هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
خلاصه ای از سوژه فعلی :

بارتی به وسیله ی یک طلسم هرسوالی از هرکی بپرسه اون بدون هیچ محدودیتی باید جواب بده!!

بارتی اونارو طلسم کرده چوون همیشه وقتی از کسی سوال می کرد اونا دست به سرش می کردن.

در این فاصله دامبلدور انیتا رو می فرسته تا لرد رو خر کنه و اینا که بارتی با یک سوال از انیتا جلوی لرد با توجه به طلسم انیتا رو لو می ده .

لرد که الان شکست عشقی خورده وضعیت خوبی نداره و در این وسط بارتی در کافه ای به استراحت می پردازه که هری و دامبلدور اونو اسیر می کنن ..چون بارتی پسر لرده ..فکر می کنن با گروگان گیری می تونن باج گیری کنن و اجازه ندن که لرد بمت اواداکداورا به سمتشون بفرسته.

بارتی الان در اسارت محفلیاس و لرد هنوز از قضیه خبر نداره تنها کسایی که می دونن فنریر و انتونینه که موندن چطوری به لرد بگن!


کروشـــیو!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
_واستا اینجا ببینم.بچه ی تخس بی ادب .

بارتی در حالی که سعی می کرد از پنجره بیرون برود دمپایی اش را از دهانش در اورد و در حلق هری فرو کرد.هری در حالی که سعی می کرد دمپایی را از دهانش در بیاورد ردای بارتی را کشید و بارتی از لبه ی میز روی زمین افتاد.

_چرا اینکارو کردی؟تو حق نداشتی من پسر لردم

هری عینکش را جا به جا کرد و بعد بارتی را کشان کشان به طرف دامبل برد که روی صندلی نشسته و معجون سفیدی را سر می کشید
_ خودشه.من خودم دستگیرش کردم.من پسر برگزیده ام..من !! من.تو هیچ کاری نکردی.مثل همیشه.

دامبلدور پوزخندی زد و گفت :خیلی خب هری خودتو کنترل کن پسر! همین الان میریم به محفل.بارتی تو در اسارت مایی..همه چیز در دست ماست..همه چیز.

زررررررررررررررت(افکت قابلامه خوردن )

ساحره ی گارسونی که لباس سفید صورتی به تن داشت در حالی که لبخند تلخی لبانش را پوشانده بود با قابلامه در سر دامبلدور کوفید
_بشین سر جات حرف نزن! که همه چیز در دست توئه؟پس این همه مدت برای همین منو معطل کردی؟پدرتو در میارم.ریشتو از ته می زنم.پیرمرد شوتی!

دامبلدور در حالی که به ساحره ی گارسون خیره شده بود همزمان به هری نگاه کرد که به او چشم غره می رفت

همان موقع....پیش لرد اینا

_ مرگخوار دور خودم جمع کردم.این از این مفنگی که هرروز تا شب هر شب تا صبح داره چای نبات می خوره.اون از اون نارسیسا که از جلوی ایینه کنده نمیشه یا با موهای کچل پسرش ور می ره.این از این بلا که مدام راه می ره و به انیت چشم غره می ره.اون از اون انی مونی که لنگه کفش تو غذاش در میاد..اون از اون انیت که به عشقم خیانت کرد

لرد با عصبانیت به تصویر کچلی که در ایینه به او خیره شده بود نگاه کرد و ادامه دا د:
_این قدر خونسرد منو نگاه نکن.پیرمرد کچل دروپیت.توکه نمی تونی احساس منو درک کنی.اه چرا ادای منو در میاری.نگاش کن.چرا هرکاری من می کنم می کنی؟کروشیوو..ا..دیدی صورتت تیکه تیکه شد؟ من همیشه بهترینم.حرف منو تکرار نکن.کچل بی خاصیت..کروشیــــو.

صدایی از پشت در لرد را از کروشیو کردن تصویر درون ایینه بازداشت
_ارباب میشه بیام تو؟ببخشید که وقتتون رو میگیرم ولی ماموریتی که دیروز به من واگذار شده بود به بهترین شکل...

لرد با عصبانیت کروشیو دیگری نثار ایینه کرد و گفت :من اجازه دادم که بیای تو؟چیه خشکت زده؟بلا تو تو اتاق من چی کار می کنی؟
_هیچی ارباب می خواستم بگم ماموریتی که دیروز به من واگذار شد به بهترین شکل انجام گرفت.

