هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
#36

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
سیاهی دودمانندی از کتابچه کوچک بیرون آمد، ابتدا دود محوی به نظر می رسید، اما کم کم شکل انسان را به خود گرفت. سیاهی در خانه حرکت کرد تا اولین قربانی خود را پیدا کند...

سیاهی در خانه ی سپید میگشت.
به طبقه ی بالا رسید.اولین در!
او غبار بود و نیازی به باز کردن در نداشت.همانند روح از در عبور کرد.اولین قربانی را دید:
مالی ویزلی
- اماده ی مرگ باش...
انگار کسی صدای غبار را نمیشنید همه چیز در حالت عادی خود قرار داشت.
ناگهان مالی چرخید.چشمانش را باز کرد!
-آرتور این لباسه رو امروز خریدی؟اصلا بهت نمیاد.
- من آرتور نیستم...
-آرتور زبون نداری ؟
کسی نباید غبار را میدید!غبار سیاهی که به شکل انسان بود دوباره به شکل کتابچه ای کوچک در آمد.
مالی دیگر هوشیار شده و بود حالت خواب آلود نداشت.
متوجه شد آرتور دیگر نیست!
-وا پس کجا رفت؟...عه این کتابچه رو کی انداخته اینجا؟
کتابچه را برداشت و به سمت در رفت.
به طبقه پایین رفت و کتابچه را بر روی میز پرت کرد.
کمی غذا خورد و دوباره به رخت خواب برگشت.
کتابچه دوباره به شکل سیاهی خود برگشت و با صدای نا رسای خود فریاد زد:
کسی تا به حال از دست من فرار نکرده...دوباره هم رو میبینیم.البته در بستر مرگ...
صبح روز بعد
-کی دیروز این کتابچه رو خریده؟
همه به دامبلدور و کتابچه ای که در دست داشت خیره شده بودند اما کسی پاسخ او را نداد.
-کسی اینو نخریده؟
-نه!
-عجیبه من هم نخریدم.
-دیروز بغل تخت من بود منم اومدم انداختمش روی میز.
-بغل تخت تو؟اخه من دیروز روی میز گذاشمتش؟کسی دیروز به این دست زده؟
همگی سرشان را به علامت منفی تکان دادند.
سپس محفلی ها با تعجب به هم نگاه کردند...
-یعنی کتابچه پا داره؟
-من که پایی نمیبینم.
-شاید روی زمین لیز میخوره!
همه ی محفلی ها سر در گم نظری میدادند و با تعجب به کتابچه نگاه میکردند...


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
#35

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
سوژه جدید

خانه شماره دوازده گریمولد در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. به نظر نمی رسید که کسی در خانه حضور داشته باشد. ناگهان در خانه باز شد و باریکه ای از نور راهروی تاریک را روشن کرد. به دنبال آن صدای جیغ بلندی به گوش رسید.

-زود باشین بریم تو! دیگه تحمل ندارم!
رز زلر جیغ جیغ کنان این را گفت و درحالی که دستانش پر از کیف هایی مخصوص خرید بود، وارد خانه شد.

پشت سرش سایر اعضای محفل ققنوس با لبخند هایی "" وارانه، وارد خانه شدند. دستان همگی آنها پر بود از کیف های مخصوص خرید. ظاهرا محفل ققنوس به ثروت رسیده بود و یاران سپیدی فرصت را غنیمت شمرده و چنان خرید کرده اند که دیگر کم مانده بود ساختمان فروشگاه را نیز در کیسه کرده وارد خانه کنند!

دامبلدور آخرین نفری بود که وارد خانه شد. او نیز مانند سایرین لبخند جوکر مانندی زده بود. خریدهایش را روی زمین گذاشت و با خاموش کننده جادوییش خانه گریمولد را روشن کرد.

بلافاصله فرزندان روشنایی وارد سالن خانه شدند و خریدهایشان را روی زمین پخش کردند. سپس مانند شیری که به طعمه حمله ور می شود، به خریدهایشان حمله کردند. شاید کمی وحشیانه تر از شیر البته!

