هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
-گریه نکن، گریه نکن عزیزم.

- ولی ماما رفته بلا، حالا ما خیلی تنهاییم. دیگه کسی نیس موهامو ببافه. نازم کنه. شبا که بخوابم کسی نیس برام لالایی بخونه. من می ترسم آجی.

-گریه نکن ابجی کوچولو، من هستم،پیشتم، از چی می ترسی؟ من موهاتو برات می بافم. برات قصه می گم، ولی اگه گریه کنی باهات قهر می کنم.

آندرومیدا با چشمانی خیس به بلا نگاه کرد که با مهربانی صورت خیس و تپل نارسیسا را بوسید و بعد از جایش بلند شد . آندرومیدا با حسرت به بلا خیره شده بود. اگرچه از او بزرگتر بود اما در آن لحظه چقدر دوست می داشت که در جمع دو نفره ی آن ها باشد. به طرف نارسیسا رفت و در کنارش نشست
-نارسیس ، گریه نکن خواهری. دیگه تموم شده. ماما الان پیش ستاره هاست . ببین بلا چقدر محکمه. تو هم باید اینطوری باشی.

نارسیسا به آرامی آغوش گرم آندرو را پذیرفت اما بلا با عصبانیتی که از او بعید هم نبود دستانش را مشت کرد و جمع سه نفره ی نه چندان گرم را ترک نمود .

چند روز بعد :

- خواهری می ترسم .من خیلی تنهام. شبا غولا می ان سراغم . سایشون همش رو تختمه. خیلی زشتن ابجی. میخوان منو بخورن. میشه شبا پیشم بخوابی؟

بلا با ناراحتی دخترک سه ساله ی تپل را در اغوش کشید. موهای طلایی و فرفری اش صورت خیسش را پوشانده بود.
-ببین سیسی ، گریه نکن . آدما همشون غولن. بزرگ که بشی می فهمی اونا غولای خیلی خیلی زشت تری هستن . همیشه سایشون روی ماهاست و می خوان بخورنمون ما باید بلد باشیم بزنیمشون. تو از الان باید یاد بگیری که مشتاتو گره کنی و وقتی یه غول دیدی محکم بهش ضربه بزنی حتی اگه سایه باشه.

نارسیسا با گیجی به خواهرش نگاه کرد
- ابجی من از غول می ترسم. پیشم بخواب.

-نمیشه. نمی تونم پیشت بخوابم سیسی، تو باید یاد بگیری که با این غولای کوچیک بجنگی. بهشون مشت بزن. هرشب که اومدن اذیتت کنن. خیلی خب اونطوری نگام نکن. امشبو پیشت می مونم. ولی فقط همین امشبو. باشه؟

چند سال بعد :

نارسیس:
- حرفای اونو به من نگو. ازش بیزارم. متنفرم. نمی خوام تو به این درجه از تنفر برسی.
بلاتریکس:
- باشه. نمی خوام ناراحتت کنم. ساکت میشم.

نارسیس- اره ساکت شو. تو فقط بلدی حرفای اونو بزنی. تو فقط همینو می خوای. می خوای منو عذاب بدی.
بلا- بسه، بسه دیگه. حرفات عذابم می ده. شاید برای تو مهم نیست.
نارسیس- حق نداری از اهمیت خواهر بودن حرفی بزنی، وقتی ناراحتی من برات مهم نیست.
بلاتریکس- مهمه، فتنه کس دیگه ایه. بس می کنی؟

نارسیس-تنها حرفت اینه نه؟ بس کن بس کن ، بس کن!
بلاتریکس- اره .حضورم اذیتت می کنه؟

نارسیس- الان حالت خوب نیست. حرفمو نمی فهمی.
- یادته بهت گفتم غولای بزرگی هستن که تو بزرگی باید بهشون مشت بزنی؟ حالا همین غولان که می خوان تورو نابود کنن. تو بلد نیستی بهشون مشت بزنی. می خوای با رفتنت فراموششون کنی. تو بلد نیستی بزنیشون و تو روشون واستی. فقط بلدی از دستشون فرار کنی. اگه اون شب پیشت نمی خوابیدم تو این کارو نمی کردی. می موندی و بهشون مشت می زدی.

- آدما مث هم نیستن . تو هم منو درک نمی کنی. تو شرایط من نیستی که.

- من درکت می کنم. تو اسیر این غولا شدی، ولی به جای مشت زدن بهشون داری از دستشون فرار می کنی. برو با این که من می شکنم. می دونی می شکنم. ولی برو . اگه این خوشحالت می کنه برو. من تنها می مونم. مث همیشه!

- نه تو اندرو رو داری.

