هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ملت یه خلاصه لازم دارن :

هری پاتر با سرمای غیرعادی که احساس می کرد از خواب بیدار شد و دیوانه سازی را در اتاقش دید . پاترونوس وی در برابر دیوانه ساز اثر چندانی نداشت ولی دیوانه ساز او را ترک کرد و به منزل ویزلی ها رفت .

رون و جینی ویزلی متوجه رفتار غیرطبیعی دیوانه ساز که نشان دهنده وجود احساسات انسانی در او بود شدند ولی قبل از هر عملی ، پاترونوس آرتور ویزلی دیوانه ساز را فراری داد .

دیوانه ساز با سدریک دیگوری مواجه شد و در برابر پاهای وی از هوش رفت . سدریک او را به منزلشان منتقل کرد تا از پدرش راهنمایی بگیرد و نظر او را درمورد نوع رفتار با دیوانه ساز ، جویا شود .



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .
--------------------

باورش نمی شد یه دیوانه ساز از هوش رفته جلوی پای او. اول خواست از آنجا دور شود. بعد با خودش گفت نه باید کاری کنم. اینم یه موجود زنده است.

نمی دانست در آن لحظه چی کار باید کند. باید به بیمارستان جادوگران اطلاع دهد یا نه و گیج شده بود در همینفکرها بود که دید دیوانه ساز حرکتی کرد.......
_______________________________

به ارامی چوب دستی اش را بالا اورد.احساس تهوع می کرد.به دوران افتاده بود.حس می کرد که تمام وجودش از داخل منجمد می شود.دیوانه ساز در پس چهره ی تاریکش لبخندی زد..چوب دستی اش را بالا اورد دقایقی بعد چوب دستی از دستش افتاد .
________________________________

کنار دیوانه ساز زانو زد . شک داشت که کلاه ردای او را کنار بزند و ببیند در پس این کلاه چه چهره ای وجود دارد یانه ؟

شهامت پس زدن کلاه را در خود احساس نمی کرد . بنابراین ، دستهای دیوانه ساز را گرفت و او را روی کول خود قرار داد . با خود اندیشید :

- هرچی باشه پاپا جادوگر بهتریه نسبت به من . تجربه بیشتری هم داره . ببرمش خونه تا پاپا باهاش روبرو بشه خیلی بهتره .
___________________-
اقامت گاه تابستانی خانواده دیگوری کلبه ای چوبین در میان جنگل از دور نمایان شد.احساس می کرد که جای بدن نیمه جان دیوانه ساز بر شانه هایش قندیل بسته است. هرچه بیشتر راه می رفت بیشتر از درون تهی می شد .چهره ی چو چانگ کمرنگ در ذهنش لبخند می زد و هرلحظه محو تر می شد .
____________________
با اينكه تا كلبه فاصله اي نمونده بود ولي توان راه رفتن نداشت يه فكري به ذهنش رسيد و ديوانه ساز را در زمين رها كرد.
چوب جادوي خود را درآورد و روي ديوانه ساز نشانه رفت، ورد "وين گاردين لويوسا" رو اجرا كرد و ديوانه ساز در هوا معلق شد و سريع به در كلبه رسيدند.
______________
به محض ورود سدریک و دیوانه ساز ،کلبه به سردی گرایید.بدن نیمه جان دیوانه ساز به اارامی پایین و بالا می رفت.سدریک با نگرانی شومینه را روشن کرد و بعد به دیوانه ساز خیره شد که مچاله می شد.
_سدریک،تو الان باید...این دیگه چیه؟
________________________
سدريك به پاپا گفت: پاپا داشتم مي رفتم كه اين احساس سرما وجودمو گرفت و سپس اين ديوانه ساز افتاد زمين جلو پاي من. و بيهوش شد. خواستم پاترونوس رو اجرا كنم كه به من لبخند زد و بي حال افتاد با خودم گفتم بيارمش پيش شما شايد يه چاري يه كاري براش انجام بديد.
پاپا كه آروم شده بود. يه نگاهي به ديوانه ساز انداخت و اونو وارسي كرد..........


من برگشتم


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۵۳ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .
--------------------

باورش نمی شد یه دیوانه ساز از هوش رفته جلوی پای او. اول خواست از آنجا دور شود. بعد با خودش گفت نه باید کاری کنم. اینم یه موجود زنده است.

