هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
هافلپاف و راونکلاو

نور مهتاب محوطه ی قلعه را روشن کرده بود و جز صدای خش خشی که در اثر وزش ملايم باد از شاخه ی درختان بر می خاست صدای ديگری به گوش نميرسيد، تا اينکه هوهوی جغدی سکوت شب را شکست...
- اَه، لعنتی!
- هه هه هه... ميدونه کجا بايد چلغوز کنه! آخ! چرا ميزنی؟
مرلين با غيظ به آلبوس چشم غره رفت، کثافت پرنده را از صورتش پاک کرد و غلت زنان خود را از زير حلقه ها کنار کشيد.
اعضای تيم هافلپاف بعد از آخرين تمرين خود برای مسابقه در برابر راونکلاو زمين کوييديچ را ترک نگفته و در آن لحظه به پشت بر روی چمن های يخ زده دراز کشيده بودند. دنيس اصرار داشت بازيکنان تيمش را از هيجان و تشويشی که مثل هميشه در روز قبل از مسابقه بر جو داخل قلعه سايه افکنده بود دور نگه دارد؛ حتی به قيمت تبديل شدنشان به تنديس های يخی، زيرا ماه فوريه و هوا فوق العاده سرد بود!
پیوز دستش را تکيه گاه سرش قرار داد و در حالی که به ستاره های چشمک زن اشاره ميکرد گفت:
- اون ستاره ها شکل يه گورکنو درست کردن، اين يعنی ما مسابقه ی فردا رو میبریم!
- انقدر خرافاتی نباش! اونا هيچی... شما هم چيزی که من می بنيمو می بينيد؟
يک شیء نورانی که ابتدا به نظر می رسيد شهابی دنباله دار در پهنه ی آسمان باشد اکنون به سمت زمين، درست جايی که آنها خوابيده بودند می آمد. همه مانند هيپنوتيزم شده ها به آن خيره نگاه ميکردند و قبل از آنکه کسی قادر به انجام هيچ عکس العملی باشد سنگ آسمانی يکراست به درون دهان باز دنيس افتاد.
چشمهايش گشاد و چهره اش کبود شد. نه چيزی گفت و نه به منظور خارج کردن آن جسم سرفه ای کرد. اريکا که بر خلاف دنيس مانند ارواح سفيد شده بود و از ترس نفس نفس ميزد گفت:
- يکي بزنه پشتش! شايد داره خفه ميشه!
اسکور داوطلب شد و چنان به پشت دنيس کوفت که اگر يک هيپوگريف جای او بود با اين ضربه دو بار به دور زمين کوييديچ می دويد. پس از چند ثانيه دنيس از حالت خلسه خارج شد، جايی که اسکور ضربه زده بود را لمس کرد و نگاه ستيزه جويش را به او دوخت.
شترق!


- يه بار ديگه بگيد دقيقاً چه اتفاقی افتاد؟
- لودو تو هم ديگه شورشو در آوردی! موضوع پيچيده ای نيست که! يه شهاب از آسمون افتاد تو دهن دنيس و...
مرلين به اسکور اشاره کرد که نيمی از بچه ها دوره اش کرده بودند اما طلسم هيچکدام برای به هوش آوردن يا حداقل درمان کبودی بزرگ زير چشمش کارگر نمی افتاد.
آنها در تالار عمومی هافلپاف بودند. اعضای تيم، خسته و کوفته تر از هميشه به نظر ميرسيدند. عبور دادن دنيس از ميان تجمع دانش آموزان در سرسرای ورودی يک مصيبت بود! او نسبت به کوچکترين تماس واکنش نشان ميداد در نتيجه بچه ها برای کنترلش از حمله به تک تک دانش آموزانی که سهواً به او تنه ميزدند بيشتر از تمامی تمرين های کوييديچ عمرشان انرژی به خرج داده بودند.
با اين اوصاف حتی فکر طی کردن مسافت طولانی تر تا درمانگاه و به خطر انداختن جان خود مادام پامفری بچه ها را به وحشت می انداخت.
سرانجام لودو از جايش برخاست و زمزمه کرد:
- من اسکورو ميبرم درمانگاه. شما هم خودتون يه فکری به حال اين قضيه بکنيد...!
اريکا نيز در حالی که رد اشک بر روی گونه هايش برق ميزد برای آخرين بار به دنيس نگاه کرد و هق هق کنان راه خوابگاه را پيش گرفت.
پس از آن تالار با سرعتی باور نکردنی خالی شد، هيچکس دوست نداشت با دنيس تنها بماند. او که بی اعتنا به پچ پچ ها و نگاه هراسان بچه ها کنار شومينه نشسته بود حتی معصوم تر از گذشته به نظر ميرسيد، البته در صورتی که اسکور را به عنوان شاهد زنده - يا شايد نيمه زنده - از قدرت جديد و عجيبش بر جای نگذاشته بود!


هنگامی که آسمان پولک دوزی شده شب جای خود را به گنبد نيلگون صبحدم داد و پرتوهای زرين خورشيد باری ديگر دست نوازش بر سر برج و باروهای قلعه کشيد جنبش خاص روزهای مسابقه در تالار تمام گروه ها محسوس بود.
دانش آموزان گريفندور و اسليترين بی طرفانه در مورد مسابقه ی آن روز بحث و راونکلاوی ها اعضای تيمشان را تا سرسرای بزرگ بدرقه ميکردند. و اما در تالار هافلپاف...
- اون هيچ مشکلی نداره!
- جدی؟! پس چرا از ديشب تا حالا مثه يه تيکه گوشت افتاده اينجا؟
- نگاه کنيد، خودشو خيس کرده... حتی ديگه نميدونه مرلينگاه يعنی چه!
- اينجوری حرف نزنيد!
- ما نميتونيم اونو به زمين بازی ببريم!
- اوه، يه فکر خوب... چطوره بگيم آدم فضايی ها تسخيرش کرده ن؟
- مزخرف نگو! اون کاپيتانمونه!
- اگه تو زمين يه بازدارنده بهش بزنن علاوه بر کاپيتان، قاتل هم ميشه!
تمام بچه ها به جان يکديگر افتاده بودند. بعد از آن همه تمرين، از دست دادن کاپيتانشان آخرين چيزی بود که انتظارش را داشتند.
- خيلی خب، همه آروم باشيد! ما بدون مدافعی که کاپيتانمون هم هست هيچ شانسی نداريم! مجبوريم دعا کنيم تا يه ساعت ديگه دنيس... به حالت عادی خودش برگرده.
وضعيت اعضای تيم بغرنج تر از آن بود که به موضوع پيش پا افتاده ای مثل صبحانه فکر کنند و تصميم گرفتند زودتر خود را به زمين کوييديچ برسانند. در طول راه دنيس مانند کودکی که همراه مادرش به گردش آمده باشد کنجکاوانه محيط اطراف را از نظر ميگذراند؛ در واقع رفتارش به گونه ای بود که نظريه ی تسخير آدم فضايی ها چندان دور از تصور به نظر نمی آمد!


- ... وحالا اعضای دو تيم وارد زمين ميشن. راونکلاوی ها به کاپيتانی گابریل دلاکور و هافلپافی ها به کاپيتانی... جالبه، مثل اينکه دنيس رداشو برعکس پوشيده و الان اسکور، مهاجم تيم به کمکش ميره! البته وضع خود اسکور هم چندان بهتر نيست و من حتی از اينجا ميتونم کوفتگی صورتشو به وضوح ببينم...
صدای قهقهه ی دانش آموزان اسليترين و فريادهای تمسخرآميز گريفندوری ها در گوش اعضای تيم هافلپاف می پيچيد. در مقابل راونکلاوی هايی که با شور و هيجان تيمشان را تشويق ميکردند جايگاه طرفداران آنها ساکت و بی جنب و جوش بود - برای چه بايد به خود زحمت تشويق تيمی را ميدادند که از همان ابتدا بازنده به حساب می آمد؟
اریکا با مادام هوچ صحبت کرد تا اگر ممکنه دنیس و اسکور جای خود رو عوض کنند و دنیس مهاجم باشد. تصور اینکه دنیس بادارنده ها رو از هم بدرد وحشتناک بود...
- ... مادام هوچ از کاپيتان های دو تيم ميخواد که با هم دست بدن و... باز هم حرکتی عجيب از تيم هافلپاف که به جای دنيس، مرلين مک کينن به طرف دلاکور ميره!
- مک کينن، اگه نميدونی بايد بگم قانون اينه که کاپيتانها با هم دست بدن!
- ميدونم، اما دنيس الان نميتونه! اون...
او بی هدف دستانش را در هوا تکان داد و هنگامی که کلام ياريش نکرد با حالتی ملتمسانه به مادام هوچ خيره شد.
- خيلي خب! زودتر بريد جلو و با هم دست بديد!
مرلين سپاسگزارانه لبخند زد و همانطور که دست گابر را می فشرد به آرامی گفت:
- اگه من جای شما بودم امروز هيچ بازدارنده ای رو به طرف دنيس پرت نميکردم!
گابر دستش را رها کرد و با لحنی کنايه آميز جواب داد:
- حتماً!
فلور دولاکور نيز چماقش را به شانه انداخت و گفت:
- امروز بامزه شدی مک کينن!
مرلين لخ لخ کنان بازگشت تا در صف تيمش قرار گيرد و زير لب گفت:
- وقتی دنيس له و لورده ت کرد بهت ميگم بامزه کيه!
- ... بالاخره مادام هوچ در سوتش ميدمه و بازيکن ها به پرواز در ميان!
"بازيکن ها به پرواز در ميان!" آنها چگونه از دنيس که حتی حرف زدن را فراموش کرده بود انتظار داشتند سوار بر جاروی پرنده اوج بگيرد؟
- ... اين يکی ديگه واقعاً خنده داره! هر سه مهاجم هافلپاف هنوز روی زمينن! مک کينن و اریکا دارن به دنيس ياد ميدن که چطور روی جارو بشينه...!
- ببين، خيلی آسونه... جاروتو اينجوری بگير بعد بشين روش... اریکا کمکش کن، فقط مواظب باش زياد محکم نگيريش! ببين، اينجوری ميشينی که سر نخوری بعد خيلی راحت... به نظر تو اين اصلاً چيزی ميفهمه؟!
دنيس که تا آن لحظه بدون هيچ اثری از درک صحبتهای مرلين به او نگاه ميکرد حدقه ی چشمانش را به سمت جارويش چرخاند، چند ثانيه به آن خيره ماند و ناگهان با سرعت عملی باور نکردنی سوارش شد.
- اوه، آفرين! خب حالا بايد...
اما دنيس از زمين بلند شده بود.
- هی! هی صبر کن! داری از محوطه ی تعيين شده خارج ميشی... وايسا!
مرلين و اریکا که مات و مبهوت مانده بودند با دستپاچگی سوار جاروهايشان شده و خود را به دنيس رساندند. آنها بسيار محتاطانه و در حالی که سعی ميکردند سبب تحريک او نشوند ردايش را گرفتند و به ميانه ی زمين کشاندند.
- ببين، تو فقط همينجا بمون، خب؟ اگه توپ قرمز, سرخگون اومد سمتت بزن تو دروازه راون باشه؟
- ... بالاخره مهاجم های هافلپاف هم وارد بازی ميشن تا دو گلی که لونا لاوگورد در اين فاصله وارد حلقه های دروازه شون کرده رو جبران کنن. سرخگون در دست های آلفرده... اونو به تره ور واگذار ميکنه...
تره ور می رفت که برای سومين بار حلقه های پیوز را باز کند اما بازدارنده ی اريکا، صفيرکشان پيش رفت و با برخورد به بازوی او مانع اين کار شد. سرخگون به دور خود چرخيد و چرخيد - و در دستهای دنيس قرار گرفت.
- ... يه موقعيت بادآورده که دنيس با استفاده از اون ميتونه يکی از دو گل خورده رو جبران کنه... و خب، با توجه به رفتاری که کاپيتان هافلپاف امروز از خودش نشون داده اينکه الان هم معلق در هوا به سرخگون زل زده چندان عجيب...
صدای لی جردن خاموش شد و سکوتی ابهام آميز کل ورزشگاه را در خود فرو بلعيد. دنيس چنان سرخگون را پرتاب کرده بود که همچون لکه ای سرخ رنگ و حتی سريع تر از گوی زرين مسابقه وارد دروازه ی راونکلاو شد.
و به اين ترتيب استراتژی جديد تيم هافلپاف رقم خورد. تنها کاری که مهاجمان تيم بايد انجام ميدادند رساندن سرخگون به دنيس بود. گابریل، دروازه بان راونکلاو نيز پس از يک بار که همراه با سرخگون به درون حلقه ها پرتاب شد ديگر در برابر آن مقاومتی نکرد و تنها برای حفظ جانش خود را از مسير آن کنار کشيد.
- ... مک کينن، زادینگ، دنيس... گل! لاوگود، دوباره مک کينن، دنيس... گل! آلفرد، زادینگ، دنيس... گل! ...
تماشاچيان هافلپاف به وجد آمده بودند. سرخگون به مانند شبحی تار و کوچک در مسيری مثلثی شکل حرکت ميکرد و لی جردن به جز اعلام نام بازيکنان و گل هايی که پشت سر هم به ثمر ميرسيد فرصت گزارش ساير وقايع و حتی نتيجه ی کلی بازی را نداشت.
فلور دولکور نگاهی به تخته ی امتيازات انداخت و خشمش را بر سر بازدارنده ای که از ابتدای بازی، بارها به طرف دنيس پرتاب کرده و به خطا رفته بود خالی کرد.
- ... تره ور، زادینگ، دنيس، گل! ... بلک، مک کينن، دنيس... اوه! يک توپ بازدارنده با شدت به سر دنيس برخورد ميکنه! مطمئناً درد وحشتناکی داره...
اما اثری از درد در چهره ی دنيس ديده نميشد بلکه صورتش از خشم برافروخته بود. نگاه های هشدار گونه ای بين بازيکنان هافلپاف رد و بدل شد و قبل از آنکه فلور مورد حمله ی دنيس قرار گيرد اسکور چماقش را بالا برد و بازدارنده ی ديگری را به سمت او روانه کرد.
اوغ!
بازدارنده به شکم دنيس برخورد کرده و سنگ کوچکی که ديگر درخشش خود را از دست داده بود از دهان او به بيرون پرتاب شد.
در همين لحظه سوت مادام هوچ به صدا در آمد. چانگ گوی زرين را گرفته بود. در چند متری او آلبوس قرار داشت و قطره های درشت اشک بر روی صورتش مانند الماس می درخشيد. اما فریاد های شادمانی چو و ناسزاهای غم زده ی آلبوس، هر دو بی مورد بود...
- ... خب، همونقدر که ما در طول بازی از جستجوگرها و گوی زرين غافل شده بوديم مثل اينکه اونها هم توجهی به وقايع اين پايين نداشتن... راونکلاو، 170 و هافلپاف، 190!
پس از آنکه آخرين هجاهای گزارش لی جردن در ورزشگاه طنين افکند هلهله ی شادی و فريادهای تحسين آميز هافلپافی ها جايگاه تماشاچيان را به لرزه درآورد. اعضای تيم نيز يکديگر را در آغوش می کشيدند و در اين ميان دنيس که به حالت عادی خودش بازگشته بود فرياد ميزد:
- اينجا چه خبره؟! چرا ما تو هواييم؟ شب بود چرا...
- دنيس ما برديم! مسابقه رو برديم! تو محشر بودی... البته بعداً تلافی مشتی که بهم زدی رو سرت در ميارم!
- مشت چی؟ مسابقه که فرداست! من... چی... چرا... من همه ی شما رو دو تا ميبينم!
- هه هه هه! واسه اينکه همين الان يه بازدارنده خورد تو سرت! بيا بريم...
آنها يکي يکي فرود آمدند و جلوی رختکن با بازيکنان راونکلاو که به دور گابریل حلقه زده بودند مواجه شدند. ظاهراً هنگامی که گابر بر سر چو فرياد مي کشيده است آن سنگ، سنگ شانس هافلپافی ها، وارد دهانش شده بود.
اسکور از بقيه جدا شد و با لحن کسی که سالها شيمر پرورش ميداده است به راونکلاوی ها گفت:
- اون الان شديداً نسبت به ضربه حساسه، به نفعتونه حتی لمسش نکنيد!
با حالت معنی داری به کبودی صورتش اشاره کرد و وارد رختکن هافلپاف شد.
فلور او را ناديده گرفت و گفت:
- برو بابا... گابری حالت خوبه؟
و با نگرانی به پشت او کوبيد.
شترق!



زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
ببخشید ، تاپیک جدید زمین کوییدیچ هم برای من سفید باز می شه . مجبور شدم تاپیک جدیدی بزنم .
----------------------------
ریـــــــونــــــکــــــــلاو ------ هـــــــافــــلــــپــــاف


تالار ریونکلاو

« آنجا سه برادر بودند ، کسانی که به تنهایی سفر را آغاز کرده بودند . جاده پیچ در پیچ در گرگ و میش هوا ... در همان وقت برادر ها به رودخانه ای رسیدند که عمق بسیار زیادی داشت . از میان آب رد شدن خطرناک بود . اگر چه برادر ها این ها را در هنرهای جادوگری یاد گرفته بودند . بسادگی چوبه هایشان را به حالت موجی شکل تکان دادن و از میان آب های خائن یک پل ظاهر شد . در نیمه راه بودند که یک شخص شنل دار در وسط راهشان دیدند . مرگ شروع کرد با ان ها صحبت کردن. او از این که سه شکار جدیدش او را گول زده بودند عصبانی بود . زیرا معمولا مسافران در رودخانه غرق می شدند . اما مرگ خیلی حیله گر بود . او وانمود کرد که به سه برادر برای جادویشان تبریک می گوید . او گفت که به هرکدام از آن ها جهت داشتن چنین هوشی برای فرار از دست او هدیه ای خواهد داد .
برادر بزرگ که عله ی اکبر نام داشت و در جستجوی منوی مدیریتی جاودان تحت زوپس بود که هیچ کس نتواند آن را هک کند ، آن را از مرگ خواست . مرگ لحظه ای کامپیوتر همراهش را باز کرد ، برای او منوی مدیریتی جاودان و قدرت مند ساخت و به همراه کامپیوتر همراه که وایرلس داشت به او داد .
دومین برادر که عله ی اوسط نام داشت ، کسی که مغرور و متکبر بود ، تصمیم داشت . مرگ را آن قدر تحقیر کند تا خاموش شود او از مرگ قدرتی خواست تا بتواند افراد بلاک شده را برگرداند . مرگ به او رایانه ی همراهی داد و به او گفت در این هر وقت لاگین کنی ، می توانی افراد بلاک شده را بازگردانی .
پس مرگ از سومین برادر که عله ی اصغر نام داشت و شخصی فروتن و خردمند بود ، پرسید که چه چیزی می خواهد . او که به مرگ اطمینان نداشت و می دانست که مرگ به دنبال آن ها خواهد آمد ، بنابراین باید از او چیزی را می خواست که پس از ترک آن محل دست مرگ به او نرسد . سومین برادر از مرگ خواست تا چوب جارویی به او دهد که سرعتش به قدری زیاد باشد که مرگ هرگز به آن نرسد . مرگ با سخاوت مندی قبول کرد و جوب جارویش را به او داد .
آن ها بیشتر از آن چیزی نگفتند . از هدیه های مرگ تشکر کردند . پس مرگ کناری ایستاد و به سه برادر اجازه داد که راهشان را ادامه بدهند . در لحظه ی موعود برادر ها از هم جدا شدند و هر کدام به دنبال سرنوشت خودشان رفتند .
برادر اول بیشتر از یک هفته با منوی مدیریتش کار کرد او چندین سایت را هک کرد و خود هک نشد اما وقتی در خانه خواب بود . رئیس سایتی دیگر که خود را رقیب آن ها حساب می کرد و گاهی هم در میتینگ ها حاضر می شد ؛ به خانه او آمد و او را در خواب خفه کرد و رایانه اش را برد . بدین گونه اولین برادر را به کام مرگ فرو رفت .
برادر دوم به خانه ی خود بازگشت جایی که به تنهایی در آن جا زندگی می کرد . آن جا به سایت خوشان رفت ، روی اعضا سه بار کلیک کرد سپس اعضا بلاک شده همگی بازگشتند اما ... با خطی از سایر اعضای آنلاین جدا بودند و با رنگ سفیده نوشته شده بودند و هرگز نمی توانستند در چتر باکس حرفی بزنند . بالاخره دومین برادر دیوانه شد . او خودش را بلاک کرد تا به کنار دوستان قدیمش برود و با آن ها زندگی کند . این گونه دومین برادر هم به کام مرگ کشیده شد .
اما مرگ سال های زیادی دنبال سومین برادر گشت . او هرگز موفق به پیدا کردن او نشد ؛ چون او هر وقت مرگ به او نزدیک می شد با سرعت بسیار زیاد از او دور می شد . این اتفاق زمانی افتاد که او به سن زیادی دست یافته بود و جوان ترین برادر چوبدستیش را در چوب های هاگوارتز گذاشت تا دانش آموزان آن جا بتوانند از ان استفاده کنند. او مانند دوستان قدیمیش به مرگ برخورد کرد و با مسرت کامل همراه او رفت ، مانند آنها ، زندگی اش را وداع گفت . »

لونا کتاب را بست . گابریل بالاخره درک کرد که که داستان تمام شده ، نگاهش را از آتش شومینه برداشت و گفت : « خب ، که چی ؟ این همه وقتمون رو گرفتی ! اگر تمرین می کردیم فردا حتما برنده می شدیم . »

- دهه... چرا نمی فهمی ؟ اون جارو توی هاگوارتزه ! چو اگر اون جارو رو داشته باشه سریعا اسنیچ رو می گیره و ما می بریم .
- اینا همش افسانس ! واقعیت نداره . فقط می خواد نکات اخلاقیی رو به ما یاد بده .

همه ی اعضا که دور تا دور روی مبل های راحتی که با چینشی متفاوت از سالن اجتماعات گریفندوره نشستند همینطور این دورنشستن ، آدم رو یاده سکانس های فیلم های سرخ پوستی می ندازه . لونا با جواب ندادن باعث شد اعضا توی فکر فرو برن . چوچانگ که طمع مزه ی برندگی رو داشت سکوت رو شکست :

- امتحانش که ضرر نداره ! می تونیم بریم یه نگاهی به اون جا بندازیم . اون می تونه قدیمی ترین جارویه اون جا باشه . فلور تو هم یه چیزی بگو !
- چو درست می گه . بهتره یه نگاهی بندازیم .

سایر اعضای تیم هم که باید اسمشون توی پست بیاد تا امتیاز کم نشه و به ترتیب آلفرد ، وینکی و تره ور هستن حرف فلور و چو رو تایید می کنن !

مدتی بعد – اتاقک چوب جاروها

- فکر کنم پیداش کردم !

آلفرد به دلیل کوتاه شدن پست به صورت ژانگولرانه ای چوب جاروی قدیمی که الدر نام داشت را پیدا کرد .

- آفرین آلفرد ! من می دونستم تو نابغه ای ... آی ! گابریل چرا می زنی ؟
- آخه این که یه چیزی رو پیدا کرده چه ربطی به نابغه بودنش داره ؟ حالا در به در دنبال شوور می گردی یه چیز دیگس . سنت که به آلفرد نمی خوره اون هفت هشت سال ازت کوچیک تره . اون به درد من می خوره !

فلور نگاهی خشم آلود به گابریل انداخت و از اتاقک خارج شد . آلفرد چوب جارویی رو که یک لایه تار عنکبوت روی اون بود رو به دست گابریل داد و به چو چشمکی مشکوک زد ...

همه ی اعضا به تالار برگشتند تا برای مسابقه ی فردا استراحت کنند .

روز مسابقه – زمین کوییدیچ

طبق همه ی بازی های این فصل مونا لاوگود در جایگاه گزارشگر نشسته اما این بار نه پروفسور مک گوناگل در کنار او بود نه پروفسور اسنیپ بلکه خود پروفسور دامبلدور گویی کنترل مونا واقعا کار سختی بود .

- اعضای دوتیم رو می بینین که از رخت کن هاشون اومدن بیرون . من فکر می کنم ریونکلاو ببره چون بیشتر اعضاش متولده ساله میمونن اون ابره بالای زمین شکل یه میمونه ... اینا همش نشونس . باشه پروفسور... بازی رو گزارش می کنم . مدتیه که کاپیتان ها با هم دست دادن و الان همه سر پست هاشونن ... تیم هافلپاف عجیب ترین تیمیه که تا حالا دیدم... وزیر توی این تیم بازی می کنه ، درسته ، وزیر آسپ . با حساب مجدد وزیر سه تا استاد از هاگوارتز ، خود آسپ ، دنیس و پیوز هم توی این تیمن . بدتر از همه پیوز روح مزاحم قلعه ،دروازه بانشونه ... انگار چند تا گل به ثمر رسیده ... سی – ده به نفع هافلپاف ... کوافل در دستانه اریکا زادینگه ، یه پسر پر تکبر که حالا توپ رو پاس داده به اسكورپيوس مالفوی ... عجب پاس کاری می کنن ! اونم پاس داد یه مرلین مک کینن ... که به نظر من فامیلیش خیلی شبیه سناتور مک کینه ، عموم یه مطلب در این مورد توی مجلش چاپ کرده ... پروفسور خودتون رو نزنین باشه ... بازی رو گزارش می کنم .

دوربین که تا حالا توی رول نبود برای اولین بار ظاهر می شه و عقب می ره تا کره ی زمین رو به طور کل در کادر می گیره و نشون می ده که چو روی چوب جارویی نشسته و مدام دور کره ی زمین رو در چند ثانیه می زنه .

- چو رو نیست ، چو رو هست ... چو رو نیست ، هست ... معلوم نیست چطور چو با این سرعت حرکت می کنه ؟! خب بازی به سرعت پیش می ره ... بازی هفتاد – هفتاد مساویه . اما دابز یه بلوجر می فرسته دنبال چو اما دوباره چو رو هست ، بلوجر رو نیست و همینطور هی چو رو نیست و هست اما بلوجر رو نیست . آلبوس سوروس پاتر از موقعیت اینکه همتای ریونی نداره به دنبال اسنیچ می گرده . گل های ریون زیاد شاهکار نیستن چون همه ی توپ هاشون از پیوز رد می کنن اما هافل عالیه ... بیچاره لونا ، دوس ندارم ببازه . فلور چماقش رو ول کرده و داره گریه می کنه . گابریل بخت برگشته از طرفی داره تره ور رو که از روی جاروش افتاده می گیر و با دست دیگش به آلفرد اشاره می ده که کوافل رو توی یکی از حلقه ها بندازه ... ببخشید ... انگار آلبوس سوروس اسنیچ رو پیدا کرده ... پس ، 250 به 80 به نفعه هافل ... برنده ی جام امسال مدرسه هافلپاف:grin: ......... حالا بیاین شعری هافل قهرمان شده خدا می دونه که حقش بوده رو بخونیم !


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۲ ۲۱:۴۰:۵۶
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۲ ۲۳:۱۳:۳۳


Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
بازیکن ذخیره به جای اسکورپیوس مالفوی

هافلپاف & ریونکلاو

دوربين بر فراز زميني سبز حركت مي كنه. از توي حلقه هاي دروازه مي گذره و روي دماغ گزارشگر ثابت مي شه:
- خدمت همه ي بينندگان برنامه ي "نوشتن پست كوييديچ زوركي نيست!" سلام عرض مي كنيم... اين نمايي از ورزشگاه بزرگ كوييديچ هاگوارتزه كه قراره فردا درش مسابقه اي بين تو تيم پرطرفدار هافلپاف.....

پسر بچه اي گزارشگرو بادست هل مي ده اونطرف.

-هااااااااافل هاااااااافل
-برو كنار بچه...

و باز دماغ گزارشگر صفحه رو پر مي كنه:
- بله بين دوتيم هافل....

بازهم همون پسربچه:
- هاااافل.. هافل...

