هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
#69

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لوسیوس در حالی که سعی میکرد خودش را سر حال نشان بدهد لبخند وسیعی زد و گفت:ارباب به قصر محقر ما خوش اومدین.لطفا بفرمایید تو تا وسایل پذیرایی از شما رو سریعا محیا کنم!
لرد دوباره نگاه تحقیر آمیزی به قصر انداخت و لحظه ای بعد همگی با اشاره لرد به سمت قصر به راه افتادن.
نارسیسا که حالش کمی جا آمده بود نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که بارتی با دو دست یکی از رز های سیاه کران قیمتش را گرفته و در حالی که با پاهایش به بوته فشار می اورد سعی میکند آن را از ریشه جدا کنه!

نارسیسا دوان دوان خودش را به بارتی رساند و بعد از نواختن پس گردنی ای آب دار با خشانت گفت:بچه میدونی داری چیکار میکنه؟میدونی این بوته رز سیاه چدر ارزش داره؟
بارتی در حالی که بغض کرده بود گفت:برای چی خاله؟به بابابیی میگم از اینجا بریم شما دوست ندارین ما اینجا باشیم!
لوسیوس دوان دوان خودش را به انها رساند و در حالی که بارتی را نوازش میکرد دسته از رز های سیاه را کند و در بغل بارتی گذاشت و گفت:بارتی جون برو هر جایی که دلت میخواد بازی کن.دلم میخواد فکر کنی اینجا خونه خودته.به ارباب هم لازم نیست هیچی بگی.

چشم های بارتی برقی زد و بعد شلنگ تخته اندازان به سمت قصر رفت!لوسیوس نگاهی به نارسیسا انداخت که چیزی نبود از عصبانیت منفجر بشود و گفت:معلومه چیکار مکنی نارسیس؟مگه نشنیدی.لرد سیاه گفت میخواد به همشون خوش بگذره.مخصوصا به بارتی.اون وقت تو اینجوری آینده خودت و من رو به خطر میندازی؟
نارسیسا که شدیدا دلش میخواست لوسویس را خفه کند با صدای نیمه فریاد مانندی گفت:تو به چه جراتی بوته گل رز سیاه منو کندی؟
لوسیوس نگاهی به بوته گل انداخت که از نصفش رسما از دست رفته بود،آهی کشید و بعد گفت:قول میدم بعد از اینکه ارباب و بقیه رفتن خودم برات یکی دیگه بکارم.حالا بیا زودتر بریم تو قصر تا ارباب عصبانی نشده.

نارسیسا خشمش را فرو برد و به همراه لوسیوس به سمت قصر رفت.به محض وارد شد به سرسرای قصر با چهره ناراضی لرد و مرگخوارها مواجه شد که مشخص بود از چیزی به شدت ناراضی هستند.
نارسیسا آب دهانش را قورت داد گفت:بله ارباب مشکلی...پیش اومده؟
لرد گفت:مشکل و زهر نجینی.بوقی ها خدمتکارتون میگه شما اتاق های ما رو انتخاب نکردین.منم اینقدر کروشسیو زدم بهش تا به اجزای سازندش تجزیه شد.زود باشین بگین ببینم شما برای ما جا اماده کردین یا نه؟
لوسیوس پیشانی اش را مالید و گفت:معلومه که این کار رو کردیم ارباب.شما به اتاق من و نارسیسا میرین.بهترین اتاق قصر.برای بقیه مرگخوارها هم جا داریم.تازه بارتی هم میتونه بره تو اتاق دراکو!
لرد رویش را برگرداند و به همین خاطر چشم غره وحشتناکی که نارسیسا به لوسیوس زد را ندید و بعد گفت:خیلی خب.پس زودتر ما و وسایلمون رو به اتاق هامون ببر!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۲۲ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#68

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:

ساعت 5 صبح،مقابل قصر مالفویها:

نارسیسا با وحشت به صف تمام نشدنی مرگخوارانی که در محوطه جلوی خانه اش صف کشیده بودند خیره شد و سرش را تکان داد.
-نه...این نمیتونه حقیقت داشته باشه.لوسیوس ما نمیتونیم...

لوسیوس آهی کشید.
-بله.مانمیتونیم از فرمان لرد سرپیچی کنیم.باید اطاعت کنیم.میفهمی؟هیچ راه دیگه ای وجود نداره.

نارسیسا بی اختیاربرای بار چهاردهم مرگخواران را شمرد.
-ولی لوسیوس اینا خیلی زیادن.چی به سر خونمون میاد؟

لوسیوس به چشمان همسرش خیره شد.
-اینقدر نگران نباش سیسی.فقط سه روزه.اربابو که میشناسی.این وقت سال هوس رنگ آمیزی خانه ریدل به سرش زده.دویست نقاش ماگلو طلسم کرده.دارن اونجا کار میکنن.قصر ما هم که بزرگترین خونه در دسترس لرد بود.اونم دستور داد مرگخوارا این سه روزو اینجا بمونن.تازه خود اربابم هست.باید به بهترین نحو ازشون پذیرایی کنیم.

