با چند تا ورد ساده میشه از پا انداختش و نابودش کرد !


یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
تكليف ِ بزرگ:

دست راستش رو به سمت روبرو ميگيره و دست چپش رو به جلو چپ صاف ميكنه.
دستكش هاي تميز و سفيدش زير اون آفتاد ميدرخشه و كلاه ِ قشنگش براي كودكان بيشتر از كلاه وزارت جذابيت داره.

بلافاصله بعد از حركات دستش جاروهاي سمت راست به سرعت از چهار راه عبور ميكنن و جاروسوار هاي مقابل پشت چراغ قرمز مي ايستند.

پليس همچنان وسط چهار راه درمركز شلوغترين نقطه ي اين شهر جادوگري (!) ايستاده و اتومبيل ها رو هدايت ميكنه.

- بوووووووووووووووووووووووووووق!!!! بوق... بوق... بوق‌بوق بوق! بوووووووووووووووووووق!!!
- هوووي... چت شده؟
مردي دستش رو روي بوق جاروش گذاشته و به صورت ناهماهنگي دائم بوق ميزنه!
پليس نزديكتر ميره...
- دستت رو از روي بوق بردار!
- بوووووووووووووووووووق!!!
- سريع پياده شو!
- بوووووووووووووووووووق!!!
پليس به اطراف نگاه ميكنه كه شايد علت بوق هاي ممتد رو پيدا كنه. كه ناگهان خم ميشه! تعدادي پرسي نما در آن اطراف چشم برقي ميزنند (ترجمه: چشمشون برق ميزنه) اما پليس پاچه هاشو بالا ميزنه و سريع راست ميشه باز و برق چشم ها قطع ميشه. پس از ورماليدن پاچه ها، كتش رو در مياره و ميپره وسط چهار راه و به جوات ترين صورت ممكنه شروع به انجام رقص هاي جلف و زننده ميكنه!
در همين اثنا دو تا جاروسوار چراغ قزمر رو رد ميكنن و شاخ به شاخ ميزنن و ميرن تو شيكم همديگه و كف آسفالت رو به دل و روده و معده و اثناعشر مذين ميكنن.
بوق هاي ناهماهنگ همخوني جالبي با رقص ِ پليس داره! و رنگ ِ قرمز آسفالت فضا رو به صورت كاملآ شگرف برانگيزي شاد و گل گلي كرده!

در پياده رو لودو دست همسرش، دوشيزه دابز رو گرفته و دارن قدم ميزنن...
اِما: واااااااي... سرم رفت! اين يارو ديوونس؟ چرا اينقدر بوق ميزنه؟
لودو: من مطمئنم طرف روانيه! بيچاره زن و بچش! خدا شفاش بده احمق رو! () حالا ولش... ببين اِما به نظر من نتيجه ي آزمايش اشتباه شده و تو حامله نيستي!
- لودو چطور ممكنه اشتباه كنن؟!
- ببين... نه نبين... اگرم خواستي ببين... نه ولي نبيني بهتره... (شفاف سازي: لودو مثل اون بيچاره هاي قبلي (و بعدي) چشمش به اون گياه ِ خانمان برانداز خورده!)
- لودو حالت خوبه؟ چت شد يهو عزيزم؟
- وا! وا! به من نگو عزيزم! من مريضم!
- تصویر کوچک شده بانمك شدي لودو!!
- اره اره... ببين يه روز يه مرده خورده به نرده!
اِما: وا...
- ميگي نه؟! نيگا كن!
و لودو بدو بدو ميره وسط بلوار و خودش رو محكم به نرده هاي وسط بلوار ميكوبه! و بعد از دقايقي درد شديد و مجروحيت و اينا برميگرده كنار اِما.
- لودو تمومش كن!
- تموم؟ تموم شد ترانه ي مادري؟؟؟ چي شد آخرش؟؟
اِما: خيلي مسخره اي!
لودو: مسخرشو در آوردي احمق!
و مي‌خوابونه زير گوش ِ اِما. رفتي حامله شدي فكر كردي خبر ندارم؟!
- تصویر کوچک شده خيلي بي شعوري لودو! من ميرم خونه بابام. بابام رو ميفرستم بياد با كمربند كبود و سياهت كنه!
- اصلآ هم شور نيستم. خيلي هم كم نمك زدم! با اون بابات!!
- ميگفتن ديوونه اي... همه ميگفتن. اما من باور نكردم. يه سال ِ تموم با تو زندگي كردم! اما الان ديگه خودت رو نشون دادي. احمق بي شعور ِ كثافت ِ لجن! ()

و اِما دوان دوان به سمت خانه ي پدرش حركت كرد. غافل از اين كه پدرش در همان چهار راه پشت جارو نشسته و بوق ميزند!


------------------
تكليف كوچك:

به به ... چه سوال آساني... چه سوال باقلوايي... چه سوال هلويي! من هلو دوست دارم!
خوب از مقدمه كه بگذريم به اصل موضوع ميرسيم:
خوب ببينيد عزيزان. همونطور كه تابلو و اعلاميه هست اگر كسي به گياه نيگا كنه رواني ميشه و اينا! و خانه مان برانداز ميشه.
پس اگر كسي نبينه گياه رو نميتونه نابودش كنه و اگر ببينه هم كه خانه مان برانداز ميشه و كسي كه خانه مان برانداز شده حاليش نميشه از اين كه گياه نابود كنه و جادو كنه و اين حرفا!

اما دو حالت داره:
1. در متن اشاره شده بود كه چند ثانيه نگاه كردن به گياه رو آدم تاثير ميزاره پس... كسايي كه خيلي حرفه اي هستن و با يه نيگاه و يه لحظه گياه رو شناسايي ميكنن و نگاهشون رو ميدزدن و بدن نگاه كردن به گياه اون رو نابود ميكنن.
2. ممكنه آدمهايي كه از نظر ذهني و روحي خيلي قوي هستن و يوگا كار كردن و اينا () بعد از نيگاه كردن به گياه خيلي كنترلشون رو از دست ندن و حداقل در همون لحظات اوليه يه چيزايي حاليشون باشه و چون كارشون خيلي درسته گياه رو بزنن شپلخ كنن و اينا و بعد به جنونشون بپردازن... موفق باشن كلا!

