آسپ در حال خروج از كلاسش بود كه ناگهان با ايگور كه به صورت
مواجه شد.عقب عقب رفت و روي صندليش افتاد.
-تو از كجا ميدونستي من ميرم ناكترن؟تو حرفهاي من تو دفتر مديريت رو از كجا شنيدي؟حالا دم در مدير مدرسه گوش واميستي؟مثل اينكه تو حقوقت زياديت كرده..ميگن طرف خوشي زده زير دلش همينه ها!
ايگور دندون هاش رو روي هم فشار ميده و با عصبانيت بر ميگرده رو به دانش آموزان و با صداي نسبتن بلندي ميگه:
-و شما دانش آموزا..تكليف بعضي هاتون رو خوندم.انواع بلاهايي كه دوست داشتيد سر من آورديد تو ناكترن.حالا كه اينجوري شد همتون كل هاگوارتز رو جارو ميكنيد و فليچ و هاگريد هم مراقبتون هستن.
و تو پرسي..تو امشب به كلاس خصوصي من ميايي تا بهت نشون بدم كه كي كلاس هاي دامبلدور رو بدون غيبت حضور داشت.
ايگور بر ميگرده به طرف ميز معلمي كه ميبينه معلمي تو كلاس نيست و گويا آسپ فرار كرده.با خشنودي به طرف دانش آموزان بر ميگرده كه ميبينه فقط يه ورق كاغذ در هوا معلق مونده و حتي ريز ترين حشرات هم در كلاس حضور ندارن.