هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ جمعه ۶ دی ۱۳۸۷
#17

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
حیاط هاگوارتز- درس پرواز و کوییدیچ با مادام هوچ
مادام هوچ که بازو های بزرگش رو از زیر ردا بیرون انداخته بود تنباکویی که تو دهنش بود رو تف کرد و داد زد:هوی!دست راستتونو بالای جارو بگیرین و بگین بیا بالا!
- خانوم اجازه؟ما چپ دستیم!
- به جهنم!اصلا تو پاتو بالا میاری و به جارو میگی بیا بالا!یالا!بگین دیگه!
- بیا بالا!
-این تن بمیره!بیا دیگه!
-میای بالا؟!
- مالفوی جارو اون وریه!
جاروی هری بلافاصله بالا پرید و در دستش قرار گرفت.اما جاروی او از معدود جارو هایی بود که درست حرکت کرد.
بعد از این که ملت سوار جارو ها شدند و مادم هوچ فریاد زد:با صدای سوت من میرین بالا!فقط با صدای سوت من!هوووی!کجا میری؟!برگرد پایین!پسره بی...
نویل همچنان اوج می گرفت و بالا تر میرفت.در ارتفاع 8 متری نگهان به سمت راست متمایل شد و ...
شترق!
- چیزی نیست مچت شکسته!تا من میبرمش درمانگاه هیچ کس پرواز نمی کنه!
مالفوی سوار جارو شد بالا رفت.
- پاتر!اگه تونستی گوی لانگ باتم رو بگیری!
هرمیون: هری نرو بالا با این کار امتیاز هایی که ما به دست اوردیم رو کم میکنی!
- برو اون ور!الان خون جلوی چشامو گرفته!نمی بینی؟!چـــی داش؟!
هری در یک عملیات انتحاری چرخی زد و توپ را گرفت.
- هری پاتر!زود باش دنبال من بیا!
مالفوی:گیر افتادی!
شب – دفتر آلبوس دامبلدور
- به هیچ وجه من الوجود مینروا!مگر این که از روی نعش من رد شی!
- اما آلبوس ما به همچین فردی توی تیم نیاز داریم.الان هفت ساله که اسلیترین داره قهرمان میشه..
- خوب بشه!انقدر حسودی که چشم نداری قهرمان شدن ملت رو ببینی؟!این پسر قانون شکنی کرده!عضویت توی تیم کوییدیچ در این سن و سال هیچی،شانس بیاره که اخراجش نکنم!
مکی نفس عمیقی کشید و گفت:اما باید میدیدی چه حرکت قشنگی کردبرای کسی که چند ثانیه قبلش جارو سواری یاد گرفته یه حرکت فوق العاده محسوب میشد!
- همون طور که گفتم! مگر این که از روی نعش من رد شی مینروا!من این پسره قانون شکن رو عضو تیم نمی کنم!
مینروا:
*&%$###%&*!!
بینندگان عزیز!به دلیل خشانت بالا بنگاه املاک گرگینه صورتی شما را به دیدن پیام های بازرگانی دعوت میکند!
.
.
.
- خوب پروفسور!لطفا نیمبوس دوهزاری هم که براش میگیرین رو تا پس فردا براش پست کنید!ممنون میشم!
دامبلدور:


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#16

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
_ببین هری این یک چیزیه که مشنگا هم بهش می گن جارو.خوب نگاش کن.دسته داره،مو داره همه چی داره.

در همین لحظه هرمیون که سعی می کرد خودنمایی کند یکی از ابروانش را بالا انداخت و گفت :
_البته که بک بار درست گفتی رون، هری ما این چیزا رو در زندگی روزمرمون زیاد میبینیم.

رون با ناباوری موهای سرخش را تاب داد و به هری نگاهی کرد .هری شانه هایش را بالا انداخت. رون نگاهی به هرمیون کرد که با بی تفاوتی کتاب معجون سازی سال اول را ورق می زد.
_می خوای بگی که تو یک مشنگ زاده ای هرمیون؟

هرمیون کتاب را بست و بعد در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت :
_و امیدوارم که تو با این مسئل مشکلی نداشته باشی وگرنه دچار مشکل میشیم.

