هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#84

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
آرام آرام از پلكان درخشان پايين مي رفت.سعي مي كرد بسيار با احتياط باشد چرا كه سارا فرشته ي كوچك نجاتش ديگر نمي توانست به ياري او بشتابد.او سه بار به استيون كمك كرده بود.

استيون به حرف دخترك مي انديشيد.

" خوب گوش کن استیون ... تو در اتاق زیر شیروانی به اون لوح میرسی ... اما ... فراموش نکن این آخر راه نیست ... "

پس هنوز راه زيادي برايش باقي مانده بود.استيون مي ترسيد.مي ترسيد نتواند انتقامش را بگيرد.مي ترسيد مانند پدرش و سارا پيش از آنكه كاري از پيش ببرد ،كشته شود.او تنهاي تنها بود.

دري ديگر روبرويش ديد .دري به اتاق زير شيرواني.دستش را بر روي دستگيره در گذاشت ،چشمانش را بست و نفسش را در سينه حبس كرد. در را به آرامي باز كرد و چشمانش را هم با ترس گشود.

همه چيز سر جاي خودش بود.هيچ خطري او را تهديد نمي كرد.احساس امنيت كرد.در اتاق كمي قدم زد.حال بايد به دنبال لوح مي گشت.

برايش كمي عجيب بود ،زيرا اصلا نشانه اي از خطر در آنجا ديده نمي شد .آيا كسي نمي بايست از آنجا مراقبت كند؟از لوح؟گيج شده بود.اما تصميم گرفت از فرصت استفاده كند .

در حين گشتن ناگهان چشمش به گوشه اي از اتاق افتاد كه به طور عجيبي تاريك تاريك بود.به همان نقطه رفت.چوبدستيش را برداشت و زير لب خواند:«لوموس...!»

نور زرد رنگي از چوبدستي خارج شد.و آن گوشه را نوراني كرد.چشمش را به آنجا انداخت.اما با منظره ي وحشتناكي مواجه شد.

لوح را ديد كه در دست اسكلتي از يك انسان بود.آن اسكلت لوح را محكم گرفته بود و با چشمان خونينش به استيون خيره شده بود.مدتي فكر كرد.چه بايد مي كرد؟! .تنها كاري كه مي توانست اين بود:

«اكسپليارموس!»

او به اسكلت طلسم روانه كرده بود و اسكلت هم به سادگي لوح را رها كرد!

استيون به ترسيدن خود در لحظه اي كه اسكلت را ديد و همچنين مدتي فكر كردنش از درون مي خنديد.با يك طلسم كوچك توانست لوح را به دست بياورد!

از اين كه لوح را به اين سادگي به دست آورده بود بسيار خشنود بود ،اما طبق گفته ي دخترك يا همان سارا كار او هنوز تمام نشده بود...

اطرافش را نگاهي كرد تا مطمئن شود كه امن است سپس دوباره به طرف در رفت و با شادماني دستگيره را چرخاند و در را باز كرد.اما اي كاش هيچ وقت آن در را باز نمي كرد...

در همان لحظه تعداد بسيار زيادي از موجودات ريز و قرمزي را ديد كه به طرف او حمله ور شده بودند.با حركت آنها متوجه شد تمامي آنها خوني هستند و چهره اي وحشتناك دارند.به سرعت آنها را كنار زد و طلسم ها و وردهايي به سويشان روانه كرد اما آنها بيشتر و بيشتر مي شدند و از سر و كول او بالا مي رفتند.
او هم دوان دوان از پله ها بالا مي رفت كه ناگهان از پشت سرش صدايي شنيد .سرش را چرخاند و ...و ناگهان كيسه اي خونين بر روي سر او انداخته شد.وحشتزده شده بود و در حال تلاش براي بيرون آمدن از آن كيسه بود اما نمي توانست .كيسه از تارهاي خوني محكمي ساخته شده بود.
و بوي تهوع آورش استيون را بيهوش كرد...



Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
#83

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
- آخ !

برای بار دوم پایش در شکاف سطح راهرو فرو رفت. با ناراحتی پای خود را بیرون کشید و به مچ ورم کرده و خراش های خون آلود آن نگاه کرد ! سعی کرد کمی آن را ماساژ بدهد و به کلید طلایی رنگ نگاهی انداخت !

به کندی بلند شد ، نگاهی به پایش انداخت و با دقت به اطراف راهرو خیره شد ، همان چهار در بود و بس ! به دنبال راهی برای رفتن به اتاق زیر شیروانی گشت اما چیزی نیافت !

به طرف پله ها رفت و لنگان لنگان ، یک پله ، یک پله خودش را به طبقه پائین رساند.

بار دیگر در هال کلبه شیون قرار داشت ! بوی خاک و نم اذیبتش میکرد. و قژ قژ کفپوش های چوبی که از فضای خالی زیر کلبه حکایت داشت او را میترساند. همه جا را دیده بود ، نمیتوانست حدس بزند این کلید متعلق به کجاست ؟

با گیجی در کلبه قدم میزد و به مکانی که ممکن بود با این کلید فتح شود می اندیشید. به سمت دری کوچک در پشت آشپزخانه رفت که تا به حال توجهش را جلب نکرده بود ! مطمئن بود که کلید متعلق به آن در است اما ...

در بدون هیچ نیازی به کلید باز شد و در پشت آن ، محیط خاک گرفته اتاقی محزون با پرده های کلفت و تیره نمایان شد ! پیانویی در وسط اتاق بود که بین گوشه های آن و کف چوبی زمین تار های عنکبوت استوار شده بود !

