هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۷
#64

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
طرح خلاصه سازی سوژه های فعال توسط مشاورین ایفای نقش


خلاصه ی آخرین سوژه ی تاپیک :

وقوع قتل های فجیع و پی در پی در دهکده ی هاگزمید باعث نگرانی مردم این دهکده شده ، وجود لکه های خونی که عبارت « مرگ » رو نشون میده کنار جنازه هایی که به طرز تهوع آوری قطعه قطعه شدند و نمیشه تکونشون داد برای مردم عادی شده و هر کس نگران خودش و خانوادشه .

سرانجام ، عده ای از مردم دهکده تصمیم میگیرند برای جلوگیری از سلاخی شدن هم نوعانشان دنبال شخصی بگردند که این جنایت ها رو مرتکب میشه ، در حالیکه به نظر می رسد تمام قتل ها توسط خود « اهریمن مرگ » صورت میگیره .
در طی سفر ، « اهریمن » وارد بدن یکی از اعضای این گروه چهارده نفره به نام « سوزی » میشه و از جسم اون برای نزدیک تر شدن به گروه استفاده میکنه ، در نتیجه اعضای گروه یکی پس از دیگری به قتل می رسند و اهریمن هر بار وارد بدن یکی از پیکر های بی جان میشه ، سر انجام وقتی فقط سه نفر از اعضای گروه باقیمونده ان که یکیشون به طرز وحشتناکی زخمیه ، تاااازه ( ) متوجه میشن که باید اجساد رو بسوزونن تا « اهریمن » از اون ها استفاده نکنه .

در آخر « نیکلاس » زخمی به کمک « هاکو » ، سگ باوفای « آلفرد » راهی دهکده شده و تنها کسانی که از آن گروه چهارده نفره باقیمونده ان « آلفرد » و « آلیشیا » هستن که 5 مین دیه آلفرد هم .. فرت ! زخمی میشه میفته رو زمین و آلیشیا تنها باقیمونده میشه !

و در آخر مشخص میشه که « اهریمن » کسی جز روح مادر آلیشیا نیست که زمانی توسط اوباش هاگزمید به قتل رسیده و حالا برای گرفتن انتقام از مردم دهکده برگشته ، آلیشیا با دریافت این حقیقت سعی میکنه مادرش رو منصرف کنه ولی موفق نمیشه و « اهریمن » برای گرفتن بقیه ی انتقامش (!) به طرف هاگزمید حرکت میکنه .

آلیشیا به آلفرد کمک میکنه تا بلند شه و هر دو برای کمک به هاگزمید آپارات میکنن ، وقتی به اونجا میرسن متوجه میشن که نیکلاس و هاکو نرسیدن .

و سوژه بعد یک سال هنوز ادامه دارد !


زیر نظر شورای ویزنگاموت
جیمز سیریوس پاتر - مشاور ایفای نقش


ویرایش شده توسط دولوروس جین آمبریج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۶ ۱۷:۱۱:۰۰


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۷
#63

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
یه خلاصه کوچولو :

توی دهکده هاگزمید قتل های فجیع و پی در پی رخ میده و مقتولین ، توسط یه موجود نامرئی و جلو چشم بقیه کشته میشن و چشم ها و دست ها و پاهاشون کنده میشه و یه سوراخ تو پیشونیشون دیده میشه . و کلمه مرگ همه جا دیده میشه که با خون نوشته میشه .

خون پاک نمیشه و جسد ها رو هم نمیشه تکون داد .

یه دسته از مردم ، شامل : سوزی ، آلیشیا ، استن ، جیمی ، زریانوس ، آلفرد ، نیکلاس ، جیسون ، جک ، ویلیام و پسرش تام ، آرتور و ویکتور ( که فقط یه بار اسمشون اومده ، پس ازشون صرفنظر می کنیم ) و جاناتان به راه افتادن تا مرگ رو پیدا کنن .

در راه ، تام کشته شد و زمانی که سوزی یه موش نیمه مرده رو پیدا می کنه و بهش دست می زنه ! با این تماس ، اهریمن مرگ وارد بدنش میشه و جک رو که بهش شک کرده می کشه . کم کم با کشتن هرکدوم از افراد وارد بدنش میشه تا از جسم اون برای فریب و تحت تاثیر قرار دادن سایرین استفاده کنه تا راحت تر بتونه مرگ رو بر اونها غالب کنه .

افراد متوجه میشن و هروقت یکیشون کشته میشه ، جسدش رو می سوزونن . در نهایت تنها آلیشیا و آلفرد باقی می مونن و نیکلاس مجروح رو هم همراه سگ آلفرد به دهکده می فرستن . و آلفرد هم به طور ناگهانی توسط همون زن برهنه آتشین مورد حمله قرار می گیره و با چشمان خونین بیهوش میشه .