نمی دانست در آن لحظه چی کار باید کند. باید به بیمارستان جادوگران اطلاع دهد یا نه و گیج شده بود در همینفکرها بود که دید دیوانه ساز حرکتی کرد.......
_______________________________

به ارامی چوب دستی اش را بالا اورد.احساس تهوع می کرد.به دوران افتاده بود.حس می کرد که تمام وجودش از داخل منجمد می شود.دیوانه ساز در پس چهره ی تاریکش لبخندی زد..چوب دستی اش را بالا اورد دقایقی بعد چوب دستی از دستش افتاد .
________________________________

کنار دیوانه ساز زانو زد . شک داشت که کلاه ردای او را کنار بزند و ببیند در پس این کلاه چه چهره ای وجود دارد یانه ؟

شهامت پس زدن کلاه را در خود احساس نمی کرد . بنابراین ، دستهای دیوانه ساز را گرفت و او را روی کول خود قرار داد . با خود اندیشید :

- هرچی باشه پاپا جادوگر بهتریه نسبت به من . تجربه بیشتری هم داره . ببرمش خونه تا پاپا باهاش روبرو بشه خیلی بهتره .
___________________-
اقامت گاه تابستانی خانواده دیگوری کلبه ای چوبین در میان جنگل از دور نمایان شد.احساس می کرد که جای بدن نیمه جان دیوانه ساز بر شانه هایش قندیل بسته است. هرچه بیشتر راه می رفت بیشتر از درون تهی می شد .چهره ی چو چانگ کمرنگ در ذهنش لبخند می زد و هرلحظه محو تر می شد .
____________________
با اينكه تا كلبه فاصله اي نمونده بود ولي توان راه رفتن نداشت يه فكري به ذهنش رسيد و ديوانه ساز را در زمين رها كرد.
چوب جادوي خود را درآورد و روي ديوانه ساز نشانه رفت، ورد "وين گاردين لويوسا" رو اجرا كرد و ديوانه ساز در هوا معلق شد و سريع به در كلبه رسيدند.
______________
به محض ورود سدریک و دیوانه ساز ،کلبه به سردی گرایید.بدن نیمه جان دیوانه ساز به اارامی پایین و بالا می رفت.سدریک با نگرانی شومینه را روشن کرد و بعد به دیوانه ساز خیره شد که مچاله می شد.
_سدریک،تو الان باید...این دیگه چیه؟


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۹ ۹:۵۴:۳۳

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .
--------------------

باورش نمی شد یه دیوانه ساز از هوش رفته جلوی پای او. اول خواست از آنجا دور شود. بعد با خودش گفت نه باید کاری کنم. اینم یه موجود زنده است.

نمی دانست در آن لحظه چی کار باید کند. باید به بیمارستان جادوگران اطلاع دهد یا نه و گیج شده بود در همینفکرها بود که دید دیوانه ساز حرکتی کرد.......
_______________________________

به ارامی چوب دستی اش را بالا اورد.احساس تهوع می کرد.به دوران افتاده بود.حس می کرد که تمام وجودش از داخل منجمد می شود.دیوانه ساز در پس چهره ی تاریکش لبخندی زد..چوب دستی اش را بالا اورد دقایقی بعد چوب دستی از دستش افتاد .
________________________________

کنار دیوانه ساز زانو زد . شک داشت که کلاه ردای او را کنار بزند و ببیند در پس این کلاه چه چهره ای وجود دارد یانه ؟

شهامت پس زدن کلاه را در خود احساس نمی کرد . بنابراین ، دستهای دیوانه ساز را گرفت و او را روی کول خود قرار داد . با خود اندیشید :

- هرچی باشه پاپا جادوگر بهتریه نسبت به من . تجربه بیشتری هم داره . ببرمش خونه تا پاپا باهاش روبرو بشه خیلی بهتره .
___________________-
اقامت گاه تابستانی خانواده دیگوری کلبه ای چوبین در میان جنگل از دور نمایان شد.احساس می کرد که جای بدن نیمه جان دیوانه ساز بر شانه هایش قندیل بسته است. هرچه بیشتر راه می رفت بیشتر از درون تهی می شد .چهره ی چو چانگ کمرنگ در ذهنش لبخند می زد و هرلحظه محو تر می شد .
____________________
با اينكه تا كلبه فاصله اي نمونده بود ولي توان راه رفتن نداشت يه فكري به ذهنش رسيد و ديوانه ساز را در زمين رها كرد.
چوب جادوي خود را درآورد و روي ديوانه ساز نشانه رفت، ورد "وين گاردين لويوسا" رو اجرا كرد و ديوانه ساز در هوا معلق شد و سريع به در كلبه رسيدند.


من برگشتم


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .
--------------------

باورش نمی شد یه دیوانه ساز از هوش رفته جلوی پای او. اول خواست از آنجا دور شود. بعد با خودش گفت نه باید کاری کنم. اینم یه موجود زنده است.