-هه، تو خواهر کوچولوی شجاع و موطلایی من دیگه بزرگ شدی. راهتو انتخاب کردی و داری میری. برو تنها می مونم. مث وقتایی که نبودی .
- معلومه که میرم. ولی دوستت دارم بلا، تا حالا به خاطر تو تحمل کردم .

- اگه به خاطر منه ،بمون و کاری که بهت می گم بکن. بمون و بهشون مشت بزن .

- من میرم. شاید برای همیشه. بای.

چند سال بعد :

جرقه های نارنجی رنگی که از چوب دستی زن به فردی با ردای سبز برخورد کرد و ... در یک ثانیه :

«- تنها می مونم------- مث همیشه ---تنها تنها --مث وقتی نبودی . برو --اگه خوشحالت می کنه--»
«-به خاطر تو تحمل کردم..تنها نیس..مث اندرو..میرم..باید برم--»


چشمانش سیاهی می رفت .در یک ثانیه درخشش نور نارنجی رفت و اخرین چهره----- چهره ی رنگ پریده ای با موهای طلایی و چشمان آبی خیره به او و در آخر پایان.

باور نمی کرد. صدای همهمه اطرافیان، طلسم های گوناگون و در اخر جیغی ازپیروزی یک زن. جنازه خواهرش در مقابل چشمانش توسط بسیاری احاطه شده بود و در آن آشفتگی هلهله ای برپا بود .

یک خاطره در ذهنش پررنگ شد و بعد دو صدای نه چندان ناآشنا

«-تنها می مونم------- مث همیشه ---تنها تنها --مث وقتی نبودی. برو --اگه خوشحالت می کنه--»
«-به خاطر تو تحمل کردم..تنها نیس..مث اندرو..میرم..باید برم--»
«- برو ، برو اگه خوشحال میشی. من می شکنم ولی تو خوشحال می شی. من همینو می خوام. می خوام تو خوشحال باشی. برو خواهر کوچولو.»
«-متاسفم -------»


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۶ ۲۰:۴۷:۱۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
- قضیه چیه وقتی من میخوام یک پست بزنم همه اش از اینجا سر در میارم ؟
- از بس ...

یک مدت قبل !

اصولاً زندگی ها خیلی با هم فرق داره ، اگر بخوام زندگی پر هیاهوی خانواده پاتر رو با زندگی کم افت و خیز لی‌فای مقایسه کنم شاید یک سردرد مختصراً فجیعی! نصیبتون بشه که هیچکدوم از داروهای درمانگرهای سنت مانگو هم کاری بر نیاد . این جاست که میگن اومدیم برای یک بازی که نه اولش پیداست و نه آخرش و نه نوع بازی ، حالا اینکه اصلاً این بازی بر کدامین قاعده بنا شده که هیچ کسی هم توی آن کوتاه نمیاد ، شاید حتی مرلین هم ندونه !

پس چی شد که من اصلاً اونو دیدم یکی از عجیب ترین و شاید به گفته‌ی بیشتر عناصر خلقت جادوگری غریب ترین اتفاقاتی هست که در دنیای جادوگری رخ داد و فکر میکنم عمراً رخ نده !

هوووم ... آره خُب که فکر میکنم آن موقع که قبل بود داشتم این فکرا رو میکردم و میتونم بگم با این سیر دنبال شد !

یک مدت قبلتر !

تا حالا نشده بود وقتی که یک نفر رو توی یک لحظه میبینی هزارتا اتفاق همزمان با هم رخ بده یعنی من تا حالا ندیده بودم ، و اینکه میگم تا حالا نشده بود در دنیای جادوگری کوچکی که هر شخصی برای خودش درست میکنه امکانات وقوع بینهایت اتفاق شاید بر اثر احتمالهای موجود از بچه دار شدن یک هیپوگریف از یک اژدهای استرالیایی کمتر باشه ... اما باید بگم همه چیز امکان وقوع رو داره ...

دقیقاً مثل اینکه زندگی خراب میشه ، توی دیوار میری ، دقیقاً همون لحظه چنان بارونی میگیره که اگر بیست دقیقه زیر دوش با تمام سرعتش می ایستادی هرگز به چنین وضعی دچار نمیشدی ، همه از سالنهای ثبت نام بیرون ریخته میشن ، یک نفر داخل میره و دقیقاً شماره ای رو ثبت میکنه که خیلی خیلی شبیه شماره شماست یعنی فقط با یک فرق و اونم اینکه به فاصله فقط چند ماه ار هم ثبت شدند !

کمی جلوتر !