زن به سمت آلیشیا حرکت می کنه و آلیشیا برخلاف همیشه ( که یا جیغ می زد ، یا گریه می کرد ، یا می غشید ! ) چوبدستی شو زمین میندازه و با محبت به اون زن ( که دیگه به شکل روح در اومده ) میگه مادر و یادش میاد که اوباش هاگزمید ، مادرش رو کشتن . روح مادرش برای انتقام از مردم هاگزمید برگشته .

-------------

آلیشیا سریع بلند شد و به سمت آلفرد دوید .

آلیشیا :
- آلفرد بلند شو . ما باید هر چه سریعتر خودمونو به هاگزمید برسونیم . جون مردم در خطره ! روح مادر میخواد از مردم انتقام بگیره !

آلفرد در حالی که به شدت خونریزی داشت و درد می کشید نالید :
- ما چطور می تونیم به سرعت خودمونو به دهکده برسونیم ؟ الان چن روزه داریم پیاده روی می کنیم و کاملا از دهکده دوریم .

آلیشیا :
- فراموش کردی ؟ ما می تونیم آپارات کنیم . تا حالا لازم نبوده ، چون دنبال مرگ می گشتیم . حالا که پیداش کردیم و هدفشو میدونیم باید هرچه سریعتر به مردم خبر بدیم .

هردو ، دستهای یکدیگر را محکم گرفتند ، ذهن خود را از هرچیزی به جز میدان دهکده خالی کردند و با صدای پاق ناپدید شدند .

***

دهکده هاگزمید

مردمی که در میدان دهکده بودند ، شگفت زده به آلفرد و آلیشیا خیره شدند . حال آلفرد وخیم به نظر می رسید و همه ، به طرفش دویدند .

- اوه آلفرد ، چی شده ؟
- آلیشیا ، مرگ رو پیدا کردین ؟
- بقیه افراد کو ؟
- چرا تنها برگشتین ؟

آلیشیا با چهره رنجور و غمگین به مردم نگاه کرد و دنبال نیکلاس گشت :
- مگه نیکلاس برنگشته ؟ اون همراه سگ آلفرد بود . فکر می کردم همه چی رو بهتون توضیح داده !

آلفرد که از شدت خونریزی درحال بیهوش شدن دوباره بود زمزمه کرد :
- اونا که آپارات نکردن . فراموش کردی ؟

و از هوش رفت .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۴ ۲۰:۰۰:۵۵
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۴ ۲۱:۵۲:۰۵
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۱۳:۳۶:۱۴


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷
#62

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
آلیشیا خاطراتش را در ذهنش مرور می کرد ! کودکی ترسیده که مادر زیبا رویش را میبیند ! نگاهی به روبرویش کرد. پیکر زن خوش اندام و زیبا روی مقابلش کاملا برهنه بود ، نگاهی به چشمان آتشین زن کرد که ترکیبی از رنگ نارنجی و قرمز بود و نگاهی به چشمان خونین آلفرد انداخت که حالا بدنش روی زمین افتاده بود و ناله می کرد . آلیشیا اخم کرد و رو به زن گفت : « تو با اون چیکار کردی ؟ »

زن سرش را برگرداند و گفت : « اون به سزای اعمالش رسید ! همه مرد ها باید به سزای اعمالشون برسند ! همه هاگزمید باید به سزای اعمالشون برسند !»

و باز خاطراتی از گذشته در ذهن آلیشیا زنده گشت : مادرش با پدرش دعوا می کردند ! پدر مدت ها بود که رفته بود و حالا با دست خالی بدون هیچ پولی به خانه بازگشته بود ! مادرش فریاد کشید : « برو ! برو و تا چیزی برای خوردن زن و بچه ات پیدا نکردی برنگرد ! »
و پدرش رفت ! هنوز صدای زنگ های ساعت که نیمه شب را نوید میداد تمام نشده بود که در خانه با صدای بلندی شکست ! دسته اوباش هاگزمید آمده بودند ! مادرش التماس میکرد ! و آنها هرچه در خانه بود را با خود بردند ! مادرش اشک ریخت و سعی کرد جلویشان را بگیرد ! یک احساس بود ! مانند صاعقه ای در لحظه های آلیشیا درخشید و چاغوی اوباش به شکم مادرش خورد ! او مرده بود ...


