هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۴۲ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۷
#78

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
با عرض معذرت، چون مگان جونز کاملا به سوژه بی توجهی کردن و کاملا سوژه رو پیچوندن، از پست اوری ادامه میدم.

***************

لرد بالا آورد و پلاستیکی از دهنش بیرون زد و مدتی به آن خیره شد و بعد نگاهش به لوسیوس افتاد. لوسیوس لبخند شیرینی به لرد زد:
-

لرد سیاه تکه پلاستیکی که بالا آورده بود، به سمت لوسیوس پرتاب کرد:
- این چیه؟ هان؟ این چیه که به خورد من دادی؟ یه مرگخوار با اربابش اینطوری رفتار می کنه؟

لوسیوس با ترس و لرز به لرد سیاه تعظیم کرد:
- منو ببخشین سرورم. زیادی به نمره هایی که نارسی توی درس تغییر شکل می گرفت اعتماد کردم. فک می کردم می تونه طوری اون عقاب اسباب بازی رو تغییر شکل بده که یه عقاب واقعی بشه.

- کروشیو لوسیوس! حیف که قوانین ارث اجازۀ ضبط خونۀ تو رو به من نمیده و اگه بمیری دراکو وارثت میشه که بی رودرواسی بیرونمون می کنه. وگرنه یه آوداکداورا حرومت می کردم و از دستت خلاص می شدم. این یه بار رو چون هنوز تو احساسات پروانه ای فیلم دیشبم می بخشمت. برو که دیگه جلو چشام پیدات نشه.

لوسیوس به سرعت ناپدید شد. کمی بعد یک جن خانگی در برابر لرد سیاه ظاهر شد:
- لیدی مالفوی اتاق اربابشون رو مشخص کرد. لیدی مالفوی از لرد سیاه خواست که تشریفشونو برد توی اتاق مهمون که طبقۀ پنجاهم قصر قرار داشت.

لرد سیاه با لبخندی مرموز به جن خانگی دستور داد:
- برو به لیدی مالفوی عزیزت بگو لرد سیاه نمی خواد پنجاه طبقه از پله ها بره بالا. لرد سیاه توی اتاق صابخونه می خوابه. خود صابخونه هرجا دلش می خواد، بره بخوابه ولی اتاق خوابش مال لرد سیاهه.

جن خانگی با تعصب و چهره ای جدی تاکید کرد:
- صمصام نذاشت کسی پاشو گذاشت توی اتاق لیدی مالفوی. مهمون هرکی بود، بود! باید رفت و توی اتاق مهمون طبقۀ پنجاهم خوابید. کسی نتونست روی حرف صمصام حرف زد حتی لیدی مالفوی. صمصام مادر لیدی مالفوی رو بزرگ کرد و اینجا حرف، حرف صمصام بود.

لرد سیاه با خشم فریاد کشید:
- حالا دیگه یه جن خونگی برای من تکلیف مشخص می کنه؟ من چطوری پنجاه طبقه رو برم بالا؟

از جدیت نگاه صمصام چیزی کم نشد:
- یه جادوی باستانی گفت که اگه یه جن خونگی سه نسل از اعضای یه خونواده رو بزرگ کرد، توی اون خونه کسی نتونست روی حرف اون حرف زد. صمصام مادر لیدی مالفوی، خود لیدی مالفوی و ارباب دراکو رو بزرگ کرد. حالا هم تا صمصام رفت و آب گرم برای شستن موهای لیدی مالفوی رو آماده کرد، لرد سیاه هم به اتاق خواب مهمون آپارات کرد. اوکی؟

لرد سیاه تکۀ پلاستیکی را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و آهی از سر ناامیدی کشید:
- اوکی!

چشمان صمصام از خشم درخشید:
- دیگه ندید کسی توی قصر لیدی مالفوی زباله اینور و اونور پرت کرد.

