هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#7

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
باران به شدت مي باريد
آبرفورث كه حالا ديگر شايد از هر كس ديگري بي پناه تر بود در خيابان خلوت راه مي رفت و دنبال خانه ي شماره 12 گريمولد مي گشت او وارد كوچه اي شد و جلوي دري ايستاد انگار با خود چيزي زمزمه مي كرد ناگهان ديوار شكافته شد و دري ميان دو خانه ي مجاور پديدار شد آبرفورث محطاتانه وارد شد راهرويي بود تاريك و خوفناك كه گويي پايان ندارد او چوب دستيش را در آورد و آرام گفت : لوموس
نوك چوبدستيش روشن شد و همه جا روشن شد همه جا را روشن كرد انجا خالي نبود روي ديوار مملو از سر جن هاي خانگي بود و تابلويي كه
مردي بسرعت از آن رد شد و رفت. آبرفورث لحظه اي كل راهرو را بر انداز كزد و به راه افتاد
هنوز چند قدمي جلو تر نرفته بود كه كسي از پشت سرش فرياد زد : آهاي...
آبرفورث به سرعت برگشت و كسي را نديد
- آهاي من تو تابلو ام تو خونه ي من چه كار مي كني؟...آبرفورث....
مرد با تعجب اين را گفت و جيغ كوتاهي كشيد
آبرفورث:سلام فينياس
فينياس : اوه سلام تو .. اينجا
آبرفورث: آره فينياس من لو رفتم جايي امن تر از اينجا پيدا نكردم
فينياس : چي؟ لو رفتي واي اگه دامبلدور
او با عجله حرفش را قورت داد و با تعجب ديد كه آبرفورث گريه مي كند
فينياس : اوه متاسفم ما همه اونو دوست داشتيم و مرگش برامون سخت بود حالا چرا نمي ياي تو محفلي ها همه تو اند
آبرفورث: ولي اونا كه منو نمي شناسند
فينياس : حالا ديگه ميشناسنت بعد مرگ آلبوس من بهشون گفتم
آبرفورث سرش را پايين انداخت و به راه افتاد راهرو خيلي دراز بود او پس از مدتي نوري پديدار شد و از سوراخ كليد دري در انتهاي راهرو مي آمد
او به سمت در رفت و دستگيره ي آن را به آرامي چرخاند
و داخل شد جايي بود بيشتر شبيه كاخ پله هاي بلند و پيچ درپيچ و در آنسوي پله ها دري بو كه انگار افراد زيادي در ان مشغول گفتمان هستند
به سمت در رفت ناگهان در باز شد و تعداد زيادي جدوگر بيرون امدند يكي ز انها كه مو هايي صورتي داشت فرياد زد : مرگ خوارا مرگ خوارا
آبرفورث به سرعت چوبدستيش را در آورد و فرياد زد : اكسپلياموس
10 12 چوب دستي به پرواز در آمدند و پراكنده روي زمين آفتادند
آبرفورث كه ترسيده بود در چشم يكي از ساحره ها خيره شد و گفت : مالي؟
زن خود را عقب كشيد و پشت يكي از مردان پنهان شد
مرد با قلدري جلو آمد و گفت اگه بخاي اونو بكشي بايد منم بكشي
آبرفورث: آرتور؟
مرد : تو كي هستي؟
- من آبرفورثم
مالي جيغي زد و به سرعت او را در اغوش كشيد
- واي معزرت مي خوايم آبرفورث ما اصلا فكرشم نمي كرديم تو باشي مخصوصا كه رداي مرگ واري هم پوشيدي
مردي از آن طرف فرياد زد : نه مالي شايد آبرفورث نباشه سپر مدافت چيه مرد؟
- يه ببر نقره اي
- خانم ویزلی با عصبانیت گفت : بس کن آرتور خودشه دیگه
اما به نظر میرسید این حرف ذره ای از شک آقای ویزلی کم نکرد
خانم ویزلی لگد محکمی به پای آقای ویزلی زد و آبرفورث را به آشپزخانه راهنمایی کرد.
در طول 15 دقیقه حتی 1کلمه هم گفته نشد.


