هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۸
#32

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
سوژه ی جدید!


باشد که الف دال پیروز باشد!

روزی آفتابی و دل پذیری بود.مثل همیشه پرندگان بر روی درختان خود با صدای بلند فریاد می زدند و با صدای جیک جیکشان همه را از خواب بیدار می کردند.این پرندگان روزی صد بار مورد لعن و نفرین قرار می گرفتند!

آن روز روزی خوب در آژانس مسافر بری بود.تمام اعضاء آژانس منتظر مشتری بودند.

یک مردی که قیافه ای ترسناک داشت جلوی میزش نشسته بود و منتظر مشتری بود.در باز شد.پیرزنی وارد شد و...


نمای بیرون از آژانس!

پرندگان جیک جیک می کردند...درختان سبز انگار که برای ساختمان آژانس مسافر بری لباسی سبز درست کرده بودند و...شپلخ!

پیرزن با صدای مهیبی از در آزانس به بیرون پرت شد و پشت سرش مرد داد زد:

-مگه نگفتم که اینجا گوشت فروشی نیست؟برو پی کارت خانوم!

بعد از چند ساعت!

مرد دوباره روی صندلی نشسته بود ولی اینبار با صدای ترق بلندی از جا پرید.

در باز شد و گروه آپارات کرده ی الف دال وارد شدند.آنها آنقدر هیاهو راه انداختند که مرد را عصبانی کردند.

مرد به دو قدمی جیمز رفت و سرش داد کشید:چی می خوای؟

جیمز ناراحت شد و با شدت از ساختمان بیرون رفت و داد زد:من مامانمو می خوام...

پروفسور گرابلی پلنک گفت:این چه طرزشه؟درست صحبت کن.

مرد گفت:ببخشید...خب چی می خواین؟

-ما یک تور برای شهر پاریس می خوایم!

گرابلی با خشم گفت:کی گفت تو حرف بزنی دیدا؟

بعد به سمت مرد برگشت و گفت:بله ما یک تور برای پاریس می خوایم.

مرد گفت:یکی دیگه مونده.باید تا چند ساعت یگه صبر کنید.بفرمایید بشینید.

و الف دالی ها نشستند.اما جیمز در آنجا نبود.

کیلومتر ها آن طرف تر.

جیمز داشت از ترس آن مرد با سرعت بوگاتی می دوید تا اینکه به یک جایی رسید که خودش هم نمی دانست کجاست.

جیمز اندکی دوروبرش را نگاه کرد و اشخاصی را دید که دارند حرف می زنند.

-من می گم بریم پاریس.با تور.خوبه؟

-آفرین دراکو.این برای جوخه خیلی خوبه.

-پس بریم به آژانس مسافر بری؟تا دیر نشده؟

-بریم.

جیمز قضیه را فهمید.ولی نمیدانست که یک تور بیشتر نمانده.ولی باز هم با سرعت شروع به دویدن کرد تا به آژانس برسد.

کارگردان:مگه بلد نبود آپارات کنه؟

-یادش نبود!


ادامه دهید!


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۳۱ ۱۲:۴۹:۴۸



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
#31

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
در باز شد.مردی با کت شلوار و ماسماسکی کوچک در دستان خود وارد آژآنس شد.پشت سرش کلی آدم وارد ازانش شدن.
لیلی با تعجب:کادر مدیریت؟؟.شما اینجا چه میکنید؟

يكي از مديرا با خشانت تمام رو به ليلي كرد و گفت :

_اين قاسم هلاك كدوم گوريه؟؟

و ماسماسك (منوي مديريت )رو كوبيد رو رسيپشن دسك . ليلي با حالت به مدير مربوط نگاهي انداخت و گفت:

_مـ...مـ...من ...نميدونم !

_يعني چي كه نميدوني؟ اون قرار بوده تا آخر اين هفته 5 نفر رو بفرسته بالاك! پس چي شد؟

ليلي به اطرافيانش نگاهي كرد و به سرعت بالاكي ها رو شمرد: مك ، آرشام ، ماندانگاس و بودلر...ميشه 4 تا! لارتن كه حساب نيست ، نه!