پايان.
(جواب سوال دوم طنز بود و اينا ايراد فلسفي نگيريد يه وقت. D:)


---
در ضمن تدريس خيلي خوب بود و سوالات هم خوب و معقول. خوشمان آمد!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
يک رول بنویسید و در اون توضیح بدید که یک گیاه بالتیمور پرسیکا اونقدر رشد کرده که از یک فاضلاب وسط یک شهر شلوغ میزنه بیرون. هرکس هم که بهش نگاه می کنه به طرز مضحکی عقل از سرش میپره و اتفاقات جالبی پیش میاد. سبک نوشتاری مهم نیست. (25 امتیاز)

دنيس دست تو دست اسپي، نامزد جديدش (!) داشتن تو خيابون راه مي رفتن و دست ديگه اش رو داده بود تو دست گوركن كوچولو (بچه كوچولو! تو هافل هر كس بچه دار ميشه بچه اش گوركنه!) شون كه اسمش پرنيان بود!
پرنيان: وووووو شووووو جيييي (ترجمه: مامان مامان برام بادكنك ميخري؟)
دنيس: نه دخترم تو ناخونات بلنده... آخه گوركنو چه به اين غلطا؟
پرنيان جف پا ميپره تو دهن دنيس: وووووووووووو شششش (ترجمه: گفتم مامان... هر وقت گفتم دنيس اون وقت بگو بستنيس!!)
پومونا شروع ميكنه به نخودي خنديدن و سر پرنيانو ميبوسه و ميناله: اي جااان... بچه ام جفت پا زد، از باباش ارث برده پدر سوخته!
دنيس با دهني سرويس شده رفت طرف اقاهه بادكنك فروش تا برا پرنيان بادكنك بخره!
- آقا يه بادكنك بده، قرمز باشه!
- من آقا نيستم خانومم! بيا...
دنيس نيگاهي به لباس مردونه و كلاه يارو انداخت و بادكنكو داد دست پرنيان!
"بومب!!"
- خانوم صد بار گفتم ناخوناي بچه رو كوتاه كن!
- اوا... اگه كوتا كنم كه ديگه نميتونه راه بره بچه ام!
- اقا يه بادكنك ديه بده... آبي!
- من اقا نيستم خانومم... بيا! ببخشين اين خانوم چيكارتونه؟
"دوبس"
- اههههههههه... ميگم بادكنك به دردت... بله چشم! يكي ديه بده اقا... زرد!
- ميگم من خانومم.... ديوونه رواني! بيا بگير. اين خانومه چيكارته؟
"شتلق"
- آآآآآآآآآآآآآآآخ!به شما چه ربطي داره آقا؟ نامزدمه... زنمه... عشقمه... نفسمه!!!
اسپي:
زن بادكنك فروش: چشمم روشن... اين بچه هه كيه؟
- بچمه... قند عسلمه... گوگولي منه! به تو چه آخه! بادكنك بده بياد...
يهو زنه چشاش چارتا ميشه و كلاشو از سرش برميداره! موهاش از تو كلاه ميريزه پايين و دنيس سكته ناقص ميزنه!
- مممممماااااممممماااان! اريكا... تو مگه نرفته بودي تعطيلات بعد از كنكور؟ يكي منو بگيره! بوق خوردم... بوق خورم ننـــــــــــــــه!
پومونا سريع پرنيان رو بغل ميكنه و فرار ميكنه! اريكا لباساشو چاك ميده و از زيرش لباس تكواندو و كمربند مشكيش مشخص ميشه! دنيس عقب عقب ميره و اريكا تا ميخواد جلو بياد زمين جر ميخوره و يك كيلومتر بينشون فاصله ميفته!
- ممنون زمين... دوستت دارم زمين! اه اه چه بو گند فاضلابي مياد...
يه گياه قهوه اي رنگ (!) به ابعاد گلگومات ميزنه بيرون و با سرعت نور دور ساختمونا و ماشينا ميپيچه!
- اين ديگه چيه؟؟
مردم:
بعد از چند دقيقه دنيس با چشمايي خالي از سياهي و سيفيد دوان دوان به اين سمت و آن سمت ميره و خودشو ميكوبونه به در و ديوار! مردم همگي بي جهت اينور اونور ميرن و چشماشون سفيد سفيده! و اين وسط تنها اريكاس كه با جر خوردن زمين به اعماق فاضلاب پرتاب شده!!!



پروفسور آسپ گفت که بالتیمور پرسیکا رو با ساده ترین وردها میشه از بین برد ولی تنها افراد معدودی موفق به این کار شدند. دلیلش چیه؟ (5 امتیاز)

پروفسور اسپ غلط كرد! پروفسور اسپ بوق خورد! همچي ميگه پروفسور هر كي ندونه فكر ميكنه....
لا جادوگر الا المرلين (همون لاالله الا الله خودمون!)
حالا همچين گفت كه گفتم چي هست!! مشخصه ديگه... فقط عده اي موفق شدن چون فقط همون يه عده تونستن از نگاه به گياه چون سالم به در ببرن و ديوونه نشن! تمام...


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۰ ۱۹:۰۴:۴۱

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
یک رول بنویسید و در اون توضیح بدید که یک گیاه بالتیمور پرسیکا اونقدر رشد کرده که از یک فاضلاب وسط یک شهر شلوغ میزنه بیرون. هرکس هم که بهش نگاه می کنه به طرز مضحکی عقل از سرش میپره و اتفاقات جالبی پیش میاد. سبک نوشتاری مهم نیست. (25 امتیاز)

خورشید سحرگاهی پرتو های درخشانش را بر شهر می افکند ، در میانه شهر ، در یکی از اتوبان های شلوغ ، از سوراخ فاضلاب ، گیاه زیبایی با برگ های لاجوردی و گل های کوچک ارغوانی بیرون آمده بود ! گیاهی که منتظر بود تا اولین رهگذران سحر را شکار کند ...

کم کم ماشین های مختلف از خیابان ها عبور می کردند و مردم از هرسو به سمت مقصد هایی نامعلوم می شتافتند ، کودکانی که قصد رفتن به مدرسه هایشان را داشتند و در دلهای پرشورشان دیدار دوباره دوستانشان را جشن می گرفتند ؛ مردانی که با یاد و خاطره بانوی مورد علاقه و شاید فرزندان کوچک خود به سمت محل کارشان می رفتند ؛ زنانی که کودکان خود را به مدرسه ها می رساندند و خود در حالی که اشک در چشمشان حلقه زده بود آنها را وداع می گفتند و به سمت محل کارشان مرفتند ... و ... و ... و ...

اما اولین چیزی که توجه را جلب کرد مادری بود که دست دخترک پنج - شش ساله اش را گرفته بود و به سمت مهد کودک می رفت ، که ناگاه با دیدن گیاه نسبتا زیبایی در جا متوقف شد ، به سمت دخترک کوچک برگشت. دخترک کوچک داشت مرتب و بدون وقفه بر زمین تف می انداخت بدون اینکه هدف خود را از اینکار بداند ، مادر ناگهان گلوی دختر خود را گرفت و به شدت فشار داد ، اتفاقات بعدی خیلی سریع افتاد ...