در آن میان تنها یک نفر بود که تمام مدت او را زیر چشمی نگاه میکرد
-آی!!!!
صدای هری نماشی از نیشکون محکمی کهاز او گرفته بود بلند شد
-چیه بابا؟
-چرا انقدر اینجوری نگاش میکنی؟تو که همیشه از اینجور آدما خوشت می اومد؟
هری که میدانست اگر کوتاه بیاید این بحث هرمیون به این زودی پایان نخواهد پذیرفت به تندی گفت
-میشه دست از سرم برداری؟
- خ.....وب آره.
و با ناراحتی سرش را پایین انداخت
آن شب تقریبا به آرامی و سکوت گذشت.بعد از صرف شام خانم ویزلی اتاقی را که برای آبرفورث آماده کرده بود به او نشان داد.وارد اتاق که شد چشمش به تختی که در کنج اتق بود افتاد و بی درنگ به آغوش گرم رختخواب شتافتاما افکار آشفته اش مانع خوابیدنش میشدند.
بمدت 13 سال نقابی را به چهره زده بود که تمام عمر به او آموخته بودند از آن متنفر باشد.با شخصیتی زندگی کرده بود که تماما از آن متنفر بود.و اکنون که سر گردان و بیکس به آنجا آمده بود افق زندگی اش را چیزی جز تاریکی و زوال نمیدید.تنها امیدش ئو تنها راهنما و مربیش را در نبود او کشته بودند.تنها کسی که میتوانست مانع باران نگاه های شک آمیز اعضای محفل به او شود. اما افسوس نبود دامبلدور در قلبش آتش به پا میکرد.در تمام زندگی اش آموخته بود که درد و رنج باید جزئی از زندگیش باشد اما انگار آموزنده ی این نکته با رفتنش از این دنیا بار سنگید واهمه از گذشته را برای او به یادگار گذاشته بود.با انبوه این افکار بالاخره به خواب رفت.
-صصصصصصبح بخیییییییییییییییییر.
جینی با صورتی خندان این را گفت و پرده های اتاق را کنار زد.آبرفورث که از این رفتار جینی احساس تعجبی آمیخته با ذوق زدگی پیدا کرده بود بریده بریده گفت:
- ص...ص...بح بخیر
-همه پایین منتظرن زود تر بیاین لطفا
و با گفتن این جمله به سرعت از اتاق بیرون رفت آبرفورث با بی رمقی از روی تخت بلند شد و پس از اندکی تامل راهی آشپز خانه شد.چند قدم به در آشپزخانه نمانده بود که ناگهان فکری به ذهنش هجوم آورد.ممکن بود وجودش در قرارگاه محفل خطر جدی برای دیگر اعضا بوجود آورد.ضربان قلبش آشکارا رفته رفته تند تر میشد.اما شاید وجودش حتی مفید هم بود.هم برای کشاندن ولدمورت به آنجا و هم حفاظت از اعضای محفل.ذهنیت جدیدش قدری خاطرش را تسکین دادو به آرامی گام برداشت و وارد آشپزخانه شد.
در و دیوار آشپزخانه را با چراغ های سفیدی مزین کرده بودندو میز سفید و طویلی در وسط فضای اصلی آشپز خانه قرار داشت.تقریبا نیمی از میز به طرز در هم ریخته ای چیده شده بود که از نان تست و عسل و مربا و بطری های متعدد نوشیدنی کره ای بود.با وردش تنها کسی که برای خوش آمد گویی بلند شد خانم ویزلی بود.
- آه... صبح بخیر.معلومه که خیلی گرسنه ای بیا بشین
- صبح بخیر بله خیلی به طرف صندلی خالی که در گوشه میز بود رفت.با عبورش از کنار فرد و جرج صدای خنده ی ریزی به گوشش خورد که بدون شک بخاطر ردای مندرس و سوراخش بود.
- چی برات بیارم؟
- یه کم نون و یکم هم از هر چیزی که بشه باهاش خورد
خانم ویزلی که از شنیدن این جواب شوکه شده بود چند ثانیه ای با نگاهی ترحم آمیز به او نگریست و این وضعیت تا حدی پیش رفت که وقتی به خود امد باعث شد دو تا از بطری های نوشیدنی به زمین بیفتند.
آقای ویزلی غرولند کنان با یک حرکت چوبدستی نوشیدنی ها را به داخل بطری برگرداند.و خانم ویزلی که با شوق خاصی مشغول آماده کردن صبحانه ی آبرفورث بود متوجه غرولند همسرش نشد.هنوز لقمه ی دوم به دهان آمایکیوس نرسیده بود ناگهان صدای هری از آن سر میز بلند شد.
