هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام
در کنار دریاچه دراز کشید.خون همچنان از بدنش جاری میشد.
آواز شب ترس و وحشت را از دلش رها نمود و وی را بسوی سرنوشت خود راهی کرد:مرگی ارام!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 460
آفلاین
شب‌هنگام کنار دریاچه آرام نشسته بود و آواز می‌خواند تا مشغول شود و ترس‌اش را کنار نهد و از وحشت مرگ رها شود.

=========
تقریباً می‌شد همه رو با هم تو یه جمله جا داد. کلمات باید یه‌کم متنوع‌تر باشه. مثلاً: <جادو - گل - خرس - لباس - آبگوشت - عابر‌بانک - خون‌آشام>. این جوری متن‌ها برای استفاده از این کلمات باید طولانی‌تر بشن و می‌شه قدرت نویسنده رو در لینک کردن این مفاهیم به هم‌دیگه محک زد.




هوووم.... گرچه فقط تا حدی موافقم....اما خوب اینم حرفیه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۲:۴۱:۰۰

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
شاید اگر کسی بی اجازه وارد اتاق می شد و او را که با صورتی رنگ پریده روی صندلی اش نشسته بود و چشمانش را بسته بود می دید خیال می کرد خوابیده است ...
چشمهایش را بسته بود و به چند ساعت دیگر که در انتظارش بود فکر میکرد.. ناخوداگاه وحشتی سرتاپایش را فرا گرفت ..
مرگ خیلی به او نزدیک بود .. فکر رها کردن کسانی که به او نیاز داشتند آزارش می داد .. اما می دانست که بعد از یک عمر خستگی به خوابی آرام و ابدی نیاز دارد ..
دیگر وقتش رسیده بود .. شب شده بود .. باید هری را پیدا می کرد ..
کنار پنجره رفت تا آخرین افق های خورشید زندگی اش را تماشا کند .. نگاهی به اتاقی که چندین دهه از زندگی اش را در آن سپری کرده بود انداخت .. اشیاء داخل گنجه هیس هیس ملایمی می کردند ..
فوکس شروع به خواندن آوازی غمگین کرده بود و انگار از حادثه ای که در شرف وقوع بود میترسید ..
به ساعتش نگاه کرد .. چیزی نمانده بود .. لبخندی به خاطره های گذشته زد و در را پشت سر خود بست !




ممنونم...تایید شد!!


ویرایش شده توسط nimnim در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۷ ۱۶:۱۲:۱۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۸ ۱:۱۲:۰۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۷:۱۸ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

ساعت 11 بود که از خواب بلند شد، حوصله هیچ کاری رو نداشت، نمی دونست تا شب چیکار کنه، یکم دیگه سرجاش دراز کشید و به عکس روی اتاق خواب خیره شد؛ عکسی که روز عروسی با هم انداخته بودند، احساس ضعف می کرد به سمت آشپزخانه رفت و به فکر این بود که چه غذایی درست کنه که شام هم اونو بخورن......

ساعت هشت شب شده بود و آرام آرام احساس ترس وجودش را فرا می گرفت ترس او از مرگ نبود بلکه وحشت او به خاطر تنهایی بود. شوهرش هنوز مشغول کار بود منتظر بود که او بیاد و مثل همیشه کنارش بنشیند، و دوباره با هم آواز رهایی سر بدهند.


من برگشتم


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷

مهرداد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷
از دهکده های دور بریتانیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