_ببين اين 4 تا دارن بليط رزرو ميكنن....ولي اون بهم گفت كه چهار نفر بايد برن!

مدير ديگري با حيرت تمام به مدير ديگرتري () نگاه كرد و با ملايمت گفت:

_ولي عله گفته بود 5 تا! آره، عله 5 نفر رو ميخواد! قاسم به خاطر اين كمكاري اش به ويزنگاموت احضار شده...اِ اين نارنجي ديگه كيه؟

با انگشتش به لارتن اشاره كرد...طبيعي بود كه او را نفر پنجمي در نظر گرفته بود.

_اوه نه جناب مدير! اون...اون...همكارمه!

لارتن سعي كرد دهانش رو باز كند كه با سرعت زيادي از اين كار ناتوان ماند... مك با تمام سرتي كه ميتوانس خود را به دامن يكي از مديران ساحره، رسانده بود و گوله گوله اشك ميريخت:

_...تو رو ... به ... ريش مرلين...به بند تنبون ...نديده ي مرلين .. قسمت ميدم... من ...نميخوام برم بالاك!من ... گناهي ندارم..

ساحره ي مورد نظر دامن ش رو از دست مك كشيد و مك خيلي رومانتيك روي زمين افتاد.

_واي يه بالاكي به من دست زد! اين رو ازم دور كنين!

مدير اول با قيافه ي مديرانه اي () به مك نگاه كرد و گفت:

_مكه! اين يكي رو نميشه كاريش كرد ! خود عله بلاكش كرد! تو چتر باكس گفته بود : عله!

لارتن كه وقايع اتفاق افتاده ، فراتر از حدي بود كه از او انتظار بره كه متوجه بشه ؛ با قيافه ي خمار بالاكي اش گفت:

_مگه چه اشكالي داره؟ من هم توي چتر باكس چند بار گفتم عله!

مدير (همون كه قيافه ي مديرانه اي داشت()) جوابش رو داد: آخه بقل اش يه چكش هم گذاشته!

لارتن: اوه ماي گاد!

مك همچنان زار زار ميزد و در جست و جوي دامني بود كه از ان اويزان بشه.و مرثيه اي بس دلسوز ميخواند:

_چو !عزيزم...سر از كار چشمات كسي در نياورد /كه هركي تو رو خواست يه روزي بد آورد.
...واسه من كه برعكس كار زمونه/ يكي نيست كه قدر دلم رو بدونه
...گناهي ندارم ولي قسمت اينه كه چشم كورم براي تو بلاك شه!

لارتن كه ظاهرا تازه توانسته بود معني جواب مدير رو بفهمه به سمت در آژانس دويد و در حالي كه فرياد ميزد:

_اوريكا... اوريكا!(همون يافتم يافتم ارشميدس) من يه سر ميرم چتر باكس...بر مي گردم!

ليلي_بدون توجه به توده ي نارنجي اي كه از در خارج ميشد _ تحت تاثير مرثيه ي مك ؛ دستمال جيبي اش رو دراورد و فيني در آن كرد .

مدير خشاني كه اول از همه وارد آژانس شده بود ،دوباره منوي مديريت رو نگاه كرد و گفت:

_بلاخره ما به 5 نفر احتياج داريم ، دستور از ما بهترونه! وايسا بينم...

مدير خشان به ديگر مديران نگاهي كرد و رو به ليلي گفت: تو جلوي مديرا فين كردي؟؟

ليلي:من؟؟


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۱ ۲۰:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۱ ۲۱:۰۸:۱۱