- ولم کنین بابا.از کجا معلوم که اون راست بگه؟
و با گفتن این حرف سعی کرد خودش را از دست رون و هرمیون که دو بازویش را گرفته بودند برهاند.حرف هری داغ آبرفورث را تازه کرد.آه اگر دامبلدور بود به همه ی آنان میگفت اگر محفل الان پا برجاست بدون شک آبرفورث در وضع فعلی آن نقشی انکار نشدنی داشت.اگر دامبلدور زنده بود به هری پاتر میگفت که او از همان زمان تولدش,دامبلدور آبرفورث را از آن پیشگویی با خبر ساخته بود.اگر دامبلدور بود به هری میگفت که آبرفورث تمام مدت برای حفاظت جان او از پیشگویی حفاظت می کرده است.به او میگفت که پدر و مادرش دو نفر از گزوه سه نفره ای بودند که از وجود آبرفورث به عنوان جاسوس با خبر بودند.به او میگفت که ابرفورث تنها کسی بود که غیر از پدر و مادرش شاهد تولدش بوده اما افسوس که دامبلدور دیگر باز نمیگشت آبرفورث به آرامی قطره ی نوشیدنی که به ریش نیمه بلندش پاشیده بود را پاک کرد و از روی صندلی بلند شد و با گفتن مرسی کوچکی به سمت در رفت اما صدای هری بار دیگر قلبش را شکافت.
- وایسا,کجا میری,خوب بیا بهمون ثابت کن چرا از زیرش در میری بزدل؟
آبرفورث ایستادچرخش نرمی به سمت هری کرد و با نگاهی حزن آمیز به او نگریست.می توانست موج خشم و کینه ی کودکانه ی هری را در چشمانش ببیندحرف های بر دلش بودند که بسیر به گفتن آنها مایل بود اما از بیان آنها خودداری کرد.بازهم چرخشا به طرف در کرد اما اینبار دیگر صدای هری کاملا حالتی تهاجمی به خود گرفته بود تا حدی که آبرفورث دسته ی چوبدستی هری را در دستش دید.
- هیچ کدوممون نمی دونیم یعنی مطمئن نیستیم که تو کی هستس.اگرم تا الان چیزی نگفتیم نکمی دونم واقا واسه چیه.در حالی که حتی اگر کوچک ترین احتمالی به ای موضوع بدیم باید حتی او حرف زدن با تو ام اجتناب کنیم.از کجا معلوم شاید یه دروغگوی جنایتکار مثل ولدمورت نباشی.کی میخواد جواب اینارو بده ها؟
حرف های هری تمام حاضرین را مبهوت کرده بود.آن حرف ها چنان دل آبرفورث را خورد کرده بود که دیگر رمق بیرون رفتن نداشت دلش میخواست با ورودش آغوش های گرم محفلی ها پذیرایش باشند اما الآن دیگر امیدی برایش نگذاشته بودند.ناگهان یاد حرفی از دامبلدور افتاد:هری تو رو دیده آبرفورث
بی اختیار شروع به حرف زدن کرد
- دیگه نمیتونم آلبوس.دیگه طاقتشو ندارم.نگران پسر جیمزم.میترسم اتفاقی بیفته و من نباشم.حس میکنم اگه پیشش باشم بهتر میتونم ازش حفاظت کنم.اون بهم گفت: تو باید طاقت بیاری.بخاطر جیمز,بخاطر پسرش.
با گفتن این حرف ها چشمان هری رفته رفته گرد تر میشد.یاد صحنه ای افتاد که بار آخر در قدح اندیشه دیده بود.دامبلدور در دفترش مقابل مرد شنل پوشی شسته بود.چهره ی مرد زیرکلاه شنل پنهان بود اما نشان اژدهای روی دست راستش مشخص بود.او نیز همین جملات را گفته بود و دامبلدور هم گفته بود که باید طاقت بیارد.هری این موضوع را برای رون و هرمیون هم گفته بود.
در میان این افکار هری,آبرفورث به آرامی دستش را از زیر ردایش بیرون آرود و نشان اژدهای سیاهرنگ را به او نشان داد و پس از لحظه ای از اتاق بیرون رفت.هری که دیگر از شرمندگی نمیتوانس بایستد با بهت زدگی روی صندلی نشست و سرش را روی میز گذاشت. و هرمیون که قطره ی اشکی روی گونه اش سرازیر شده بود همچنان به در خیره ماند.




