هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۰ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
تالار گریفندور آرام و ساکت بود . افراد کمی در سالن عمومی به سر می بردند و همه مشغول انجام کاری بودند . جینی به آرامی بدنش را از روی مبل تکی و قرمز رنگی که در مجاورت شومینه قرار داشت بلند کرد و به سمت دین توماس رفت .

پس از چند دقیقه صحبت کردن دوباره به سمت مبلی که لحظاتی قبل روی آن قرار داشت رفت و با چشمان بر افروخته ی هری مواجه شد .

- چی شده هری ؟
- دیگه می خواستی چی بشه ؟

هری با خشم این را گفت و از جایش بلند شد . به سرعت ادامه داد : تو باز با دین می گردی ؟ بزنم شل و پلت کنم ؟ خجالت نمی کشی ؟

خود را به سمت جینی سوق داد . اما دستان محکم رون و هرمیون که به شانه هایش چسبیده بودند مانع از جلو رفتنش می شدند . به عقب بازگشت و با صدای بلندی گفت : رون ببین خواهرت چیکار می کنه . یه ذره انسانیت نداره . نمی دونه باید با یه نفر بمونه ...

از چنگال باز شده ی رون و هرمیون استفاده کرد و به سمت جینی که با تعجب روبرویش ایستاده بود حمله ور شد و سیلی بر صورتش نواخت .

جینی : اوهو ... اوهو ... اوهو من یه لحظه هم اینجا نمی مونم !

جینی به سرعت به سمت پله هایی که در نزدیکیش قرار داشت هجوم برد و آنها را دو تا یکی بالا رفت . پس از چند لحظه در حالیکه کلاهش را بر سرش می گذاشت از پله ها پایین آمد و به سمت خروجی تالار شتافت و از تالار خارج شد .


هری : عجب غلطی کردما



متاسفانه پستتون زياد خوب نبود. نبود يك سوژه و يك پايان معقول، ديالوگ هاي نامناسب با شخصيت هاي كتاب و به قولي" سر و ته داستان را هم آوردن" از نكات منفي پست شما بود. اميدوارم در تلاش بعديتون، بهتر از اينها بنويسيد.( كمي توصيف هم چيز خوبيه!) تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۸:۲۴:۰۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۸۷

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
صدای گریه دختری از گوشه اتاق پذیرایی میومد که تیک تاک ساعت یه جوری شده بود موسیقی متنش !
البته اگه کمی گوش ها رو تیز می کرد میشد صدای پج پچ و گه گاه هواری رو شنید !

هرمیون : هری ! تو باید خونسردی خودتو حفظ کنی . میدونی که اگه اینطور پیش بره و با هر بادی بلرزی عمرت خیلی کوتاه میشه !؟

هری : به درک ! عمرم کوتاه بشه ! بهتر از این زندگی نکبتی که دارم ! گذشته ازینا ! تو به این میگی یه باد !؟ فقط یه باد !؟

رون : پس چی بگه همسرم !؟ فکر میکنی خیلی شبیه بارونه !؟ حالا حتما میگی رعد و برقه اما باور کن این موضوع از یه نسیم ملایم هم آروم تره !

هری که دوباره جوش آورده بود با استفاده از تمام اجزای بدنش حتی بینی بلند شد و طی این عملیات بسی مشکل چند گلدان و قوری سماور تزیینی هم شهید شدند .

با صدای شکسته شدن گلدون ها جینی که اونور اتاق پذیرایی گریه ...

جینی: نخیر ! اصلا گریه نمیکنم ! این گریه کردن نداره ! دارم تمرین میکنم صدای زنبور در آرم جناب راوی !

بله ... گریه نه ... تمرین درآوردن صدای زنبور میکرد ، ناگه چون تارزان به طرف هری یورتمه رفت !

-حالا وسایلای منو میشکونی !؟ جهازمو !؟ میخوای بیام بشکونمت !؟
- کدوم جهاز !؟ این جهاز !؟
بعد دستشو نشون میده سمت یکی از لیوانا
هری : این !؟
جینی : نه اون !
هری : آها !

یعد یهو جام طلایی رو میندازه زمین و بعدش یه لبخند ناز تحویل میده !
جینی : خیلی بیشوری هری !
هری : از تو شعورم بیشتره ! حد اقل توی چاییت شیر زیادی نمیریزم !
جینی : کاری نکن که برم لاحه شکایت کنم میخواستی تو نوشابه ام مرگ موش بریزی !
هری : باشه برم شکایت کن ! حق داری ! اگه از سم کشنده مورچه استفاده میکردم کافی بود ! مرگ موش واقعا زیادی بود !
جینی : ...

رون و هرمیون هم روی مبل نشسته بودن و داشتن دعوا رو تماشام میکردن .

رون : هرمی عزیزم ! اون تخمه رو از بغل دستت بده !
هرمیون : باشه عسلم صبر کن ! تا من بدم تخمه رو واسم یه لیوان آب انبه بریز !
رون : باشه فدات شم !