دخترک صورت مادر خود را با آب دهانش خیس می کرد ، مادر گلو دختر را تا آخر فشار می داد و کم کم صورت دختر سیاه شد و ذره ذره در دستان مادر خود جانباخت. مادر امان نداد ، جنازه دختر را برداشت و شروع به کندن لباس های او کرد. با بیرون آوردن تی شرت صورتی دخترک موهای طلایی رنگش پریشان شد و بدن سیمگونش در نور آفتاب نمایان ... وقتی دامن صورتی دختر را در می آورد ، در اطرافش اتفاقات عجیب دیگری می افتاد:

زن جوانی که یکی یکی لباس های خود را در وسط اتوبان از تن در می آورد و می رقصید ، پسران نوجوانی که به جای اینکه با تعجب و طمع به پیکر برهنه زن نگاه کنند با هم در مورد بهترین رژ لب ها صحبت می کردند ... مردی که دیوانه وار سر خود را به دیوار می کوبید و موجی از خون سرخ در برابرش روی دیوار نقش شده بود ...

مادر سر انجام لباس زیر دخترکش را بیرون کشید و به طرز تهوع آوری به بدن برهنه دخترش خیره شد ، سپس مردی را که داشت در وسط خیابان راک میرقصید را به سمت خود کشید و با یک دست گلویش را گرفت ، با دست دیگر دخترک را روی زمین گذاشت و پاهایش را از هم باز کرد و گفت : « ترتیبش رو بده ! »

...

وحشتناک بود ... مردی میانسالی که پیکر بیجان دختری پنج - شش ساله را در دستانش گرفته بود و همزمان با اینکه می رقصید به جسد دخترک تجاوز می کرد.

مرد کهنسالی که پیشانی بلندش که موهای اندک سفید رنگی بر آن نمایان بود غرق خون بود و دیوار مقابلش با نقش های سرخی تزئین شده بود ...

پسران نوجوانی که دست هایشان را با تمام قوا بر شکم یکدیگر می کوبیدند و قاه قاه میخندیدند ... دختر جوانی که در وسط خیابان برهنه بود و می رقصید ، ماشین هایی که به هر سمت سو و شکلی می رفتند ، گاهی بر خلاف جهت جاده ، گاهی عمود بر آن و گاهی در حالی ویراژ دادن ترمز دستی هایشان را می کشیدند !

پسران کوچکی که کیف های مدرسه شان را به گوشه پرت می کردند و با هم لب می دادند ...

زنان ازواج کرده ای که تن خود را به مردان غریبه ای می فروختند ... دستان مهربانی که فرزندان خود را می کشتند ...

وقتی خورشید به غرب آسمان رسید ، شهر سرشار از بیرحمی طبیعت بود ... گیاهی ارغوانی که در دو نقطه ای فاضلاب شهر بیرون زده بود ، شهر بزرگی را به جنون ویران کننده ای آلوده کرده بود ...

خورشید رنگ غمناک نارنجی را به نمایش گذاشت ، دختران نوجوان سعی می کردند از دیوار ها بالا بروند ... پسران جوان از سقف آسمانخراش ها به زمین می پریدند ... دنیا دیگرگون شده بود ...

وقتی ستاره ها چشمک زنان بر فراز آسمان ظاهر شدند ، تصویر ، تصویر دختران باکره ای بود که به مردان سالخورده چشمک می زدند ... وقتی مهتاب می تابید ، چشم های تابان پسرانی بود که بی رحمانه سگ های خیابان را آزار میدادند و با زنجیر هایی شلاق می زدند و پیرزنانی که با چاغو ها انگشتان خود را می بریدند ...

و جنون در شهر جولان میداد ...
<><><><><><><><><><><><><><><>
وقتی این پست رو نوشتم فهمیدن صورتم از اشک خیسه

پروفسور آسپ گفت که بالتیمور پرسیکا رو با ساده ترین وردها میشه از بین برد ولی تنها افراد معدودی موفق به این کار شدند. دلیلش چیه؟ (5 امتیاز)

بر همگان واضح و مبرهن است که هر کس به بالتیمور پرسیکا نگاه کند بلافاصله دیوان حافظ ... چیز ... دیوانه خواهد شد ، در نتیجه چون بدون نگاه کردن به گیاه هدف گیری و کلا مبارزه با آن بسیار دشوار است افراد کمی موفق به این کار می شوند لاکن این کار بسیار سهل است برای دین خود ... چیز ... سهل و ساده است !!!!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۹ ۱۸:۴۹:۰۳
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۹ ۱۸:۵۴:۲۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مقش اول:

-بیایید بریم یه جای خوب بچه ها!

-نه آلبوس!ما نمی آییم آلبوس!

-یه جای خفن بچه ها!خیلی بهتون حال می ده بچه ها!

-نه آلبوس!ما نمی آییم آلبوس!

-اگه به ازای هر کدومتون 50 امتیاز به گروهتون اضافه کنم چی بچه ها؟می آیید بچه ها؟

-ها آلبوس! حتما می آییم آلبوس!

نیم ساعت بعد در دستشویی میرتل گریان

در دستشویی میرتل گریان،هیچ گاه سکوت حکم فرما نبود.همیشه صدای ناله ها و هق هق های میرتل به گوش می رسید و این بار نیز این گریه ها با صدای جیغ های دانش آموزانی که از درد قریاد می کشیدند،مخلوط می شد و آدم را به یاد شکنجه گاه های مخوف می انداخت!قطرات شیر موز در جای جای زمین دستشویی دیده می شد.همه مشغول حال و هول کردن بودند!حتی میرتل نیز برای این که از مراسم فیضی ببرد،خود را از درون پسرهای سیفیت رد می کرد و گهگاهی در بدن آن ها باقی می ماند!

چیزی تا پایان مراسم باقی نمانده بود و دامبلدور باید بهره برداری از آخرین پسر باقی مانده را آغاز می کرد!

-عزیزم من می رم رو توالت فرنگی می شینم!تو هم بیا رو پام بشین تا ارشادت کنم!

-و قبل از آن که پسرک بتواند عکس العملی از خود نشان دهد به سوی توالت فرنگی رفت و بر روی آن نشست.

-بیا نزدیک تر عزیزم!نترس!

-

-بیا عزیزم!درد نداره!

-جیــــــــــــــــغ!

دست های سفید پسرک،درست به جایی که آلبوس نشسته بود اشاره شد.چیزی نوک تیز از درون توالت بیرون آمد و ناگهان...

-هوووووووووووم!

این صدای آلبوس از درد بود!آن چیز نوک تیز در ما تحت آلبوس نفوذ کرده بود! او دیگر هیچ کنترلی نداشت.او مانند یک تکه گوشت در یک سیخ بود!(تشبیه رو حال کردی؟)هر لحظه جثه پیر آلبوس به سقف نزدیک تر می شد.آن چیز نوک تیز از همه طرف شاخ و برگ می گرفت!این یک گیاه بود!گیاهی مخوف!با خارهایی نوک تیز!اما مظلوم به نظر می رسید.حتی آلبوس نیز دیگر از درد فریاد نمی کشید.همه نگاه ها جلب این گیاه شده بود.