دیگه شرمنده که طولانیه
ازون آرم تیره هه خیلی خوشم نیومد اونیکیو میزارم با اجازه


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷
#6

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
تدی در حالی که در زیر زمین خانه ای تانکس ها در حال گشت بود ناگهان چشمش به دفترچه خاک گرفته می افتد .

دفتر چه خاطرات ریموس جان لوپین

روز اولی که دارم خاطراتم می نویسم من امروز از سنت مانگو مرخص شدم . نمی دونم کدوم بیچاره منو گاز گرفته و خوب من هم به درد گرگینه بودن دچار شدم بعد از مرخصی از سنت مانگو فهمیدم که برای همیشه گرگینه خواهم بود نگاه های بچه های محله به من جور دیگری شده انگار از من می ترسند .

امروز یک خبر مهم برای من آمده دامبلدور منو به هاگوراتز دعوت کرده باورم نمی شه یعنی من هم می تونم برم هاگوارتز ...

خیلی می ترسم . نمی دونم توی هاگوراتز چه جوری با من رفتار می کنن ولی دامبلدور گفته این موضوع مخفی خواهد ماند .

امروز من به گروه گریفیندور افتادم و سه دوست خوب پیدا کردم ولی نمی دونم وقتی بفهمن من گرگینه ام باز هم با من دوست می مانند ؟

امروز ما از هاگوارتز فارغ التحصیل شدیم و چون وضعیت خطرناکی هست ما همه عضو محفل ققنوس شدیم . محفل ققنوس مکانی که دامبلدور راه انداخته و ضد ولدمورت و مرگخوران می جنگه .

امروز همه از خبری که ما رسید شوکه شدیم . جیمز و لی لی کشته شدند و ولدمورت از بین رفته ولی هری زنده مونده .دامبلدور آشفته است و نمی تونه جوابی بده.

امروز هم از دیروز بدتره سیریوس پیتر و چندتا مشنگ کشته. من که نمی تونم باور کنم.
.
.
.
امروز بعداز مدتها دوباره سراغ این دفترچه اومدم . دامبلدور کشته شده و ولدمورت دوباره جون گرفته و همه امید ما به هریه . راستی بع دورا تانکس ازدواج کردم و در حالی که دارم به پسرم تدی نگاه می کنم دوباره خاطره می نویسم .

تدی سرش رو از روی دفترچه بلند کرد و اشکی از گوشه چشمش به پایین افتاد .