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۵ ۱۴:۳۲:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۸۷

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
باران به شدت مي باريد
آبرفورث كه حالا ديگر شايد از هر كس ديگري بي پناه تر بود در خيابان خلوت راه مي رفت و دنبال خانه ي شماره 12 گريمولد مي گشت او وارد كوچه اي شد و جلوي دري ايستاد انگار با خود چيزي زمزمه مي كرد ناگهان ديوار شكافته شد و دري ميان دو خانه ي مجاور پديدار شد آبرفورث محطاتانه وارد شد راهرويي بود تاريك و خوفناك كه گويي پايان ندارد او چوب دستيش را در آورد و آرام گفت : لوموس
نوك چوبدستيش روشن شد و همه جا روشن شد همه جا را روشن كرد انجا خالي نبود روي ديوار مملو از سر جن هاي خانگي بود و تابلويي كه
مردي بسرعت از آن رد شد و رفت. آبرفورث لحظه اي كل راهرو را بر انداز كزد و به راه افتاد
هنوز چند قدمي جلو تر نرفته بود كه كسي از پشت سرش فرياد زد : آهاي...
آبرفورث به سرعت برگشت و كسي را نديد
- آهاي من تو تابلو ام تو خونه ي من چه كار مي كني؟...آبرفورث....
مرد با تعجب اين را گفت و جيغ كوتاهي كشيد
آبرفورث:سلام فينياس
فينياس : اوه سلام تو .. اينجا
آبرفورث: آره فينياس من لو رفتم جايي امن تر از اينجا پيدا نكردم
فينياس : چي؟ لو رفتي واي اگه دامبلدور
او با عجله حرفش را قورت داد و با تعجب ديد كه آبرفورث گريه مي كند
فينياس : اوه متاسفم ما همه اونو دوست داشتيم و مرگش برامون سخت بود حالا چرا نمي ياي تو محفلي ها همه تو اند
آبرفورث: ولي اونا كه منو نمي شناسند
فينياس : حالا ديگه ميشناسنت بعد مرگ آلبوس من بهشون گفتم
آبرفورث سرش را پايين انداخت و به راه افتاد راهرو خيلي دراز بود او پس از مدتي نوري پديدار شد و از سوراخ كليد دري در انتهاي راهرو مي آمد
او به سمت در رفت و دستگيره ي آن را به آرامي چرخاند
و داخل شد جايي بود بيشتر شبيه كاخ پله هاي بلند و پيچ درپيچ و در آنسوي پله ها دري بو كه انگار افراد زيادي در ان مشغول گفتمان هستند
به سمت در رفت ناگهان در باز شد و تعداد زيادي جدوگر بيرون امدند يكي ز انها كه مو هايي صورتي داشت فرياد زد : مرگ خوارا مرگ خوارا
آبرفورث به سرعت چوبدستيش را در آورد و فرياد زد : اكسپلياموس
10 12 چوب دستي به پرواز در آمدند و پراكنده روي زمين آفتادند
آبرفورث كه ترسيده بود در چشم يكي از ساحره ها خيره شد و گفت : مالي؟
زن خود را عقب كشيد و پشت يكي از مردان پنهان شد
مرد با قلدري جلو آمد و گفت اگه بخاي اونو بكشي بايد منم بكشي
آبرفورث: آرتور؟
مرد : تو كي هستي؟
- من آبرفورثم
مالي جيغي زد و به سرعت او را در اغوش كشيد
- واي معزرت مي خوايم آبرفورث ما اصلا فكرشم نمي كرديم تو باشي مخصوصا كه رداي مرگ واري هم پوشيدي
مردي از آن طرف فرياد زد : نه مالي شايد آبرفورث نباشه سپر مدافت چيه مرد؟
- يه ببر نقره اي
- خانم ویزلی با عصبانیت گفت : بس کن آرتور خودشه دیگه
اما به نظر میرسید این حرف ذره ای از شک آقای ویزلی کم نکرد
خانم ویزلی لگد محکمی به پای آقای ویزلی زد و آبرفورث را به آشپزخانه راهنمایی کرد.
در طول 15 دقیقه حتی 1کلمه هم گفته نشد.


