نوزده سال بعد _ هاگواتز _ جنگل ممنوعهتدی در حال که دست معشوق خود ویکتوریا گرفته بود در جنگل سیاه قدم می زدند .
باو تدی اخه اینجا هم جا تو قرار گذاشتی ؟
- باور کن جای دیگه پیدا نکردم هم ساکت باشه هم خلوت از همه مهم تر جیمز نتونه منو پیدا کنه
- خوب جیمز رو هم با خودت می آوردی .
- دیگه اون موقع قرار خصوصی نمی شد .
ویکتوریا در حالی که دست خود را در دست تدی سفت تر می کرد گفت : خوب حالا کارتو بگو
-
- خوب باوشوخی کردم
-
- تدی تو خودت می دونی من چقدر دوست دارم ولی از اینجا می ترسم .
- خوب الان می ریم یکم دیگه گشت بزنیم بعد بریم سراغ جیمز .
-
تدی در حالی که هم چنان دست ویکتری رو در دست خود می فشرد به حرکت خود ادامه دادن که ناگهان ویکتوریا دست خود رو از دست تدی جدا کرد وبه سرعت ب سوی وسط جنگل دوید
تدی در حال که داشت فریاد می زد : ویکتوریا وایتا من هم بیام ، مگه نمی گفتی از این جا می ترسی ؟
تدی به جلو تر دوید و دید ویکتوریا در حالی خم شده و سنگی در دستش می درخشد و علامتهای عجیبی هم روی سنگ تراشیده شده .
ویکتوریا در حالی که چشمانش برق می زد رو به تدی کرد و گفت : تدی قشنگ نیست ؟
- اره خیلی خوشگله ولی تو اونو از کجا پیدا کردی ؟
- وقتی داشتم با تو قدم می زدم در جنگی برقی دیدم و به سوی اینجا دویدم و این سنگو دیدم .
- ولی من نگرانت شدم .
- می بخشید ولی ترسیدم گمش کنم .
- مهم نیست
تدی در حالی که همچنان ناراحت بود رو به ویکتوریا کرد و گفت : بهتره برگردیم .
د حالی که داشتند جدا از هم به سوی مدرسه ب می گشتند ویکتوریا دستان تدی رو گرفت و گفت : منو ببخش من اشتباه کردم . این سنگو از من قبول کن .
تدی : من تورو بخشیدم ولی اون سنگ مال تو نه من .
- ولی من دارم به تو هدیه می دم .
- نه
- به احترام عشق پاکمون قبول کن .
و تدی به اجبار مجبور شد سنگ رو از ویکتوریا قبول کنه و لبخندی از سر عشق به ویکتوریا بزنه .
صورت ویکتوریا نزدیک تدی شد و .....
در سالن عمومی گریفیندور _ خواب گاه پسران جیمز در حالی که داشت جیغ می زد .
جیــــــــــــــــــــــــغ کجابودی ؟
- رفته بودم یکم بگردم .
- بدون من ؟
-اخ خ خ خ اخه نمی شد با تو برم .
- چرا ؟
- چ چوو چون با ویک ویکتوریا بودم .
-
خوب زود تر می گفتی .
- می خواستم بگم ولی نشد . اصلا ولش کن بیا به بین ویکتوریا چی به من هدیه داده .
تدی دست خود را به سوی جیمز دراز کرد و گفت : قشنگه
جیمز :
-چی شده ؟
-
- خوب یه حرفی به زن
جیمز که همچنان در بهت بود گفت : تو نمی دونی اون چیه ؟
- نه
- ولی من می دونم
- خوب چیه ؟
- نمی گم
- بگو دیگه لوس
- تو دفتر چه خاطرات بابا عله خوندم اون سنگ زندگی مجدد.
- چی ؟
- سنگی که می تونی باهاش مردها رو زنده کرد .
-
جیمز رو به تدی کرد و گفت : جـــــــیغ سه بار دور دست بچرخون و کسانی که دوست داری زنده کنی رو صدا کن . ولی به بابا عله نگی من به تو اینارو گفتم
- چرا ؟
- چون دفترچه اش رو قاچاقی خوندم . جــــــــــیغ
- قبوله
کریسمس _ خانه گریمولد _ اتاق تدی و جیمز زود باش دیگه تدی .
جیمز در حالی که این جمله رو بان می کرد دم در ایستاده بود و بیروندید می زد : کسی نیست زود باش .
تدی با دلهره سنگ را سه بار چرخاند و نام بهترین کسانی رو که از دست داده بود نام برد .
بابا ریموس مامان نیمفا
بعد از چند دقیقه ریموس و نیمفا تدی رو در آغوش گرفته بودند و از پلکان به سوی آشپز خانه می رفتند .
در آشپز خانه اعضای محفل :
اعضای خانواده لوپین :