لرد با خونسردی گفت :کروشیو .از اتاق من برو بیرون...بیــــــرون...
_ولی ارباب من می خواستم بهتون بگم که من همیشه ماموریت هارو به بهترین شکل...
_بیـــــــــــــــــــرون!!! ارباب شکست عشقی خورده.حالش بده !!! بیــــــــــــــــرون!!!

بلا با ناراحتی از اتاق بیرون رفت لرد دقایقی دیگر به ایینه خیره شد و کروشیو دیگری نثار ان کرد.سپس نجینی را نوازش کرد و بار دیگر صدای فریادش در تالار اسلیترین طنین انداخت
_کروشیــــــــو!! بارتی کجایــــــــــــــــیی؟ همین الان می ای پیش ارباب.بارتــــــــــــــی!
سپس با عصبانیت ردایش را پوشید و زیر لب غرید :
_هروقت که لازمش دارم گم و گور میشه.ارباب حوصلش سر رفته نیاز داره یکی سرشو گرم کنه.اه این مرگخوارا کی می خوان بفهمن؟

ساعاتی بعد محفل :
مری باود عینکش را صاف کرد و در حالی که پنجره را باز می کرد گفت :
_ جیمــــزی جیمزی! چرا متوجه نیستی؟ما نمی تونیم همه حرفامون رو جلوی این اسیر بزنیم.اینو بفهم

بارتی جیغ ویغ کنان گفت :شما چه حرفایی رو می خواین از من پنهان کنین؟
_هیچی .به تو ربطی نداره اسیر.تو گروگانی
بارتی(شما الان طلسم شدید مثلا ):شما چه حرفی رو می خواین از من پنهان کنید
_رازای محفلو بارتی .رازای محفلو بارتی
بارتی_ چرا می خواین این کارو بکنین؟رازای محفل چیاس؟
_چون تو اسیری.چون اگه تو ازاد بشی میری به ولدی میگی..بارتی چون تو اسیری..چون اگه تو ازاد بشیمیری به ولد میگی بارتی.

نزدیک تالار اسلیترین :
فنریر در حالی که سعی می کرد جنازه ی مقابل را پاره کند گفت :
_می فهمی چی داری می گی انتونین؟ بارتی الان تو محفله و محفلیا ..قام قام قوم (افکت خوردن جنازه) اونو گروگان گرفتن.من خودم دیدم...
_
_نه خب خودم ندیدم .تدی می گفت!! اگه ارباب بفهمه غوغا میشه.
_اوه من که مطمئنم اون کچل یک گوشه میشینه و میگه بذار اونجا باشه رازای محفلو بفهمه! من میشناسمش اون کچلو


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۶ ۲۰:۱۲:۲۱
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۶ ۲۰:۱۳:۳۶

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
وارد کافه شدند و پریدند رو سر بارتی، بارتی وروجک هم که به این سادگی نمیشه گرفت که رفت لای میزا.

دامبل سرشو برد زیر میز و گفت: بیا بیرون پسر.
بارتی: تو کی هستی؟
دامبل: من بابای خوبم؟!!!
- بارتی (می دونم داری گولم می زنی) تو کی هستی؟
-من اومدم تو رو گروگان بگیرم.
- چرا منو.
- چون تو اسمشونبر رو بابایی صدا کردی.
- چرا ریشات بلنده!؟
- چون کوتاشون نمی کنم.
- اون پسر عینک گردالو کیه؟
- این پسر برگزیدست.
- کی اونو برگزیده؟
- مردم بهش میگن.
- بیا بیرون پسر.

هری از فرصت استفاده می کنه و با تکان دادن چوب جادو یه طناب دور بارتی می پیچه و بارتی و می قاپن و الفرار...........


من برگشتم


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
پنج دقیقه بعد از اینکه آنیتا از کافه خارج شد پیرمردی ریش دراز با پسری کله زخمی در پشت بوته های کنار کافه ظاهر شدند.

- ببین پیری! اگه سر کاری باشه من می دونم و تو ها!
- نه به جون مک گون! سرکاری کدومه؟ خود خودشه. به آنیت شاخ نباتم گفتم سرش رو گرم کنه تا ما خودمون رو برسونیم.
- یعنی باور کنم؟ یعنی این یکی دیگه بند پوتین سالازار یا دندون مصنوعی هافلپاف نیست؟ خود خود اسمشونبره؟!
- آره بابا! فکر کن؛ اگه نابودش کنیم عکسمون میره رو کارت های قورباغه شکلاتی! اونوقت کلکسیون کارتامون کامل میشه، می فرستیم کارخونه، برامون پلی استیشن بفرستن!
- کلکسیون تو کامل میشه! من هنوز کارت وندلین شگفت انگیز رو پیدا نکردم.
- عیب نداره! فلیت یکی داره، میگم بده به تو.
- اگه نده چی؟
- اگه نده اخراجش می کنم!
- ایول دامبل! بپر بریم ببینیم، اوضاع از چه قراره.