در آن میان تنها یک نفر بود که تمام مدت او را زیر چشمی نگاه میکرد
-آی!!!!
صدای هری نماشی از نیشکون محکمی کهاز او گرفته بود بلند شد
-چیه بابا؟
-چرا انقدر اینجوری نگاش میکنی؟تو که همیشه از اینجور آدما خوشت می اومد؟
هری که میدانست اگر کوتاه بیاید این بحث هرمیون به این زودی پایان نخواهد پذیرفت به تندی گفت
-میشه دست از سرم برداری؟
- خ.....وب آره.
و با ناراحتی سرش را پایین انداخت
آن شب تقریبا به آرامی و سکوت گذشت.بعد از صرف شام خانم ویزلی اتاقی را که برای آبرفورث آماده کرده بود به او نشان داد.وارد اتاق که شد چشمش به تختی که در کنج اتق بود افتاد و بی درنگ به آغوش گرم رختخواب شتافتاما افکار آشفته اش مانع خوابیدنش میشدند.
بمدت 13 سال نقابی را به چهره زده بود که تمام عمر به او آموخته بودند از آن متنفر باشد.با شخصیتی زندگی کرده بود که تماما از آن متنفر بود.و اکنون که سر گردان و بیکس به آنجا آمده بود افق زندگی اش را چیزی جز تاریکی و زوال نمیدید.تنها امیدش ئو تنها راهنما و مربیش را در نبود او کشته بودند.تنها کسی که میتوانست مانع باران نگاه های شک آمیز اعضای محفل به او شود. اما افسوس نبود دامبلدور در قلبش آتش به پا میکرد.در تمام زندگی اش آموخته بود که درد و رنج باید جزئی از زندگیش باشد اما انگار آموزنده ی این نکته با رفتنش از این دنیا بار سنگید واهمه از گذشته را برای او به یادگار گذاشته بود.با انبوه این افکار بالاخره به خواب رفت.
-صصصصصصبح بخیییییییییییییییییر.
جینی با صورتی خندان این را گفت و پرده های اتاق را کنار زد.آبرفورث که از این رفتار جینی احساس تعجبی آمیخته با ذوق زدگی پیدا کرده بود بریده بریده گفت:
- ص...ص...بح بخیر
-همه پایین منتظرن زود تر بیاین لطفا
و با گفتن این جمله به سرعت از اتاق بیرون رفت آبرفورث با بی رمقی از روی تخت بلند شد و پس از اندکی تامل راهی آشپز خانه شد.چند قدم به در آشپزخانه نمانده بود که ناگهان فکری به ذهنش هجوم آورد.ممکن بود وجودش در قرارگاه محفل خطر جدی برای دیگر اعضا بوجود آورد.ضربان قلبش آشکارا رفته رفته تند تر میشد.اما شاید وجودش حتی مفید هم بود.هم برای کشاندن ولدمورت به آنجا و هم حفاظت از اعضای محفل.ذهنیت جدیدش قدری خاطرش را تسکین دادو به آرامی گام برداشت و وارد آشپزخانه شد.
در و دیوار آشپزخانه را با چراغ های سفیدی مزین کرده بودندو میز سفید و طویلی در وسط فضای اصلی آشپز خانه قرار داشت.تقریبا نیمی از میز به طرز در هم ریخته ای چیده شده بود که از نان تست و عسل و مربا و بطری های متعدد نوشیدنی کره ای بود.با وردش تنها کسی که برای خوش آمد گویی بلند شد خانم ویزلی بود.
- آه... صبح بخیر.معلومه که خیلی گرسنه ای بیا بشین
- صبح بخیر بله خیلی به طرف صندلی خالی که در گوشه میز بود رفت.با عبورش از کنار فرد و جرج صدای خنده ی ریزی به گوشش خورد که بدون شک بخاطر ردای مندرس و سوراخش بود.
- چی برات بیارم؟
- یه کم نون و یکم هم از هر چیزی که بشه باهاش خورد
خانم ویزلی که از شنیدن این جواب شوکه شده بود چند ثانیه ای با نگاهی ترحم آمیز به او نگریست و این وضعیت تا حدی پیش رفت که وقتی به خود امد باعث شد دو تا از بطری های نوشیدنی به زمین بیفتند.
آقای ویزلی غرولند کنان با یک حرکت چوبدستی نوشیدنی ها را به داخل بطری برگرداند.و خانم ویزلی که با شوق خاصی مشغول آماده کردن صبحانه ی آبرفورث بود متوجه غرولند همسرش نشد.هنوز لقمه ی دوم به دهان آمایکیوس نرسیده بود ناگهان صدای هری از آن سر میز بلند شد.
- ولم کنین بابا.از کجا معلوم که اون راست بگه؟
و با گفتن این حرف سعی کرد خودش را از دست رون و هرمیون که دو بازویش را گرفته بودند برهاند.حرف هری داغ آبرفورث را تازه کرد.آه اگر دامبلدور بود به همه ی آنان میگفت اگر محفل الان پا برجاست بدون شک آبرفورث در وضع فعلی آن نقشی انکار نشدنی داشت.اگر دامبلدور زنده بود به هری پاتر میگفت که او از همان زمان تولدش,دامبلدور آبرفورث را از آن پیشگویی با خبر ساخته بود.اگر دامبلدور بود به هری میگفت که آبرفورث تمام مدت برای حفاظت جان او از پیشگویی حفاظت می کرده است.به او میگفت که پدر و مادرش دو نفر از گزوه سه نفره ای بودند که از وجود آبرفورث به عنوان جاسوس با خبر بودند.به او میگفت که ابرفورث تنها کسی بود که غیر از پدر و مادرش شاهد تولدش بوده اما افسوس که دامبلدور دیگر باز نمیگشت آبرفورث به آرامی قطره ی نوشیدنی که به ریش نیمه بلندش پاشیده بود را پاک کرد و از روی صندلی بلند شد و با گفتن مرسی کوچکی به سمت در رفت اما صدای هری بار دیگر قلبش را شکافت.
- وایسا,کجا میری,خوب بیا بهمون ثابت کن چرا از زیرش در میری بزدل؟
آبرفورث ایستادچرخش نرمی به سمت هری کرد و با نگاهی حزن آمیز به او نگریست.می توانست موج خشم و کینه ی کودکانه ی هری را در چشمانش ببیندحرف های بر دلش بودند که بسیر به گفتن آنها مایل بود اما از بیان آنها خودداری کرد.بازهم چرخشا به طرف در کرد اما اینبار دیگر صدای هری کاملا حالتی تهاجمی به خود گرفته بود تا حدی که آبرفورث دسته ی چوبدستی هری را در دستش دید.
- هیچ کدوممون نمی دونیم یعنی مطمئن نیستیم که تو کی هستس.اگرم تا الان چیزی نگفتیم نکمی دونم واقا واسه چیه.در حالی که حتی اگر کوچک ترین احتمالی به ای موضوع بدیم باید حتی او حرف زدن با تو ام اجتناب کنیم.از کجا معلوم شاید یه دروغگوی جنایتکار مثل ولدمورت نباشی.کی میخواد جواب اینارو بده ها؟
حرف های هری تمام حاضرین را مبهوت کرده بود.آن حرف ها چنان دل آبرفورث را خورد کرده بود که دیگر رمق بیرون رفتن نداشت دلش میخواست با ورودش آغوش های گرم محفلی ها پذیرایش باشند اما الآن دیگر امیدی برایش نگذاشته بودند.ناگهان یاد حرفی از دامبلدور افتاد:هری تو رو دیده آبرفورث
بی اختیار شروع به حرف زدن کرد
- دیگه نمیتونم آلبوس.دیگه طاقتشو ندارم.نگران پسر جیمزم.میترسم اتفاقی بیفته و من نباشم.حس میکنم اگه پیشش باشم بهتر میتونم ازش حفاظت کنم.اون بهم گفت: تو باید طاقت بیاری.بخاطر جیمز,بخاطر پسرش.
با گفتن این حرف ها چشمان هری رفته رفته گرد تر میشد.یاد صحنه ای افتاد که بار آخر در قدح اندیشه دیده بود.دامبلدور در دفترش مقابل مرد شنل پوشی شسته بود.چهره ی مرد زیرکلاه شنل پنهان بود اما نشان اژدهای روی دست راستش مشخص بود.او نیز همین جملات را گفته بود و دامبلدور هم گفته بود که باید طاقت بیارد.هری این موضوع را برای رون و هرمیون هم گفته بود.
در میان این افکار هری,آبرفورث به آرامی دستش را از زیر ردایش بیرون آرود و نشان اژدهای سیاهرنگ را به او نشان داد و پس از لحظه ای از اتاق بیرون رفت.هری که دیگر از شرمندگی نمیتوانس بایستد با بهت زدگی روی صندلی نشست و سرش را روی میز گذاشت. و هرمیون که قطره ی اشکی روی گونه اش سرازیر شده بود همچنان به در خیره ماند.



