هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۰:۰۷ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#74

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
پسرک شانزده ساله با پوستی برنزه و چشمانی گود افتاده به راه افتاد.هوا بشدت سرد بود و اندام کشیده ولی ضعیف پسرک می لرزید.چنانچه فکر میکرد هرلحظه ممکن است دندان هایش از شدت برخورد با یکدیگر بشکنند.استیون به فکر فرو رفت:
شیون اوارگان ،ساختمانی مخوف که بار ها نام ان را شنیده بود.

صدای محکم اما ضعیف پدر بار دیگر در گوشش طنین انداخت :تنها چیزی که تو رو میکشه.... اون لوح طلسم شده ایه که توی شیون آوارگان مخفی شده ... و مطمئن باش اگر از این مخمسه زنده بیرون بیام خودم نابودت میکنم

صدای زوزه ی سگ های ولگرد رعبی ناگهانی در دل ساکنین دهکده می انداخت،بوی خونی که از جسد بلند شده بود پسرک را به یاد خاطره ای نه چندان خاکستری می انداخت و به دنیایی خارج از دنیای همنوعانش می برد.

دقایقی چشم بر هم نهاد ،با یاداوری چهره ی گرم و دوست داشتنی پدرش حس کرد که غمی سنگین جسم ضعیفش را سنگینی می دهد .قطره اشکی از لای مژگان پرپشتش بر روی گونه ی زمخت و افتاب زده اش چکید.

صدای جیغ بار دیگر استیون را از رویای شطرنجی اش بیرون کشید .
_اون مرده!
_نه چطور ممکنه؟دو قتل در یک دهکده اون هم پشت سر هم؟

استیون با لبخندی تلخ به جنازه ی زن برهنه ای که شقه شقه شده بود وروی سینه اش علامت پنج ستاره خودنمایی می کرد نگاهی کرد.خون از بازوان تکه تکه شده ی زن جوان جاری شده بود و پاهای له شده اش از جدا شده و در کنار جسم بیجانش قرار گرفته بود.
ماه کامل در میان اسمان می درخشید و راه تاریک دهکده را اندکی روشن می کرد.صدای زوزه ی شغال های گرسنه که فکر بلعیدن جنازه ی زن جوان را در سر می پروراندند در دهکده طنین انداخته بود.
دختر کوچکی که دستان خونینش حاکی از در اغوش کشیدن مادرش بود با صدایی که به زجه می ماند گفت :
_مامانم،نباید اونو ببرین.من مامانمو خیلی دوست دارم.من به مامانم قول دادم که نذارم هیچ وقت تنها بمونه.

اهالی با ترحم به دخترک نگاه کردند و بعد با ناراحتی در هوای سوزناک شب جنازه ی پاره پاره و دخترک را تنها گذاشتند. دخترک موهای خونین مادرش را بوسید و از حال رفت.

استیون با تلخی چشمانش را بست و زهرخندی زد . او این بار فارغ از دنیای فانی که در ان می زیست می رفت تا انتقام پدری را که عاشقانه دوست می داشت بگیرد.می رفت تا هیولایی که بر زندگی اش سایه افکنده بود نابود کند .می رفت به جستجوی شیی ارزشمند،به جستجوی لوح زرین..


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۰:۱۱:۳۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۸۷
#73

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
سوژه جدید


فلش بک

استیون پشت در ایستاده بود. با ترس دستش را به دیوار میفشرد تا از لرزش بیشتر پاهایش جلوگیری کند ، بوی تند خون از داخل اتاق به مشامش میرسید. صدای دورگه ای شروع به صحبت کرد ، صدایی که طنین خوف ناکش ، وحشت را در تک تک سلول های بدن هر کسی زنده میکرد : « این سرنوشتته .... باهاش روبرو شو ... »

صدای نالان و ملتمسانه پدرش به گوشش رسید ، و اینبار قلب استیون به درد آمد : « برای چی میخوای من رو بکشی ؟ فقط چون فکر میکنی من راه نابودی تو رو بلدم ... آره ... من میدونم ... تنها چیزی که تو رو میکشه اون لوح طلسم شده ایه که توی شیون آوارگان مخفی شده ... و مطمئن باش اگر از این مخمسه زنده بیرون بیام خودم نابودت میکنم ... »

صدای دورگه خشمناک فریاد زد : « متاسفم ... زنده نمیمونی ! »

فریادی از درد شنیده شد و از پی آن خنده وحشیانه موجود خون خوار در کل ساختمان طنین انداخت.