با یک حرکت دست صمصام، تکۀ پلاستیکی به دست لرد سیاه برگشت. صمصام ادامه داد:
- زود رفت و این زباله رو انداخت توی زباله دونی. وگرنه صمصام دونست و فرد خاطی!!!

لرد سیاه قطعۀ پلاستیکی را در دست بلاتریکس چپاند و او را راهی کرد و درحالیکه زیر لب می غرید و کلماتی مثل لوسیوس زباله ساز و جن های خونگی چموش و ساحره های اشرافی لوس از لابلای لبانش شنیده می شد، به اتاق خواب مهمان آپارات کرد.

*******************

سوژه می چرخه به سمت اینکه لرد سیاه و یارانش که توی قصر مالفوی ها تلپ شدن، به خاطر قلدری های جن خونگی ای به اسم صمصام که همه کارۀ قصر مالفوی هست، به ستوه میان و کلی بیچاره میشن.



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷
#77

مگان جونز old9


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۴۴ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
نیمه ی شب دوم اتاق دراکو :
دراکو بالای سر بارتی نشسته بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می شد برای اون لالایی می خوند :
لا لا لالا گل پونه .....بخواب بارتی دردونه ymad: (ذهن دراکو : الهی بتمرگی دیگه از جات بلند نشی الهی یه بشکه شربت مرگ زنده بخوری.الهی مرلین داشته باشی به مرلینگاه نرسی. الهی یه تن تخم داکسی بخوری. )در همین حین صدای خرو پف بارتی اتاق رو به لرزه دراورد . :آخیش از شرش راحت شدیم .
دراکو هنوز درست پایین تخت دراز نکشیده بود که یهو بارتی جفت پا روی شکمش فرود اومد .
_آآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخ
_ا...دراکو تو هم خوابت نمی بره ؟ من که خواب به چشمم نمیاد. اخه می دونی من یه عادتای کوچیکی دارم. قبل از خواب باید..... ::eyebrow
نیم ساعت بعد :
بارتی دو تا از شمعدون های نفیس سالن رو دستش گرفته بود و ازشون به عنوان میل استفاده می کرد . دراکو روی یه گلدون ضرب گرفته بود و می خوند : یکی و ....دوتا و ...آوا داکد ....آورا
_تو خونه ی بابام اینا که بودیم ما با دو تا ترول میل می گرفتیم چقدر خونه ی محقری دارین چقدر امکانات ورزشیش کمه .
(دراکوزیر لب غرغر کرد ):آره جون عمه ات ....
***
توی حیاط:
نارسیسا صدای شلپ شلوپی از پشت سرش شنید آروم از لای درختها نگاه کرد و لرد را دید که روبدوشامبر آبی و طلایی ابریشمی نارسیسا را پوشیده بود و پاهاشو که توی حوض آب گذاشته بود شلپ شلپ تکون می داد هر از چندی هم آوادایی نثار ماهی های هفت رنگ حوض می کرد و جلوی ناجینی می انداخت تا بخوره . نارسیسا لبشو گاز گرفت تا اشکش سرازیر نشه . آروم لبه ی باغچه رفت و همین طور که مرتب پشت سرشو می پایید رو به یک بوته زمزمه کرد: لوسیوس ....بیایه خرده برات غذا اوردم .
لوسیوس که تماما بهش برگ چسبیده بود با ترس گفت : لرد هنوز عصبانیه ؟
_نه بابا . داره ماهیای هفت رنگ منو که خودت از رودخونه ی چینگ چونگ شهر مینگ مونگ چین برام آوردی به اون کرم کثیفش می ده. الهی داغ ناجینی رو جیگرش بمونه. :ymad
لوسیوس ساندویچ را از دست او بیرون کشید و دوباره پشت بوته قایم شد .
دراکوکنار بوته به پدر و مادرش ملحق شد و گفت: بابا تو رو خدا منو از دست این بارتی دیوونه نجات بدین. یه ترول بی شاخ و دم از این خیلی بهتره. یهو با یه صدای ترق یه جن خونگی ظاهر شد .نارسیسا گفت: حیف نون تو اینجا چیکار می کنی؟
جن در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود گفت:حیف نون ندونست چیکار کرد.اینا اون قدر سر تلویزیون دعوا کرد تا منفجرش کرد. یکی خواست جام کوییدیچ ببینه. یکی خواست آشپزی جادویی ببینه. یکی خواست آتش اهریمنی جمعه تعطیله ببینه. حیف نون ندونست چیکار کرد.
لوسیوس باخشم گفت: ولی من دونست.
همه: جدی؟