آلیشیا بار دیگر به مادرش نگاه کرد : « این یک کینه است مادر ! فراموشش کن ... مردم بیگناهن ! »

صدای جیغ وحشتناکی شنیده شد و زن برهنه فریاد زد : « تو درست مثل پدرتی ! »
آلیشیا حجوم پیکر سفید او را به سمت خودش احساس کرد ! قدری به عقب پرت شد و روی زمین افتاد ! مادرش از بالای سرش گذشت و از غار خارج شد ! آلیشیا سریع بلند شد و به سمت آلفرد دوید ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۱۸:۰۱:۱۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
#61

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
آلیشیا در حالی که با چوب دستی ای که از ترس می لرزید دهانه ی غار را نشانه گرفته بود آرام به آنجا نزدیک میشد که ناگهان جسد استن را دید که کاملا جزغاله شده بود لگدی را نثار جسد استن کرد ودوباره رویش را به سمت آلفرد برگرداند.


-نه.....آلفرد مواظب باش...نه


زنی برهنه با چشمان و موهایی آتشین از پشت سر به آلفرد نزدیک شده بود و آلفرد با فریاد آلیشیا صورتش را به عقب برگرداند آلفرد فریادی کشید د و کور کورانه طلسمهایی را به این طرف و آن طرف می فرستاد سپس از شدت خونریزی زیاد بیهوش روی زمین افتاد و از چشمانش خون جاری بود .


آلیشیا با دیدن این اتفاق که در چند ثانیه اتفاق افتاده بود شکه شده بود و به چهره ی ترسناک او خیره شده بود .زن همچنان معلق در هوا به او نزدیک میشد و صداهایی گوش خراش از خود در می آورد گویی فرکانس آن به دنیای دیگری تعلق داشت...


ولی آلیشیا همچنان بیحرکت در چهره ی آتشین زن خیره شده بود.
گویی چیز دیگری میدید ... چهره ای پر خاطره... زیباترین چهره ی دوران زندگی اش...

لحظه ای بعد دست لرزان آلیشیا که چندی پیش زن را نشانه گرفته بود به آرامی به سمت پایین آمد و چوبدستی اش از دستش رها شد .


آلیشیا با چهره ای خیره و مبهوت به زن خیره شده بود و در چشمانش اشک جمع شده بود ...


-مادر...مادر...تویی....خیلی خیلی دلم ...


زن در حالی که صدایش دیگر مانند قبل نبود با چهر ه ای زیبا به او نزدیک میشد .رنگ موهای آتشینش کم رنگ و کمرنگ تر میشد تا به طلایی گرایید و به روی شانه هایش ریخت و در حالی که لبخند میزد دستانش را به سمت آلیشیا باز کرد .


آلیشیا بادیدن چهره ی جوان مادرش از خوشحالی گریه میکرد و با همان چشمان مبهوت به مادرش خیره شده بود.


-وقت رفتنه دختر عزیزم آلیشیا....


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۵ ۱۴:۳۴:۰۷
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۵ ۱۴:۴۱:۵۷

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
#60

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
جسد بیجان جیمی از دستان استن رها شد و استن چند متر به عقب پرت شد و درست در دهانه غار روی زمین افتاد ...
ناگهان استن بلند شد ! حالا صورتش شکل دیگری داشت. چشمانش سرخ شده بود. پیشانی اش پر از چین و چروک بود و اخم هایش در هم رفته بود. آلیشیا جیغ کشید و طلسمی به سمتش پرتاب کرد. استن طلسم را با دستش دفع کرد. نیکلاس با زحمت بلند شده بود و کنار آلیشیا ایستاد ، آلفرد هم در طرف دیگر ایستاده بود. تنها سه نفر باقی مانده از آن گروه بزرگ چوبدستی هایشان را به سمت استن گرفته بودند. با نزدیک شدن استن ناگهان سه طلسم به سمت او روان شد : « ایگنمو ! » « استیوپفای » « ساپارتو ! »
طلسم بیهوشی آلیشیا ابتدا به استن خورد که او را بیهوش کرد اما قبل از اینکه او روی زمین بیافتاد شعله های آتشی که از چوبدستی آلفرد رها شده بود لباس های استن را شعله ور کرد و طلسم پرتاب نیکلاس او را از غار بیرون پرتاب کرد. آلفرد سریع گفت وقت نداریم و چوبدستی اش را به سمت جسد جیمی گرفت و فریاد زد : « ایگنمو ! »
آلیشیا جیغ کشید : « نـــه ! »
و با گریه خواست خودش را به جیمی برساند اما آلفرد جلویش را گرفت. جیمی در شعله های آتش می سوخت و به خاکستر تبدیل می شد. آلفرد رو به نیکلاس کرد که حالا روی زمین نشسته بود و گفت : « نیکو ، باید سریع درمانت کنم ! برای چشمات نمی تونم کاری بکنم ! اما زخم هات رو می بندم و بعد تو با کمک «هاکو» به هاگزمید برمی گردی فهمیدی ؟ »
نیکلاس سرش را تکان داد و « هاکو » سگ باوفای آلفرد را دنبال کرد.
آلفرد نگاهی به آلیشیا کرد و گفت : « آلیشیا ، امید یک دهکده به ما دو نفره !!! »
...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷
#59