نمی دانست در آن لحظه چی کار باید کند. باید به بیمارستان جادوگران اطلاع دهد یا نه و گیج شده بود در همینفکرها بود که دید دیوانه ساز حرکتی کرد.......
_______________________________

به ارامی چوب دستی اش را بالا اورد.احساس تهوع می کرد.به دوران افتاده بود.حس می کرد که تمام وجودش از داخل منجمد می شود.دیوانه ساز در پس چهره ی تاریکش لبخندی زد..چوب دستی اش را بالا اورد دقایقی بعد چوب دستی از دستش افتاد .
________________________________

کنار دیوانه ساز زانو زد . شک داشت که کلاه ردای او را کنار بزند و ببیند در پس این کلاه چه چهره ای وجود دارد یانه ؟

شهامت پس زدن کلاه را در خود احساس نمی کرد . بنابراین ، دستهای دیوانه ساز را گرفت و او را روی کول خود قرار داد . با خود اندیشید :

- هرچی باشه پاپا جادوگر بهتریه نسبت به من . تجربه بیشتری هم داره . ببرمش خونه تا پاپا باهاش روبرو بشه خیلی بهتره .
___________________-
اقامت گاه تابستانی خانواده دیگوری کلبه ای چوبین در میان جنگل از دور نمایان شد.احساس می کرد که جای بدن نیمه جان دیوانه ساز بر شانه هایش قندیل بسته است. هرچه بیشتر راه می رفت بیشتر از درون تهی می شد .چهره ی چو چانگ کمرنگ در ذهنش لبخند می زد و هرلحظه محو تر می شد .


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .
--------------------

باورش نمی شد یه دیوانه ساز از هوش رفته جلوی پای او. اول خواست از آنجا دور شود. بعد با خودش گفت نه باید کاری کنم. اینم یه موجود زنده است.

نمی دانست در آن لحظه چی کار باید کند. باید به بیمارستان جادوگران اطلاع دهد یا نه و گیج شده بود در همینفکرها بود که دید دیوانه ساز حرکتی کرد.......
_______________________________

به ارامی چوب دستی اش را بالا اورد.احساس تهوع می کرد.به دوران افتاده بود.حس می کرد که تمام وجودش از داخل منجمد می شود.دیوانه ساز در پس چهره ی تاریکش لبخندی زد..چوب دستی اش را بالا اورد دقایقی بعد چوب دستی از دستش افتاد .
________________________________

کنار دیوانه ساز زانو زد . شک داشت که کلاه ردای او را کنار بزند و ببیند در پس این کلاه چه چهره ای وجود دارد یانه ؟

شهامت پس زدن کلاه را در خود احساس نمی کرد . بنابراین ، دستهای دیوانه ساز را گرفت و او را روی کول خود قرار داد . با خود اندیشید :

- هرچی باشه پاپا جادوگر بهتریه نسبت به من . تجربه بیشتری هم داره . ببرمش خونه تا پاپا باهاش روبرو بشه خیلی بهتره .



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .
--------------------

باورش نمی شد یه دیوانه ساز از هوش رفته جلوی پای او. اول خواست از آنجا دور شود. بعد با خودش گفت نه باید کاری کنم. اینم یه موجود زنده است.

نمی دانست در آن لحظه چی کار باید کند. باید به بیمارستان جادوگران اطلاع دهد یا نه و گیج شده بود در همینفکرها بود که دید دیوانه ساز حرکتی کرد.......
_________-

به ارامی چوب دستی اش را بالا اورد.احساس تهوع می کرد.به دوران افتاده بود.حس می کرد که تمام وجودش از داخل منجمد می شود.دیوانه ساز در پس چهره ی تاریکش لبخندی زد..چوب دستی اش را بالا اورد دقایقی بعد چوب دستی از دستش افتاد!.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۷ ۱۶:۴۱:۰۳

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۳۴ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .
--------------------

باورش نمی شد یه دیوانه ساز از هوش رفته جلوی پای او. اول خواست از آنجا دور شود. بعد با خودش گفت نه باید کاری کنم. اینم یه موجود زنده است.

نمی دانست در آن لحظه چی کار باید کند. باید به بیمارستان جادوگران اطلاع دهد یا نه و گیج شده بود در همینفکرها بود که دید دیوانه ساز حرکتی کرد........


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۷ ۱۶:۳۹:۳۶

من برگشتم


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
خلاصه شماره 2 از پست شماره 126 نارسیسا مالفوی تا پست شماره 135 بلاتریکس لسترنج :

دیوانه ساز که از هری ناامید شده بود ، به ویزلی ها نزدیک شد . رفتار عجیب او باعث شد کنجکاوی رون و جینی تحریک شود ولی قبل از رد و بدل شدن هیچ حرفی ، آرتور ویزلی از دور به او حمله کرد و چاره ای جز فرار برای دیوانه ساز باقی نماند .