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۷
#76

اوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 161
آفلاین
در عرض سه دقیقه مرلینگاه خالی شد و لرد به آنجا رفت.
بلا نشسته بود و گریه می کرد و بعد به لرد گفت:
ارباب ارباب بگذارید من با جادو جوجه عقاب را در بیاورم تا حالتان خوب شود.
لرد اول به بلا اعتماد نکرد بعد با آه و ناله گفت باشه ولی بگذار یک ذره فکر کنم بعد به تو اجازه میدهم این کار را بکنی.
شام:
همه داشتند کباب بره می خوردند که ییهو گلگومات اومد و گفت:برای ارباب جوجه عقاب گرفتم.بعد لرد گفت:
من دیگه جوجه عقاب نمی خورم.یعنی اصلا دیگه نمی تونم غذا بخورم.
فردا:
بلا بالا سر لرد ایستاده بود.
بعد از چند لحظه روی لرد جادویی زیر لب گفت.
لرد بالا آورد و پلاستیکی از دهنش بیرون زد و مدتی به آن خیره شد و بعد نگاهش به لوسیوس افتاد


شناسه ی قبلیم که بعد از این ساختمش ولی دوباره برگشتم به این

اینه

عمرا اگه فهمیده باشی چی گفتم

چاکر همه بچه های قدیمی (کینگزلی شکلبوت ، پیوز ، رفوس ، زاخاریاس ، دادالوس دیگل و خیلی های دیگه که حال ندارم بنویسم اسمشون رو )



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۲ اسفند ۱۳۸۷
#75

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
لرد بعد رو به گلگومات کرد و گفت:
گلگومات!اگر هنوز گشنته میتونی گوشت لوسیوس رو بخوری!تا متوجه بشه که مجازات بره دادن به لرد چیه!

گلگو چینی به دماغ خود داد و گفت:
یا لرد گلگو لوسی نخورد!لوسی خیلی تلخ بود و روغن بسیار زیادی به موهای خود داشت.گلگو شکمش حساس بود وقتی لوسی خود زخم شکم گرفت.

لرد که دیگر کلافه شده بود فریاد کشان گفت:
برید برای من عقاب بیارید!لوسیوس زود باش برو وگرنه جات توی گورستونِ!قبرتم خودم با دستای خودم میکنم برات!زود باشید.

لوسیوس منتظر کروشیو لرد نشد و با سرعت به داخل آشپزخانه رفت.چندی بعد،نارسیسا با نگرانی وارد آشپز خانه شد و با تعجب گفت:
کلتو از پنجره چرا کردی بیرون!نکنه میخوای مریض بشی کار منو دوبرابر کنی؟

لوسیوس همان طور که سرش را از پنجره بیرون کرده بود جواب داد:
نه بابا!دارم میگردم برای لرد عقاب پیدا کنم.آخه من این وقت شب عقاب از کجا گیر بیارم

نارسیسا آهی کشید و به عقاب پلاستیکی دراکو،که بر روی کابینت آشپزخونه بود نگاه کرد.
- ای کاش میتونستیم این عقاب دراکو رو گوشت کنیم بدیم به لرد.

لوسیوس با شنیدن این حرف دست از پیدا کردن عقاب کشید و به اسباب بازی خیره شد.نارسیسا برق شومی را در چشمان لوسیسو دید.