آلبوس و بچه ها:

و چند لحظه بعد...

-

حسی عجیب به پسرها می گفت دیوانه باشید!

-می گم به نظرتون خواهرمو بفرستم کلاس دامبل؟

-این چه حرفیه!حتما با رتبه 6000 برق شریف قبول می شی!

تق تق تق!

-ای بابا چرا سرتو می زنی دیوار؟

-چون که من هرمیون را دوست می دارم!

-چه جالب!بچه ها نظرتون چیه بریم رستوران ساعی؟

-ممنون تو خوبی؟!

در این لحظه میرتل گریان با خوشحالی به سوی آلبوس نزدیک می شود!

میرتل:

-زن من می شی؟

-عجب!پس تکلیف دوئلتو حل کردی!

در همین گیر و دار یکی از بچه ها به سوی توالت فرنگی می رود و در آن را باز می کند.

-بچه ها!چقدر کاکائو اینجاست!نمایین یه خوردشو بچشین؟بذارین یه خوردشو بچشم!

ملچ مولوچ ملچ مولوچ!

-بچه ها اینجا کسی مهر نداره می خوام نماز بخونم!

-مهر چیه!تنت سالم باشه!

ناگهان گیاه با همان سرعتی که بیرون آمده بود به داخل توالت فرنگی رفت و آلبوس را بر روی توالت تنها گذاشت.در باز شد و فردی با عصبانیت وارد شد:

-اینجا چه خبره؟

پروفسور مک گوناگال تا کنون اینقدر عصبانی نشده بود!نگاهی به پسرهای سیفیت و سپس شیرموزهای سیفید تر از آن ها کرد! سپس رو به آلبوس کرد و گفت:

-از تو دیگه انتظار نداشتم!متاسفم که باید این وضعیتو گزارش بدم!

-

-بچه ها این دافه چقدر سفیده!

-چه جالب!تو هم همبرگر دوست داری پس!

-نظر منو گرفته!با اجازه!

دست های طمع کار پسرک به سوی مگی دراز شد.

-چیکار داری می کنی!اووفففف!ولم کن!آخ!اوففف!جیــــــــــــــغ!

و این گونه بود که پسرک،مگی را باردار گردانید و ژن این جنونیت را برای همیشه در بین نسل انسان ها گسترش داد!

مشق دوم!

خوب درسته که با چند تا ورد ابتدایی می شه اونو نابود کرد.ولی اینو هم در نظر داشته باشین که هر فرد قبل از فرستادن طلسم چقدر می تونه جلوی گیاه دوام داشته باشه!در واقع معدود افرادی هستن که می تونن مدت زیادی در برابر گیاه مقاومت کنن! جدا از این تنها نقطه آسیب پذیر گیاه ساقه ی اون هست و طلسم باید دقیقا به اون جا برخورد کنه.در صورتی که طلسم حتی به برگ اون گیاه بخوره،یک مقاومت بسیار شدید درون گیاه به وجود میاد که دیگه با هیچ طلسمی نمی شه اونو نابود کرد!


[b]تن�


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
مشخ اول:

در اتاقی دراز و نیمه تاریک،چهار تخت با چهار بیمار که به آن بسته شده اند، به چشم میخورد. با صدای برخورد پاشنه های کفش پرستار روی موزائیک های سرد و سفید، هر یک از بیماران دچار ارتعاشی خفیف می شدند. مردی قوی هیکل که ردایی مخصوص شفاگران متخصص بر تن داشت هم کنار پرستار بود و هر دو جلوی اولین تخت ایستادند. پسری یازده ساله با موهای مشکی براق و بهم ریخته با صورت به آن دو نگاه میکرد .

- اسمت چیه عمو جون؟
- من البوس دامبلدورم، خیلی هم خفن و گولاخم! اگه تا صبح منو نفرستین خونه، میگم ولدی جونم بیاد بهتون فحش بده!
بالای سر او پلاکاردی بود که عبارت "جیمز سیریوس پاتر" به چشم میخورد.

به سمت دومین تخت حرکت کردند. دختری با موهای قرمز تیره و چشمان سبز رنگ آنجا بود که به محض دیدن آن یک مرتبه نطقش وا شد:
- اهم اهم... من... دلورس جین آمبریج کبیر.. اجازه نمیدم جک و جونورا، خون فاسدها و مشنگ ها پاشون به جامعه باز بشه... من ایفای نقش تعیین می کنم... من تالار گریف رو پلمب می کنم... من خیلی آستاکباریم!

شفاگر رو به پرستار:

- این مگه خودش مشنگ زاده نبود؟
- فعلا" که توهم آمبریچ شدن داره!

نفر بعدی پسرکی بود که نارنجیت از سر تا پاش می بارید.

- آقای کرپسلی؟
- گیلدروی لاکهارت هستم ،دارای زیباترین لبخند ، دخترکش ترین جادوگر، گرگ خفه کن، غول کش اعظم، رام کننده ی اژدها! به محض اینکه دستامو باز کنین قول میدم یک عکس توپ جدید از خودم امضا شده بهتون بدم

به آرامی در گوش پرستار زمزمه کرد:
- این کجاس شبیه گیلدیه؟ حالش خیلی بده ها!
- راستش توی خونش روماتیسم مغزی هم پیدا شده.
- خودم حدس زده بودم... این کیه دیگه؟
- تدی لوپینه... خوشبختانه توهم اینکه کس دیگه شده رو نداره ولی خب....

تدی با شنیدن اسمش یک مرتبه گوشهاش کمی دراز شد و با دقت به اطراف نگاه کرد و هوا رو بو کشید و در حالی که صدایی شبیه گرگ در می آورد، گفت:

- من خیلی گووعووولاخم! ثروت من از مالفووعووووی ها هم بیشتره... همه اش هم ارث ننه باباووعووومه... خونه ی آبا و اجدادی بلک هم مال منه.. از طرف ماوووعووودری به من می رسه... خونه ی ریدل هم مال منه... من کار غیر قانوووعووونی نمی کنم... فقط چن تیکه از املاک خودمووووعووو دارم توی بنگاه می فروشم... هیشکی نمی تووووعوونه از من شکایت کنه... عوووو!

- یعنی که چی؟ چطور ممکنه چهار نفر همزمان اینطوری دیوونه بشن؟ اگه بخاطر غذا بود که همه باید اینطوری میشدن!

- من می دونم!

آلبوس سوروس پاتر، با قدم هایی محکم و چهره ای حق به جانب و مغرور در آستانه ی در ایستاده بود. پرستار با لحنی تهاجمی گفت:

- یک هافلی توی تالار خصوصی ما چیکار می کنه؟
- فعلا" اونش مهم نیست... مهم بلائیه که سر این چهار نفر اومده و فقط من ازش باخبرم! متاسفانه باید بگم همه اش از برنامه های اوانز برای حضور اعضای شورای ویزنگاموت در سطح شهر و بین مردم شروع شد...