در تاریخ ثابت شده یکی از بالاترین وسایل برای زندگی مستمر انسانها همان تاریخی است که از آن در سرتاسر جهان و دنیای ماگلی و جادوگری بحث می‌شود . اما چطوری میشه از این تاریخ و به قول چینی های این دوره زمونه که کمی از جادوگری حتی در ماگلهای آنها هم دیده میشه سر در آورد ؟

یادمه همین لحظه یا بیست و پنج دقیقه بعدش بود که یکی از اتوبوس شوالیه پیاده شد و در میان صحبتهای خودش و نامزدش یک کلمه بسیار به چشم میخورد ! پیشگویی !

چند ثانیه بعد از آن !


در بسیاری موارد دیده شده وقتی پیشگویی صورت میگیره ، منطبق بر واقعیت پیش میره و یا حداقل میتوان گفت تا حدود زیادی میتوان به آنها اکتفا کرد ! اما آیا پیشگویی هم وجود دارد که دقیقاً خلاف آنچه را که قرار بر رخ دادن است بر زبان آورد ؟

شاید تا وقتی به پسر خواهر کوچیکه پروفسور تریلانی برخورد نکرده بودم چنین اتفاقی برای من و برای بسیاری از اطرافیانم همانند یک واقعیت مسلم بود ، اما اکنون ؟ یعنی تریلانی ها بالاخره توانستند ذهنیت یک خادان را دگرگون کنند ؟

بعد از پیشگویی !

زمان شنیدن بسیاری از خبرهای بد دچار توهم های چندین ساله میگردیم که هیچ گاه ، به هیچ کدام انها دسترسی پیدا نکرده ایم ... اما اگر این خبر با تمامی روح و جسم شما بازی کند دقیقاً همانند صحنه ای می‌شوید که در اتاق برای من رخ داد و فریادی از انتهای دل خود با تمام قوا کشیدم !

باز هم میشه گفت ما جادوگران بر اساس ذائقه خود بایستی به شانس اعتقاد فراوانی داشته باشیم و بر اساس آن عمل کنیم ... اما مرگ پروفسور تریلانی در همان لحظه ، ثبت عدد 56 بر روی شماره ورود من برای ملاقات پیشگو که برابر با سن او بود و ساعتی که ر همان لحظه بر روی 9.54 دقیقه ایستاد ، شک بسیاری از فیلسوفان و ریاضیدانهای ماگلی رو بر انگیخت ... شاید بعد از آن بود که جمع عدد 5 و 4 برابر با 9 اعلام شد !

خوشحال و یا سوگوار !

جمعیتی که برای دلداری من بعد از پیشگویی به خانه‌ی ب.ا.و.د آمده بودند در ابتدا تسکینی شد تا کمی از دردهای مرا التیام بخشد اما وقتی متوجه آن شدم که خانوده ما شامل سیزده رده میشود که کوچکترین آنها در آن لحظه 3سال و بزرگترینشان 70 سال داشت شکی نامتناهی بر من فرود آمد ... چون بر این اعتقاد بودم که تفریق این سه عدد از هم نوعی عدد ترکیبی از 54 به من می‌دهد که بسیار برایم خوش یمن بود !

اما حوادث روز همدردی بدین گونه ختم نشد ... زیرا بر آن شدیم تا در همان لحظاتی که بر روی گسل نوشکفته ای قرار داشتیم وضعیت خود را به طور ناگهانی بهبود بخشیم که ...

وقایع الاتفاقات !

باید بگم از رنگ سبز هم خوشم میاد ! شاید برای این باشه که وقتی برای باز کردن در رفتم ... با دیدن او که بی خبر از همه جا برای همدردی من آمده بود دستگاه ماشینی ماگلی را انچنان هل دادیم و روشن و فوران کرد که بهترین جایگاه یعنی لجنهای جوب که بسیاز زیبا و سبز رنگ بود نصیب ما شد ... اما خب با خیالی آسوده انها را از خود زدودم ... اتفاق خوبی در حال وقوع بود ...

خانواده های همدردی به چهارده رسیده بود !

و این در نظر آن لحظه من یعنی پیروزی ! شاید برای همین بود که خوشحال و خندان به سوی هدف خود پیش میرفتم و فازغ از هر گونه پیشگویی قرار بود بهترین لحظات را برای خود پیش بینی کنم !

پیش بینی یا پیشگویی !

شاید هیچ وقت ، هیچ کس ، هیچ چیز رو نتونه درک و پیش بینی کنه ! اما در مورد پیشگویی بسیار تفاوتهای اساسی وجود داره ! اما اینکه دستمالی که من به سر خود بسته و همان روز هدیه گرفته بودم همان رنگ آبی‌ای بود که شال روی گردن او که عمه‌ی بزرگش که بعد از 6 سال از سومین سفر آفریقایی خود آورده بود ، پیش بینی بزرگی برای یک اتفاق نا بهنجار بود که من در آن لحظه حتی شک هم بدان نکردم ... اما بعدها وقتی در مورد طول و عرض جغرافیایی دهکده بلاسینگتون در کشور مراکش تحقیق کردم حکایت کوته نظری‌ام را در جایی به نام دفترچه خاطرات ثبت کردم !

