هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#4

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
لگدی به پای غولی که به عنوان جاچتری استفاده میشد زد.
با چشمانی پر از اشک خودش را روی تختش پرتاب کرد.

- چرا باب بزرگ!؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟!
ضربات دست های مشت کرده و کف کفش های کتانیش تخت را نامرتب میکرد.

قسمتی از رو تختی اش را گاز گرفته بود تا از جیغ زدن جلوگیری کند. صورتش سرخ سرخ بود. قطرات اشک یکی پس از دیگری روی نهنگ های کوچک و خشمگینی که روی روتختی نقش بسته بودند می چکید و آنها را خشمگین تر از قبل میکرد.

صدایشان را به وضوح میشنید که فریاد میزدند :
- سونامیه؟ چه بارون خفنی!

اما توجهی نمیکرد، یویو را در دستش میفشرد و عر! میزد. بغضش ترکیده بود بعد از ماه ها...به خاطر خیانت ها...به خاطر تنهاییش در آن خانه ی بزرگ...به خاطر بدقولی ها، به خاطر کسانی که رفته بودند اما با اینکه میتوانستند، برنمیگشتند. و به خاطر کسانی که رفته بودند و با اینکه با تمام وجود خواستار برگشت بودند، نمیتوانستند.! عرععرعرعرعر...اهوم اهوم ببخشید...خب خیلی تاثربرانگیزه!
راوی بلاخره ساکت شد.

چند ضربه به در خورد.
- داوش؟ اونجایی؟
دوباره بغض کرد. صدای خواهرش بود. لیلی لونا پاتر در هر صورت نمیتوانست تصور کند صدای گریه ها متعلق به رهبر محفل است.
-جیمزی؟ حالت خوبه؟
صدای گرفته و محکم جیمز خیال خواهرش را راحت کرد:
- جیغ!
- خوبه. شام آماده اس، اومدم خبرت کنم.

و این بار جیمز بود که با شنیدن قدم های لیلی که دور میشد، نفس راحتی کشید و بعد دوباره...عرعرعرعرعرعرعر!

و اما ، در یکی از روزهای برفی و سرد زمستانی...وقتی که جیمز کوچولو طبق معمول در خونه گریمالد رو باز کرد و درحالیکه پالتوش رو در می آورد بدون اینکه به گرد و غبار پیکر دامبلدورانه که همیشه حالش را بدتر میکرد نگاه کند گفت : "من تو رو نکشتم پروفسور دامبلدور!"

- معلومه که نکشتی جیمز.
- پس چرا هر بار میایم تو خونه جلومون سبز میشی!؟
- ولی من بعد از سالها برگشتم...

جیمز با عصبانیت سر را پایین گرفت، انتظار داشت فیتیل کوتوله را که به تازگی هوای دامبلدور شدن! در سر داشت ببیند.
اما به جای آن ریش سفید و بلندی را دید که روی کفشهایش بود.
سرش را به آرامی و با تعجب بلند کرد...بالا بالا بالاتر...و بلاخره چشم هایش روی چشم های آبی که از پشت عینک نیم دایره ای به او خیره شده بودند، ثابت ماند.

باور کردنی نبود...اما جیمزی کوچولوی قصه ، دیگه تو اون خونه ی بزرگ تنها نبود.
چه افتخاری بود که دست آلبوس دامبلدور را روی شانه اش احساس میکرد. احساس امنیت...در امان بودن از شر تماااااام ولدمورت های دنیا!

وقتی جیمزی کوچول با شور و اشتیاق گزارشات محفل رو به آلبوس دامبلدور میداد.
در آن سوی میز... آنیتا دامبلدور که بلاخره دوران یتیمیتش به پایان رسیده بود،
سنگ زندگی مجدد را با خوشحالی در دستش می فشرد.
________
رول جدی!؟ من!؟ تکذیب میکنم!



