هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۲ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
#42

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
سوژه ي جديد


در انبار بزرگ وزارتخونه باز شد و به همراه باز شدن نور خورشيد وارد انبار تاريك شد .
در اين هنگام خانم وزير به همراه جد بزرگوارشان وارد انبار شدند و در آن فضاي بزرگ قدم زدند .

انبار پر بود از وسايل هاي مختلف ، هر آنچه كه فكرش را بكنيد در آنجا وجود داشت . قفسه هايي پر از وسايل مختلف كه سر به فلك كشيده بودند .

- مي بيني گودريك ، مي بيني چه قدر نامنظمه ... ازت انتظار دارم كه به اوضاع اينجا سر و سامام بدي .

گودريك در حالي كه دستهايش در جيب شلوارش بود نگاهي به انبار انداخت و فضاي آنجا را برانداز كرد و گفت :

- با اين حالي كه درست كردن و سروسامان دادن اينجا يه خورده وقت مي خواد ولي سعي خودم رو مي كنم .

- منم همينو مي خوام . بعدا مي بينمت خدا حافظ .

مينروا پس از گفتن اين جمله به سرعت از انبار خارج شد .

- هه هه هه هه (صداي خنده )

صداي خنده ه در انبار پيچيده بود ، گودريك پس از شنيدن صداي خنده ها دنبال صدا گشت و به طرف يكي از قفسه ها رفت .
در بالاي قفسه ها پيرمردي را ديد كه به او مي خنديد .
پرمرد پس از ديدن گودريك پايين پريد و به سمت او آمد .

- پدربزرگ مرلين؟!!!

- پدربزرگ خودتي ، من تازه اول جوونيمه .

- ولي اينجا چكار مي كنيد؟

مرلين شلوارش را عوض كرد و زير شلواريش را پوشيد ، روي يكي از گوني هاي برنج دراز كشيد و گفت :

- به همون دليل كه خودت اينجايي .

گودريك اندكي سرش را خاراند و گفت :

- ولي من مسئول انبارم .
- جدي ؟!! من فكر كردم تو هم دعوت شدي ؟
- دعوت ؟!!.. دعوت براي چي‌؟

- واسه مكان و پارتي امشب .
گودريك كه كمي مانده بود از تعجب شاخ در بياورد پرسيد :
- كجا ؟

- اينجا ، تازه خبر نداري ..گفتيم اضغر آقا شيرموز فروش هم بياد.

- جان ؟!!


------------------
سوژه به اين ترتيب مي باشد كه مرلين و دوستاش انبار رو كردن مكان و شبا يه كارهايي مي كنند .
گودريك هم كه اين موضوع رو فهميد مي خواد كاري كنه كه مكان و پارتي مرلين و رفقاش خراب بشه ولي اينوسطا خودش عاشق دختري مي شه كه به اين پارتي دعوت شده بود ....

ادامه ي داستان با شما

ويرايش : از اين به بعد ، به دستور وزير سحر و جادو مسئول انبار وزارت خانه با بنده مي باشد .



امتیاز : 5


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۳ ۹:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۹ ۲۳:۱۴:۳۱

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ جمعه ۲ اسفند ۱۳۸۷
#41

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
هوکی برای هزارمین بار عرض اتاق را طی کرد و دوباره به جای اول خود برگشت.
- چرا زنگ نزد؟نکنه گرفته باشنش؟نکنه لو بریم؟مرلینا این زود تر زنگ بزنه!زود تر زنگ بزنه.

دیرینگ دیرینگ...دیرینگ دیرینگ

هوکی با سرعت بسوی گوشی موبایلش،که برو روی میز بود رفت و آن را برداشت:
الو الو؟مورفین خودتی؟
-آره داداش...اژ کجا فهمیدی منم؟
-این شماره رو فقط به تو دادم.یادت رفته؟
- آخه من بعدژ به دوشتام دادم که کار داشتن براشون حل کنی.
-بعدا حسابتو میرسم!الان بگو من چکار کنم؟
-نگران نباش.این پلیشو هم خریدیم.تا وزارت خونه هم دیگه هیچ شهارراهی نیشت داداش.بگو ژنسا رو آماده کنن.