استیون دیگر دوام نیاورد ... هرچه بود باید با آن روبرو میشد ... در راه گشود و پای خود را در جوی خونی که در اتاق جاری بود گذاشت ...

اما ...

چیزی در اتاق نبود ... بجز ....

استیون جسد برهنه پدرش را میدید که یک ستاره پنج پر روی سینه اش کشیده شده بود و خون از آن جاری بود. و گردنش از دو طرف بریده شده بود و جویی از خون از آن فواره وار بیرون میزد. و بعد ... صورت سرد و چشمان مرده پدر ....

پایان فلش بک

تصویر مرگ پدرش هر لحظه واضح تر جلوی چشمانش زنده میشد ... بیش از یکسال از آن واقعه میگذشت و حالا ، آن موجود اهریمنی هرچه که بود ، بار دیگر در مسیر زندگی او قرار گرفته بود ...

به جسد روبرویش نگاه کرد ... آن کوچه همیشه خلوت حالا پر از آدم هایی بود که میخواستند ببینند چه اتفاقی افتاده است ... پلیس ماگلی محوطه را محصور کرده بود ... مردم در مورد قتل حرف میزدند و به ستاره پنج پر سینه مقتول و دو شکاف عمیق روی گردنش اشاره میکردند ... اما استیون شونزده ساله از همه این حرف ها فارق بود .... او حالا فقط به فکر نابود کردن این اهریمن نیستی بود ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه کلی : استیون تصمیم میگیری این اهریمن مجهول الحال رو نابود کنه ... موجودی که حتی نمیدونه کی یا چیه ! اون از خاطراتش استفاده میکنه و اون لوح طلسم شده رو از شیون آوارگان پیدا میکنه (مسلما به راحتی پیدا نمیشه چون مخفی شده ) و سپس سعی میکنه اهریمن رو پیدا کنه و نابودش کنه و در این راه اتفاقات گوناگونی براش میافته ...

مثل همیشه پست ها در این تاپیک وحشتناک نوشته میشه ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
#72