حركت دستي ديده مي شه و يه صداي شترق مياد و پسر از توي كادر دوربين خارج مي شه.
- خوب اين مسابقه بين تيم هافل....

صداي پسرك از فرسنگ ها دورتر:
- هاااااافل.. هاااااافل...
- و ریونکلاو....
صداي بوق ممتد به گوش مي رسه

خوابگاه هافل.. شب قبل از مسابقه:

تالار آروم بود. ني ني كوچولوها مثل هر شب بالا و پايين نمي پريدن و سر باباهاشون دعوا نمي كردن.

اسكورپيوس زانوهاشو بغل گرفته و تو اين فكره كه چرا امتحان رياضي موگليشو خراب كرده. مرلين گوشه ي ديوار لم داده و داره توي آينه نگاه مي كنه ببينه خشونت بش مياد يا نه؟ درك داره با يكي از كوچولوها نون كباب بازي مي كنه. پيوز داره مي زنه تو سر خودش و مي گه من امتحان نهايي دارم و هر كس به كاري مشغوله.
يكدفعه صداي گرمب گرمب شنيده مي شه. همه سرشونو بالا مي گيرن.
درك زيرلب مي خونه: ديرين ديرين درين ديرين دين ديريريرين*
مرلين صداشو ميندازه ته گلوش: يعني كي مي تونه باشه اين موقع شب؟
قيييييييييييييييژ (افكت باز شدن در. ببخشين ديگه. روغن كاري نشده دره! )
در باز مي شه و نور قرمز وارد صحنه مي شه.

سوزان جيغ مي زنه: يامرلين!
سايه ي گنده ي يه آدم هيكلي ميفته روي زمين. كسي اسلوموشن قدم به جلو مي ذاره!
قيافه ي دنيس مشخص مي شه...

اریکا با شناختن دنيس بلند مي زنه زير خنده. دنيس سرشو تند طرفش مي چرخونه. صداي گردن دنيس شنيده مي شه. دنيس چشم غره اي به اریکا مي ره و اریکا همون جا از ترس خشك مي شه.
قيافه ي ملت:
دنيس صداشو بلند صاف مي كنه:
- مگه نگفتم همه ساعت 7 تو زمين باشين؟ چرا هيچ كس نبود؟
مرلين نيم نگاهي به آينه اش ميندازه و مي ره جلو:
-بابا بي خيال دن...
و دنيس كه صورتشو طرف مرلين برمي گردونه مرلين هم به سرنوشت اریکا دچار مي شه.
دنيس سرشو پايين ميندازه:
- ببينين من تا الان با شما راه اومدم. هر سازي زدين براتون تكنو زدم. من ازتون مي خوام كه همه ساعت 7 تو زمين باشن و تمرين كنن اونوقت شما چرا نيومدين؟؟
ولوم صداي دنيس لحظه به لحظه بيشتر مي شه و اينجا به اوج خودش مي رسه:
-هيچ كس نيس اينجا به من جواب بده؟؟؟؟

و سرشو كه بالا مي گيره با يه سري آدم خشك شده مواجه مي شه... كسايي كه ترس توي صورتشون موج مي زنه.

روز مسابقه. رختكن هافلپاف:

همه سراشون پايينه. با دقت كه نگاه مي كني مي شه فهميد كه اندازه ي چشم هاي همه بزرگتر از هميشه است و حالت شوك توي صورتشون ديده مي شه.
دنيس دستشو مي كوبه روي ميز. آلبوس چنان از جا مي پره كه سرش به سقف مي خوره و قيافش اينجوري مي شه:

دنيس مي گه: اينم درس عبرتي براي همه. يالله برين تو زمين. واي به حالتون اگه نبريم!

زمين مسابقه:
صداي لي جردن توي ورزشگاه طنين انداز مي شه: سلام به همه ي ملت جادوگر. اينجاييم تا مسابقه ي بزرگ بين دو تيم پرطرفدار هافلپاف....
صداي لي در داد و هوار جمعيت گم مي شه.
و ریونکلاو....
صداي بوق ممتد مانع از شنيدن بقيه ي صداهاست.

لي : بازي با سوت مادام هوچ شروع مي شه... و حالا اين پسراي هافل.. نه! ببخشين. دختر هم دارن. اين بازيكن هاي هافل اند كه دارن دفاع مي كنند. حالا اين بلکه كه به سمت دروازه ي هافليا مي ره. مواظب باش دروازه بان.. و... و....اين پیوزه كه توپو مي گيره...

صداي تماشاگران هافلي كر كننده اس : پیوز... پیوز...

كمي بعد. همون جا:

لي: سرخگون دست تره وره. عجب پسريه! مي ره جلو... هيچ كس نمي تونه جلوشو بگيره. يعني چرا... اين بازدارنده ي دنيسه كه نمي ذاره بلك از اين جلوتر بره.
مرلين انگشت شستش رو به دنيس نشون مي ده ولي دنيس طوري نگاه مرلين مي كنه كه مرلين دستش همون جا مي مونه.
اريكا اين حركت دنيس رو مي بينه و توي دلش مي گه: بهت نشون مي دم حالا با مرلين اينطوري مي كني؟

صداي لي جردن داناي كل رو از افكار اريكا بيرون مياره:

- سرخگون دست اماست! حالا پاس مي ده به اسکور... تازه وارده اما بد بازي نمي كنه! و حالا اين مرلينه كه سرخگونو از اسکور مي گيره و تك و تنها جلو مي ره. عجب جاخالي باحالي و حالا سرخگونو به اما پاس مي ده. و... و... اما... گل مي زنه....
40-20به نفع ریونکلاو

- سرخگون دست لوناس... چه مي كنه اين اريكا... عجب بازدارنده اي بود. و حالا توپ دست مرلینه... نه حالا بلك... با تمام سرعت به سمت دروازه ي هافل! چه لايي مي كشه!
الانه كه... wow! بازدارنده ي دنيس مي خوره بهش... و حالا سرخگون دست اماس... اِما با يه جا خالي قشنگ به طرف دروازه ي راون حركت مي كنه. عجب دختر خوشگليه!
وااااي... اين بازدارنده از كجا اومد؟

مرلين با شنيدن صداي لي به اون طرف زمين مي ره. دنيس هم اونوره... داره موهاشو مي كشه.
مرلين مي گه: عيب نداره! خودتو ناراحت نكن.
- خفه شو! ما عقبیم تو هی قد قد میکنی؟ چرا آل اينقدر معطل مي كنه؟ پس كو گوي؟
- اون الان.....
صداي فرياد تماشاگران حرف مرلين رو ناتموم مي ذاره. الفرد يه گل ديگه زده.

خيلي خيلي بعد! بعد از مسابقه

دوربين روي دماغ گزارشگر ثابته.
- بله عزيزان. مسابقه به پايان رسيد. تيم برنده هافلپاف...
صورت همان پسرك صفحه را پر مي كند:
- هااااافل هاااافل....
- بازم تو اومدي بچه.
گزارشگر پسرك رو به يه طرف هل مي ده.
- بله... و بهترين بازيكن زمين اريكا زادينگ از هافل پاف...
گزارشگر كنار زده مي شه و پسرك باز توي كادر دوربين:
- هافل هافل...
و دوباره همون حركت دست و شترق و پسرك اين بار هم از كادر خارج مي شه.
- ببخشين...امان از اين بچه ها! اريكا زادينگ بهترين مدافع. بازي امروز با نتيجه ي 180-120 به نفع هافل....
صداي پسرك شنيده مي شه:
- هااااافل.. هااااافل...

-------------------------
*: آهنگ پلنگ صورتيه مثلا!


ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۲ ۱۹:۰۳:۴۴

I will leave the sun for the rain...


بدون نام
هافل راون

نمي‌دونم تا حالا شده توي زندگيتون احساس پوچي و غير مفيد بودن بكنيد يا نه!
تاحالا شده احساس كنيد توي زندگيتون هيچ چيزي نداريد حتي هدف؟! من يه برهه از زمان همين احساس رو داشتم؛ نه تنها احساس بي‌فايده بودن و پوچي بلكه اصلآ هدفم رو هم فراموش كرده بودم.
چي دارم مي‌گم؟! من اصلآ هدفي نداشتم!


در چمن كنار خانه‌اي ساده پسر بچه‌اي حدودآ ده - یازده ساله دراز كشيده بود و با چشمان سبز درشتش به اسمان خيره شده بود.

اين منم! در افكارم غوطه‌ورم!

مردي تنومند با صورتي برافروخته از خانه خارج شد؛ گربه‌اي رنگ شده را از دم در دستانش گرفته بود، فرياد زد:
-مــــــــــرلــــــــين!

اين ناپدريمه! ازش دل خوشي ندارم! خيلي وقتا مست و پاتيله! راستي يادم رفت بگم؛ من هيچ وقت احساساتم رو بروز نمي‌دادم، در درون خودم اون احساست رو داشتم ولي در ظاهر شيطون و بازيگوش بودم. آثارشم كه مي‌بينيد!

مرلين كه در چمنِ كنار خانه دراز كشيده بود پس از شنيدن صداي فرياد مرد به سرعت پا به فرار گذاشت. مرد تنومند با فرياد گفت:
-بالاخره مي‌گيرمت! خونه كه برمي‌گردي!

چرند مي‌گه! هميشه با يه قوطي آبجو خر مي‌شه و معذرت خواهي‌ام رو قبول مي‌كنه!

زني در چارچوبِ در نمايان شد، دستانِ مرد را نوازش كرد و گفت:
- عزيزم خودتو ناراحت نكن! بياد خونه حقشو كف دستش مي‌زارم!

اين مادرمه! راستيتش مادرِ خوب و دلسوزي نبود، شايد فقط نبودنم كمي ناراحتش مي‌كرد.

زن چشمانش را خمار كرد و ادامه داد:
- جرجي! حالا كه مرلين نيست نظرت در مورد اوهوم چيه؟!

لبان مرد را بلعيد. پس از چند دقيقه از هم جدا شدند...
- رز، بريم تو اتاق!
-بريم عزيزم...
مرد اجازه‌ي ادامه‌ي حرف را به زن نداد و او را بلند كرد و در آغوش كشيد كه باعث خنده‌ي عصبي زن شد و هر دو به سمت اتاق روانه شدند.

اِهم اِهم! اينا قرار نبود نشون داده شه‌ها! اي بابا بهتره حرفمو تصحيح كنم، از نبودم كاملآ خوشحال مي‌شد!

زندگيم هيچ چيز جذابي نداشت، روزهام همين جوري مي‌گذشت و معمولآ تو خودم بودم، تا اينكه يه روز همه چيز عوض شد. يه جغد باعث عوض شدن زندگيم شد! يه جغد! کي باورش مي‌شه؟

مرلين روي چمن‌ها دراز كشيده بود كه ناگهان گلوله‌اي سياه از جلوي چشمانش رد شد و چيزي بر روي صورتش افتاد. در حاليكه صورتش را مي‌ماليد، با عصبانيت فرياد زد:
- اي بر پدر مادرتون! اي تو روح ننت! آخ صورتم! اين ديگه چي بود؟!

صورتش را مي‌ماليد و كوركورانه دنبال عامل درد صورتش بود كه ناگهان دستش به پاكتي برخورد كرد. با ديدن پاكت نامه و جغدي كه در كنارش نشسته بود تعجبش دو چندان شد...
- اينجا چه خبره؟ اين چرا انقدر سنگينه؟! اِ ! اسمِ منم روشه كه!
نامه را باز کرد و چند بار خواند!

با تعجبي بيشتر از قبل گفت:
- چي؟ مدرسه‌ي جادوگري؟ حتمآ يكي مي‌خواد سر به سرم بزاره!

بعد از اين قضيه، چند روزي با خودم كلنجار رفتم تا اينكه يه روز كه با مادرم تنها بودم، داستان رو براش تعريف كردم. مادرم با حوصله برام همه چيز رو توضيح داد و راهنماييم كرد...

رز از خنده روي مبل ولو شده بود و از شدت خنده اشک از چشمانش سرازير بود، با زحمت گفت:
- مدرسه‌ي جادوگري؟ معلوم نيست كي سر كارت گذاشته!

به لطف و مرحمت مادر و ناپدريم اون روز و هفته‌ها سوژه‌ي خنده‌شون بودم، كوهي بزرگ از اندوه و ياس به بقيه‌ي غم و غصه‌هام اضافه شد. هر چي بيشتر مورد تمسخر قرار مي‌گرفتم بيشتر به وجود مدرسه جادويي اميد پيدا مي‌كردم تا هر چي زودتر از اين خونه خلاص بشم.

روز موعود رسيد؛ در اين مدت من تصميم خودم رو گرفتم و ترجيح دادم حتي اگر اين موضوع يك شوخي مسخره بوده بهش تن در بدم. اگر 1 درصد امكان داشت اين مدرسه وجود داشته باشد براي من احتمالآ زيادي بود.

مرلين در ِ چمداني كه وسايلش توي ان بود، را بست و به سمت در اتاق رفت. لحظه‌اي برگشت و اتاقش را از نظر گذراند، به سمت اتاق نشيمن رفت.

در اتاق نشيمن مادرش، رز در آغوش ناپدريش در حال راز و نياز بود. رز او ديد و خنده‌ي بلندي كرد و گفت:
- داري ميري؟!
- آره.
- برو كه كِنِف مي‌شي برمي‌گردي بازم كلي بهت مي‌خنديم! تو هم مثل پدرت ديوونه‌اي!

مادر و ناپدريش خنده‌اي بلند سر دادند و دوباره كار خود را از سر گرفتند.

اين صحنه يكي از تلخ‌ترين صحنه‌هاي زندگيم بود. به حال خودم براي داشتن مادري كه حتي براي بدرقه‌ي فرزند ديوونه‌اش نيومد، تاسف خوردم؛ به آرامي خداحافظي كردم و به سمت ايستگاه قطار راه افتادم. در راه فقط دعا مي‌كردم كه اين موضوع شوخي مسخره‌اي نباشد. طبق نامه‌اي كه به دستم رسيده بود، ساعت 8 كسي به اسم تانكس براي راهنمايي‌ام در ايستگاه قطار منتظرم بود.