اورلا بسته های خریدش را باز کرد.
-دروغ یاب! دشمن یاب جدید!

سمت دیگر خانه آرتور و مالی ویزلی در حال بررسی خریدهایشان بودند.
-آرتور؟ آرتور؟ این ردا رو ببین! آخرین مد ساله! فروشنده گفت جنیفر لوپز هم از این ردا می پوشه.

آرتور سرش به نشانه تایید تکان داد اما دقیقا متوجه نشد مالی چه می گوید. (قطعا اگر متوجه می شد، می گفت که آخر زن حسابی! کی دیده یک مشنگ ردا بپوشه آخه؟ ) آرتور جذب گوشی هوشمند مشنگی شده بود. به نظرش این اختراع مشنگی عالی بود.
-باید حتما بازش کنم تا بفهمم چطور کار می کنه. فروشنده گفت اگه این دکمه رو بزنم وارد اینتل تت میشه...وای این اینتل تت چه چیز خوبیه! حالا شاید هم بازش نکردم!

بالاخره پس از ساعت ها خندیدن ذوق کردن، همگی شب بخیر گفتند و به اتاق هایشان رفتند. دامبلدور خرید هایش را جمع کرد که متوجه چیزی شد. کتابچه ای کوچک که ته بسته خریدش افتاده بود.
-اینو کی خریدم؟

کتابچه از کجا آمده بود؟ دامبلدور آن را برداشت و به گوشه ای پرت کرد. سپس شانه هایش را بالا انداخت و به سمت اتاق خوابش رفت.

فلش بک_هاگزمید_فروشگاه لوازم جادویی ورانسکی

دامبلدور با هیجان فروشگاه را زیر نظر گرفته بود. پس از ناپدید شدن کرچر، دانگ تمام وسایل و گنجینه های خاندان بلک را برایشان آب کرده بود و محفل ققنوس به ثروتی رسیده بود. هرچند محفلی ها اصلا در بند مادیات نبودند؛ آنها نیروی عشق را داشتند که خیلی بهتر و مفید تر بود.

دامبلدور نزدیک سبدی پر از صدف های رنگی خم شد.
-این صدف های زشت رو ببین چقدر خوشگلن! باهاشون گردنبند درست می کنم و به زن آینده ام می فروشم!

سپس یکی از صدف ها را برداشت و آن را نگاه کرد. او متوجه نشد که شخصی درست پشت سرش کتابچه ای کوچک در بسته های خریدش انداخت...

پایان فلش بک


سیاهی دودمانندی از کتابچه کوچک بیرون آمد، ابتدا دود محوی به نظر می رسید، اما کم کم شکل انسان را به خود گرفت. سیاهی در خانه حرکت کرد تا اولین قربانی خود را پیدا کند...



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۴:۲۱ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#34

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آلیس در مقابل آنتونین:
آنتونین: امممم؟
آلیس: مرگ! چرا سوژه رو میکشونی سمت سفر و آمریکا و آلمان و دراکولا و هشت پا؟ ها؟
آنتونین: خب اونجوری جذابتره...سوژه ش هم از فروشگاه ورانسکی نشات گرفته...
آلیس: بیخود! این تاپیک مخصوص این فروشگاهه...
آنتونین: اوکی پس خودتم میفرستم تو داستان
آلیس: چی..چیکار؟ ... چــــ

پاق!
آیلین پرنس:
آلیس: میدونم عزیزم! میدونم چرا چشمات شبیه چراغ قوه شده از حدقه زده بیرون! تقصیر این آنتونین خره! بی هوا منو انداخت تو داستان؟

