هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳

ویلیام آپ ست old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۹ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
نوی لانگ باتم :
-تو ، تو برو خونه مادرت . من نبودم کی می خواست تو رو بگیره .

این صدایی بود که در مهمانی سه نفره خانه نویل و لونا به را افتاد .

لونا :
- به من می گی برم خونه ی مامانم تو غلط کردی ! برو گمشو آشغال .

در همین مان بود که یک بشقاب به دیوار پرت شد.

ویلیام :
- بچه ها دعوا رو ول کنید !
نویل :
- تو ، در خونه ما چه غلطی می کنی ؟
لونا :
- تو خبرنگار نیستی ، اینجا اومدی آبرومونو ببری.
نویل :
- همش تقصیر این یارو ، دعوای ما .
ویلیام :
- من برای چه ؟
نویل :
- اگه تو نگفته بودی که من یه زنه دیگه دارم اینطوری نمی شد .
لونا :
- چی ؟ زنه دیگه ! برو از خونه من گمشو بـــــیرون!

نویل از داد همسرش ترسید و به بیرون رفت.

- مگه من با تو نبودم گمـــــــشو !

ویلیام هم پا به فرار گذاشت . اما بین خودمون بمونه ویلیام با خالی که بست چه شیرین رابطشون رو بهم زد ! حسابی خم کیف کرد



پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۵۴ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نقل قول:

آلیس گفته:
سوژه طنز: وسط یه دعوای خونوادگی گیر افتادید، همین و بس!


مادر دالاهوف: سوزان مناسبشه!
پدر دالاهوف: چطور؟
مادر دالاهوف: فوق لیسانسه...
پدر دالاهوف: خب...
مادر دالاهوف: حقوق بگیره...
پدر دالاهوف: خب...
مادر دالاهوف: فامیل دوره...
پدر دالاهوف: خب...
مادر دالاهوف: کوفت! همین دیگه!!
پدر دالاهوف: ولی زشته!
مادر دالاهوف:

خواهر دالاهوف: ماریا از همه بهتره!
برادر دالاهوف: چرا؟
خواهر دالاهوف: خوشگله!
برادر: خب...
خواهر دالاهوف: چشاش آبیه...
برادر دالاهوف: خب...
خواهر دالاهوف: موهای بینیش طلاییه!
برادر دالاهوف: خب...
خواهر دالاهوف: نصف سنشه!
برادر دالاهوف: خب؟
خواهر دالاهوف: کوفت! همین دیگه!!
برادر دالاهوف: ولی بی سواده!
خواهر دالاهوف:

پدر دالاهوف: سارا کاملا مناسبشه!
مادر دالاهوف: چطور؟
پدر دالاهوف: خیلی محجوبه!
مادر دالاهوف: خب؟
پدر دالاهوف: خیلی موقره!
مادر دالاهوف: خب؟
پدر دالاهوف: خانواده ش اصیله!
مادر دالاهوف: خب؟
پدر دالاهوف: با هیچ پسری رابطه نداشته!
مادر دالاهوف خب؟
پدر دالاهوف: همین دیگه!
مادر دالاهوف: ولی خنگه!
پدر دالاهوف:

برادر دالاهوف: کیتانا باید زنش بشه!
خواهر دالاهوف: چرا؟
برادر دالاهوف: لندن به دنیا اومده!
خواهر دالاهوف: خب؟
برادر دالاهوف: باباش جواهر فروشه!
خواهر دالاهوف: خب؟
برادر دالاهوف: لباساش همه مارکه!
خواهر دالاهوف: خب؟
برادر دالاهوف: همین دیگه!
خواهر دالاهوف: ولی بد اخلاقه!
برادر دالاهوف:

مادر دالاهوف: راستی آنتونین نظر تو چیه؟
دالاهوف: نظری ندارم!!!



پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
این تایپیک دوباره راه اندازی میشه تا به آرمان هاش برسه!

هرچند وقت یک بار این جا یه سوژه جدی و یه سوژه طنز ارائه میدیم تا هرکس دلش خواست و حس رول تکی در وجودش فوران میزد، رولی بزنه و حالی ببره!

اینم از سوژه های این دفعه

سوژه جدی: شما قراره تبدیل به اینفری بشید، ماجرای خودتون رو وصف کنید. این ماجرای شماست، با خودتونه که زنده بیاید بیرون یا مرده!

سوژه طنز: وسط یه دعوای خونوادگی گیر افتادید، همین و بس!

از عزیزان علاقه مند خواهشمندیم سوژه های خوب خودشون رو به اطلاع اینجانب برسونند! با تشکر!

فعلا! (من هی بگم واسم شکلک مایتابه درست کنید، کو گوش شنوا؟!)


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۳ ۲۱:۴۳:۳۹


تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
ساخت اولین هورکراکسم !

شب از نیمه گذشته بود .