باز هم به عقب !


اما این پایان ماجرا نبود ، چرا که ما به آزمایشهای بسیاری بایستی تست می‌شدیم تا بتوانیم باور کنیم که یک پیشگویی چقدر بر زندگی تاثیر می‌گذارد ...

مثلاً بعد ها وقتی خیال میکنم که اسمی از او در دفترچه ای بسیار طویل در یادم بود حتی شک هم نکردم ... تا جایی که اتفاقات بین من و دوستم زبانزد بسیاری از داستانهای 123 قسمتی شد که میتوان به آن استناد کرد که هیچ گاه نمیتوان از سرنوشت فرار کرد !

به شتاب به جلو !


بهترین روزهای دوستی من مری باود و دوستم مرینا در دورانی بود که او حتی مرا نمی‌شناخت و حتی فکرش را هم نمیکرد که من همان شخصیتی باشم که سالها با وی دوست بودم !

اما پیشگویی وقتی صورت گرفت که از او پرسیدم تولدش چه روزیست !

26 .11 = 26 / 2 = 13

ساعت :

23. 31 = 23 + 31 = 54 !


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
_ خب!
لرد ولدمورت ، با مردمک های عمودی و قرمز ، لبان سفید ، دماغی محو و سیمایی سرد و بی روح در حالیکه بر روی ردایش روپوش سفیدی بر تن کرده بود درست رو به روی مرگ خوارانش ایستاده بود و درحالیکه دستکشی را در دست میکرد نگاه شیطنت آمیزی به جنازه ای که روبه رویش بر روی تخت قرار داشت انداخت.

لرد بعد از به دست کردن دستکش دوباره شروع به سخن گفتن کرد.
_ اینی که می بینید ، بهش میگن چی...؟
مرگ خواران : آدم؟
لرد : نه ! میدونم آدمه ولی همه آدما یک نوعین ... چه نوعی؟
مرگ خواران : بز؟
لرد چشمانش را در حدقه تکان داد.
_ نه بوقیا! یک کروشیو طلبتون! بهش میگن محفلی!یک آدم سفید ... البته صفت بز رو به همشون نمیشه داد بیشتر مختص آلبوس دامبلدورشونه ! حالا می خوام براتون این محفلی رو تشریح کنم!

شلــــپ!
جنازه محفلی از ناحیه شکم پاره شده و خون و دیگر اجزا بر روی سر و صورت مرگ خواران پایشیده شد...
لرد بی توجه به نارضایتی مرگ خواران با خرسندی به جنازه پاره شده نگاه کرد.
_ خب حالا ما با یک محفلی پاره پوره رو به رو هستیم! حالا ...
شرپ!
لرد یکی از اجزای محفلی بیچاره رو که با دست کنده بود با دقت بالا آورد.

_ این چیه؟
مرگ خواران : هلو؟
_ نه!
مرگ خواران : شفتالو ؟
_ نه!
مرگ خواران : چیز بد ؟
لرد ولدمورت آهی از سر تاسف کشید : نه ... به مرلین نه ! به زیر تمبونی سالازار نه! بهش میگن قلب ! ببینین چقدر ازش نور میباره ... اه اه!
مرگ خواران : اه اه!

لرد ادامه داد : منشاً همه کارهای به اصطلاح مفیدشون از همین جا نشات میگیره! وقتی از یک ماگل حمایت میکنن از اینجا نشات میگیره.وقتی از یک خون لجنی انتر حمایت میکنند از اینجا نشات میگیره... خب بریم سراغ تشریح بعدی ...

زرررت!
لرد با آوردن یک عدد از اجزای دیگر محفلی ادامه داد.
_ این چیه؟
مرگ خواران : بادمجون؟
_ نه!
مرگ خواران : هویج ؟
_ نه!
مرگ خواران : خرطوم فیل ؟

لرد از شدت عصبانیت دستشو به طرف سرش میبره تا موهاش رو بکنه ولی متوجه میشه که مو نداره پـس روپوش سـفیدش رو از فرط عصبانیت پاره میکنه .
_ برین دیگه اه ... یک تشریح رو نتوستین درک کنین! من آخر خودمو میکشم شما رو هم میکشم ، دامبل رو میکشم ، آنیتا رو می کشم...