در گوشه ای از اتاق پرده ای بود ! پرده را کنار زد و در پشت آن تونل کوچک و طویلی دید که اگر درست حدس میزد به هاگوارتس میرفت ... در نزدیکی ورودی تونل ، درست بین دیوار های سنگی تونل و کاغذ دیواری تیره اتاق ، دری طلایی رنگ قرار داشت که انتظار کلید را میکشید ...

درنگ نکرد ! کلیدش را در قفل چرخاند و در را باز کرد. در پشت در اتاقی بود که بر خلاف همه اتاق ها از تمیزی برق میزد و سطح شفاف پارکت های آن با دیوار های چوبی روکش صنوبر و پلکان براق چوبی که در انتهای اتاق بود ، محیطی پاک و خاکی ایجاد کرده بود ! اتاق خالی از هر شئی بود و تنها چیز موجود ، پنجره بی پرده ای بود که نور ماه از آن به داخل میتابید. پنجره ای که با میله های طلایی رنگ مزین شده بود ...

به سمت پلکان رفت ، تنها چیزی که ممکن بود او را به هدفش برساند ... اما ناگهان نور شدیدی شروع به درخشیدن کرد و از میان هیچ معلق در هوا ، پیکره نحیف و نقره گونی با صورت زیبا و گونه های گل انداخته ، با آن لبان کوچک قرمز و آن چشمان معصوم جذاب ظاهر شد ...

- سارا !

- خوب گوش کن استیون ... تو در اتاق زیر شیروانی به اون لوح میرسی ... اما ... فراموش نکن این آخر راه نیست ...

استیون همچنان بهت زده به پیکره نقره ای خیره شده بود ، حسی به او میگفت که این آخرین دیدارشان است ...

در حالی که آن شبح دوست داشتنی شفاف و شفاف تر میشد گفت : راستی استیون ... من از تو هیچ ناراحتی ای ندارم ! تو سعی خودت رو کردی ...

و به طور کلی ناپدید شد ...

استیون در حالی که اشک را از گوشه چشمش پاک میکرد با عزمی راسخ به سمت پلکان درخشان رفت ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#82

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
سپس به دو دروازه نگاه کرد...

بار دیگر به یاد دخترک افتاده بود.دختر کوچکی که بدون شک بخاطر احساسات افسار گسیخته ی استیون الان دیگر در این دنیا نبود.دلش به درد آمد.امید هایش نا امید شدند.آیا گرفتن انتقام پدرش ارزش مرگ آن دختر کوچک را داشت؟آیا کسان دیگری بودند که بخاطر این راه استیون کشته شوند؟آیا....

انبوه این سوالات وجودش را به آتش میکشیدند.همچنان به دو در مینگریست.صدای سارا را در ذهنش مرور میکرد.با خود گفت : اگر سارا به کمکش آمده پس از او راضیست.به خوبی میدانست افکارش تنها توجیهی محض برای گریز از گناهی بود که مرتکب شده بود.

رو به در قرمز رنگ کرد.بار دیگر حس اتقام در دلش جان گرفته بود.دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.دیگر مسئول جان دخترکی نبود.فقط به هدفش میاندیشید.به لوح... به هیولا...

با حرکتی آرام در قرمز را باز کرد.نسیم گرمی صورتش را نوازش کرد.نسیمی که انگار تمام آزردگی هایش را میزدود.استیون آزاد بود.بر سکوی بلندی ایستاده بود.جمعیت بزرگی در برابرش بودند و تشویقش میکردند.صورتهایشان معلوم نبود.فریاد میزدند : استیون،استیون،...
شهوت قدرت تمام ذهنش را پر کرده بود.ناگهان پدرش را در میان جمعیت دید.دستش را بلند کرد و برایش تکان داد .اما پدر بدون توجه به او از جلوی دیدگانش ناپدید شد.

به خودش آمد.دستش به دستگیره ی در بود و همچنان نسیم گرم گنه هایش را نوازش میداد.با خود اندیشید که چگونه شهوت قدرتی اینچنین واهی او را از هدفش برای زمانی هرچند کوتاه دور کرده بود.نمیخواست با این افکار ذهنش را مشوش کند. از در عبور کرد.فضا کاملا تاریک و سیاه بود.تنها چیزی که دیده میشد جوی باریک و طویلی بر کف آن محوطه بود که لبالب از ماده ای مانند مذاب داغ پر بود.چوبدستیش را در آورد . آرام گفت : لوموس...

اما نوری از نوک چوبدستی بیرون نیامد.ناگهان هراسی عظیم به دلش راه یافت.بدون چوبدستی کاری بس دشوار و خطرناک در پیش داشت لحظه ای به سوی در بازگشت اما دیگر دری ندید.هراسش بیشتر و بیشتر میشد.بار دیگر بر سر دو راهی گیر کرده بود.
بد و بدتر
.با خود فکر کرد که انتخاب بدتر ارزش فرو کش کردن عطش انتقامش را داشت.راه جوی باریک را در پیش گرفت.حس میکرد قدم هایش محکم تر شده اند.بار دیگر چهره ی سارا در نظرش آمد.به یاد زمانی بود که دست کوچکش را در دست گرفته و از تپه بالا میآمد.

نمیدانست به کجا میرود.فقط میرفت و سعی میکرد به آنچه در جلو منتظرش بود نیاندیشد.15 دقیقه راه رفت.همان تاریکی همان حزن سنگین فضا،و همان هراس عظیم سه رکن اصلی را تشکیل میدادند.
ناگهان حس کرد مسیر کم کم نورانی میشد.چشمانش را نیمه باز کرده بود.نمیتوانست به آن نور نگاه کند.با دستش چشمانش را پوشانده بود.کم کم به آن نور عادت کرد دستش را برداشت و نگریست.دیواری قطور و محکم و پله مانند برابرش قرار داشت.روی پله های دیوار هزاران لوح طلایی رنگ وجود داشت.مغزش یخ کرد.چگونه میتوانست آن لوح یاد شده را از میان آنها بیابد.آرام به زمین نشست و سرش را پایین انداخت.
دیگر امیدی نداشت.او میدانست نمیتواند همه ی آن لوح ها را بردارد و حتی اگر هم میتوانست توحش هیولا مجال امتحان کردن تک تک آنها را به او نمیداد.