هوکی برون گفتن یک کلمه گوشی را قطع کرد و گوشی دیگری را از جیب دراورد.
-الو بلیز؟
- اِ سلام.از کجا فهمیدی منم؟
-من بتو زنگ زدم
-آهان آهان.گرفتم.چکار کنم؟دوباره بیارم بیرون؟
-آره.بگو بیارنشون بیرون.مورفین و دارودسته مرگخواران الان میان.فقط لو نریما!
-نه نه.نگران نباش.اونا همه با من.

هوکی گوشی را قطع کرد و از پشت پرده به بیرون خیره شد.دانهای ریز باران تند تند به پنجره برخورد میکردند.گویا آسمان هم مثل او پریشان بود!


مکانی معلوم،زمانی نا معلوم.

-پوف..بیا!جون کورممد نگو ببریمش تو دوباره.نیدونم این تو چیه ولی هر بار میگیرمش،با این که خیلی سنگینه ولی بوش آدمو یک جوری میکنه.

بلیز نگاهی از روی عصبانیت به وی انداخت و گفت:
اینا...اینا بوی حضرت وزیر رو میدن.اسمشون هم هست هوکی لوسیون!قراره به تمامی فروشگاها داده بشن.دیگه هم از این فضولیا نکن وگرنه دوباره میگم ببریش تو!

بلیز این را گفت و به ته کوچه نگاه کرد.کامیونی بزرگ از خیابانی به داخل کوچه پیچید...


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#40

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سوژه جدید

نورممد: هِن هِن هِن آخیـــــــــش .. قربان ... همونطور که دستور داده بودید همه محموله رو از انبار خارج کردیم ... حالا چی کارشون کنیم؟
بلیز: خیله خب خوبه ... حالا دوباره همه محموله رو ببرین تو انبار!
نورممد: مااااااااااااا .... اما قربان! این دفعه هزارمه که ...
بلیز: حرف نباشه ممد .. دستور رو اجرا کن!

بلافاصله ممدها دوباره دست به کار میشن و جعبه ها رو برمیدارند تا ببرن تو انبار ... در همون حال بلیز گوشیشو میکشه بیرون ....

- الو جناب وزیر ...دستور اجرا شد ... حالا چه امر میفرمایید؟
هوکی: برنامه عوض شد! وقتش رسیده ... دستور بده فورا تمام جعبه ها رو برای معامله از انبار خارج کنن... معامله همین امشب انجام میشه!
بلیز: اما قربان .... این دفعه هزار و یکمه که ....
هوکی: حرف نباشه! تو نمیفهمی این ماموریت چقدر خطیره و باید معامله بی سر و صدا انجام شه؟ من چندتا جلسه توجیهی باید برای تو بذارم تا بفهمی! باز نوفهمه! ... هَن؟ ... زود دستور بده محموله رو از انبار خارج کنن ...

بدین ترتیب مکالمه تموم میشه و در همین حین که بلیز منتظر برگشتن نورممد میشه تا دستورات جدید رو ابلاغ کنه هوکی هم اون یکی موبایلشو میکشه بیرون ....

- الو مورفین! همه چیز ردیفه؟
- نه ژان تو ... اوژاع خیطِ خیطِ ... محموله رو مخفی کنین که لو رفتیم!
هوکی: دِ ... آخه لامصب! این دفعه هزار و دومه که دارم دستور رو عوض میکنم! مگه نگفتی دیگه حل شد؟
- مورفین: ژان تو همین الان پُلیشه رو با رشوه مشوه راضیش کردیما ... شهارراه بعدی باژ پلیش ژلومونو گرفت! ببینم به نَژَرِت من خیلی تابلوئم که اینا هی میفهمن ... چشم ژناب شربان ... دارم دنبال کارت شناشاییم میگردم!
هوکی!!!!!!!!!!!!!

در همون حین .. کنفرانس مطبوعاتی ...
مکان: محفل ققنوس ...