ولی هنوز چراغ یکی از اطاق های زیرین خانه روشن بود .
ریموس به سختی در حال انجام کاری بود و نه به زمان نه به اطراف خوددقت
داشت .
به هر کجای خونه نگاه می کردی نشانی از زندگی درآن وجود نداشت .
بعدازدعوای نیمه شب چندماه پیش دورا تصمیم خود را گرفته بود ودست
تدی کچولو را گرفته وبه خانه مادرش رفته بودتا به قول خودش ریموس راحت کارهای سیاه خود راانجام بدهد.

ریموس بعدازمرگ دامبلدور به این نتیجه رسیده بود که در سفیدی به هیچ
نتیجه نمی رسد (چون دامبلدور که قویترین جادوگر قرن بود به راحتی جلوی
او به دست سوروس کشته شده بود)پس به دنیای تاریک جادوگری رو برد .

اوایل ریموس برای از دست دادن تدی ودورا احساس ندامت می کرد. ولی وقتی به سوی لرد سیاه رفت و دست به اولین قتل زندگی خود زد دیگر این
احساس رو نداشت .
هر چه بیشتر به سوی تاریکی پیش می رفت بیشتر طمع می کرد تا اینکه
همه جا کنار لرد سیاه بود .
جادو های که از لرد سیاه یاد گرفته بود , همه جا استفاده می کرد تا نشان بدهد از همه ی مرگ خوران قوی تر است .
دیگه وقتی در کوچه دیاگون حرکت می کرد با افتخار جای داغ مرگ خواری
خود را نشان میداد و با افتخار ! خانواده های بیشتری را از هم می پاشند.

تا شبی رسید که زندگی ریموس را بیشتر به سیاه برد

در شبی لرد سیاه نا خواسته گفت من بیشتر از هر کسی در راه جاودانه شدن پیش رفتم و جاودانه شدم .
ریموس تصمیم خود را گرفت و به خود می گفت من جاودانه می شم .
ریموس به عنوان کسی که قبلا در محفل ققنوس خدمت می کرد
می دانست کسی که از همه بیشتر در مورد لرد سیاه اطلاعات دارد کسی نیست به جز دامبلدور پس به سوی هاگوارتز حرکت کرد و مستقیم به سوی دفتر سوروس رفت.

در وجود خود حسی به او می گفت دنبال چیزی که میگردد بایدمستقیم به دفتر سابق دامبلدوربرود.
ناگهان سوروس در جلوی در دفتر مدیرت مدرسه ظاهر شد و گفت :
اینجا چه کار داری
دنبال ماموریتی برای لرد سیاه به اینجا آمده ام .
سیریوس که نام لرد سیاه را شنیده بود کوتاه امد وگفت :
لرد سیاه چرا به خود من نگفت ؟
ریموس که خودخواهی و رضایت کامل در چهره اش موج می زد گفت :
لرد سیاه به هر کس که بیشتر اعتماد داشته باشد کارهای مهم خود رو به ان می سپارد .
این جمله مثل پتک به سوروس تاثیر داشت ودر حالی که از خشم لب
خود را می گزید راه ریموس را باز کرد
ریموس که خوشحال بود سوروس را ضایع کرده برگشت و به رو در روی
سوروس ودر حالی که به چشم ها سیاه سوروس خیره بود گفت :
زرزروس لطف کن مزاحم من نشو
سوروس دستشو به طرف چوب دستی خود برد ولی در کمتر از چند ثانیه سوروس از درد روی زمین به روی خود می پچید و ریموس بالای
سر سوروس در حالی که چهره شیطانی خود را نشان می داد گفت :
تو می خوای منو طلسم کنی زرزروس !من که طلسم های خود را از لرد یاد گرفتم و سپس به سوی دفتر دامبلدور بازگشت و رفت.

خیلی راحتر از اون که فکرشو به کنه کتاب شیطانی ترین جادو هارو پیدا
کرد.
با رضایت به طرف خانه خود حرکت کرد .

شب از نیمه گذشته بود

ریموس به سختی رو واژه ی جاودانه ساز (هورکراکس) متمرکز شده بود
و داشت قسمتی از روح خود را در شمشیر گرفیندور ! پنهان می کرد .
درراه بازگشت از هاگوارتز به جز کتاب شمشیر هم ورداشته بود .
ریموس در حالی که اولین هورکراکس خود را پنهان می کرد ناگهان جای داغش سوخت .
پس به سوی لرد حرکت کرد

لرد سیاه گفت این جنگ اخرین جنگ ماست پاتر می میرد ما صاحب این
جهان می شویم .

3 ساعت بعد .

