صد سال پیش...غول و جنی در کنار هم روی سبزه های تازه رشد کرده ی زمین عظیمی در کناره های لندن دراز کشیده بودند و با هم مشغول مرور خاطرات و آرزوهایشان بودند.
- گلگو. من خیلی دوست دارم یه روزی وزیر بشم. ولی حیف که هیچ جنی نمی تونه وزیر بشه. من خیلی بدبختم. من یه بوقیم. من... من... هیشکی منو دوست نداره
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست.
و هوکی و گلگو به هم نزدیک می شن و همدیگه رو در آغوش می گیرند و دوباره زیر انوار طلایی خورشید مشغول صحبت می شن.
پنجاه سال پیش...همان غول و همان جن با هیکلی بزرگتر از قبل بر روی نیمکت چوبیِ داغونی نشسته بودند و به راهگذرانی که ه لحظه تعدادشان بیشتر می شد نگاه می کردند و غصه می خوردند. در کنار آنها ساختمان عظیم وزارت سحر و جادو قرار داشت. هوکی از جایش بلند شد و رو به گلگو گفت: گلگو. من باید برم اینجا ببینم چرا منو وزیر نکردن. من همشونو بوق می کنم. من تو دهن این بوقیا می زنم...
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست... هوکی رفت تو. اگر دید مشکل، خبر کرد گلگو!
هوکی سری برای گلگو تکان می دهد و پس از چند ساعت با اندکی خوشحالی بیرون می آید و در کنار گلگو می نشیند.
- گلگو، من وزیر نشدم، ولی معاون وزیر شدم. دفعه ی بعد حتما وزیر می شم.
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست. هوکی دفعه ی بعد وزیر شد.
سی سال پیش...هوکی و گلگو هر کدام پشت میزی نشسته اند و مشغول بررسی اوراق مختلفی که جلویشان قرار دارد هستند و هر چند لحظه یکبار نگاهی مملو از دوستی به یکدیگر می اندازند و دوباره مشغول کار می شوند.
روزها همینطور از پس یکدیگر می گذرد تا اینکه یک روز در اتاق هوکی و گلگو با صدای مهیبی باز می شه و آلبوس سوروس پاتر با صورتی خشمگین وارد می شود. به دنبال او مقادیر زیادی جاسم و ممد از انواع مختلف وارد می شوند و با چماق هایشان به هوکی و گلگو که بسیار ترسیده اند می فهمانند که باید از جایشان بلند شوند.
آنها پس از کلی ایستادگی در برابر نیروهای کشوری و لشگری وزارت بالاخره بدست چند تن از کورممد های زبده ی وزارت با تیپا از ساختمان عظیم وزارت بیرون انداخته می شوند و روی درختی عظیم می افتند.
- ما رو از وزارت بیرون کردن. من دیگه عمرا وزیر بشم
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست. هوکی به زودی وزیر شد.
یک سال پیش...هوکی بر روی صندلی چرمی بزرگی نشسته و به گلگو که روی مبلی تک نفره نشسته نگاه می کنه. با اقتدار خاصی رو به گلگو شروع به صحبت می کنه: من بالاخره وزیر شدم گلگو. باورت می شه؟! وزیر شدم گلگو!
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست.
- اَه. این دیالوگتم خیلی خز شد. یه چیز دیگه بگو!
- گلگو خیلی خوشحال بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، وزیر دوست داشت!
و گلگو به سختی از جاش بلند می شه و به سمت هوکی حمله ور می شه و در کسری از ثانیه اون رو در آغوش می گیره. جو بسیار سنگین می شه و هر دو به یاد گذشته مقادیر زیادی گریه می کنند...
- من وزیر شدنم رو یکی مدیون توئم. یکی هم مدیون مرگخوار شدنم.
- گلگو، مرگخوار شد تا هوکی وزیر شد