هری و دامبلدور که در بوته ها استتار کرده بودند، آهسته خود را به کنار پنجره ی کافه رسانده و گوشهایشان را تیز کردند. صدای پسری از داخل کافه شنیده شد:

- بابایی! چرا داری به بمب آوادا فکر می کنی؟
- چون قدرتمندترین سلاح ارتش تاریکیه!
- می خوای باهاش چیکار کنی؟
- می خوام بندازمش رو سر محفلیا! رو سر دامبل! رو سر پاتر! رو سر آنیت! تحقیر عشقی ارباب غیر قابل بخششه!
- کجا داری میری بابایی؟
- نیروگاه اتمی، بارتی! نیروگاه اتمی!

در کافه باز شد و لرد خشمگین، پرواز کنان از کافه دور شد.
هری با اضطراب نگاهی به دامبل که تلیک تلیک می لرزید انداخت:

- این چرا اینقدر شاکی بود؟ چی شده؟
- نمی دونم. قرار بود آنیت قند عسل بابا سرش رو گرم کنه ولی...
- می خواد بمب آوادا بزنه بهمون. چیکار کنیم؟
- من چه می دونم؟ تو پسر برگزیده ای!

ناگهان نگاه هری به بارتی که از کافه خارج میشد، افتاد:

- این کیه؟
- بارتی کراوچ! پسر تامیه!
- مگه اسمشونبر بچه داره؟
- چمیدونم! نشنیدی بهش می گفت بابایی؟ خب حتما بچشه دیگه.
- ایول! خودشه! دامبل بپر بگیرش تا درنرفته. همین پسره رو گروگان می گیریم می بریم خونه. اسمشونبر اگه بفهمه بچه اش پیش ماست دیگه جرات نمی کنه، بمب آوادا بفرسته. تازه می تونیم در قبال آزادیش کلی امتیاز ازشون بگیریم!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۷:۲۸ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آنیت که نمی دونست چرا این حرفا رو زده بود از دست خودش عصبانی بود. اشک از چشمان آنیت سرازیر شده بود و دور چشمانش سیاه شده بود و آرایش صورتش هم به هم ریخته بود. آنیت بدون اینکه حرفی بزند سریع بلند شد و از کافه بیرون رفت.

بارتی: بابایی با این دختره می خواستی چیکار کنی؟
ولدی: اوزدواج
بارتی: اوزدواج چیه؟
ولدی: همونی که همه می کنن.
بارتی: اینکه خیلی بچه ننه بود چرا با بلا اوزدواج نمی کنی.

ولدی در فکر فرو می ره و مشغول فکر کردن به کسی دیگه میشه تا حالا به بلا به اینطور فکر نکرده بود، نمی دونست چیکار کنه احساس کرد قلبش فشرده میشود و فکرش مشغول بلا بود.

بارتی: به چی فکر می کنی بابایی.
ولدی: به بمب اوادا!!!
بارتی (می دونم دروغ گفتی من کامنت رو خوندم به یه چیز دیگه فکر می کنی، تو جادو شدی باید بگی به چی فکر می کردی)

بارتی یه بار دیگه سئوالشو تکرار می کنه؛ بابایی به چی فکر می کنی؟
ولدی(ای بابا ولدی که جادو نمی شه باید همه چیز رو بگم) گفتم که به بمب اوادا.

................


من برگشتم


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
آنیت نگاه شیرینی به لرد کرد و طنازانه لبخند زد :
- اوه ، تام عزیزم ! چقدر خوشحالم که به من افتخار دادی و قرار امروزو قبول کردی

لرد که برای اولین بار ( ؟؟؟ ) در زندگیش دست و پایش را گم کرده ، با دستپاچگی و ناشیانه دسته گل را به طرف آنیت می گیرد :
- برای تو که زیباترینی

کنار هم پشت میز می نشینند و نگاه هایشان در هم گره می خورد . همینطور جوگیر عشقولانسی هستند که :

- فسسسسسسسسسسسست ( یه صدای بی ادبی ! )

آنیتا که به حال در آمده بود ، فورا دستمالی را جلوی بینیش گرفت .