نارسیسا با ناباوری به بارتی که از شاخه های درخت کمیاب لیمویش آویزان شده بود نگاه کرد.
-خدای من....اینا کجا باید بخوابن؟چی باید بخورن؟تمریناشونو کجا باید بکنن؟این یه کابوسه.

با ظاهر شدن لرد سیاه ملت مرگخوار تعظیم کردند.نارسیسا به زحمت لبخندی زد و به پیشواز لرد سیاه رفت.
-خوش اومدین ارباب.

لرد سیاه نگاه تحقیر آمیزی به قصر باشکوه مالفویها انداخت.
-امیدوارم وسایل پذیرایی من و یارانم آماده باشه.نمیخوام تو این سه روز بهشون بد بگذره.مخصوصا بارتی.میدونین که.کمی شیطنت میکنه.ولی تحمل کنین.سه روز مدت زیادی نیست.

نارسیسابا دیدن بارتی که بطرف بوته های باارزش رز سیاه میدوید لبهایش را به هم فشرد و به همسرش تکیه کرد.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۵:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
#67

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
نارسیسا که مواظب بود دامن خود را حتی الامکان دور از بینی رس بارتی نگه دارد، با ملایمت دست خود را به پشت بارتی فشار داد و او را به سمت بلاتریکس راند. بارتی با چشمانی وحشت زده به نارسیسا نگاه کرد، طوری که قلب نارسیس از ناراحتی فشرده شد.

بلاتریکس کاملا جدی به هردو نگاه کرد:
- همچین به هم زل زدن انگار می خوام این پسرۀ لوسو بکشم بارتی، برای این که یه لرد بزرگ بشی، باید انواع طلسم های ممنوعه و معجون های سیاه رو بلد باشی. اونطوری به سیسی نگاه نکن! سیسی حق نداره بهت تقلب برسونه.

- چشم خاله بده

- خوب، تنبیه اینکه بهم گفتی خاله بده اینه که یه کروش... (با دیدن چهرۀ حق به جانب نارسیسا) اممم... چیزه، خوب تنبیهت اینه که امشب شام نداری! حالا زود بگو طلسم شکنجه چیه؟

- کروشیو

- خوب این که ساده بود. طلسم مرگ چیه؟

- آوداکد... کد... رمز... پسورد!

- کروش... ام ... نه چیزه! وای به حالت پسرۀ خنگ اون...

نارسیسا پرید وسط حرف:
- تو خونۀ من اجازه نداری کسی رو بکشی بلا! نه جلوی چشم یه بچه!

- واقعا که از دستت دیوونه شدم سیسی! خیلی خوب! از طلسما بگذریم. میریم سراغ معجون های سیاه. یه معجون داریم که می تونه آدما رو به شکل های مختلف دربیاره. اسمش چیه؟

- معجون مرکب؟

- اوهوم درسته. می دونی چیکار می کنه؟

- خوب، آدمو به شکل کسی در میاره که یه قسمت از مو، یا ناخنش توی معجون ریخته شده باشه.

- بله و تو اگه این معجون رو بخوری، به شکل کسی درمیای که یه ذره از موش توش ریخته شده! یالا بخور!

بارتی با وحشت به بلاتریکس خیره شد. باورش نمی شد که چنین دستوری دریافت کرده باشد:
- ولی خاله ئی! میگن خیلی درد داره. حال آدمم به هم می زنه!

- همین که گفتم بارتی! زود باش بخورش!

بارتی به نارسیسا نگاهی انداخت تا از او کمک بگیرد. نارسیسا با چهره ای دلسوزانه، ناامیدش کرد:
- من قول دادم توی تربیتت دخالتی نکنم بارتی!

بارتی کوچک به ناچار، لیوان را لاجرعه سرکشید. کمی بعد، دستهایش ظریف و صدایش دخترانه شد:
- راجـــــــــــــــــــــــر! چرا یه کاری می کنی که بعدش مجبور بشی بگی غلط کردم؟

نارسیسا با وحشت به بلاتریکس خیره شد:
- تو موی کی رو ریختی توی این معجون بلا؟

بلاتریکس به فکر فرو رفت:
- هممم... راستشو بخوای، آخرین بار که رفتم هاگوارتز، به عنوان نمونه یه چن تا تار مو برداشتم. سر راه از یه دختر ماگلم خوشم اومد یه دونه از موهای اونم برداشتم. دوستاش بهش می گفتن نگین

کمی بعد بارتی دوباره تغییر شکل داد. در این زمان تبدیل به پسری عینکی با موهای آشفته و زخمی صاعقه مانند بر روی پیشانی شد:
- راجر، شرم آوره! تو از منوی مدیریت سواستفاده کردی و به یکی بدون شناسۀ هری پاتری دسترسی دادی! تو نه تنها باید از مدیریت برکنار بشی، بلکه باید بلاک آی پی بشی!!!

کمی بعد، دو باره تغییر کرد و تبدیل به مردی با دستار بزرگ، و پر از بوی سیر شد:
- راجر تو اینجا رو به بوق کشیدی! بی ناموسی رو توی سایت رواج دادی! تو باید برکنار بشی!

کمی بعد، شخص دیگری ظاهر شد:
- هزار بار گفتم بی اجازه من نرو تو گالری! نه تنها رفتی که سرخود نظرات رو هم تایید کردی

یک لحظه بعد، دختر جوانی با موهای وزوزی:
- همشم تو کار من دخالت می کنی. دیگه غیر قابل تحمل شدی. ایششش!