مرلین بر روی صندلی‌ای در ایستگاه نشسته بود و به ساعت خیره شده بود. 8:10! باورش نمی‌شد که همه‌ی این قضایا شوخی‌ای بیش نبوده است. ناگهان صدایی ظریف او را به خود اورد...
- تو مرلینی؟ مک کنین؟!

نگاهش را با تعجب به سمت منبع صدا پایین اورد، حالا باورش نمی‌شد چیزی که می‌شنود حقیقت دارد. خانمی جوان با موهای بنفش را رو به روی خود دید. مرلین با تعجب سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- ببخشید که دیر شد! من تانکسم، دنبالم بیا که دیر شده.

پس از گیر کردنم در ستون ایستگاه و به زور پیدا کردن بلیط قطار و وسایل ِ تحصیلم توسط تانکس بالاخره سوار قطار سریع السیر هاگوارتز شدم. در قطار خوراکی‌ها، ادم‌ها و در کل همه چیز برایم عجیب بود و این تعجب در هاگوارتز به اوج خودش رسید و در حد شاخ دراوردن شد.
کلاه گروه‌بندی رو هیچ وقت یادم نمی‌ره. با استرس فراوان کلاه را برسرم گذاشتم و کلاه پس از چند لحظه مکث من را هافلپافی اعلام کرد.
در روزها، ماه‌ها و حتی سال اول همه چیز برایم عجیب و غیر باور بود. هر لحظه می‌ترسیدم از خواب بپرم... مثل یک رویا! نزدیک به آخرای سال بود که بلاتکلیف بودم که برای تابستان کجا باید مستقر بشم...


لودو وارد خوابگاه شد و نامه‌ای را به دستِ مرلین داد و گفت:
- مرلین، این از طرفِ پرفسور دامبلدوره!

مرلین نگاهی به نامه کرد. با تعجب آنرا باز کرد:

مرلین عزیز, در مورد بعضی مسائل باید باهات صحبت کنم, لطفآ ساعت 8 کنار در ِ دفتر من باش؛ من به استقبالت خواهم امد.
پرفسور دامبلدور


دقیق فکرایی که در اون لحظه کردم رو به یاد دارم..
نمره‌هام که خوبه پس موضوع درس نیست. آخ آخ! بدبخت شدم حتمآ یکی از پرفسورها چقولی شیطونی‌هامو کرده!
ولی موضوع فراتر از این حرفها بود.
ساعت 8 به دفتر پرفسور دامبلدور رفتم. پرفسور با چشمان آبی و مهربانش به استقبالم آمده بود. پس از وارد شدن به دفترش و کمی حاشیه رفتن به موضوع اصلی رسیدیم...


مرلین با تعجب رو به دامبلدور گفت:
- یعنی شما می‌گید پدرم یه جادوگر بوده و مادرم خبر نداشته؟!
- تقریبآ!
- مگه می‌شه آخه؟
- بله!
- باشه! این قبول ولی چطور از وجود خواهر و دو برادرم خبر نداشته؟! این چجوری توجیح می‌شه؟
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
- مرلین عزیز اجازه بدی برات توضیح می‌دم!
- ببخشید پرفسور!
- پدرت جادوگر بود و مادرت انسانِ عادی! مادرت از این موضوع خبر داشت! از خواهر و دو تا برادرت هم خبر داشت. مگه می‌شه مادری از وجود فرزندش خبر نداشته باشه؟ ولی یه اتفاقی رخ داده که دونستنش خیلی برات درداور خواهد بود.
- بگید پرفسور من طاقتش رو دارم!
- در این شکی نیست! پسرم سعی کن قوی باشی! از این موضوع خیلی وقته گذشته!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- پدرت در مجموعه‌ای به نام محفل ققنوس بر ضدِ لرد ولدمورت فعالیت می‌کرد. لرد که از طرف پدرت زیاد اسیب دیده بود تصمیم گرفت اون رو از سر راه برداره. چون افراد ولدمورت تاب مبارزه با پدرت رو نداشتند خودِ لرد دست به این کار زد. به خانه‌ی شما حمله کرد. مادرت چون در اون ساعت از روز خونه نبود نجات پیدا کرد. مادرت تو رو حامله بود؛ و ما برای اینکه تورو سالم به دنیا بیاره و خودش هم عذاب نکشه، مجبور شدیم ذهنش رو کمی اصلاح کنیم.

مرلین که هر لحظه شوکه‌تر می‌شد پس از سکوتی طولانی گفت:
- بــ...رای همـ...ـین با من مثل یه ادم اضافه رفتار می‌کنه؟
- تقریبآ بله! ولی دلیل اصلی گفتن این موضوع‌ها این بود که تو رو از وجود ارثی که بهت رسیده با خبر کنم.
با تعجب و بهت دو چندان گفت:
- ارثـ...ـث؟!
- بله، پدر و مادرت در منطقه‌ی استرو خونه‌ای داشتند که به تو می‌رسه و صندقشون در بانکِ استارتوت!

با فهمیدن این موضوع حجم غم‌هایم انقدر زیاد شده بود که به مرز انفجار رسیده بودم. تصمیم گرفتم بعد از سال تحصیلی، تعطیلاتِ تابستان رو در خونه‌ی پدریم بگذرونم. به زمان نیاز داشتم تا با مسائل کنار بیایم.

تابستان با تمام سختی‌ها و رنج‌های که کشیدم، گذشت و سال تحصیلی دوم در هاگوارتز برایم شروع شد.

در سال تحصیلی دوم، به دلیل شیطنت‌ها و خوشمزهگی‌های سال قبل بین بچه‌ها شناخته شده بودم و بچه‌های زیادی اطرافم بودن ولی هیچ کدوم از حال بد و خرد شدنم از درون خبر نداشتند، فقط ظاهر شاد و بشاشم رو می‌دیدند.
تا روزی که در تالار هافلپاف...


مرلین از جلوی تابلوی اعلانات می‌گذشت که اعلامیه‌ای نظرش جلب کرد، چیزی که قبلآ متوجه‌اش نشده بود...

تیم کوییدیچ هافلپاف
دانش‌اموزانی که علاقه مند هستند به تیم کوییدیچ هافلپاف بپیوندند در تاریخ 24 اکتبر ساعت 6 بعد از ظهر در زمین کوییدیچ برای تست حاضر شوند.
* فقط دانش‌آموزان سال دوم به بعد.


ناگهان در وجودش گرمای خاصی شعله‌ور شد. احساس کرد باید در این تست شرکت کند. این تصمیم تمام وجودش را دربرگفت. به خودش امد، دوباره اعلامیه را خواند.
- 24 اکتبر! خب امروز چندمه؟! اوووم! خب، چهارشنبه بیستم بود. پنجشنبه، جمعه. چی؟ خب امروز بیست و چهارمه! ساعت چنده؟ اِ ! یه ربع به شیشه!

با سرعت هر چه تمامتر خودش را به زمین کوییدیچ رساند. دنیس که چوبِ شیطنتِ مرلین به تنش خورده بود تا او را نفس نفس زنان دید، گفت:
- هی مرلین! اشتباه اومدی رفیق! اینجا جای مسخره بازی نیست.
مرلین پوزخندی زد و گفت:
- یه یار خواستیم مثل ادم کار کنیما! نترس کاپیتانی تیم رو ازت نمی‌گیرم!
دنیس پوزخندی زد و در جواب گفت:
- هه! چه غلطا! سوار جارو شو، پرواز کن ببینم چند مرده حلاجی!
یه چوب از دابز گرفت و سوارش شد. نفس عمیقی کشید و نرم و بی‌دردسر بلند شد. دنیس لبخندی زد و گفت:
- خوبه! یه چرخ بزن!
یک دور کوچک زد.
- خوبه! مانور می‌تونی بدی؟!
- اره فکر کنم.

به سرعت جارویش اضافه کرد و در هوا مارپیچ رفت و هی دور زمین چرخ زد و بالا و پایین رفت.

وقتی روی جارو بودم اصلآ دلم نمی‌خواست سرعتم رو کم کنم یا بایستم، یه جورایی بهم انرژی می‌داد.

وقتی که ایستاد، متوجه شد بچه‌ها با تعجب نگاهش می‌کنند. دنیس اخمی کرد و گفت:
- هوم! پروازت خوبه. خوراکه مهاجم بودنی، ولی مهاجمامون رو تکمیل دورداشتیم. یه مدافع می‌خوایم، می‌تونی مدافع باشی؟
- نمی‌دونم!
- بزار امتحان کنیم.

بعد از گرفتن چماق و تلاش‌های بی‌ثمره‌اش به این نتیجه رسیدند که مرلین اصلآ بدرد مدافع بودن نمی‌خورد.
- تو فقط به درد مهاجم بودن می‌خوری! که اونم فعلآ بازیکن خوب داریم. اگه بهت نیاز شد خبرت می‌کنم.

تمام وجودم از ناامیدی سرد شد. دمغ شدم. خیلی سعی کردم که دنیس برای تیم قبولم کنه ولی حرفش یکی بود. اگه بهت نیاز داشتیم خبرت می‌کنم.
به امید اینکه در ترکیب تیم قرار بگیرم، همه‌ی تمرینات و بازی‌ها رو دنبال می‌کردم. بازی اول و دوم با گریف و اسلی انجام شد و من دیگه کاملآ ناامید از بازی برای هافلپاف در این سال شده بودم که برای اولین بار شانس در ِ خونه‌ام رو زد! سه روز قبل از بازی با راونکلاو سوزان بونز, مهاجم تیم، مصدوم شد. دنیس پس از چند جلسه تمرین، این فرصت رو به من داد تا بازی کنم. یادش بخیر, جزئیات اون بازی رو کاملآ یادم هست. هافلپاف و راونکلاو!


.:.روز مسابقه-رختکن هافلپاف.:.
دنیس رو به دابز کرد و گفت:
- اِما! نمی‌خوام امروز هیچ کس ازت رد بشه. همه رو بترکون!
دابز با اشتیاق گفت:
- لهشون می‌کنم.
دنیس رو به مرلین کرد و گفت:
- مرلین! درسته اولین بازیته ولی توی تمرینات خیلی خوب بودی. استرس نداشته باش و تمام تمرکزت رو هم فقط روی حلقه‌های حریف بزار. حواست رو جمع کن این بازی جای مسخره بازی نیست، این بازی خیلی مهمه!
مرلین با لودگی گفت:
- باوشه کاپیت!
- مگه نگفتم مسخره بازی در نیار؟
مرلین دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بلند کرد و گفت:
- چشم.
- خب! بریم.

و اینجوری بود که وارد زمین شدیم. از همون لحظه‌ی اول که وارد زمین شدم جو حاضر بر ورزشگاه باعثِ اضطراب و استرسم شد. پس از کارهای معمولِ اول بازی، بازی شروع شد. در سی دقیقه ی اول بازی, من کاری جز تماشای بازی نکردم.یعنی نتونستم بکنم! تا حدی تحت تاثیر جو بودم که از جام هم نمی‌تونستم تکون بخورم.

دنیس که به شدت از دستِ مرلین عصبانی بود به سمتش رفت و گفت:
- حواست کجاست؟ گفتم تمرکزت رو، فقط روی حلقه‌ها بزار. نتیجه رو ببین 80-20 عقبیم! تو تمرینات عالی بودی. حواست رو جمع کن! مگه تو از اون لونا لاگودِ چفتول یا تره‌ور احمق چی کم داری؟ به خودت بیا پسر!

کمی تشرهای دنیس منو به خودم اورد و کم کم جو برام عادی شد.
کمی در زمین بازی با جارو این‌ور، اون‌ور رفتم تا اینکه حدودآ در دقیقه‌ی 45 بود که اریکا یک پاس قشنگ از بین وینکی و آلفرد بلک بهم داد که من رو با دروازه‌بان راونکلاو تک به تک کرد.


مرلین در جلوی حلقه‌ها کمی تردید کرد و این فرصت رو به فلور دلاکور داد تا بازدارنده‌ای رو به سمتش شلیک کند ؛ که در لحظه‌ی اخر اریکا به مرلین هشدار داد و فلور به مقصودش نرسید. مرلین بعد از جا خالی دادن بدون معطلی سرخگون رو به حلقه‌ی وسط شلیک کرد که از کنار دستان گابریل گذشت و وارد حلقه شد.

این حرکت نه تنها باعث شد اولین گلم رو بزنم، بلکه باعث ریخته شدن ترسم، و روشن شدن موتور گلزنی‌ام توی اون بازی شد. بعد از اون گل، حدود 12 گل دیگه با پاس‌های اِما و اسکورپیوس زدم، که با گرفتن اسنیچ توسط آسپ واقعآ اون روز تکمیل و هافلپاف قهرمان کوییدیچ شد.

حتی فکرش هم نمی‌تونستم بکنم که بتونم روزی اینجوری بازی کنم. باورش واقعآ سخت بود.
بعد از اون بازی دیگه احساس پوچی نمی‌کردم! احساس تنهایی و غیر مفید بودن نمی‌کردم، چون هدفم رو پیدا کرده بودم. چیزی که در کل زندگیم ازش بهره بودم.
همین هدف باعث شد که من امروز بتونم پیراهن تیم ملی کوییدیچ انگلستان رو بپوشم. واقعآ راست میگن که هدف حد نداره!



Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
هافل پاف و راون کلاو

- وای ... خداجونم ... باورت میشه اریکا ؟ من و تو ، با هم ، این ترم ، توی یه پست ؟ ... مثل یه معجزه ست !