این بار با سدریک دیگوری برخورد کرد :

------------

قدرتی برای دیوانه ساز باقی نمانده بود تا به پروازش ادامه دهد . به سمت پایین کشیده شد و درست جلوی پای دیگوری به زمین افتاد .

سدریک که دستانش را در موهایش فرو برده بود و به نامه ای که باید برای چو چانگ می نوشت فکر می کرد ، نگاهی گذرا به دیوانه ساز انداخت و از او رو گرداند .

ولی لحظه ای بعد ، متوجه شد چه کسی جلوی پایش قرار دارد و از جا پرید .



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...
________________________________________

حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز
________________________________________

پسرک مو قرمز در حالی که خیلی نگران بود و این ور و اونور رو نگاه می کرد و هیچ چیز غیر عادی رو نمی دید.
دخترک که به دور نگاه می کرد گفت: رون رون اون چیه داره میاد
رون که دستپاچه شده بود گفت: اون سیاهی فکر کنم یه دیوانه ساز .....
_________________________________________

جینی هم کم کم سرمای غیرطبیعی را حس کرد . با خود گفت : باید به یه چیز شاد فک کنم ، چی می تونه به اندازه کافی شادی آفرین باشه ؟

به یاد لحظه ای افتاد که هری ، برای اولین بار به او اظهار علاقه کرده بود . گرمایی ناب در تمام وجودش جوشید . به رون نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به خود فشار می آورد که خاطره ای شاد را در ذهن مجسم کند .
________________________________________

به ذهنش فشار اورد.به اردوی تابستانی هاگوارتز فکر کرد که در جوی افتاد و لباس گلی شد .چقدر بچه ها مسخره اش کردند...نه این چیزی نبود که او نیاز داشت..سرما هرلحظه بیشتر می شد .جینی با نگرانی به صورت بی رنگ برادرش خیره شده بود.

پسرک با تمام وجود ذهنش را جستجو می کرد ،اولین دیدارش با هرمیون در کوپه ی قطار ،تصویر کاملا محو بود پس قلبش را جستجو کرد ..سرما هرلحظه بیشتر می شد
________________________________________

سرما هرلحظه بیشتر می شد و دیوانه ساز نزدیکتر . جینی که از موفقیت رون ناامید شده بود ، دستهایش را دور او حلقه کرد . گویی می خواست از برادرش دربرابر دیوانه ساز حمایت کند .

فراموش کرده بود یک ساحره است و می تواند از جادو استفاده کند ، ولی نیازی به جادو نداشت . دیوانه ساز ، وقتی به آنها رسید ، برخلاف انتظار جینی به جای کشیدن گرمای هوا ، یا بوسه معروف ، ایستاد و دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشید قرار داد .
_______________________________________

جيني چوبدستيش را درآورد و خواست که جادوي معروف پاترونوس را اجرا کند ولي ديگر سرمايي را حس نمي کرد و جيني از گفتن ورد صرفنظر کرد.

ديوانه ساز همچنان دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشيد قرار داده بود و رون که چشمايش را بسته بود گفت: چي شد رفت به اينجا نيومد.
_______________________________________

تا چشمانش را باز کرد و دوانه ساز را در آن حال دید ، با حیرت به او خیره شد . به کاری که می خواست انجام دهد شک داشت ولی شهامت به خرج داد و با احتیاط به او نزدیک شد .

دستش را روی شانه دیوانه ساز گذاشت و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی با فریاد سرشار از هراس پدرش به سمت خانه نگاهی انداخت .

آرتور ویزلی درحالیکه دوان دوان به آنها نزدیک می شد ، پاترونوس خود را با قدرت تمام ظاهر کرد . دیوانه ساز که بیشتر انرژی خود را در مبارزه با پاترونوس هری صرف کرده بود ، نتوانست بر این یکی غالب شود و پرواز کنان ، از محدودۀ بارو گریخت .
______________________________

نمي دانست به كجا برود چزا با او چنين رفتاري مي شد به سمت هر جادوگري كه مي رفت با پاترونوس مورد حمله قرار مي گرفت بدون اينكه به آنها نزديك شود و درخواست كمك كند.

ديگر ذهنش به جايي قد نمي داد ، كمي به سمت غرب كمي به شمال و كمي نيز به سمت شرق رفت از دور كسي را ديد .....
______--
موهای خوش حالت خرمایی رنگ و چهره ی دلربا و ساده ی پسر جوان دل سخت دیوانه ساز را ازرد.
با نگرانی به طرف پسرک حرکت کرد.قدرتش تحلیل رفته و احساس سرگیجه می کرد..سدریگ دیگوری احساس خاصی داشت..


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۶ ۲۲:۲۱:۰۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.