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
#5

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
دورکاس در گوشه ای نشسته بود و دفترچه ی خاطراتش را ورق میزد و تمام لحظه های خوب و بدی که داشت را از خاطر میگذراند .
صفحه ای را باز کرد که بالای آن تاریخ 1974/1/2 هک شده بود .
اینگو نه شروع به نوشتن کرده بود ...
امروز استاد درس تغییر شکلمون ارتقاء درجه گرفت و مدیر مدرسه شد .او فردی مهربان است و مرا هم خیلی دوست دارد . همیشه مرا در درس هایم راهنمایی می کند .
نمی دانم اگر او نبود من این سال ها را توی هاگوارتز چگ.نه می گذراندم ؟!
چگونه درد بی خانوادگی رو تحمل می کردم .
پدرم به دست مخوفترین جادوگر این عصر کشته شد .مادرم هم همینطور . شاید اگر استاد دامبلدور نبود من هم به هاگوارتز نمی آمدم و این همه کار یاد نمی گرفتم .
الان خوشحالم که او همیشه در کنارم هست و برای من قوت قلب ...
همینطور که در حال خواندن خاطراتش بود دستی شانه ی او را نوازش کرد و او یکهو از جا پرید و کتاب را سریع بست .
دامبلدور بالای سر او ایستاده بود و با لبخندی شیرین به او گفت :
- می دونم به چی فکر می کنی .چرا می خوای از من پنهان بکنی ؟
- من نمی خواستم .هول شدم .
- دوست داشتی که دوباره به ون موقع بر می گشتی ؟
- آره ، ای کاش می شد .تو چی آلبوس ؟
- نه من هیچ وقت نمی خوام به گذشته برگردم .
- چرا آلبوس ؟
- قضیه ش مفصل . بذار برای بعد .
- باشه . یادم نبود که دوست نداری در این مورد حرف بزنی .
دامبلدور به او لبخندی زد و برگشت و از اتاق خارج شد ...


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱:۴۳ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷
#4

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
هر چقدر فكر مي كرد به ياد نمياورد كه آخرين بار در چه سني قلم به دست گرفته بود. خاطرات مبهمش مي گفت كه احتمالا يا در يازده سالگي بود يا در شانزده سالگي.. فقط مي دونست كه سالهاست دست به قلم پر نزده و هميشه از جادو براي نوشتن دل نوشته و احيانا خاطراتش استفاده كرده.

چوب زيبا و خوش تراشش را به سمت قلم پر گرفت و با يك ورد كه بسيار براش پيش پا افتاده بود قلم را جادو كرد و شروع به سخن گفتن كرد.

- قلعه ي هاگوارتز از هر زمان ديگه اي خسته كننده تر و بي روحتر شده... دامبلدور مدتهاست اخراج شده و حتي در كارهاي خودش مربوط به محفل درمانده شده ... مينروا از مدير شدن سر باز مي زنه و مدير جديد ..البته نه چندان جديد، ديگه علاقه اي به ادامه ي كار در هاگوارتز نداره..

قلم پر خر خر كنان روي كاغذ سر مي خورد و با جوهر مشكي بسيار تيره اي سخنان اربابش را مي نوشت.

- سازمان نظارت بر هاگوارتز با پشتيباني ويزنگاموت سعي داره در هاگوارتز تغيير ايجاد كنه و من فكر مي كنم اين مي تونه هم خوب باشه هم بد..

صداهايي كه از پشت در دفترش مي آمد چند لحظه اي او را مجبور به سكوت كرد. مدرسه ي علوم و فنون جادوگري هاگوارتز ايت روزها از دانش آموز خالي بود و دلايل اساسي آن خرابي هاي چشمگير آن در طول نبرد پنج سال پيش هاگوارتز بوده ..
واقعا از اعماق وجوش مشتاق اين بود كه بفهمه چه چيزي مي تونه هاگوارتز رو دوباره به اوج برگردونه..

- هنوز بخشهايي از هاگوارتز تعمير نشده و اوضاع خيلي وخيم و بده... البته من فكر مي كنم ساختن يه هاگوارتز كليشه اي و كهنه خيلي ناخوشاينده.. تحولات جديد مي تونه خيلي خوب باشه..

- تق تق تق ..!

روي صندلي چرخيد و به در دفترش نگاه كرد. با صداي نازكش پرسيد: " كيه؟". از پشت در صداي زنانه اي پاسخ داد:

- اگه امكان داره براي شركت در انجمن مشورت هاگوارتز به دفتر مدير بيايد پرفسور ..فكر مي كم بايد تصميمات اساسي گرفته بشه..