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
صدايي مهربان كه در آن ، خشمي عجيب نهفته بود از پشت سرش به گوش رسيد:
- به موقع اومدي دخترم...
آليشيا تقريبا با فرياد جواب داد: به من نگو دخترم. من دختر تو نيستم.
روح مادرش بود. موهايش اشفته بود و چشمان آبي رنگش سعي داشت در عمق نگاه آليشيا نفوذ كند. مدتي كوتاه سپري شد كه آليشيا آن را شكست.
- چرا اين كارها رو ميكني؟ چرا بايد مردم بي گناه اين دهكده رو...دخترت رو بكشي؟
روح لبخندي زد و گفت: دليلي نداره كه به تو بگم.
آليشيا با چشمان گريانش به روح زل زد:
- خواهش ميكنم. به من بگو. قبل از اينكه بخوايم با هم بجنگيم بگذار اين رو بدونم.
روح سري تكان داد و با وقار خاصي ، گفت:
- من از همه متنفرم. از همه...و برام فرقي نميكنه كه تو باشي يا يه غريبه. من از تمام آدماي دنيا بدم مياد. تو هنوز كوچيكي و نميتوني معناي تنفر رو درك كني.
آليشيا فرياد زد: من بچه نيستم و ميدونم تنفر چيه.
روح مادرش چشمانش را بست و مدتي بعد ، دو باره آن را باز كرد. اما اينبار ، آثار خشم در چشمانش ديده ميشد. مادر آليشيا ادامه داد:
- زماني كه پدرت مرد ، تو خيلي كوچك بودي و يادت نمياد كه من...اون موقع ها ديوانه شده بودم. همه...منو مسخره ميكردن...مدتي منو توي تيمارستان انداختن و با من مثل حيوون رفتار كردن. من فرياد ميزدم...جيغ ميكشيدم...ازشون كمك ميخواستم. اما...هيچ كس به من توجهي نميكرد. همه فكر ميكردن من ديوونه ام.
اشك در چشمان آليشيا و مادرش حلقه زد. آليشيا ميدانست كه مادرش گناهي نداشته و مردم او را آزار ميدادند ، اما از كاري كه مادرش كرده بود خوشش نمي آمد.
پس فرياد زد: اشتباه كردي. نبايد اين طور فكر ميكردي. نبايد تلافي ميكردي.
روح مادر آليشيا با لبخندي شيطاني گفت: اما من تصميم خودم رو گرفتم. ميخوام تلافي كنم. تلافي!
ناگهان حس عجيبي به آليشيا دست داد. از چشمان مادرش شرارت و تنفر ميباريد. اطرافشان پر از نور شد. نوري كه فقط آليشيا حس ميكرد.
در عمق نگاه مادرش چيزي به او نشان داد كه وقت رفتن شده. بايد بميري دخترم.
آليشيا فرياد زد: داري چي كار ميكني؟ تو واقعا ميخواي منو...منو بكشي؟
روح مادرش قهقه اي شيطاني زد و گفت: درسته. حالا بايد بميري. حالا بايد بميري و من تو رو شكست ميدم.
آليشيا گريه اش گرفت و با حالتي التماس آميز گفت: مادر؟ مادر؟
اما مادرش از او متنفر بود و به حرفهايش گوش نميداد. فقط ميخنديد و آليشيا را بيشتر به گريه مي انداخت.
ناگهان افكار عجيبي به سراغ آليشيا آمد. مرگ دوستانش. اينكه چه طور همه ي دوستانش ، يكي يكي طعمه ي او شده بودند و اين كه چه طور مادرش همه ي مردم مظلوم دهكده را كشته. فقط يك چيز در ذهن آليشيا ميدرخشيد: مادر من قاتله.
و بعد در بين نور عجيب و در حالي كه به چشمان آتشين مادرش زل زده بود ، در حالي كه اشك از چشمانش سرازير ميشد ، احساسي را كه داشت با نعره به زبان آورد:
- من ازت متنفرم مامان. ازت متنفرم.
در همين هنگام ، آن نورهاي درخشان از بين رفتند و روح مادر آليشيا به وحشت افتاد: چي؟ تو از من متنفري آليشيا؟
آليشيا كه گويي نيروي عجيبي او را وادار به حرف زدن ميكرد ، چشم در چشمان روح مادرش انداخت و گفت: ازت متنفرم.
ناگهان مادرش جيغ زد: نه! از من متنفر نباش.
- هستم.
- متنفر نباش!
- هستم.
آليشيا اين جمله را با اطمينان به زبان آورد و روح مادرش در عرض چند ثانيه ناپديد شد و آليشيا فقط ميتوانست آثار وحشت را در چهره ي او ببيند. غار ساكت شده بود. آليشيا مدتي آنجا نشست و گريه كرد و بعد از گذشت مدتي ، از جا بلند شد و به طرف دهكده به راه افتاد. او مرگ را شكست داده بود. او نمرده بود. آليشيا خوشحال بود و ميدانست مرگ هيچ وقت به آنجا باز نميگردد. هيچ وقت. و در تاريكي شب وارد جاده ي طولاني شد. تنها ، قرص ماه بود كه فضاي اطراف را روشن ميكرد و تنها ، آليشيا بود كه دليل شكست مرگ را ميدانست: تنفر. و بعد ، با آسودگي خيال نگاهي به قرص ماه انداخت. همه چيز درست شده بود.
پايان


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
#71

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
صدايي نيامد، بوي تند خون و همچنين هواي گرفته آنجا آليشيا را آزار مي داد و او را نگران تر مي كرد. به آرامي پا در غار گذاشت و چوبدستي اش را روشن كرد.

قدم هايش را آهسته بر مي داشت و چهره ي مضطربش را دائما"به اطراف مي چرخاند تا همه جا را از نظرش بگذراند. هر چه جلو تر مي رفت عصبي تر مي شد ناگهان صدايي آمد:

- آليــــــشيـــــــــا...آليــــــشيـــــــــا
صدا از دور مي آمد، خيلي دور كمي ترسيد اما دوباره با تمام قوا به حركت ادامه داد به اواسط غار كه رسيد صداي چكه كردن آب به گوش رسيد چوبدستي اش را به سمت ديواره غار گرفت.

همه جا قرمز بود و اين صداي چك چك خون بود. آليشيا خسته شده بود دوباره فرياد زد:

- خودتو نشدن بده.
- آليــــــشيـــــــــا...آليــــــشيـــــــــا

همهان صدا دوباره آمد اما نزديك تر...خيلي نزديك تر بود. آليشيا بازهم جلوتر رفت تقريبا به انتهاي غار رسيده بود، به ساعتش نگاه كرد ساعت سه دقيقه به هشت را نشان مي داد.