و کمی بعد:
- تو حتی باعث شدی من از تابلوم پرت بشم بیرون!!!

بلاتریکس در جواب به نگاه پرسشگر نارسیسا، شانه ای بالا انداخت:
- یه تابلو بود تو موزۀ لوور! ازش خوشم اومد یه مو هم از اون کندم. می خواستم ببینم توی یه معجون چن جور مو ریخته شده باشه چه اتفاقی میفته!

در این زمان، بارتی دوباره به شکل خود درآمد ولی ازپا افتاده و به شدت خسته بود. نارسیسا زیر بغل پسر کوچک را گرفت تا او را به سوی مبلی راهنمایی کند ولی ناگهان، بارتی دست او را پس زد. کم کم حجیم شد و برای آخرین بار تغییر شکل داد. بزرگ و بزرگ تر شد تا اندازه ای که سرش به سقف نزدیک شد. با قدم هایی محکم و درحالی که زمین زیر پایش می لرزید، از زیرزمین و کمی بعد از قصر خارج شد.

بلاتریکس از نارسیسا پرسید:
- حالا به لرد چی بگیم؟

نارسیسا پاسخی آماده داشت:
- مگه قرار نبود بارتی رو بزرگش کنیم؟ خوب اونم بزرگ شده. فقط... یه خورده زیادی گنده شده، همین!

پایان سوژه


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۱۰:۴۱:۱۸


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۷
#66

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
نارسیسا در حالیکه سعی میکرد خود را آسوده خاطر جلوه دهد به سمت بارتی رفت که در حال جنگ و نزاع با دراکو بود.
_ بارتی ، عزیزم ، خاله بلاتریکس پایین کارِت داره...

بارتی که تا این لحظه شاد و بشاش در حال کلکل با دراکو بود و تا اینجای کار پیروز میدان بود ، ناگهان حالت چهره اش در هم رفت و مظلومانه به نارسیسا خیره شد.
_ خاله یی کمکم کن! نزار اذیتم کنه...من هنوز جوونم ، کوچولوام ، تازه قراره لرد بشم ، کلی آرزو دارم ... خالـــــــــــــه

دراکو با بی تفاوتی به بارتی و سپس به مادرش نگاه کرد.
_ مامان ، این پسره ی لوس قراره لرد بشه!؟

نارسیسا در حالیکه لب هایش را میگزید و با چشم هایش به دراکو اشاره میکرد تا از حرفش صرف نظر کند ، با لبخندی تصنعی گفت : خب ارباب هم برای همین وظیفه تربیتش رو به عهده خاله بلا گذاشته که درست بشه دیگه!

دراکو بی توجه به عشوه های مادرش که میخواست به او بفهماند دیگر صحبت نکند ،به تندی گفت : من اگه جای خاله بلا بودم این رو میکشتم تا همه از شرش راحت شن

بارتی که تا این لحظه سعی کرده بود حالت مظلومانه خود را حفظ کند ، ناگهان کنترل خود را از دست داد.
_ درست صحبت کن بچه مایه دار بی درد! تو میدونی من با چه سختی ای بزرگ شدم؟ من چقدر عقده ای شدم!؟ تو میدونی من چندین سالِ عقده یه یویو که جیمز داره من ندارم به دلم مونده؟ تو چی؟ تو که هرچی میخواستی داشتی؟ تو که یه قصر محقر داری و مامانت اینقدر دوست داره؟ حالا زورت میاد یه بارم دنیا وفق مراد من باشه؟!...

اشکهای بارتی آرام آرام بر گونه اش جاری میشد و نارسیسا نیز پا به پای او اشک میریخت.
_ wow! پناه بر مرلین ، عزیزم تو چقدر سختی کشیدی، چقدر تو گوگوری مگوری و نازی!
_آره خاله ای من خیلی نازم.
و مانند دفعات قبل برای خالی کردن بینی اش به دامن نارسیسا چنگ زد!

احساسی عجیب در دل دراکو افتاده بود ، احساسی که تا پیش از این آنرا هرگز تجربه نکرده بود.
_آخ مامانی یه جوری ام! نمیدونم چشمه یه احساس عجیبی دارم...مامانی نمیرم یکدفعه...وای من مریضم! منو ببرین سنت مانگو ، من حالم بده...

نارسیسا که با انزجار دامن خود را از دست بارتی بیرون میکشید ، بدون نگاه به دراکو گفت : نه..تو هیچیت نیست ، فقط داری احساس عذاب وجدان میکنی و باید برای برطرف شدنش از بارتی معذرت خواهی کنی!

دراکو نا امیدانه به مادرش نگاه کرد و برای رهایی از آن احساس عذاب آور رو به بارتی کرد و به آرامی زیر لب زمزمه کرد : معذرت میخوام بارتی!!!!

بارتی موذیانه به دور از چشمان نارسیسا به دراکو نگاه کرد و چشمک کوچکی زد و به دراکو فهماند که او و مادرش را فریب داده است. دراکو با عصبانیت دندان هایش را بر روی هم می فشرد اما قبل از آنکه بتواند جوابی به بارتی بدهد ، نارسیسا دست بارتی را گرفت و او را به سمت انباری ، جاییکه بلاتریکس انتظارش را میکشید ، برد...