بعداز کشتن هری پاتر در جنگل لرد سیاه به سختی ایستاد و گفت :
این بچه می خواست جلوی لرد سیاه و بگیره
همه مرگ خوران خوشحال بودند و به سوی قلعه در حرکت بودند .
به قلعه که رسیدن لرد گفت شما جنگ رو باختید و به جنازه هری اشاره
کرد .
ناگهان زنی با موهای صورتی رنگ به طرف هری حرکت کرد در کمتر از
چند ثانیه ریموس فهمید او کیست ولی دیگر دیر شده بود .
لرد چوب دستی خود را به سوی زن رفته بود و فریاد زد آواراکدورا
جنازه دورا تانکس به بالا رفت و به نرمی روی چمن های محوطه مدرسه فرود آمد.
ریمس در بهت و حیرت فریاد زر نه و به سوی زن خود حرکت کرد ولی دیگر دیر بود.
ریموس در حالی وجدانش بیدار شده بود و با ندامت به جنازه همسر دلخواهش نگاه می کرد ناگهان دید چشم های هری اورا نگاه می کند .
به سوی هری حرکت کرد و گفت منو ببخش من اشتباه کردم.
هری گفت : باید لرد و نابود کنیم
پس باهم به سوی لرد رفتن
بعد از جنگ هری با لرد , لرد شکست خورد .
و انجا بود که ریموس پی برد لرد با هفتا هورکراکس هم مرد .
بعد از مرگ لرد همه به سوی ریموس حمله کردن ولی هری جلوی آنها رو گرفت وگفت اون یکی از ماست .
ریموس با ناراحتی به سوی هری رفت و گفت :
هری پدر خوانده تدی می شی .
هری که جا خورده بود گفت:
تو که هستی من برای چی پدر خوانده تدی بشم
ریموس گفت :
من لیاقت ندارم تنها یادگاری دورا را نگه دارم
و در حالی که حلقه اشک به دور چشمش جمع می شد برگشت و به
سوی در خروجی رفت .
ریموس که احساس شدید ندامت می کرد بعد از دو ماه هم خود و هم
هورکراکس رو نابود کرد .

--------------------------------------------------------------------------------
بچه ها لطف کنید این پست رو نقد کنید

5 از 10

[spoiler=نقد پست]ریموس عزیز ، اولین مشکلی که توی پست شما دیدم ، پاراگراف بندی ضعیف بود ، همینطور شاید بهتر بود اگه سرتیتر هایی مثل " سه ساعت بعد " رو بولدش میکردین، موضوع دیگه اینه که داستان خیلی خیلی سریع پیش رفت ، تا حدودی هم گیج کننده بود ... عدم فضاسازی از مشکلات پست بود، لحن پست دقیقا مشخص نبود، علائم نگارشی رو رعایت نکرده بودی بعضی مواقع ، نقطه رو فراموش کرده بودی. بزرگترین مشکلات که امیدوارم تو پست های بعدیت رفع کنی : عدم فضاسازی – پیش بردن سریع داستان! موفق باشی دوست من. [/spoiler]


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۶:۰۱:۱۵

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
ققنوس دامبل یک انیمایگوس است !


پیر مرد ریش سفیدی در دفتر دایره ای خود، روی صندلی امپراطوری اش لم داده بود. کلاه بوقی قرمزی بر سر داشت که بر فراز آن سه منگوله یافت می شد که زنگ های کوچکی به آن ها آویخته شده بود. هر باری که سرش را تکان می داد، زنگوله ها دینگ دینگ دلینگ دینگ صدا می داد و بشر را به یاد گاوداری نورممد می انداخت.

روی میز بزرگ مقابلش، سرویس کاملی پهن بود. با نهایت آرامش و دقت در حالیکه آینه ای جادویی و معلق در مقابل چشمانش ظاهر ساخته بود، پن کیک ارغوانی را روی گونه هایش می مالید. کش های منگوله داری را در دست گرفت و مشغول بافتن ریش سفید دو مایلی اش شد. صدایی "بوژژژ" مانندی از اقامتگاه طلایی ققنوس پشت سرش بلند شد. پیر مرد با وحشت گمان برد که درب دفترش باز شده، کشوی میزش را بیرون کشید و وسایل مقابلش را به داخل کشو ریخت.

سرش را به جلوی میز خم کرد، محکم با پیشانی به میز کوبید ( ) و به اندازه سه متر آرد و گندم و گرد و غبار پن کیک به هوا برخاست. صدایی از پشتش به گوش رسید:

- عروس شدی آلبوس...

آلبوس دامبل وحشت زده، سریع ولی به صندلی چرخانش داد و 180 درجه به سمت جنوب چرخید. در مقابلش فاوکس را دید که سخن می گوید، محکم بر پیشانی خود کوبید و با عصبانیت گفت:

- آخه مرد حسابی...نمیگی من پیر مرد سکته میزنم...تو کی بیدار شدی؟ همه رو دیدی یعنی...؟!

فاوکس قار قاری نمود و گلوله آتشی رو از فکش به سمت میز دامبل پرت کرد. دامبل به کاغذهای در حال اشتعال روی میزش توجهی نمی کرد. فاوکس با صدایی مردانه گفت:

- میدونی آلبوس... قابل درکه...اه اه اهم...می بخشی سرما خوردم...
و گلوله آتشی را روی ریش دامبل پرتاب کرد. از آنجایی که دامبل هنوز گرم صحبت و اینا بود، متوجه گرما و سوختن ریش بافته شده اش نشد، فاوکس ادامه داد:

- آره می گفتم... قابل درکه...عقده های کودکی و اینا...میدونم دوست داشتی دختر باشی پسرم...ولی چیکار میشه کرد... سوختن و ساختن دیگه...