آسپ آهی کشید و ادامه داد:
- همه ی اعضای شورا باید می اومدن ولی دنیس که سفر بود، چو در دسترس نبود و گابریل هم حسش نبود که بیاد، در عوض لارتن طبق معمول با پارتی بازی خودشو انداخت وسط

فلاش بک به کوچه ی دیاگون

اعضای شورای ویزنگاموت + لارتن! در حالی که لبخند بر لب داشتند و رنک هایشان را به سینه زده بودند، با غرور در بین مردم راه رفته و از آنها سوالاتی پیرامون مشکلاتشان می کردند. مردم هم با آغوش باز آنها را پذیرفته و با سوالات و نقدهای بی انتهای خود و گاهی پرتاب گوجه فرنگی، ابراز محبت می کردند

بووووووووووفف!

درست در جایی که اعضای شورا ایستاده بودند،یکی از دریچه های فاضلاب با شدت تمام از جا کنده شد و به هوا رفت! کم کم شاخه های سبز از داخل گودال پدیدار شد و به سمت آسمان خزید...
آسپ فورا" صورتش را برگرداند و با فریاد گفت:

- این بالتیمور پرسیکاست... بهش نگاه نکنین... وگرنه همه بالتیموری میشین... نگاه نکنین!

ملت:

اعضای شورا (که به بالتیمور چسبیده بودند و به هیچ عنوان از نگاه کردن به آن گریزی نداشتند):
-

آسپ چوبدستیش را در آورد و در حالی که کاملا" به صحنه ی فجیع پشت سرش آگاهی داشت، با دست دیگر جلوی چشمانش رو گرفت و در یک لحظه برگشت و زیر چشمی نشونه گیری کرد و فریاد زد:

- فران میلا! (ک.ر.ب. گابریل دلاکور در کلاس طلسمات )

از بالتیمور چیزی جز گیاهی خشکیده و پوسیده باقی نماند ولی این مسئله در مورد مغز اعضای شورای عالی ویزنگاموت هم صدق می کرد

پایان فلاش بک

شفاگر که تحت تاثیر ماجرا قرار گرفته بود، با حالتی متفکر گفت:

- هووومم... البته من خودم تشخیص داده بودم که بالتیموری شده ان، فقط میخواستم مطمئن بشم! ولی آخرش نگفتی چطوری به امین آباد تالار گریف دسترسی پیدا کردی

- اینم در راستای سفرهای استانی – مردمی وزیره! به من دسترسی و اختیار تام به کلیه ی انجمن های خصوصی و عمومی میده... می دونید که وزیر از مدیر هم مهم تره... وزیر باید بتونه حتی حذف شناسه کنه... اصن من بیشتر زحمت میکشم یا این بارون خونی؟ منم که دارم ایفای نقشو فعال می کنم... منم که دارم اینجا جون می کنم... حتی عله هم واسه مدیریت زوپس از من کمک میخواد... من به تنهایی...

دقایقی بعد، پرونده ی پنجمین بیمار بالتیموری امین آباد به نام البوس سوروس پاتر – اولین کسی که خارج از تالار در آنجا بستری میشد و اولین کسی که علائم بالتیموری شدن در او با تاخیر ظهور کرده بود، تشکیل شد

مشخ دوم:

جواب بسیار ساده و تابلوئه! چند ثانیه خیره شدن به بالتیمور پرسیکا برای دیوانه شدن کافی است، ضمنا" برای اجرای یک ورد یا طلسم هم باید به هدف نگاه کنیم تا بتونیم به خوبی از پس اجراش بر بیاییم... این قضیه یک پارادوکسی ایجاد میکنه که باعث مشکل شدن از بین رفتن گیاه میشه. در نتیجه همان تعداد معدودی که موفق به ازبین بردنش شده اند، یا جادوگرانی خیلی ماهر بودن که بدون نشونه گیری مستقیم اون رو از بین بردن و یا پیش بینی میشه که بعدش سر از سنت مانگو یا امین اباد در آوردن


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۱۹:۱۶:۰۷

تصویر کوچک شده


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۹:۱۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
یک رول بنویسید و در اون توضیح بدید که یک گیاه بالتیمور پرسیکا اونقدر رشد کرده که از یک فاضلاب وسط یک شهر شلوغ میزنه بیرون. هرکس هم که بهش نگاه می کنه به طرز مضحکی عقل از سرش میپره و اتفاقات جالبی پیش میاد. سبک نوشتاری مهم نیست. (25 امتیاز)



ساعت پنج بعد از ظهر - نیویورک!
صدای بوق ماشین ها ، عربده های مردان عصبانی و تبلیغات مختلف غولی از صداها را ساخته بود که گوش هر فرد توانایی را هم کر می کرد.

آسمان خراش ها گویی تمامی نداشتند ، آنقدر بالا رفته بودند که انتهای آن ها در میان ابر های دود گرفته قرار داشت.

شهر در حالت عادی بود که چندین ماشین لیموزین سیاه رنگ ، از جلوی آنها عبور کردند و در گوشه ای ایستادند.

صدای همهمه مردمان کنجکاو به گوش می رسید.
_ یعنی کی میتونه باشه؟
_برای چی اومده؟
_ تبلیغاتیه؟


جواب صد ها سوال با پیاده شدن فردی که در لیموزین وسطی نشسته بود داده شد.
ملت :
مردی که از لیموزین پیاده شده بود ، مردی بود سیاه پوست ، قد بلند با آراواره هایی درشت و چشمانی نافذ. همچنین کت و شلوار سیاه رنگ مارک دار و کراوات خوش رنگش افراد بسیاری را مجذوب خود می کرد.

سریع در کنار پیاده رو میزی رو گذاشتن و آقای سیاه پوست میخواست بره پشت میز که توجهش به یک گل که از کناره ی دریچه چاه فاضلاب بیرون زده بود جلب شد.

_ آقای رئیس جمهور ، مردم منتظرتون هستن! لطفاً سریع تر! اینطوری خم شده نباشین ، برای تروریست ها کار رو آسون می کنید

رئیس جمهور ، بلند میشه ولی این بار لبخندی شیطنت بار بر لبانش نقش بسته .
_ هممم! تو کی هستی؟ من کیم؟

_ خوب من بادیگارد شما هستم و شما هم رئیس جمهور ... خواهش میکنم برید به طرف میز.