Re: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
#3

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
سه روز بود ابرفورث را ندیده بودند.یعد از جر و بحثش با هری از قرارگاه رفته بود.
با وضعیتی که داشت بهشدت در خطر بود.هر قدمی که بر میداشت مرگ به او نزدیک تر میشد.
اما به دنبال چه بود؟ چه چیزی باعث این ناپدید شدن او گردیده بود؟
همه نگرانش بودند.همه در فکر حرف تاریخی بودند که آقای ویزلی همان شب پیش از شام زده بود((خیلی دیر باورش کردی،اون برادر دامبلدور بود ما حتی به اونم شک کردیم))

هری نیز مدام با خود تکرار میکرد : من حتی به برادر دامبلدورم شک کردم من حتی...
فضای سنگینی حاکم بود.هیچ حرفی رد و بدل نمیشد حتی بین رون و هرمیون و هری.اگر برای ابرفورث اتفاقی میافتاد بدون شک هیچ کدام خود را نمیبخشیدند.سر میز شام آنشب بالاخره بیل سر حرف را گشود
- که چی الان سکوت کردین؟چیزی درست میشه؟باید بریم دنبالش.اون یه تنه با این همه خطر نمیتونه بجنگه
- چرا میتونه،اون زمان تحصیلشم با مشکلاتش مکبارزه میکرد
خانم ویزلی با گفتن این جمله دسته دسته سبد های نان و ظرف های استیک را با حرکت چوبدستیش روانه میز کرد.
بیل دوباره با حالتی تهاجمی گفت : اگه اون الان از اینجا رفته مقصرش ماییم.ما بهش بی مهری کردیم.پسش زدیم.نمیتونیم با این فرض که میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد دست رو دست بزاریم
جینی گفت : تازه ممکنه اون زمان به خاطر وجود دامبلدور روحیش قوی بوده که تونسته الان که اون نیست.
رون با پوزخند گفت : آخه ئنه اینکه خیلی با هم خوب بودن؟
- خودم این گندو بالا آوردم خودمم میرم درستش میکنم
سر هری پایین بود اما این جمله را با صدایی رسا بلند به زبان آورده بود.
تانکس خردمندانه گفت : با الان در حال حاضر اونقدر قدرت نداریم که بخوایم با اون همه مرگخوار مبارزه کنیم. و این در حالیه که میدونیم اگر علنی به دنبال ابرفورث بریم قطعا با اونا مواجه خواهیم شد.سپس طوری وانمود کرد که اصلا حرف هری را نشنیده و ادامه داد : باید با یه نقشه حساب شده بریم و پیداش کنیم اما نه همه با هم
- من میرم!!!
اینبار دیگر تانکس اختیار از کف داد و فریاد زد : هری! تو همینجا تو همین خراب شده میمونی.
عصبانیت تانکس به حدی بود که موهای بنفشش به قرمز افروخته تغییر رنگ دادند.
- خوب بچه ها به نظر من دیگه بهتره شما برین بخوابین بهتره!
همنوز حرف خانم ویزلی تمام نشده بود که فرد تعداد زیادی گوش گسترش پذیر از جیبش در آورد و روی میز گذاشت و با این کار به مادرش فهماند که بودن یا نبودنشان تفاوت چندانی ندارد
آقای ویزلی که به خوبی منظور فرد را فهمیده بود ماهرانه بحث را عوض کرد و گفت : میتونیم از مودی هم کمک بگیریم.
تانکس با نا امیدی گفت : نه آرتور نمیتونیم.یک ماهه که غیبش زده!!