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
#30

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
خلاصه ي داستان:(نوشته شده توسط لیلی اوانز)
قاسم هلاك(مسئول بلاك متخلفين در چتر باكس) به همراه ليلي اوانز و هدويگ اقدام به افتتاح يك آژانس هواپيمايي ويژه ي تورهاي جزاير بالاك مينمايد.
قاسم كه خود عازم جزاير شده است ليلي و هدويگ را مسئول رسيدگي به امور آژانس و جلب مشتري مي كند.
ليلي فرمي را تهيه كرده است تا بتواند از طريق آن افراد واجد شرايط براي اعزام به بالاك را گزينش كند.در اين بين كالين وارد آژانس مي شود و وقتي مطلع مي شود بالاك چيزي شبيه قزوين و بلكه فراتر از آن است تصميم مي گيرد در دفتر آژانس ساكن شود و با اصرار خود متصديان آژانس را وادار كند او را به بالاك بفرستند.(غافل از اينكه مقامات بالا شديداً با بلاك شدن او مخالفند)
در ادامه ي داستان بقيه ي مشتريان و دوستداران بالاك نيز وارد ماجرا مي شوند و به نظر مي رسد هر يك سعي دارند به طريقي در پر كردن فرم و اعزام به بالاك بر ديگري پيشي بگيرند.اما برخلاف اين ظاهر سازي ها ليلي متوجه مي شود كه بيشتر مشتريان بيش از آنكه به سفر تمايل داشته باشند مشتاق سكونت در آژانس و تبديل آن به مكاني شبيه كافه در راستاي پر كردن اوقات فراغت خود هستند!
بالاخره فرصت پر كردن فرمها تمام مي شود و ليلي كه هنوز نتوانسته فرد واجد شرايطي را پيدا كند رفته رفته متوجه مي شود كه دستان ديگزي در ماجرا دخيل است و او جز بازيچه اي براي رسيدن قاسم به اهداف خودخواهانه اش نبوده است!

ادامه خلاصه داستان:
قاسم لیلی را برای پیدا کردن مسافران برای بالاک تحت فشار گذاشته،تا این که لارتن پیشنهاد می کند افرادی را برای صحبت علیه مدیران در چت باکس تحریک کنند.برای این کار تصمیم به استخدام ققی می گیرند اما چون او در جزایر بالاک است لارتن توسط دوربین مخفی به نام کنفرانس ویدیویی ققی را به آ ژانس می آورد و با پیشنهاد لیلی تصمیم می گیرند مک بون را تحریک کنند . برای این کار در چت باکس پیامی به این مضمون نوشته میشود: عله از چو چانگ خواستگاری کرد!بعد از این مک بلاک شده و برای شروع سفر خویش به آژانس می آید!چند لحظه بعد مسافرهای تازه ای شامل : وبولت بودلر، ماندانگاس و آرشام هم از راه می رسند و هرکدام می خواهند زودتر از دیگری وارد بلاک شوند که در همین لحظه کادر مدیریت وارد آژانس میشوند!

ادامه دارد!


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#29

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
پکیجو می خوام چیکار! من نمی خوام برم بالاک!
لیلی:ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.دستور از از ما بهترونه
_نه من نمیخوام.من خیلی تو این سایت کار کردن.من میخواستم مدیربشم الان بالاکی شدم.مامان

در همین صحبتها بودن که دوباره صدای دیلینگ دلینگ در اومد.
لیلی با خودش:ای قاسم...کجایی که ببینی چقدر مشتری برات اوردم...هممم
بعد هم روشو به مشتریان تازه کرد و با لبخند ژکوند(همون لبخند خز مونالیزا )گفت:میتونم کمکتون کنم؟
_ ی ماشین دربست واس بالاک میخواستم خواهر.

لیلی:همتون باهم؟؟ هر سه تاتون؟
_ آره خواهر
لیلی: :bigkiss: خب زودتر میومدین.الان براتون ماشین...صبر کنید ببینم.همتون دربست میخواید؟یعنی هر کدومتون یک ماشین؟

_ پس چی فکر کردی؟ما بدست از ما بهترون بلاک شدیم.نکنه مشتری نمیخواین؟
_ چرا چرا میخوام.فقط ماشین یکم کم داریم

_ پس ما دیگه هیچی دیگه...
_ نه نه.خواهش میکنم.صبر کنید الان لیستو براتون پر میکنم.

لیلی جنگی میپره پشت میز رسپشن و از ان زیرمیرا چندتا دستمال کاغذی در میاره با یک چیزی مثل خودکار
لیلی:ببخشید... شناسه؟
_ بنویس آرشای،ماندی و بود یا همون بودلر.

لیلی:و بودلر...خب همه رو نوشتم.ما فقط یک موتور داریم که اونم اجاره ای هستش .لارتن؟هوی بوقی.برو سویچ موتورو بگیر آقایونو کمک کن.