دوباره نور چوبدستي اش را به ديواره انداخت، نوشته اي ديد اما ريز بود...نزديك تر رفت، با خون نوشته شده بود به سختي آنرا خواند:"ساعت هشت همينجا منتظرم باش دخترم امشب تو بايد بميري"

آليشيا بار ديگر آنرا خواند باورش نمي شد اهريمن او را دخترم صدا زده بود، او بايد همان جا مي ماند، نفس كشيدن برايش مشكل بود اما چاره اي نداشت بازهم فكر كرد كه: چطور آن ظالم كه روزي مادرش بوده او را دخترم خطاب كرده بود.

دوباره به ساعتش نگاه كرد:تيك...تيك...تيك ساعت هشت شده بود.


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۱۳:۵۴:۴۵

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷
#70

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
با عرض پوزش من برای حفظ سوژه پاراگراف آخر پست پرفسور گراپلی رو نادیده میگیرم !
<><><><><><><><><><><><><><><><>
آلیشیا گفت : « کسی با من نمیاد ! من امشب تنها به اونجا میرم ... »
- « ... ولی ... »
- « ولی نداره آلفرد ! من اجازه نمیدم کس دیگه ای درگیر از بازی بشه ! و تو آلفرد ! تا با این چشمات چطور میخوای بیای ! تو فقط مایه ... »

آلفرد با صدایی شکسته ادامه داد : « ... من فقط مایه دردسرم !» و سرش را پائین انداخت. آلیشیا فرصت دلجویی کردن نداشت ، رو به گراپلی بلانک کرد و گفت : « و شما پرفسور ... من اجازه نمیدم جونتون رو به خطر بندازین ! من اون اهریمن رو میشناسم ! امشب فقط من به مبارزه دعوت شدم ! این سرنوشت منه ! این آخر بازیه ! من امشب میرم و اگر کسی دنبالم بیاد به وجدانم قصم که خودم طلسمش می کنم ! امشب باید همه چیز تموم بشه ! »

آلیشیا بلند شد و در را باز کرد و بدون اینکه به فریاد آلفرد که « بگو اون اهریمن کیه ! » پاسخ دهد از خانه خارج شد و به سمت کوه های شمالی هاگزمید به راه افتاد ...

هوا کم کم داشت تاریک میشد و ساعت آلیشیا هفت و نیم را نشان میداد که توانست پله دیگری از کوه را فتح کند و درست در مقابلش دهانه غار تاریکی دیده شد ... نسیم در موهایش میپیچید و بوی نم و خون را از داخل غار به او می رساند. قدمی جلو گذاشت و فریاد زد : « خودت رو نشون بده ... »

...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۸ ۱۷:۱۲:۲۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷
#69

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
باور كردن اين موضوع برايش مشكل بود.هر چه فكر مي كرد نمي توانست به خود بقبولاند كه مادرش در پي كشتن اوست آن هم امشب اما واقعيت داشت.
بايد اين موضوع را با كسي در ميان مي گذاشت.از گروه آنها چهارنفر مانده بود:خودش،نيكلاس،آلفرد و پروفسور گرابلي پلنك.نيك زنده بودنش معلوم نبود.آلفرد هم نابينا شده بود پس مي ماند خودش و گرابلي.كمي فكر كرد بايد موضوع را با پروفسور و آلفرد در ميان مي گذاشت.كاري از آلفرد بر نمي آمد اما بايد او را در جريان مي گذاشت.
نگاهي به آنها كرد پروفسور از آلفرد پرستاري مي كرد.آلفرد نيز دراز كشيده بود و سگش هاكو را ناز مي كرد به طرف آنها رفت و گفت:
- پروفسور،آلفرد يه موضوعيه كه بايد بهتون بگم.
آلفرد:آليشيا،چي شده از نيك خبري شده؟
- نه،من امروز صبح دوباره به خونه ي اون مرد كه ديشب كشته شد رفتم.
گرابلي:خوب؟
- پروفسور ديشب شما اونجا نبودين اما مرگ يه چيزايي با خون نوشته بود.
آلفرد:اما تو اونها رو براي من خوندي،نه؟
- آره،اما...اما نتونستم همه رو بخونم آخه خيلي تاريك بود.امروز كه رفتم همه اونها رو خوندم.
آلفرد:جي نوشته بود؟
- نوشته بود:"به زودي...بر خواهم گشت و اينبار سراغ تو خواهم آمد..." اينا رو ديشب تونستم بخونم ولي امروز با خطوط ريز تري نوشته بود"امشب ، همان ساعت ، همان غار ..."
گرابلي:نمي خواهي بگي كه منظور از "تو"خودتي،نه آليشيا؟
- من تقريبا مطمئنم.بخصوص كه عبارت همون غار رو هم استفاده كرده به نظر شما چي كسي جز من مي تونه باشه؟
گرابلي:مي تونه...مي تونه...
و ديگر نتوانست جلوي خود را بگيرد و شروع به گريه كرد.او تازه متوجه ماجرا شده بود خيلي ناراحت بود.آلشيا او را دلداري مي داد و آلفرد نيز دست از ناز كردن سگش برداشته بود و به فكر فرو رفت اما ناگهان گفت:
- ما بايد به جنگش بريم.آليشيا تو مي توني از پسش بر بياي ما هم كمكت مي كنيم.