لرد سیاه با خشم به طرفی که صدا از آن صادر شده نگاهی انداخت :
- کی بود ؟ اوه ! بارتی بود اینجا چیکار می کنی بچه ؟

- اومدم جواب سوالایی که تو ذهنم دارن قل قل می کنن پیدا کنم !

لرد سیاه با بی حوصلگی دستش را تکان داد :
- آفرین پسر بابا ! برو از آبرفورث بپرس . اون توی اینجور موارد خیلی گولاخه !

بارتی موذیانه لبخندی زد :
- ولی بابایی ، من هرچی تو مخش بوده کشیدم بیرون . حالا یه سری سوال جدید دارم !

- من الان وقت ندارم . باید با نماینده محفل مذاکره کنم . برو بعدا بیا !

بارتی روی ذهن لرد متمرکز شد ، تو راستشو نمی گی ! باید به من راستشو بگی ! چرا با آنیتا قرار گذاشتی ؟

لرد ناگهان دربرابر نیروی قوی ذهنی منقلب شد : گفته بودم که ! چون دوسش دارم بارتی

بارتی :
- می خوای آخرش چی بشه ؟

لرد سیاه :
- می خوام آخرش ازش خواستگاری کنم بشه ملکه سیاهی ، بارتی

بارتی که از جوابهای عشقولانسی لرد چیزی درک نمی کرد و متوجه شده بود برای درکش باید +18 فکر کند ، رو به آنیت کرد :
- چرا اون دستمالو گرفتی جلو بینیت ؟

- واه واه ! خوب معلومه ! به خاطر این بوی بدیه که راه انداختی !

: تو دروغ میگی ! باید به من راستشو بگی !

آنیت هم مغلوب شد :
- چون نمی خوام تامی کچل کجی دماغمو بفهمه ، بارتی

لرد سیاه : تامی کچل ؟

بارتی :
- چرا امروز اومدی سراغ باباییم ؟

- چون بابایی خودم ازم خواست ، بارتی

: بابایی خودت چی ازت خواست ؟

- خواست این تامی کچلو معطل کنم تا اون و هری بیان و بکشنش و جزو چهره های ماندگار تو تی وی مشنگا نشونشون بدن ، بارتی

تا بارتی خواست سوال بعدی خود را بپرسد ، لرد سیاه دست آنیتا را رها کرد :
- تو دختره چش زرد ! واسه من نقشه کشیده بودی ؟ تو احساسات منو به بازی گرفته بودی ؟



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۸:۰۷ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آنيتا وارد كافه شد با چهره بسيار زيبا معلوم بود قبل از اينكه بياد كلي با خودش ور رفته بود كه چهرشو عوض كرده بود حتي زاويه دماغش نسبت به افق تغيير كرده بود و چند درجه اي به چپ و بالا رفته بود، موهاي صورتي و چشم هاي زرد. در جاي خالي كه نوشته بود رزو توسط لرد نشست. و منتظر ورود ولدي شد.

بارتي تا چشمش به آنيت افتاد رفت پيشش و شروع كرد.
- سلام خاله آنيت.
- سلام عزيزم.

- چرا چشات زرده؟
- واسه اينكه ولدي خوشش مياد!

- چرا خوشش مياد؟
- چون زرد رو دوست داره.

- بابايي رو دوست داري؟
- آره بچه.

بارتي تو فكر فرو رفت (دروغ نگو من مي دونم كه دوست نداري و با دامبي نقشه كشيدين؛ بيچاره باباي من ببين با كي قرار گذاشته، بلا به اون نازي رو ول كرده اومده با اين مو صورتي دماغ گنده زشت قرار گذاشته، حالا معلوم نيست آخرش آنيت قبول كنه يا نه؟!)

آنيت يه شكلات از جيبش درآورد و به بارتي داد.

بارتي با جيغ و داد: من تو رو دوست ندارم من نمي خوام تو مامانم بشي.

آنيت كه از خجالت سرخ شده بود. نمي دونست چيكار كنه. كه در باز شد و ولدي اومد تو. تا چشماي آنيت به ولدي افتاد از خوشحالي برق زد.

ولدي هم كه يه دسته گل زرد و صورتي تو دستش بود اومد و جلو و گفت واي آنيت چقدر گولاخ شدي؟
.......................