مک:ولی من باید اول برم.
لیلی:تو که نمیخواستی بری؟
_ اون برا الان نبود.الان که میبینم متوجه میشم میخوام برم.
آرشام: ببین داداش...اول ما میریم.مفهومه؟
_ نه کاکا.من اول میرم.

دلینگ دلینگ(صدای جنگولک در)
در باز شد.مردی با کت شلوار و ماسماسکی کوچک در دستان خود وارد آژآنس شد.پشت سرش کلی آدم وارد ازانش شدن.
لیلی با تعجب:کادر مدیریت؟؟.شما اینجا چه میکنید؟
____________
توجه:مدیران بلاک نشدن.اون ماسماسک هم منو مدیریته




Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
#28

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
آژانس مسافربری قاسم، سفر و اقامت خوشی را برای شما آرزو می کند!

با ناراحتی این جمله را روی کارت ویزیتی که در دستش بود، خواند و وقتی سرش را بلند کرد، همین جمله بصورت نئون روی جداره شیشه ای آژانس خودنمایی می کرد! یاد لحظه ای افتاد که به چو می گفت:

- به یادم باش!

چو در حالی که با گوشه چادر گل گلی اش، اشک هایش را پاک می کرد، گفته بود:
- من منتظرت می مونم مک آقا!

چطور کارش به اینجا کشیده بود!؟ او که زندگی آرامی داشت! او که هرگز از حول و حوش چتر باکس هم رد نمی شد! به یاد جملاتی افتاد که بر علیه عله نوشته بود. چرا اول صحت قضیه را چک نکرده بود!؟.......این ها فکرهایی بود که رهایش نمی کرد.

مسئله مهم این بود که اکنون یک حکم، با مهر و امضای رسمی، او را برای رفتن به بالاک مجاب می کرد.

درینگ دینگ دلیلینگ! (صدای از این زنگوله ها که بالای در مغازه ها وصل می کنن، بعد طرف وارد می شه صدا می ده! )

- خیلی خوش اومدین! چه کمکی از دست من برمیاد!

- خب! می خواد بره بالاک دیگه! مگه ما خودمون....



بعله! یک ضربه دیدچاگی از ناحیه لیلی به پیشانی لارتن اصابت کرد و او را از بیان ادامه جمله بازداشت!

- اهم! اهم! بله! داشتم می گفتم! امرتونو بفرمایید!

مک درحالی که به سختی روی مبل راحت مشتری ها خود را جای می داد(به علت داشتن پنج پا ) ، حکم تبعید به بالاک را به دست لیلی داد.

- خب! گویا شما از مشتری های خوب و طراز اول ما هستین! برای شما انتخاب تمامی پکیج ها آزاده کدومو بنویسم براتون!

اینجا بود که بغض مک شکست!

- پکیجو می خوام چیکار! من نمی خوام برم بالاک!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۲۰:۱۵:۵۹

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
#27

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ققی در حال توضیح دادن نقشه خود برای لیلیه:ببین.از بین همه بر و بچس،ریونی ها برای مسافرت از همه خوراکترن!حالا از بین همه ریونی ها قدمی هاشون رو اگه بلاک کنی بیشتر حال میده.حالا تو یه قدمی ریونی بگو تا بگم چطوری تحریکش کنی.
لیلی کمی سرش رو خاروند و بعد گفت:سرژ!
ققی:اون که بلاکه!
لیلی:کریچر.
ققی:اگه خودت بلاک شدی به من ربطی نداره!
لیل:فلور.
ققی:راجر اومد شوتت کرد بیرون به من ربطی نداره.
لیلی:آنیتا.
ققی:دراکو اومد کله ات رو اسموت کرد من مسئولیتی قبول نمیکنم!
لیلی:اه چه میدونم!مک بون!
ققی نوکش باز میشه(بر وزن نیشش باز میشه!):آها ایول!حالا باید طی یک توطئه کثیف مک بون رو بر علیه مدیرا تحریک کنی!
لیلی که حوصله اش به شدت سر رفته میپرسه:تو هم همه کارها رو سخت میکنی ها...
وقتی میبینه که قیافه ققی تو هم رفته و میخواد بذاره بره فوری حرفش رو عوض میکنه:منظورم اینه که خب حضرت آقا بفرمایید چه طوری من مک بون رو تحریک کنم در حالی که تا آخر هفته بیشتر وقت ندارم؟
ققی که دلش برای سرژ و بقیه رفقا بالاکی تنگ شده و میخواد بره جواب میده:این که کاری نداره.یه ذره فکر کن ببین مک بون روی کی حساسه!!
ققی نا پدید میشه و لیلی با کوهی از درد و رنج همانند کوزت()بر جای میماند تا این که بالاخره یک عدد چراغ موشی(دوباره )بالای سرش روشن میشه!
--------
5 دقیقه بعد یک پیام بسیار بزرگ در چتر باکس به چشم میخوره:
عله از چو چانگ خواستگاری کرد!!!
خون جلوی چشمای مک بون رو گرفته!!!