در همین حین ناگهان جای زخم هری درد گرفت باعث شد آشکارا با دست محکم به پیشانیش بکوبدچنان درد عظیمی تمام وجودش را فرا گرفته بود که با اینکه چشمانش باز بودند هیچ چیز از فضای آشپزخانه را نمیدید.
در جنگلی تاریک ایستاده بود.بوی نم باران به مشامش میخورد.درختان تنومند و سر به فلک کشیده مانع از ورود نور ماه میشدند.حس میکرد خوی وحشیانه ی درونش تا لحظاتی دیگر پایان میپذیرد.
آرام به جلو قدم بر میداشت،انگار دنبال کسی بود.
لرد ولدمورت با انگشتان کشیده و سفید رنگش چوبدستیش را لمس کرد و گفت : هوووم!فکر نمیکردم انقدر احمق و احساساتی باشی که بزنی بیرون.دلم میخواست راه بیشتری واسه کشتنت طی کنم.
سپس چرخشی به عقب کرد و ادامه داد : اوئه احمق جاسوسیه منو میکردی؟من؟قوی ترین جادوگری که تمام اعصار جادوگری به خودش دیده؟؟
قهقه سر داد و آرام به جلو حرکت کرد.
تمام سلول های بدن هری از درد فریاد میزدند.مرگ را ترجیح میداد.حس میکرد زیر طلسم شکنجه گر قرار دارد.
ولدمورت گفت : بیا بیرون،بزار رو در رو بکشمت.برادرت همیشه از مرگ با عزت حرف میزد .این اجازرو میدم بهت که مثل برادرت با عزت بمیری.
با پوزخندی که زد آرام توجهش به نقطه ای از جنگل جلب شد.
گرد خاکی بلند شد و قامت بلند و ریش بلند و سفید ابرفورث دامبلدور پدیدار گشت.
- همون برادرم بهم یاد داد آدم وقتی خوبه بمیره که کار انجام نشده ای نداشته باشه اما من دارم و تو در راس اون کار فرار داری تام!
چشمان ولدمورت به سرخی گرایید و درد فزاینده ای بار دیگر بدن هری را فرا گرفت.
- چطور جرات میکنی؟اون برادر کثیفتم با همین حرفاش سرشو به باد داد.اونم فکر میکرد من همون تام ریدلم اما دیدی که اشتباه میکرد و تنها و حقیرانه مرد.تو ام مثل همون خواهی بود.
خون ابرفورث به جوش آمده بود.تنها دلیل حضور او در آنجا برادرش بود.نمیدانست چرا و چگونه ولدمورت او را یافته است.او به دنبال سنگ زندگی مجدد به سمت هاگوارتز بار سفر بسته بود.آنروز تولد آلبوس برادر در گذشته اش بود.میخواست بار دیگر او را ببیند و به او بگوید در تمام این سالها از رفتارش پشیمان بوده.حس میکرد از درون به گریه افتاده است.اما دیگر نمیتوانست بیاندیشد.به سرعتی عجیب چوبدستیش را در آورد و فریاد زد : آوداکداورا!
شوکه شده بود.نمیدانست چرا آن ورد را به کار برده است.
پرتو سبز رنگی که از نوک چوبدستیش خارج شده بود به سمت لورد ولدمورت میرفت اما او با حرکتی سریع جا خالی داد و نگاه تحقیر آمیزی به ابرفورث کرد.
- ها ها ها! طلسم های شوم هم که استفاده میکنی.خوبه ،خیلی خوبه.یه بار دیگه حماقتتو بهم اثبات کردی.
بلافاصله پس از کفتن این حرف پرتو سبز رنگ دوم از نوک چوبدستی ابرفورث خارج شده اما پیش از اینکه نیمی از مسیر را طی کند ولدمورت نیز طلسمی روانه ی او کرد که به راحتی نور سبز رنگ را دفع کرد و به سوی او پیش رفت.ابرفورث که سردرگم شده بود به سرعت پشت درخت تنومندی پنهان شد اما با برخورد طلسم به درخت،شکاف قابل ملاحظه ای در آن ایجاد شد.همین که از پشت درخت بیرون آمد متوجه شد که ثانیه ای پیش ولدمورت طلسم دیگری نیز به سوی او فرستاده است.به سرعت سپر مدافعی سافت:ببر نقره ای بزرگ به طرف طلسم دوید و با اینکه آنرا دفع کرد اما خودش نیز نابود شد و بارانی از قطرات نقره ای رنگ ایجاد کرد.
همینو طور که عقب عقب رفته بود به دریاچه رسیده بود.دیگر راهی برای فرار نداشت.پشتش به دریاچه بود و از جلو هم لرد ولدمورت به سویش می آمد.
- دیگه تموم شد ابرفورث دامبلدور،این سزای خیانت به لرد سیاهه!
پرتوی سبز رنگی که از نوک چوبدستی او خارج شده بود به سرعت به طرف ابرفورث میرفت.ولدمورت قبل از آن طلسم،به طرز عجیبی ابرفورث را جادو کرده بود.نمیتوانست هیچ تکانی بخورد.انگار دست و پایش را زنجیر کرده بودند.در لحظه ای تمام خاطراتش را در ذهنش مرور کرد.به یاد پیکر بی جان برادرش افتاد که تنها در آن ظلمت شب در آرامگاه سپیدش آرمیده بود.او میدانست که دیگر مرده به حساب می آید.
آرام چشمانش را بست و منتظر پایان زندگیش شد.
طلسم به 7 8 متری اش رسیده بود که ناگهان به طرز اعجاب انگیزی طلسم منحرف شد.ابرفورث که انتظار این مدت زمان طولانی را نداشت چشمانش را گشوده بود.با خود میاندیشید که پرتوی قرمز رنگی را دیده ست.فضای بین او و ولدمورت مملو از گرد و خاک بود.در آن هوای بارانی وجود اینچنین گرد و خاکی فقط میتوانست با وقوع معجزه میسر شود.در این حین که داشت این وقایع را تجزیه تحلیل میکرد دستی بازویش را گرفت.حس خفقانی در سینه اش احساس میکرد.لحظه ای بعد پایش به کف آسفالتی و محکمی برخورد کرد.