و دست رئیس جمهور رو گرفت و به طرف میز برد.
رئیس جمهور هاج و واج به جمعیت نگاه کرد و شروع به سخنرانی کرد.
_ هان! من تو دهن آستکبار می زنم! این چه وضع غنی سازی اورانیومه؟

ملت :

رئیس جمهور ادامه داد.
_بوقی ها فکر کردن اگر دو سه تا موشک بندازن ما تسلیم میشیم! اصلاً چرا من با مامانم سیرک نرفتم؟

ملت :

رئیس جمهور یک چندتایی سرفه میکنه و ادامه میده.
_ البته من اون موقع ها پنج شیش تایی دوست دختر داشتم البته الان هم از فامیل این خانم هیلاری داف خوشم اومده ... آخه خیلی دافه از موهاشم معلومه!

ملت :

_ تازه قرار شده که من یک سفر سیاحتی به قزوین داشته باشم ، اونجا اگر خواستین ، براتون دعا هم میکنم! در ضمن ، من یک چند تایی کلاس خصوصی با یک آقایی که شبیه بازیگرای ایرانیه () رفتم و کلی هم عشق و حال از این چیزا بود اونجا!

ملت : تصویر کوچک شده

_ خب دیگه زیادی واستون حرف زدم ، نیمه شبه و اگر زنی دارین تو خونه تنهاش نزارین چون ممکنه من زودتر از شما برم پیششون

این بار ملت جیغ میزنن و چون تنها راه در رفتن از دست رئیس جمهور ، همون مسیری بود که رئیس جمهور به جنون کشیده شده بود ، از همون مسیر فرار میکنن ولی چون موقع دویدن باید زیر پاشون رو نگاه کنن ، نگاه همه افراد به گیاه بالتیمور پرسیکا میفته و ...

دو سه دقیقه بعد - مردم به جنون کشیده شده!
مردمانی که زمانی از دست رئیس جمهورشان فرار کرده بودند ، حالا به بماری وی مبتلا شده بودند . در خیابون ریخته بودند و هی داد و حوار می کردند.
_ زرت و زورت ، برویم پیش زنانمان ! زرت و زورت ، برویم پیش زنانمان! زرت و زورت برویم پیش زنانمان!


پروفسور آسپ گفت که بالتیمور پرسیکا رو با ساده ترین وردها میشه از بین برد ولی تنها افراد معدودی موفق به این کار شدند. دلیلش چیه؟ (5 امتیاز)

خب این نکته کاملاً مشخصه! دلیلش هم اینه که هیچ طلسم و معجونی نتونسته مانع اجرا شدن بالتیمور پراسکا بر روی ذهن بیننده در هنگام مشاهده بشه.

البته بالتیمور پراسکا ، توسط چند ورد ساده نابود میشه ولی هرجادوگری نمی تونه ورد رو درست ارسال کنه ! همون طور که در کلاس طلسم ها یاد گرفتیم ( می بینی چقدر درس خونم؟) یکی از ارکان اصلی درست ارسال کردن طلسم نگاه کردن به هدف هست و خوب تنها جادوگران قوی میتوانند هدف را در ذهنشان درست مجسم کنند تا بتوانند طلسم را درست اجرا کرده و گیاه را نابود کنند.


[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
این پست فرا چرته و من نمیدونم چرا امشب اینقدر الکی خوشم!


-ببین آسپ! اگه میخوای اعمال بیناموسی انجام بدی باید بگردی از بین بچه های کلاست یک دختر با شخصیت و خوب رو پیدا کنی که خیلی هم داف باشه و کلا همه چیزش خوب باشه یا به قول سیریوس پنج از پنج باشه! تصویر کوچک شده

اسپ عکس های مخفی که از کلاس گرفته بود را جلوی صورت تد نگه داشت. تد با حالت خفنی به عکس گابریل نگاه کرد.
- خودشه! برو بشو پاف این!
آسپ : ایول، تد من عاشقتم! تصویر کوچک شده
تد : تصویر کوچک شده

چند روز بعد - دم در فاضلاب (نکته: تقصیر گشت ارشاده که دختر پسرارو میگیره مجبورن برن تو چاه فاضلاب لاو بترکونن! )

- پس فهمیدی چی شد گابر ؟ من آبروم میره اگه من رو با دختر بگیرن! میفهمی که؟؟ تصویر کوچک شده
گابر :اسپ اگه وزیر نبودی هرگز چنین کاری نمیکردم! تصویر کوچک شده
- باو من باید یه دختر خوب پیدا میکردم که کمکم کنه که بتونم زن زندگی امو پیدا کنم. تو تقریبا کل دختر ها رو میشناسی، نه؟
گابر : پس یعنی نمیخوای با من باشی؟
آسپ : ایول! یعنی میشه همزمان با دو تا داف بود؟

.
.
.
.
اعماق تر !

- گابر .. گابر .. گابر .. گابر ! ( نکته برای اونایی که آیکیوشون در حد مرغ سوخاریه ! : صدا توی تونل ها و دالان های زیر زمینی میپیچه و اکو دار میشه. )
- هان هان هان هان ؟
- بیا اینجا تختم داره .. داره .. داره .. داره !
- تخت ؟ تخت ؟ تخت ؟ تخت ؟ تصویر کوچک شده
- اره اره اره اره ..!

گابریل از که صدایش از ته چاه می آمد(!) چون ته چاه بود! به سوی آسپ دوید. آسپ به یک گیاه غول پیکر اشاره کرد و سپس خودش را روی برگ آن انداخت.
- اوا! بوقی تو مگه استاد درس گیاه شناسی نیستی؟
- چرا.. چرا .. چرا .. چرا !
- الان دیگه نمیخواد اکویی حرف بزنی! بزنی..
- خودتم که حرف زدی!
- !

- !
- !
( برای خز شدن شکلک خودتون تا سیصد تا این طوری ادامه بدید! )

گابریل با خشم یقه ی آسپ رو کشید و اون رو از روی برگ بلند کرد.
آسپ : اصولا من باید بلندت کنم!! تصویر کوچک شده
گابر : تصویر کوچک شده
آسپ : خب داشتی از تخصص من در گیاه شناسی میگفتی! میدونم میخوای تعریف کنی. تصویر کوچک شده
گابر : بوقی یه نگاه به پشت سرت بندازه.

آسپ برگشت. چه چیز پشتش بود؟؟ با دیدن آن ساقه ی عظیم و کلفت ! به وجد آمد. با شادی دستی به هم زد و گفت :
- این گیاه .. بارتیموس پریسکاس!
- نکنه بارتی تو اینه ؟ وای نه اگه من و با تو ببینه! تصویر کوچک شده
آسپ : نه این گیاه خیلی خطرناکه کسی نمیتونه نزدیکش باشه!
- پس ما چرا نزدیکشیم؟
آسپ : ! ( اینا تداخلات روحیه !! )

در همون لحظه گیاه به خودش میاد و متوجه حضور اونها میشه. با عصبانیت چوبدستی اش رو از توی جیبش (!) بیرون میکشه!
آسپ: ببین اقاهه شما الان رعایت نکردی نکات حفاظتی ِ چوبدستی رو!
گیاه : بروباب..
آسپ : اکپلیارموس!