میز غذاخوری

لرد ران عقابی را که لوسیس برایش آورده بود را کند و در دهان گذاشت.مرگخواران با حسرت به لرد که با ولع ران را میجوید خیره شدند.صورت لرد بعد از خوردن ران تغییر کرد.لرد همان طور که شکم خود را گرفته بود گفت:
آه...این چه عقابی بود؟مث پلاستیک بود!آی شکمم...آی شکمم.لوسیوس فکر کنم مریض شدم!برین مرلینگاه رو خالی کنین من برم.مرلین مرلین کن که بعد از مرلینگاه حالم خوب بشه!اگر نشد میفتم اینجا روی دستت وباید ازم پرستاری کنی...آخخ..زود باشید مرلینگاه رو خالی کنین!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲ ۲۰:۱۱:۲۳

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ جمعه ۲ اسفند ۱۳۸۷
#74

اوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 161
آفلاین
لوسیوس وارد آشپز خانه شد و گوشت بره رو آماده کرد و کمی فکر کرد.

بعد نگاهش به جای دیگه ای افتاد که دیروز ناهار جوجه عقاب خوردند. بعد

با یه افسون کله ی جوجه عقاب را به گوشت بره چسباند و برای لرد سیاه

برد و لرد سیاه رو به لوسیوس کرد و گفت:چه قدر این گوشت جوجه عقاب

مزه ی گوشت بره می ده.بعد یه نگاه عمیق به لوسیوس انداخت و

ذهن لوسیوسو خوند و فهمید این گوشت بره است و بعد رو به

لوسیوس کرد و گفت: مگه بهت نگفتم گوشت جوجه عقاب بیار پس

چرا گوشت بره رو به جای گوشت جوجه عقاب آوردی.بعد رو به

گلگومات کرد و گفت:


شناسه ی قبلیم که بعد از این ساختمش ولی دوباره برگشتم به این

اینه

عمرا اگه فهمیده باشی چی گفتم

چاکر همه بچه های قدیمی (کینگزلی شکلبوت ، پیوز ، رفوس ، زاخاریاس ، دادالوس دیگل و خیلی های دیگه که حال ندارم بنویسم اسمشون رو )



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۷
#73

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:
خانه ریدل برای رنگ آمیزی به نقاشهای ماگل سپرده شده و لرد سیاه به همراه مرگخوارانش به مدت سه روز مهمان قصر مالفویها هستند.نارسیسا و لوسیوس از ورود مهمانان ناخوانده چندان راضی نیستند.بهانه گیری مرگخواران و لرد سیاه و شیطنت بارتی کار را برای مالفویها سختتر کرده.مورگان و ایوان قبل از ناهار به مرلینگاه میروند.ولی مورگان که محو زیبایی مرلینگاه شده قصد خارج شدن از آنجا را ندارد.
----------------------------
ایوان که کم کم داشت صبر و تحملش تمام میشد چند ضربه به در زد.
-خب پس بیا بیرون که من ببینم و بفهمم که چی میگی...وگرنه اتفاقای بدی اینجا رخ میده.

صدای بی خیال مورگان به گوش رسید.
-وااای...مایع دستشویی با همه طعم..یعنی میشه خوردشون؟نمیدونی چه رنگایی دارن.ایشالله کارم که تموم شد اومدم بیرون می ای تو و بعد می بینی و می فهمی که من چی می گم.

سر میز شام:

مرگخواران با اشتها بره ششم را خوردند و چشم به دستان جنی که دست به سینه کنار میز ایستاده بود دوختند.جن نگاهی به نارسیسا انداخت.
-ارباب،انبار کاملا خالی شد ولی اینا سیر نشد.من ندونست که دیگه چی کرد تو حلق اینا!