ساعت 7 همان شب
آن سه نفر با احتياط وارد غار شدند هر سه براي يك هدف آمده بودند:نابودي مرگ.
غار تاريك بود و بوي خون آنها را آزار مي داد.ولي آنها با شجاعت جلو مي رفتند.


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۸ ۱۴:۱۲:۱۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
#68

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اشعه های خورشید از پشت کوه های شمال شرقی دهکده ، بر سقف خانه های خاموش و سرد هاگزمید می افتاد.

در یکی از خانه ها چوبی ، آلیشیا که نزدیک صبح خوابش برده بود ، بعد از یکی دو ساعت آرامش با روشنی روز دوباره بیدار شد و دوباره افکار احمقانه ای به سرش هجوم آورد : تهدید به مرگ ، اتفاقی که قرار بود بیافتد ! قربانیان قبلی و بعدی ! خطر مرگی که تهدیدش می کرد و مادری که کمر به قتل فرزندش می بست !

سرش را تکان داد تا این افکار از سرش خارج شود. با ناراحتی نگاهی گذرا به اطراف اتاق کرد. آلفرد در تخت دیگری همان حوالی خوابیده بود و پارچه تمیزی توسط پروفسور گرابلی پلنک بر چشمان سوراخ شده اش بسته شده بود !

آلیشیا آرام بلند شد و آهسته در را باز کرد و از خانه خارج شد. کوچه سرشار از احساس ترس و انتقام بود. خالی و بدون اینکه کسی جرات بیرون آمدن از خانه اش را داشته باشد. کمی بالاتر در خانه پیرمرد هنوز باز بود. احتمالا جسد او هم مانند دیگران غیر قبل حرکت شده بود !

آلیشیا با ناراحتی راهش را کج کرد و به سمت خانه رفت. در را آرام هل داد. بوی خون و بوی خفیف ترشی که از جسد بلند میشد در مشامش پیچید. آرام در را باز کرد و وارد شد. چشمان سوراخ شده ، بدن برهنه و غرق خون و چهار انگشت قطع شده پیرمرد وحشت زده اش کرد. آن صحنه در روز خیلی تاثیر گذارتر از شب بود.

کمی جلو رفت و روی زمین نشست. حالا می توانست خطوط دیشب را بخواند ، نور روز خط کوچک تری که دیشب غیر قابل خواندن بود را واضح کرده بود :
« امشب ، همان ساعت ، همان غار ... »

با وحشت به عبارات خیره شد. به ساعتش نگاه کرد ، حدود نه صبح بود. آن شب بارانی را به یاد آورد. یادش می آمد که هوا تازه تاریک شده بود ، شاید یک ساعت ! احتمالا ساعت حدود هشت شب بوده ! غار را به یاد آورد و زیر لب گفت : « باید خودم رو به اونجا برسونم ... »

...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۱۶:۱۵:۵۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
#67