هرمیون این را گفت و از اتاق خارج شد.رون متعجب از رفتار هرمیون به بحث در مورد جارو ادامه داد.هری عینکش را برداشت و گفت : ولی رون این جارو باید با جارو پرنده یکمی فرق کنه.
_نه باب ،فرق خاصی نداره ،خودتو خسته نکن جارو های پرنده فقط پرواز می کنن.

پفــــــــــــــــــــــــــــــــکت(اافکت پس گردنی)

فرد و جورج در حالی که دست یک دیگر را گرفته بودند با دست دیگراشان به طور همزمان پس گردنی نثار رون کردند.رون که به رنگ موهایش شده بود با عصبانیت به اندو نگاه کرد.فرد لبخندی زد و گفت :
_سلام تخم مرغ.

رون با عصبانیت به فرد نگاه کرد و بعد به هری که متعجب به ان دو برادر دوقلو خیره مانده بود.فرد ادامه داد :رونی کی گفته که جاروی مشنگا با جاروی کوییدیچ فرقی نمی کنه؟ اون مغز فندقی تو؟یا ..

جرج با لبخندی از ته دل حرف فرد را کامل کرد :بازم مغز فندقیت؟

سپس هردو برادر به طرز مزحکی خندیدند.فرد دست هری را گرفت و چشمکی به او زد.جرج لبخندی زد و گفت :هی هری ،این کوتوله ی مو قرمز ر ولش کن و بیا بریم خودم بهت یک جاروی پرنده ی واقعی نشون بدم.
_


اتاق دامبلدور :

دامبلدور طول اتاق را برای بار بیستم پیمود.سپس دستی به تابلوی مدیران گذشته کشید و به مینروا که در مقابل پنجره نشسته بود و بیستمین فنجان قهوه را سر می کشید نگاهی کرد.سوروس در گوشه ی اتاق ایستاده بود.
_خب پرفسور دامبلدور،من اصلا از این پسره خوشم نمی اد.اون منو یاد..

دامبلدور سرش را خاراند و دستی به ریش نقره فامش کشید .سپس گفت :
_اتفاقا منم ازش خوشم نمی اد.چطوره بیخیالش بشیم .

مینروا با عجله گفت :نه دامبلدور،پرفسور اسنیپ،سعی کن با بیاد اوردن چشم های مظلوم هری باهاش نرم تر رفتار کنی.

دامبلدور تابلوی مدیر قرن قبل را پایین اورد و بعد گفت :البته مینروا،این درست نیست که ما به یک استاد یاد بدیم چطوری رفتار کنه.شاید واقعا از هری خوشش نمی اد.منم از هری خوشم نمی اد،پسر خنگ و زشتیه.

مینروا _ پرفسور ولی من فکر می کنم که بهتره کمی با این پسر نرم تر برخورد کنین،نمی دونم ولی یک حسی بهم می گه کسی باید ازش مراقبت کنه.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۸۷
#15

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
کلاه اعلام کرد:
- گریفیندور!!!

بروبکس گریف کلاه هایشان را به هوا پرت... نکردند چون کلاهشان به ردایشان چسبیده معمولا! ولی به هرحال خوشحالی خود را با جیغ و داد و بلند کردن نشیمنگاهشان از نیمکت به میزان یک سانتیمتر ابراز کردند و زمانی که هری خود را به زور بین هرمیون و یکی از دوقلوهای ویزلی جا میکرد شنید که دامبلدور با صدایی که ابدا سعی بر آهسته بودنش نمی کرد، به مک گونگال گفت:
- چه بد! گاهی به عقل این کلاه شک می کنم. اون مالفوی اصیل زاده رو گذاشته تو اسلیترین درحالیکه مالفوی ها همیشه شجاع بودن و کارایی رو کردن که از هرکسی برنمیاد. اونوقت این پسرۀ مافنگی رو که جز پوست و استخون چیزی نیس تو وجودش، گذاشته گریفیندور که گروه مورد علاقۀ منو به بوق بکشه.