چوبدستی گیاه از دستش ! به سمت دیواره ی تونل تاریک پرتاب شد و با صدای تالاپ ! درون آب فاضلاب افتاد. ناگهان اب غل غل یا قل قل کرد . گابریل با وحشت جیغ کشید و آسپ را به سوی گیاه انداخت .
- بکشش این مردک بوقی رو! تصویر کوچک شده
- گیاه از این خوشش نیومد ، گیاه خوشش اومد از تو خانوم جوون!
گابر : چی ؟ نه من یک پیرزن خرفت ِ چاقم که بوی قرمه سبزی میده..!
- گیاه بود عاشق قرمه سبزی! تصویر کوچک شده
گابر : اه، حیف ! منم خیلی قرمه سبزی دوست دارم! تصویر کوچک شده
گیاه : تصویر کوچک شده
گابر : تصویر کوچک شده

و گابریل متوجه میشه که همسر آینده اشو پیدا کرده و به سوی گیاه میپره که بره بغلش کنه و کیس و اینا که اسپ میپره جلوش.
- بوقی این خطریه.. این داره از لحاظ جسمی نه روحی عذابت میده.
گابر : تصویر کوچک شده ( این کویک اسمایل شکلک ِخر نداره شما این خروسه رو خر فرض کن که یعنی میشه : خر شدم دیگه ! )
آسپ : تصویر کوچک شده
گابر : باتو نبودم. با اونم!
آسپ : نکن این کارو گابریل .. این داره تو رو اغفال میکنه!
شق!!

گابریل دوتا میخوابونه تو گوش آسپ و به سمت گیاه میدوئه.

چند ساعت بعد

آسپ هر وردی دم دستش میاد از آوداکداورا تا استیوپفای و ایمپدیمنتا رو به گیاه میزنه ولی فایده ای نداره و گیاه و گابریل دارن صیغه ی محرمیت میخونند!

چند ساعت بعد تر
آسپ و گیاه دارن صیغه ی محرومیت میخونند!

چند ساعت بعد تر
آسپ : آخ جوووون، من و گیاه صاحاب ِ فرزند شدیم! بابا شدم! تصویر کوچک شده
گابر : تصویر کوچک شده

!!!!

----
مالدبر کجایی که ببینی ابروتو بردم ! تصویر کوچک شده


[b]دیگه ب


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۰۲:۴۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
تکلیف اول!

آریانا و لونا یه صفحه ی تلوزیون خیره شده بودند و به اخبار ظهر گاهی گوش میدادند.
- و اما یک خبر جالب دیگر.طبق گزارشاتی که همکارمون به دست من رسوندن در شهر لندن یه ماده ی غلیظ و چسبناکی به که معلوم نیست از کجا آمده هم اکنون در حال جریانه و از فاضلاب بزرگ شهر به بیرون میاد.پلیسان و شهرداری و... هنوز نتونستن این ماده رو مهار کنن همی...
لونا با تعجب به آریانا زل زد و گفت:چرا تلوزیونو خاموش کردی؟خبر جالبی بودا.
آریانا درست مقابل لونا نشست و گفت:ببین ما میتونیم شهرو نجات بدیم...
- عمرا" من همچین کاری نمیکنم خطر داره آریانا ما این کاره نیستیم.ما...هنوز بچه ایم.
آریانا از حرف لونا خنده اش گرفت و گفت:بچه؟پس تو هم برو همون
داستانای بیدل نقالتو بخون من که میرم.
سپس از جا بلند شد و به سمت یکی از لباساش رفت تا بپوشه.
لونا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:خیله خب بابا منم میام.
آریانا یقه اش را درست کرد و مشتش را به هوا برد و گفت:عالی شد،بزن بریم.
دونفری به سمت بیرون از تالار به راه افتادند.

در آن طرف تالار لیلی در فکر فرو رفته بود:شاید اون ماده...همون ماده ی بالتیمور پریسکا باشه که پروفسور میگفت آدما رو...اوه نه!

شهر لندن

- تو مطمئنی این خیابونه به فاضلاب راه داره؟
- آره دیگه بیا.
آریانا راهش را به سمت چپ کج کرد و لونا همان طور که میدوید تا به او برسد گفت:راستی...ما چه جوری باید جلوی اونو بگیریم؟
- با جادو.
- جلوی مشنگا؟آریانا ممکنه...
- بهتر از اینه که یه عده زیر اون ماده باشن.
لونا اخمی کرد و به دنبال آریانا دوید.

چند دقیقه بعد انها در مقابل لوله ی گشاد فاضلاب بودند و تعداد کمی از مردم که در حال فرار بودند و بعضی ها نیز در مانند زامبی ها حرکت میکردند و هر چه رو میدیدند میخوردند!
- نه نکن این ساعت منه.
لونا سعی داشت دستش را از دهان مشنگی به بیرون بکشد که آریانا به او گوشزد کرد:یادت باشه که اون مشنگه نباید بهش صدمه ای بزنی.
حالا آریانا در گوشه ای پناه گرفته بود و چوبدستی به دست فکر میکرد لونا به طرفش دوید و گفت:چه وردی رو به کار ببریم؟این که آدم نیست چی کار کنیم؟
- فکر اینجاشو نکرده بودم !
-
ناگهان شدت ریختن ماده زیادتر شد و نزدیک بود که به روی مشنگی
که از ترس خودش را خیس کرده بود بریزد که با شیرجه ی آریانا گیاهی که شبیه به ماده ی غلیظی بود به روی آسفالت خیابان رفت.
لونا با حیرت به آریانا زل زد و گفت:اوه...تو چجوری اینکارو کردی؟
آریانا خاک را از روی لباسش تکاند و پس از کمی قر دادن فریاد لونا را شنید:آریانا مواظب باش.
اما دیگر دیر شده بود آریانا با وحشت گیاه را دید که به پاهای او پیچیده است و پس از چند ثانیه او هم مانند بقیه شده بود.
لونا از دست چند مشنگ فرار کرد و به سمت آریانا دوید و ناگهان آریانا به سمت لونا رفت و هر لحظه به او نزدیک تر میشد تا بالاخره در کوچه ی بن بستی او را زندانی کرد.
- نه...
صدایی از پشت سر آریانا شنیده شد که می گفت:نگران نباشید...
سوپر لیلی اومده تا شما رو نجات بده
لونا با دیدن لیلی با خوشحالی گفت:وایی لیلی چه طوری اومدی؟
لیلی چوبدستی اش را کشید و رو به دهانه ی فاضلاب وردی را زیر لب گفت و همه چیز درست شد.