دراکو در حالیکه با پایش ضربه محکمی به کمر نزدیک ترین جن خانگی میزد ، زیر لب غرید : به مرلین قسم تو هم بچه خونده ی همون بابای نامردتی!

در زیر زمین :

بلاتریکس در حالیکه چوب جادویش را در بین انگشتانش میرخاند ، رو به نارسیسا کرد و گفت : پس چرا اینقدر طولش دادی؟

نارسیسا اندکی خود را جمع و جور کرد.
_ خب راستش... یه مشکلی پیش اومده بود.

بلاتریکس با نگاهی آکنده از خشم و نفرت به بارتی نگاه کرد.
_ نکنه تو وروجک شیطون نمیخواستی بیای؟ زود تند سریع بگو چه قلطی کردی باز؟

بارتی در حالیکه سعی میکرد ، مانند پدرش شجاع باشد، نگاهی قاطع به بلاتریکس انداخت.
_ نمیگم!

بلاتریکس که از شجاعت بارتی معجب شده بود ، گفت : داری نافرمانی میکنی؟ بزنم کروش کنم؟

در همان هین نارسیسا مداخله کرد و گفت : بهت گفته بودم بلا ، کروش تو خونه ی من ممنوعه!

بلاتریکس آه عمیقی کشید و به بارتی نگاه کرد.
_ نمیگی؟
_ نه!
_ مطمئنی نمیخوای بگی؟
_ آره!
_ بچه پر رو...کروشی....
_ هی هی ... بلا ! یادت که نرفته قانون خونه مارو ؟ همین الان بهت متذکر شدم که...
بلاتریکس نگاهی خشمگین به بارتی و سپس به نارسیسا انداخت.
_ اجازه هست بزنم خودم و کروشیو کنم از دست شما دو تا؟ خب بریم سر اصل مطلب ، تربیت این پسر لوس! که البته فکر کنم غیر ممکنِ... نارسیسا بیارش!!!!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۶ ۱۷:۱۵:۱۶
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۶ ۱۷:۲۳:۱۸

im back... again!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷
#65

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بلاتریکس با عصبانیت از میان شومینه ی قصر مالفوی بیرون امد و در حالی که خود را می تکاند چشم غره ای به بارتی زد که با حالتی مسخره به او می خندید :
_چیه بچه؟ این نشد ها! سیسی بیا همین الان این بچه رو ببر تو زیرزمین تا بیام کروشیویش کنم.فهمیدی؟

نارسیسا لبخندی زد و ردای گرد گرفته اش را تکاند.سپس بارتی را نوازش کرد و گفت :
_بلا، مگه قرار نبود توی قصر من از کروشیو استفاده نکنی عزیزم؟

بلاتریکس با عصبانیت به بارتی نگاه کرد که نیشش را باز کرده بود و خود را لوس می کرد.سپس به نارسیسا که سعی می کرد صورتش را تمیز کند.در همین لحظه لوسیوس که دقایقی پیش اپارات کرده بود از درون اشپزخانه سر بیرون اورد و گفت:
_دراکو،بیا حساب این جن احمق رو برس تا من به مهمونامون برسم.

بلاتریکس با خونسردی به چهره ی درهمریخته ی لوسیوس نگاه کرد.لوسیوس پوزخندی زد و گفت :به به ،بلاتریکس عزیز! به قصر محقر ما خوش امدید.
بلاتریکس پوزخندی زد و با خونسردی پاسخ داد : مممنون مالفوی،ولی بهتره شومینه ی قصر محقرتون رو درست کنین.

سپس پوزخندی زد و به طرف اتاقش رفت.نارسیسا با دلسوزی به لوسیوس نگاه کرد که سرخ شده بود و بارتی که نگران می نمود.سپس در حالی که سعی می کرد بی تفاوت نشان دهد به طرف اتاق بیست سوم در امتداد راهروی پنجم حرکت کرد.

بارتی با ناراحتی به طرف اشپزخانه رفت .دراکو پوزخند زنان جن خانگی را به تمسخر گرفته بود و اورا گیج می کرد :
_همین الان زمین رو طی می کشی.
_بله ارباب جوان.
_کی به تو گفت زمین رو طی بکشی؟ من بهت گفتم پنجره هارو تمیز کن.
_بله ارباب.
_نگاش کن احمقو! ببینم تو فقط بلدی دماغتو بالا بکشی پیری؟ مگه من بهت نگفتم پرده هارو بشور؟ می خوای یک جوراب بهت بدمو..
_نه نه ارباب جوان.من خود را کشت .من خود را کشت.من نخواست اازاد شد ارباب جوان.من رو ببخشید.

بارتی لبخندی زد و جن را نوازش کرد.سپس به دراکو نیشخندی زد و گفت:
_نگران نباش! ارباب جوان تورو می بخشن.
دراکو_کی گفته که من اونو..
_ لازم نیست تو ببخشیش دراکو.از این به بعد ارباب جوان تو این خونه منم.