هری به خود آمد.از جای زخمش قطره ای خون چکیده بود.
هرمیون که گریه میکرد با دستمال گل گلی اش قطره ی خون را پاک کرد و گفت : هری... هری چی دیدی؟حرف بزن هری...!
- او....ن اون.... تو جنگل بود دوئل کردن.....یک...ی یکی فرار...
اما پیش از اتمام جمله اش از هوش رفت
صدای بسته شدن دری از بیرون آشپزخانه شنیده شد.تانکس و بیل به سرعت از دو طرف در به سمت بیرون رفتند.بیل می مقدمه فریاد زد : اکسپلیاموس!
اما خبری از چوبدستی نبود.تنها چیزی که دیدند پیکر بی جان ابرفورث در دستان الستور مودی بود.



دامبلی جونیور،فلیت جون تولدت مبارک

برای یه تبریک تولد، کمی تا حدودی ترسناک بود!
7 از 10 ، چشمونو هم درآوردی واگرنه مشکل دیگه ای نداشت!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۶ ۲۲:۴۸:۴۶

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
#2

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- میگن سوروس اسنیپ رفته!
- الان فقط سارا رو داریم...
- جیمزی! تقصیر تو نبود!
تدی روبروی جیمز نشست، چانه اش را گرفت و بالا آورد.
جیمز با بغض گفت : سوروس رفت تدی، من اذیتش کردم. تقصیر ارزشی بازی های من بود!عذاب وجدان دارم، کاش برگردهههه!
تدی هیچی نگفت.
جیمز : برش میگردونم!
- چطوری؟
- نمیدونم...ولی باید برش گردونم!

مدتها بعد :

جینی: جیمز! اینم هدیه روز پاتر! یه سنگ زندگی مجدد!
جیمزی : عععع! دمت گرم ننه! خیلی آقایی!
جیمز سنگ را گرفت و آن را پرتاب کرد.

اون دنیا :

وییییییییییژژژ...
تق!
- آخ!
- چی بود چی بود شیشه شکست!؟
- شیشه نبود!
- پس چی شکست؟
- السون و ولسون، قلب منو شیکســ....اممم یعنی منظورم اینه که این سنگه بود خورد تو سرم!