- راستی لیلی نگفتی اون چه وردی بود که تونستی گیاه رو مهار کنی؟
- رازه!
لونا و آریانا با اخمی به لیلی نگاه کردند که لونا با چشمان گشادی گفت:لیلی اون سبزه چیه داره از کیفت میاد بیرون؟
______________________________

تکلیف دوم

به نظرم دلیل اولش میتونه این باشه که فرد باورش نمیشه که
با وردایی اسون میشه این گیاه رو نابود کرد یا اینکه فرد خودش
اینقدر ترسیده که هیچی به ذهنش نمیرسه شایدم راه مبارزشو
کسی بهش نگفته باشه.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
تكليف اول كلاس گياه شناسي:

_ لعنتي! چرا اين كارها رو با من ميكنه؟ چرا...اي خدا!
_ آروم باش آريانا....چيزي نشده كه...فقط خواستگارت گذاشته رفته!
آريانا در حالي كه از خشم بازوي لونا را نيشگون ميگرفت گفت: واي! حالا چي كار كنم؟
لونا با عصبانيت گفت: حالا اشكالي نداره كه...
_ سلام. هي! آريانا؟ چيزي شده؟
آريانا به چهره ي متعجب ليلي زل زد و گفت: چيزي نشده!
لونا در حالي كه ميخنديد گفت: اوه! چرا... شده! آريانا...
اما آريانا به موقع جلوي دهان لونا را گرفت و بعد هم خودش رو به ليلي گفت: مشكل خاصي نيست!
ليلي لبخندي زد و گفت: باشه!

هر 3 دوست ، با هم در خيابان شلوغ و پلوغ شهر ، قدم ميزدند كه چشم آريانا به مغازه ي لباس فروشي خورد:هي! بچه ها اونجا رو ببينين...من واقعا به يه دست لباس قشنگ احتياج دارم.
ليلي خنديد و گفت: من كه به اندازه ي كافي لباس دارم.
لونا چشم غره اي به ليلي رفت و بعد رو به آريانا گفت: منتظرت ميمونيم...زود برگرد.
ليلي با حالتي تحقير آميز رو به لونا گفت: چرا نميگي چي شده؟
لونا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: من..نميدونم...ببين!
_ خب ؟ من گوش ميدم!
_ ببين!
_ گفتم گوش ميدم!
لونا فرياد زد: اوه! نه! منظورم اينه كه نگاه كن!
و به نقطه اي پشت سر ليلي اشاره كرد.
ليلي برگشت و به همان نقطه اي كه لونا به آن اشاره كرده بود ، خيره شد و با ديدن چيزي كه در مقابلش بود دهانش باز ماند.
گياهي عجيب و غريب ، از دريچه ي فاضلاب خارج ميشد. گياهي بدتركيب و زشت!
همه ي ملت ، كه در خيابان بودند ، مشغول تماشاي گياه بدتركيب شدند و از يكديگر درباره ي آن سوالاتي ميپرسيدند. گياه عجيبي بود و هيچ كس چنين گياهي را در عمرش نديده بود.

_ گرونه آقا! خيلي گرون ميفروشي!
مرد اخمو گفت: هميني كه هست. قيمتش همينه و پايينتر هم نمياد.
_ بايد بياد!
_ ارزونتر نميفروشم.
_ گفتم تخفيف بده!
_ تخفيف نميدم.
_ اين صداي عرعر از كجا مياد؟
_ نميدونم.
مدتي طولاني ، بين آريانا و مرد فروشنده سكوت برقرار شد. آريانا با صداي بلند فرياد زد: از توي خيابون داره صداي عرعر مياد!
مرد فروشنده خنديد و گفت: آره! عجيبه!
آريانا هم خنديد و گفت: اوه! بسيار خب! من اين لباس رو ازتون ميخرم.
مرد فروشنده گفت: نه نه! يكمي تخفيف ميدم.
_ بسيار خب! ممنون!
آريانا لباس را از فروشنده خريد و با خوشحالي از مغازه خارج شد كه ناگهان با ديدن منظره ي رو به رويش خشكش زد:
آدم هايي كه عر عر ، قد قد ، قو قولي قوقو ، ماااا ماااا و قار قار ميكردند و به تر تيب در خيابان رژه ميرفتند.
آريانا جيغ زد: خداي من!
در ميان شلوغي جمعيت ، آريانا موفق شد ، ليلي و لونا را پيدا كند كه مشغول رقصيدن و جست و خيز كردن بودند. ناگهان مردي از مقابل آريانا گذشت كه مشغول واق واق كردن و جهيدن بود و اين موضوع ، آريانا را به خودش آورد تا به طرف مغازه ي لباس فروشي بازگردد.

_ آدما...تبديل به حيوون شدن....يعني تبديل نشدن...اونا...ديوونه شدن!
مرد فروشنده قهقهه اي سر داد و گفت: واقعا؟
آريانا فرياد زد: بله!
و گوشي تلفن را كه گوشه ي مغازه بود برداشت و با 110 تماس گرفت: الو؟....
پشت خط: مااااااااااا
آريانا با وحشت گوشي تلفن را قطع كرد و به مرد فروشنده خيره شد: بيا و خودت مردم رو نگاه كن!
و بعد دست مرد فروشنده را كشيد و اون رو به خيابان آورد.
مرد فروشنده فرياد زد: صبر كن! من نا محرمم.
اما آريانا بي توجه به حرف هاي مرد فروشنده ، او را به ميان مردم آورد: خداي من! عجيبه!
آريانا كمي فكر كرد و گفت: وزير!
و به طرف تلفن درون مغازه دويد. مرد فروشنده ، از پشت سر آريانا فرياد زد: تو شماره ي وزير رو از كجا ميدوني؟
اما آريانا كه وقت جواب دادن به اين سوالات را نداشت ، گوشي تلفن را محكم در دست گرفت و شروع به گرفتن شماره ي وزير مردمي كرد.

چند روز بعد:

_ 3 روز پيش ، مردم لندن دچار بيماري هاي رواني شدند. به گفته ي دانشمندان ، وجود گياه خطرناكي به نام بالتيمور پرسيكا باعث اين بيماري ها شده است. هر كسي كه به اين گياه نگاه كند ، دچار بيماري هاي رواني ميشود. اين گياه از فاضلاب خارج شده و هر كسي كه به آن نگاه كند ، خل ميشود. در حال حاظر ، بيماران اين شهر در تيمارستان هستند.

تكليف دوم:
من هم موافقم. كسي كه خل شده كه ديگه نميتونه ورد اجرا كنه. اما شايد اونهايي كه موفق شدن با وردهاي ساده اون گياه رو از بين ببرين ، آدم هايي بودن مثل آريانا يا اون مرد فرشنده! اما چون آريانا و مرد فروشنده در اين پست ، گيج تر از اين حرفها بودن ، از ديگران كمك گرفتن!

اين پست من ، نشان دهنده ي اينه كه من هم خودم درگيرم و در زمان نوشتن اين پست حالم خيلي خوب نبوده!!!


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.