با خودش و در جواب زن پشت در گفت:
صد در صد... بايد همه جمع بشيم و براي آينده ي هاگوارتز گفتگو كنيم قبل از اينكه وقتش بگذره و ترم جديدي شروع بشه!


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۷
#3

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
برگی از نوشته های برادر دامبلدور


امروز از صبح که بیدار شدم دنیا برام قشنگ بود ،یه حسی بهم میگفت که امروز روز خوبی هستش و اتفاقهای خوبی هم برام میوفته . از روی تختم بلند شدم می خواستم رو تخت بشینم که یه چیزی تو بدنم فرو رفت ،از تیزی اون شئ از جا پریدم ، یه نگاه روی تختم انداختم تا ببینم چی بوده که متوجه شدم گردنبند شاسی دار پرسی بوده که حتماً دیشب بعد از کلاس خصوصی جا گذاشته بود ، شنیدم از این گردنبند به عنوان شاسی هم میشه استفاده کرد.
بی خیال گردنبند ،پاشدم رفتم توی سالن غذاخوری ،نمی دونید چه قدر بهم ریخته بود ،همش زیر سر این نیکلاس هس .

دوباره زنش براش غذا درست نکرده اومده بدون اجازه تو خونه ی من تمام غذاهام رو خورده هیچ خونه رو هم بهم ریخته ، یادم باشه بعداً واسه خونه افسون راز داری بزارم . کمی به خونه رسیدم و اتاق ها را مرتب کردم ،یه نگاه به ساعت انداختم دیدم نزدیک دهه . سریع مثل B13 پریدم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم . سریه زدم جادوگر تی وی ، خدا رو شکر کردم به موقع گرفته بودم تازه برنامه ی قفل اسرار شروع شده بود ، خداییش عجب برنامه ای هستش پر از آدم های خوشگل و خوشتیپ ،از همه بهتر این مجری برنامه اشون هوگو ویزلیه . پسره انگار مانکنه ، هر برنامه یه لباس می پوشه میاد . عجب آدم خوشتیپی هستش .

آقا عجب داستانی بود این قسمت ، بعد از دیدن فیلم به فکر این افتادم که به این هوگو پیشنهاد بدم بیاد تو دست و بال خودم تا کمی با اون هم کلاس خصوصی بزاریم . دوباره به سبک B13 از کاناپه پریدم روی پله هایی که به طبقه دوم می خورد ، از پله ها بالا رفتم ، در هنگام بالا رفتن از پله ها خاندان دامبلدور که عکس هایشان بر روی دیوار پله ها به چشمم می خورد من را تشویق می کردند . به طبقه ی دوم که رسیدم از راهروی اتاق خوابها عبور کردم و به دیواری رسیدم ، با ضربه ی چوب دستیم به خراشی در گوشه ی دیوار ،دیوار کنار کشید و دری رو به رویم باز شد ؛ داخل اتاق شدم ،خیلی وقت بود (24 ساعت بیشتر نبود) که داخل اتاق نشده بودم ،تمام اسباب ها خاک گرفته بودند ،به طرف میز کامپیوترم رفتم ، رایانه را روشن کردم

سریع به اینترنت متصل شدم ،وارد سایت جادوگران شدم یوز و پسم رو وارد کردم بعد از عبارت از ورد شما متشکریم آلبوس دامبلدور وارد محفل شدم ، یه نگاهی به پست های اخیر هوگو ویزلی انداختم ، بچه خوبی هستش ،زیاد هم دور و بر ولدی نمی ره ، هرزگاهی یه پستی برعلیه کچل خان می زنه و نقدش رو می خواد ، فکر کنم اگه بیاد محفل پیشرفت زیادی بکنه ، رفتم توی قسمت پروفایل هوگو و براش دوتا پیام شخصی گذاشتم.
« سلام بر هوگو کاندید بد شانس ریاست جمهوری :
همانا ما از شما در خواست می کنیم که اگر مایل به ثبت نام در کلاس های خصوصی من هستید هرچه سریعتر تا ظرفیت پر نشده به سازمان منکرات و آسلام تشریف بیاورید و در آنجا درخواست ثبت نام بکنید ، بقیه اش هم بامن ، سریعتر به طرف آغوش گرم دامبلدور بزرگ تشریف فرما بشو »