در همان افکار بود که بار دیگر صدای آشنای سارا را شنید.سرش را بلند کرد.دخترک کوچک درون هاله ای نقره ای رنگ ایستاده بود.دستش را به سوی استیون دراز کردد
- بیا استیون بیا به قلبت توجه کن ببین اون چی میگه.بیا بیا دستتو بده به من.
استیون بی اختیار به سمت او رفت.دست دخترک را گرفت حس کرد در دست او شئ فلزی کوچکی قرار دارد به دخترک خیره شده بود.گونه های گل انداخته اش چهره ی گندمگون پدرش را برایش تدائی میکرد.شبح شروع به ناپدید شدن کرد.بار دیگر به خودش آمد و با کمال تعجب دید که دستش پشت یکی از لوح های زرین قرار دارد.شئ در دستش بود اما شکی نداشت که آن شئ لوح نبود.دستش را از پشت لوح بالا آورد و باز کرد

کلید کوچک طلایی رنگی در دستش بود.
حالا او یک نشانه داشت و میدانست باید بدنبال چه بگردد.
به عقب برگشت و ناباورانه دید جوی مذاب آلود وسط دالان تاریک تبدیل به جویباری با آب زلال در میان مسیری نورانی و روشن شده بود
به سرعت راه را طی کرد تا اینکه در ورودی را دوباره مقابلش دید.دربی سفید رنگ و زیبای،که با نقوش نقره ای رنگ ققنوسی بزرگ مزین شده بود.در را باز کرد و از دالان خارج شد اما دیگر خود را در میان آن فضای سرد نیافت.



او درون کلبه ای بود که نخستین بار از در چهارم آن عبور کرده بود.


---------------------------------------------------------
وجدانن بلاتریکس خیلی حرفه ای کرده بودی جریانو.


ویرایش شده توسط ابرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۴ ۲۳:۳۲:۱۲

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#81

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
استیون سرانجام به سراغ در چهارم رفت ... هنوز در را به طور کامل باز نکرده بود که کف پوش چوبی راهرو زیر پایش شکست و پایش تا مچ در آن فرو رفت و چانه از به دستگیره در خورد و ...

در يك حركت ناگهاني با برخورد مجدد قوزك پايش دستگيره پيچيد و از ميان سوراخي كه درست شده بود سر خورد و از در عبور كرد.

دقايقي بعـد از شدت سرما به هوش امد.سرگيجه داشت و احساس مي كرد كه نيروهاي مثبت و منفي جهان گيتي در مدار هايي اورا احاطه كرده و قصد نابودي اش را دارند.چشمانش را بست تا اندكي از سردرد فجيهي كه داشت بكاهد.

بعد از دقايقي متوجه قوزك پايش شد كه به شدت ورم كرده بود و ترك هاي ريزي روي ان نمايان بود.خون از ميان ترك هاي كوچك اما عميق روي پايش بيرون مي زد.احساس ضعف مي كرد.به ارامي از جايش بلند شد .حس مي كرد كه سرما تا مغز استخوان هايش را مي سوزاند و با خود اين گونه مي پنداشت كه كاش واقعا اينطور بود.كاش مي مرد و به پدري مي پيوست عاشقانه دوستش داشت.قطرات ريز اشك صورت نحيف استيون را پوشاند و با اين فكر عطش انتقام را در خود افزود

.بعد از دقايقي كه از سوزش چشمانش كم شد به محيط اطراف خود نگريست.قنديل هاي ريز و درشت و بلوري از سقف محيط غار مانندي كه اطرافش را احاطه كرده بود اويزان شده بودند.اب يخ زده ،ديوار ها و كف غار را پوشانده بود به طوري كه كه استيون از حركت باز ماند.

دقايقي مبهوت مانده بود.به ارامي از جاي بلند شد و تصميم گرفت كه به جستجو ادامه دهد.احساس خوبي نداشت.محيط سرد و يخي غار حس درد وحشتناكي را در وجودش زنده مي كرد.كمي جلوتر رفت.كف غار به قدري لغزنده بود كه پسرك دچار سرگيجه شد و در حالي كه سعي مي كرد تعادلش را حفظ كند به زمين افتاد.صورتش در برف فرو رفت و اشك هايش منجمد شد.استيون با ناراحتي به پايش نگاه كرد كه هرلحظه بيشتر ورم مي كرد.سپس به سختي از جاي بلند شد و به راهش ادامه داد.

درست ميديد؟دو درب بلورين از ميان ميانه ترين قسمت غار به دو راه جدا منتهي مي شد.درب سرخ رنگي كه علامت شيطان روي ان حك شده بود و درب بلوري نقره اي رنگي كه كبوتري بر روي ان به چشم ميخورد.كبوتري كه به نظر مي رسيد يك كبوتر واقعي باشد.

درب سرخ :ورود به دروازه ي اول شيطان.
درب نقره اي :ورود به دروازه ي اول نور.

لبخند سردي چهره ي برنزه و درد كشيده ي استيون جوان را پوشاند.دستان كشيده اش را به طرف درب نقره اي برد.دستان زخمي اش دستگيره ي اهنين در را لمس كرد .صداي زمزمه هايي روحش را ازار مي داد : استيون، به دنياي نور بيا..ددروازه نقره اي ..دنياي نور..قدرت جاودانگي استراحت و ارامش مطلق..

استيون كه در حال خود نبود لبخندي زد اما..