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۰ ۱۳:۳۶:۳۰

But Life has a happy end. :)


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۸۶
#26

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
- پیس پیس!
- برخر مگس معرکه لعنت. سوسکو فرستادن اینجا کم بود مگس هم میفرستن.
در این هنگام لارتن که این صدا را در آورده بود با تعجب به لیلی چشم دوخت. لیلی نیز ازانجایی که میدانست مغز لارتن کشش این حرف ها را ندارد از قبل تابلوهای آموزشی را آماده کرده بود و در این هنگام تابلوی مگس را به او نشان داد.
لارتن نیز با دیدن مگس غیرتی شد زیرا به او کلمه ای را لقب داده بودند که نارنجی نبود.( دیدین همتون ضایع شدید؟؟ الان منتظر بودید بنویسم که متوجه شد اما این یکم از چهارچوب شخصیت لارتن خارجه )
- مگس خودتی و اون ریشت( از اونجایی که فقط به رنگ توجه کرده بود) من لارتنم.
ناگهان دوباره صدای خشـــــشــش برگشت. لیلی هم که خیلی تقلید و دوست داشت، ناگهان با این حالت به جون اجزای داخلی تلویزیون افتاد. اما ناگهان سرژ با صدای گرومبی فرود اومد و لیلی در حالی که سیم ها به گردنش وصل بود از شدت ترس به عقب پرتاب شد و به این حالت در اومد اما از اونجایی که بلاک های زیادیو انجام داده بود یهویی با گوپسی از ناکجا بر روی صندلی به صورت کاملا زنده فرود اومد.
و اما در همین هنگام سرژ داشت انواع فحش ها را نثار ققی که شلوار تازه اش رو خاکی کرده بود میکرد و لارتن نیز در همین هنگام با استفاده از دوربین دو طرفه هر 2 صحنه رو با هم به رنگ نارنجی می دید.
بالاخره این صحنات آکروباتی ارزشی تموم شد و دوربین به حالت عادی برگشت.( درراستای کلمه اول: چیکار داری من کجام؟؟؟. نکته آی کیو سنجی: اگه گفتید کی این جمله رو گفت؟؟ دیدی اشتباه کردی. این صدای مگورین بود که به دلیل نداشتن گالیون همانند خر در بالا بار میکشید )
- سرژ، سرژ! چیکار داری میکنی؟؟ ریشتو جمع کن بابا. ققی رو بگو بیاد.
در این هنگام سرژ به دلیل گرفتار شدن در موج بالای ضایعی( البته معروف شدن هم یکی از دلایلش بود) به این حالت ققیو ول کرد و ققی هم در حالی که نوکش را پهن میکرد(به عنوان لبخند) با دیدن لیلی به این حالت در امد .
ولی لارتن با استفاده از یک فن روحی نصف شد و با استفاده از هر کدوم از دستاش یکی پس کله هر 2 نفر زد.
نویسنده رو به دوربین: مگه قرار نبود از این صحنات آکروباتی ارزشی خارج بشیم؟؟ دوربین!
و یهویی مغزش بکار افتاد و فهمید که خودش دوربین رو تو دستش داره
نویسنده:
برمیگردیم به صحنه. لارتن و لیلی با این حالت به ققی نگاه میکنند و نویسنده به دلیل اینکه نمیدونه چه اتفاقاتی در این چند لحظه گیر و دار پیش اومده به فلش بک میره:
فلش بک
ققی در حالی که نوکش را تا ته درون لیوان خالی کردن است( به دلیل استریو شدن صدا) جلوی صحنه اومد: خوب کاری کردید از من خواستید اینکار رو بکنم یه نقشه توپ براتون دارم..........
----------------------------------------------------------------------
ببخشید من زیاد با جریانات این تاپیک آشنا نیستم اگه موضوع اینجوری نباید پیش میرفت که از رول قبل ادامه بدید