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
ماموريت دسته ي اوباش:
- خب شايد ما بتونيم به وسيله ي سگت نيكلاس رو پيدا كنيم.
آلفرد با عصبانيت گفت: اما ما كه نميتونيم اين جا رو ترك كنيم. خودت كه بهتر ميدوني.
آليشيا گفت: لازم نيست اينجا رو ترك كنيم. ما الان به كمك نيكلاس احتياج داريم. شايد پرفسور بتونه به ما كمك كنه.
پرفسور گرابلي پلنك لبخندي زد و گفت: باعث افتخار منه كه به شما كمك كنم.
آليشيا لبخندي زد و گفت: ما ازتون ميخوايم كه سگ آلفرد رو پيدا كنين. دوستمون ، نيكلاس همراه سگمونه و ما هم نميتونيم از اين دهكده خارج بشيم. چون مردم به ما احتياج دارن. ما واقعا نميدونيم اون كجاست...
پرفسور گرابلي پلنك خنده اي كرد و گفت: بسيار خب! شما ميتونين روي من حساب كنين.

شب شده بود و تمام اهالي دهكده ، در خانه هايشان خوابيده بودند. فقط و فقط آليشيا بود كه خوابش نميبرد. آليشيا و آلفرد در كلبه ي چوبي آليشيا بودند و هر دو ، بدون هيچ حرفي به پنجره ي كلبه زل زده بودند.
- كمــــــــك!كمــــــــــك!
اين فرياد ، به قدري بلند و هراس آور بود كه تمام مردم دهكده را طرف خود كشاند. آليشيا و آلفرد هم با نگراني از كلبه بيرون آمده و در بين هياهوي مردم ، صاحب صدا را پيدا كردند.
اين فرياد ، به زني جوان تعلق داشت كه محكم به سر و صورت خود ميزد و گريه ميكرد.
- چي شده؟
زن در حالي كه سعي ميكرد خود را آرام كند ، گفت: اون پيرمرد بيچاره...مرد!
و با انگشت به خانه اي اشاره كرد كه در انتهاي خيابان قرار داشت.
آليشيا و آلفرد و بقيه ي اهالي دهكده ، به طرف خانه دويدند. يكي از اهالي ، در را به آرامي باز كرد.
درست در گوشه ي سمت چپ اتاق ، پيرمردي با چهره اي غرق در خون روي زمين افتاده بود. چند نفر با ديدن اين صحنه ، حالشان بد شد و از كلبه بيرون دويدند.
اما آليشيا و آلفرد به طرف پيرمرد رفتند.
با لكه هاي خون ، روي زمين كلمه ي مرگ به چشم ميخورد.
اشك در چشمان آليشيا جمع شد. نميخواست باور كنه كه مادرش دست به چنين قتلي زده. يك پيرمرد بي گناه توسط مادرش كشته شده!
ناگهان آلفرد با صداي بلند گفت: هي! اونجا رو ببين!
آليشيا به جايي نگاه كرد كه آلفرد به آن اشاره كرده بود. روي قسمتي ديگر از زمين ، با لكه هاي خون اين كلمات نوشته شده بود: به زودي...بر خواهم گشت و اينبار سراغ تو خواهم آمد...
اما ديگر بقيه ي كلمات به چشم نميخورد. لكه هاي خون ، فقط همين كلمات را نشان ميدادند.
- منظورش چيه؟
آليشيا با كنجكاوي ، دوباره كلمات را خواند. مادرش ميخواست چه كسي را بكشد؟ منظورش از كلمه ي* تو* چه كسي بود؟ من؟...من؟
ناگهان سرگيجه اي عجيب به سراغش آمد.
- چي شد؟ حالت خوبه؟
اما او چيزي نگفت و فقط از كلبه خارج شد و آلفرد هم به دنبالش آمد.
تمام مردم دهكده بيرون از كلبه جمع شده بودند. آليشيا به آرامي در گوش آلفرد زمزمه كرد: درباره ي اون كلمات چيزي به مردم نگو!
- آخه چرا؟
آليشيا با عصبانيت به آلفرد دستور داد: همين كه گفتم!
يكي از زنان دهكده به طرف همان زن جوان رفت كه مشغول گريه كردن و ناليدن بود. زن به آرامي پرسيد: دقيقا چه اتفاقي افتاد؟ ميتوني توضيح بدي كه...
اما زن جوان به ميان حرف او پريد و گفت: بله! من اين پيرمرد رو ميشناختم. پيرمرد خوبي بود. تنها زندگي ميكرد و معمولا كسي نبود كه ازش مراقبت كنه. براي همين هم ، من بعضي از شب ها ميرفتم و بهش سر ميزدم. اما امشب...وقتي در رو باز كردم ديدم اون پيرمرد همونجا افتاده و مرده!
و بعد از گفتن اين جمله ، سيل اشك از چشمانش سرازير شد.
آليشيا آب دهانش را به سختي قورت داد و بعد ، در حالي كه مرتب اشك ميريخت به طرف خانه يشان دويد. پشت سرش هم آلفرد آمد.
- آليشيا؟ تو حالت خوب نيست. چرا اين قدر گريه ميكني؟ تو كه اون پيرمرد رو نميشناختي؟ چرا...
آليشيا به ميان حرف آلفرد پريد و گفت: اون داره همه رو ميكشه...همه رو..ما اومديم اينجا تا مرگ رو نابود كنيم. نه اينكه بشينيم و تماشا كنيم كه مردم دارن يكي يكي توسط اون كشته ميشن. توسط اون...
آليشيا صورتش را از آلفرد برگرداند تا چند قطره ي ديگر اشك بريزد.
- خب....ما بايد چه جوري باهاش مقابله كنيم؟
آليشيا مدت كوتاهي فكر كرد و بعد گفت: من فكر ميكنم مرگ ميخواست با گفتن اون جمله يه چيزي رو بهمون بفهمونه!
آلفرد گفت: كه چي؟ اون جمله ميتونه خطاب به هر كسي باشه! منظورش از * تو * ميتونه خيلي ها باشه!
آليشيا مدتي ساكت ماند و بعد با نگراني گفت: اما من فكر ميكنم اين جمله خطاب به منه! شايد من خل شده باشم ، ولي...حس عجيبي دارم. حس ميكنم مرگ داره بهم هشدار ميده كه نفر بعدي منم و بايد خودم رو آماده كنم. براي...براي مقابله با اون!
آلفرد ديگر چيزي نگفت و فقط به چهره ي ناراحت او زل زد. آليشيا واقعا اطمينان داشت كه مرگ سراغ او خواهد آمد. مادرش...ميخواست با دخترش بجنگه و اونو بكشه. اما چرا؟ اگه اين حرف آليشيا درست باشه ، كدام يك پيروز خواهند شد؟
در همين موقع ، در كلبه باز شد و پرفسور گرابلي پلنك وارد خانه شد. به همراه سگ با وفاي آلفرد.
- هاكو!
سگ با خوشحالي به طرف آلفرد دويد.
پرفسور با ناراحتي گفت: دوستتون همراهش نبود. هرچي گشتيم نتونستيم پيداش كنيم. متاسفم...ولي من شاهد قطرات خوني بودم كه اونجا ريخته شده بود.
آليشيا فرياد زد: اوه! نــــــه!
و شروع به گريه كرد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#66