فرشته! سنگ را از دست سوروس اسنیپ گرفته و با دقت آن را بررسی کرد.
- هوممم... سنگ زندگی مجدده...یکی میخواد برگردی...!
- کی کی؟ لیلی؟ میدونستم هنوز دوسم دارههه!
- نه احمق! یه بچه اس! اسمش...اسمش...جی..جیمز...
- چی!؟؟؟؟؟؟ جیمز؟ همون ارزشیهههه!؟ نه نه نه!

فرشته به سوروس چشم دوخت:
- همینه که هس! تو امروز دوباره باید متولد شی!
سپس سوروس را با دستان نیرومندش سر و ته کرده و به سوی زمین پرتاب کرد.
سوروس اسنیپ، در راه پرتاب شدن(!) به سوی زمین، موهایش سفید شد...قدش بلندتر شد... چشم های سیاهش تغییر رنگ داد و عینکی نیم دایره ای از ناکجا آباد بر بینی اش نشست.

شپلخ!

و لحظاتی بعد، آلبوس دامبلدور در مقابل جیمز کوچولو ایستاده بود. جیمز دوید و خود را در آغوش دامبلدور انداخت. در حقیقت در ریش هایش گم شد.

- منو ببخش استاد. من شاگرد خوبی نبودم. من اذیتت کردم... ارزشی بودم!
استاد، که آلبوس دامبلدوریتش گل کرده بود با مهربانی گفت:
- جیمز... وقتی بهم گفتن کارت عالی شده باور نمیکردم!
آلبوس دامبلدور فکر کرد با این تعارف الکی میتواند به خود بقبولاند که جیمز گولاخ شده!
اما اشتباه میکرد! جیمز هنوز هم ارزشی بود! ارزشی و بوقی بود و به ارزشیت و بوقی بودنش افتخار میکرد!

و اینگونه بود... که سوروس اسنیپ برگشت، فلیت ویک آمد، و آلبوس دامبلدور از نو متولد شد.

تولدتون مبارک، پروفسور دامبلدور!



در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۰:۱۳ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷
#1

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
در گوشه ي اين كلبه ي متروكه و خاك آلود هم مي توان ردپاي جادو را يافت. مي توان در اين خانه ي فراموش شده و خاك گرفته در جستجوي ناهمگوني ها وارد شد و حضور نيروهاي جادويي را احساس كرد.

جادو هميشه از خودش ردي به جا مي ذاره و اين رد رو ميشه از تغييرات محيط پيرامونش پيدا كرد. جادو طبيعت رو غيرعادي مي كنه و در اين قانون هيچ استثنايي وجود نداره. رد جادو به راحتي آشكار ميشه.

- اين مكان با جادو آشناست!

دامبلدور در جستجوي رازهاي نهفته ي تام ريدل در عميق ترين و دورترين نسبتهاي او سرك كشيده و تا به اينجا به دنبال رمزهاي مخفي زندگي لردولدرمورت پيش رفته.

دامبلدور اكنون در خانه اي كه سالهاست كسي در آن پا نگذاشته است وارد شده و به دنبال بوي جادو هر كنج و زاويه ي اين خانه ي كهنه را وارسي مي كند.

غرور تام ريدل بيشتر از هر دشمن ديگه اي به اون آسيب زده و او را در برابر خطر فاش شدن رازهايش توسط دشمنانش بي دفاع كرده است. او هرگز تصور هم نمي كرد كه روزي آلبوس دامبلدور پا به اين خانه ي قديمي بگذارد و در جستجوي جادو _ كه لرد ولدمورت تصور مي كرده مي تواند از روح با ارزشش محافظت كند_ اين كلبه ي رو به ويراني را با چشمان آبي نافذ و نكته سنجش مورد بررسي قرار دهد.