پس ازروزی سخت در وزارت سحروجادو که در پی آن به عنوان وزیر سحروجادو منصوب شدم،
شب وقتی که به خانه برگشتم،آواز زیبایی ازکنار پنجره شنیدم وسریع خودم را به آنجا رساندم.
گروهی از مرگخواران رادیدم که مشغول تعقیب کردن مرد جوانی بودند.
مرداز ترسش بدو بدو به طرف در خانه ی من آمدومن هم رفتم تا سریع دررا برای اوبازکنم.
دررا بازکردم ومرد شنل پوش وارد شد.او ازمن تشکر نکرد وبه طبقه ی بالا رفت.
چند دقیقه بعد یکی از مرگ خوارا ن دررا کوبیدومن هم باز کردم.او بدون مقدمه گفت برو کنار
برای حمله آماده شده بودم ودستم را در جیبم بردم که چوب دستی ام رابردارم که ناخودآگاه دستم
از چوب دستی ام رها شد.چند ثانیه بعد مرد شنل پوش از طبقه بالا آمدوصورتش رادیدم..
ولدومورت... وحشت وجودم را پر کردهیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. خواستم فریادبزنم وتقاضای کمک کنم که صدای هیسی آمدومار بزرگ ولدومورت وارد سالن شد.پس صدای آواز مربوط به این بود ولی اگر من بتوانم صدای آواز ماررا بشنوم حتماًمارزبان هستم. نور سبزرنگی اتاق را پرکرد...
برای اولین بار بوی تلخ مرگ را احساس می کردم.فهمیدم که آرام آرام مرا به کام خود می برد.
چشمانم رابازکردم(خواب دیده بودم!!!!!!!!!!)


سلام....

اممم....خب متوسط بود، ولی یه کمی چیزای عجیب توش وجود داشت که داستانو یه کم....غیر واقعی می کرد!

مثلا: فکر کن شبه، بیرون پنجره هم یه دسته مرگخوار دارن یه آدمو تعقیب می کنن، آیا تو این حالت کسی پیدا میشه که بیاد و تو یه همچین خیابونی با صدای بلند آواز بخونه....؟ یه کم نامانوسه! واسه همین اون قسمت که به خاطر شنیدن یه آواز زیبا میاد دم پنجره یه کم عجیبه!

میدونم ها، شاید یه تصوری داشتی که اون آواز زیبا رو آوردی! مثلا شاید بهانه ای بوده برای کشوندن وزیر...ولی خب هر منظوری که داشته باشی، باید طوری توضیحشو بدی که خواننده هم وقتی می خونه، بتونه همون منظور تورو برداشت کنه! همون چیزی که تو می خوای رو تصور کنه!


من تایید می کنم.....اما مطمئنم دستی که این رو نوشته می تونه خیلی بهتر از این هم بنویسه! و من منتظر اون خیلی بهتر هاش در آینده نزدیک هستم!


تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۲۲:۲۴:۰۸

اشیاء مقدس مرگبار


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

دیگر داشت شب می شد ولی او هنوز مشغول کار بود خسته شده بود و می خواست استراحت کند، کاغذهای روی میز را به کناری زد و سرش را آرام روی میز گذاشت؛ چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان وحشت سرتاسر وجودش را گرفت، آری وقتش بود، وقت رفتن، وقت رهایی ، آواز مرگ شروع شده بود و وقت رفتن بود. آری مرگ هیچ ترسی نداشت و مردنش بی صدا بود انگار کسی قبل از مرگش گفت هیس.


من برگشتم


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۶:۴۳ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷

سرکادوگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۵ پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام
________________________________

سکوت فرا میخواندش...

آستانه ی شب هر لحظه آسمان نیمه روشن را بیشتر و بیشتر در اعماق تاریکی فرو میبرد. و او، همچنان از کنار پنجره خاک گرفته ی اتاقش به افق خیره شده بود. چشمانش را برای لحظه ای بهم گذارد. آواز آرام مرگ در ذهتش طنین می انداخت. به انعکاس زیبای غروب در دریاچه ی مقابلش نگاهی انداخت و سپس به قلعه ی خواموش و آرام. تصور همه ی آنچه به زودی به وقوع می پیوست برایش دشوار بود. ناگهان، درِ اتاق با شدت باز شد و رشته افکارش را از هم گسیخت.

مالفوی که گویی فرسنگها به پای پیاده دویده بود نفس نفس زنان وارد اتاق شد. صورتش به سپیدی برف بود و در نگاه بیروحش ترسی انکار ناشدنی موج میزد. پس از مکس کوتاهی با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:

-پروفسور...دریچه بازه...مرگخوارا...توی راهن...باید دست به کار بشید...

