آليشيا از فكر آخري كه به ذهنش خطور كرده بود لحظه اي آرام و قرار نداشت.يك بار اوضاع را بررسي كرد:
سوزي مرده،نيكلاس معلوم نيست كجا مونده(بودن يا نبودن مسئله اين است)من زنده ام،آلفرد هم تا پنج دقيقه ديگه...فرت(ترجمه معلوم نيست زنده مي ماند يا دار فاني را وداع خواهد گفت)
پس از بررسي اوضاع سعي مي كنه جيغ نكشه.چون شانسشون براي پيدا كردن و از بردن مادرشون هر لحظه كمتر شده.ناگهان آلفرد صدايي را از گلوي مبارك خوارج مي كنه:
آآآآههههههههههههههييييييييييييي(افكت آه از روي درد)
_آلفرد بيدار شو...صدامو مي شنوي.
خواهش مي كنم.
_آليشيا تويي؟نيك و سوزي كجان.
آليشيا رو شو به جمعيت مي كنه و ميگه:
داخل شما كسي بلده پرستاري كنه؟
ناگهان زني كوتاه و لاغر اندام بلند ميشه و ميگه:
بله من در جواني پرستاري مي كرده ام.
_شما كي هستيد؟...پروفسور گرابلي پلنك خودتون هستيد؟
_بله.شما هم بايد بانو اسپينت باشيد؟
_بله پروفسور.
و آليشيا ديگه نتونست خوشحالي خودش رو پنهان كنه و با حالت
از گرابلي پذيرايي كرد.گرابلي خودش رو به سرعت رسوند بالاي سر آلفرد.
آليشيا:پروفسور شما اينجا چيكار مي كنيد؟
گرابلي:داستانش طولانيه بعدا بهت مي گم.اين آقا اسمش چيه؟
_آلفرد.
_خيلي بد جوري زخمي شده.من تا حالا از اين كارا نكردم زخم هاي كوچيكتر رو بلدم اما.....حالا سعي خودمو مي كنم.
آليشيا دوباره برگشت به فكر اوليش.ودوباره افسرده شد،نيكلاس هر جا بود بايد پيدا مي شد الان تقريبا همه اهالي هاگزميد اينجا هستند.ولي اون تنهايي كجا مي تونه رفته باشه و ناگهان فكري به ذهنش رسيد
و به سمت آلفرد رفت:
آلفرد سگ تو با نيكلاس رفته؟
_آآآخخخ.آ..ر..ه
و...
------------------------------------------
پ.ن:آوردن گرابلي پلنك به داستان به دليل كم بود نقش اول ها بود.
[color=FF0000][b]پس ÙدÙ
ÙدÙ
تا رÙØ´ÙاÙ٠از Ø´Ù
ع٠در تارÙÙ٠تا ÙÙر٠پر ابÙت Ù ÙراگÙر!
Ù
ÙجÙÚ¯ÙÙ
تا آخØ