او اكنون اينجا بود و با طلسم محافظي كه به سرعت خودش را نشان داده بود دست و پنجه نرم مي كرد. به يقين اين محافظ هرچقدر هم قوي باشد در برابر خرد و مهارت دامبلدور و قدرت باورنكردني چوب ارشد دوام چنداني نخواهد داشت.

درست در زير اين كفپوش چوبي پوسيده صندوقچه اي بود كه با انواع طلسمها محافظت مي شد تا از گنجينه ي درونش نگهباني كند.. تكه اي از روح تام ريدل كه به گمان خودش بسيار با ارزش بود؛ جا خوش كرده بود.

طلسمها يكي پس از ديگري در برابر اين مهاجم قدرتمند از پا درميامدند و محو مي شدند. بدين ترتيب با هر چرخش و تكان چوبدستي برتر قدرت برتر پيرمرد ريش سفيد بر نيروي ضعيف جوان بي مو قالب مي شد و گنجينه يك قدم نزديك تر مي شد.

در پايان باز شد. صندوقچه مانند صدفي كه به اختيار خودش مرواريد درونش را عرضه مي كند، دهان باز كرد و انگشتري با سنگي سياه را كه نگين آن بود بر آلبوس دامبلدور پيشكش كرد. تكه اي از روح عليل لرد ولدمورت!

سنگ زندگي مجدد...دومين يادگار مرگ يا به بيان بهتر يادگار برادران پاورل.. باور كردني نبود ولي حقيقت داشت. علامت يادگاران مرگ بر روي سنگ سياه حك شده بود. مثلث، دايره و خط عمود.. با اين سنگ چه كساني را كه نمي توانست از مرگ بازگرداند.! اما نه كاملا، مردگان ديگر به اين جهان تعلق ندارند و نمي توانند در آن زندگي كنند.

ولي شايد براي چند لحظه بتواند با آنها صحبت كند. با پدرش، مادرش و خواهر كوچكش آريانا.. فقط چند لحظه ي كوتاه.. فقط چند لحظه!

دامبلدور گويا به خود التماس مي كرد. تنها چيزي كه اكنون مي خواست ديدار عزيزانش بود. مانند كودكي كه يك اسباب بازي را بخواهد لبه ي رداي خودش را مي كشيد. او آن را مي خواست!

دامبلدور يادگار اول برادران پاورل را روي لايه ي قطور گرد و خاك كه به ضخامت يك فرش بود گذاشت و يادگار دوم را در دست گرفت. طلاي انگشتري مي درخشيد ولي سنگ سياه درخشندگي بيشتري داشت.

انگشتر را گرفت و در انگشتِ انگشتري دست چپش انداخت. بسيار ساده و آسان.. چه راحت ازآن او شده بود. فكرش را متمركز كرد و به ديدار روح والدينش فكر كرد. به زودي آنها را مي ديد.

نه ..نه .. اين امكان نداشت. طلسم سياه و پليدي دست او را مي بلعيد. چرا چنين حماقتي كرده بود؟ چرا فكر مي كرد تام ريدل يا روح ناقصش به اين راحتي تحت فرمان او قرار مي گيرند. اين طلسم كشنده او را مي كشت و او آرزوي ديدار والدينش و آريانا را با خود به گور مي برد.... به آرامگاه سپيد!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اين تاپيك به سنگ زندگي مجدد و روح در گذشتگان محفل تعلق داره و به طور معمول به همين شيوه ي تك پستي ادامه پيدا مي كنه.. طنز يا جدي هم چندان فرقي نداره مهم پرورش موضوعه

دامبلدور اين سنگ رو از توي انگشتر پيدا كرد و اونو داخل يك اسنيچ طلايي براي هري به يادگار گذاشت. همونطور كه مي دونيد هر بار كه هري اسنيچ رو لمس مي كرد اين جمله روي اون حك مي شد:"در پايان باز مي شوم!"

محفليهاي عزيز توي اين تاپيك نشون بديد كه محفل و محفليها هيچ وقت نمي ميرن!


ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۰:۲۰:۲۳

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.