بعد از اینکه آیلین، آب قند و آب طلا! خورد و حالش جا اومد گفت:
_ خب استدلالش چی بود؟
آلیس: هیچی مگه اون استدلالم داره؟ گلابیه! یه گلابیه نرسیده!
آیلین: یه کوچولو هم نداشت؟
آلیس: یه چیزایی میگفت که داستان جذابتر میشه اگه بریم آمریکا دنبال دراکولا و آلمان دنبال هشت پا و ایران دنبال گرگینه...
آیلین: اممم... بنظر من درست میگه، در ثانی، ونوگ هم دوستته خب...برو کمکش کن...
آلیس: امممم... واقعا؟ اوکی پس من رفتم!
آیلین: آره آره برو من مراقب مغازه هستم... و اینگونه شد که دوباره آیلین با مغازه تنها شد


کیلومترها آنطرف تر
آمریکا- لاس وگاس

ونوگ با سختی و مشقت فراوان بالاخره در یک کازینو رد یک دراکولای آمریکایی رو زده بود و مترصد این بود که تنها گیرش بیاره و ناخن انگشت شصت دست چپشو بکشه که...

پاق!
ونوگ:
آلیس: میدونم میدونم الان چشمات مثل چراغ قوه شده و از حدقه زده بیرون! همه ش تقصیر این آنتونین خره!
ونوگ: اوووم... آنتونین کیه؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
آلیس: من اینجا چیکار میکنم یا من باید به تو بگم اینجا چیکار میکنی دختره خنگ؟ همینجوری میخواستی تنها دراکولا شکار کنی اونم از نوع اصیل آمریکاییش؟ میدونی سرعت عکس العمل اینا یک دهم سرعت نوره؟ میدونی این یعنی چی؟ یعنی از جات تکون نخوردی که تیکه و پاره شدی!
ونوگ: خب پیشنهاد تو چیه؟



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#33

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
آیلین به حالت متفکر زل میزنه به ونوگ و هرلحظه بیش تر thoughtful میشه و کم کم با حالت ونوگ رو به خودش مشکوک میکنه.
- آیلین، چی شده؟ شلوارم پاره شده؟
-
- ردام کثیفه؟
-
- یه خون آشام پشت سرمه؟
-
- گرگینه؟
-
- بگو دیگه تا نزدم با دیوار پشت سرت یکی بشی. مگه پروفایله منو نخوندی، با من در بیوفتی، ور میوفتی. الان اگه من نزنم تو ور بیفتی، ایفای نقش میره زیر سوال و جواب این تازه واردا رو...

در این لحظه آیلین قصد داشت یه دیگه بزنه و هیجان ماجرا رو بیش تر کنه ولی برای این که شخصیت خودش، شخصیتی که این همه براش زحمت کشیده بود و به این جا رسونده بودش، زیر سوال نره، جواب داد:
- تو یعنی نمیتونی یه سفر نزدیک و بیخطرو خودت تنهایی بری؟ یعنی همه جا باید یکی همراهت باشه؟ یعنی انقد ترسو؟ یعنی یه..

ونوگ که رگ غیرتش حسابی به جوش اومده بود و امکان پختن آش یه محله باهاش وجود داشت ( ) جیغ زد:
- خیلی خب، خیلی خب! خودم میرم!

ونوگ به راه افتاد تا دشت و بیابون بیخطر رو با عقربا و مارا و گرگینه هاش زیر پا بزاره و آیلین به این مدل به سمت مغازه زیرزمینیشون راه افتاد که از این بعد میتونست مغازه زیرزمینی خودش حسابش کنه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲:۲۰ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#32

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ونوگ، کاراکتر جذابی داشت. شیطون بود. موهای کوتاهی داشت، کلی پر جنب و جوش بود و همیشه در حال جستجو() | نقطه مقابلش دوستش، آیلین پرنس بود که شخصیتی خشک و رسمی و شبیه مرگخواران داشت.

بالاخره بعد از روزها کار، مغازه آماده شد ولی سود دهی خوبی نداشت و ونوگ و آیلین پرنس، در نهایت به این نتیجه رسیدند که باید زیر زمینی فعالیت کنند. فعالیت زیر زمینی هم شامل تهیه لیستی از اقلام مورد درخواست مشتریان بود که هم نایاب بودند، هم یافتنشان بسیار دشوار و هم صد در صد غیر قانونی.

