نارسیسا که مواظب بود دامن خود را حتی الامکان دور از بینی رس بارتی نگه دارد، با ملایمت دست خود را به پشت بارتی فشار داد و او را به سمت بلاتریکس راند. بارتی با چشمانی وحشت زده به نارسیسا نگاه کرد، طوری که قلب نارسیس از ناراحتی فشرده شد.
بلاتریکس کاملا جدی به هردو نگاه کرد:
- همچین به هم زل زدن انگار می خوام این پسرۀ لوسو بکشم
بارتی، برای این که یه لرد بزرگ بشی، باید انواع طلسم های ممنوعه و معجون های سیاه رو بلد باشی. اونطوری به سیسی نگاه نکن! سیسی حق نداره بهت تقلب برسونه.
- چشم خاله بده
- خوب، تنبیه اینکه بهم گفتی خاله بده اینه که یه کروش... (با دیدن چهرۀ حق به جانب نارسیسا) اممم... چیزه، خوب تنبیهت اینه که امشب شام نداری! حالا زود بگو طلسم شکنجه چیه؟
- کروشیو
- خوب این که ساده بود. طلسم مرگ چیه؟
- آوداکد... کد... رمز... پسورد!
- کروش... ام ... نه چیزه! وای به حالت پسرۀ خنگ اون...
نارسیسا پرید وسط حرف:
- تو خونۀ من اجازه نداری کسی رو بکشی بلا! نه جلوی چشم یه بچه!
- واقعا که از دستت دیوونه شدم سیسی!
خیلی خوب! از طلسما بگذریم. میریم سراغ معجون های سیاه. یه معجون داریم که می تونه آدما رو به شکل های مختلف دربیاره. اسمش چیه؟
- معجون مرکب؟
- اوهوم درسته. می دونی چیکار می کنه؟
- خوب، آدمو به شکل کسی در میاره که یه قسمت از مو، یا ناخنش توی معجون ریخته شده باشه.
- بله و تو اگه این معجون رو بخوری، به شکل کسی درمیای که یه ذره از موش توش ریخته شده! یالا بخور!
بارتی با وحشت به بلاتریکس خیره شد. باورش نمی شد که چنین دستوری دریافت کرده باشد:
- ولی خاله ئی! میگن خیلی درد داره. حال آدمم به هم می زنه!
- همین که گفتم بارتی! زود باش بخورش!
بارتی به نارسیسا نگاهی انداخت تا از او کمک بگیرد. نارسیسا با چهره ای دلسوزانه، ناامیدش کرد:
- من قول دادم توی تربیتت دخالتی نکنم بارتی!
بارتی کوچک به ناچار، لیوان را لاجرعه سرکشید. کمی بعد، دستهایش ظریف و صدایش دخترانه شد:
- راجـــــــــــــــــــــــر! چرا یه کاری می کنی که بعدش مجبور بشی بگی غلط کردم؟
نارسیسا با وحشت به بلاتریکس خیره شد:
- تو موی کی رو ریختی توی این معجون بلا؟
بلاتریکس به فکر فرو رفت:
- هممم... راستشو بخوای، آخرین بار که رفتم هاگوارتز، به عنوان نمونه یه چن تا تار مو برداشتم. سر راه از یه دختر ماگلم خوشم اومد یه دونه از موهای اونم برداشتم. دوستاش بهش می گفتن نگین
کمی بعد بارتی دوباره تغییر شکل داد. در این زمان تبدیل به پسری عینکی با موهای آشفته و زخمی صاعقه مانند بر روی پیشانی شد:
- راجر، شرم آوره! تو از منوی مدیریت سواستفاده کردی و به یکی بدون شناسۀ هری پاتری دسترسی دادی! تو نه تنها باید از مدیریت برکنار بشی، بلکه باید بلاک آی پی بشی!!!
کمی بعد، دو باره تغییر کرد و تبدیل به مردی با دستار بزرگ، و پر از بوی سیر شد:
- راجر تو اینجا رو به بوق کشیدی! بی ناموسی رو توی سایت رواج دادی! تو باید برکنار بشی!
کمی بعد، شخص دیگری ظاهر شد:
- هزار بار گفتم بی اجازه من نرو تو گالری! نه تنها رفتی که سرخود نظرات رو هم تایید کردی
یک لحظه بعد، دختر جوانی با موهای وزوزی:
- همشم تو کار من دخالت می کنی. دیگه غیر قابل تحمل شدی. ایششش!
و کمی بعد:
- تو حتی باعث شدی من از تابلوم پرت بشم بیرون!!!
بلاتریکس در جواب به نگاه پرسشگر نارسیسا، شانه ای بالا انداخت:
- یه تابلو بود تو موزۀ لوور! ازش خوشم اومد یه مو هم از اون کندم. می خواستم ببینم توی یه معجون چن جور مو ریخته شده باشه چه اتفاقی میفته!
در این زمان، بارتی دوباره به شکل خود درآمد ولی ازپا افتاده و به شدت خسته بود. نارسیسا زیر بغل پسر کوچک را گرفت تا او را به سوی مبلی راهنمایی کند ولی ناگهان، بارتی دست او را پس زد. کم کم حجیم شد و برای آخرین بار تغییر شکل داد. بزرگ و بزرگ تر شد تا اندازه ای که سرش به سقف نزدیک شد. با قدم هایی محکم و درحالی که زمین زیر پایش می لرزید، از زیرزمین و کمی بعد از قصر خارج شد.
بلاتریکس از نارسیسا پرسید:
- حالا به لرد چی بگیم؟
نارسیسا پاسخی آماده داشت:
- مگه قرار نبود بارتی رو بزرگش کنیم؟ خوب اونم بزرگ شده. فقط... یه خورده زیادی گنده شده، همین!
پایان سوژه
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۱۰:۴۱:۱۸