مورفین : نگفتی ارباب ... این جزء بدن یارو محفلیه شـــی بود آخرش؟دشتگاه آبمیوه گیری بود ؟

لرد چشم غره ای وحشتناک به مورفین رفت و سپس در حالیکه پاهایش را از فرط عصبانیت به زمین می کوبید از آنجا دور شد ...


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۱۴:۲۰:۰۶
ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۱۴:۲۲:۲۳

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۰ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
سارق به آرامی چوبدستیش را پشت گردن مورفین گذاشت:

- از جات جم بخوری، مغزت رو می پاشم رو دیوار!
- چی میگی دادا؟ روووشن صحبت کن، ملتفت شیم.
- هیسسسسس! جیکت درنیاد! این یه سرقت مسلحانه است. دستاتو بذار رو دیوار و سعی نکن برگردی.

مورفین دستهایش را روی دیوار گذاشت و پرسید:

- دوربین مخفیه؟ اگه دوربین مخفیه بگو جون ما. شوخی نکن.
- دوربین مخفی چیه مردک؟ برگرد!... پولات رو کجا میذاری؟
- تو قوطی شیگارم.
- قوطی سیگارت رو کجا میذاری؟
- لای آشتر کتم.

سارق آستر کت مورفین را بررسی کرد ولی چیزی پیدا نکرد:

- احمق! بزنم آواداکداورات کنم؟ اینجا که چیزی نیست!
- خب عصری شیگارم تموم شد، قوطیش رو انداختم دور.
- با پولاش؟
- نه خب! پولاش رو درآوردم بعد انداختمش دور.
- دیوونه ام کردی دیوونه! الان پولا کجاست؟
- کدوم پولا؟
- پولایی که از قوطی سیگارت درآوردی. کجا گذاشتیشون؟
- هاااااان! اون پولا رو میگی؟ خب از اول بگو دائوش من. چپوندم تو جورابم!

سارق خم شد و جوراب مورفین را گشت و چیزی پیدا نکرد.

- اینجا که چیزی نیست، مسخره!
- خب نبایدم باشه چون شر کوچه درشون آوردم که یه قوطی شیگار بخرم!
- ای خدااااااااا! پولتو نخواستم آقاجون! غلط کردم. به کاهدون زدم. ولمون کن.

سارق با عصبانیت در رفت و در تاریکی کوچه گم شد.

مورفین دست در جیب شلوارش کرد و قوطی سیگارش را بیرون آورد. همراه با اولین نخ سیگاری که بیرون کشید، دو ورق تراول شونصد میلیون گالیونی از قوطی روی زمین افتاد.
مورفین خم شدو تراول ها را برداشت و با دقت در قوطی سیگارش چپاند. سیگارش را به گوشه ی لبش راند و غرید:

- چه دژدای کم حوصله ای پیدا میشن ها. مشکل عصبی داشت طفلک!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۸ ۱:۰۳:۱۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
_ حالا چی؟
جن دور خودش چرخید و با حس خودپسندانه ای به دستان اش خیره شد.
قدش به زور به هفتاد سانت می رسید و چشمان اش کمی گرد و قلنبه بودند و دندان هایش آنچنان تیز که می توانست هرجسمی را بدرد.
مردی قد بلند با ردایی سیاه و چشمانی عمودی درست رو به روی او ایستاده بود. قد جن تا زانو هایش میرسید!!
_ حالا که چی ؟ چرا اومدی خونه من؟

جن قدمی عقب رفت و تعظیم بلند بالایی کرد.
_ ارباب! آمدم تا مرا در محظر خویش تائید بفرمایید.

لرد ولدمورت درحالیکه از شدت اخم گرهی عمیق بر پیشانی اش نقش بسته بود بر روی صندلی ای نشست و به اطرافش خیره شد.
چلچراغ طلایی رنگ ، زمین های برق افتاده ، دیوار هایی از جنس چوب و وسایلی در بهترین نوع خود.
به مدت پنج دقیقه در فضای بین جن و لرد ولدمورت سکوت عجیبی حکم فرما شده بود که صدای سرد ، بی روح و خشن لرد ولدمورت سکوت را شکست.
_ میتونی صاف بایستی جن! باید قسم بخوری که در راه من چیزی کم نزاری!

جن لبخندی زد و چاقوی کوچک ولی برنده و تیزی را از میان لباس کهنه ای که بر تن داشت بیرون آورد .
لبه ی برنده چاقو را نزدیک دستان کوچک و چروکیده اش برد . سردی تیغ چاقو را حس کرد ...
خون قرمز رنگی چکه کنان بر روی پاهای جن افتاد. او قسم خورده بود!