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آليشيا از فكر آخري كه به ذهنش خطور كرده بود لحظه اي آرام و قرار نداشت.يك بار اوضاع را بررسي كرد:
سوزي مرده،نيكلاس معلوم نيست كجا مونده(بودن يا نبودن مسئله اين است)من زنده ام،آلفرد هم تا پنج دقيقه ديگه...فرت(ترجمه معلوم نيست زنده مي ماند يا دار فاني را وداع خواهد گفت)
پس از بررسي اوضاع سعي مي كنه جيغ نكشه.چون شانسشون براي پيدا كردن و از بردن مادرشون هر لحظه كمتر شده.ناگهان آلفرد صدايي را از گلوي مبارك خوارج مي كنه:
آآآآههههههههههههههييييييييييييي(افكت آه از روي درد)
_آلفرد بيدار شو...صدامو مي شنوي. خواهش مي كنم.
_آليشيا تويي؟نيك و سوزي كجان.
آليشيا رو شو به جمعيت مي كنه و ميگه:
داخل شما كسي بلده پرستاري كنه؟
ناگهان زني كوتاه و لاغر اندام بلند ميشه و ميگه:
بله من در جواني پرستاري مي كرده ام.
_شما كي هستيد؟...پروفسور گرابلي پلنك خودتون هستيد؟
_بله.شما هم بايد بانو اسپينت باشيد؟
_بله پروفسور.
و آليشيا ديگه نتونست خوشحالي خودش رو پنهان كنه و با حالت از گرابلي پذيرايي كرد.گرابلي خودش رو به سرعت رسوند بالاي سر آلفرد.
آليشيا:پروفسور شما اينجا چيكار مي كنيد؟
گرابلي:داستانش طولانيه بعدا بهت مي گم.اين آقا اسمش چيه؟
_آلفرد.
_خيلي بد جوري زخمي شده.من تا حالا از اين كارا نكردم زخم هاي كوچيكتر رو بلدم اما.....حالا سعي خودمو مي كنم.
آليشيا دوباره برگشت به فكر اوليش.ودوباره افسرده شد،نيكلاس هر جا بود بايد پيدا مي شد الان تقريبا همه اهالي هاگزميد اينجا هستند.ولي اون تنهايي كجا مي تونه رفته باشه و ناگهان فكري به ذهنش رسيد و به سمت آلفرد رفت:
آلفرد سگ تو با نيكلاس رفته؟
_آآآخخخ.آ..ر..ه
و...
------------------------------------------
پ.ن:آوردن گرابلي پلنك به داستان به دليل كم بود نقش اول ها بود.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷
#65

وندلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۳۸ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
آلیشیا فورا به سمت آلفرد حرکت کرد و از افتادن آلفرد روی زمین جلوگیری کرد ولی خودش هم اونقدر خسته بود که نتونست روی پاهاش بایسته. تنها کاری که تونست بکنه این بود که همچنان که آلفرد رو گرفته بود آروم روی زمین نشست.

مردم با دهانی باز و وحشت زده به آلیشیا نگاه کردند و در انتظار بودند تا حداقل یک جمله از آلیشیا بشنوند.
آلیشیا نمیتونست زیاد صحبت کنه فقط در یک جمله گفت که اون اهریمن هر بار به بدن یکی از دوستانش رفته و بقیه رو به قتل رسونده.
اون نتونست بگه که اون روح، روح مادرش بوده. حتی نمیتونست تصور کنه که مردم بعد از شنیدن این موضوع چه واکنشی نشون میدن. مردمی که عزیزانشون بوسیله اون روح از بین رفتن. نه... نه. مردم نباید بفهمند که اون روح، روح مادر آلیشیاست.


مردمی که در میدان جمع بودند هیچ چیزی نمی گفتند. در واقع اونها می ترسیدند. می ترسیدند که نکنه همین حالا که با نزدیک ترین دوستشون مشغول صحبت هستند بوسیله دوستشون به قتل برسند یا حتی خودشون عامل از بین رفتن عزیزانشون باشند.

آلیشیا نیکلاس رو کاملا از یاد برده بود. به فکر راهی بود تا بتونه مردم رو نجات بده. از اینکه عامل تمام این جنایات مادر اونه احساس گناه میکرد.
آلیشیا گفت:
من یه پیشنهاد دارم. برای اینکه همدیگر رو بتونم بشناسیم تا اهریمن بین ما نباشه و اونم اینه که هر وقت همدیگر رو دیدیم به مدت چند ثانیه تو چشم هم خیره شیم. این کمک میکنه که اگه یه وقت اهریمن تو جسم کسی رفته بود فورا بتونیم اونو بشناسیم تا نتونه به کسی آسیب برسونه.

مردم از این پیشنهاد جا خورده بودند. ولی چاره ای نداشتند که قبول کنند.
آلیشیا ادامه داد: و دیگه اینکه ما باید با هم باشیم، در یک مکان، اینطوری خطر کمتری ما رو تهدید می کنه.
حالا دو نفر از مردان دهکده به کمک آلیشیا رفتند و آلفرد رو بلند کردند و اون رو به زیر سایه بانی کنار میدان بردند

حال آلیشیا تقریبا جا اومده بود ولی هنوز خسته بود، اونقدر خسته بود که میتونست دو روز تمام رو بخوابه. به فکر یه جای گرم بود، یه وان پر از آب گرم که خستگی رو از بند بند استخوان های آدم بیرون میاره... تو همین فکر ها بود که یهو به یاد نیکلاس افتاد.

- چرا اون هنوز نیومده؟ یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟ یعنی هنوز زنده است؟ نکنه به دست مادرم افتاده باشه؟...
این فکر آخری لرزه ای در اون بوجود آورد.
- اگه به دست اون افتاده باشه چی؟ وای. یعنی یه جنایت دیگه. نه . دیگه نمیتونم تحمل کنم. باید جلوش رو بگیرم.


ویرایش شده توسط وندلین در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۲۱:۲۲:۲۹
ویرایش شده توسط وندلین در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۲۱:۲۵:۰۹

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.