دامبل که احساس گرمایی می کرد، دوباره صندلی چرخانش 180 درجه به سوی شمال چرخاند. کشوی میزش را بیرون کشید و دستگاه مستطیل شکلی که به اندازه کف دست بود را به دست گرفت، دکمه برجسته روی آن را فشار داد، با صدایی هووووم مانندی باد سرد قطبی ای وزید. دقایقی کوتاه گذشت. دامبل دیگه احساس گرما نمی کرد. دستش را جلو ریش های فنا رفته اش گرفت تا طبق عادت به آنها دست کشد. با تعجب به خود آمد و دست خود را جلوی آرواره تو رفته پایینش تکان می داد.

اثری از ریشش نبود. دست بر روی صورتش می کشید. در دل عملکرد زیبای فاوکس را جهت زیبا زدن ریش هایش تحسین می کرد. دریغ از یک ریش !!! دوباره 180 درجه سوی جنوب چرخید و با خشم گفت:

- مرتیکه ژیلت...واسه چی عطسه آتشینت رو ول دادی رو ریش من؟! هان...

- آروم باش آلبوس...ماه شدی...سفید برفی...سیفیت میفیت شدی...

درب دفتر دامبل با صدای بنگی باز شد. دامبل بلافاصله از گردن فاوکس گرفت و او را داخل کشوی میزش قرار داد. سرش را بالا گرفت و تسبمی مصنوعی پروفسور مک گونگال مضطرب را که در مقابلش ایستاده بود نگاه می کرد:

پروفسور مک گونگال ابروانش را بالا انداخت، به صورت عریان و بی ریش پیر مرد زل زده بود. با کمی مکث اضطراب قبلی در قیافه عروسکی اش نقش بست، گفت:

- آلبوس...اوباش...اوباش هاگزمید جلوی دروازه اند...تهدید می کنن...

- به چی تهدید می کنن؟

- میگن آشپزخونه...همه غذاهای آشپزخونه رو میخوان...وگرنه حمله می کنن...

آلبوس خواست دستی بر ریشش بکشد که به یاد آورد ریشی نداره. با صدایی محکم گفت:

- برو دفترت، من به بوق می فرستمشون...

مک گونگال با عجله دفتر را ترک کرد. دامبل سریع کشوی میزش را بیرون کشید. صدای خر و پف فاوکس که جرقه آتشین از منقارش بالا می زد در دفتر دامبل طنین می انداخت:

دامبل با عصبانیت کشو را از جا در آورد و محتویات آن که شامل فاوکس، رختخواب، شیش دست لباس دریا، کیف آرایش و سند ویلای جزایر برمودا بود را محکم به سمت شیشه انتهای دفترش پرتاب کرد. در بین راه فاوکس آتش گرفت و به جایش مرد بلند قامتی نمایان شد. لباس قرمز و آبی داشت و خطوط سیاه تار عنکبوت مانندی روی لباس عجیب و چسبانس خود نمایی می کرد. روی صورتش هم ماسکی قرمز داشت.

دامبل: عنکبوتی!!!

مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد. سپس با صدایی ترسناک و مردانه گفت:

- آره آلبوس... تو تمام این سالها تو فکر کردی من فقط حرف میزنم... من مرد عنکبوتی ام آلبوس...اونی که رسانه ماگل و جادوگر رو پر کرده...من هر روز نمیرم با جی.اف ام، ماوکس گردش کنم...میرم خدمت به خلق می کنم... هری توی تالار اسرار مست بود..متوجه نبود من چیکار کردم... ندید عملیات منو...


.:::فلش بک:::.


جینی ویزلی گوشه ای بر کف زمین دراز کشیده است. هری پاتر عینکش کج می باشد. زهر باسیلیسک درون دستش وول می خورد. باسیلیسک غول پیکر میره که ضربه نهایی رو به هری وارد کنه. فاوکس با صدای قارقاری وارد میشه. اول با دمش یه سیلی به چپ، یه سیلی به راست صورت باسیلیسک میزنه.

فاوکس: الان بهت حالی میکنم بوقی...

باسیلیسک پوزخند عمیقی میزنه و میگه: بخسب بینیم باوو، کفتر

در یک لحظه فاوکس تبدیل میشه به عنکبوتی.

از در و دیوار تالار اسرار با سرعت نور این ور و اون ور می پره، با پا میبره رو دماغ باسیلیسک، یهو جفت پا میره تو چشم راست و بعد چشم چپ باسیلیسک. خون چشم باسیلیسک بیرون میاد، فاوکس عنکبوتی فرصت رو غنیمت میشماره، از جیبش شیشه خالی سس مایونز رو بیرون میاره و میگه:

- فرصت رو باید غنیمت شمرد...مربای چشم برای خانوم بچه ها میخوام...

