سه روز بود ابرفورث را ندیده بودند.یعد از جر و بحثش با هری از قرارگاه رفته بود.
با وضعیتی که داشت بهشدت در خطر بود.هر قدمی که بر میداشت مرگ به او نزدیک تر میشد.
اما به دنبال چه بود؟ چه چیزی باعث این ناپدید شدن او گردیده بود؟
همه نگرانش بودند.همه در فکر حرف تاریخی بودند که آقای ویزلی همان شب پیش از شام زده بود((خیلی دیر باورش کردی،اون برادر دامبلدور بود ما حتی به اونم شک کردیم))
هری نیز مدام با خود تکرار میکرد : من حتی به برادر دامبلدورم شک کردم من حتی...
فضای سنگینی حاکم بود.هیچ حرفی رد و بدل نمیشد حتی بین رون و هرمیون و هری.اگر برای ابرفورث اتفاقی میافتاد بدون شک هیچ کدام خود را نمیبخشیدند.سر میز شام آنشب بالاخره بیل سر حرف را گشود
- که چی الان سکوت کردین؟چیزی درست میشه؟باید بریم دنبالش.اون یه تنه با این همه خطر نمیتونه بجنگه
- چرا میتونه،اون زمان تحصیلشم با مشکلاتش مکبارزه میکرد
خانم ویزلی با گفتن این جمله دسته دسته سبد های نان و ظرف های استیک را با حرکت چوبدستیش روانه میز کرد.
بیل دوباره با حالتی تهاجمی گفت : اگه اون الان از اینجا رفته مقصرش ماییم.ما بهش بی مهری کردیم.پسش زدیم.نمیتونیم با این فرض که میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد دست رو دست بزاریم
جینی گفت : تازه ممکنه اون زمان به خاطر وجود دامبلدور روحیش قوی بوده که تونسته الان که اون نیست.
رون با پوزخند گفت : آخه ئنه اینکه خیلی با هم خوب بودن؟
- خودم این گندو بالا آوردم خودمم میرم درستش میکنم
سر هری پایین بود اما این جمله را با صدایی رسا بلند به زبان آورده بود.
تانکس خردمندانه گفت : با الان در حال حاضر اونقدر قدرت نداریم که بخوایم با اون همه مرگخوار مبارزه کنیم. و این در حالیه که میدونیم اگر علنی به دنبال ابرفورث بریم قطعا با اونا مواجه خواهیم شد.سپس طوری وانمود کرد که اصلا حرف هری را نشنیده و ادامه داد : باید با یه نقشه حساب شده بریم و پیداش کنیم اما نه همه با هم
- من میرم!!!
اینبار دیگر تانکس اختیار از کف داد و فریاد زد : هری! تو همینجا تو همین خراب شده میمونی.
عصبانیت تانکس به حدی بود که موهای بنفشش به قرمز افروخته تغییر رنگ دادند.
- خوب بچه ها به نظر من دیگه بهتره شما برین بخوابین بهتره!
همنوز حرف خانم ویزلی تمام نشده بود که فرد تعداد زیادی گوش گسترش پذیر از جیبش در آورد و روی میز گذاشت و با این کار به مادرش فهماند که بودن یا نبودنشان تفاوت چندانی ندارد
آقای ویزلی که به خوبی منظور فرد را فهمیده بود ماهرانه بحث را عوض کرد و گفت : میتونیم از مودی هم کمک بگیریم.
تانکس با نا امیدی گفت : نه آرتور نمیتونیم.یک ماهه که غیبش زده!!
در همین حین ناگهان جای زخم هری درد گرفت باعث شد آشکارا با دست محکم به پیشانیش بکوبدچنان درد عظیمی تمام وجودش را فرا گرفته بود که با اینکه چشمانش باز بودند هیچ چیز از فضای آشپزخانه را نمیدید.
در جنگلی تاریک ایستاده بود.بوی نم باران به مشامش میخورد.درختان تنومند و سر به فلک کشیده مانع از ورود نور ماه میشدند.حس میکرد خوی وحشیانه ی درونش تا لحظاتی دیگر پایان میپذیرد.
آرام به جلو قدم بر میداشت،انگار دنبال کسی بود.
لرد ولدمورت با انگشتان کشیده و سفید رنگش چوبدستیش را لمس کرد و گفت : هوووم!فکر نمیکردم انقدر احمق و احساساتی باشی که بزنی بیرون.دلم میخواست راه بیشتری واسه کشتنت طی کنم.
سپس چرخشی به عقب کرد و ادامه داد : اوئه احمق جاسوسیه منو میکردی؟من؟قوی ترین جادوگری که تمام اعصار جادوگری به خودش دیده؟؟
قهقه سر داد و آرام به جلو حرکت کرد.
تمام سلول های بدن هری از درد فریاد میزدند.مرگ را ترجیح میداد.حس میکرد زیر طلسم شکنجه گر قرار دارد.
ولدمورت گفت : بیا بیرون،بزار رو در رو بکشمت.برادرت همیشه از مرگ با عزت حرف میزد .این اجازرو میدم بهت که مثل برادرت با عزت بمیری.
با پوزخندی که زد آرام توجهش به نقطه ای از جنگل جلب شد.
گرد خاکی بلند شد و قامت بلند و ریش بلند و سفید ابرفورث دامبلدور پدیدار گشت.