مک گونگال با حیرت به دامبلدور نگاه میکرد. این حرف چنان برای هری تلخ بود که حتی نگاه سرد پرفسور اسنیپ و چشمان کنجکاو پرفسور کوییرل برایش اهمیتی نداشت.

فردا صبح

- هی رون... هممم... هری! برنامۀ کلاسی تونو گرفتین؟

هری و رون به هرمیون نگاه کردند که سرخوشانه تکه کاغذی را تکان میداد و می شنگید. هری با دلخوری به برگه ای که در مقابلش قرار داشت نگاهی انداخت:
- معجون سازی با پرفسور اسنیپ. تغییر شکل با پرفسور مک گونگال و بعد از ظهرم یه کلاس تاریخ جادوگری داریم با پرفسور بینز. اونم درست بعد ناهار!

- پس می تونین یه خواب راحت داشته باشین سر کلاس!

اینرا فرد ویزلی همزمان با رد شدنش از کنار هرمیون پراند. هری غر زد:
- خواب چیه؟ تازه بعدش تمرین پرواز داریم با مادام هوچ. منم که تا حالا جاروی پرنده ندیدم. نمی دونم چیکار کنم ضایع بازی نشه!

رون زیر لبی خندید:
- تو نگران نباش. اون با من!



Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷
#14

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
در راه رفتن به باغ وحش :


دوربین از پشت هیکل دو پسربچه ی لاغر مردنی و چاق را که به ترتیب دادلی و هری نام دارند نشان میدهد و ناگهان در یک لحظه دادلی چاق و هری لاغر میشود.

صداهایی از پشت صحنه :
- دهه! این ژانگولر بازیا چیه!!؟
- خب فیلم شده دنیای وارونه! قرار نبود اینطوری بشه که!
- ها؟
- ببین :

فلش بک:


شتـــــــــرق!

- آآآآآآخ!
- ببر اون صدای انکرالاصواتت رو پیری! نمیگی نصفه شبه، مردم خوابیدن؟!

صدای بسته شدن پنجره ای به گوش رسید و دامبلدور، بیهوش در کنار گلدان شکسته ای که با سرش برخورد کرده بود نقش زمین شد.

پایان فلش بک

- دیدی؟! گلدون خورده تو سر دامبل! نه بقیه! دامبل!
- عععععع....

چند ماه بعد - هاگوارتز - سال اول :


سرسرای بزرگ پر بود از دانش آموزانی که با اشتیاق در مورد تابستان بحث میکردند.
با ورود پروفسور مک گونگالِ کلاه گروهبندی بدست سرسرا در سکوت فرو رفت.

- پاتر، هری...

تمام چشم ها به سمت هری برگشت. پسرکی با زخمی صاعقه مانند بر روی پیشانیش که با چهره ای مضطرب به سمت پروفسور مک گونگال میرفت، همه چیز خیلی نفس گیر بود و همه تو کف ابهت هری پاتر بودن و هری به دامبل خیره شد تا یه چشمکی، نگاه پشت عینکی ای چیزی ببینه که ناگهان:

- عهه! مک گون! چرا اینقد لفتش میدین خب!؟
سپس رو به هری گفت :
- هوی زود باش دیه بچه چرا اسلمشن میای تو!؟
هری با دلخوری به سوی کلاه رفت، به نظر می رسید مدیر مدرسه ی هاگوارتز کمترین علاقه ای به او نداشت...



Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#13

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ده سال گذشت

- هوی... لاغر مردنی! زود از رو اسباب بازیای من گم شو کنار.