نارسیسا با سرفه ای حرف جن را قطع کرد.
-اهم..ارباب شما چرا چیزی نمیخورین؟اشتها ندارین؟

لرد سیاه با اخمهای در هم رفته سرش را تکان داد.
-من همیشه اشتها دارم نارسیسا.ولی تو نمیدونی که من بره نمیخورم؟

گلگومات که به تنهایی جای شش نفر را اشغال کرده بود با دهان پر طرف لرد برگشت.
-هه...از کی تا حالا ارباب؟

لرد سیاه نگاه خشمگینی به غول انداخت.
-از دیشب.ای موجودات بی احساس.دیشب تو وسیله ماگلی که مونتگومری برام فرستاده بود دیدم یه شیر یه بره رو به فرزندی قبول کرده و داره بهش شیر میده.منم منقلب شدم و تصمیم گرفتم دیگه بره نخورم.

لوسیوس لبخند متملقانه ای زد.
-ارباب،احتمالا اون شیره خواسته بره رو بزرگ کنه بعد بخورتش.حالا شما بفرمایین.اینا رو از دیشب تو شیر خفاش خوابوندیم.

لرد سیاه ظرف غذا را پس زد.
-هرگز...من بره نمیخورم.برای من یه پرس جوجه عقاب بیارین.دقت کنین که سرش کنده نشده باشه و خوب برشته شده باشه.

گلگومات آخرین برگ کاهوی روی میز را بلعید.
-ارباب شما که منقلب شده بودین.

نارسیسا لوسیوس را کشان کشان بطرف آشپزخانه برد.
-جوجه عقاب؟ما حتی جوجه مرغم نداریم.حالا چیکار باید بکنیم؟

لوسیوس با نگرانی به لرد سیاه که از گرسنگی شکمش را میمالید نگاه کرد.
-چاره ای نداریم.مجبوریم همون گوشت بره رو یه جوری به عنوان گوشت جوجه عقاب بهش قالب کنیم.تازه گفت سرشم باید روش باشه.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#72

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
نارسیسا با ناراحتی به ظرف های طلایی رنگش خیره شده بود که با صدای بلندی می شکست.سپس درحالی که سعی می کرد آرام باشد زیر گوش لوسیوس زمزمه کرد:
-اخرش که چی؟نگاه کن چطوری ظرفای قشنگمو می شکنه.

لوسیوس که کفرش در آمده بود به نارسیسا نگاهی کرد و بعد گفت :
-می خوای به خاطر ظرفای طلایی ،موقعیت آیندمون رو خراب کنی؟اون بچه رو ول کن.بذار بشکنه .به فکر اینده باش عزیزم.به فکر آینده.

-یعنی می خوای بگی اصلا این موضوع مهم نیست؟نمی ری هیچی بهش بگی عزیزم؟

-نه عزیزم.بذار هرکاری می خواد بکنه.ما باید گوش به فرمان ارباب باشیم.

-خب اگه درستم بگی بازم فکر نمی کنی بهتره که الان بری و یک چیزی به بارتی بگی؟داره میره سراغ نمکدون ها عزیزم!

-خب بذار بره.اشکالی نداره که.من تحمل کروشیو های اربابو ندارم.می خوای برم بهش بگم که بره با دراکو بازی کنه عزیزم؟

-نخیر،لازم نکرده.همین کم بود دراکو هم مث این بشه؟این حرف اخرته؟

-

-زهر مار! خودم می دونم چی کار کنم.

نارسیسا با عصبانیت به طرف اشپزخانه رفت و بعد در حالی که از شدت خشم سرخ شده بود دستان بارتی را گرفت و فریاد کشید :
-یک بار دیگه بیای توی آشپزخونه مجبورت می کنم همه ی ظرفارو بشوری.فهمیدی؟

بارتی با شیطنت به نارسیسا نگاه کرد و بعد نیشخندی زد و به طرف جن خانگی رفت که در گوشه ی اشپزخونه ایستاده و به آن ها خیره شده بود
-نچ خاله ای.نمیشه.دیدی که بابایی گفت تو این سه روز هرکاری بخوام می تونم بکنم.اصلا بذار از خودش بپرسم.

چند ثانیه ی بعد بارتــی ناپدید شد .