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
(ما اخر نفهمیدیم استن مرد. زنده موند .سوزونده شد به هر حال با فرض زنده ماندن استن داستان رو ادامه میدیم)
نیکلاس همچنان ناله میکرد و صدایش در زوزه ی طوفان گم میشد
جیمی در حالیکه دست نیکلاس را گرفته بود:تحمل بیار مرد چیزی تا پایان طوفان نمونده و قطره اشکی ازروی گونه اش به پایین لغزید نیکلاس سعی می کرد چیزی را به استن بگوید ولی زبانش بریده شده بود و حروف نا معینی را به زبان می اورد
آلیشیا در حالیکه زانوانش را بغل گرفته بود ارام گریه می کرد ناگهان استن که در دهانه ی غار ایستاده بود فریاد زد فریاد زد دید مش او پایینه ولی طو فان خیلی شدیده نمی تونم خوب ببینم من می رم سرو گوشی اب بدم
نیکلاس با شنیدن حرفهای استن به لرزه در امده بود و دست جیمی را محکم گرفته بود و سعی داشت چیزی بگوید ولی جز اواهای نامفهوم چیزی نمی توانست بگوید
جیمی:صبر کن استن منم باهات میام ولی استن از غار دور شده بود و جوابی نداد
الیشیا در حالیکه چشمانش سرخ شده بود رو به جیمی گفت : نه جیمی ما باید با هم باشیم نرو
-چی میگی ؟ استنو تنها بذارم اون پایین ....نه ....باید برم به خاطر نیکلاسم که شده باید برم شاید گیاه گیر بیارم ودر سیاهی طوفان ناپدید شد آلیشا تنها در کنار نیکلاس نشسته بود و خونهای روی صورت نیکو را پاک میکرد
-تحمل بیار نیکو چیزی نمونده دقایقی سپری شد دقایقی که برای آلیشیا بیش از سالها گذشت
-کی هستی ؟؟؟
استن در حالیکه تلو تلو میخورد در دهانه ی غار ظاهر شد
-تویی استن باورم نمیشه !!!جی شده استن......اونچیه تو دستت.....نه.....
جسد جیمی بیجان در دستان او قرار داشت چشمان جیمی هم مانند دیگر اجساد از حدقه در امده بود آلیشیا با دیدن جیمی خود را به روی ان انداخت و در حالیکه فریاد می زد گفت:
جیمی گفتم نباید بری ......نگفتم؟؟.....گفتم باید با هم باشیم نگفتم؟؟؟ و لی جسد سرد جیمی همچنان بی حرکت بود
نیکلا س هنوز زنده بود و با شنیدن حرفهای آلیشیا ناله هایش بیشتر شده بود
چهره ی آلیشیا تغییر کرده بود وبا نفرت به جیمی نگاه می کرد ودر چشمانش جز جنون وغضب چیز دیگری دیده نمیشد سپس درحالیکه چوبش را به سمت استن گرفتهبود: فریاد زد توضیح بده استن این بار کجا رفتی اینبار چرا از هم جدا شدین
-نه....آلیشیا اشتباه میکنی اینطور نیس....
-خفه شو.... از همون اول بهت شک داشتم اون حرفهایی که پشت سرت میزنن ما جرای فروختن خودت به شیطان
-آ لیشیا الن وقت این حرفا نیس ....نه...... بوووووم