- ولی اینا هدیه های تولد منه. امروز واسم خریدنشون

- خواب دیدی خیر باشه! باید بدیشون به من. من بیشتر ازشون خوشم اومده

- ولی من هنوز تازه کادوهامو باز کردم

- پس نمی دیشون به من؟ آماده سازی: اهم... اهمم... اههههمممم ( با شدت بیشتر!)... عرعرعرعرعر... خالهههههههههههه... دادلی اسباب بازیاشو بهم نمیده!

پتونیا دورسلی با آشفتگی به داخل آشپزخانه دوید:
- دادلی! پسرم! تو خجالت نمی کشی اسباب بازیاتو به پسر خالۀ بیچارۀ مادر مرده ت نمیدی؟ ببین بچه سی گرم وزنش کم شد! حالا جواب اون خواهر بیچاره مو چی بدم که به امید من و خونواده م رفته با خیال راحت مرده. نمی گی سر پل کینگز کراس جلومونو بگیره چیکار می تونیم بکنیم؟ زود اون اسباب بازیای ناقابلتو بده به هری!

دادلی با حرص، اسباب بازیهایش را به طرف پسر چاقی که روبرویش ایستاده بود و تظاهر به گریه می کرد سراند:
- بیا... بگیرشون. امیدوارم سنگ بشن بخورن تو کمرت. کاشکی مار بشن و بگزنت. همون شیره زنده بشه و بخورتت...

پتونیا نفرین های پسر ضعیف و استخوانیش را قطع کرد:
- لال بشی که زبونت از مارم گزنده تره. می میری یه خدانکنه بذاری اول کلومت؟ هری جون گریه نکن خاله. این دادلی تازگیا عقل از سرش پریده. با عمو ورنونت تصمیم گرفتیم بفرستیمش مدرسه تادیبی سنت بروتوس تا زبونش بند بیاد.

هری که با شدت بیشتری گریه می کرد بلوز دادلی را کشید و فین گنده ای اهدا کرد و نالید:
- اوه خاله جون! من الان به شدت افسرده م. اگه مامانم زنده بود الان یه عالمه تحویلم می گرفت که عقده ای نشم و...

پتونیا دیگر طاقت نیاورد و همراه هری زار زد:
- وااااااااای... دیگه نگو که طاقت ندارم. برو حاضر شو که با عمو ورنون بریم باغ وحش.

دادلی:
- آخ جون باغ وحش!

پتونیا به او توپید:
- تو برو بشین سر جات! تو باعث شدی خواهرزادۀ یتیم من افسردگی بگیره. یه راست میری خونۀ خانوم فیگ و از گربه هاش نگهداری می کنی تا برگردیم!

دادلی با غصه به هری نگاه می کرد که لباس بیرونش را پوشید و پشت سر خاله پتونیا زبانش را برای دادلی درآورد. کمی بعد ورنون دورسلی ماشین جدیدش را روشن کرده بود و منتظر همسرش و هری بود تا به باغ وحش بروند. ناگهان خانم دورسلی که تلفنی با خانم فیگ صحبت می کرد، با اخم گوشی را قطع کرد:
- متاسفانه خانوم فیگ پاش شکسته و حوصلۀ مزاحمو نداره. خوب، دادلی... ناچاریم تو رو همراه خودمون ببریم وگرنه خونه رو منفجر می کنی. حاضر شو که بریم.

دادلی:

هری:


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۲۲:۲۰:۵۰


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#12

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
سوژه ی جدید

امشب شب مــــهتابه، مک گونگال رو می خوام؛
مک گونگال اگر خــــــوابه، مینروا رو می...


شتـــــــــرق!

- آآآآآآخ!
- ببر اون صدای انکرالاصواتت رو پیری! نمیگی نصفه شبه، مردم خوابیدن؟!

صدای بسته شدن پنجره ای به گوش رسید و دامبلدور، بیهوش در کنار گلدان شکسته ای که با سرش برخورد کرده بود نقش زمین شد.