بدون هیچگونه پالام پولوم پیلیچی، ونوگ داوطلب شد که به سفرهای اکتشافی برای یافتن لیست مورد درخواست مشتریان زیر زمینی بپردازد و آیلین مغازه را در هاگزمید بچرخاند چون در اینصورت میتوانست به لرد ولدمورت هم نزدیک باشد و اصولا آیلین هیچوقت از لرد ولدمورت دور نمیشد.

ونوگ، کوله پشتی جادوییش را روی کولش انداخت و لیست اقلام را از جیبش بیرون آورد:
_ ناخن انگشت شصت دست چپ دراکولای آمریکایی!
_ گوش سمت راست گرگینه ایرانی!
_ زهر هشت پای آلمانی!
_....

آیلین: برو دیگه ونوگ!
ونوگ: دمت گرم تو رفیقی مثلا؟ من تنهایی برم دنبال اینا؟ حلوامم خودت پخش میکنی؟
آیلین: خودت خواستی خب! این جزو خصوصیات اخلاقی واقع گرایانه مرگخوارانه منه!
ونوگ: زرشک! من تنهایی نمیرم، باید حداقل یه همسفر داشته باشم. ولی آخه کی اینقدر کله خره که به همچین سفری بیاد؟



بدون نام

(( سوژه جديد))

ونوگ جونز رو به روى مغازه ى قديمى ورانسكى ايستاد و دستانش را به هم كوبيد و به ساحره ى بقل دستش كه يه زاغى روى شونه اش نگاه كرد و گفت:مرسى كه دارى كمكم مى كنى آيلين.
آيلين با لبخندى كه هميشه و ونوگ مى داد گفت:خواهش مى كنم.

ونوگ در رو باز كرد و و با ديدن ساختمان نيمه ويران و گرد و خاك چشمانش گشاد شد و تقريبا از حال رفت.
موريانه ها تقريبا كار چوب كارى هاى ديوار رو تمام كرده بودن ، خفاش ها همه جا بودن و اگه دقت نگاه مى كردى همه جا فضله ى موش و خفاش و هزاران جك و جونور ديگه رو مى ديدى كه حتى دلت نمى خواد بهش فكر كنى. همه جا تار عنكبوت چسبيده بود و تخته ها زير پا صدا مى دادند و گرد و خاك رو مى شد تو هوا تشخيص داد !

آيلين دماغش رو چين داد و با پرسيد: از چه سالى اين جا اين شكلى بوده؟
ونوگ كه داست فكر مى كرد گفت: فكر كنم از سال ١٣٨٧.
-حالا فهميدم كه چرا از كمك كردن به تو پشيمون شدم.
ونوگ كه جلوى خنده ى خودش رو به زور گرفته بود گفت : تو كه هنوز هيچ كارى نكردى!كردى؟
آيلين در حال چشمانش مى چرخوند گفت :بيا اين كار زود تر تموم كنيم باشه ؟من كار دارم.
ونوگ كا يك ابروش رو بالا داده بود و يك پاش رو جلوگذاشته بود و دستاش رو روى سينه جمع كرده بود پرسيد :چه كارى مهم تر از كمك كردن به يه دوسته؟
آيلين يكى از اون نگاه هاى مخصوصش رو به ونوگ انداخت و گفت:مگه فضولى؟
-رايتش الان كه دارم فكرش رو مى كنم نمى خوام بدونم.
-خوبه.
-راستى مى خواى يه چيزايى بعد از كمكت اين جا بفروشوم.
-فكر كنم يه سرى از محصولات مرگخوارى.
ونوگ يه ابرش رو بالا داد و به مو هاى كوتاهش دست كشيد و گفت: مشكلى نيست.



Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۷
#30

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
سوژه جديد :
دامبل داره در هاگزميد قدم ميزنه و دقيقا هر 92 ثانيه يكبار يك بندري ميزنه . بعد از زدن حدودا سي و دومين بندري چشمش به مغازه ي لوازم جادويي ورانسكي مي افته .
الف : دامبل در هر دقيقه چند بندري ( ها ؟ نه )
دامبل وارد مغازه ميشه و جوزف رو مي بينه كه مشغول قالب كردن يك ملاقه ي مجهز به پيش بند ، آشغال جمع كن خودكار و ظرف شور اتوماتيك به يكي از جادوگران زز و عزيزه
جوزف : به به ! خوبي دامبل جون ؟ يه برس جديد آورديم براي ريشات ! مال يه خانم دكتر ترشيده مجهز به ريش و سبيلي بوده كه صبحا يه بار ريشاشو شونه ميكرده شبا يه بار ميخواي ؟
دامبل بسيار آروم ميگه : ساكت باش و بيا بريم گوشه مرلينگاه !
دامبل و جوزي وارد مرلينگاه مغازه ي جوزف ميشن كه از غضا ( قضا ؟ ) يكي از مشتريان گرامي سيفون رو نكشيده بوده .
دامبل : اون ژل تاب دهنده ريشي كه به من انداختي باعث شد تمام موهاي ريشم بريزه مرتيكه ارزشي
جوزف : خوب اون پشتش نوشته بود براي هر نوبت فقط اندازه يك دونه برتي بات ماليده بشه .
دامبل : آره ولي اون يه ذره ژل كي كفاف مي داد اين ريش ما را !
جوزف : خوب نبايد همشو مصرف مي كردي ، به من ربطي نداره ، بعد هم پس اين همه ريش چيه ؟
دامبل در همون لحظه ريشش رو مي كشه و ريش ذيل ( ) راحت كنده ميشه و جوزف در اون لحظه چيزي رو ميبينه كه باعث يه مقدار اختلال در مغز ناقصش ميشه !
جوزف ( با لحن شاهنامه ) : واي بر من اي دامبل كبير ! چشمان من كور باد كه تورا اينچنين بي ريش نبيند !
دامبل دوباره ريش نقره فام ( اين اسلاميه هم بوقيده به كلمات ) سر جاش ميذاره و توهم جوزف از بين ميره .
جوزف : همونطور كه گفتم به من ربطي نداره و خودت مسئولي !
دامبل ابر چوبدستي رو بيرون ميكشه و جوزف رو تبديل به وزغ درختي ميكنه
جوزف : قور قور قور، قي قار قور قور . ( ترجمه وزغي به فارسي : دامبل غلط كردم ! جان مادرت بيا از اين مرلينگاه بريم بيرون كه از بوي كلم گنديده خفه شدم )
دامبل كه از بين مخلوقات زبون وزغ هاي درختي رو هم ميدونه ميگه : قيرا قورا قوري قور ( آفرين بوقي ، حالا يه چيزي برم پيدا كن تا ريشم دوباره در آد يا ... ابر چوبدسته ديگه ، شايد مجبور شدي بقيه عمرتو به شكل سوسك هاي توالت بگذروني كه زبونشونم بلد نيستم ، دارم تازه مي رم آموزشگاه * )
دامبل جوزف رو دوباره به خودش تبديل ميكنه و با هم از مرلينگاه معطر ( ) بيرون ميرن .
دامبل با حالت كابوي : ببين بچه ، اگه تا هفته ي ديگه پيداش نكردي مجبوري با آداب زندگي سوسك ها آشنا بشي
دامبل با حالت باز هم كابوي ( ! )‌ خارج ميشه و جوزف هم مغازه رو به بوق ممد ميسپره و ميره تو دفترش .
___
جوزف در حالي كه داره به تابلوي عاقبت كاسب نقد فروش نگاه ميكنه از 40 درصد بقيه ي مغزش براي فكر كردن استفاده ميكنه
ذهن جوزف :
ضمير نا خود آگاه : بايد فرار كني و گرنه سوسكت ميكنه !
ضمير مفرد مذكر مخاطب ( ) : نه ، بايد مثل يك مرد بجنگي و بگي كه ريش اون به تو مربوط نيست
و درگيري ضماير ادامه پيدا ميكنه تا جوزف با نظر ضمير متكلم مع الغير موافقت پيدا ميكنه و تصميم ميگيره به دوستاش زنگ بزنه و از اونا كمك بخواد .
آيفون 3G شو در مياره و به شماره اولين دوستش زنگ ميزنه :phone:
و در همون حال فكر ميكنه دامبل اين همه زبان رو از آريان پور ياد گرفته يا مترجمان همزمان
* : از جواب اينكه دامبلدور چطور تونسته اين جمله دراز رو در سه كلمه جا بده معذوريم .
_________________________
برو بچ اين سوژه ي جديد جاي كارش بيشتره ، چون اعضاي سوژه قبلي بلاك شدن و سوژه هم خز شده . اين هم جديدتره و هم به خاطر قسمت آخرش اعضا مي تونن به راحتي خودشونو وارد كنن .