آفرين... آفرين... بسيار سوژه ي خوبي بود، و در واقع داستان خوبي! توصيف ها و ديالوگ ها هم واقعا جاي تبريك دارند! آفرين... البته بعضي جاها از دستتون در رفته بود كه با يكي دو دور خوندن، اون اشكالات تايپي و ظاهري هم رفع مي شدند. البته خيلي طولاني بود، اما واقعا پست ارزشمندي بود كه فقط ميتونم بگم تاييد شد!... در ضمن، اگه ميخواين شخصيت ابرفورث رو معرفي كنين، با يه شناسه ديگه بايد عضو سايت بشيد. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط آمایکیوس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۲۰:۵۰:۳۸
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۵ ۱۸:۲۹:۵۳

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷

آنجلینا جانسونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۴۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
رز ، آلبوس و جیمز ( فرزندان هری و رون ) در محوطه ی هاگوارتز قدم می زدند. جیمز می خواست آنها را بیشتر با هاگوارتز آشنا کند. در راه خود به اسکورپیوس مالفوی ( پسر دراکو مالفوی ) بر خوردند.
آلبوس گفت: اون همونیه که توی ایستگاه بود ؛ دایی (رون ) زیاد از او خوشش نمی آمد.
جیمز گفت: درسته ولی باهاش در نیفت. نذار اول سالی از گروهت امتیاز کم بشه.
قبل از اینکه آلبوس جواب جیمز را بدهد اسکورپیوس گفت:سلام. دو تا پاتر ، یک ویزلی. چه جالب. پس درسته که امسال همه میگفتند فرزندان هری پاتر و رونالد ویزلی به هاگوارتز اومدند. آلبوس گفت: تو با این موضوع مشکلی داری؟ اسکورپیوس گفت: نه ولی پدرم برام گفت باباهاتون چقدر خراب کاری میکردند. می ترسم امسال آبروی هاگوارتز رو ببرید.
در چشمان رز نگرانی موج می زد. آلبوس می خواست مشتی نثار اسکورپیوس کند. ولی جیمز بازوی آلبوس را گرفت. رز گفت : آلبوس.. خواهش می کنم. اسکورپیوس گفت: ترسو.
طاقت آلبوس تمام شده بود و مشتش را بالا برده بود. که ناگهان پرفسور لانگ باتم از راه رسید:
- چی کار می کنی پاتر؟ همگی زود برید به سرسرای بزرگ. مدیر کارتون داره.
آلبوس با حسرت از آنجا دور شد و نگاه سرزنش آمیزی به پرفسور لانگ باتم انداخت. در دل خود گفت: بعدا حساب مالفوی رو میرسم . نمی تونه از دستم در بره...






خب اين 3 نفر كاملا مشخصه كه هري، رون و هرميون هستند و كلا سوژه پردازيتون غلط بود. ثانيا عدم توجهتون به شخصيت ها بود! توي 19 سال بعد ديديم كه آلبوس پسر بچه اي اروم و جيمز يك پسر خرابكار بود( مثل پدربزرگش!) اين از سوژه پردازي. ثانيا، ديالوگ ها رو سعي كنيد در يك سطر جداگانه بنويسيد. ثالثا، معرفي اشخاص در پرانتز كار چندان جالبي نيست! سعي كنيد از اين شيوه استفاده نكنيد و ايراد چهارم، عدم توصيف نسبي وقايع بود. اميدوارم در پست بعديتون، هم به اصل پست بپردازيد و هم به ظاهر اون. موفق باشيد و باپشتكار. تاييد نشد.