دو ساعت بعد

دامبلدور به هوش آمد. از جایش بلند شد و تلو تلو خوران سعی کرد تعادلش را حفظ کند. سرش را میان دستانش گرفت و چشمهایش را بست و سعی کرد موضوعی را به خاطر آورد اما به سرعت نا امید شد و به سوی انتهای خیابان حرکت کرد.

گربه ای که روی پرچین خانه ی شماره ی 4 پریوت درایو نشسته بود با تعجب، عبور دامبلدور از مقابل خانه را دنبال کرد و آهسته میو میو کرد.
دامبلدور بی توجه به گربه به مسیرش ادامه داد.
گربه از پرچین پایین پرید و به دنبال دامبلدور با صدای بلندتری میومیو کرد.
دامبلدور ایستاد و به گربه خیره شد: پیشته!
و سپس به راهش ادامه داد و دور شد. گربه مات و مبهوت دور شدن دامبلدور را تماشا کرد و پس از چند لحظه ناگهان اخم کرده، قوسی به بدنش داد و با موهای سیخ سیخش میـــــــوی گوشخراشی سر داده و روی دامبل پرید.

دامبلدور: چخه گربه ی زشت!... هاپ هاپ!... برو گمشو. به ریشم چیکار داری؟! ولش کن، الان کنده میشه!

گربه به کناری پرید و ناگهان تبدیل به مینروا مک گونگال شد:

- آلبوس! تو چت شده؟ منو نشناختی؟
- جل الخالق! مک گون، تو گربه ای؟!
- آلبوس! شایعات حقیقت داره؟ میگن لیلی و جیمز مردن! میگن اسمشونبر نتونسته پسره رو بکشه!
- پسره؟ کدوم پسر؟!
- منظورت چیه کدوم پسر؟ پسر جیمز و لیلی! هری پاتر! اوه، خدای من! آلبوس! کی قراره پسره رو بیاره؟
-

ناگهان صدای غرشی به گوش رسید و روبیوس هاگرید سوار بر موتوری پرنده فرود آمد. از موتور پیاده شد و نوزادی را که در پتو پیچیده شده بود به دامبلدور نشان داد:

- سلام پرفسور! آوردمش! وقتی داشتیم از بالای دریاچه می اومدیم خوابش برد.
- خدای من! روبیوس! تو کی ازدواج کردی که بچه دار شدی؟ چرا به من پیرمرد نگفتی؟ ترسیدی بیام عروسیت، مجبور شی شام بدی بهم؟ خسیس!... ای جانم! شوموسکومولی! الهی عمو آلبوس فدات بشه! وا! اون چیه رو پیشونیش؟!!!
- رد طلسم اسمشونبره، پرفسور!
- می تونی محوش کنی، البوس؟!
- پس چی که می تونم! وایسا کنار، سیر کن! مداوائیوس!

طلسمی آبی رنگ از چوبدستی دامبلدور خارج و داخل زخم هری ناپدید شد.

- خب؟!
- آآآآ....!!! این یه ورد خفنه مک گون! تازه یاد گرفتم! یه چند سالی طول می کشه تا اثر کنه ولی خیلی خفنه، جون گریندل!

مک گونگال مضطربانه نگاهی به خیابان روشن انداخت.

- آلبوس! بهتر نبود یکمی نور اینجا رو کمتر می کردی؟ جاسوسای اسمشونبر ممکنه مارو ببینن!
- خب ببینن! مگه داریم دزدی می کنیم؟
- اصلا چرا باید اون رو بسپری به خاله ی مشنگش! خانواده های جادوگر زیادی هستن که حاضرن سرپرستیش رو قبول کنن! من خودم حاضرم سرپرستیش رو قبول کنم!
- نه مک گون! من نونخور اضافی نمی خوام! هاگرید ازدواج بکنه، بچه دار بشه، طلاق بگیره، اونوقت من و تو بچه اش رو بزرگ کنیم؟!! فکرش هم نکن! این مشکل روبیوسه! خودشم باید حلش کنه. بیا بریم عزیزم!