مرلین همونطور که با شعف و هیجان انگیزناکی این جملات رو به زبون می آورد ، با آغوش باز به سمت اریکا رفت ، اما اریکا خودش را کنار کشید و گفت : « بوقی ، این که ماله یک رول دیگه بود »

مرلین کمی فکر کرد و گفت : « آره .. آره ... پس حالا من باید چی بگم ؟ »

- « نمیدونم ! »

دو روز مانده به مسابقه

خرررررررررررررررررررر .... پفففففففففففففف

این صدا در تمام محوطه خوابگاه ، تالار ، و حتی مرلینگاه هافلپاف طنین انداز شده بود . در واقع تمام هافلپافی ها در خواب ناز به سر می بردند. دنیس دستش را آرام دراز کرد و ساعتش را برداشت و نگاه کرد : « ایش ... این ساعت چرا شش تا عقربه داره ؟ »

سپس یکبار پلک زد. احساس سرگیجه و سنگینی داشت. به زحمت توانست عقربه ها را از هم تمیز دهد و با دیدن ساعت ناگهان عقلش سرجا آمد و فریاد زد : « یازده و نیم ! »

با فریاد دنیس بعضی از هافلپافی ها بیدار شدند. دنیس از جا بلند شد و در خوابگاه مختلف به راه افتاد. سعی می کرد افراد را یکی یکی بیدار کند تا اینکه سر انجام همه بیدار شدند.

- احساس سرگیجه دارم !

- سرم سنگین شده ...

تقریبا تمام اعضای تالار هافلپاف احساسی مشابه داشتند. تا اینکه در نهایت نوبت به آخرین تخت و بیدار کردن آلبوس پاتر رسید !

- آسپ ... آسپ بیدار شو ...

دنیس داشت آسپ را تکان میداد. سپس شدت تکان دادنش را بیشتر کرد ...

- آسپ بیدار شو رز توی کافه مادام پادیفوت منتظرته!!

دنیس اخمی کرد و با شدت زیادی اسپ را تکان داد.

- آسپ ... حالت خوبه ... آســــــــپ

ملت : مرده ؟

یک ساعت بعد

رز در حالی که خیلی عصبی راه میره اشک میریزه و مالدبر –سرایدار تالار - مدام پشت سرش رو طی میکشه تا خیسی اشک هاش پاک بشه ! دنیس سرش رو بین دوتا دستاش گرفته. پیوز داره به جنازه آسپ نگاه میکنه و اما داره کله بچه اش رو به خشن ترین حالت ممکن نوازش میکنه! (ناخون میکشه!)

ملت که هنوز احساس گیجی میکنن همه در تالار پخش شدند. شب گذشته بخاری گازی تالار نشت کرده و همه گاز گرفته شده بودند و در این میان آسپ کوشولو جان داده بود ...

دنیس سرانجام با حالتی عصبی از جاش بلند میشه و همه نگاه ها به سمت اون برمیگرده. دنیس اخم میکنه و میگه : « راونی ها نباید بفهمن ! باید خیلی بی سر و صدا دفنش کنیم ! »

ملت :

فردا صبح – یک روز مانده به مسابقه

دنیس در حالی که جلوی تابوت بزرگی رو گرفته فریاد میزنه : لا ویزارد الّا مرلین !

ملت همه با هم : لا ویزارد الّا مرلین !

ملت تابوت رو یکدور دور تالار هافلپاف میچرخونن و سرانجام وارد خوابگاه مختلط هافلپاف میشن و به سمت پنجره میرن !

آهنگ سوزناکی پخش میشه و ملت تابوت رو از پنجره پرت میکنن و تابوت به سمت سرزمین بیناموسی ها میره !

صدای آهنگ بالا میگیره و صدای جیغ ها و گریه ها دیوانه وار رز درونش گم میشه ...

شب – شب قبل از مسابقه !

همه هافلپافی ها در خوابگاه استراحت میکنن. در این بین دنیس اعضای تیم کووویدیچ هافلپاف (با توجه به اسم تاپیک در هافل) رو در کنار شومینه جمع کرده.
- دین دیری ریری .. دیری دیری دین دیری ریری (آهنگ مبارک باد )

دنیس فریاد میزنه : خفه شو پیوز !

و سعی میکنه یک پس گردنی به پیوز بزنه اما دستش از گردن پیوز رد میشه و مستقیم به سمت مرلین میره, کاملا تغییر ماهیت میده و از پس گردنی به کف گرگی تبدیل میشه و ...

شتررق (افکت برخورد دست دنیس به صورت مرلین)

مرلین: تصویر کوچک شده

دنیس شروع به صحبت میکنه : بله ... همونطور که میدونید جستجوگر ما ... آلبوس سوروس پاتر دیروز دار فانی رو وداع گفت ...

مرلین : به کی گفت ؟

دنیس : منظورم اینه که به دیار باقی شتافت ...

اریکا : دیار باقی کجاست ؟

دنیس : .. منظورم اینه که به رحمت ایزدی پیوست ...

پیوز : رحمت ایزدی کیه ؟

دنیس : ... منظورم اینه که اون بوق وزیر مرد !

ملت : وزیر مگه بوق داره ؟

دنیس : ... ولش کنید. آلبوس مُرد دوستان ... اگر راونی ها بفهمن بازی کنسل میشه و ما میبازیم ! پس ما باید یک جانشین براش پیدا کنیم و ...

نگاهی به جمعیت کرد و با دیدن اما که داشت گورکن کوچکی را نوازش میکرد ادامه داد : ... و من معتقدم به علیرضا معجون مرکب بدیم !

اما : چیکار به بچه من دارین ؟ برین سراغ یکی دیگه ...

دنیس : اما منطقی باش ... اون یک گورکنه که لودو خریده ... یک گورکن که تو مثل بچه ات نگهداریش میکنی ! ماکه کاریش نداریم ! فقط میخوایم یک روز برامون سوار جارو بشه ...

- من نمیتونم منطقی باشم!

- پس باید منطقیت کنم ... استیوپفای ...

...

صبح روز مسابقه

دنیس نگاه سرسری به اسکورپیوس انداخت و گفت : « معجون رو ریختی تو شیرش ؟ »

اسکور سرش را تکان داد. تماشاگران داشتند به سمت میدان مسابقه می آمدند. اعضای تیم در رختکن بودند و علیرضا هم آنجا بود تا اینکه ...

در کمال ناباوری هیچکس و در کمال باور همه () علیرضا کم کم تغییر شکل یافت و درست به شکل آلبوس در اومد و نگاه هراسانی به جمعیت و سپس به خودش انداخت و فریاد خفه و کوتاهی کشید.

دنیس با لبخندی جلو رفت و گفت : « خوب علیرضا ... تو از الان تا آخر مسابقه آلبوسی و باید با این جارو پرواز کنی ! » و جارویی به دست آسپ-علیرضا داد ...

سپس لباس به او پوشاند و به سمت بقیه بازیکنان گفت : « بهترین بازتون رو باید امروز بکنین ! باید بدون گوی زرین پیروز بشیم ... »
و به سمت زمین مسابقه رفت و بقیه اعضا به دنبالش روان شدند ...

زمین کوییدیچ هاگوارتس

قسمت آبی پوش ورزشگاه پر از جنب و جوش بود و قسمت زرد پوش سرشار از تماشاگرانی که همه به این صورت بودند :

بازیکنان تیم وارد زمین شدند و با دیدن شکلک انتخاب شده برای تماشاگران توجهشان به بازیکنان حریف جلب شد ...

ملت : ( چه شکلک خوشملیه ... )

آسپ-علیرضا : تصویر کوچک شده

زیر پای هرکدام از بازیکنان راونکلاو به جای جارو ، یک اژدهای شاخدم مجارستانی قرار داشت.

اژدها ها : (این همینطوری چون این شکلک رو دوست دارم )

گابریل لبخند شومی به دنیس زد و گفت : « ما فکر کردیم وسایل پرنده دیگه ای هم غیر از جارو هست ... »

و با اژدهایش به مرلین نزدیک شد. اژدها در حالی که قیافه اش بسیار وحشت-خفن بود و چشمانش را خون فرا گرفته بود بینی مارگونه اش را به بینی مرلین چسباند و در حالی که بخار از سوراخ های بینی اش خارج میشد گفت : « هولولولو »

مرلین جان سپرد ...

( خواننده : به کی سپرد ؟ )

ووننـــــــــــــــــــــــنگ (افکت صدای سوت بازی )

با این صدا هفت جارو و هفت اژدها به هوا برخاست. پیوز در برابر گابریل در دروازه قرار گرفت. دنیس با چشم غره ای به فلور و وینکی به سمت دروازه ها رفت و به اما پیوست !

اریکا ، مرلین و اسکورپیوس در انتظار رهایی کوافل در برابر آلفرد ، لونا و تره‌ور مانور میدادند. تا اینکه توپ ها رها شدند ...

در سمتی چو چانگ داشت به دنبال گوی زرین می گشت و در سمت دیگر ...

آسپ-علیرضا باعث شده بود تماشاگران به حالت ( چقدر این شکلک جیگره ) درآیند ...

آسپ-علیرضا حرکات عجیبی در هوا انجام میداد ، برعکس میشد ، از جارو آویزان میشد و در کل سعی میکرد پروازش را کنترل کند اما موفق نمیشد ...

در سمت دیگر کوافل در دستان اریکا بود که به مرلین پاس داد و سومین گل هافلپاف به ثمر رسید تا اینکه ...

صدای فریاد دنیس در تمام ورزشگاه پیچید : « آآآســــــــــــــــــــــــــــــــــــپ »

چو درست از جلو آسپ-علیرضا شیرجه زد و در زیر پای او دستش را به سمت گوی زرین دراز کرد ... فقط چند میلیمتر فاصله داشت.

گابریل لبخند شیطانی زد و به سمت اریکا که نزدیک ترین هافلپافی به اون بود آمد. اریکا شعله آتشی را دید که از دهان اژدها خارج شده بود و احساس کرد اژدها به طور افقی بالا می رود. بعد کم کم احساس پرواز به او دست داد و فکر میکرد چه اژدهای جالبی است و - غافل از اینکه در حال سقوط است و جارویش توسط آتش اژدها خاکستر شده - با خودش میگفت که چطور آتش اژدها به اون صدمه نزده و ...

دنگ ! (افکت برخورد به زمین)

درد شدیدی در بدن اریکا پیچید ...

اریکا چشمانش را باز کرد ، نسیم خنک صبحگاهی به صورتش میخورد. به ساعت تاریخ دار دیواری خوابگاه نگاهی انداخت .. صبح مسابقه بود. بی معطلی به آخرین تخت خوابگاه و درست زیر پنجره مجازی نگاه کرد. پسر 11 – 12 ساله ای بر آن دراز کشیده بود. سریع از جا بلند شد و به سمت تخت رفت و با بیشترین شدت آسپ را تکان داد : « آلبوس ... آلبوس ... »

آسپ چشمانش را باز کرد : « چته بوقی ... داشتم خواب میدیدم با رز توی یک تخت ... چیز ... چی شده ؟ »

- هیچی ... میخواستم مطمئن شم که خوبی ...
و نفس راحتی کشید ...


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۵:۰۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
بازی ریونکلاو و هافلپاف!


«زودباش فلور! زودباش، تو میتونی این کار رو بکنی! میتونی..!»
«بس کن داری من رو می ترسونی! ساکت باشید و هولم نکنید!»

نگاهش را به اریکا دوخته بود و منتظر فرصتی بود تا در زاویه ای مناسب برای ضربه زدن به او قرار بگیرد و حالا وقتش بود... میدانست که آخرین شانسشان است! گابریل نمیتوانست در برابر مهاجمان ِ هافلپاف مقاومت کند.

«فلور، بزنش! »
فریاد چو را شنید. شاید باید به خودش اطمینان میداشت، اگر این گل را میخوردند حتی اگر چو گوی ذرین را میگرفت باز هم میباختند. در صورتی که این برد، حیاتی بود.. چرا نباید وینکی اینقدر تحت فشار میبود؟

بازدارنده آماده بود، تنها یک ضربه ی محکم لازم داشت... که لحظه ای بعد توپ را با آن ضربه روانه ی اریکا کرد. میدانست که توپش خطا نخواهد رفت! لبخندی پیروزمندانه زد؛ اما بلافاصله لبخندش خشک شد... اریکا جا خالی داده بود و بازدارنده محکم به چو برخورده بود! خون از بینی چو سرازیر بود.. آنقدر جاخورد که جارویش را رها کرد..

لحظه ای دیگر؛ صدای سوت تمام ورزشگاه را فرا گرفت و در کمال ناباوری فریادی دیگر شنید ..
«هافلپاف 250 به 90 پیروز شد

***

از خواب پرید و نفس نفس زد. به اطرافش نگاه کرد و به صورتش دست کشید. خیس عرق بود! نتوانست خودش را کنترل کند، جیغ کشید! با این کار صدای دو جیغ دیگر و فریاد اعتراضی شنید و لحظه ای بعد از تاریکی اطرافش سه پیکر به سویش شتافتند. یکی از آنها که نزدیک تر بود؛ با صدایی بچگانه گفت:

«چی شده؟ خواب دیدی؟»
سرش را تکان داد. گویی کلمات در ذهنش نمی آمدند .. یاری اش نمیدادند.. خواب هایش همیشه واقعی بود! این یکی از همه واقعی تر! گویی همان لحظه آنجا بود.. شک هم کرده بود، اما وقتی نرمی و گرمی تخت خواب را حس کرد کمی آرام شد..حداقل آن لحظه این اتفاق پیش نیامده بود.

یکی از سه پیکر روی تخت کنارش نشست و لحظه ای بعد دست کوچک گابریل روی پیشانی اش خزید.
«وای فلور تب داری! دستت هم داره میلرزه، حالت خوبه؟ چی دیدی؟»
«لونا برو یک لیوان آب براش بیار! »

صدای چو را تشخیص داد. تنها کسی که میتوانست او را درک کند! دست چو را گرفت و او را نیز روی تخت نشاند. لونا لحظه ای بعد با لیوانی وارد اتاق شد.

«...بعد من مجبور شدم اریکارو بزنم..بازدارنده نزدیکم بود..من هم بهش ضربه زدم اما بعد.. یک لحظه گمون کردم هدفم درست بود، اما اریکا زرنگی کرد و جاخالی داد. بعد هم توپ به تو خورد، چو! و همون لحظه هافلپاف پیروز شد.. نمیخوام فردا بازی کنم! تقصیر من بود..»

گابریل با بدخلقی اعتراض کرد:
«چرند نگو فلور! به تو چه ربطی داره. مطمئنم این هم از همون خواب های چرت و پرتت هست! »
لونا با پرخاش به گابریل گفت:
« مثل قضیه ی قناری؟ سر اون قضیه هم گفتی چرته اما دیدی که حق با اون بود! »
« لونا اون فرق میکرد.. بعدم من که چیز بدی نگفتم! خواستم آرومش کنم..»