نور چشمانش را ميزد.دستانش را محافظ چشمانش قرار داد.به نظر مي رسيد كه چشمان پسرك جوان ياراي ديدن اين نور را ندارد.برف ها يخ ها و قنديل ها در سرتاسر غار مي درخشيدند و اين درخشش منظره ي زيباييي را به وجود اورده بود و نور را دوچندان مي كرد.

استيون در ميان نوري كه سرتاسرغار يخي را در بر گرفته بود چهره ي اشنايي را ديد.چهره ي يك دختر.زمزمه ي يك اميد در دل مرد جوان:
_نه استيون نه..به پاس قلب پاكي كه داري من براي اولين بار توان سخن گفتن با تو از دنياي ديگري را دارم بدان كه دو بار ديگر نيز به ياريت مي ايم..استيون اين درب گمراه كننده است درب نقره اي دربيست كه به دنياي شياطين منتهي ميشود مگر نمي بيني كبوتري را كه بر ان حك شده است..نوادگان نور كي و در چه زماني زندگان را قرباني مي كنند؟ و درب سرخ به دنياي نور..ادما مقصد تو همان دنياي شياطين است..براي مبارزه با هيولايي كه پدرت را كشد و پيدا كردن لوح زرين به نشانه هايي احتياج خواهي داشت..اين نشانه ها در اين دروازه هستند..

دخترك درخشيد و بعد از دقايقي ناپديد شد.استيون متعجب دستش را عقب كشيد و زمزمه كرد
_سارا..

سپس به دو دروازه نگاه كرد.

_________________
پيشنهاد من اينه كه در اين كلبه چهار مكان وجود داشته باشه كه يكيش الان توشيم كه محيط زمستانيه و توي اين محيط و غار وفتي وارد دنياي شياطين ميشه نشانه هايي پيدا كنه و بعد خارج شه و وقتي خارج شه دوباره توي كلبه باشه و بعد به طور ناگهاني سه محيط ديگه توي كلبه رو هم كشف كنه و واردشون بشه و با استفاده از تخيل ازاد نشانه هايي پيدا كنه..سارا دو بارد يگه ياريش ميكنه در حالي كه سه مكان ديگه توي كلبه وجود داره..
اين فقط يك پيشنهاده كه به نظر من جالبه.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#80

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پس از گذری دیگر در هال و تالار ، به سمت آشپزخانه رفت ، در چوبی آشپزخانه قدیمی را با احتیاط باز کرد . صدای ضعیف باز شدن در ، همراه هیاهوی باد در پنجره ها و بوی خاک کلبه قدیمی ، وحشتی کاذب اما عمیق در دل استیون ایجاد میکرد ...

به آرامی قدم در آشپزخانه گذاشت. کف پوش های خاک گرفته چوبی زیر پایش قژقژ ناخوشآیندی میکرد و بوی خاکی که از میز بلند و مستطیلی آشپزخانه بلند میشد مشامش را آزار میداد.

در حالی که سعی میکرد لباسش به تار عنکبوت های بزرگی که در همه جا پراکنده بود برخورد نکند ، به سمت کابینت های پوسیده آشپزخانه رفت و نگاهی به سینک خزه پوشیده ای کرد که خزه هایش ، با هر قطره آبی که از شیر می افتاد ، پراکنده میشدند و بعد ... ، با سرعتی آرام به جای خود باز میگشتند ...

در کابینت ها را در حالی که موریانه ها بر آن جولان میدادند و شیره آنها در کابینت ها را به هم چسبانده بود باز کرد ، و داخل آنها را دقیق چک کرد ، سعی میکرد چیزی از نظرش پنهان نماند.

نگاه اجمالی دیگری به آشپزخانه کرد و در حالی که میترسید قژقژ کف پوش ها در نهایت به شکستنشان ختم شود ، با قدم های آرام و شمرده از آنجا خارج شد ...

در برابر خود راه پله ای میدید که با فرش قرمز رنگ پوسیده و سوراخ سوراخی پوشیده شده بود ، اولین پله صدای بدی داد و استیون را ترساند ، هر کدام از پله ها امکان داشت بکشند و او را پائین بیاندازد. سعی کرد تمام تلاشش را بکند که آرام بالا برود. سرانجام به طبقه دوم رسید.

در برابرش راهروی بزرگ هال مانندی بود که چهار در ، در چهار طرفش دیده میشد : در اول دستشویی خانه بود ، به سرعت آن را چک کرد ، زیر دستشویی ، پشت شیر ها و داخل کمد ها را گشت و از آن خارج شد ... در دوم یک اتاق قدیمی با کاغذ دیواری های آبی بود که کفپوش چوبی آبی رنگی داشت و گشتنش زیاد کار مشکلی نبود ، چون هیچ وسیله ای در آن وجو نداشت ... در سوم مربوط به اتاقی قدیمی بود که به سبکی اشرافی تزئین شده بود ! کاغذ دیواری های کرم و قهوه ای رنگش خاک گرفته بود و فرش زیبای شرقی ای که در سطحش دیده میشد به طور کلی از بین رفته بود و تار پودش از هم گسسته بود ! تختی دو نفره و اشرافی در آن بود که زیر تشک ها ، زیر تخت و بین درز های چوبی اش هیچ اثری از لوح زرین پیدا نشد ...

استیون سرانجام به سراغ در چهارم رفت ... هنوز در را به طور کامل باز نکرده بود که کف پوش چوبی راهرو زیر پایش شکست و پایش تا مچ در آن فرو رفت و چانه از به دستگیره در خورد و ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#79

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
دیگر وقتش بود باید کار را تمام میکرد لوح را بالا آورد و...