او چشم از منظره مقابلش برداشت، سری به نشانه موافقت تکان داد و مالفوی سراسیمه اتاق را ترک کرد. میدانست دیگر راهی برای برگشت نیست. بر وحشتی که وجودش را پر کرده بود غلبه کرد و با شجاعتی که سالها در خود احساس نکرده بود به دنبال مالفوی از اتاق بیرون رفت. در دوردست همهمه ای شنیده میشد. و سوروس اسنیپ تنها به یک چیز می اندیشید: تا ساعاتی دیگر، هاگوارتز بهترین و خردمندترین مدیرش را برای همیشه از دست خواهد داد...



جز تایید دیگه هیچ حرفی برای گفتنم نموند....

با افتخار....تایید شد!


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۶:۴۴:۴۷
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۸:۳۸:۳۶
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۱۲:۰۹:۴۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۲۱:۵۱:۰۱

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

چنان در غم فرو رفته ام که ترس را نمی شناسم . نه ترس را ... و نه وحشتی که آواز شوم بوم ذهن هر انسانی را به خود مشغول نموده ، در قلب او ریشه می دواند .

آواز بوم ؟ آرامشی که از هوهوی جغد شب رو احساس می کنم ، زیباتر از لالایی مادرانی است که شباهنگام در گوش کودکانشان زمزمه می کنند :

آرام کودکم ! هماره در کنارت خواهم ماند تا دیو ترس ، رهایت کند . آسوده باش چرا که عشق من ، همواره حامی تو خواهد بود .



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام_____________________________________

ماه در فراز اسمان تیره ی شب می درخشید.حریر شب بالای سر مردمان خفته ی شهر راستی گسترده و ناخواسته رعبی در دل ساکنین ان می انداخت.چنانچه شب ها دلنشین و ارامش بخش سرزمین پهناور این چنین وحشتناک بود.

اوای مرگ در دل شب طنین انداخته و اندام ظریف دخترک را می لر زاند.شنلش را پوشید .کلاه مشکی شنل موهای طلایی رنگش را پنهان کرد و در تاریکی وحشت برانگیز شب قدم برداشت.

در مقابل معبد مثلث شکلی که در تاریکی شب به وضوح دیده میشد زانو زد.برای اخرین بار با الهه ی محبوبش سخن گفت ...

خوب می دانست که هنگامی که ماه به میان اسمان برسد او قربانی خشم الهه خواهد بود .ارام ارام ترس در بند بند وجودش مسکن گزید...اوای ارام مرگ باردیگر در معبد طنین انداخت.اوازی درددناک که با صدای هیس هیس سینه ی دخترک همخوانی داشت.چشمانش را بست و به صدای ساحره ی جوان گوش سپرد.حس می کرد که دنیا در مقابل دیدگانش می گردد.به دوران افتاده بود.اولین تولد و اخرین مرگ در مقابل دیدگانش شکل گرفت و بعد از مدتی از حال رفت

و کمی بعد درست هنگامی که ماه در میان اسمان تیره ی شب می درخشید گلوی کوچکش برروی سنگ یاقوتی درب معبد قرار گرفت و با خنجری که یادگار مادر مهربانش بود دریده شد.

و خشم الهه ارام نگرفت زیرا او تصمیم به انتقام از مردمانی داشت که ارام و دردناک بیگناهی را هدیه کرده بودند


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین

کلمات جدید:


آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام



1) از ده کلمه ای که تعیین شده حداقل 7 تا باید در داستان به کار بره!

2) کلماتی که تعیین شدن رو لطفا در نوشته تون رنگی کنید....میتونید هم نکنید اما این به ما کمک می کنه که راحت تر پستتون رو بخونیم و تایید کنیم...

3)میتونید از یه کلمه به شکلهای مختلفش استفاده کنید...مثلا: حرکت: (حرکتی - حرکت کردم - پر حرکت) یا دلم می خواست: (دلت می خواست- دلش خواسته بود)

4) اینجا محلی برای ورود به ایفای نقشه...پست های زیبای شما اینجا خونده می شن و اگه تایید شدید( که زیر پستتون با رنگ سبز نوشته میشه) میرید به مرحله بعد....یعنی کارگاه نمایشنامه نویسی!

5) اعضای ایفای نقش هم می تونن اینجا پست بزنن...اینجا یه تاپیک آزاد برای همه ست...برای پستهای ایفای نقشی ها هم جا داره!

6) لطفا از نوشتن پست غیر اخلاقی یا دارای توهین پرهیز کنید...


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.