لرد ولدمورت با لبخند کم رنگی بر لبان سفید رنگش ، چوبش را بیرون آورده و به جن اشاره کرد که نزدیک شود.
جن با اشتیاقی وصف ناپذیر چند قدمی جلو رفت. لرد چوب دستی اش را به طرف بازوی نحیف جن گرفت و سرانجام نوری سبز رنگ از چوب به بازوی جن سرازیر شد.
جن ، درد را احساس کرد ولی خشنود بود ... چشمانش را بست و گذاشت که انوار سبز رنگ بازوی نحیفش را به سوزش در آورد.
کمی بعد احساس کرد جریان شارش قطع شده است ... چشمانش را با احتیاط باز کرد و ابتدا به لرد ولدمورت که دوباره بر روی صندلی ای نشسته بود و بعد به بازویش که علامت اسکلت و ماری که با پیچ و خم از دهانش بیرون آمده بود نگاه کرد و لبخندی زد...
او سیاهی را برگزیده بود!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
صد سال پیش...

غول و جنی در کنار هم روی سبزه های تازه رشد کرده ی زمین عظیمی در کناره های لندن دراز کشیده بودند و با هم مشغول مرور خاطرات و آرزوهایشان بودند.

- گلگو. من خیلی دوست دارم یه روزی وزیر بشم. ولی حیف که هیچ جنی نمی تونه وزیر بشه. من خیلی بدبختم. من یه بوقیم. من... من... هیشکی منو دوست نداره
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست.

و هوکی و گلگو به هم نزدیک می شن و همدیگه رو در آغوش می گیرند و دوباره زیر انوار طلایی خورشید مشغول صحبت می شن.


پنجاه سال پیش...

همان غول و همان جن با هیکلی بزرگتر از قبل بر روی نیمکت چوبیِ داغونی نشسته بودند و به راهگذرانی که ه لحظه تعدادشان بیشتر می شد نگاه می کردند و غصه می خوردند. در کنار آنها ساختمان عظیم وزارت سحر و جادو قرار داشت. هوکی از جایش بلند شد و رو به گلگو گفت: گلگو. من باید برم اینجا ببینم چرا منو وزیر نکردن. من همشونو بوق می کنم. من تو دهن این بوقیا می زنم...
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست... هوکی رفت تو. اگر دید مشکل، خبر کرد گلگو!

هوکی سری برای گلگو تکان می دهد و پس از چند ساعت با اندکی خوشحالی بیرون می آید و در کنار گلگو می نشیند.

- گلگو، من وزیر نشدم، ولی معاون وزیر شدم. دفعه ی بعد حتما وزیر می شم.
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست. هوکی دفعه ی بعد وزیر شد.


سی سال پیش...

هوکی و گلگو هر کدام پشت میزی نشسته اند و مشغول بررسی اوراق مختلفی که جلویشان قرار دارد هستند و هر چند لحظه یکبار نگاهی مملو از دوستی به یکدیگر می اندازند و دوباره مشغول کار می شوند.
روزها همینطور از پس یکدیگر می گذرد تا اینکه یک روز در اتاق هوکی و گلگو با صدای مهیبی باز می شه و آلبوس سوروس پاتر با صورتی خشمگین وارد می شود. به دنبال او مقادیر زیادی جاسم و ممد از انواع مختلف وارد می شوند و با چماق هایشان به هوکی و گلگو که بسیار ترسیده اند می فهمانند که باید از جایشان بلند شوند.
آنها پس از کلی ایستادگی در برابر نیروهای کشوری و لشگری وزارت بالاخره بدست چند تن از کورممد های زبده ی وزارت با تیپا از ساختمان عظیم وزارت بیرون انداخته می شوند و روی درختی عظیم می افتند.

- ما رو از وزارت بیرون کردن. من دیگه عمرا وزیر بشم
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست. هوکی به زودی وزیر شد.


یک سال پیش...

هوکی بر روی صندلی چرمی بزرگی نشسته و به گلگو که روی مبلی تک نفره نشسته نگاه می کنه. با اقتدار خاصی رو به گلگو شروع به صحبت می کنه: من بالاخره وزیر شدم گلگو. باورت می شه؟! وزیر شدم گلگو!
- هوکی نباید نگران بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، هوکی دوست داشت. هوکی روزی وزیر شد. گلگو دانست. کس دگری (!) ندانست. اما گلگو دانست.
- اَه. این دیالوگتم خیلی خز شد. یه چیز دیگه بگو!
- گلگو خیلی خوشحال بود. گلگو، هوکی خواست. گلگو، وزیر دوست داشت!

و گلگو به سختی از جاش بلند می شه و به سمت هوکی حمله ور می شه و در کسری از ثانیه اون رو در آغوش می گیره. جو بسیار سنگین می شه و هر دو به یاد گذشته مقادیر زیادی گریه می کنند...