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷
#58

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
هوا خنك بود. جيمي ، شنل بزرگ و پشمي نيكلاس را به دورش پيچيده بود و هراز گاهي از شدت سرما به خود ميلرزيد.
همگي در سكوت پيش ميرفتند. هيچ كس حرفي نميزد. همه از مرگ وحشتناك زربانوس ناراحت بودند.
هراز گاهي صداي هق هق گريه ي آليشيا به گوش ميرسيد و بقيه هم با ناراحتي ، درحالي كه نميدانستند طعمه ي بعدي چه كسي خواهد بود ، به راهشان ادامه ميدادند. جيمي با خود فكر ميكرد: و واقعا سرنوشت آنها چه خواهد بود؟ آليشيا فكر ميكرد: و حقا كه سرنوشت زربانوش چه شوم بوده. خدا كند ما موفق بشيم.
هوا كم كم سرد و سردتر ميشد. جيمي سكوت را شكست و گفت: چه قدر هوا سرد شده؟ بايد چه كار كنيم؟
نيكلاس گفت: امشب بايد جايي استراحت كنثيم. با اين وضع مرگمان حتميست.
ناگهان صخره اي از دور پديدار شد. صخره اي بزرگ. آليشيا با دست به صخره اشاره كرد و گفت: بريم اونجا. شايد بتونيم اونجا كمي استراحت كنيم و شايد جايي براي خواب پيدا كنيم.
هوا طوفاني شده بود. همگي به طرف صخره ميرفتند.
صخره ي بزرگي بود. جيمي با دست اشاره اي به فرو رفتگي صخره كرد و گفت: اينجا مناسبه.
بعد رو به نيكلاس كرد و گفت: تو و استن ميتونين برين و دنبال جايي براي خواب بگردين؟
نيكلاس و استن نگاهي به هم انداختند و بدون گفتن حرفي به راه افتادند.
جيمي با نگراني به آليشيا گفت: نميدونم آخرش چي ميشه.
آليشيا گفت: من ميدونم بالاخره چه اتفاقي براي ما ميفته. ما بالاخره توسط مرگ از بين ميريم. ما نميتونيم...
جيمي به ميان حرف آليشيا پريد: ميتونيم.
اليشيا ديگر چيزي نگفت. هوا واقعا طوفاني شده بود. جيمي درحالي كه از سرما ميلرزيد گفت: به نظرت چرا هوا يهو اين قدر سرد شده؟
آليشيا ميخواست جواب جيمي را بدهد كه ناگهان جيغي كشيد.
جيمي به جايي كه آليشيا داشت به آن نگاه ميكرد نگاه كرد و او هم با ديدن نيكلاس كه به كمك استن داشت وارد صخره ميشد جيغي كشيد. نيكلاس با چشم هايي كه از آن خون جاري بود و با چهره اي زشت و ترسناك جلوي پاي جيمي روي زمين افتاد.
آليشيا جيغي وحشتناك تر از جيغ قبلي كشيد و به گريه افتاد. جيمي با ناباوري به استن و آليشيا نگاه ميكرد.
استن با ناراحتي گفت: نميدونم چه اتفاقي براش افتاده. من و نيكلاس در وسط راه از هم جدا شديم تا زودتر بتونيم جايي رو پيدا كنيم. من كه ديگه خسته شده بودم برگشتم به طرف صخره كه يكدفعه...
استن نتوانست به حرفش ادامه دهد و شروع به گريه كرد. جيمي با عصبانيت فرياد زد: لعنتي! اصلا همش تقصير منه كه شما رو فرستادم بيرون.
آليشيا بلندتر از جيمي جيغ زد: اين حرفا رو ول كنيد.با نيكلاس چه كار كنيم؟ اون هنوز زندست.
جيمي گفت: توي اين طوفان لعنتي كه نميتونيم گياه پيدا كنيم. بايد صبر كنيم تا طوفان بند بياد.
استن با عصبانيت گفت: ولي شايد اين طوفان تا فردا هم بند نياد.
جيمي به نيكلاس نگاهي انداخت و گفت: ما مجبوريم.
مدتي سكوت برقرار شد. آليشيا در گوشه اي ديگر ، نشسته بود و مشغول گريه كردن بود.
جيمي دستش را روي شانه ي آليشيا گذاشت و به آرامي گفت: همه چيز درست ميشه.
آليشياگريه كنان گفت: من ميدونستم. اين طوفان شوم همه چيزو خراب كرد.ميدوني؟ اون...اون مثل مرگ ترسناكه.
جيمي : مثل مرگ؟
آليشيا آهي كشيد و با دست ، اشك هايش را پاك كرد و گفت: درسته. مثل مرگ.
جيمي از جا بلند شد و گفت: درسته! اون مثل مرگه. مثل مرگ ترسناك. ميدوني چيه؟ من...من يه احساس خاصي دارم. احساس ميكنم مرگ درست همينجاست....