دامبل: در سال جاری افزایش اعتیاد در بین جوانان ما دویست درصد افزایش یافته! ای مردم گوش کنید ... وزیر سحر و جادو پشت تمام این زد و بندهاست ... اونا میخوان از این روش ما رو نابود کنن ... اما عوامل وزارت بدانند ... محفل ققنوس آگاه است! ما رسوایشان میکنیم ما تمام توطئه ها رو کشف میکنیم! ما گوش های دراز و خفاش مانند وزیر را میکشیم! ما دندونای معاونش رو در حلقش خورد میکنیم! ما چوبدستیهامونو تا ته در دماغ وزیر و معاونش فرو میکنیم! اصلا آآآآووووواااااا! (یه صدای بسیار خفن)

محفلی ها: هوووورااااااا .... آلبوش ژلژله همینه همینه!
دامبل!!!!!!!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۲۲:۲۹:۱۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۲:۴۳:۲۹



Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
#39

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
هوگو با بی خیالی کنار دستگاه ایستاد و نیم نگاهی به دکمه هاش انداخت: اینا به چه دردی می خورن یعنی؟

به ردیف اهرم ها و دکمه ها نگاهی انداخت. مونیتوری را دید که در آن اهل محفل به شدت سرگرم گفتمان دیده می شدند. ضربه ای به مونیتور زد و صدا زد:
- اوهوی! دامبل، تدی ، پلنک! اون تو چیکار می کنین ؟ بیاین بیرون!

متوجه شد صدایش به آنها نمی رسد. دست هایی مکانیکی را دید که از هر طرف به سمت محفلی ها پیش می رفتند و چوبدستی هایشان را به طرفشان نشانه گرفته بودند. با وحشت به تمام دکمه های روی دستگاه ضربه می زد، بلکه بتواند جلوی پیشروی دست ها را بگیرد ولی با فشردن یک دکمه قرمز، باعث شد دست های مکانیکی دیوانه وار به سمت محفلی ها هجوم ببرند. چهرۀ وحشت زدۀ همقطارانش را می دید و از ترس سر جایش خشک شد.

هوکی با بی خیالی و سرخوشی از مرلینگاه خارج شده بود که متوجه چهرۀ رنگ پریدۀ هوگو شد:
- چی شد مرد جوان؟ اتفاقی افتاد؟

با نگاهی به مونیتور همه چیز را فهمید:
- تو به این دستگاه دست زد؟ ما فقط خواست به اونا فراموشی داد! نکنه تو خواست اونا رو کشت؟ ممدها!

با فریاد هوکی از در و دیوار، ممد بود که می ریخت. هوکی به هوگو اشاره کرد:
- این مرد جوان رو برد به آزکابان و چون نصف اسمش شبیه نصف اسم من بود، مدت زندانی کردنش نصف شد!

هوگو همچنان که برده می شد با فریاد پرسید:
- نصف مدت زندانی بودنم یعنی چقدر؟

- یعنی نصف حبس ابد!

هوکی بعد از گفتن این حرف نگاه دیگری به دستگاه انداخت. دست های مکانیکی به طرز خطرناکی به دامبل نزدیک شده بودند و تمام محفلی ها دوباره زیر ریش دامبل جمع شده بودند تا استاد اعظم آنها را از خطرات مصون بدارد.

هوکی تا می توانست صبر کرد تا از منظرۀ پیش رویش لذت ببرد و در نهایت دکمه سبز رنگی را فشرد. دست ها ساکن ماندند و درب اتاق به طور اتوماتیک گشوده شد و همه از اتاق به بیرون گریختند.

لرد سیاه که کلاه تبلیغاتی تیم .... ( به دلیل جلوگیری از تبلیغ، نام تیم پاک شد!) خریداری شده ویژۀ نجینی را جا گذاشته بود، سر راه به دامبل و یاران برخورد کرد:
- کجا میرین با این عجله؟

دامبلدور که خودش را از تک و تا نمی انداخت جواب داد:
- نمی دونی مسابقات حذفی کوییدیچه و بدون حضور من محاله که مسابقه افتتاح بشه؟

پایان سوژه


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۸ ۲۳:۴۶:۱۴


Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
#38

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
فلش بک

راهرو ها بسیار تاریک بودند ، تنها منبع نوری ،چوب دستی پرسیمرغ هوگو بود . هرچه جلو تر می رفت هوا سرد تر می شد و ترس او بیش از بیش افزون می گشت .
- می گم تدی به نظرت صدای جیغ جیمز از این طرف می یومد ؟ تدی ...تدی ...؟