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۱۹ ۲۲:۳۸:۵۹

تصویر کوچک شده


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#25

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
لیلی به این حالت رویش به لارتن می کند و می پرسد :

-چه جوری؟ تموم راه های بالاک به وسیله ی ساواج – سازمان امنیت و اطلاعات جادوگری!- با پیشرفته ترین تجهیزات کنترل می شه!

لارتن بادی به غبغبش می اندازد و حالتی نارنجی وار! به خودش می گیرد و می گوید:
- خب اسمش قاچاقیه...اما وسیله ای که خودم اختراع کردم... بهش می گن کنفرانس ویدویی!!

لیلی با دو دلی و حالتی تردید آمیز به لارتن نگاه می کند. آیا می توانست به لارتن امتحان کند...در همین اثنا ندایی بیامد :

با این که یه کم بوقیه اما بهش اعتماد کن این یه بار و اشکال نداره!


---------یک ساعت بعد--------

- تموم شد...

لارتن خاک لباسهایش را می تکاند و با لبخندی حاکی از رضایت بر می گردد تا لیلی را با نگاهی پیروز مندانه بر انداز کند اما با قیافه این حالتی لیلی رو به رو می شود . .. سیم هایی ا ز آان ور آژانس به آن ور آژانس کشیده و در طول را به دور ریسپشن دسک و گردن لیلی و ظرف آب و دون هدویگ هم پیچیده شده است...

لارتن : اینا ضرورت کاره!

لارتن این را می گوید و صفحه ی مانیتور شونصد اینچ را روشن می کند....
لیلی که از این تکنولوژی اندر کف ماند ه بود به حالت خیره خیره به صفحه نگاه می کرد...

خششش....خشششششش...

لارتن یکی روی مانیتور می زند و تصویر صاف می شود...

صدای هو هوی باد و چه چه بلبلان به همراهی صدای امواج دریا روح آدم را نوازش می دهد...آفتاب با انوار طلاییش جانی تازه به طبیعت بخشیده است...دست خیش موج بر تن ساحل رها می شود و بر روی شن ها بوسه می زند و بازوانش را به دور صخره ها گره می زند...وه ..چه دیدنی است... زیر تلالو نور خورشید رقص نور و موج...رویای شیرین جزایر بالاک عطر پرتقال را به یاد می آورد.. ( الان کف کردید... می دونم! )

ققی و سرژ و اسکاور رو ی صندلیهایشان در حال گرفتن حمام آفتاب هستند و دست هر کدامشان یه لیوان آب پرتقال تگری! دیده می شود...


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#24

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
جرينگ... جرينگ... (صداي زنگوله ي در! يعني الان درب آژانس باز و بسته شد!)

تق..تق...تق..تق...تق..تق..... (صداي راه رفتن!!!)

- س..س...س..سلام! شما مگه جزيره نبوديد؟!
قاسم هلاك با قيافه اي عبوس و صورتي آفتاب سوخته، جلوي رسيپشن ايستاده بود و نگاهش را به نقطه اي نامعلوم دوخته بود! و در همان حالت با لحتي حاكي از آستاكبار جواب داد:
- حالا كه ميبيني اينجام! يالا بساتتو جمع كن... ميخوام يه آدم جديد بزارم جات! خيلي بوقي هستي تو! ()
- اما... اما... تو رو خدا يه فرصت ديگه بهم بدين... من ميتونم. فقط يه فرصت...
در همين لحظه هلاك چشمش به لارتن ميفته كه دستش تا آرنج داخل بينيشه! ()
- اين ديگه كيه؟! چرا سرتاپاش نارنجيه؟! اه.. اه.. حالم بهم خورد! چرا اينشكليه؟!!!
ليلي كه مونده بود چي بگه و ترسيد كه بگه كه اون آدم مضحك مشتري سفر به بلاكه، گفت:
- اون.. اون همكارمه! قراره كمكم كنه، واسه جذب مشتري...