- همون برادرم بهم یاد داد آدم وقتی خوبه بمیره که کار انجام نشده ای نداشته باشه اما من دارم و تو در راس اون کار فرار داری تام!
چشمان ولدمورت به سرخی گرایید و درد فزاینده ای بار دیگر بدن هری را فرا گرفت.
- چطور جرات میکنی؟اون برادر کثیفتم با همین حرفاش سرشو به باد داد.اونم فکر میکرد من همون تام ریدلم اما دیدی که اشتباه میکرد و تنها و حقیرانه مرد.تو ام مثل همون خواهی بود.
خون ابرفورث به جوش آمده بود.تنها دلیل حضور او در آنجا برادرش بود.نمیدانست چرا و چگونه ولدمورت او را یافته است.او به دنبال سنگ زندگی مجدد به سمت هاگوارتز بار سفر بسته بود.آنروز تولد آلبوس برادر در گذشته اش بود.میخواست بار دیگر او را ببیند و به او بگوید در تمام این سالها از رفتارش پشیمان بوده.حس میکرد از درون به گریه افتاده است.اما دیگر نمیتوانست بیاندیشد.به سرعتی عجیب چوبدستیش را در آورد و فریاد زد : آوداکداورا!
شوکه شده بود.نمیدانست چرا آن ورد را به کار برده است.
پرتو سبز رنگی که از نوک چوبدستیش خارج شده بود به سمت لورد ولدمورت میرفت اما او با حرکتی سریع جا خالی داد و نگاه تحقیر آمیزی به ابرفورث کرد.
- ها ها ها! طلسم های شوم هم که استفاده میکنی.خوبه ،خیلی خوبه.یه بار دیگه حماقتتو بهم اثبات کردی.
بلافاصله پس از کفتن این حرف پرتو سبز رنگ دوم از نوک چوبدستی ابرفورث خارج شده اما پیش از اینکه نیمی از مسیر را طی کند ولدمورت نیز طلسمی روانه ی او کرد که به راحتی نور سبز رنگ را دفع کرد و به سوی او پیش رفت.ابرفورث که سردرگم شده بود به سرعت پشت درخت تنومندی پنهان شد اما با برخورد طلسم به درخت،شکاف قابل ملاحظه ای در آن ایجاد شد.همین که از پشت درخت بیرون آمد متوجه شد که ثانیه ای پیش ولدمورت طلسم دیگری نیز به سوی او فرستاده است.به سرعت سپر مدافعی سافت:ببر نقره ای بزرگ به طرف طلسم دوید و با اینکه آنرا دفع کرد اما خودش نیز نابود شد و بارانی از قطرات نقره ای رنگ ایجاد کرد.
همینو طور که عقب عقب رفته بود به دریاچه رسیده بود.دیگر راهی برای فرار نداشت.پشتش به دریاچه بود و از جلو هم لرد ولدمورت به سویش می آمد.
- دیگه تموم شد ابرفورث دامبلدور،این سزای خیانت به لرد سیاهه!
پرتوی سبز رنگی که از نوک چوبدستی او خارج شده بود به سرعت به طرف ابرفورث میرفت.ولدمورت قبل از آن طلسم،به طرز عجیبی ابرفورث را جادو کرده بود.نمیتوانست هیچ تکانی بخورد.انگار دست و پایش را زنجیر کرده بودند.در لحظه ای تمام خاطراتش را در ذهنش مرور کرد.به یاد پیکر بی جان برادرش افتاد که تنها در آن ظلمت شب در آرامگاه سپیدش آرمیده بود.او میدانست که دیگر مرده به حساب می آید.
آرام چشمانش را بست و منتظر پایان زندگیش شد.
طلسم به 7 8 متری اش رسیده بود که ناگهان به طرز اعجاب انگیزی طلسم منحرف شد.ابرفورث که انتظار این مدت زمان طولانی را نداشت چشمانش را گشوده بود.با خود میاندیشید که پرتوی قرمز رنگی را دیده ست.فضای بین او و ولدمورت مملو از گرد و خاک بود.در آن هوای بارانی وجود اینچنین گرد و خاکی فقط میتوانست با وقوع معجزه میسر شود.در این حین که داشت این وقایع را تجزیه تحلیل میکرد دستی بازویش را گرفت.حس خفقانی در سینه اش احساس میکرد.لحظه ای بعد پایش به کف آسفالتی و محکمی برخورد کرد.
هری به خود آمد.از جای زخمش قطره ای خون چکیده بود.
هرمیون که گریه میکرد با دستمال گل گلی اش قطره ی خون را پاک کرد و گفت : هری... هری چی دیدی؟حرف بزن هری...!
- او....ن اون.... تو جنگل بود دوئل کردن.....یک...ی یکی فرار...
اما پیش از اتمام جمله اش از هوش رفت
صدای بسته شدن دری از بیرون آشپزخانه شنیده شد.تانکس و بیل به سرعت از دو طرف در به سمت بیرون رفتند.بیل می مقدمه فریاد زد : اکسپلیاموس!
اما خبری از چوبدستی نبود.تنها چیزی که دیدند پیکر بی جان ابرفورث در دستان الستور مودی بود.
دامبلی جونیور،فلیت جون تولدت مبارک
برای یه تبریک تولد، کمی تا حدودی ترسناک بود!
7 از 10 ، چشمونو هم درآوردی واگرنه مشکل دیگه ای نداشت!
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۶ ۲۲:۴۸:۴۶
seems it never ends... the magic of the wizards :)