کمی ان طرف تر نارسیسا در حالی که سعی می کرد توجه کسی را به خود جلب نکند پشت در اتاق بلاتریکس پنهان شد.
_کروش..اه! این گلدونه با کروش کروش نمی شکنه.باید ..کنم! احمقا.نگاه کن منو به چه روزی انداختن، عجب اشتباهی کردم این مسئولیت رو قبول کردم.بذار ببینم چطوری میشه این ایینه رو شیکست؟ لوموس ایینه..نمیشکنه..اوادا...نمیشکنه! بذار اسم اربابو بیارم شاید بترسه بشکنه.لرد..اه نگاه کن این گار مجکم تر هم شد.چه جسارتا!! کروش

نارسیسا با ناراحتی فکری کرد و وارد اتاق شد.بلاتریکس با اشفتگی از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت
_از کی می خوای کارتو شروع کنی بلا؟
بلا_از همین الان.به اندازه کافی استراحت کرده.بگو بیاد زیرزمین.

سپس با عصبانیت اتاق را ترک کرد.نارسیسا با ناراحتی به دنبال بارتی رفت تا اورا برای این خبر تاسف برانگیر اماده کند!!!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۲۰:۴۵:۱۸

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷
#64

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
بلاتریکس از پشت به شانۀ بارتی فشار آورد :
- را بیفت . تا آخر عمرمون که فرصت نداریم .

نارسیسا لازم دید تذکری بدهد :
- با یه مشنگ زاده که حرف نمی زنی بلا ! این یه جادوگربچۀ اصیله که مای لرد به فرزندی پذیرفته ! باید یه دورۀ تربیت بچه برات بذارم ! اگه دراکوی منم اینجوری خشونت دیده بود ، عقده ای میشد و استعداداش سرکوب میشد و عمرا نمی تونس یه وزیر مردمی خوب بشه

- دراکوی تو یه رگۀ بلک تو وجودش بود نارسیسا ! لطفا اون روی منو بالا نیار ! تربیت دراکو تو همون یه کریسمسی که مهمون من بود شکل گرفت وگرنه اگه دست تو بود یه بچه سوسول نازنازی بارش میاوردی که یه نونوا هم نمیشد چه برسه به وزیر مردمی !

نارسیسا خواست جواب بدهد که بارتی پیش دستی کرد :
- خاله بلاتریکس اگه خیلی بلد بودی بچه بزرگ کنی پس چرا خودت نی نی نخریدی ؟

بلاتریکس نیشخند موذیانۀ نارسیسا را نادیده گرفت :
- مرلین نخواست که من بچه داشته باشم ! دیگه هم بحث نباشه !

بارتی گیج به نظر می رسید :
- مرلین این وسط چیکاره س ؟ گمونم رودولف بود که هی به بابایی من می گفت بلاتریکس اونقده سرگرم کروشیو کردن جن خونگیشون و عمو رودولفه که عمو رودولف ترجیح میده نی نی نخرن . چون می ترسه نی نیه سر سه سوت کروشیو بشه بره پی کارش انگاری می گفت یکی دو تا نی نی خریده بودین با همین کروشیوها نی نیا رفته بودن به رحمت مرلین

- کروشیو بارتی ! درس اول : تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نمی کنی

بارتی با چشمانی پر از اشک به طرف نارسیسا دوید و صورتش را در دامن او فرو کرد :
- خاله نارسی دیدی کروشیوم کرد ؟ فیسسسست ( خالی کردن آب بینی مبارک ، در جهت پاگیزه نگهداری محیط بینی بارتی !)

نارسیسا درحالیکه سعی می کرد انزجار خود را پنهان کند ، بارتی را از خود دور کرد :
- اوه بلا ! هنو هیچی نشده کروشیو رو شروع کردی ؟ یادت باشه تو خونۀ من حق نداری از این ورد استفاده کنی ! جن خونگی اضافی ندارم که مرتب پرده های خونه رو بدم از آب بینی بارتی تمیزشون کنن !

لوسیوس سعی کرد همسرش را تسلی دهد :
- نگران نباش نارسیسا ! هوکی قول داده که وقتی وزیر شد ، ده تا جن خونگی رو به قصر مالفوی اختصاص بده . از همین حالا یه نفرو تو وزارتخونه استخدام کردم تا کاری ترین جنای خونگی رو شناسایی کنه و لیست اسماشونو برام بیاره .

بارتی همچنان که گوشه ای از دامن نارسیسا را در دست گرفته بود و با پشتکار تمام بینی خود را در آن تخلیه می کرد ، فن فن کنان گفت :
- پس کی را میفتیم ؟

بلاتریکس ، دستش را کشید :
- همین الان . و آپارات هم می کنیم . چون تو به سن قانونی نرسیدی باید همراه من آپارات کنی . خودم هواتو دارم

لحظه ای بعد ، کسی در اتاق بارتی دیده نمی شد .

---------------

صرفا یه پیشنهاد : بنا بر حرف نارسیسا ، بلاتریکس حق نداشته باشه تو قصر مالفوی ها از « کروشیو » استفاده کنه . همین ممنوعیت کروشیو برای بلاتریکس می تونه یه سوژه طنز باشه .