فلور خودش را توی تخت جمع تر کرد. هنوز صحنه های خوابش را به وضوح میدید.. به چهره ی تک تک دختران نگاه کردسپس با قاطعیت گفت:
«امکان نداره من فردا بازی کنم!»

فردا صبح- زمین کوییدیچ هاگوارتز، رختکن

« اصلا برام اهمیتی نداره که ببریم یا ببازیم، تو بازی میکنی فلور! »
« سر من داد نزن! نمیخوام من باعث باختتون باشم! »

گابریل از سر لجبازی گفت:
« باشه! پس من یه کاری میکنم که هی گل بخوریم! اون وقت دیگه کسی باختمون رو گردن تو نمیندازه..تو فقط باید بازی کنی! باید! »
« اه! اصلا من حالم خوب نیست! چرا به هکتور نمیگی که بازی کنه؟»
« هکتور به جای وینکی بازی میکنه! میدونی که وینکی توان بازی کردن رو نداره دیگه.. نمیتونم این کار رو بکنم! تو باید بازی کنی، دلیلت برای بازی نکردن منطقی نیست فلور؛ پس تو بازی میکنی! »

و قبل از اینکه فلور بتواند حرفی بزند، روی پاشنه ی پا چرخید و از رختکن کوچک راونکلاو بیرون رفت.

چند مدت بعد- زمین کوییدیچ

« کاپیتان ها با هم دست بدند. »
دنیس به سوی گابریل آمد که زیر چشمی فلور را نگاه میکرد. دنباله ی نگاهش را گرفت، سپس لبخند مرموزی زد. گابریل نیز با اخم با او دست داد و منتظر سوت داور ماند. که لحظه ای بعد، ورزشگاه را منفجر کرد. طرفداران دو تیم شروع به تشویق بی امان کردند.

جارو های پرسرعت تیم ها بلند شده بود. اسکورپیوس با عجله سرخگون را از جلوی صورت ِ آلفرد کش رفت و آنرا در آغوشش گرفت. سپس با دو مهاجم دیگر، یعنی مرلین و اریکا مثلثی تشکیل دادند و شروع به پاس کاری کردند. صدای گزارشگر در وزرشگاه پیچید:

« زادینگ، مک کنین، مالفوی.. زادینگ، دوباره مک کنین و مالفوی.. توپ داره همین طور بین اونها میگرده.. اوه! بازدارنده ی دلاکور توپ رو از دست مک کنین انداخت. حالا تره ور داره با سرعت به سوی دروازه ی پیوز میره! »

تره ور سرخگون را با قدرت برای لونا انداخت که با خوش شانسی آنرا چنگ زد و سپس با لبخندی از تره ور تشکر کرد. به سوی دروازه رفت، آماده ی حمله شد که با دیدن بازدارنده ی دنیس توپ را برای آلفرد انداخت.. لحظه ای بعد، ورزشگاه برای بار دوم منفجر شد! طرف آبی پوش آن یک باره فریاد "بلک! بلک" راه انداخته بودند و آلفرد با لبخندی بر لب برایشان دست تکان داد.

« بازی خوبی رو از هر دو تیم شاهد بودیم و تا اینجا 10-0 به نفع راونکلاو! »

در این سوی زمین فلور با نگرانی به گابریل خیره شد که صدایش زده بود. گابریلبا خوشحالی گفت:
«دیدی نمی بازیم! حالا هی بگو من خواب دیدم .. من خواب دیدم! »
« گابر بس کن! حرفات جالب نیستند و..»

با دست به پشت سر گابریل اشاره کرد. صدای فریاد هکتور و چو را شنید.. اما لحظه ای بعد نیمه ی زرد پوش ورزشگاه به لرزه در آمده بود!

فلور با عصبانیت فریاد کشید:
«همین رو میخواستی؟»
چو از جلوی گابریل پرواز کرد و گفت:
« یکم حواست رو جمع کن! »

گابریل نیز با خشم دندان هایش را روی هم فشار داد.. نمیگذاشت حتی یک گل دیگر بخورند!

چند مدت بعد



تره ور باعث شده بود تا هافل صاحب دو پنالتی شود! گابریل نیز باخوردن دو گل از اریکا با عصبانیت به دارو پرخاش کرد:
« ولی خطا نبود! هیچ جا ذکر نشده که بازی با اعصاب بازیکنان خطاست! »
« اما هست و اگر به اعتراضات ادامه بدی، دلاکور، دوپنالتی دیگه هم به هافلپاف میدم! »

فلور لبخندی زد. چهره ی خشمگین گابریل دیدنی شده بود.. سپس احساس بدی به او دست داد.. اریکا را میدید که نزدیکش میشد! احساس میکرد، این صحنه را فبلا دیده است.. در ذهنش نیز میگفت:

« من اینجا بوده ام! من قبلا این صحنه رو دیده ام! توی خوابم.. »

و بلافاصله چشمانش را بست! همه چیز داشت موبه مو اتفاق می افتاد..

«زودباش فلور! زودباش، تو میتونی این کار رو بکنی! میتونی..!»
«بس کن داری من رو می ترسونی! ساکت باشید و هولم نکنید!»

نگاهش را به اریکا دوخته بود و منتظر فرصتی بود تا در زاویه ای مناسب برای ضربه زدن به او قرار بگیرد و حالا وقتش بود... میتوانست الان بزند که چو پشتش نبود! میدانست که آخرین شانسشان است! گابریل نمیتوانست در برابر مهاجمان ِ هافلپاف مقاومت کند.

«فلور، بزنش! »
فریاد چو را شنید. شاید باید به خودش اطمینان میداشت، اگر این گل را میخوردند حتی اگر چو گوی ذرین را میگرفت باز هم میباختند. در صورتی که این برد، حیاتی بود.. چرا نمیتوانست تمرکز کند! شاید خوابش کاملا غلط بوده باشد...

بازدارنده آماده بود، تنها یک ضربه ی محکم لازم داشت... که لحظه ای بعد توپ را با آن ضربه روانه ی اریکا کرد. میدانست که توپش خطا نخواهد رفت! لبخندی پیروزمندانه زد؛ اما بلافاصله لبخندش خشک شد... اریکا جا خالی داده بود و بازدارنده محکم به چو برخورده بود! خون از بینی چو سرازیر بود.. آنقدر جاخورد که جارویش را رها کرد..

لحظه ای دیگر؛ صدای سوت تمام ورزشگاه را فرا گرفت و در کمال ناباوری فریادی دیگر شنید ..
«راونکلاو 200 به 150 پیروز شد! چانگ در بدترین شرایط گوی ذرین رو گرفت! »

و سپس، شک دیگری به او وارد شد.. صدای جیغ و هلهله ی شادی اعضای راونکلاو را شنید و لحظه ای بعد شوری اشکهایش را در دهانش حس کرد...


ویرایش شده توسط فلور دلاكور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۵:۲۶:۲۲

دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۴:۰۴ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
ریون و هافل !

-- زمین بایر پشت تالار ریون !--
ملت ریونی با استفاده از جادو چند تا آجر رو رو هوا نگه داشتن و دروازه کوئیدیچی درست کردن و مشغول تمرین هستن !!! هوا سوار جاروهاشون تو هوان به جز گابریل کاپیتان تیم که از پایین دستورات لازم رو به بچه ها میده !

آلفرد با جاروش به صورت زیگزاگ و مارپیچ و اینا تو هوا حرکت میکنه ، هکتور و لونا تو هوا به هم گره خوردن و صحنه خیلی جالب و مفرحی ایجاد شده ، فلور به دلیل نداشتن آگاهی کامل در امر پرواز با جارو مرتب جاروش خاموش می شه ! ، چو هنوز در دیدن اسنیچ مشکل داره و اشیا و اجسامی از قبیل عکس علی دایی ، تیر چراغ برق و پسر همسایه رو با اسنیچ اشتباه میگیره و تره ور هم همچنان در حلقه کردن دستاش دور جارو مشکل داره .

گابریل : اووووف! این چه وضعشه !شما هیچکدومتون بازی بلد نیستین ! شما همتون بوقین ! فحش رکیک ! تو این جمع فقط من بازی بلدم ، البته آلبوس سوروس پاتر هم بازیش خوبه !!!

ملت روی زمین فرود میان و همه سراشونو میندازن پایین و از خجالت نمیتونن گابریلو نگاه کنن .

گابریل : من چند بار به شما بوقی ها بازی یاد دادم ؟! خاک تو سر همتون ! این چه وضع بازی کردنه؟

و بدین ترتیب گابریل چند دقیقه ای رو به فحش کاری کردن ملت میپردازه و بعد از عقده خالی میشه و به فکر فرو میره !
گابر تو فکرش : هوووم... من که نتونستم اینا رو بازی یادشون بدم ، مسابقه با هافل نزدیکه ...باید یه کسی رو بیارم که بتونه اینا رو یه هفته ای سوپراستار کنه ! باید برم دنبال یه سرمربی خوب !

-- فردای آن روز! تالار ریون--
گابریل : بچه ها ایشون آقای علی دایی هستن سرمربی خفنتون !
ملت : سلام !
چو :
گابریل : بعله ، آقای دایی سعی میکنن تا در این یک هفته مارو ..یعنی شمارو به سوپراستار کوئیدیچ تبدیل کنن .
علی دایی : بلیم به سمت زمین کوئیدیچتون تا تملین کنیم !

-- تالار هافل --
آسپ : عجب چیزی فهمیدم !
دنیس : چی فهمیدی ؟
آسپ : یه چیزی !
دنیس : خب بنال چی فهمیدی !
آسپ : نمیگم !
دنیس : بوقی بگو .
آسپ : حالا که این طور شد اصلا نمیگم !
دنیس : بگو !
آسپ : باشه میگم ، ریونی ها کلی پول دادن به علی دایی تا بیاد و سرمربی تیمشون بشه تا خفن بشن و اینا .
دنیس : خب این که چیزی نیست ! من اسکولاری رو میارم ! این گابر بوقی چی فکر کرده ؟
آسپ : نه عزیز این طوری که نمیشه ، باید بریم به علی دایی یه رشوه ای چیزی بدیم تا ریون رو به بوق بده تا راحت ببریمش .

-- خونه سرمربی خفن تیم ریون --
دنیس مقادیر قابل توجهی اسکناس میده به علی دایی .

دنیس : فقط یه کاری کن که ریونی ها نتونن ما رو ببرن و بوق بشن .
علی دایی : چه ؟ لشوه ؟ بلو آقا بلو ! ما این کاله نیستیم !

دنیس با دماغ سوخته میاد بیرون !

-- تالار ریون --
همه مشغول انجام تمرینات سخت و خفن بدنسازی هستن به جز گابریل که یه گوشه نشسته و داره با یه نفر مجهول الهویه میچته .

علی دایی : هوی گابلیل ! تو چلا مثل بقیه تملین نمیکنی ؟
گابریل در حالی که به سرعت داره تایپ میکنه : من کاپیتانم که !

شترق !
و گابریل میفهمه که اونم مثل بقیه باید تمرین کنه .

-- روز بعد --
گابریل : متاسفانه ما با آقای دایی به مشکلات مالی برخوردیم و ایشون فحش دادند و رفتند .
تره ور : حالا چی کار می کنیم ؟
گابریل : تو یکی دیگه قور قور نکن !
آلفرد : حالا چی کار کنیم ؟
گابریل : خب ... ما تمریناتی که ایشون رو بهمون دادن رو دوباره تکرار می کنیم !

-- روز بازی ، زمین چمن شونصد نفری هاگوارتز --
ورزشگاه کاملا پر شده و همه اومدن تا این بازی حساس رو ببینن ، خبرنگاری رفته بین ملت تا در مورد این بازی مصاحبه کنه باهاشون .

خبرنگار : سلام آقا ، شما چرا برای دیدن این بازی اومدین ؟
ــ به تو چه آخه !
خبرنگار : لطفا رعایت کنین ، داره فیلمبرداری میشه !
ــ آها ...من به خاطر تماشای دافای جیگری که در هر دو تیم وجود داره اومدم .
خبرنگار : !!!!!

خبرنگار به سراغ فرد دیگه ای میره .
خبرنگار : سلام خانم ، می بینم که دو تا بچه کوچیک اومدین تا بازی رو ببینین ، تو این بازی چی وجود داره که شما رو جذب کرده ؟
ــ چه سوال ارزشی ای !...اممم... در حقیقت من شوورم دو سال پیش ایدز گرفت مرد ! منم دنبال شوور جدیدم حالا دیگه ، اومدم یه چیزی پیدا کنم... اصلا کی بهتر از شما ؟ هوم ؟
خبرنگار : !!!!!

خبرنگار به سراغ جمعی از حیوانات و موجودات و جک جونورهای جادویی میره که دور هم جمع شدن و چندین عکس و پلاکارد برای حمایت از تره ور با خودشون آوردن و خیلی خوشحالن و اینا .
خبرنگار : سلام عرض می کنم ! شما برای چی به ورزشگاه اومدین ؟
ــ خب اومدیم بازی هافل ریونو ببینیم دیگه ! عجب الاغیه این !
خبرنگار : هممم... چرا از تره ور طرفداری می کنین ؟
موجود جادویی مذکر : تره ور هم مثل ما یه موجود جادوییه ، تازه مونث هم هست و میخوام عشقم رو بهش ثابت کنم !
موجود جادویی مونث : تره ور هم مثل ما یه موجود جادوییه ، تازه مذکر هم هست و میخوام عشقم رو بهش ثابت کنم !

خبرنگار از ادامه کارش منصرف میشه !!

-- رختکن ریون --
گابریل : خوشبختانه با کمک تمریناتی که آقای دایی بهمون داد یعنی بهتون داد الان وشعتون خیلی بهتر از یه هفته پیشه ...
گابریل به تعدادی کاغذ اشاره میکنه و میگه : ما این جا چند تا نمونه شعار داریم که یکیشو انتخاب میکنین و میزنین به لباستون و میرین تو زمین ...شعارهامون هم "only raven" ، "چی میگی ؟ ریون داره همه رو لوله میکنه ، باورم نمیشه ، واو !" و " ناموس من ، ریون !" هستش ...