ویرایش شده توسط لی لی اوانز. در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲ ۱۱:۱۴:۲۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۳:۲۸:۰۰

"دایره زندگی مربعی است که سه ضلع دارد ، عشق و


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۵۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۸۷

كورنليوس فاج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۳۰ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
تقريبا نيمه شب بود و برج گريفيندور در تاريكي و سكوت فرو رفته بود هري روي تختش دراز كشيده بود و به سقف خيره شده بود . . .
امشب وقتش بود . بايد ميفهميد ، تا دو ساعت ديگر قاتل دوستش را پيدا ميكرد ، خيلي انتظار كشيده بود، تنها موقعي كه مي توانست قاتل را تنها گير بياورد هر شب دو ساعت پس از نيمه شب بود! هري تازه امروز اين را از يكي از بچه هاي اسليتريني شنيده بود و همان موقع تصميمش را گرفته بود ، با خودش كلنجار رفته بود كه چيزي به رون و هرميون نگويد اما در آخر وقتي هرميون از او پرسيد چرا انقدر رنگت پريده هري ؟ هري به ناگاه سفره دلش را باز كرد ياداوري خاطره دلخراش مرگ هم گروهيشان آنهم در دوئلي نا برابر و متاسفانه قانوني با يكي از شاگردان اسليترين هرميون را برخود لرزاند ؛ هرميون كمي لرزيد اما باز خودش را كنترل كرده بود و هري را نصيحت ميكرد كه نرود ! اما هري گوش نكرده بود حالا يك ساعت و نيم مانده بود ، هري از جايش برخاست و به تالار اجتماعات رفت ، چند دقيقه اي جلوي آتش نشسته بود كه صداي پايي شنيد ، و سايه ي شخصي كوتا قد بر ديوار افتاد ، هري سريع خودش را روي كاناپه جلوي شومينه پرت كرد و چشمانش را بست ؛ صداي پا نزديك و نزديك تر شد تا از هري گذشت هري از ميان پلكانش نيم نگاهي انداخت با آنكه شخص را از پشت سر ميديد حدس زد او كالين كريوي باشد ! برايش حيلي ناراحت بود اما ميدانست كه امشب انتقام برادر كريوي را خواهد گرفت . . . .!

ساعت به دو نزديك شد هري از جايش برخواست به طبقه بالا رفت ردايش را برداشت و پوشيد سپس برگشت و به تالار اجتماعات رفت تا از حفره اي كه بانوي چاق نگهبانش بود خارج شود ، در پله ها از تالا صداهايي به گوش رسيد و قتي پيچ پلكان را رد كرد متوجه رون هر ميون شد كه ايستاده اند و به او نگاه ميكنند سري تكان داد و با صداي گرفته اي گفت :

- نمي توانيد مانعم شويد

رون و هرميون در سكوت هري را نگاه كردن و سپس قدمي برداشتند و از جلوي در كنار رفتند ، هري به راه افتاد و از ميان آنان گذشت ؛ رون و هرميون بعد از عبور هري چرخيدند و پشت سرش به راه افتادند ! هري نيم نگاهي به آنان انداخت سري تكان داد و به راهش ادامه داد! در راه تالار دوئل قوانين دوئل شبانگاه اسليترين را با خود مرور ميكرد :

هر فرد ميتواند دوهمراه داشته باشد اما آنان در دوئل نبايد دخالت كنند
هر فرد به خواست خود در اين دوئل شركت ميكند و در صورت آسيب ديدن يا حتي كشته شدن مسئول خود اوست
استفاده از هر توع طلسمي به غير از طلسم مرگ آزاد است
هركس كه در دوئل دونفر وقفه يا اختلال ايجاد كند بايد در دوئل خود از چوبدستي صرف نظر كند!!!!
اين دوئل مخدوديت سني ندارد و كاملا به خواست افراد وابسته است
ساعت دوئل ها هميشه بين 00:30 تا 4:00 بامداد است
و . . . .

اين دوئل يكي از معدود رازهايي بود كه سالازار اسليترين بزرگ در زمان خودش در اين قلعه به جاي گذاشته بود و هيچ كدام از معلمين نميتوانستند از اين مسئله جلو گيري كنند چرا كه در آن ساعت ها تالار دوئل فقط براي كساني كه با تمام وجود ميخواستند دوئل كنند باز ميشد . . . .!


هري به همراه رون و هرميون به تالار دوئل رسيد ، بعد از كمي مكث در تالار به روي آنها باز شد آنها وارد شدند و در با سر و صداي زيادي پشت سرشان بسته شد!