و محتویات چشم باسیلیسک رو توی شیشه سس مایونز میریزه. سپس شونصد بار 360 درجه چرخ میزنه دور باسیلیسک و با تار عنکبوت، هیکل غول پیکرشو می بنده.

باسیلیسک:

مرد عنکبونی بلافاصله تبدیل به فاوکس میشه. { در این لحظه تازه هری چشمم از روی زخم دستش به باسیلیسک می یوفته که چپه میشه و فاوکس که جیک جیک میکنه}


.:::پایان فلش بک:::.


دامبل: خوبه پس...انیمایگوس هستی... بذار قیافه ات رو ببینم...
و دستش را به سمت صورت ماسک دار فاوکس عنکبوتی گرفت تا ماسک چسبانش را از روی صورتش بکشد

فاوکس: دست بندا بینیم باووو...

- آخه شبیه مرگخوارایی...اونا هم ماسک دارن...بیخیال...بپر پایین شورشی های هاگزمید رو به بوق بفرست...غذا میخوان...همه آشپزخونه رو خواستن...



.:::در مقابل دروازه هاگوارتز:::.

- غذا غذا غذا غذا غذا

دروازه هاگوارتز کنار میره. عنکبوتی ظاهر میشه:

- غذا میخواین...بفرمایین...اینم غذا...



در یک حرکت انتحاری، عنکبوتی می پره رو شونه اوباش هاگزمید و همه شون را با کله فرو میکنه تو زمین. در این لحظه هرمیون در صحنه حاضر میشه و مشغول به جارو کردن اوباش میشه:

خشم فاوکس-عنکبوتی:





بسيار لذت بردم!10 امتياز!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۹ ۱۷:۲۹:۵۴

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۳۰ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
جیغ ! ( سلام )
جیــــغ؟ ( خوبید؟)

جیغ جیغ جیغو جیغوا جیغینگ ! ( اینبار حوصله ی رولزنی ندارم ، همینجوری میگم سوژه ها رو )

جیغی ( جدی ) : ساخت اولین هورکراکسم ! در نظر داشته باشید لرد ولدمورت تنها کسی نبود که هورکراکس داشت ، خودتون هورکراکس می سازید ، شخص شما ! و اینکه چجوری میسازید ، باید وحشتشو توصیف کنید ! چون به هر حال شما ساختین نه من !

جغز ( طنز ) : ققنوس دامبل یک انیماگوس است !

امضا . جیمز



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
روزی که به دسته ارواح پیوستم !!!

فکر نمیکنم هنوز ازخواب طولانی ام بیدار شده باشم . شاید چند روز تمام را خواب بودم ! سعی میکنم بیدار شوم . چشمانم را آرام باز میکنم .
همه جا تاریک است . نمیتوانم چیزی را ببینم . چند بار پلک میزنم ، اما باز تنها چیزی که در اتاقم میبینم سکوت و تاریکیست .
وقتی چشمانم به تاریکی عادت کرد متوجه باریکه ای نور میشوم .
فکر میکنم منشا نور سالن خانه است که از جای کلید در اتاق به داخل را یافته . اما وقتی دقت میکنم متوجه میشوم دری در کار نیست ! بلند میشوم تا بفهمم نور از کجاست .
ناگهان دردی در تمام بدنم جریان می یابد . لحظه ای می ایستم . سوزشی را در چشمانم حس میکنم . فکر میکنم چیزی داخل آن شده . سعی میکنم آن را با دستم از چشمم خارج کنم . سوزش بیشتر میشود و قطره اشکی از گوشه چشمم به روی گونه هایم میخزد .
چشمم را رها میکنم و سعی میکنم به طرف آن نور بروم . جالب است ! اما انگار درجا قدم میزنم . هر چه قدر راه میروم از جایم تکان نمیخورم و به نور نزدیک نمیشوم .
کم کم قدم های شمرده ام به دویدن تبدیل میشود . میدوم ، میدوم و باز هم میدوم ! اما از نور دور تر میشوم . با این همه لحظه ای نمی ایستم . آن قدر دویدم که تشنه شده ام . اینجا چه خبر است ؟ مگر من در اتاقم نیستم ؟ چرا این راه اینقدر طولانیست ؟ چرا هر چی میدوم به در نمیرسم ؟
دهانم خشک خشک است . از حرکت می ایستم . لب هایم را باز زبانم خیس میکنم .
باز هم همان درد به سراغم آمد . این بار نتوانستم تاب بیاورم و نقش بر زمین شدم . از شدت درد و ضعف فریاد خفیفی میکشم تا بلکه کسی صدایم را بشنود . اما ناله ها حتی به گوش خودم هم نمیرسند !
حاضرم هر چه دارم بدهم و جرعه ای آب بنوشم . چشمانم دودو میزنند . آن ها را میبندم . اما نه ! شاید به خواب بروم و اگر میخوابیدم ممکن بود هیچگاه بیدار نشوم . پس سعی میکنم چشمانم را باز کنم .
آن قدر خسته ام که حتی توان باز کردن چشمانم را هم ندارم !
این جا خیلی گرم است . تمام بدنم از عرق خیس است .
خواستم دستم را تکان دهم تا مطمئن شوم هنوز زنده ام ! خیلی سخت است اما سعی میکتم تمرکز کنم و تمام توانم را به کار میگیرم . اما حاصل آن فقط آهی از روی نا توانی بود .