البته صرفا یه پیشنهاده


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۹:۲۸:۴۷


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۳:۲۳ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
نارسیسا بالای سر بارتی ایستاده بود و با بی صبری به حرکات آرام بارتی خیره شده بود.
-اونو برای چی میذاری؟مگه ما تو قصرمون قوری نداریم؟

بارتی قوری شکسته و قدیمی را با دقت لای روزنامه ای پیچید و در چمدانش گذاشت.
-من وسواس دارم خب.نمیتونم تو قوری شما چایی بخورم.ببینم مسواک مهمون که ندارین؟

لوسیوس روی صندلی نشسته بود و لیست بلند بالایی را در دست گرفته بود.
-خب...بارتی میتونه تو یکی از اتاقهای طبقه سوم بمونه.طبق برنامه ساعت 4:30 صبح بیدار باش داریم.ساعت 5 صبحانه-5:15 نرمش صبحگاهی-ساعت6 تمیز کردن دستشویی ها...

بلاتریکس لیست را از لوسیوس گرفت.
-کی به شما گفته برنامه ریزی کنین؟این وظیفه منه.

لوسیوس اخمهایش را در هم کشید.
-اونجا خونه منه و قوانینشو خودم تعیین میکنم. بارتی قبلا هم گفته بودم که اون کمدو نمیتونی با خودت بیاری.

بارتی لبخند معصومانه ای زد و به کاناپه قهوه ای رنگ و رو رفته گوشه اتاقش خیره شد.

فریاد نارسیسا در اتاق پیچید.
-حتی فکرشم نکن.

بلا لبخند تمسخر آمیزی زد.
-بارتی زود باش.دو ساعته داری وسایلتو جمع میکنی.باید بریم دیگه.

بارتی قاب عکس زنگ زده ای را از کنار تختش برداشت.
عکس دو نفره اش با لرد سیاه در قاب قدیمی خودنمایی میکرد.با کمی دقت میشد رویش نامحسوس سه تار مو را روی سر لرد مشاهده کرد که با وجود تلاشهای بی وقفه لرد این سه تار مو هم به سرنوشت تارهای قبلی دچار شده بودند.

بارتی در میان غرغر نارسیساو جرو بحث لوسیوس و بلاتریکس چمدانش را به سختی بست.
-من آماده رفتنم.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷
#62

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
سوژه ی جدید :

_من نمی فهمم شما ها چی می گین! یعنی چی ارباب گفته که همه جمع شن توی زیر زمین؟ من نمی ام.من می خوام به کارام برسم.من از همه تون بیشتر می فهمم.من از همتون متنفرم تصویر کوچک شده

مورفین فین فین کنان گفت :پشرم این که الان گفتی این یعنی شی؟ تامی گفت شدات کنم بیای اونجا جشنه.برات جشن گرفته بابات.بیا کارت داره پشرم.من اگه ژای تو بودم با شر می رفتم.

بارتی که با شنیدن کلمه ی جشن بار دیگر از خود بیخود شده بود به دنبال مورفین راه افتاد و به زیرزمین رفت.

در زیر زمین:

نارسیسا در حالی که ردای نویش را به رخ می کشید و لوسیوس نگاهی کرد و با لحن خونسرد و ارامانه ای پرسید :
_مای لرد ،ببخشید چی شده که در این شب زیبا مارا به این جا فراخواندید؟ احتمالا مسئله ی مهمی پیش اومده که ارباب وقت با ارزششون رو برای صحبت کردن با ما گذاشتن.

بلاتریکس چشم غره ای به نارسیسا رفت و با بی توجهی نسبت به بارتی که به دنبال مورفین وارد زیرزمین شده بود خطاب به لرد گفت:
_ارباب ، چه اتفاقی افتاده؟ چه لزومی داره بارتی با این سن و سالش توی جلسات فوق سری ما شرکت داشته باشه؟ می دونین که نمیشه اعتماد کرد..

لرد با خونسردی به بلا نگاهی کرد و گفت :کروشیو! حرف الکی نزن.بارتی کم کم باید بزرگ بشه .پسرخونده ی کوچولوی ما که به زور خودش رو وصله ی ارباب کرد دیگه داره بزرگ میشه و بعد ارباب باید حکمران مرگخواران باشه.
مورفین که با شنیدن کلمه ی حکمران مرگخواران چرتش پاره شده بود به بلاتریکس خیره ماند که سعی می کرد معنای حرف لرد را درک کند.
_اما ارباب ، بارتی نمی تونه حکمران مرگخواران باشه.هرچند پسرخونده ی ارباب باشه.نظرت چیه سیسی؟

نارسیسا لبخندی زد و دستی به موهایش کشید و گفت:
_بلا نظرت در مورد ردای جدیدم چیه؟ لوسیوس اونو خریده.تولد دراکو نزدیکه ولی من نتونستم طاقت بیارم و پوشیدمش .
_ تصویر کوچک شده

لرد با خونسردی به مرگخوارانش نگاه کرد و زهر خندی زد.سپس به انی مونی چشم غره ای رفت که با دقت به حرفایش گوش می داد و گفت :همین الان میری اشپزخونه و غذای اربابو می ذاری تو اتاقش.فهمیدی؟ اینطوری وای ناستا و مارا نگاه نکن وگرنه کروشیویت می کنیم.