در مقابل مرلینگاه قصر مالفوی:

ایوان در حالی که بالا و پایین می پرید به صدای مورگان که با سرخوشی اواز می خواند گوش می داد و هرلحظه بیشتر بالا می پرید
-لالااااااااااااااااا لالاااااااااا..دیدیم دادام دادام دیدیم !می گم که ایوان اینجا عجب دستشویی توپیه.وااااااای جیـــــــــغ جغد.

دقایقی صدا قطع شد.ایوان لب هایش را گاز گرفت و با تردید به دستشویی نزدیک شد تا در ان را باز کند
-اِ..! ایوان اینو نگاه کن.این جغد نیست که.چه بامزست.دستمو که گرفتم زیرش خشکش کرد.بذار وقتی اومدم بیرون تو اومدی تو کارتو که کردی دستتو می گیری زیر این اون موقع می فهمی .

دو ساعت بعد سر میز شام:

.مورگان با اشتها تکه مرغ بریانی را می خورد و لوسیوس به لبخندی اکتفا کرده بود.نارسیسا با غرور به مرگخواران نگاه کرد و بعد گفت :
-سرورم ، دراکو رو ندیدید؟اگه اجازه بدید از یکی از این موجودات خاکستری زشت بخوام که صداش کنن.

لرد با بی خیالی نجینی را در کاسه سوپ فرو برد و بعد گفت :
-نه ،صداش نکن.اون داره به تسترال های ارباب میرسه.

در همین لحظه بارتی نیشخندی زد و بعد با سادگی پرسید :کسی عمو ایوان و عمو مورگان رو ندیده؟ اخرین بار جلوی مرلینگاه بودن.


جلوی در مرلینگاه:

مورگان با صدای بلندی گفت :میبینی؟اینارو نگاه.تو دستشوییشون فرش انداختن.ایشالله کارم که تموم شد اومدم بیرون می ای تو و بعد می بینی و می فهمی که من چی می گم.

ایوان :


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#71

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
- خوب! می دونی! داشتیم آپارات می کردیم اینجا یه سطل خاکه رنگ از طبقۀ بالا برگشت روش.....ولي غلط كرد كتشو تو خونه تو تكوند...جيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ.....رودولف.

رودولف در حالي كه منقلي بدست داشت با يك آپارات سريع رو به روي بلا ضاهر شد و رنگ از رخسارش پريد. موهاي جگري رنگش به صورتي، تغيير رنگ داد و با همان صداي زنانه ي هميشگي و مضطرب شرع به صحبت كرد:

-چي شده عزيزم؟ مناليزا دلش خر سواري ميخواد؟ لباسا كثيف شده‌؟ شير حموم آب ميده؟ كسي بهت چپ چپ نيگاه كرده، برم جيگرشو بخورم؟
ناخوناي ارباب بلند شده؟ بارتي شلوارشو كثيف كرده؟ نوبت منه كه به بچه شير بدم؟ چي دارم ميگم. بوقي د‍ِ بگو چي شده ديگه تو ام! ديگه خسته شدم بابا! منو چه به "زز" بودن آخه. حرف اول آخر من "طلاق" ....

بلا:
نارسيس:

بلا: ! ميكشمت .... كروشيو ..... چطور جرات ميكني ...

رودولف كه دقايقي پيش در كنار مورفين در حال كارهاي +18 بودن، شارجه شارج بود و با حركتهاي ژانگولري و جكي چاني همه ي كروشيو هاي بلا رو جاخالي ميداد. بلا از عصبانيت در آستانه منفجر شدن بود ولي بعد از پيچيدن صدايي سرد در سالن ارامشي وجودش را فرا گرفت.

-چطور جرات ميكني به وفادارترين خادم من اينچنين توهين كني؟ مرگخواران من! بگيريديش و به زندان بيفكنيدش و در روز سوم ژانويه ساعت 20:30 دقيقه به چوبه ي دار بياويزيدش و بعدش به نجيني بدهيدش تا بخوردش و بعدش ..... بوقيا مگه نشنيديد چي گفتم....