ملت با دیدن شعار "ناموس من ، ریون !" جوگیر میشن و سریع میرن و کاغذایی رو که روشون این شعار نوشته شده رو ورمیدارن و به کمک عمل خخ...تف ! به سینشون میچسبونن و با افتخار وارد زمین میشن و آماده ن تا از ناموسشون در مقابل موجود هیز و بوقی ای به نام هافل دفاع کنند !

تماشاگران ریونی با دیدن این شعار به وجد میان و شروع میکنن به فحش رکیک دادن به هافلی ها !

داور : کاپیتانا با هم دست بدن !
گابریل با آرنج میزنه تو چشم دنیس و دنیس هم چوبدستیشو درمیاره و تا ته فرو میکنه تو دماغ گابریل!
داور : از دو کاپیتان خواهشمندم دست هم رو گرمی بفشارند !
گابریل و دنیس مشغول کتک کاری میشن و بقیه بازیکنا هم تا این صحنه رو میبینن سریع میپرن وسط .

داور ترجیح میده هر چه سریع تر بازی رو شروع کنه !!
داور : سووووت !

کوافل رها میشه و بازیکنا که هنوز تو جو دعوا بودن همگی به سمت کوافل میرن اما بعد از چند لحظه خون به مغزشون میرسه و میفهمن که باید سر پستاشون واستن .
در این بین ، اریکا زادینگ کوافل رو گرفته و با سرعت داره به سمت دروازه ریون میاد که یهو از سمت تماشاگران غیور ریونی یه تیکه آجر به سمتش پرتاب میشه !

گزارشگر : متاسفانه اریکا زادینگ سقوط میکنه و میمیره ! حالا کوافل دست لونا لاوگوده ! لونا پاس میده تره ور ، کوافل به تره ور میخوره و تره ور هم از اون بالا میفته پایین !

آلفرد تو هوا کوافل رو میگیره و به سمت دروازه هافل پرت میکنه ، توپ از بدن پیوز رد میشه و به گل تبدیل میشه !

گزارشگر : ده صفر به نفع ریونکلا ! پیوز دروازبان هافلپاف فقط نقش عضوی از بدن یک موجود جادویی رو در این صحنه ایفا کرد !

تماشگران هافلی کمی دلخور میشن و اعمالی روی گزارشگر انجام میدن و گزارشگر می میره !

گزارشگر 2 : سلام ! چه روز قشنگ و آفتابی و جیگریه امروز ! من گزارشگر شماره 2 هستم که به علت مرگ گزارشگر قبلی اومدم تا این بازی حساس رو گزارش کنم ! این شعار ریونی ها چقدر مسخره س ! ناموس من ریون ! آخه بوقی ها شما با اون حرکاتتون که بوقیدین دیگه ، ناموستون کجا بود ؟... خخه

گزارشگر شماره 2 این بار توسط ملت ریونی خفت میشه !

گزاشگر 3 : ایول ! نتیجه بازی80- 10 به نفع ریونکلاس ! اما مثل این که آسپ اسنیچو در کنار دروازه ریونکلا دیده !

چو پشت سر آلبوس سوروس حرکت میکنه و از این که از آسپ عقب تره مرتب فحش میده ، آسپ به اسنیچ نزدیک تر میشه ...
گابریل به آسپ چشمک می زنه ! آسپ در یک حرکت ارزشی تعقیب اسنیچو ول میکنه و میپره بغل گابر !

گزارشگر 3 : بعله ! چوچانگ اسنچو گرفت ! ریون برنده شد !

تماشاگران دو تیم شروع به خون و خونریزی میکنن و در این بین یه آرپی جی خطا میره و میخوره به گزارشگر شماره 3 و اون هم می میره !

گزارشگر 4 : سلام عزیزان ! من اسمم گزارشگر شماره 4 هستش و خیلی از این که شما رو می بینم خوشحال هستم ! خوبه که یه بار دیگه اسامی بازیکنان دو تیم رو خدمت شما اعلام کنم !

ریونکلا !
دروازه بان : گابریل دلاکور
مدافعان : فلور دلاکور ، وینکی
مهاجمان : آلفرد بلک ، لونا لاوگود ، تره ور
جستجوگر : چو چانگ

ذخیره ها: هکتور ، فنگ

هافلپاف !
دروازه بان: پيوز
مدافعان: دنيس، اما دابز
مهاجمان: اريكا زادينگ، مرلين مك كينن، اسكورپيوس مالفوي
جستجوگر: آلبوس سوروس پاتر

ذخيره ها: پروفسور اسپروات، سوزان بونز

پایان !!!


تصویر کوچک شده


Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۰۲:۴۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
بازی بین ریونکلاو و هافلپاف

تالار خصوصی ریون!

گابریل روی میزی که پایه های آن به لقی میزد وایستاده بود و مانند همیشه سخنرانی میکرد.
-همین طور که من میدونم و تو میدونی و کلا هممون میدونیم فردا مسابقست!و همینطور که من میدونم و تو میدونی و هممون میدونیم بازیمون با هافلیاست و همین طور که من میـ...
فلور:گابر اگه یه بار دیگه اون کلمه ها رو تکرار کنیا ... الان من تهدیدت کردم فهمیدی؟برو سر اصل مطلب!
-اصل مطلب اینه که هافلیا از ما قوی ترن پس ما نمیتونیم ببریم،در نتیجه من از دوماه پیش یه معجون خوش شانسی درست کردم...
بچه های تیم:
-میدونم که شما ها حاضر نیستید به هیچ وجه تقلب کنید...اما باور
کنید که راه دیگه ای نداریم از همتون معذرت میخوام
چو:نه، کی گفته که ما به هیچ وجه حاضر نیستیم تقلب کنیم؟فکر عالی کردی گابر درود برتو!
بقیه:
گابر: !


گابر:پس همون طور که گفتم موقع نیاز از این معجون استفاده میکنیم فهمیدین؟در ضمن باید بگم که این معجون مخصوص یه نفره چون موادش رو گیر نیاوردم و اگه یه وقت لازم شد چو اونو میخوره چون اگه اسنیچو بگیره برنده ایم دیگه! مفهومه؟
بقیه سر تکان دادند و به این ترتیب گابریل معجون خوش شانسی را در جورابش چپاند و به سوی زمین بازی رهسپار شدند.

رختکن راون

گابر به دور و بر و پشتش نگاهی انداخت و معجون رو داد به چو و چو سریع اونو قاپید و هیچ کس هیچ چیز رو نفهمید!آن گاه همه به سوی زمین بازی راه افتادند.

زمین بازی!

دو تیم مقابل هم قرار گرفتند و کاپیتان ها دست هم رو فشردند و در این حین گابر دست دنیس رو کبود کرد، سپس داور در جعبه ای را گشود و سرخگون و از زنجیر باز کرد و سرخگون مانند جت در رفت و بعد از سرخگون اسنیچ طلایی رنگ را نیز رها کرد و اسنیچ لحظه ای دیگر غیبش زد.و بازی آغاز شد..

دوباره صدای وحشتناک دورگه ی لی جردن اعصاب همه را خورد کرد:مدت ها بود که منتظر این بازی بودم، اما متاسفانه باید بگم که سرما خوردم و صدام مثل همیشه واضح و رسا نیست، گابریل دلاکور رو میبینم که با عصبانیت سر فلور داد زد و فلور هم یه پس کله ای نسیبش کرد و بازی به روال عادی برگشت...

هنوز نیمی از بازی نگذشته بود که هافلپاف چهل گل از ریونکلاو جلو زده بود و بازیکنان تیم مقابل را در عجب گذاشته بود، گابریل که از شدت عصبانیت و ریشخند های مکرر دنیس رو به انفجار بود هر کدام از بازیکنان تیمش را میدید، فحشی زننده را نسیبشان میکرد.

-آلفرد چرا هیچ کاری نمیکنی؟چند بار بهت بگم عین بوق رو جاروت نشینی هان؟
منتظر جواب آلفرد نماند و از آن جا دور د تا به بقیه برسد!

-همین الان معلومه که هافلپاف بازی رو میبره، حاضرم سر چهل دلار با تمام بازیکنان تیم ریونکلاو شرط ببندم.
در ذهن گابریل:کور خوندی..حالا میبینی که این تیم مائه که میبره چون ما معجون خوش شانسی رو داریم..هاهاها

اما باز هم هافلپافی ها گل میزدند و ریونکلاو هیچ گلی را نسیب خود نکرده بود و سرخگون در دست بازیکنان هافلی بود، چو و البوس سوروس نیز مدام به یکدیگر تنه میزدند و هر یک از دیگری سبقت میگرفت و اسنیچ نیز جلوتر از همه در حال پرواز بر فراز آسمان بود!

یک ساعت از بازی گذشت و داور سوت پایان نیمه اول را به صدا در آورد و بازیکنان به سوی رختکنشان به راه افتادند.

-خاک تو سرتون با این بازیتون..هیچ گلی نزدید، اَه..
تره ور:میگم گابر..وقتش نیست که معجونو بدیم چو بخوره؟
-با این وضع آره مجبوریم.
چو معجون را در آورد و آن را یک نفس سر کشید و سپس گابر طلسم سردی را روی چو به کار انداخت تا کسی متوجه این موضوع نشود.و ان گاه به سوی زمین بازی به راه افتادند و در ذهن همه ی آن ها یک چیز بود:بردن!!

-دوباره بازیکنان به زمین بازی میان و با نفس هایی تازه، شروع به بازی میکنند چو رو میبینم که سوار جاروش شد و هنوز چیزی نشده سرحال به دنبال اسنیچ پرواز کرد و حتی البوس سوروس نیز نتوانست به او برسد.

گابریل که داشت به حرکت فوق الاده ی چو نگاه میکرد متوجه سرخگونی که به سویش می آمد نشد و فریاد فلور نیز دیر به گوشش رسید و به پایین سقوط کرد!
-متاسفانه گابریل دلاکور، کاپیتان تیم ریونکلاو بر اثر برخورد سرخگون به سرش فراموشی گرفتتش و چیزی را به یاد نمی آید و هم اکنون نیز بازیکن ذخیره ای به جای او به زمین بازی آمده است.

چو نیم نگاهی به پشتش انداخت و نقطه ای کوچک را دید که به دنبالش است، سپس عزمش را جزم کرد و روی جارویش خم شد و دستش را برای گرفتن گوی زرین دراز کرد، گوی فاصله چندانی از او نداشت و او میتوانست به راحتی آن را بگیرد، اما اثر معجون بسیار زیاد بود و چو از اسنیچ جلو زد! نگاهی به اطرافش انداخت، اما از اسنیچ خبری نبود چیزی درون لباسش حرکت میکرد از ترس خیال کرد که درون لباسش سوسکی رفته و روی جارویش ورجه وورجه
میکرد و هنگامی که دست به یقه اش برد و گوی را در دستانش دید از خوشحالی اشک ریزان پایین رفت.

-بله...با این که هیچ کس فکر نمیکرد که چو چانگ گوی رو بگیره..
اما گرفت.


بیمارستان!

بچه های ریونی به سمت اُتاق گابر راه افتادند و وارد شدند.
-گابر، تو باعث شدی که این بازی رو ببریم و ما واقعا ازت متشکریم.
گابریل:من کیم؟
-تو گابریلی.
-تو کی هستی؟
-من چوام!
-ما کجاییم؟
... و گابریل پس از یک سال هوش خود را به دست آورد و به شخصیت خود پی برد.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
هافلپاف راونکلاو

- الهمم لکَ لکلک و علی رزقک...
اِما دوان دوان از خوابگاه میپره تو تالار و سفره ی تو بغلشو پهن میکنه وسط. توی سفره به جز هفت تا کاسه و یه قابلمه چیز دیگه ای نیس!
اسکور: هووووم... دنیس این چیزی که ضبط کردی واسه زمان افطاره نه برا سحری!
دنیس در حالی که داشت صدای ضبط رو بلندتر میکرد گفت: عزیز من مهم این نیست که چی میگه. مهم روحانی کردن فضاس که داره میشه... مطمئن باش چیز بدی نمیگه!
همه پسر ها با ولع و گشنگی میشینن دور سفره و با دهانی باز منتظرن که در قابلمه برداشته شه. اِما با این قیافه در قابلمه رو برمیداره. آسپ غش میکنه و مرلین بالا میاره! پیوز هم با عصبانیت سفره رو به هم میریزه:
- این چیه اِما؟ باز خل شدی تو؟
- بوقی ها... این کله پاچه است! لودو خیلی دوست داشت کله پاچه!
اسکور سرک کشید تو قابلمه: این گوسفنده الان؟ بیشتر شبیه الاغه!
اِما از حرصش یکی کوبید تو سر اسکور: نه خیرم! این هیپوگیریفه!
ملت معده رو آماده کرده بودن که بیارن بالا که دنیس هشدار داد: بچه ها سه دقیقه بیشتر وقت ندارید.
با شنیدن این حرف همه یورش بردن سمت قابلمه و با وحشیانه ترین حالت قابل تصور کله رو جر دادن و مشغول خوردن شدن!
دنیس: اریکا اون نمک دونو بیار... اریکا با توام! اریکا؟؟ اریکا کو؟

"فلش بک"
- دنیس جون شب بخیر... صبح برا سحری منو بیدار کنی!
- خیالت راحت!
"پایان فلش بک"

دنیس با قیافه ای وحشتزده به سمت خوابگاه میدوه و میبینه اریکا هنوز خوابه! صورتش عرق کرده و یه چیزایی رو با خودش زمزمه میکنه!

عجوزه ای پیر و زشت با ناخون هایی بلند و خون آلود و چهره ای عصبانی به سمت اریکا میدوه!
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ! برو گمشووووووووووو...
عجوزه گلوی اریکا رو میگیره و قهقهه ای میزنه:
- من با تو کاری ندارم. تو فقط روزه خوار رو برا من پیدا کن! روزه خوار رو پیدا کن و به من تحویل بده! روزه خوارو پیدا کـــن!
عجوزه یکی میخوابونه تو گوش اریکا!