دامبلدور راهش را کشید و رفت. مک گونگال مضطربانه نیم نگاهی به هاگرید انداخت و بعد رو به دامبلدور پرسید:

- پسره رو چیکارش کنیم، آلبوس؟
- چمیدونم؟ قرار بود چیکارش کنید؟
- قرار بود بسپریمش به خاله ی مشنگش تا زمانی که به سن ثبت نام تو هاگوارتز برسه.
- خب پس بدین به خاله اش.

مینروا با دستپاچگی نوزاد را از آغوش هاگرید گرفت و روی سکوی ورودی خانه ی ورنون ها گذاشت و به همراه هاگرید از آنجا دور شدند.

***
ویرایش(توضیح سوژه):
تو این داستان همه چیز مطابق کتاب و سرجاشه. تنها چیزی که جابجا شده مخ دامبله.
بنابراین همه ی شخصیت های داستان باید شخصیت جدی خودشون رو حفظ کنن و فقط دامبل حق داره که گیج بزنه، کارها رو خراب کنه و پرت و پلا بگه.

با تیشکر.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۱۶:۰۰:۲۶


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۷
#11

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
اون صدا شبیه صدای گرگ بود از یه جای نزدیک!
____________

مورفین برای جلوگیری از ترس و جیغ و دادش ، دیواره ی چادر کوچکش را با دندان های سفید و کثیفش گرفت.

خششش...خششش...

پرده ی چادر خش خش کنان کنار رفت و موجودی گرگ نما در آستانه ی آن ظاهر شد .
موجود گرگ نما با قدم هایی آهسته به مورفین نزدیک شد ، هنگامیکه صورتش در معرض دید مورفین قرار گرفت ...
- جیــــ....
پنجه های موجود با دهان مورفین برخورد کرد و او ساکت شد .
مورفین :
موجود:
موجود گرگ نما شروع به صحبت کرد :
- من تد ریموس لوپینم ، برای وزارتخونه کار می کنم ، مدیر خاسگم ، مو هام آبیه ، 30 روز ماه رو 29 روزش رو تو خونه ی پاترا می گذرونم ، بچه ی خوبیم ، خوشگلم و دختر دایی پاترچه ها رو دوست دارم ، اونم منو دوست داره ، با این حال ... گاهی گرگینه می شم .
مورفین با حالت سرش را به علامت تایید تکان داد .
تدی لبخندی زد و ادامه داد :
- گفتم که من برای وزیر کار می کنم ، وزیر برادر ناتنی منه ، من به دستور اون وظیفه دارم هر وقت گرگ میشم بیام اینجاها گرگ بشم که اگه جادوگری ، ساحره ای ، چیزی ، کسی ، قوانین رو زیر پا گذاشت و اومد تو شهر های مشنگی و سوژه رو ارزشیش کرد ... بخورمش

مورفین در حالیکه به در چادر کوچکش خیره شده بود دوباره سرش را تکان داد.
تدی گفت:
- ولی چون تو تنها کسی هستی که به حرفای من گوش میدی و تایید می کنی و من ازت خوشم اومده ، نمی خورمت ؛
می فرستمت به یه شهر جادوگری ، اونجا برو با رفقات بقیه ی پیک نیکت رو انجام بده .
مورفین با لکنت بالاخره به حرف آمد :
- م...من.. من با اونا نیستم ... یعنی اونا با من نیستن ، منو بفرست یه جایی ، اونا رو بخورشون .
تدی دقایقی سکوت کرد و به فکر فرو رفت :
سپس، گویی مغز گرگینه ایش معنای جمله ی مورفین را هضم نکرده بود ، زیرا با یک پنجول ، هر سه چادر را به هوا و به سوی دره ی گودریک پرتاب کرد ...