نویسنده :(تریلانی گویا در ادامه ی پست من یادش رفته بود که تدی همراه هوگو برای پیدا کردن جیمزی رفته بودند که تدی در پست جا ماند و جیمز هم آخر داستان خودش خودش را ازاد گردانید )

پایان فلش بک

محفلیون تسترال مانند که هنوز در حال فکر کردن بودند متوجه شدن که چند دست مکانیکی با همراه داشتن چوبی جادویی به سمت آنها نشانه رفته بود . در آن اتاق همین جوری فضا برای خود محفلیون کم بود چه برسد دست ها از سقف و زمین نیز بیرون بیایند.
مالی که به زور خودشو از زیر دست و پا و یویوی جیمز و گرابلی نجات داده بود گفت :
- دمش گرم ، هیچ وقت فکر نمی کردن اسمشو نبر این قدر خوب باشه ، دستها رو فرستاده تا واسمون آبی ، خوراکی چیزی خواستیم بدن .
دامبل دستی به ریشهای پرپشتش که هرکسی آرزوی داشتنش رو می کرد برد و نگاه متفکرانه ای به دست ها انداخت .
- فکر نکنم مالی ، یادمه در کتاب طلسم ها و جادوی های باستان ایران قدیم در کلاس 1/5 دانشگاه یه همچین چیزی داشتیم ، از اون درسهای قدیمی هس ف فکر کنم مردم خودمختار ایران برای شستشوی مغزی ازش استفاده می کردند مالی...من ...شما ها چرا خشکیدید؟
-

بازم فلش بک
- اینجا چه قدر روشنه ، خوب شد مسیر رفته رو بازگشتم ، اِ اون لرد سیاه هس ، بچه های ما چرا دارن میرن اون اتاق ؟

لرد رو به هوکی : دیرمون شده جن! به زودی مسابقه حذفی کوییدیچ شروع میشه و بدون حضور لرد سیاه کسی اجازه ی افتتاح بازی رو نداره. ما میریم و خودت وقتی محفلیا حافظه شون پاک شد راهیشون کن برن پی کارشون.

هوکی:
- اطاعت شد سرورم
لرد وردی خواند و بی استفاده از جارو در هوا معلق ماند و تقریباً به پرواز در آمد . سپس رو به ممدها ، کورممد ها و نور ممدها گفت :
- بیاد بریم
هوکی که ترسش دوچندان شده بود گفت : ارباب من باید دست تنها بمونم ؟
- ایرادی داره یا بزنم نفله ات کن جن مفلوک
- نه هیچ ایرادی نداره

پایان فلش بک

هوکی درحالی که جلوی در اتاق در حال راه رفتن است و زیر لب چیزهایی زمزمه می کند :
- فکر کنم کار دستگاه شروع شده باشه ، آخ چرا منو دستشویی گرفت؟ من باید برم مرلینگاه ، یکی هم اینجا نیس جای خودم بزارم نگهبانی بده اگه یکی بود ...
درهمان موقع چشمش به هوگو افتاد و اورا صداش کرد :
- پسر جون اینجا چکاره ای ؟
- بیکار ،بی عار می گردیم ، می چرخیم
- بیا این گالیون ها رو بگیر بیست دقیقه جای من نگهبانی بده جلوی در تا برگردم . وایسی ها من رفتم .

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
دوستان فضای رول نویسی به شدت آماده است ، لطفاً داستان رو به طرز زیبا پیش ببرید ، سوژه کمی از هدف دور شده است ،لطفاً برگردد به داستان اصلی یعنی همون نقشه ی شیطانمی لرد برای مشنگ ها
ممنون


ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۸ ۱۹:۲۵:۵۹
ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۸ ۱۹:۲۹:۲۰

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۰:۵۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
#37

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۴ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۱۴ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
محفلی ها که دروت اتاق به زور جا داده شدن و شصت پاهاشون تو اثنی عشر و جزایر لانگر هاست(؟!) همه مشغول همفکری شدند.