با صدای زوزۀ گرگ از خواب پرید. به صخره ای که بدان تکیه داده بود نگاهی انداخت و دوباره به آسمان نگریست. شب به پایان خود نزدیک میشد و شفق صبحگاهی سرمیزد.

به خوابی که دیده بود فکر می کرد. لوح در یک قدح ژله ای. لبخندی با خود زد و کم کم این لبخند پهن تر شد و پس از چندی، بدنش از شدت قهقهۀ هیستریک می لرزید.

کاش دست یافتن به لوح به همین سادگی بود، و رویارویی با هیولا! افسوس می خورد که نتوانسته است چهرۀ هیولا را در خواب ببیند. هرچند برای خواب هم نمی توانست اعتباری قائل شود.

از جا برخاست. لباسش را تکاند و با روشنایی روزی که سر می رسید، متوجه شد از ترس و بیم شب گذشته خبری نیست. فرارسیدن سپیده تمام وحشت شب را از دلش زدوده بود. ولی به خاطر آورد : درسته که تا چهارده شب دیگه خطر گرگینه ها تهدیدم نمی کنه، ولی هیولا توی روز هم به مردم حمله می کنه. پس باید هرچه زودتر خودمو به شیون آوارگان برسونم.

با نشاطی که هوای پاکیزه صبح ایجاد کرده بود، مسیر باقیمانده را پیمود. از تپه ای که شیون آوارگان بالای آن قرار داشت صعود کرد و به درب کلبه رسید. البته اگر بتوان ساختمان نیمه مخروبۀ دوطبقه را کلبه نامید.

دستش را روی درب پوسیده گذاشت و آن را به عقب هل داد. صدای قیژ بلندی که از در کلبه برخاست، اعصابش را تحریک می کرد. با باز شدن در، پرتویی از نور ضعیف صبح به داخل کلبۀ خاک گرفته تابید ولی برای روشن کردن راه کافی نبود. زیر لب زمزمه کرد:
- لوموس!

نور جادویی به اندازه ای بود که بفهمد در سالنی بزرگ ایستاده است که گویا قبلا به عنوان هال استفاده می شده. کف سالن از جنس چوب گردو و مطمئنا زمانی بسیار شیک به نظر می رسید، هرچند حالا فقط سرشار از خاک بود و در جای جای آن، شکستگی هایی دیده می شد.

جالباسی شکسته ای پر از تار عنکبوت سمت چپ او قرار داشت که سایۀ آن در نور جادویی حرکت می کرد و اَشکالی وهمناک را ترسیم می نمود. در انتهای سالن پلکانی طبقۀ همکف را به طبقۀ بالا مرتبط می کرد.

با احتیاط در سالن دور زد و همه جا را به دقت گشت. روکش مبل ها را کشید و حتی محکم ترین ها را پاره کرد تا مطمئن شود داخل مبل ها چیزی پنهان نشده باشد. تمام زوایای پیانوی خاک گرفته ای که در گوشۀ سالن قرار داشت با دقت بررسی کرد ولی لوح در هیچ قسمتی از پیانو جاسازی نشده بود.

نمی دانست به طبقۀ بالا برود یا خیر. احساس می کرد هنوز قسمت هایی در این طبقه، سالن و حتی آشپزخانه وجود دارند که باید قبل از رفتن به طبقۀ بالا، جستجو کند.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۴ ۱۸:۳۲:۲۱


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
#78

مادام   رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
از کافه 3 دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
سریع شروع به دویدن کرد،حالا فقط به آن 3قربانی فکر میکرد.دائما خودش را سرزنش میکرد که چرا دخترک را تنها گذاشته؟اشک ها شروع به سرازیر شدن از چشمانش کردند، دیگر به خوبی جلویش را نمیدید.اشک هایش را پاک کرد و وارد دری که در جلویش بود شد.

هوا بسیار سرد بود شروع به بالا رفتن از پله هایی کرد به دری خونین ختم میشدند،سریع وارد شد.

لوح را دید، درون ماده ای ژله مانند که در حال چرخیدن بود،به دنبال راهی برای بیرون آوردن لوح گشت.چند ورد را امتحان کرد:

_سکتوم سمپرا
_ریدکتور
_ایمپریوس
هیچکدام اثری نداشتند.

_چیکار کنم؟پس چطوری اون لعنتی رو نابو....
_کدوم لعنتی؟منو میگی؟

استیون خیلی سریع سرش را برگرداند گفت:
_سکتوم سمپرا

هیولا خیلی سریع جاخالی داد طلسم به پنجره برخورد کرد و آن را خورد کرد.هیولا به استیون حمله کرد او به سرعت خودش را کنار کشید و فریاد زد:
_استیوپفای

هیولا بار دیگر جاخالی داد ، این بار طلسم استیون به قدح برخورد کرد و با صدای مهیبی آن را منفجر کرد.

هیولا و استیون هر دو به طرف لوح که حالا روی زمین افتاده بود خیز برداشتند،استیون زودتر به آن رسید ،هیولا چنگال هایش را در دست او فرو برد.

دستش غرق در خون شده بود ولی با تمام توان لوح را نگه داشته بود،حالا که آن را پیدا کرده بود دیگر باید کار را تمام میکرد،اما چطور هیولا با تمام وجود روی او چمباتمه زده بود.
ناگهان استیون فریاد زد:
_استیوپفای

طلسم درست به صورت هیولا برخورد کرد و او شروع به تلو تلو خوردن کرد.استیون از فرصت استفاده کرد و از او دور شد.

دیگر وقتش بود باید کار را تمام میکرد لوح را بالا آورد و...