رودولف :

خيش.....خيش.....خيش.....(افكت كشيده شدن رودولف بر روي سطح سنگي زندان مالفويها)

-ولم كنيد بوقيا. من بلا رو دوست دارم. فقط ميخوام طلاقش بدم. بوقيا ولم كنيد. شما هم جاي من بوديد طلاقش ميداديد. پول نميده هنجرمو عمل كنم. هنوز بعد از تغيير جنسيتم صدام عوض نشده. موهامم هي تغيير رنگ ميده. بوقيا ولم كنيد.

شترق...چيليح.....چيليخ...تخ....توخ....(افكت باز و بسته شدن در زندان و درو شدن مرگخواران از در زندان)

-ژونه مادرتون واشتيد. بدنم درد دايه. به مورفين بجيد بياد..... آييييييي... مواد.... .....



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#70

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
لوسیوس دستانش را به هم کوبید و بلافاصله سه جن خانگی ظاهر شدند. دستورات پذیرایی را دریافت کردند و چمدان های مرگخواران را به طبقۀ بالا بردند.

اتاق دراکو

- ایشششش! پسرۀ شپشو! کی گفته چمدونتو بذاری رو تخت من؟

- من پسر اربابتم. تو مجبوری تخت خودتو بدی به من و بری رو کاناپه بخوابی.

- عمرا اگه همچین کاری بکنم! تختم مال خودمه. بهت نمیدم.

- نمیدی؟

- نوچ!!!

- نمیدی؟

- هرگز!!!

- نمیدی؟

- خوابشو ببینی!

- عهههههههه... بابااااااااااااااااااااااااایی... دراکو منو کتک می زنه! عههههه...

لرد سیاه درحالی که بزرگترین هدفونی که در اتاق لوسیوس پیدا می شد روی گوشش گذاشته بود وارد اتاق شد:
- دراکو می بینم که تربیت درست و حسابی نداری هنوز! موندم که چطور تو رو به عنوان مرگخوار قبول کردم! حیف که اتاق تسترال های نازنینم درحال رنگ آمیزیه وگرنه این سه روز رو تبعید می شدی همونجا. ولی اشکال نداره. بار و بندیلتو جم کن و برو تو اصطبل بابات. آخه تسترالای من تا رنگ کردن اتاقشون تموم شه تو اصطبل شمان. بعد از این تیمارشون به عهدۀ توئه!


دراکو:

بارتی:

آشپزخانه


پاااااااااااااااق.......... پووووووووووووق......... دووووووووفش.........


بدون شرح!!!

کتابخانه

ایوان روزیه:
- این کتابا نصفشون سفیده و باهاس سوخته شه!

جن کتابدار:
- ارباب روزیه همچین غلطی نکرد! ارباب روزیه به کتابای سرور من دست نزد!

ایوان روزیه:
- تا خودتو این کتابخونه رو رویهم آتیش نزدم زود از جلوی چشام دور میشی!

جن کتابدار:
- کتابدار همچین غلطی نکرد! کتابدار از جاش تکون نخورد!


اتاق پذیرایی


بلاتریکس دور اتاق قدم می زد و انگشتش را روی شومینه، مجسمه های تزئینی، مبل ها و میزهای اتاق می کشید:
- اوه سیسی! تو هم با این خونه داریت! مادرمون تنش توی گور می لرزه وقتی می بینه اینقدر بی سلیقه ای! دو تا کروشیو به این جنای خونگیت بزن تا یاد بگیرن تمیزتر کار کنن!

نارسیسا با بی حوصلگی دست خواهرش را کشید:
- جنای من بدون کروشیو هم به خوبی کار می کنن. این خاکی که می بینی اثر هجوم ناگهانی شماست عزیزم! فراموش کردی رودولف همین که وارد شد پالتوشو درآورد و همۀ خاک هاشو درست همینجا تکوند؟ اگه نمی شناختمش و نمی دونستم میزان تنبلیشو، ممکن بود خیال کنم همه رنگ آمیزی خونۀ ریدل رو رودولف داره انجام میده!