توی پیام دوم هم نوشتم :
« همانا که ما پست های آخر شما از جمله خاطرات مرگ خواران را خواندیم ، در پست های شما جنبه ی حمایت از لرد دیده نمی شود و من 80 درصد سفیدی خالص ناشی از زیاده روی کردن در خوردن ماست پیدا کردم ، اگر مایل هستید در تاپیک ثبت نام محفل پستی بزنید تا ثبت نام شوید ،شما جای پیشرفت زیادی دارید و محفل در پیشرفتتان کمک زیادی می کند . »
بعد از این که جفت پیام فرستاده شد هوگو ویزلی لاگین شده بود ، دو سه دقیقه موندم تا شاید بره و پیام ها رو ببین ، دو سه دقیقه شد ده دقیقه ، همین که خواستم برم بیرون جلوی پیام شخصی ها عدد یک را مشاهده کردم . به قسمت پیام شخصی رفتم تا جوابش رو ببینم . نوشته بود :
« سلام بر یگانه جادوگر سیاه سفید (قسمتی رنگی) سایت دامبلدور بزرگ :
همانا که کا قصد شرکت در کلاس های شما را داریم و همین الآن که دارید پیام شخصی را می خوانید من ثبت نام کرده ام ، در مورد محفل هم باید بگویم که من خودم قصد انجام چنین کاری را داشتم ولی چون شما گفتید ، صد در صد این کار رو می کنم و انجام می دهم .

به امید آن که قبول شوم .
هوگو رونالد ویزلی همون هوگو ویزلی »
خوشحال و شنگول از جایم بلند شدم و ریش های بلندم را در هم آشفتم ، بعد از دیدن پست هوگو در ثبت نام رایانه رو خاموش کردم و به دستشویی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم ، از دستشویی که اومدم بیرون با ریشهام صورتم رو پاک کردم ، یه نگاه به ساعت انداختم اوه کی شده بود یازده ، ساعت یازده شب بود و من خبر نداشتم ؟!

می خواستم برم دوباره توی دستشویی که مسواک بزنم بخوابم که صدای زنگ در اومد .
از پله ها پایین رفتم ، فکر کردم پرسی هستش که دوباره اومده کلاس خصوصی ، در رو باز کردم که با صورت مسخره شاد نیکلاس فلامل روبه رو شدم ؛ همین که خواست بگه سلام در رو روش بستم ، بیچاره دماغش لای در گیر کرده بود و فکر کنم که شکسته بود

،بی خیال فلامل از پله ها بالا رفتم ، مسواک زدم .
داخل اتاق تزئینات گریفندوری ام شدم ، نامه ای واسه ابرفورث نوشتم و بعد از اون نشستم خاطراتم رو بنویسم .
من که نفهمیدم این کار برام چه سودی داره شما اگه فهمیدید به من پیام شخصی بدید .
حالا این قدر خاطره ی من مادر مرده رو نخونید که می خوام بخوابم . شب بخیر . راستی شما نمی دونید که آدم نباید خاطره ی مردم رو بخونه ؟ خجالت بکشید


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
#2

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
اين تاپيك رو زدم تا هر كسي كه ميخواد خاطره روز هاي پر اتفاقي كه از اين به بعد تو هاگوارتز داره و يا هفته هاي شلوغ و پر هيجانشو بگه تا بعدا بشه خوندشون و لذت برد.



سنگ های سفید دستشویی خرابی که آن دو در آن قرار داشتند به وضوح تصویرشان را نمایش می داد .
شیشه های شکسته باد را به داخل راه می دادند و نوازش کنان از کنارشان عبور می کردند .