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۱ ۱۵:۵۵:۰۹

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱:۵۴ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
#77

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
مدام با خود تکرار میکرد : تنها چیزا که نابودش میکنه اون لوحه.لوح زرین...
- لوح زرین چیه؟
- چی؟
- چی چی؟میگم لوح زرین چیه؟
- چیزی که اگه الان بود میتونستی شب بغل مامانت بخوابی
چنان بد لحن این جمله را گفت که در هم رفتن چهره ی دخترک رت به طرز ملموسی حس کرد و از گفته اش پشیمان شد.عصبانیت،خشم،نفرت و کینه در وجودش آتش بپا کرده بودند.چهره ی خونین پدرش،بدن تکه تکه ی آن زن حتی لحظه ای آرامش نمیگزاشتند.اگر تا 2 ساعت پیش تنها مسئولیت خون پدرش را به دوش میگشید حالا دیگر مسئول جان کودکی بود که سرنوشتی بس دردناکتر از خود او داشت.بار دیگر چهره ی پدر به یادش آمد.دلش میخواست او هم مانند آن هیولا درنده خو بود و میتوانست مانند خودش رفتار کند.
هوا رفته رفته سرد تر میشد.قرص کامل ماه روشنایی هولناکی بر تپه حاکم کرده بود.سر و صدا های اطرافشان باعث شده بود هیچ یک حرفی به زبان نیاورند.صدای زوزه ی گرگینه ها لرزه بر اندامشان می انداخت.استیون هر لحظه باید منتظر حمله ای غیر منتظره باشد.لباس خون آلود دخترک مانند گیرنده ای برای گرگینه ها بود.دست کوچک دخترک درد دل استیون را بیشتر میکرد.ای کاش آن دستان کوچک در دستان مادر بودند و این مسئولیت سنگین بر عهد ی او نمی افتاد.کم کم دیگر به نیمه های دامنه ی تپه رسیده بودند.ن.ر ماه راه را برایشان روشن اما در عین حال خطرناک تر میکرد.بالاخره دختر زبان باز کرد : من خیلی گرسنمه،خسته ام هستم
- خوب.چی کار کنم؟باید صبر کنی
نمی دانست چرا آنگونه حرف میزند.حس انتقام عاطفه اش را نابود ساخته بود.دستی به سر دختر کشید و گفت : تو باید به منم روحیه بدی.دیگه چیزی نمونده الان میرسیم
دخترک با تکان دادن سرش به راه ادامه داد
چراغ های کوچک بالکن شیون آوارگان کم کم نمایان میشد.کافه بالای قسمت همواری از تپه قرار داشت که درست در زیر بالکن آن سرپناه سنگی طبیعی ایجاد شده بود.نمیدانست در کافه چه در انتظارش است.نمیدانست اصلا لوح را پیدا خواهد کرد یا نه.نمی دانست در نبود پدری که همیشه و همه جا راهنماییش میکرد میتوانست موفق شود؟ بار دیگر به یاد پدرش افتاد.حس انتقام در وجودش جان گرفت.دیگر به سرپناه سنگی رسیده بودند.
- تو همین جا بمون.اون بالا خیلی خطرناکه.هر اتفاقی افتاد پرتو قرمز به سمت بالا شلیک کن من خودمو میرسونم
دخترک مخالفتی نکرد اما استیون شک نکرد که ماندن برایش بسیار ترس آور است.
به راهش ادامه داد.ترجیح میداد به دختر نیاندیشد.فقط به لوح زرین فکر میکرد و چگونگی بدست آوردن آن.از روی نرده های بالکن پرید.در اثر برخورد پاهایش با کف چوبی آنجا صدای هولناکی ایجاد شد اما او نمیترسید.شادی گرفتن انتقام پدرش تمام ذهنش را پر کرده بود.بی مهابا قدم بر میداشت.از پشت شیشه های خاک گرفته ی کافه نور فانوس روی پیشخوان سو سو میزد.حس شور و شعفی غیر منتظره تسخیرش کرده بود.با پا در را باز کرد.با افتادن چشمش به فضای بهم ریخته ی کافه اولین روزنه های ترس به ذهنش راه یافتند.صندلی های شکسته،قفسه های بهم ریخته.گویی لشکری از گرگینه ها به آنجا حمله کرده بودند..بوی خون به مشامش رسید.آرام به طرف پیشخوان رفت.در آنسوی پیشخوان قربانی شوم منتظرش بود.پیکر بی جان و پاره پاره مرد میانسالی رئی زمین افتاده بود.اجزای شکمش به طرز انزجارآمیزی بیرون ریخته شده بود.گویی هیولا میدانست او دنبال چه میکردد.احساس میکرد در آن کافه چیزی به غیر از لوح زرین انتظازش را میکشد.به طرف پله های طبقه بالا حرکت کرد.پاهایش سست شده بودند.جدالی بس دشوار بین عقل و خشمش بوجود آمده بود.عقل حکم به باز پگشت میداد و حس انتقام دستور پیشروی صادر میکرد.در طبقه ی دوم تنها یک اتاق قرار داشت.اتاق خواب مردی که پیکر پاره پاره اش تنها چند متر با رختخوابش فاصله داشت.به محض ورود به اتاق چشمش به شیشه ی کوچکی افتاد که درون قفسه ی کنار تخت قرار داشت.لوح زرین درون آن برق میزد.بار دیگر شادی تمام وجودش را فرا گرفت.دیگر هیچ چیز در فکرش نبود.لوح زرین در برابرش قرار داشت.کلیدی که او را به آرامش حاصل از گرفتن انتقام پدرش میرساند.به طرف لوح دوید اما ناگهان پرتو سرخ رنگی طول پنجره ی بزرک اتاق را طی مرد و بالا رفت.به وضوح پرتو را دیده بود اماا به خو گفت : خیالاتی شدم
به راهش ادامه داد اما بار دیگر پرتو های قرمزی به چشمش خورد.با خودش گفت : اول لوح رو برمیدارم بعد میرم کمکش.
برایش مهم نبود چه توجیهی دارد.فقط لوح را میدی.با ضربه ای شیشه را شکست و لوح را برداشت.حس شعف وصف ناپذیری وجودش را نوازش میداد.دخترک را از یاد برده بود.میخندید و لوح را در میان انگشتانش نوازش میکردفقط در فکر نابودی آن هیولا بود.ناگهان به خودش آمد.به سرعت از اتاق بیرون رفت.از پله ها پایین رفت و به بالکن رسید اکا با دیدن آن صحنه موج سردی بدنش را فرا گرفت.10 ها گرگینه جلوی سرپناه سنگی ایستاده بودند.به آرامی جلو تر رفت.آرام بود اما نه از آزامش،از بهت و سردرگمی.سر از تن جدا شده ی دخترک کنار تخته سنگ بزرگی افتاده بود و بدن لطیف و کوچکش زیر دندان آن حیوان ها در حال تکه تکه شدن بود.به سختی میشد تشخیص داد روزی اثری از آدمی در آن سرپناه وجود داشته است.خون در بدنش یخ زد،تمام افکارش نابود شده بودند.نمیدانست چه کند.چوبدستی پدرش را در آورد و فریاد زد : سکتوم سمپرا ....
مکررا میگفت و گرگینه ها را نشانه میگرفت.میدانست دیگر دخترکی که بدون شک باعث مرگش شده بود باز نخواهد گشت.آن طلسم ها شاید اندکی خطرش را آسوده میکردند.بار دیگر لوح را در میان انگشتانش لمس کرد و چوبدستی را بالا آورد و فریاد زد : سکتو....
اما هنوز ورد را به پایان نبرده بود که جسم بزرگ و سنگینی از پشت با او برخورد کرد.بوی تعفن دهان هیولا حالش را بهم میزد.در میان دستان آن موجود وحشتناک محکم به زمین خورد.هیولا به پایین تپه پرتاب شد.استیون به سرعت برخاست و لوح را از جیبش بیرون آورد میدانست هیولا خیلی زود باز میگردد.به لوح با دقت نگریست اما چیزی که دید پایانی بر امید هایش بود.روی کارت نوشته شده بود : شیون آوارگان-ضلع شرقی تپه بشتابید
آن فقط کارت ویزیت ساده ی شیون آوارگان بود.بخاطر آن کارت ویزیت ساده سارای کوچک طعمه ی گرگپنه ها شده بود.هیولا بسی هوشمند تر از آن بود که استیون فکر میکرد.درگر امیدی برایش نمانده بود.به آرامی چرخشی کرد و به قرص ماه نگریست و منتظر آمدن هیولا شد.