صداي خنده اي بلند شد بعد از آن كسي با صداي سردي گفت :

- كريوي بزرگ! هاه دلت براي برادرت تنگ شده كوچولو
اين صداي همان دانش آموز جديد اسليترين بود كه از دورم اشترانگ به هاگوارتز امده بود ! كسي كه برارد كريوي را به قتل رسانده بود
ناگهان صداي لرزان كالين بلند شد و در سالن پيچيد

- تو امشب تقاسشو پس ميدي
هري به سكوي دوئل نگاه كرد با اينكه حتي صداي كالين را شنيده بود باور نميكرد
كالين در مقابل دانش آموز اسليتريني كه بلند قد و چهار شانه بود دقيقا مثال فيل و فنجان را به ياد هري مي آورد . هري در همين فكر بود كه ناگهان كسي فرياد زد

- دوئل آزاد ! به درخواست طرفين حتي طلسم مرگ آزاد است
دوئل آغاز مي شود
با صداي زنگ آغاز دوئل پرتوي سبز رنگي به سمت كالين پرواز كرد
هري با ديدن اين صحنه داشت با تمام قدرت به سمت دانش اموز اسليتريني مي رفت كه در آخرين لحظه دستي محكم اورا نگه داشت
هرميون آروم زير گوشش گفت
- ديگه دير شده ! اگر دخالت كني مجبوري بدون چوب
دستي باهاش مبارزه كني !

رون در حالي كه لبش را گاز گرفته بود مبهوت به سكوي دوئل خيره مانده بود . . . .




خيلي رقت انگيز بود، عالي و زيبا. همه چيز به جاي خودش بود و ميشه بدون ترديد گفت تاييد شديد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۳:۲۸:۲۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۶:۰۴ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

استیو لئوپارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
از جنگل ممنوع
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
هرمیون از شدت ترس پشت سر هری مخفی شد (چون رون یه کم دورتر از هری بود و در ضمن حس کرد اون هم هرلحظه ممکنه به طرف هاگرید حمله کنه و خودش بی دفاع بمونه .)

هری در حالیکه از شدت عصبانت دندانهایش به هم قفل شده بود همینطوری زیر لبی فحش و فضیحت نثار هاگرید میکرد .


رون بازوی هری را گرفت و گفت:

_هری تو ولش کن خودم حسابشو میرسم ، اون از اون عنکبوتهای نفرت انگیزش ....

هرمیون جمله اش را ادامه داد و با لکنت گفت :

_موجودات دم انفجاری رو نگفتی .

هری هم همانطور زیر لب گفت :

_گراوپ ... گراوپ ..

رون هم که تیک عصبیش عود کرده بود و پلکش دائم می پرید ادامه داد :

_آره ... آره... امکان نداره بذاریم یه مرگ پوشه بیاری توی کلاس.

هرمیون جیغی کشید و بازوی هری را محکم تر گرفت و با تحکم به رون گفت:

_اسمشو هم نیار.

رون با تعجب برگشت به هرمیون نگاه کرد و گفت :

_ فکر میکردم فقط اسم اسمشو نبر رو نباید ببرم!!

هرمیون صورتش را کج و معوج کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی به رون انداخت و گفت:

_ اسم اسمشو نبر رو که دیگه میتونی بیاری ، مگه یادت نیست هری پارسال اونو کشت؟؟؟؟

رون سرشو پایین انداخت و در حالیکه سرخ و سفید میشد گفت :

_ اون آره یادم نبود

هری با عصبانیت چشم غره ای به رون رفت و سرش داد زد:

_واقعا یادت نبود؟؟ ای خوک زگیلی بی چشم و رو من این همه فداکاری به خرج دادم تا تو آبله اژدهایی و بقیه مردم از شر اون راحت بشین اونوقت جلوی من وایستادی و میگی یادت نبود؟؟؟؟؟؟

رون که از ترش چمشاش گشاد شده بود بازوی هری رو ول کرد و عقب عقب رفت و با تته پته گفت :

_اونو ..اونو..که.. یادم بود فقط.. فقط ... اسمشو یادم رفته بود... اهه ..اووه.... راستی... ها.. هاگرید میخواست چی بیاره سر کلاس؟؟

هاگرید که از این نامردی رون لجش گرفته بود گفت :

_باشه باشه هری جون من مرگ پوشه نمیارم سرکلاس الان که فکرشو میکنم می بینم یه موجود جالب تر سراغ دارم و لبته خیلی بی آزارتر اصلا نگران نباشید .

هری ، رون و هرمیون هرسه باهم پرسیدند :

_چه نوع موجودی؟؟

هاگرید با لبخند معصومانه ای هرسه آنها را نگاه کرد و با ذوق پرسید :

_شماها تا حالا یه باسیلیسک تازه از تخم دراومده رو دیدین؟؟؟؟



خوب بود الينا! واقعا متن طنز جالبي بود! غير قابل پيش بيني، و با رعايت همه چيز!!... واقعا از پستت خوشم اومد! تاييد شدي!!!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۳:۲۸:۱۷

