کافی بود این چند درختی که در کنارۀ جنگل ممنوعه قرار داشتند دور بزند تا به تپه ای برسد که شیون آوارگان روی آن قرار داشت. به قرص ماه نگاهی انداخت و گرگینه های احتمالی را به یاد آورد.
شاید بهتر باشه تا فردا صبح صبر کنم؟با تردید با خود اندیشید. ولی به محض اینکه رویش را کمی به عقب متمایل کرد تا برگردد، به یاد دخترکی افتاد که به تازگی ترک کرده بود:
من به اون قول دادم. اگه از این راهی که دارم میرم، برگردم دیگه تا آخر عمر نمی تونم خودمو تحمل کنم.دستش را در جیب ردایش دور چوبدستی پدر حلقه کرد.
آخ پدر! کاش یه لحظه، فقط یه لحظه می تونستم تصویر جنازه تو فراموش کنم. تمام زندگیم با کابوس اون تصویر پر شده و اجازه نداده از هیچ چیزی لذت ببرم.قدمهای مردد خود را به سمت درختان جنگل پیش برد. جهت حرکت خود را طوری تنظیم کرد که پشت به باد داشته باشد، مبادا باد بویش را به گرگینه ای برساند و نرسیده به شیون آوارگان، از بار مسئولیتی که به دوش می کشید، رهایش کند. آری، با مرگ می توانست از این مسئولیت سنگین رهایی یابد ولی در اینصورت دیگر کسی نبود که...
ناگهان با صدای جیغ گوشخراشی که از پشت سر شنید، خون در رگهایش منجمد شد. هنوز صد متر هم از دخترک دور نشده بود و به راحتی می توانست صدای او و نور طلسم هایی که از چوبدستی دخترک بیرون می جهید، تشخیص دهد. دوان دوان به طرفی که جنازۀ مادر جوان افتاده بود، برگشت. موچود پرمو و عجیبی را دید که روی دو پا ایستاده بود و با پنجه های دستش درصدد ضربه زدن به دخترک بود و دختر کوچک که به زحمت ده سال داشت، با مهارتی که از سنش بعید بود به اطراف می پرید و همچنان طلسم هایی را اجرا میکرد که بی خطر، اما موثر بودند. دخترک باهوش درنهایت تشخیص داد که فرو بردن نور به چشمان گرگینه، با طلسم لوموس، بهترین و موثرترین راه دور نگه داشتن موجود است ولی گرگینه ها نیز غریزۀ پرقدرتی دارند. گرگینه با یک جهش خود را به پشت سر دخترک رسانید و پوزه اش را باز کرد تا مزۀ گوشت نرم و لطیف دخترک را بچشد.
- سکتوم سمپرا!
طلسم استیون با پوزۀ گرگینه برخورد کرد و خونش در صورت دخترک پاشید که گردنش در یک میلیمتری پوزۀ گرگینه قرار داشت.
گرگینه به مزاحمی که ظاهر شده بود رو کرد و با خشم دندان هایش را نشان داد. استیون سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و دخترک را - که از فرصت ایجاد شده، استفاده کرده بود و خود را به استیون رسانده بود - پشت سر خود پناه داد. طلسم هایی که از کودکی در کتاب های پدرش دیده و پیش خود تمرین کرده بود، پی درپی به کار برد و همچنان که قلبش با وحشت خود را به در و دیوار سینه اش می کوبید، با نگاهی مصمم و ظاهری سرد و بی تفاوت که امیدوار بود وحشتش را به خوبی پنهان ساخته باشد، به ورد خواندن ادامه می داد و به گرگینه مهلت نمی داد تا لحظه ای ذهنش را بر حملۀ مجدد متمرکز کند.
در نهایت، گرگینه پیش خود به این نتیجه رسید که مزاحمت پیش آمده، دفع شدنی نیست و باید شانس خود را در پی شکاری دیگر امتحان کند. با دو سه جست، به جنگل پناه برد و از طلسم رس استیون دور شد.
استیون نفس نفس زنان و با لبخندی که ناخودآگاه بر لبانش نقش بسته بود، مسیر فرار گرگینه را با چشم دنبال کرد و ناگهان متوجه درد شدیدی در بازویش شد. دخترک با وحشت، تمام ناخن هایش را تا ته در بازوی استیون فرو برده بود و از جای فرورفتگی ها لکه هایی که زیر نور ماه به تیرگی می زد، به تدریج آشکار می شدند.
استیون با ملایمت دست دخترک را از بازویش جدا کرد:
- اسمت چیه؟
دخترک با چشمانی پر از اشک و سرشار از سپاس به او نگریست:
- سارا.
- خوب، سارا! انگار من و تو نمی تونیم از هم جدا باشیم. چون ممکنه به هرکدوممون حمله بشه و امشبم شب خوبی برای تنها سفر کردن نیست. دوست داری همراه من به شیون آوارگان بیای تا با هم وسیله ای که برای نابودی قاتل والدینمون لازم داریم پیدا کنیم؟
سارا با اندوه به جنازۀ مادرش نگریست:
- ولی مامانم اینجا تنهاست.
- اگه یه خورده دیگه اینجا بمونی، حتما میری پیشش! چون اون گرگینه ای که الان رفت، ممکنه هرلحظه همراه دوستاش برگرده و گمون نکنم بتونی تنهایی از پسش بر بیای.
با دیدن چشمان دخترک که مجددا از ترس پر می شدند، بلافاصله افزود:
- البته کارت خوب بود، منظورم همون لوموس و وردهائیه که به موقع ازشون استفاده می کردی. ولی مطمئنم مادرت ترجیح میده تو برای دستگیری یا نابودی قاتلش تلاش کنی نه اینکه همش بالا سر جنازه ش بمونی و غصه بخوری. مردم دهکده بر می گردن و مادرت رو می برن، نگرانش نباش.
به نظر می رسید که دخترک قانع شده باشد. کنار مادرش زانو زد. پاهای قطع شدۀ مادرش را درآغوش کشید، بوسید و کنار جسد گذاشت. شنل خود را از تن درآورد و مادرش را به خوبی پوشاند:
- مامی قول میدم پیداش کنم و حسابشو برسم.
استیون در صدای دختر کوچک، همان ارادۀ محکمی را که یکسال پیش در خود پرورانده بود، کاملا تشخیص می داد. دست دخترک را گرفت و با هم به طرف شیون آوارگان به راه افتادند.
-----------
خیلی ترسناک نشد. چه کنیم دیگه