ایووووووووووووووووووووووووووول اییییییییییییییییییووووووووووووا داش ابر و اییییییییووووووول!!!
بپستین ببینیم آخرش چی میشه ااااااااااااا


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
#76

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
کافی بود این چند درختی که در کنارۀ جنگل ممنوعه قرار داشتند دور بزند تا به تپه ای برسد که شیون آوارگان روی آن قرار داشت. به قرص ماه نگاهی انداخت و گرگینه های احتمالی را به یاد آورد.

شاید بهتر باشه تا فردا صبح صبر کنم؟

با تردید با خود اندیشید. ولی به محض اینکه رویش را کمی به عقب متمایل کرد تا برگردد، به یاد دخترکی افتاد که به تازگی ترک کرده بود: من به اون قول دادم. اگه از این راهی که دارم میرم، برگردم دیگه تا آخر عمر نمی تونم خودمو تحمل کنم.

دستش را در جیب ردایش دور چوبدستی پدر حلقه کرد. آخ پدر! کاش یه لحظه، فقط یه لحظه می تونستم تصویر جنازه تو فراموش کنم. تمام زندگیم با کابوس اون تصویر پر شده و اجازه نداده از هیچ چیزی لذت ببرم.

قدمهای مردد خود را به سمت درختان جنگل پیش برد. جهت حرکت خود را طوری تنظیم کرد که پشت به باد داشته باشد، مبادا باد بویش را به گرگینه ای برساند و نرسیده به شیون آوارگان، از بار مسئولیتی که به دوش می کشید، رهایش کند. آری، با مرگ می توانست از این مسئولیت سنگین رهایی یابد ولی در اینصورت دیگر کسی نبود که...

ناگهان با صدای جیغ گوشخراشی که از پشت سر شنید، خون در رگهایش منجمد شد. هنوز صد متر هم از دخترک دور نشده بود و به راحتی می توانست صدای او و نور طلسم هایی که از چوبدستی دخترک بیرون می جهید، تشخیص دهد. دوان دوان به طرفی که جنازۀ مادر جوان افتاده بود، برگشت. موچود پرمو و عجیبی را دید که روی دو پا ایستاده بود و با پنجه های دستش درصدد ضربه زدن به دخترک بود و دختر کوچک که به زحمت ده سال داشت، با مهارتی که از سنش بعید بود به اطراف می پرید و همچنان طلسم هایی را اجرا میکرد که بی خطر، اما موثر بودند. دخترک باهوش درنهایت تشخیص داد که فرو بردن نور به چشمان گرگینه، با طلسم لوموس، بهترین و موثرترین راه دور نگه داشتن موجود است ولی گرگینه ها نیز غریزۀ پرقدرتی دارند. گرگینه با یک جهش خود را به پشت سر دخترک رسانید و پوزه اش را باز کرد تا مزۀ گوشت نرم و لطیف دخترک را بچشد.

- سکتوم سمپرا!

طلسم استیون با پوزۀ گرگینه برخورد کرد و خونش در صورت دخترک پاشید که گردنش در یک میلیمتری پوزۀ گرگینه قرار داشت.