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
#57

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
همه دور زریانوس حلقه زده بودند و او را سرگرم میکردند تا دردش را فراموش کند.
اما زریانوس با وجود درد بسیار رو به افراد باقی مانده کرد و گفت:بهتره...منو خلاص کنید من نباید بیشتر از این زنده بمانم من رو خلاص کنید و زود تر از این غار وحشتناک و مرگوار فرار کنید...
_نه...
این صدای الیشیا بود که حالا به هوش امده بود و با شنیدن حرف ها وحتناک زریانوس لرزه بر تنش انداخته بود.
_نه...دیگه بسه...مرگ دیگه بسه...من نمیتونم بیشتر از این مرگ دوستان و اشنایانم رو تحمل کنم چه بسا که خودمون هم اونا رو بکشیم نه من اینبار نمیذارم.
زریانوس با خشمی همراه با درد گفت:گفتم که شما باید از اینجا فرار کنید و با وجود من و همین طور چشمانم که حالا هر دو را از دست داده ام راه رفتن برایتان مشکل میشود و شما نیز میمیرید ان وقت چه کسی حاضر است خودش دنبال مرگ برود؟لطفا ان خنجر را در قلبم فرو برید و من رو راحت کنید...
_نه...ما این کار رو نمیکنیم اگه تقدیر اینه که تو بمیری پس ما کاره ای نیستیم ما تا اونجایی که در حد توانمان هست از تو مراقت میکنیم تا تو حالت خوب بشود همین طور بیرون از غار مطمئنن گیاهان کوهی بسیاری هستند که میتوانند تو را درمان کنند و از درد چشمانت بکاهندو حالت را از اونچه که خودت فکرش را بکنی بهتر میکنند و توانت را بیشتر. و با ما همراه میشوی تا همه با هم مرگ را شکست دهیم.
جیمی پس از گفتن این حرف به سمت انتهای غار رهسپار شد تا برای خودشان بستری فراهم کنند و شب را به روز برسانند.
الیشیا به بیرون از غار رفت تا گیاهان کوهی برای مداوای زریانوس پیدا کند و بر روی زخم هایش بگذارد تا ضخم ها خوب شوند.

شبی شوم...

افراد نوبت به نوبت بیرون از غار نگهبانی میدادند تا مرگ دیگر نتواند بر ان ها غلبه یابد.الیشیا نیز مسئول بهبور زریانوس بود و تمام شب را بیدار ماند تا از او پرستاری کند اما کم کم چشمانش سنگین میشد و میخواست بخوابد که به خود نهیب میداد و با این کار خود را بیدار نگه میداشت.
شب بدی بود همه با زحمت به خواب فرو رفتند و هیچ کس از فردای شوم باخبر نبود.

صبح زیبایی بود اما نه برای افراد نجات یافته از مرگ!انوار طلایی خورشید از دهانه ی غار رد شد و نورش را به صورت الیشا که در خوابی عمیق فرو رفته بود انداخت.
الیشیا چشمانش را گشود و با خمیازه ای ناگهان خشکش زد.
_جیغ...
همه از بستر خود بیرون امدند و به سرعت پیش الیشیای در حال گریستن امدند.
_چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟خواب بدی دیدی؟
اما هیچ کس از حرف های الیشیا که تا اخرین توانش زار میزد هیچ چیز نفهمید جز شنیدند زریانوس میان کلماتش.
پس با دقت به زریانوس نگاه کردند و نفسشان در سینه حبس شد و رویشان را از زریانوس برگرفتند.
سر زریانوس از گردنش جدا شده بود و تمام مغزش متلاشی شده بود.
تک تک انگشتانش از دستش جدا شده بود و کلمات مرگ را روی زمین نشانمیداد.
_مرگ اونو کشته و هیچ چیز را در اون نگذاشته...
جیمی به سرعت از ان جا دور شد و رو به افراد گفت:باید هر چه سریعتر از اینجا بریم باید این غار وحشتناک رو ترک کنیم...
و تازه متوجه ی کلماتی که باز هم با خون زریانوس رو دیوار نقش بسته بود شدند...

مرگ شکست ناپذیر است...هر کاری با اراده ی مرگ امکان پذیر است...

_نه زریانوس رو چی کارش کنیم؟
این رو نیکلاس فریاد زنان گفت.
_باید اونو بسوزونیم تا...
_نه من نمیذارم نباید اون رو بسوزونیم باید خاکش کنیم خواهشمیکنم.
_نه...اگه خاکش کنیم باز هم مرگ به سراغش میاد باز هم در جلدش میرود و اینبار معلوم نیست چه کسی طعمه ی مرگ میشد پس ارام باشید...باید زریانوس را همراه با استن اتش بزنیم.
افراد با سکوتی وهمناک به شعله های سوزانی که دوستانشان را تبدیل به خاکستر میکرد نگریستند . حالا دیگر فقط الیشیا نبود که میگریست بقیه نیز میگریستند و سعی نمیکردند که اششان را بپوشانند و هر لحظه بیشتر میشد.
وقتی از خاکستر شذن اجساد مطمئون شدند به بیرون از غار رفتند و به دنبال مرگ و انتقام گرفتن دوستانشان از مرگ و نابود سازی ان...