- من وزیر شدنم رو یکی مدیون توئم. یکی هم مدیون مرگخوار شدنم.
- گلگو، مرگخوار شد تا هوکی وزیر شد



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷

کینگزلی شکلبولت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۷ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۱۴ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
باران به شدت به پنجره کوبیده می شد و صدای ترق ترق عجیبی را در درون اتاق خالی و خاک گرفته پر میکرد و ماه همچون قرص نانی درخشان بر بالای آسمان مه گرفته انوار نقره ای رنگش را با بی رمقی عجیبی بر زمین خیس می تاباند.
تنها منبع نور درون اتاق یک عدد شمع معلق در هوا بود ولی باز هم میشد در آن نور کم دیوار های مملو از تار عنکبوت را مشاهده کرد. می شد زمینی را که پنج اینچ بر رویش خاک نشسته بود دید و می شد مرد سیه چرده ای را دید که با شانه های پهن و صورت اصلاح شده بر روی تنها مبل و تنها اثاث درون اتاق که بسیار مندرس و کثیف بود نشسته است.

مرد چشمانی نافز ، لبانی کلفت و اندامی متناسب داشت. ردایی بنفش با کلاهی که بر روی سرش کج شده بود در تناسب کامل با پوست سیاهش بود.
مرد بر روی کاغذی خم شده بود و با خطی خوش بی وقفه می نوشت.

هم اینک که اینجا نشسته ام دیگر نه وزارتی برایم اهمیت دارد و نه ارزش و نه احترام! فقط در فکر نابود کردنم ... فقط در فکر انتقامم! انتقام از چه؟


مرد سرش را از روی کاغذ برداشت و به رو به رو و به مکانی نا معلوم خیره شد.
_ به چی .... از چی؟ دارم دیوونه میشم! دارم دیووونه میشم!
مرد دوباره سرش را در کاغذ برد و به نوشتن ادامه داد.

هیچ گاه سیاهی نه در جلو چشمانم بود و نه در پس چشمانم ... آن را در جایی احساس می کردم ... همانند خاکستری بود که زیر کپه ای چوب جمع شده بود. چه میدانم از سیاهی ... چه می دانم از نور ..
.

مرد از جایش بلند و از تنها پنجره مشرف به حیاطی که در آن علف های هرز بسیاری رشد کرده بودند بیرون را نگاه کرد و آخرین خط را درحالیکه کاغذ را به دیوار تکیه داده بود نوشت.
_ در جست و جوی گمشده ام هستم!


مرد نگاهی به کاغذ انداخت و لبخندی از سر تحسین زد ... در لبخندش همه چیز خلاصه شده بود ... شادی ، غم ، سیاهی ، سفیدی ، روز ، شب و .... نامه را به دقت تا کرد و از خانه بیرون رفت و گذاشت قطره های باران آرام آرام بر صورتش بچکد.


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۱۷:۵۶:۰۳

black or White


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
باران می‌بارد !

مری : اومدم پست بزنم ...
لرد : خسته نشدی ؟ ، حالا مثلاً پست میزنی این همه چی میشه ؟
مری: خوبه دیگه چیزی می‌نویسم ... کیف میده !
لرد : برای کیف کردن مینویسی ؟ هزار جای دیگه هست که ...
مری : آره اما هزار جای دیگه نوشتن عادی شده ! باید جایی نوشت که ... جایی که ... جای که چمیدونم گیرا باشه ، زنده باشه ، زندگی باشه !
لرد : هیچی توش زندگی نیست ، هیچی !


دنیای جادویی منقلب می‌شود !

سالها گذشت ، دنیا پیشرفت کرد ، همه جا تغییر کرد ، دیگر هیچ جایی نبود که همانند گذشته باشد ، تغییرات به تندی تندی صورت می‌گرفت ، کسی که در گذشته زندگی می‌کرد دیگر نمی‌توانست در این دنیا زندگی کند ، شاید برای همین بود که سالهای اول آمار خودکشی بالا گرفت ... کسی تحمل تغییر را نداشت ؟!!!

جادوها نیز تغییر کرد بود ، دیگر کسی به آن وردهای دست و پا گیر اکتفا نمیکرد ، دیگر کسی توجهی به آوداکداورا و یا اکسپلیارموس نداشت ، اولین فردی که هفته گذشته این ورد را به زبان آورد آنچنان مورد تمسخر قرار گرفت که حتی نتوانست روی پای خود بایستد ، شاید برای همین بود که به سرعت مامورانی از سنت مانگو او را دستگیر کردند و به بالاترین قسمت ساختمان انتقال دادند !

آنچه گذشت آتی !