گرگینه به مزاحمی که ظاهر شده بود رو کرد و با خشم دندان هایش را نشان داد. استیون سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و دخترک را - که از فرصت ایجاد شده، استفاده کرده بود و خود را به استیون رسانده بود - پشت سر خود پناه داد. طلسم هایی که از کودکی در کتاب های پدرش دیده و پیش خود تمرین کرده بود، پی درپی به کار برد و همچنان که قلبش با وحشت خود را به در و دیوار سینه اش می کوبید، با نگاهی مصمم و ظاهری سرد و بی تفاوت که امیدوار بود وحشتش را به خوبی پنهان ساخته باشد، به ورد خواندن ادامه می داد و به گرگینه مهلت نمی داد تا لحظه ای ذهنش را بر حملۀ مجدد متمرکز کند.

در نهایت، گرگینه پیش خود به این نتیجه رسید که مزاحمت پیش آمده، دفع شدنی نیست و باید شانس خود را در پی شکاری دیگر امتحان کند. با دو سه جست، به جنگل پناه برد و از طلسم رس استیون دور شد.

استیون نفس نفس زنان و با لبخندی که ناخودآگاه بر لبانش نقش بسته بود، مسیر فرار گرگینه را با چشم دنبال کرد و ناگهان متوجه درد شدیدی در بازویش شد. دخترک با وحشت، تمام ناخن هایش را تا ته در بازوی استیون فرو برده بود و از جای فرورفتگی ها لکه هایی که زیر نور ماه به تیرگی می زد، به تدریج آشکار می شدند.

استیون با ملایمت دست دخترک را از بازویش جدا کرد:
- اسمت چیه؟

دخترک با چشمانی پر از اشک و سرشار از سپاس به او نگریست:
- سارا.

- خوب، سارا! انگار من و تو نمی تونیم از هم جدا باشیم. چون ممکنه به هرکدوممون حمله بشه و امشبم شب خوبی برای تنها سفر کردن نیست. دوست داری همراه من به شیون آوارگان بیای تا با هم وسیله ای که برای نابودی قاتل والدینمون لازم داریم پیدا کنیم؟

سارا با اندوه به جنازۀ مادرش نگریست:
- ولی مامانم اینجا تنهاست.

- اگه یه خورده دیگه اینجا بمونی، حتما میری پیشش! چون اون گرگینه ای که الان رفت، ممکنه هرلحظه همراه دوستاش برگرده و گمون نکنم بتونی تنهایی از پسش بر بیای.

با دیدن چشمان دخترک که مجددا از ترس پر می شدند، بلافاصله افزود:
- البته کارت خوب بود، منظورم همون لوموس و وردهائیه که به موقع ازشون استفاده می کردی. ولی مطمئنم مادرت ترجیح میده تو برای دستگیری یا نابودی قاتلش تلاش کنی نه اینکه همش بالا سر جنازه ش بمونی و غصه بخوری. مردم دهکده بر می گردن و مادرت رو می برن، نگرانش نباش.

به نظر می رسید که دخترک قانع شده باشد. کنار مادرش زانو زد. پاهای قطع شدۀ مادرش را درآغوش کشید، بوسید و کنار جسد گذاشت. شنل خود را از تن درآورد و مادرش را به خوبی پوشاند:
- مامی قول میدم پیداش کنم و حسابشو برسم.

استیون در صدای دختر کوچک، همان ارادۀ محکمی را که یکسال پیش در خود پرورانده بود، کاملا تشخیص می داد. دست دخترک را گرفت و با هم به طرف شیون آوارگان به راه افتادند.

-----------

خیلی ترسناک نشد. چه کنیم دیگه


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۵:۰۹:۳۱


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
#75

مادام   رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
از کافه 3 دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
استیون از جایش بلند شد و به طرف دخترک رفت:
_هی،بلند شو،بلند شو دیگه.
_چی شده؟مامان تویی؟
_نه،من مامانت نیستم کوچولو.
استیون سعی کرد دختر را بلند کند ولی او فریاد زد:
_آرومتر دردم اومد.
_ببخشید.
مدت ها دور از خانه بودن و تنها فکر کردن به آن هیولا او را خشن کرده بود، دیگر نمیتوانست به خوبی و دوست داشتن فکر...
_تو کی هستی؟
_یه رهگذر،یکی که مثل تو اون هیولا عزیزش را ازش گرفته.
_کی رو؟
_پدرم رو.
اشک در چشمان هر دو حلقه زد.
دخترک:
_حالا تو میخوای چیکار کنی؟
_باید تنها چیزی که اون رو نابود میکنه رو پیدا کنم.
_و اون چیه و کجاست؟
_متاسفم،نمیتونم بهت بگم.
_منم میتونم همراهت بیام؟
_البته که نه!خیلی خطرناکه.اما بهت قول میدم که بعد از نابودی اون به اینجا برگردم و بهت خبر بدم.
_باشه.
هر دو میدانستند کشتن آن هیولا پدر و مادرشان را زنده نمیکند،اما عطششان برای انتقام را خاموش خواهد کرد.
_من دیگه باید برم،خداحافظ.
_خداحافظ،مواظب خودت باش،یادت نره جه قولی دادی.
هرگز قولش را فراموش نمیکرد،حتی اگر سالها میگذشت.
استیون دوباره راه پر پیچ و خم انتقام را در پیش گرفت،هر لحظه احساس میکرد به هیولا نزدیک تر میشود.با عزمی راسخ به جنگ با این موجود اهریمنی رفت.
به نقشه اش نگاه کرد،فهمید اگر راه را تا اینجا درست آمده باشد،دیگر تقریبا به شیون آوارگان رسیده است.


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۱:۴۱:۲۳
ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۱:۴۹:۲۵

سرور ما سالازار اسلیترین.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.