ویرایش شده توسط جیمی پیکس در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۵۳:۳۶



Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
#56

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
وحشت فضای غار را پر کرده بود.همه با کمال ناباوری به یکدیگر نگاه می کردند و استن را زیر لبان خود زمزمه می کردند.ترس ...وحشت...اندوه و مرگ آخر تا کی ادامه داشت؟
سرانجام آلیشیا زبانش باز شد و با ترس و وحشت فراوان رو به استن کرد و گفت: استن!استن!خودتی؟!مگه تو...
- البته که خودمم پس می خواستی کی باشم؟!
- ولی مگه تو...
- ای بابا بگو دیگه! مگه من چی؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟!!
- مگه تو نمرده بودی؟
-من؟ چی؟ تو چی داری میگی؟
-آره تو!خودم دیدم که جلوی ما له شدی! تیکه پاره شدی!
آلیشیا در حالی که این جمله ها را می گفت زار زار گریه می کرد.باور کردنی نبود... .
- تو داری دروغ می گی استن! تو یک هیولایی! تو... تو...!
استن در حالی که با چهره ای وحشتناک به آنها نگاه می کرد،گفت: چرا همه اینطوری منو نگاه می کنین؟من...من فقط شما رو گم کردم دم در غار، بعد هم...
آلیشیا وسط حرفش پرید و گفت: نه!ما تو رو گم نکردیم!در غار داشت بسته می شد و تو له شدی!لطفا اینو بفهم!
بقیه هم حرف آلیشیا را تایید کردند.
اما جیمی از جا بلند شد و گفت :نه!نه شاید...
- شاید چی؟لطفا ازش دفاع نکن!
- نه!اینطوری حرف نزنین...شاید یکی با جادو درمانش کرده باشه!
-نه نمیشه!خودت گفتی!
- چرا میشه!
- ولی چطوری؟به من دروغ نگو!اون کاملا مرده بود!
- نه! میشه با طلسم...
- گفتم دروغ نگو...
آلیشیا انگشتش را به طرف استن اشاره کرد تا بگوید او مرده بود و حرفهای قبلیش را تکرار کند،که...
-نه! کجاست؟ استن!استن نه اون هیولا کجاست؟!
نیکلاس با اضطراب حرف آلیشیا را ادامه داد:آره! کجاست؟نه!زریانوس اون کجاست؟!
- من از همون اول گفتم که...
ناگهان صدای بسیار بلندی یا بهتر است بگویم فریادی از درد در همه جای غار پیچید...دوباره وحشت...اندوه...
آلیشیا ،جیمی و بقیه دوان دوان به سوی فریاد میدویدند...یعنی صدا از که بوده...؟!از زریانوس؟
بالاخره منشا صدا را یافتند...در انتهای غار جسم بی جان زریانوس را یافتند.تنها یک دست و یک پا داشت و... ودو سیخ در چشمانش فرو رفته بود...نه! انگار نمرده بود.داشت جان میداد...
وقتی صدای جیغ و داد و گریه آلیشیا و بقیه را شنید،فهمید آنها در کنارش هستند.هیچ جا را دیگر نمی دید زیرا کور شده بود.با صدایی لرزان وگرفته به بقیه گفت: اینجا را ترک کنید...زودتر...!استن... نه... سوزان...نه ...!نمیدونم یکی از آنها منو به این وضع دراورد...اونها می خوان یکی یکی شما رو............آخخخ.................آه ه ه ه ه........
- چی؟ اونا می خوان چی؟!!!
- جیمی رو به صورت گریان آلیشیا کرد او را آرام کرد و گفت:الیشیا،آروم باش!زریانوس دیگه در کنارمون نیست!اون مرده...
و صورتش را برگرداند تا به بقیه اظهار تاسف کند که...که جسد اولیه ی استن را که بار اول بین درهای غار له شده بود و دست و پاهایش جدا شده بودند را دید...
بقیه هم جسد را دیدند.آلیشیا جیغی زد و دوباره غش کرد...دیگر صدای جیغ برای همه عادی شده و بوی مرگ را می داد...
اما چیزی که فکر انها را به خود مشغول کرده بود این بود که یکی یکی همه دارند کشته می شوند وآیا در آخر آنها به هدفشان می رسند؟زریانوس چه می گفت؟سوزان ...چه ربطی به انها داشت؟! او که فرار کرده بود و استن هم که حالا مرده بود...پس قاتل کجاست؟
**************************************************
توجه: سوزان به خودش را به ترتیب وارد جسم های کشته شدگان می کند و دوباره کس دیگری را می کشد و برای رهایی از هر خطر و رسیدن به مرحله بعد یکی از افراد غار به دست سوزان که وارد جسم های بی جان شده کشته می شود،و سرانجام...یکی از افراد باقی می ماند و کشته نمی شود و با ماجرایی عجیب روبرو می شود و پیروز.... (میشود یا نمیشود؟) و خودش و دهکده را از مرگ نجات ...(می دهد یا نمیدهد؟) او کسی نیست جز ...(چه کسی است؟)