جیمز بعد از چند لحظه تقلا دستشو بلند کرد و رو به دامبلدورگفت:
_ آقا اجازه ، ما وقتی داریم فکر میکنیم باس یویو بازی کنیم.

دامبلدور بدون توجه به وخامت اوضاع سریع گفت :خب بازی کن!

در حالی که صحنه اسلوموشن شد وآهنگ دیش درین توی بک گراند در حال پخش بود که جیمز دستشو برد به سمت جیبش و خنده ی شرورانه ای کرد و یویوشو پرتاب کرد.یویو اول به صورت تدی میخوره و بعد از رد شدن از لای ریشهای دامبلدور به سمت مالی رفت و از زیر پاهاش رد شد و به قفسه خورد و لازم به ذکره که موقع برگشت دوباره مسیر اولیه رو طی کرد و دوباره داخل دستهای جیمز جا گرفت. همه ی محفلی ها مسیر یویو رو با حرکت گردن دنبال کردند و بعد از صدای ترق تروق به سمت قفسه نگاه کردند که داشت روی سرشون فرود می اومد و

....
دیش بوممممممم شتررررررررررررق!


محفلی ها بعد از بازگردوندن قفسه و همگی متفق القول تصمیم گرفتند اگر جیمز فکر نکند به نفعشان است!

بعد از چند لحظه تد فکورانه به بقیه نگاه کرد و گفت:
- ما برای اینکه این مشکلو حل کنیم باس مبلغ رشوه ی که دامبلدور خواسته رو تهیه کنیم!

محفلی ها نگاهی با هم رد و بدل کردند و سرشان را به علامت تاکید تکان دادند!

تد ادامه داد :

_ راستش من یه زمینی دارم که ناقابله و میتونه کمکمون کنه!

_ منم یه سری طلا و جواهرات دارم فکر کنم به کارمون بیاد.

_ منم یه پولی پس انداز کرده بودم واسه روز مبادا!

_...

( منطق سریالی)

دامبلدور با تعجب با خودش فکر کرد چرا این فکر زودتر به ذهن خودش نرسید!


ویرایش شده توسط جینی ويزلي در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۸ ۰:۵۹:۲۱


Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
#36

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
لرد سیاه فکری کرد:
- من میگم دوئل فایده نداره. خیلی راست میگی به حرف هوکی گوش کن و با محفلت برو اون اتاق با هم فکراتونو بکنین، من و مرگخوارامم همین اتاق با هم فکر می کنیم تا به یه نتیجه ای برسیم.

گرابلی پلنک که بالاخره توانسته جوبدستیش را درست دست بگیرد، با ذوق و خوشحالی و ورجه ورجه کنان از ریش دامبل آویزان شد:
- راس میگه، راس میگه! بیاین بریم دیگه

نحوه ی خواهش کردن گرابلی جای هیچ مخالفتی برای دامبل باقی نگذاشت:
- باشه میریم ولی فقط یه ربع! اوکی؟

محفلی ها:
- اوکی

یکی از ممدها راه اتاق کناری را به محفلی ها نشان داد و به محض اینکه وارد اتاق شدند، در را روی آن ها قفل کرد. لرد سیاه با تمسخر به ممد نام برده نگاهی انداخت:
- دامبلولی و آدماش می تونن در عرض مدت کوتاهی از اون اتاق آپارات کنن به هرجای مملکت که بخوان. قفل کردن اون اتاق یکی از بیخودترین کارائیه که تو عمرم دیدم.

هوکی با اعتماد به نفس فوق العاده جواب داد:
- نه ارباب! امکان نداشت. اون اتاق پر از جادوهائیه که بسیار پیشرفته تر از جادوهای هاگوارتز بود. اونا اونجا گیر افتاد و به زودی یه دستگاه ایجاد طلسم اتوماتیک اونا رو شستشوی مغزی داد تا حافظه شون پاک شد. بعد یک ربع، تعدادی محفلی بی آزار تحویل جامعه داد

لرد سیاه و مرگخواران:
-

یک ربع بعد

لرد سیاه به ساعت ماگلی که پشت دست اسنیپ برق می زد نگاهی انداخت:
- دیرمون شده جن! به زودی مسابقه حذفی کوییدیچ شروع میشه و بدون حضور لرد سیاه کسی اجازه ی افتتاح بازی رو نداره. ما میریم و خودت وقتی محفلیا حافظه شون پاک شد راهیشون کن برن پی کارشون.