من برگشتم


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۰:۱۵ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
- کی به من گفته خاله بده؟ این حرفا رو از کی یاد گرفتی؟ دراکو؟ باید فلفل بریزم تو دهنش که دیگه از این جفنگیات بهت یاد نده ولی فعلا باید تو دهن یکی دیگه فلفل بریزم...
- میخوای تو دهن بابایی فلفل بریزی؟
- نخیر. میخوام تو دهن اون دختره ی گیس بریده فلفل بریزم که معلوم نیست چی به لرد کبیر گفته که اینجور خامش کرده. الهی جز جگر بزنی آنیت!

بلا ناله نفرین کنان از تالار بیرون رفت و بارتی هم که حوصله اش سر رفته بود راه هاگزمید را در پیش گرفت.

***

کافه ی هاگزهد

مشتریان ناراضی از عدم سرویس دهی یکی یکی کافه را ترک می کردند اما آبرفورث بی توجه به آنها روبروی پسرکی نشسته بود و به سوالات بی انتهای او پاسخ میداد:

- چرا بوی بز میدی؟
- چون خونه زندگیم پر بزه!
- چرا خونه زندگیت پر بزه؟
- چون بز دوست دارم.
- چرا بز دوست داری؟
- چون وقتی طلسم های نابخشودنی روشون اجرا می کنم بامزه میشن.
- چرا وقتی طلسم های نابخشودنی روشون اجرا می کنی بامزه میشن؟
- چون بزن!!!
...

***

دفتر مدیریت هاگوارتز


دامبلدور از پشت عینک نیم دایره ایش نگاهی به دخترش انداخت و گفت:

- خب آنیت بابا! پس قرار شد چیکار کنی؟
- قرار شد با اسمشونبر تو کافه هاگزهد قرار بذارم و اونجا اونقدر معطلش کنم تا شما برین هری رو پیدا کنین و بعد بیاین دونفری خفتش کنین و بکشینش و اسمتون رو روی کارت قورباغه شکلاتی جاودانه کنین.
- آفرین به تو دختر باهوش! فقط حواست باشه تو کافه سوتی ندی، نقشه مون لو بره ها! یه وقت اگه ازت چیزی پرسید بند رو آب ندی باباجون ها! خب؟!
- چشم بابایی!
- بابا قربون اون دماغ کج و عینک ته استکانیت بره، دختر خوشگلم!
-

***

کافه ی هاگزهد


...
- چرا بزها روی تو طلسم نابخشودنی اجرا نمی کنن؟
- چون نمی تونن.
- چرا نمی تونن؟
- چون یاد ندارن.
- چرا یاد ندارن؟
- چون کسی بهشون یاد نداده.
- چرا تو بهشون یاد نمیدی؟
- چون یاد نمیگیرن! چون آدم نیستن! چون بزن! بز! بز!
- خیله خب بابا! اعصاب نداریا!

زنگوله ی در کافه به صدا درآمد و بارتی و آبرفورث به مشتریان تازه وارد خیره شدند.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳۰ ۰:۵۸:۳۵


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بارتی نگاهی به دراکو انداخت و گفت :می خوری؟
دراکو از خدا خواسته به طرف غذا ها حمله ور شد و در حالی که سعی می کرد یکی را انتخاب کند با صدای بارتی سنگ کوب کرد :
_اگه می خواستی بایدبا خودت می اوردی.

دراکو اب دهانش را قورت داد و نگاهی بغض الود به نارسیسا انداخت :
_مامان! منم می خوام.تو هیچ وقت به من از این غذاها نمی دی
نارسیسا دراکو را نوازش کرد و بعد با لبخند گفت :پسرم قند عسلم تو که هرروز اندازه سه تا دارکو صبحونه می خوری

دراکو _مامان ،من کی صبحونه خوردم؟همیشه میگی پسر نباید صبحونه بخوره چاق میشه.دیروز تلوزیون خونه هری اینا نشون دادش که صبحونه برای بدن بچه ها لازمه

نارسیسا_پسرم،تو دیگه مرد شدی..اقا شدی..بچه نیستی که دیگه بعدم صبحونه به کنار.شام و نهارت چی؟همیشه بهترین هارو خوردی.مگه نه پسرم.بگو بگو همه بشنون کاکل زری

دراکو نیش خندی زد و گفت :مامان.دروغ نگو! الان دو هفتس دراک هیچی نخورده.دراکوت مریضه ماما،هی میگی ایشالله ماموریت بعدی ،دراکو هم میره خونه هری اینا غذا می خوره خوبه؟بعد این لندهور نشسته اینجا داره این همه غذا رو تنهایی می خوره