بادها چون به خروش آيند ابرها دير نمي پايند
اشكها لذت امروزند يادها شادي فردايند


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
هرمیون فریاد زد:
_هری , نه !
اما دست هرمیون سست شده بود و هری که خود را آزاد کرده بود فریاد زد:
_خودم می کشمش
_دیگه خیلی دیره هری...
صدای هرمیون و فریاد رون در پشت دیوار گم شد, او به سرعت از پله های سنگی بالا می رفت , دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی داد باید اورا می گرفت , لبه ی ردای مالفوی از نظر ناپدید شد ..
بر روی کف راهرو خون ریخته بود و با این که سر می خورد به سوی در انتهای سالن دوید . پیکره های بیهوشی بر روی زمین افتاده بود, امیدوار بود که هنوز زنده باشند ...
هری دوید اما مالفوی در را پشت سرش بست ...
_بازشو دیگه لعنتی , آلوهومورا !
صدای چرخش کلید توی قفل را شنید و در باز و اتاق در برابرش نمایان شد.
شعله ی مشعل ها اتاق خالی را روشن کرده بودند. پنجره باز بود.
سروصدایی از بیرون قلعه به گوش رسید ... به سمت پنجره رفت.
_نه ..
مالفوی در حالی که صورتش مثل گچ سفید شده بود با بقیه مرگ خوار ها فرار می کرد ..صدای فریاد لرزان مالفوی در محوطه قلعه منعکس می شد.
_پاتر حالا من از وفا دارترین خادم های لرد سیاه هستم,دیگه نمیتونی منو شکست بدی ..
چنان نفرتی در وجود هری جوشیدن گرفت که تا پیش از آن تجربه نکرده بود, به سمت در ورودی سرسرا دوید .. امیدوار بود بازهم بتواند مالفوی را تعقیب کند , اما همانطور که به در نزدیک می شد فهمید که دیگر خیلی دیر شده و زمانی که سرانجام به بیرون قلعه رسید اثری از او ندید آن ها توانسته بودند درست بیرون مرز های مدرسه خود را نا پدید کنند ...




عالي بود! آفرين! همه چيز به تناسب رعايت شده بود! البته يك نكته رو بهتون ميگم، اينكه بهتر بود در شروع، نمي نوشتيد كه " هرميون فرياد زد" ، بهتر بود با همون ديالوگ" هري، نه " شروع ميشد و جمله ي بعدش اينطور تغييير مي كرد:" فرياد هرميون را نمي شنيد... " و اينطوري شما خواننده رو غافلگير ميكنيد، طوري كه اون علاقه پيدا ميكنه كه چه اتفاقي افتاده بوده، چه كسي فرياد ميكشه؟؟ اميدوارم يادتون بمونه كه يك شروع عالي، ميتونه خيلي به پيشرفت پستهاتون كمك كنه! تاييد شديد دوست عزيز.


ویرایش شده توسط lilbonnie در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۴:۱۰:۳۳
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۹ ۱۵:۱۲:۳۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

مادام   رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
از کافه 3 دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
رون،هری و هرمیون با یاد دوران قدیم زمانی که تعطیلات آخر هفته را در هاگزمید میگذراندند به آنجا رفته بودند. هوا سوز عجیبی داشت.به ناچار وارد کافه 3 دسته جارو شدند.همه سر ها طبق معمول به طرف هری پاتر مشهور برگشت.هری کمی رنگ به رنگ شد و خیلی آهسته به سمت یکی از میز ها رفت که ناگهان صدایی او را متوقف کرد:

ا این که پاتی کوچولوی خودمون.چطوری دو رگه خیانتکار....
هری با عصبانیت به طرف سخنگو بر گشت تا مشتی روانه صورت او بکند.رون و هرمیون نیز ناخوداگاه با سرعت دو دست او را محکم گرفتند تا کار خطایی نکند.
ناگهان چشمشان به دشمن قدیمیشان گویل افتاد که در حال تمام کردن جمله اش بود.هر سه بی حرکت ماندند.

گویل سریع یک قدم به عقب رفت و گفت:

باور کنید منظوری نداشتم فقط یک شوخی دوستانه به یاد قدیم بود.
بعد پوزخندی زد و از کافه بیرون رفت.

سکوت سنگینی بر کافه حکم فرما شده بود هری ترجیح داد سریع تر از آنجا خارج شود.
آنها سه نوشیدنی کره ای گرفتند و به سرعت از آنجا بیرون رفتند.
هری با عصبانیت گفت:

دفعه بعد به یه جایی بریم که چنین اوباشی حق ورود بهش رو نداشته باشن.





ميتونم بگم متن كوتاه و بسيار قابل قبولي بود! واقعا خوب بود! اما دوست دارم دو نكته رو بهتون توصيه كنم كه بعدها موفق تر عمل كنيد:

1- قبل از ديالوگ ها، حتما حتما از علامت _ استفاده كنيد تا ديالوگ ها از مابقي داستان تشخيص داده بشن.

2- در هر شرايطي، سعي كنيد با تامل بيشتر، از لغات و عبارات بهتر استفاده كنيد. مثلا به جاي" گویل سریع یک قدم به عقب رفت"، بهتر بود مي نوشتيد" گويل سريعا قدمي به عقب برداشت" . همين تغييرات جزئي، ميتنه متن شما رو از خوب، حتي به عالي ارتقا بده.


اميدوارم موفق باشيد، تاييد شد.


ویرایش شده توسط کاراگاه تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۲۰:۳۳:۱۳
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۹ ۱۵:۱۲:۱۳

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
رون و هرمیون سفت هری و چسبیدن و ولش نمیکنن لامصب رو!

هری: ولم کن هرمیون! آخ دنده هامو شکوندی رون و زیرلبی به رون میگه: گفتم بگیر ولی نه اینکه دنده هام به هم پیوند بخورن..

کورمک: ولش کن هرمیون بذار ببینم چطور میخواد منو له کنه!

هرمیون رو میکنه به رون و با هیجان میگه: ولی به چشم خواهری همچین خوف و مقبول به نظر میرسه.. من میخوام بازوی اونو بگیرم. هنوز جمله کامل از دهنش ول نشده که با یه پشت دستی از رون ساکت میشه!