- خوب! می دونی! داشتیم آپارات می کردیم اینجا یه سطل خاکه رنگ از طبقۀ بالا برگشت روش.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۷:۳۹:۳۲


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
#69

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
لوسیوس در حالی که سعی میکرد خودش را سر حال نشان بدهد لبخند وسیعی زد و گفت:ارباب به قصر محقر ما خوش اومدین.لطفا بفرمایید تو تا وسایل پذیرایی از شما رو سریعا محیا کنم!
لرد دوباره نگاه تحقیر آمیزی به قصر انداخت و لحظه ای بعد همگی با اشاره لرد به سمت قصر به راه افتادن.
نارسیسا که حالش کمی جا آمده بود نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که بارتی با دو دست یکی از رز های سیاه کران قیمتش را گرفته و در حالی که با پاهایش به بوته فشار می اورد سعی میکند آن را از ریشه جدا کنه!

نارسیسا دوان دوان خودش را به بارتی رساند و بعد از نواختن پس گردنی ای آب دار با خشانت گفت:بچه میدونی داری چیکار میکنه؟میدونی این بوته رز سیاه چدر ارزش داره؟
بارتی در حالی که بغض کرده بود گفت:برای چی خاله؟به بابابیی میگم از اینجا بریم شما دوست ندارین ما اینجا باشیم!
لوسیوس دوان دوان خودش را به انها رساند و در حالی که بارتی را نوازش میکرد دسته از رز های سیاه را کند و در بغل بارتی گذاشت و گفت:بارتی جون برو هر جایی که دلت میخواد بازی کن.دلم میخواد فکر کنی اینجا خونه خودته.به ارباب هم لازم نیست هیچی بگی.

چشم های بارتی برقی زد و بعد شلنگ تخته اندازان به سمت قصر رفت!لوسیوس نگاهی به نارسیسا انداخت که چیزی نبود از عصبانیت منفجر بشود و گفت:معلومه چیکار مکنی نارسیس؟مگه نشنیدی.لرد سیاه گفت میخواد به همشون خوش بگذره.مخصوصا به بارتی.اون وقت تو اینجوری آینده خودت و من رو به خطر میندازی؟
نارسیسا که شدیدا دلش میخواست لوسویس را خفه کند با صدای نیمه فریاد مانندی گفت:تو به چه جراتی بوته گل رز سیاه منو کندی؟
لوسیوس نگاهی به بوته گل انداخت که از نصفش رسما از دست رفته بود،آهی کشید و بعد گفت:قول میدم بعد از اینکه ارباب و بقیه رفتن خودم برات یکی دیگه بکارم.حالا بیا زودتر بریم تو قصر تا ارباب عصبانی نشده.

نارسیسا خشمش را فرو برد و به همراه لوسیوس به سمت قصر رفت.به محض وارد شد به سرسرای قصر با چهره ناراضی لرد و مرگخوارها مواجه شد که مشخص بود از چیزی به شدت ناراضی هستند.
نارسیسا آب دهانش را قورت داد گفت:بله ارباب مشکلی...پیش اومده؟
لرد گفت:مشکل و زهر نجینی.بوقی ها خدمتکارتون میگه شما اتاق های ما رو انتخاب نکردین.منم اینقدر کروشسیو زدم بهش تا به اجزای سازندش تجزیه شد.زود باشین بگین ببینم شما برای ما جا اماده کردین یا نه؟
لوسیوس پیشانی اش را مالید و گفت:معلومه که این کار رو کردیم ارباب.شما به اتاق من و نارسیسا میرین.بهترین اتاق قصر.برای بقیه مرگخوارها هم جا داریم.تازه بارتی هم میتونه بره تو اتاق دراکو!
لرد رویش را برگرداند و به همین خاطر چشم غره وحشتناکی که نارسیسا به لوسیوس زد را ندید و بعد گفت:خیلی خب.پس زودتر ما و وسایلمون رو به اتاق هامون ببر!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.