نارسیسا:
ملت:هــــــــووو هـــــــــووو

بارتی که تقریبا همه ی غذارا با هم قورت داده بود به لرد که خیره به ان صحنه منزجر کننده در فکر بود نگاهی کرد و پرسید :
_بابایی دستگاه گوارش ما چجوری کار می کنه؟
لرد که متوجه نگاه های ثابت مرگخوارانش شده بود ردایش را از دست بارتی بیرون کشید و گفت :من نمی دونم بچه

بلا که متوجه پاسخ عصبی لرد شده بود بارتی را کنار کشید و زیر لب غرولند کرد :چی میگی بچه؟ دوتا کروشیو به دستگاهه گوارش می زنن به کار می افته دیگه.اه

بارتی بغض کرده به لرد نگاهی کرد و پرسید :بابایی! ما چند تا دستگاه داریم ؟

این بار مورفین چای نباتش را کنار گذاشت و بسته ی سفید رنگی را از جیبش بیرون اورد و با لبخند تلخی گفت :پشرم ما سه نوع دشتگاه داریم.یکیش ماله رژیدگی به تشترال های این خواهرژادهس که ژا و غژای این ژبون بشته هارو میده،یکیش تو نیروگاه اتمی پشر جون که ماله تولید کردن بوی تشترال و چیزای مخفی اربابه..می مونه یکی که اونم واسه بلائه که فقط بعضی وقتا می ذاره بقیه ازش اشتفاده کنند .اونم دشتگاه شکنجس

بارتی با ناراحتی نگاهی به مورفین انداخت و در دل گفت :
کروش کروش به همتون. مثلا الان شما ها جادو شدید.باید راستشو به بارتی بگید.خیلی خنگید.من خودم می دونم یک دستگاه گوارش وجود داره..یک دستگاه تنفس یکی دیگه هم هست که نمی گم.

سپس به لرد نگاه کرد که سعی می کرد تمرکز کرده و از اتاق خارج شود
بارتی _باباییی الان داری کجا میری؟
_دارم میرم اتاقم

بارتی با خود گفت (( دروغ نگو! تو الان جادو شدی ..باید راستشو به من بگی ..سریع جواب بارتی رو بده ))
سپس سوالش را تکرار کرد.

لرد دستی بر سر بارتی کشید و با نگرانی به بلا نگاه کرد که به طور عجیبی به او خیره شده بود :هیچی پسرم دارم میرم یک زنگ بزنم به انیتا.گفت دلش برای ارباب تنگ شده

بارتی نیشخندی زد و در حالی که سعی می کرد خود را تکان دهد گفت :بابایی چرا شما این قدر با خاله انیت حرف می زنین؟

لرد سعی می کرد از زیر نگاه بلا فرار کرده و به طرف اتاقش برود ولی نیرویی عجیب اورا سر جای خود میخکوب کرده بود
_چون انیت و بابایی از هم خوششون می اد

سپس با عصبانیت اتاق را ترک کرد تا بیش از این مورد مواخذه بارتی قرار نگیرد.بارتی که از نتیجه کارش راضی بود به طرف بلا رفت و در حالی که سعی می کرد اورا متوجه خود سازد پرسید :خاله ئی ..چرا به شما می گن خاله بده؟

بلا با عصبانیت نگاهش کرد و گفت ....


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آشپزخونه چيزي واسه خوردن پيدا نكرد و رفت پيش بابايي.

بارتي: بابايي چرا چيزي نيست من خيلي گشنمه.
لرد: برو عزيزم من كار دارم.
بارتي: من نمي خوام.

بارتي داد و بيداد پاهاش رو به زمين مي كوبه و حسابي داد و بيداد مي كنه، لرد عصباني ميشه و چوب جادوشو در مياره.

بارتي: بابايي مگه يادت رفته من بچتم. چوبتو بيار پائين. (با جيغ داد) من گشنمه.

لرد كه عصابش خورد شده بود و هنوزم چيزي از شومينه نفهميده بود. چوبشو درآورد و به سمت بارتي نشانه رفت. به تكاني و بعد يه صداي انفجار وحشتناكي اومد و كلي غذاي خوشمزه جلوي بارتي ظاهر شد.

کاساندرا و دراکو جرو بحث رو ول كردن سريع دويدن كنار بارتي، بلا هم با صداي انفجار هر چي فكر تو كلش بود (از جمله فرشينه بلك) پر كشيد و دويد پيش بارتي.

بارتي هم الان نخور كي بخور.................


من برگشتم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.