هوکی:
- اطاعت شد سرورم


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۷ ۲۰:۰۲:۲۵

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
#35

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
دماغ دامبل همین طور دراز میشه...دراز میشه...دراز میشه و ملت همین طور جاخالی میدن.

بالاخره دامبل که میبینه نمی تونه جلوی دماغش رو بگیره میگه:
- سعی میکنم.

دماغ دامبل کوتاه میشه و در همین لحظه لرد که یاد بچگی ها، پینوکیو و مامان باباش افتاده بود. میزنه زیر گریه:
- مامان... ...مامانی کجایی؟

ساعتی بعد

دامبل در حالی که به علت جو گرفتگی و انسان دوستی تو بغل ولدی بود و با هم میگرییدند به یاد جنگشون افتاد و ضربه شدیدی به گوش ولدی وارد کرد:(دامبل پاپیون داره است)
- :slap: ما مگه نمی جنگیدیم؟ابله خنگ.

- خودت ابله خنگی...مامانی ...پشمک منو زد.

در همین لحظات ملت محفلی و مرگخوار که احساس کلفتی گردن به آنها دست داده بود به جان هم افتادند. جیمز یویوش رو توی جیبش گذاشت و این دفعه با یک حرکت میتی کوماندویی لب و دهان بارتی را با کفش های کتانی جدیدی که خریده بود، یکی کرد.

گرابلی(در راستا خودی نشان دادن) نیز به سرعت وارد عمل شد و چوب دستی اش را وارد گوش های نارسیسا کرده و فشار میداد.

نارسیسا: پلنگ پیری، این که مال گوش پاک گردن نیست...آآآآی...آآآخ...

گرابلی: تو هیچی نگو...برو موهاتو شونه کن بیچاره... با اون شوهر بی غیرتت.

دامبل فکری به ذهنش رسید و چوبدستی اش را زیر گلویش گذاشت و با حالت مدیرانه ای گفت:
- بسه دیگه.

ملت محفلی و مرگخوار:

دامبل ادامه داد:
- این حرکات بچگانه یعنی چی؟ ما نباید اینجینون...یعنی این چنین با هم مبارزه کنیم...باید کاملا جوان مردانه و زیبا رویانه(نگاهی به بارتی کرد ) با هم مبارزه کنیم...

ولدی: پشمک... خب بنال بینیم می خوای چی بگی دیگه تو هم...ااااه.

- هیسسسس...پسره بی ادب ... خب من میگم بیاین با هم بدوئلیم.

ملل:


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
#34

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
هوکی که به شدت از این مقدار رشوه که نه در توان خودش هست نه در توان وزارت و باعث رسوندن ضرر های زیادی به وزارت می شه ، به شدت عصبانی می شه و رو به دامبل فریاد می زنه : ما از این پول ها نداشت که به شما داشت . قیمت را زیاد برده بالا .

دامبل که با مخالفت هوکی مواجه شده نگاهی به افرادش میندازه و محفلیا همچون پیاده نظام های ارتش فرانسه با توجه به تاریخ فرانسه خوندن آنیتا به سمت مرگخوارا حمله می کنن .

گراهام پریچارد گرزی رو از تو شلوار کردیش بیرون می کشه و اونو به اینطرف و اونطرف سوق می ده . در این مابین مقادیر زیادی کور ممد که در اون اطراف به دنبال چشم های گراوپ برای خودشان می گشتند نابود می شوند . جیمز یویوش رو بیرون می کشه و به سمت بارتی حمله ور می شه ؛ با چند حرکت انتحاری خودش و بارتی را با نخ یویو به هم می بنده .

تد ریموس از اونور به شکل گرگینه در اومده و در جنگ با فنریر گری بکه و در انتها مالی ویزلی دو ماهی تابه که با خودش از محفل آورده رو در دو دستش گرفته و روی شکم بلاتریکس که روی زمین پخش شده نشسته و یکی با این می زنه و یکی با اون و بلاتریکس رو داره به شدت نابود میکنه که ناگهان لرد رگ غیرتش باد می کنه ...
از جنگ با دامبل دست می کشه و فریاد می زنه : صبر کنین ! صبر کنین ! از این جنگ ها به هیچ جا نمی رسیم .