انی مونی با عجله به طرف اشپزخانه رفت .بلیز که سعی می کرد توجه لرد را به خود جلب کند گفت :
_ارباب ، چه کسی می تونه این وظیفه رو تقبل کنه؟ چه کسی شایسته ی اموزش بارتیه؟کی می تونه اونو برای تسلط به دنیای تاریکی اماده کنه؟ چه کسی می تونه اهریمن بعدی رو اموزش بده؟

لرد بی توجه به بلیز دستانش را بهم مالید و گفت :بلیز اربابو با این جملات قلمبه گیج نکن.کروشیو، من می دونم کی می تونه این کارو بکنه ولی این جلسرو تشکیل دادم که شما هم حدس بزنین.ذهن مرگخوارای ارباب باید فعال بشه. تصویر کوچک شده

بلیز با لبخند دستی به موهایش کشید و گفت:ارباب حتما خودتون می دونین اونی که می تونه این کارو بکنه الان داره با شما حرف می زنه .درسته؟
در همین موقع مورفین دماغش را بالا کشید وگفت:تامی میژه این حرفاتو برای دایی هم معنا کنی پشرم؟دایی این حرفتو نمی فهمه.خیلی بده که خواهرژاده ی ادم اژ ادم بیژتر بفهمه.هاییی
لرد با عصبانیت به بلیز چشم غره ای رفت و گفت:مورفین رو انتخاب کنم؟چه قدر تو خنگی بلیز.ارباب بیشتر از اینا از تو انتظار داشت.

بلا که به شدت در فکر بود سری تکان داد و چوب دستی اش را بیرون کشید وبه بارتی که متعجب به لرد خیره شده بود نگاهی کرد.سپس با لحن سردی گفت:
_سرورم این وظیفه رو به من واگذار کنین.مطمئن باشید پشیمون نخواهید شد.

لبخند شومی لبان باریک و چهره ی سرد لرد را پوشاند.به ارامی به بلا نزدیک شد و زمزمه کرد:می دونم ناامیدم نمی کنی بلا.
بلا با تفخر به دیگر مرگخواران نگاهی کرد و نارسیسا ردایی را که دیگر دلش را زده بود به کناری انداخت و گفت :
_مای لرد، هرچی باشه باز باید بارتی دور از دیگران باشه.به نظر شما کجا می تونه بلا اونو اموزش بده؟

لرد فکری کرد و گفت:ارباب جواب این سوالو می دونه ولی نمی گه تا شماها مغزتون رو به کار بندازید.

لوسیوس که تا به ان لحظه ساکت بود با وحشت نگاهی به نارسیسا انداخت و به ارامی گفت :ارباب قصر محقر ما چطوره؟

نارسیسا که با شنیدن این حرف مانند برق گرفته ها شده بود به لوسیوس چشم غره ای رفت.لرد لبخندی زد و دستانش را بهم مالید و گفت:
_عالیه! درضمن نارسیسا می تونه به بلا کمک کنه.البته فقط کمک کنه، کروشیو بارتی اب دهنتو قورت نده بچه! چون ارباب که از همه چیز با خبره می دونه که نارسیسا نسبت به بارتی خیلی حساسه.

لوسیوس که متوجه شده بود دیگر کار از کار گذشته است صدایش را صاف کرد و گفت :
_ارباب کی حرکت کنیم؟ می دونین که از اینجا تا قصر محقرما راه زیادیه.

بلاتریکس پوزخندی زد و گفت:اپارات می کنیم لوسیوس.تو باید ایینو حد اقل به عنوان یک جادوگر بدونی.
لرد سری تکان داد و گفت:ارباب می دونه که چه وقتی مناسبه ولی می خواد شماها مغزتو نرو به کار بندازید.بارتی به نظرت چه وقتی خوبه؟تو خیلی وقته فکر نکردی.ارباب می خواد بهت اوانس بده. تصویر کوچک شده
بارتی اب دهانش را قورت داد و گفت:هرچی زودتر بهتر بابایی


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۲ ۲۲:۴۲:۱۶

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۸۷
#61

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
لوسیوس _چی شده؟چرا جیغ کشیدی ؟ترسیدم.لوموس

نور خفیفی در اتاق روشن شد .لوسیوس با تعجب به بارتی نگاه کرد که با لباس خواب سبز رنگش موهای نارسیسا را می کشید و با چیزی که به قیچی شبیه بود کوتاهشان می کرد .نارسیسا جیغ می کشید و بارتی با لبخند به کارش ادامه می داد
_عروسک خوشکلم خیلی خوبه که تو بلدی حرف بزنی من خیلی دوستت دارم. تصویر کوچک شده

لوسیوس با عصبانیت به بارتی نزدیک شد و گوشش را گرفت .بارتی جیغ کوتاهی کشید لوسیوس با عصبانیت گفت :اینجا چی کار می کردی بارتی ؟فکر می کردم خوابیدی
و بعد به موهای طلایی رنگ نارسیسا نگاه کرد که به طرز ناشیانه ای کوتاه شده بود .
بارتی بغض کرد و به طرف در رفت و گفت :چی کار داری عمو لوسیوس؟ عروسک باربی خودمه.اصلا من میرم . تصویر کوچک شده

لوسیوس گوش های بارتی را از دو طرف سرش گرفت و با عصبانیت اورا به طرف در کشید .بارتی جیغ بلندی کشید .