میفهمم حس از نوک انگشتان پاهایم خارج میشود و کم کم پاها و بعد از آن تمام بدنم بی حس میشود . درد شدیدی را در سرم میفهمم و ناگهان آن درد از بین میرود .
خوشحال میشوم . فکر میکنم خوب شده ام . اما دیری نمی پاید که خوشحالی ام به ناراحتی و غم بزرگی بدل میشود .
انگار آب سردی رویم ریخته باشند .
من از خودم خارج شدم !
به جسم بی جانم که روی زمین افتاده است خیره میشوم .
سعی میکنم داخل بدنم شوم ، اما ممکن نیست .
بالای سر خودم زانو میزنم و سرم را در آغوش میگیرم .
بغض امانم نمیدهد و اشک ها سرازیر میشوند .
قطره های اشک روی موهای جسدم میریزند .
همانجا نشسته ام و زار میزنم که متوجه میشوم در حال دور شدن از اویم . انگار یک جفت دست نامرئی بازوهایم را گرفته اند و مرا به ناکجا آباد میبرند .
فریاد میزنم من نمرده ام ! من زنده ام ! ببینید ! میتوانم حرف بزنم ! من را کجا میبرید ؟ من زنده ام و میتوانم نفس بکشم ...
ناگهان رها میشوم . من نمیتوانم نفس بکشم ! تازه میفهمم توانایی آن را ندارم که هوا را به داخل ریه ام بکشم !

من مرده ام !

8 از 10


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۸ ۰:۲۲:۴۳

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
روزی که روح شدم...


بر روی تخت خوابم دراز کشیده بودم.آه!چه احساس خوبی دارم!

اما هیچ یادم نمی آید دیشب چه کرده ام!مهم نیست!باید امروزم را چه طور بگذرانم؟!خیلی وقت است که میخواهم مقداری به پیاده روی بروم!آن هم در این هوای سرد و دلچسب!

به آرامی از خانه ام خارج شدم به سمت خیابانها حرکت کردم!

خیابانها مثل همیشه برفی بودند!همه جارا برف فراگرفته بود!اما این برف مانع مردم دهکده نمیشد!چون ساکنان دهکده شاد و خندان در حال خرید برای شب سال نو بودند!
سرتاسر دهکده چراغانی شده بود!هیچوقت دهکده را به این زیبایی ندیده بودم!

پس از آنکه ساعتها قدم زدم تصمیم گرفتم من هم برای خرید وسایل تزیین کاج کریسمس به مغازه ای بروم!آنطرف خیابان مغازه ای زیبا با ویترینهای قشنگ بود!تصمیم گرفتم که از آن مغازه خرید کنم!

وارد مغازه شدم و به دنبال وسایل تزیینات گشتم.مغازه بسیار شلوغ بود و حرکت در آن به آسانی امکان نداشت.در طرفی از مغازه کودکانی بودند که از حرفهایشان فهمیدم که می خواهند برای والدینشان هدیه بخرند.

سرانجام من پس از مدت کوتاهی وسایل موردنیاز خود را خریدم پیدا کردم و برای پرداخت پول آنها به صندوق نزدیک شدم.

نزدیک صندوق بسیار شلوغ بود.من به ته صف رفتم و منتظر حرکت صف شدم.صف به کندی حرکت میکرد.

هوا در خارج از مغازه کاملا تاریک شده بود.بلاخره پس از آنکه یک ساعت در صف استاده بودم به پیشخوان نزدیک شدم.

_ببخشید!سلام!لطفا اینارو برای من حساب کنید!
_بعدی لطفا!
_شما حالتون خــ...!

اما فرصت این را پیدا نکردم که صحبت کنم.چیزی را که دیده بودم به کلی توانایی صحبت کردن را از من گرفت.فردی که پشت من استاده بود به کلی از من رد شد...

با ناراحتی به خارج از مغازه آمدم.همه چیز را فهمیدم.فهمیدم چرا هنگام پیاده روی هیچگاه سردم نشد!حتی با یک تی شرت!فهمیدم چرا گرسنه ام نشد!فهمیدم چرا مغازه دار صدای من را نشنید و حتی من را ندید!برای اینکه من روح شده بودم!

ناگهان حس عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفت.حس تمایل به پرواز!تمایل به بالا رفتن!و کم کم روحم به آسمان پر کشید تا روزی دیگر فرا برسد!