ملت محفلی و مرگخوار همدیگه رو ول می کنن و در حالیکه به هم چشم غره می رن به صورت دو صف موازی پشت سران خودشون می ایستن . لرد ولدمورت و دامبل به فضای خالی بین دو صف که هوکی در اونجا به این صورت ایستاده می رن .

هوکی : این مقدار رشوه بود زیاد . من نتوانست داد .
ولدمورت : ساکت باش مفلوک بوقی . بذار حرف بزنیم .
دامبل : تام راست می گه . فعلا ساکت باش تا ما حرف بزنیم .
ولدمورت : کاری با نماینده ی من نداشته باش بوقی
دامبل : باشه

و دماغش دراز و درازتر می شه و درون چشم هوکی می ره و یکی از چشم های هوکی سولاخ شده و نیمه بینا می شه ...



Re: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
#33

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
محفلی ها و مرگخواران همگی چشم در چشم هم دوختن و به شدت تشنه به خون همدیگه به نظر می رسن!

تد: دامبل! این بارتی هی داره حرف زشت می زنه !

بارتی: من؟! بابا من اصلا اهل این حرفا نیستم، همه می دونن من ته پاکی و معصومیتم!

لرد نگاهی از سر محبت به بارتی میندازه و میگه: راست میگه! بارتی یکی از معصوم ترین مرگخوارای منه!

- یعنی چی آقا؟ این داره به شرف محفلی تد توهین می کنه!

ملت مرگخوار با تعجب به دامبل نگاه میکنن و در حالی که به این صورت می خندن ، همزمان اعلام می کنن که کریسمسه و کلا اینکه خیلی خارجی هستن و کلاسشون خیلی بالاست!

محفلی ها هم که به شدت عصبانی شدن ، به دنبال بهانه می گردن و پس از مدت کوتاهی به این صورت فکر کردن، بالاخره تد میزنه: ام... حرف زشت می زنی؟!

و با خشانت تمام به مرگخواران حمله می کنن !

دنگ... بوش... دینگ... آخخخخخخخخخ!!


نیم ساعت بعد!

هوکی :

نقل قول:
دست نگه دارین.


ملت : چه قدر این جمله آشناست!

هوکی که جو وزیر بودن گرفتتش سریعا می پره روی میز و دست به سینه به ملت نگاه می کنه!

- عجب ژست سیاسی؟!
- این که گفتی یعنی چی؟
- به پشمک ها ربطی نداره!
- ببین تام! یه بار دیگه این اسم رو که فقط محفلی های وفادارم حق دارن باهاش منو صدا کنن، به کار بردی من می دونم و تو!
- بشین سر جات! ریشت رو آتیش می زنما!

دامبل:

هوکی بالاخره نطقش رو شروع می کنه : محفلی ها و مرگخواران عزیز! اهداف من خیلی بلند مدت و خفن و گولاخ هستن! طبق برنامه ریزی من تا سال 1404 ، ما کلا تغییر کردیم و خیلی گولاخ شدیم و عملا دهن آستکبار سرویسه! این رو مطمئن باشید!...
.
.
.
.
.
ملت:
.
.
.
- اه خفه شو! اصل مطلب رو بنال! هی هر چی می خوام جلوی این همه محفلی ضایعت نکنم!

- ام... نظرتون راجع به رشوه چیه؟!

تد: چی؟! رشوه ... رگ غیرتم به شدت باد کرد ! نفس..

دامبل: بشین ببینم!... خب از اونجایی که محفل و گذران زندگی خرج داره و من هم جدیدا یکی دو تا پسر سیفید و با کمالات رو به عقد خودم در آوردم!... در نتیجه من حاضرم در ازای دریافت ماهی { کامپیوتر قادر به نمایش این رقم بزرگ را نیست!} ، دست از مبارزه بردارم و شما رو به حال خودتون بذارم!

- چی؟!!


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۷ ۱۱:۰۸:۴۲

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.