نارسیسا اشفته گفت :بارتی جیغ نکش .وگرنه خاله بلا بیدار میشه دعوات می کنه ها.
لوسیوس با عصبانیت در اتاق را باز کرد که بینی کشیده و زیبایی در مقابل چشمانش ظاهر گشت
_ لوسیوس این وقت شب ارباب باید بخوابه .کروشیو بر تو تصویر کوچک شدهاگر یک بار دیگه صدا کنین به مرگخوارا اجازه میدم که توی اتاق تو بخوابن متوجه ای؟

لوسیوس به نارسیسا نگاه کرد که سرخ شده بود و می لرزید .سپس با لکنت پاسخ داد :سرورم بارتی اومده بود تو اتاق

لرد با خونسردی اورا کنار زد و گفت :من که باورم نمی شه باید بیام تو اتاق خودم ببینم .

نارسیسا با چشم اشاره کرد که لرد نباید وارد اتاق شود که لرد گفت :نارسیسا ،تو هنوز نفهمیدی ارباب می تونه ذهنتو بخونه؟ برو کنار لوسیوس

ردای بلندی که روی لباس خوابش پوشیده بود به دستگیره در گیر کرد ولی بی توجه وارد اتاق شد.تخت طلایی رنگی که در گوشه اتاق به چشم می خورد کاملا با گل های عسلی که در گلدان سرخ روی میز بود هماهنگی داشت و جلوه ی زیبایی را به وجود اورده بود .برق در چشمان باریک لرد سیاه درخشید و با خونسردی گفت
_من که اینجا چیزی نمی بینم لوسیوس .تو می خواستی ارباب رو سر کار بذاری؟حتما تو بودی جیغ می زدی

لوسیوس با وحشت گفت :ارباب بارتی الان اینجا بود.توی خواب راه می رفت.ارباب اون اومده بود موهای نارسیسارو...

لرد لبخندی زد و گفت :کروشیو حرف نزن لوسیوس.به نارسیسا هم بگو اون قدر با چشم اشاره نکنه.تو بودی که جیغ زدی و خواب ارباب رو بهم ریختی .برای همین ارباب از همین الان تا روزی که توی خونه ی مالفوی هاست توی این اتاق می خوابه . تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۷ ۲۰:۴۵:۱۴
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۷ ۲۰:۴۷:۰۱

im back... again!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۹:۴۵ شنبه ۴ آبان ۱۳۸۷
#60

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
لوسیوس خمیازه ای کشید و به آرامی و در حالیکه تلو تلو می خورد به وسط سالن رفت تا با دیگر عجایب مرگخواران روبرو شود ... ناگهان متوجه لرد شد که با عشق و علاقه ی خاصی مشغول خواباندن بارتی بود و دائما لالایی های مدل جدید می خواند ؛ اما بارتی که به هیچ وجه چشمانش را روی هم نمی گذاشت ، مشغول گریه کردن می شد و ارباب را بیش از پیش خشانت بار تر (؟!) می کرد ...

- لا لا لا لا ... گل کروشیو ... بابا رفته ، به جنگ دامبی
- ونـــگ ... ونـــگ ... ونـــگ ... ونـــگ ...
- لا لا لا لا ... گل بوقی ... بابا رفته ، به مرلینگاه ()
- ونـــگ ... ونـــگ ... ونـــگ ... ونـــگ ...
- اِع ... بگیر بخواب بچه چقدر سر و صدا می کنی

...

لوسیوس نگاهش را به سمت دیگری از کاخ مالفوی ها معطوف ساخت که گیلدی و مونتی نشستن و دارن با همدیگه خاطراتشونو مرور می کنن و با بیشترین قدرتی که در خودشون می یابند می خندند و ...

- مونتی ، بابات بااون راکت نیل آرمسترانگ عجب کاری کردا ...
- آره بابا . پسر همسایه رو بابام بست بهش و باهاش رفت ...


لوسیوس با خود گفت : دیوونن اینا هم . به چه چیزایی می خندن

مونتی : لوسیوس جان ، چیزی گفتی ؟
لوسیوس : من ؟ نه ... چیزی نگفتم . شما راحت باش .


خستگی به سرعت تمام بدن لوسیوس را فرا می گرفت و تا مغز استخوان هایش نیز نفوذ می کرد . چشمانش دیگر نای باز ماندن نداشتند ... آخرین نفسهای خود را در بیداری می کشید و در حالیکه روی زمین می افتاد چشمانش را بست و به خواب رفت .
هیچ چیز نمی توانست او را بیدار کند ، حتی صدای جیغ های نارسیسا ... ناگهان از خواب پرید ، گویا صدای جیغی را شنیده بود () . پس از کمی تأمل متوجه شد که صدای جیغ نارسیسا را شنیده است .
به اطرافش نگریست و اثری از مرگخواران و لرد ندید . به سرعت به سمت اتاق خودش و نارسیسا حمله ور شد تا علت جیغ کشیدن نارسیسا را متوجه شود (برو تو کار فعل ) ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.