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۰:۵۳:۴۵


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
#55

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
زن با چشمان سرخ و شیطانی خود به گروه کوچکی که به سمت گردنه در حرکت بودند ، نگاه میکرد . تمام بدنش را آتشی سوزان احاطه کرده بود. به غاری که در سمت چپش قرار داشت، نگاه کرد. جسد له شده و خون آلود استن، در مقابل دهانه غار، نظرش را به خود جلب کرد .فکری پلید و شیطانی در ذهنش جرقه زد. بار دیگر نگاه خبیسانه اش را به گروه دوخت . لبخند شومی بر لبانش نقش بست و بعد از آن دیگر اثری از زن در میان شعله های آتش دیده نمیشد!


جیمی همچنان گروه را پیش میراند. نیکلاس دوشا دوش او پیش میرفت و بقیه گروه آنها را تعقیب میکردند.
آرام آرام از گردنه بالا میرفتند و رفته رفته بر عمق دره زیر پایشان افزوده میشد .

_ از اینجا به بعد بیشتر احتیاط کنید! راه داره باریکتر میشه و دره عمیق تر! دستهای هم رو بیگرید و خودتون رو از پشت به صخره ها بچسبونید...

همگی طبق فرمان جیمی عمل کردند.گروه هشت نفره ی مبارزان مرگ ، محتاط و آرام گردنه باریک پیش رویشان و دره هولناک زیر پایشان را طی میکردند .

_ باستید! اینجا،پشت سر من، یه غاره!

جیمی با تعجب به غار تاریک پشت سرش خیره شده بود . و سایر گروه در حالیکه دستهایشان هنوز در هم گره بود ، سرک میکشیدند تا شاید بتوانند غاری را که جیمی از آن صحبت کرده بود ببینند.

_ فکر کنم این یه راه میانبره...بهتره وارد غار بشیم ...

آلشیا به شدت نظر جیمی را رد کرد و با بغض گفت : اوه نه...من نمیخوام دوباره کسی رو از دست بدیم...شاید این غار هم مثل قبلی یه تله باشه و ...
جیمی با آرامش خطاب به آلشیا گفت : فکر نمیکنم اینجوری باشه...چون من میتونم نور رو از طرف دیگر غار تشخیص بدم...برای همین فکر نمیکنم که مشکلی پیش بیاد.کسایی که با ورود به غار موافقن ، موافقتشون رو اعلام کنند.
به جز آلشیا و جاناتان بقیه گروه موافقت خود را برای ورود به غار اعلام کردند.

_ شش به دو ! پس یکی یکی وارد میشیم...

جیمی در یک نظر ،موقعیت غار را بررسی کرد و پس از آن ، وارد غار شد. غار تا حدودی تاریک و سرد بود و هیچ اثری از چیزی غیر عادی را در آن دیده نمیشد.پس از چند دقیقه سایر افراد نیز وارد غار شدند و هریک پس از بررسی غار با خیالی آسوده ، برای دقایقی استراحت ، بر روی زمین نمناک غار می نشستند.
آلشیا با دلهره و نگرانی به دهانه های غار نگاه میکرد. گویا هر لحظه ، انتظار بسته شدن آنها را میکشید.
افراد پس از دقایقی استراحت یکی یکی از جای خود بر میخواستند و آمادگی خود را برای ادامه سفر اعلام میکردند. آلشیا با ترس و اضطراب به دهانه دیگر غار نزدیک شد و سرش را برای سنجیدن موقعیت، به بیرون از غار برد و ناگهان صدای جیغ او همه گروه را از جا پراند. همگی بی مهابا به سمت دهانه دیگر غار و منبع صدا شتافتند. و در کمال ناباوری ، استن را در کنار آلیشیا یافتند.

<><><><><><><><><><><><><><><>
منظورم این بود که سوزان با داشتن قدرت شیطانی ای که داشته در جسم استن ظاهر شده تا این جوری بتونه دردسر درست کنه!
در ضمن ببخشید اگر یکمی خوب نشد،میخواستم زودتر عضو اوباش بشم و زیاد وقت نداشتم تا به نگارشش برسم...شرمندم اگر کوتاهی کردم...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۷ ۱۲:۳۴:۰۶

im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.