ویرایش شده توسط جوزف ورانسكي در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۷ ۲۲:۳۲:۴۱

[


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#29

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جوزف:بابا ما خیر سرمون میخواستیم فرار کنیم ها!بیاین بریم قبل از این که استر بیاد پخشمون کنه!تو هم بیا مرد عنکبوتی!وف،دیش،شپلخ(شفاف سازی:اولی صدای مشت آماندا بود،دومی صدای چک آماندا بود،سومی صدای فرو رفتن جوزف در سوراخ کلید بود! ):مرد عنکبوتی خودتی و هفتاد نسلت!من اگرم چیزی باشم اسممزن عکبوتیه!
در این لحظه رادار لارتن شروع به کار میکنه و روی آاندا زوم میشه.بعد در یک حرکن خفنزانه از جاش میپره:ای ووو!چه خانوم با شخصیتندنده!با مو ازدواج موکوننده؟
پوف،دیش،شپلخ!نیازی به شفاف سازی نیست.همون مورد قبلی!
آماندا:ملت چه پرروئن تو رو خدا!نمیگن من خودم شوور دارم منتظرمه برم بزنمش!!
ملت:
بلا دست گل رو از ویولت به سمت آماندا میچرخونه:بیا آماندا جونم!من چطور جرئت کردم تو رو شکنجه کنم؟تو که خشانتت از من هم بیشتره!
کلاوس: بابا ملت تعارف بذارین واسه بعد!الان استر میاد بیاین در ریم!
_:ژوهاهاها!دیگه خیلی دیر شده!
صدای استر آنها را دچار استرس کرد!
آماندا: این کی بود جرئت کرد بلندتر از من حرف بزنه؟
همین لحظه آماندا آستینش رو میزنه بالا!!


But Life has a happy end. :)


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
#28

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
صدای استر میاید که بسی خشمگین است!!:با مرگخوار ازدواج میکنی؟نشونت میدم!گردان یک!!برید برای دستگیری ویولت بودلر.جوزف ورانسکی.سینیسترا و بقیه محفلی هی حاضر در مغازه...
ملت محفلی و مرگخوار با هم:
ویولت : بابا من غلط کردم ! من هنوز تصمیم ازدواج ندارم ها ! ببین بلا جون یه سری پله های ترقی هست خوب ؟! من میخوام از اونا برم بالا ! وقتی به آخرین پله ی ترقی رسیدم اونوقت شاید دربارش فکر کنم !
اینجا بود که صدایی نامرئی شنیده میشه که میگه : موهاهاهاها !
دیگه این حرفا فایده ای نداره ! فکر کردین واسه چی به من میگن استر ؟!!!! من استرم ! من استرسم !!!