هرمیون:

- چی میگی باووو ترقوه ام کــــش اومد؛ بذار برم دندوناشو بریزم توی دهنش تا اون باشه دیگه نخواد ایده میده ی کوییدیچی تحویلم بده. و در ذهنش یادآور میشه که عجب دور بازویی داره پدرسوخته!!!

کنار زمین کوییدیچ، جمعیتی با سر و صداهایی در حد وز وز سنجاقکهای هم وزن با گراوپ، اغتشاش ایجاد میکنن تا بلکه کمی هم امر صدا برداری در نمایشنامه رعایت بشه!! یه آبنما اینجا، دو سه تا کودک نسبتا فهیم هم اونجا، یه عدد موجود از نوع اسلایترینی و در نهایت یه درخت بید کتک زن هم اون جای مدرسه هست؛ اوکی همه چی تکمیله، آنیت بزن بریم توی دعوا؛ تو هم چون هری رِئیسته هی به صورت جبری منو از فضا جدا کن.

به هر تقدیر وارد فضا میشیم و کورمک که من باشم با نشون دادن دو تا پشت بازو، حال هری رو میگیرم و روونه ی بیمارستانش میکنم باشد که تد ریموس لوپین معلم قدیمی زنگ انشامون ازم راضی و خشنود و فرهیخته و پرهیخته باشه!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن: آنیــــــــتا! لطفا ساتوریش کن!!!




_*_*_*__*_*_*_*_*__*_*_* ويرايش ناظر_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_


كورمك! عجب متني بود! بامزه بود و با يك سبك جالب! وليكن...

بذار اشكالاتو يكي يكي بررسي كنم:

1- ديالوگ ها رو هميشه سعي كن در يك خط جداگانه بنويسي، خيلي مهمه. ببين بذار يك مثال خوشمزه بزنم! اگر 2 تا ظرف باشن، يكي مسي و زهوار دررفته كه توش يه آش بي رنگ و بد ظاهره، و توي اون يكي كه بلور و خوشگله ، يه آش رشته ي مشت با كشك و نعناع داغ( ). خب، تو كودومو ترجيح ميدي بخوري؟؟

نتيجتا ممكنه توي ظرف مسيه، غذاي مقوي اي باشه، اما تو به سمت اوني كشيده ميشي كه خوش ظاهر تره. ( مگه اينكه آش دوست نداشته باشي كه : )

اينو براي اين گفتم كه يادت باشه، اين تاكيد هاي من براي زدن اينتر ها بيشتر، نوشتن ديالوگ ها در يك خط جداگانه، استفاده از شكلك هاي به جا( و نه زياد) ؛ دليلش بهتر شدن ظاهر پست و جذب خواننده براي خوندن نوشته هاته. اميدوارم خوب اينو به خاطر بسپري.

2- چرا اصرار داري كورمك رو هميشه يه جووون گولاخ ِ خوش تيپ و عالي نشون بدي؟؟ ميدوني اين طور شخصيت ها _ تجربه نشون داده_ زياد مورد استفاده قرار نميگيره. چرا؟ چون موقعيت طنز نداره!

چرا كورمك نبايد " يه جووون خوش تيپ ولي خرابكار" باشه؟ تا بتونه سوژه ايجاد كنه؟؟ چرا كورمك به خاطر هيبت بزرگش، دست و پاچلفتي نباشه؟؟ چرا وقتي راه ميره، دائم به گلدونا نخوره و اونا رو نندازه؟؟ هوم؟

توجه كردي كه تمام شخصيت هاي موفق، سوژه ساز هستند؟ اگه يه شخصيت بتونه سوژه ساز بشه، بيشتر جا مي يفته توي ذهن ها! مثلا جيمز سيريش = يه بچه جيغ جيغوي شيطون با يه يويوي صورتي!!!

گرفتي منظورمو؟ سعيتو بكن!( اگه توجه كرده بودي، وقتيم خواستي بياي توي ارتش، دقيقا به پستت همين ايرادات رو گرفتم! )

3- فضا سازيت اشكال داشت! درسته كه توصيفات رو توي ديالوگها نوشته بودي، ولي اگه يه كم صحنه ي دعوا رو بهتر توصيف كرده بودي و يه كم هري و كورمك كاراي خنده داري انجام ميدادن، متنت بهتر بود!


بند يكي مونده به آخر هم توصيفات خنده داري داشت! سبك جالبي ميشه اگه به موقع از اين توصيفاتت استفاده كني.


4- انتحاري تموم كردن گاه وقتي بامزست، اما استفاده ي به جائي ميخواد. مثلا تو خط آخر رو خوب استفاده كرده بودي، اما كلا به داستانت اسيب رسونده بود!

ببين، داستانت شده بود 3 تا ديلوگ و 1 بند فضاسازي خنده دار و يه تموم شدن غير منتظره.

درسته كه جالب بود، اما به نظرم اگه بيشتر بهش ميرسيدي، بهتر ميشد، هوم؟؟


خلاصه پست جالبي بود و اميدوارم نكات بالا رو در نوشته هات رعايت كني!

راستي، اون دو تا لينك بهترين نويسنده و كارگردان رو از امضات بپاك!

ببخشيد باعث دير شدن، موفق باشي!


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۰:۴۲:۱۷
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۹ ۱۵:۱۱:۴۰

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۸ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
با سلام


اين هم از عكس جديد


دوستان لطف كنند در رابطه با اين عكس، داستانك هاي خودشون رو بنويسند.


موفق باشيد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.