- ... بدو گابر باید این معجون رو سریعتر درست کنیم . الانه که جنگ رو ببرن .
- باشه صبر کن . یک ماهه می خوای اینو درست کنی حالا که موقع جنگ شده فکرش افتادی ؟
- باشه . خواهش می کنم گابر . بیا سریعتر درستش کن ... چقدر طول می کشه ؟
- یه 10 دقیقه وایسی تمومه . بیا کمکم کن !

دو نفری مشغول ریز کردن موادی شدند و همینطور مشغول ور رفتن با پاتیل و مواد بودند که از پشت شخصی به بارتی ضربه زد و او همون فشنگ پرید هوا ...

- چیه ؟ چته ؟ کیستَه ؟ ای بوق تو گورت ... باب نمی شد مثل آدم بیای ؟
- ببخشید بابا . چیکار می کنی ؟ بیا الان اون گروه از ما می برنا .
- باشه . بذار این معجونو درست کنیم .
- معجون ؟ معجون چیه ؟ ها ؟
- ایـــــــی ... باید واسه تو هم توضیح بدم ؟

باب با سرش به او می فهماند که بهتره بگه این چه معجونیه .

- خب باشه . معجون های پاور (High Power) این یه معجونه که قدرت بدنی رو زیاد تر می کنه . یه قلپ هم تو بخوری بهتره .
- من ؟ باشه ... خوبه . حتما می بریم . گابر درست نشد ؟
- نه . یه چند دقیقه وایسین درست می شه . نگاه کنین الان رنگش آبیه . وقتی این افسنتین ها رو توش بریزم بنفش می شه و کمی هم جیگر آرمادیلو برای اینکه کمی تزهوش بشین و با فکر بجنگین بهش اضافه می کنم که رنگش رو قهوه ای می کنه .

نگاهی به آن دو که دهنشون وا مونده می کنه و سپس نگاهی به در دستشویی . گویا صدایی از پشت آن شنیده می شد .
به آرامی در گوش بارتی و باب زمزمه ای کوتاه کرد و آن دو به سرعت به سمت در شتافتند .
کتف ها را به در تکیه داده بودند و آن را با قدرت هل می دادند . انگار فهمیده بودند کسی قصد ورود دارد .

گابر در آنطرف دستشویی به سرعت معجون را هم می زد که بالاخره دست از آن کشید و دو لیوان ظاهر کرد .
دو لیوان را از معجون قهوه ای رنگ پر کرد و به سمت بارتی و باب دوید .
به آنها رسید و کمی از معجون را به بارتی خوراند و کمی به باب .
سپس لیوان را به آن دو داد و آنها تا ته سر کشیدند .

- عجب مزه ای داشت .
- من که به زور خوردم .
- بچه ها بدویین . الان دیر می شه ها .
- اوه ... راست می گه . بدو باب , فکر کنم بچه ها همه نفله شدن . چقدر عضلاتت زده بیرون
- واسه تو که از مال من بدتره .
- فقط تا دو ساعت اثر داره و از یک ساعت و نیم که گذشت همینجور اثرش کم می شه !

به سرعت در را باز کردند و کفشی را در انتهای سالن دیدند که به سمت راست پیچید . به سرعت به دنبالش دویدند و گابر را با آن پاتیل و مواد معجون تنها گذاشتند .


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۳ ۱۳:۵۳:۳۵


دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۶
#1

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
دفترچه خاطرات دانش آموزان و كاركنان هاگوارتز!

اين تاپيك رو زدم تا هر كسي كه ميخواد خاطره روز هاي پر اتفاقي كه از اين به بعد تو هاگوارتز داره و يا هفته هاي شلوغ و پر هيجانشو بگه تا بعدا بشه خوندشون و لذت برد.

خاطره نويسي جلوي ملت خودتون ميدونين كه بايد داراي نكات طنز باشه كه حوصله ملت سر نره و به تعداد خطوط كمتر باشه خيلي بهتره.

پ.ن.به يك يا چند نفر از بهترين خاطره نويس هاي هاگوارتز در آخر ترم امتيازي تعلق خواهد گرفت.

ممنون!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲ ۱۲:۳۶:۱۵

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.