7 از 10


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۸ ۰:۲۲:۲۴

ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
روزي كه روح شدم:

هوا سرد بود. با دست راست ، محكم شال پهن و قرمز رنگم را چسبيده بودم و اطرافم را نگاه ميكردم. برف ، به قدري سپيد بود كه به سختي ميشد اطرافم را تشخيص بدهم. فقط ميدانستم ، براي ماموريتي فرستاده شده ام و بايد اين ماموريت را درست انجام ميدادم.

از راه طولاني پر پيچ و خم گذشتم. درختاني كه سر به فلك كشيده و از برف پوشيده شده بودند ، تنها منظره اي بود كه ميتوانستم ببينم. همه جا برف بود... فقط برف! يادم مي آمد روزهايي را در خانه ي پدر ارباب گذرانده بودم. روز هايي كه من ، براي نخستين بار به خانه ي پدر اربابم آمدم و خانه ي او را خانه ي اصلي خودم ميدانستم. همه جايش را ميشناختم. تمام سوراخ سنبه هاي خانه را و همه جاي حياط و حتي باغ نزديك به آنجا رو! همه جايش را ميشناختم. از وقتي خيلي كوچك بودم ، آنجا بزرگ شدم و تمام خاطرات كودكيم را در آنجا گذرانده بودم. چيزي از خانواده ام به ياد ندارم. حتي نميدانستم آنها كي هستند و چرا من را در اختيار آنها قرار داده اند. حتي نميدانستم چرا بايد خدمتكار آنها باشم. اما من هميشه ارباب را دوست داشتم و ميدانستم كه ارباب ، از من ، مثل كودك خودش مراقبت ميكرده و من بايد به او احترام بگذارم و او را دوست داشته باشم.
من كسي را در دنيا نداشتم و تمام خانواده ي من ، خانواده ي اربابم بود! تا اينكه ارباب با پدرش قطع رابطه كرد و خانه اي ديگر براي خودش خريد. سالهاست كه آنها با هم رابطه اي ندارند و حالا اين منم كه بعد از گذشت سالها ، با خوشحالي و رضايت تمام ، تنها كسي هستم كه ميخواهم آنها را آشتي بدهم و نامه هايي كه براي دوستي بين آنها رد و بدل ميشد را ببرم. من از اين كارم راضي هستم...خوشحالم كه دارم اين كار بزرگ را انجام ميدهم. خوشحالم كه دارم موجب دوستي ارباب و پدرش ميشوم.
در همين موقع ، تازه يادم افتاد كه بايد راه را ميانبر بروم تا زودتر برسم. هديه اي را كه در دستم است ، محكم فشار ميدهم. يك هديه ، از طرف ارباب به پدرش و من موظفم اين هديه را هم، علاوه بر نامه ، به پدر ارباب بدهم. ارباب هميشه خوش سليقه بودند!
درختان بيشتر و بيشتر ميشدند. مطمئن بودم كه دارم راه را درست ميرم. اما حس عجيبي داشتم! چيزي داشت به من ميگفت كه برگردم! حس ميكردم خطري دارد من را تهديد ميكند. لحظه اي ايستادم و به اطرافم نگاه كردم ، در حالي كه هديه ي ارباب را محكم در دست داشتم. خواستم بر گردم كه تازه يادم افتاد براي چه كاري اينجا آمده ام. براي ارباب ! نميخواستم ارباب فكر كند من به فكر خودم هستم. من هميشه به آنها مديون بودم. حالا شايد بتوانم با آشتي دادن بين ارباب و پدرش ، قدري كوچك از زحمات بزرگ ارباب را جبران كنم.
شالم را محكم كردم و در جاده ي پر برف قدم گذاشتم. مدتي كوتاه سپري شد كه صداي چند نفر به گوش رسيد. لحظه اي توقف كردم و بعد ، دوباره به راهم ادامه دادم.
- همون جا كه هستي بمون!
پاهايم سست شد و بي اختيار همانجا ايستادم. صدا ، از پشت درختي مي آمد. كم كم ، احساس خطر كردم و خواستم بر گردم كه دو نفر جلويم سبز شدند.
- چي توي اون بسته داري؟ پول....؟ يا يك چيز ارزشمند ديگه؟
اين صداي خشن يكي از آنها بود كه با دست به بسته اي اشاره ميكرد كه من در دست داشتم.
آب دهانم را به سختي قورت دادم و در حالي كه عقب عقب ميرفتم با صداي لرزانم گفتم: خواهش ميكنم بگذارين برم. من بايد اين هديه را به پدر اربابم برسانم. خواهش ميكنم...چيز ارزشمندي نيست!
اما دو مرد ، به حرف من گوش ندادند ! آنها به زور بسته را از دستانم بيرون كشيدند و من با خواهش و التماس ، سعي ميكردم بسته را از آنها بگيرم. اما يكي از آنها كه فكر ميكرد من دارم مزاحم دزديشان ميشوم ، با عصبانيت چوبدستي اش را بيرون كشيد و فرياد زد: آودا كداورا!
ناگهان قلبم تير كشيد و درست مقابل پاي آنها روي زمين افتادم. روي برفها! هر دو مرد ، با ديدن من كه روي زمين افتاده بودم ، ترسيده و فرار كردند.
دور و برم را نگاه كردم. احساس راحتي داشتم. انگار باري از دوشم برداشته شده ، حس خوبي داشتم. برف داشت ميباريد و من كه مثل يك پر سبك شده بودم ، به اطرافم نگاهي انداختم. جسمي روي برفها افتاده بود! به سرعت به طرفش دويدم. يك انسان بود كه با صورت روي برفها افتاده بود. با دستم ، صورتش را برگرداندم و فهميدم كه آن ، من هستم. باورم نميشد! من ، بي حركت روي زمين افتاده بودم و صورتم مثل گچ سفيد شده بود!
ترسيده بودم. تازه همه چيز را فهميدم. همه چيز را! من مرده بودم. من يك روح شده بودم.
اما حس ميكردم بايد بروم. بايد ميرفتم. بايد به همان جايي ميرفتم كه شايد خانواده ام رفته بودند. بايد به طرف ابديت ميرفتم. پس براي آخرين بار به چهره ي خودم كه روي برفها افتاده بود ، نگاه كردم و به طرف آسمان پر كشيدم.