میلیون ها کیلومتر آنطرفتر ، خانه ی ریدل ، اتاق لرد :

لرد ، بی توجه به اطرافش پاهای بدون جورابش را بر روی میز چوبیش دراز کرده و به روبرویش خیره شده بود.
: فیکت.
در افکتی سرعتی و گولاخانه ( چه کپی رایتی دیگه ! همه میدونن کیه کپی رایتش ! ) یکی از ده تا انگشت سفید و کشیده و باریک و بی روح و غیره و غیره اش را ... به یکی از سوراخ های دماغ نداشته اش چپاند و درحالیکه در سوراخ دماغش به جستجو می پرداخت تازه به یاد مورفینش که فقط سه روز مرخصی گرفته و در آن لحظه دو هفته از رفتنش می گذشت... تصمیم گرفت به محض دیدن مورفین او را به اتاق تسترالهایش بندازد که چند روزی بود مورد توجه شدید ملت قرار گرفته و این موضوع برای ناظر این انجمن که لرد بود یک امتیاز حسابــ....
- ارباب !!
در لحظه ای کوتاه ، انگشت یاد شده از سوراخ دماغ یاد شده بیرون جهید و لرد به بلیز چشم دوخت و با سردی گفت :
- بهت گفته بودم در بزن !!
بلیز کرد و از اتاق بیرون پرید .
لرد با ناباوری فریاد زد :
- چطور جرئت کردی !!! به من ؟؟؟ به اربابت ! کروشی... چطور جرئت.. آخ .. آخ قلبم .. قلبم..



Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۸۷
#10

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
تام دو دستی مورفین رو گرفته بود تا فکر فرار به سرش نرسه و اهسته تو گوشش زمزمه کرد:اگه فقط یه بار دیگه...یه بار دیگه ببینم که داری فکر فرار میکنی یه کاری میکنم که با زجر بمیری.
_اخه...من واقعا دلدرد داشتم!
تام به حرف مورفین اهمیتی نداد و سوار جارو ی سه نفره مدل جدید شد و به راه افتادند.

در راه

مورفین گفت:تهران اصلا اب و هوای خوبی نداره من میگم بیخیال تهران بشیم.
مادر تام:اتفاقا الان تابستونه همه رفتن از تهران بیرون!الان تو این فصل بهترین موقع برای مسافرته!
تام:مامانم راست میگه مورفین!مخصوصا توی جنگلاش.
_مگه تهرانم جنگل داره؟
_من یه دونه سراغ دارم!
_
مورفین واقعا نا امید شده بود حتم نداشت که این دفعه کارش تمومه.اما از طرف دیگه تام خیلی خوشحال بود که میخواد مورفین رو تکه تکه کنه.و ماد تام هم در فکر هوای ازاد و مسافرت کردن بودن.
تا این که تام متوقف شد.مورفین از فکر و خیال مرگ بیرون اومد و دید که توی یه جنگل خیلی بزرگ بودن.پس تام راست میگفت.تقریبا شب شده بود و هوا تاریک بود.
تام:پیاده شین.بالاخره رسیدیم.
_وای پسرم تو چه قدر تهران اومدی که این جا رو بلدی؟
_هر وقت مهمون سرزده داشتم میومدم اینجا.
_بهتره چادرمونو این جا برپا کنیم جای خوبیه.
_مورفین این کارو میکنه.
مورفین بدون هیچ مخالفتی قبول میکنه و چادر رو میزنه یه چادر برای خودش و تام و یه چادر هم برای مادر تام.
شب

مورفین که هیچ وقت تو جنگل نخوابیده بود با ناراحتی از این پهلو به اون پهلو میشد که با شنیدن صدایی خشکش زد.
اون صدا شبیه صدای گرگ بود از یه جای نزدیک!

ادامه دارد...




Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۸۷
#9



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
مادر قاتل با چمدان هایی بزرگ دم در ایستاده بود و با دیدن مورفین از جا پرید و با خوشحالی گفت:آخ جون پس بالاخره وقت حرکت شد.من فکر کردم شاید خواب بمونم شماها منو جا بذارین برای همین یه کم زودتر اومدم بیرون وایسادم!
مورفین:نــــــــــــــــه!
مادر قاتل با عصبانیت نگاهی به مورفین کرد و گفت:چه مرگت شد چرا نعره میکشی!با این چمدون میزنم تو سرت ها.دوست پسرم هستی که هستی.دلیل نمیشه وسط خیابون عربده کشی کنی!
مورفین که چاره ای غیر از نقش بازی کردن نداشت دوباره روی زمین ولو شد و همون طور که به خودش میپیچید گفت:نه منظورم اینه که آی دلم!!آی چشمم،آی قلبم!کلیه ام داره میاد تو معدم!پس این تام کجاست،میخواست منو ببره بیمارستان سنت مانگو!
مادر قاتل که عصبانی شده بود چمدان چند صد کیلویی رو محکم کوبید روی شکم مورفین و به به داخل خونه رفت تا پسرش رو پیدا کنه.در راه هم کلماتی نظیر علاف و مسخره و به درک که داره میمیره و من تعطیلات میخوام رو پشت سر هم تکرار میکرد!
مورفین:
چند دقیقه بعد تام که پای چشمم کبود شده بود به همراه مادرش از خونه بیرون اومد.مادر تام راضی و خوشحال به نظرمیرسید ولی از قیافه تام معلوم بود که زیاد روز خوبی رو پشت سر نمیذاره.
تام به مورفین گفت:سنت مانگو بی سنت مانگو.ما راه میوفتیم.وسط راه اگه درمانگاهی چیزی بود یه سر میبریمت اونجا.تا اون موقع هم یه جوری تحمل کن!
مورفین که تام و مادرش رو به تعداد انبوهی میدید با زحمت و ناله جواب داد:ای بابا کو تا برسیم درمونگاه بین راهی.من برای خودتون میگم.من حالم خیلی خرابه.اونجوری مجبور میشین ماسک ضد شیمیایی بیارینا!
مادر تام با عصا به سر و صورت مورفین کوبید و گفت:پاشو خرس گنده خودتو لوس نکن.بخوای ناز کنی همین عصا رو مثل اون فیلم مشنگی جزیره آدم خوارها میکنم تو حلقت بعد رو اتیش کبابت میکنم!پاشو بینیم بابا!
مورفین که اصلاً نمیخواست گرفتار خشم مادر یک قاتل روانیبشه با زحمت از روی زمین بلند شد و سعی کرد قیافه معمولی ای به خودش بگیره.
با بلند شدن مورفین تام لبخند خبیثانه ای زد و گفت:عالیه.حالا که دوستمم حالش خوبه میتونیم بریم مسافرت.منیه جای خولت رو انتخاب کردم که هیچ کس مزاحممون نباشه.یه جای کاملاً خلوت.هرچند ماه یک بار هم کسی اونجا نمیره.برای ما عالیه چون میخوام یه کباب حسابی هم درست کنم!
و با گفتن این جمله نگاه شرارت باری به مورفینکرد.مورفین حساب دستش آمد و با زحمت اب دهانش را خورد.کباب تعطیلات انها خودش بود!باید قبل از اینکه به محل خلوت مورد نظر تام برسند فرار کند.اما چطور؟



Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷
#8

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
ناگهان فكري به ذهنش رسيد كه باعث شد لبخندي شيطاني بر لبانش نقش ببندد...
..............


اخ دلم . ای دلم ... ای رودم .... ای معدم

تام :
چی شده چه خبره
_ ای دلم ای شکمم
_ چرا دروغ میگی
_ باور نداری
_ نه
_ بیا باور کن
_ نه ..نه قبول باور کردم فقط اینجا رو به گند نکش

من میرم چوب جارو رو از پارکینگ در بیارم تو همینجا اروم بشین فرار هم نکن

او رفت بیرون و در را باز گذاشت چون عجله داشت مورفین با خودش گفت :
_ دیگه از این موقعیت بهتر ...

رفت از در بیرون و اروم از حیاط نیز عبور کرد و رفت تو خیابون ولی

_ لعنت به این شانس ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.