بلا : من میگم بیاین همگی با هم جیم فنگه رو بزنیم !!!
ویولت : من قبول میکنم ! اما اینا رو چیکار کنیم ؟
بلا : کیا رو ؟!!...آهان اون دو سه تا بیهوش رو بیخیلش شو !
ویولت : نه ! امکان نداره ! وجدان من اجازه نمیده این کار انسان دوست مدارانه رو بکنم !
جوزف : ولش کن اونا رو ! بیا بریم ! من هنوز میخوام زنده بمونم !!!
در همین لحظه لارتن که از همه زودتر بیهوش شده بود کم کم داشت به هوش میومد .
اتاق از دید لارتن :
همه چیز تاریک بود . اجسام در برابر دیدگان مات و متحیرش تار بود و کم کم میتوانست شکل واقعی آنها را ببیند . نگاهی به اطرافش انداخت همه به او مینکریستند ! خسته شد بس گردنش را اینور و آنور کرد ! پس صاف و بدون حرکت به سقف نگاه کرد . سوالی را میخواست بپرسد ...پرسید : اینجا چه خبره ؟!!! من کجام !؟
هنوز کسی جوابش را نداده بود که احساس کرد ان بالا روی سقف چیزی تکان میخورد !
با نگرانی پرسید : سیاهی کیستی ؟!!!!
از این ور ویولت با سر در گمی پرسید : لارتن ! کی اونجاست ؟!
لارتن : کی اونجاست ؟! چه کسی صدا زد لارتن ؟!!!!! (به من چه تکیه کلامشه دیگه !!! )
و اما سیاهی :
اون کسی نبود جز یه ساحره به اسم آمانادا لانگ باتم . اون مثل مرد عنکبوتی یا همون نینجا های خودمون چسبیده بود به دیوار ولی وقتی دید که شناسایی شده پرید پایین اما چون بررسی نکرده بود که کجا قراره فرود بیاد یک راست افتاد رو صورت لارتن !
لارتن آخرین جمله اش را گفت و دار فانی را وداع گفت و رفت البته فقط برای چند ساعت . چون دوباره بیهوش شده بود !
آخرین جمله ی لارتن : اخ صورتم !


تصویر کوچک شده


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶
#27

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
آره خلاصه به صورتی بس غیرتمندانه داداش کلاوس وارد میشه و آهنگ خوب بد زشت می پخشه!درٍ درٍ دن!دن دن دن!!
بعد کلاوس میاد جلو:آبجی داشتیم از این قرتی بازیا؟
ویولت با خونسردی میگه:تو باز واسه من غیرتی بازی در آوردی؟اینا که کاری ندارن!خواستگاری کردن!تازه اون یکی هم گروه خودته!مرگخواره درجه یکه!
کلاوس جو گیرز میشه و همچین نعره ای میزنه که ملت به این حالت بهش خیره میشن و اون هم چون دچار مرض ضایعاتی مفرط میشه به تساوی حقوق زن و مرد راضی میشه و چنین شد که نام کلاوس بودلر به نام اولین آزادی خواه جهان ثبت شد!
کلاوس به صورتی منطقیولانه میشینه کنار خواهرش:وای عزیز!اینا هر کدوم یه ایرادی دارن!از همین حالا دور رابی رو خط بکش چون قبل از بله برون توسط استر به درجه رفیع شهادت نائل میشی!بعدشم این لارتنم که شیرینه.اون رو هم بی خیال شو.این ویکتور هم که هر روز دنبال یکی از دختراش.نکنه یه موقع خر شی ها!!
ویولت آمپرش میره بالا:داداشی دیگه داری پات رو میذاری اون ور تر ها!اولا که من به هیچکدوم جواب ندادم.دوما که من اصلا دلم میخواد با رابستن ازدواج کنم.خب که چی؟
کلاوس غیرتی میشه:ویولت بیشین سر جات بینیم!
ویولت هم بلند میشه و کلاوس رو از پنجره به بیرون پرت میکنه!همین لحظه تلفن میزنگه و ویولت تلفن رو برمیداره:بله؟
صدای استر میاید که بسی خشمگین است!!:با مرگخوار ازدواج میکنی؟نشونت میدم!گردان یک!!برید برای دستگیری ویولت بودلر.جوزف ورانسکی.سینیسترا و بقیه محفلی هی حاضر در مغازه...
ملت محفلی و مرگخوار با هم:


فقط قدرت است که میماند و بس.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.