-آخ! دنیس اون منو زد...
- من زدم تو گوشت... آخه داشتی خواب بد می دیدی!
در یک چشم به هم زدن اریکا لباساشو از هم میدره و لباس تکواندوش از زیر اونها نمایان میشه!


"لنگ ِظهر- رختکن"

همه بچه ها دور هم چار زانو زدن و از فرط گشنگی انگشت شستشون رو میمکن! یهو اریکا دست از مکیدن میکشه و دو دستی میکوبه تو سر دنیس:
- مگه نگفتم منو بیدار کن؟ حالا مجبورم بدون سحری روزه بگیرم! اگه من خوب بازی نکردم تقصیر توئه!
دنیس از رحتکن پرید بیرون و فرار کرد. آسپ در حالی که رنگش سبز شده بود نالید: من داره حالم بهم میخوره! هیپوگیریف خوردم من...
همه بچه ها پا شدن و رفتن سمت زمین بازی! چمن ها زیر نور آفتاب زرد شده و حلقه های دروازه زنگ زده بودن. داور بازی رئیس سازمان وزرش ها و تفریحات جادویی... لودو بگمن بود!
ملت هافل با دیدن لودو به سمتش یورش بردن و اول از همه اِما خودشو تو بغلش جا داد.
- ایول بابا... تو داور بازی ای؟ پس ما رسمآ بردیم!
گابر با دیدن این صحنه رفت تا به مدیر مدرسه شکایت کنه که یکهو سر جاش میخکوب شد! سکو های تماشاچیان و مسئولان مدرسه خالی از آدم بود و گویا همه به خاطر روزه بودن در حال استراحتن! فقط یک عدد گزارشگر اون وسط زیر افتاب نشسته بود و له له میزد:
- خدا لعنتتون کنه! اینا منو با جادو چسبوندن به صندلی تا نتونم فرار کنم! بابا من نخوام گزارشگری کنم باس کیو ببینم؟
گابر که دید کسی نیست که بهش بره شکایت کنه, برگشت سمت جمعیت خوشجال و جیغ کشید:
- ساکت باشید بینم! فکر کردید من بلد نیستم حقم رو از شما ها بگیرم؟ فکر کردید من میزارم شما حق ما رو بخورید؟ فکر کردید من زشتم؟ لودو نمیتونه داور باشه!
پیوز: من هم بازرسم و موافقم که لودو داور باشه!
گابر: تو غلط کردی! مردیکه روح!
دنیس: همچین جفت پا میزنم تو دهنت که فر بخوری ها!
گابر حمله میکنه به سمت دنیس و لودو که میبینه اوضاع بیریخته توپ ها رو رها میکنه و سوت بازی رو میزنه! هافلی ها سریع سوار جارو میشن و راونی های ناراضی بدون هیچ چاره ای و برا اینکه گل نخورن, سریع پرواز میکنن!
گزارشگر با صدایی گرفته و ضعیف میناله:
- توپ دست اریکاس؟؟... اریکا که مدافعه!!! به هر حال جلو میره... آلفرد میاد جلو تا توپ رو ازش بگیره! اریکا توپ رو رها میکنه و یقه الفرد رو میگیره!
اریکا: تو روزه ای؟؟
آلفرد: به توچه!
اریکا: بنال بینم! روزه ای یا نه؟
آلفرد: هستم!
اریکا: دروغگو... دهنتو باز کن بینم!
آلفرد دهنشو باز میکنه و اریکا از بوی گند دهن یارو ولو میشه رو جارو!
گزارشگر: لودو ده پنالتی به نفع هافل میگیره! به به!
اریکا به هوش میاد و میدوه (رو هوا میدوه؟؟!) به سمت مرلین تا بعد از اون یکی از پنالتی ها رو بزنه! دنیس چماق به دست میاد جلو و میگه:
- بوقی تو مدافعی! چماقت رو چیکار کردی؟
اریکا میاد عصبانی بشه که یهو بوی خوش به مشامش میرسه!
- چه عطر خوش بویی زدی دنیس!
بعد یهو چهرش عوض میشه:
- کی اینو برات خریده؟؟
- ساکت شو بوقی... من اصلا عطر ندارم!
- پس این بوی چیه؟ بوی کیه؟ بوی یه زن دیگه!! آآآآآااای نفس کش!
- خل و چل... من زن دیگه از کجا بیارم؟ بیخیال اریکا اذیت نکن!
اریکا مشکوکیوس دهن دنیس رو باز میکنه! بله... منبع بو اونجاس! یکی میخوابونه تو دهن دنیس و بعد شروع میکنه به اشک ریختن:
- من نمی خواستم تو بیفتی دست اون عجوزه ولی تقصیر خودته! چرا روزه نگرفتی؟
دهن دنیس پر از خون شده و نمیتونه جواب بده. اریکا دنیسو میزنه زیر بغلش و میره به سمت زمین!
گزارشگر: خب هافل نتونست هیچ کدوم از پنالتی هاشو گل کنه! واقعا آدم چقدر میتونه...
لودو که عرق از سر و روش میباره تنها راه چاره رو در این میبینه که بره سمت آسپ!
- بیا این اسنیچ رو بگیر دستت!

اریکا دنیس رو پرت میکنه جلو پاش و داد میزنه:
- من روزه خور رو پیدا کردم!
"دوبس"
عجوزه ظاهر میشه و نگاهی به دنیس میندازه! نیشخندی میزنه و دنیسو میندازه رو شونه اش و برمیگرده که بره!
دنیس با دهنی خونین و مالی: ای بو کی سوون خبرئ!(ترجمه: این که عجوزه واقعی نیس. ماسک داره! نزار منو ببره!)
اریکا: بای بای دنیس!

کمی بالاتر آسپ تو دهن لودو بالا میاره و اسنیچ از دست لودو میفته پایین و چو چانگ اونو به چنگ میاره!

راونی ها رو هوا جفتک میزنن و منتظرن که گزارشگر پیروزیشون رو اعلام کنه ولی گزارشگر زیر آفتاب داغ تلف شده!!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۹ ۱۱:۱۵:۴۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

هکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
از تالار راونکلا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 255
آفلاین
بازی بین ریونکلاو و هافلپاف

_ صداش بزن بگو برگرده! نمیتونیم با این وضعیت بازی کنیم.
_ چو دست از قُر زدن بردار! تو داری روحیه ی ما رو هم ضعیف میکنی؟ که چی بشه؟ اه!
_ خب.. آخه..

چو چیزی نگفت و ترجیح داد سکوت کند. میدانست بحث با اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو که زیر باران خیس از آب شده بودند و همگی عصبانی بودند، فایده ای برایش نخواهد داشت. بهانه ای نداشتند که دست از تمرین بردارند؛ روز پیش نیز باران باریده بود اما آنها هافلپافی ها را دیده بودند که تمرین میکردند.

گابریل چهره ی اعضای تیمش را میدید.. میدانست که بهتر است این تمرین بی فایده واما خسته کننده را تمام کند!

_ باشه، بچه ها! همه برید به رختکن. با این وضع ترجیح میدم استراحت کنیم.

نفسی آسوده کشیدند و به سوی رختکن سرازیر شدند. همگی باهم از جارو هایشان پیاده شدند و قدم در گل های نرم و خیس گذاشتند. خستگی پرواز های دردناک در باران در چهره هایشان پیدا بود و در چشمانشان نگرانی موج میزد.. بازی مهمی در پیش رو داشتند!

ناگهان گابریل ایستاد. فلور که سرش پایین بود، به او برخورد کرد و با خشونت او را به جلو هل داد و غرید:
_ راه برو دیگه!
_ سیس! ساکت باشید... فکر میکنم یک نفر داره به ما نزدیک میشه...

به نظر این طور میرسید. آنها حرکت نمیکردند اما صدای شلپ شلپ می آمد. گابریل دستش را به سوی جیب شلوارش برد و چوبدستی بلندش را از آن بیرون کشید.

_ لوموس...
_ منم!

دستش را از روی صورتش برداشت. گابریل با دیدن هکتور نفس راحتی کشید.

_ من رو ترسوندی.
_ متاسفم، همین الان این خبر رو شنیدم. زمین کوییدیچ هاگوارتز به خاطر مسابقه ی سخت هفته ی پیش و آسیب دیدن تیرهاش برای مسابقه ی فردا آماده نیست. باید بریم هاگزمید و توی استادیوم، مسابقه بدیم...

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به چهره ی گابریل نگاه کند. کم مانده بود، زیر گریه بزند! چو جلو دوید و گویی هکتور مقصر این اتفاق است:
_ اما ما نمیتونیم ما با این زمین تمرین کرده ایم!
_ تقصیر من نیست. این زمین حاضر نبوده...
_ اما ما خودمون قبول کردیم با دروازه ی خراب بازی کنیم!

هکتور دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و با غرولند گفت:
_ درواقع، از طرف وزارتخونه این بخش نامه اومده. کاری نمیشه کرد! بهتره به این دستور عمل کنیم. امشب باید استراحت کنیم؛ در ضمن... وینکی نمیتونه بازی کنه. من به جایش میام!

گابریل که در شک بود با ضربه ی دست آلفرد به شانه اش به خودش آمد و سپس، به دنبال سایر اعضای تیم به راه افتاد و به سوی ورودی روشن قلعه رفت. تصور بازی در زمینی نا آشنا، برایش سخت بود.. ناخوشایند بود...

دو روز بعد- مسابقه ی کوییدیچ

با دیدن ورزشگاه حالش از قبل نیز بدتر شده بود. ورزشگاه سر پوشیده بود. سقف داشت و آزادی آنها را می گرفت. میدانست این شرایط برای بازیکنان هافلپاف نیز وجود دارد، اما این را نیز میدانست که هافلپاف تمرینات زیاد داشته است و خیلی از بازیکنانش ماهر هستند!

سقف ورزشگاه چوبی و شیروانی بود. یک طرف آن سکویی پله ای قرار داشت که ظاهرا محل نشستن تماشاگران بود، اما فقط تعدادی کم. اینها مهم نبود، عجیب این بود که به جای سه حلقه ، سه مکعب کوتاه و بلند در برابر گابر قرار گرفته بود که ارتفاع کمی تا زمین داشت. گابریل باناراحتی شقیقه هایش را مالید.

_ چی شده؟ به نظر میرسه حالت خوب نیست...
_ چطور میشه حالم خوب باشه فلور، یک نگاه به دور و بر بنداز...!
_ درسته. زمینش کوچیک تره؛ پنجره داره! توی فضای بسته است و البته، دروازه هایش فرق داره. اما اگر این بازی رو ببریم خیلی شاهکاره . ماهمه امون میدونیم که میتونیم.

گابریل سرش را به نشانه ی نفی تکان داد. نمیتوانستند...

شروع مسابقه

با شنیدن صدای سوت داور، گویی قلبش تازه تپیدن را شروع کرد. آب یخی نامرئی روی سرش ریخت. از زمین فاصله گرفتند و هرکس سر پست خودش ظاهر شد. فلور به سوی هکتور رفت و زیر لب گفت:
_ هوای گابریل رو داشته باش، به نظرم کمی استرس داره.

ظاهرا نباید خودش میشنید... با شنیدن این حرف عذاب وجدان گرفت. چرا باید کاری میکرد که سایر هم تیمی هایش به زحمت بیشتری بیفتند.

لونا سرخگون را روی جارویش نگه داشته بود. ظاهرا از فاصله ی کوتاه دو حلقه با هم جا خورده بود... چرا که انتظار نداشت به این زودی به دروازه ها برسد. دستش را بلند کرد، فقط یک چیز می دید... چهار چوب دروازه ی سمت چپ! ضربه اش به نظر خطا میرفت، اما لحظه ای بعد صدای تشویق بلند شد و لونا با لبخند به سوی هم تیمی هایش برگشت.

آلفرد سوتی زد و سپس پیوز سرخگون را با عصبانیت به سوی ِ اریکا انداخت. دنیس که نزدیک بود با سرخگون برخورد کند، سرش را دزدید و گفت:
_ حواست کجاست؟
پیوز توجهی نکرد.

لحظه گذشته بود؛ مرلین و اسکورپیوس مشغول پاس کاری بودند تا اینکه ناگهان اریکا به جای مرلین توپ را گرفت و با ضربه ای غافلگیر کننده گل اول هافلپاف را به ثمر رساند. فلور به سوی گابریل برگشت، میخواست چیزی بگوید که با دیدن چهره ی دردمندش و دست لرزانش که سرخگون را به تره ور سپرد؛ منصرف شد.

چو پا به پای آلبوس حرکت میکرد و او را زیر نظر داشت. هیچ کس شک نداشت که چو چانگ از بهترین جستجوگران ِ دنیای جادویی است!

_ خطا!

فلور که حواسش به چو بود متوجه سوت داور شد و به سمت اما دابز نگاه کرد. لحظه ای پیش، اما وقتی موفق نشده بود با بازدارنده تره ور را متوقف کند با چماغ او را زده بود.

_ دو ضربه ی پنالتی به نفع راونکلاو!

گوی دنیا را به گابریل داده باشند. جیغی از سر خوشحالی کشید، حداقل سه امتیازه میشدند. و دو گل جلوتر از هافلپاف... اما یکی از ضربه ها در دستان پیوز جای گرفت ولی دومی ، وارد دروازه شد...

یک ربع بعد

صدی تشویق ها بالاتر رفته بود. 100 به 150 به نفع هافلپاف بازی در گردش بود. هکتور بیشتر به انجام عمل دروازه بانی مشغول بود، تا دفاع ! و از آن سو... دنیس باعث آسیب دیدن آلفرد شده بود. آلفرد که با دست چپش ناشیانه به لونا پاس میداد ، رو به چو فریاد زد:

_ تمومش کن دیگه!

و لحظه ای بعد، برقی در ورزشگاه درخشید و دست چو دراز تر از دست ِ آلبوس؛ برق را از کنار ساق پای مرلین، چنگ زد....

بالاخره تمام شد. چشمانش را بست و گذاشت طعم پیروزی را حس کند .








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.