قاسم كه نميدونست چي بگه يه نگاه ِ بلاك رفته اندر بلاك نرفته (!) به ليلي انداخت و گفت:
- فقط تا آخر هفته فرصت داري... حداقل 4 تا مسافر ميخوام... اين رو هم ميبرم بفروشم خرجم تو جزيره زياد شده!
هلاك اين را گفت و تابلو فرشي كه به ديوار آژانش نصب شده بود رو وحشيانه كند و زد زير بغلش و به سرعت به سمت درب خروجي آژانس حركت كرد.


ليلي كه بسيار خوشحال بود كه فرصت ديگه اي بهش داده شده رو به لارتن كرد و گفت:
- خوب ديگه، برو بيرون...
لارتن: مگه نگفتي من همكارتم؟!
- حالا من يه چي گفتم... تو جوز گير نشو نارنجي! برو بيرون كار دارم... بايد يه راه حلي پيدا كنم...
لارتن: ببين من ميگم بيايم مشتري ها رو تو چتر تحريك كنيم عليه مديران چيزي بگن! اصلآ من ميگم بيايم اين قوقي رو استخدام كنيم، يه پولي بهش ميديدم، بلاخره اون حرفه ايه ديگه... يه راهكاري ميده ديگه... كمك ميكنه مشتري جمع كنيم...
ليلي كه در حين صحبت كردن لارتن به اين شكل در اومد بود: گفت: نه! تو يه چيزيت ميشه!!! ولي نه؛ قوقي كه خودش جزيرست! چطوري بياريمش اينجا؟!
لارتن: من ميتونم قاچاقي برم جزيره ازش اطلاعات بگيرم...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۳:۱۴ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#23

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
چه مستکبریه این قاسم!
---------------------------------------------------------------------
.ليلي به سرعت اشكهايش را پاك كرد و در حاليكه لبخندي ساختگي بر لب مي آورد به وردي آژانس خيره شد...

اما با دیدن شخصی که وارد شده بود، کمی تا قسمتی وا رفت!

- سلام! خانوم اجازه! من اومدم...
- می دونم! می دونم! حتما اومدی ببینی نتیجه چی شده! نه خیر! از بالاک خبری نیست! بالاک رو فراموش کن! خودت ببین فرمی رو که پر کردی! آخه من با چی چیه این نوشته ها بفرستمت بالاک!؟ ها!؟ آخه نارنجی شدن موهای مگور چه فایده ای داره!؟ باز اگه موهای یه دونه از اون رده بالاها بود، یه چیزی! .... لطفا بفرمایید!

- خب! من!.... من! ..... باشه!

و با لب و لوچه ای آویزون و حالتی نوستالوژیک به طرف در خروجی برگشت!

به لارتن که تا چند لحظه بعد خارج می شد نگاه کرد. یعنی بعد از او کس دیگری می آمد؟ پس صدا زد:
- اهم! شما.....

با این حرف در کسری از ثانیه، لارتن جلوی ريسپشن دسك ایستاده بود و نیشش تا غده هیپوفیز باز بود!

- خب! شما سابقه دیگه ای نداری؟ یه چیزی که بشه باهاش یه کاری کرد!

لارتن با حالتی ابلهانه فکر کرد و گفت:
- چرا! دارم! یه بار با دسته جارو زدم تو سر مگور! یه بارم سینی آبنبات نارنجیمو خورد، منم بهش گفتم بد، بد، بد !......... آها! تازهشم یه بار کالین بهم گفت آفتابمو پر کن، منم محلش نذاشتم، تا شب موند توی مرلینگاه! آخه می دونی، آب مرلینگاه قطع شده بود!

ابتدا نزدیک بود از خشم منفجر شود! اما بدون اینکه خودش هم متوجه شود با تمام وجود شروع کرد به خندیدن!
- تو.........تو........... تو چقدر با مزه ای!.... ....... با این کارا می خوای بری بالاک!؟ ......شانس ما رو ببین!.....


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.