7 از 10


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۸ ۰:۱۹:۵۸

خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
جدی : روزی که روح شدم !

در حال قدم زدن در راهرو هاي هاگوارتز بودم.چند دقيقه اي بود كه انتظار آلبوس دامبلدور را مي كشيدم.صدايي آمد آري خودش بود.مدت يكسالي است كه هم ديگر را نديده ايم اما او نمي داند كه من چه هستم؟اگر بفهمد نمي دانم چگونه واكنش نشان مي دهد؟من در اين مدت يك سال تبديل به يك روح باورتان مي شود يك روح شده ام.تا اين لحظه به خود جرات نمي دادم با آلبوس روبه رو شوم.اكنون نيز روي رفتن به دفترش را نداشتم.بله درست شش ماه پيش بود

فلش بك:شش ماه پيش

ساعت از 12 هم گذشته بود هوا سرد بود و همه جا تاريك من در كوچه ي دياگون به سمت پاتيل درز دار مي رفتم.امشب را آنجا مي ماندم.ردايم را محكم گرفته بودم شالي را نيز محكم به سرم بسته بودم.مرگخوار ها همه جا بودند و من براي امنيت بيشتر چوبدستي ام را در دستم نگاه داشته.انتهاي كوچه خيلي تاريك بودم زير لب گفتم:لوموس.وچوبدستي ام نور كافي را برايم تامين مي كرد.صدايي مي آمد گويي كسي بدنبالم بود ترسيدم من يك زن پير تك و تنها در اين كوچه بزرگ برگشتم نور چوبدستي ام پشتم را روشن كرد و نورش را به صورت كسي انداخت كه به سرعت گريخت.او نقاب داشت مطمئن بودم.او يك مرگخوار بود.
همان جا ايستادم اما چيزي نشنيدم به آرامي و با تمام حواسم به راهم ادامه دادم.ناگهان صدايي از پشت سرم آمد صدا نزديك نبود اما رو به من صحبت مي كرد.سخنانش واضح نبود اما دو كلمه را بلند و رسا گفت:
آماده مرگ شو.
با من صحبت مي كرد.صدا رو به من بود اين را مطمئن بودم.پس از چند لحظه همان صدا به گوش رسيد كه فرياد زد:آواداكداورا
تمام وجودم را ترس گرفت يقين داشتم مرده ام.احساس كردم ذره ذره بدنم از من جدا مي شود و فاصله مي گيرد.قسمتهايي كه هنوز به من چسبيده بود به شدت درد مي كرد.پس از چند ثانيه احساس كردم كاملا آزادم،اما به هيچ وجه احساس خوبي نداشتم.كمي جلو تر رفتم.ناگهان تعجب كردم من تكان مي خورم؟به خودم نگاه كردم.كاملا شبيه قبلا خودم بودم با اين تفاوت كه رنگي نداشتم من شفاف و تقره اي رنگ بودم ديگر سرما را احساس نمي كردم.من يك روح شده بودم.

پايان فلش بك

آلبوس بالاخره آمد.ولي من نمي دانستم به او چه بگويم.مرا كه ديد لحظه اي سر جايش ماند.اما سعي كرد اوضاع را معمولي نشان دهد.
_سلام ويلهلمنا!
_سلام آلبوس!
_خوبي؟اوضاع جديد چطوره؟
_خوب نيست خيلي سخته.
حتي نمي توانستم گريه كنم بغضم در گلويم مانده بود.آلبوس مرا به دفترش برد و آنجا از من پذيرايي كرد اين ديدار در من تاثير بسزايي داشت از آن حالت قديمي خارج شده بودم.اما باز هم يك روح بودم.

پايان

6 از 10


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۵:۴۲:۰۵

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.