لرد تغییر کرد ، دیگر آن فردی نبود که کسی قبلاً او را میشناخت ، رو به سیاهی مطلق آورد و هر لحظه برای رسیدن به آن تلاش میکرد ، اما این طناب سر دیگری نیز داشت که اگر آن را برعکس دنبال میکردی به تنها چیزی که میرسیدی یک اثر بود !

مری تغییر کرد ، دیگر آن فردی نبود که کسی قبلاً او را میشناخت ، رو به پیچیدگی آورد و هر لحظه برای رسیدن به معماهای گوناگون تلاش میکرد ، اما این کلاف دو سر دیگر داشت که اگر آن را بر عکس دنبال میکردی به تنها چیزی که میرسیدی یک عکس بود !


باران شدت گرفت !

مری : بازم نمیزاری ؟
لرد : چون میخوای لوس بازی در بیاری ، تازه هر کاری بکنی من ادامه نمیدم !
مری : اصلاً هم لوس بازی نیست ، خیلی لذتبخشه !
لرد : چی توش میبینی ؟!
مری : با نوشتن زندگی میکنیم ، لذت میبریم ، غم هامونو توش میگیم ، ناراحتی هامون ، وقتی از دست داداشمون یا دوستمون ناراحتیم توش خودمونو خالی میکنیم ، گلایه میکنیم ، داد میزنیم ، فریاد میکشیم ، طوری رفتار میکنیم که انگار چیزی نیست اما بعضی وقتا خیلی چیزا رو توش قرار میدیم ، حرفامون ، ناگفته هامون ! خنده هامون ،دوستیامون ،صحبت در مورد خواهرمون ، علاقمون و عشقمون ... !
لرد : باید یاد بگیری چطوری میشه سیمان و بتن رو قاطی کرد ! اصلاً تو معجون سازی پاس کردی ؟
مری : من سلطان معجونم !
لرد : آره ، وقتی داشتی جرعه جرعه فرو می‌دادیش فهمیدم ...


دنیای درونی منقلب می‌شود !

روزها گذشت ، وضع بر همین منوال بود ، رولهای جدیدی شکل گرفت ، شاید برای همین بود که کسی اگر میخواست خود را با این وضع همگون کند ، بایستی زمان زیادی را صرف میکرد ، زمانی که یا وجود نداشت و یا اصلاً کسی حال تغییر را نداشت و باز هم آما خودکشی بالا رفت !

سبکها نیز تغییر زیادی کرده بود که کسی طاقت نگاه کرد به آن را نداشت ، گویی کس ، جایی طلسمی بر روی نویسنده ای اجرا کرده بود که باعث شد بود سیمهای سرور بلند برج هایی همچون میلاد سایه بلندی بر روی ساختمانهای کوچک بگسترد که حتی با ذره بین هم دیده نمی‌شد ، اولین فردی که چنین سخنی را ایراد فرمود ، باعث شد بزرگترین ذره بین دنیا را به عنوان عینک به او بدهند تا بتواند خیلی چیزها را ببیند !


آنچه رخ می‌دهد آتی !


او به آنچه میخواست رسیده بود ؟ اینطور بنظر نمیرسید ، گویی فقط برای این دنبال سیاهی رفته بود که به خود ثابت کند که اصلاً کسی را دوست ندارد و یا کسی او را دوست ندارد ، و شاید از هر دوی آنها فراری بود ... فرار تامر ... نه آنقدر زیاد ... بهتره بگم فرار تا مدت طولانی !

او به آنچه میخواست رسیده بود ؟ اینطور بنظر میرسید ، اما چه فایده دستانش که اکنون خالی از حضور اوست ! ، پس شاید برای این بود که کلاف را بیشتر و بیشتر دور خود می پیچید ، تا جایی که دیگر کسی نتوانست آن را باز کند ، حتی خود او ! و تا مرگ ... آری تا مرگ پیش رفت !

باران کند می‌بارد ، یا بارانی نیست ؟

مری : ادامه میدی ؟
لرد : شاید ... من اینطوریم ...
مری : من نمیتونم ... نمیتونم ... دیگه نمیتونم !
لرد : کار نداره !
مری : دیگه تحمل ندارم ، خســـــــــــته شدم ... پس کی تموم میشه ؟

.


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۸:۵۶:۰۰

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
خسته بود. نگاه خود را به موجود داخل آینه دوخت. موهای طلایی ژولیده، چشم های فرورفته با خطوطی که یار همیشگی زیر چشمش شده بودند.صورتی که تا چندی پیش سفید و شفاف بود و اکنون، زرد و زار...

چطور توانسته بود تحمل کند؟ چگونه چنین روز شومی را پشت سر گذاشته و زنده مانده بود؟ چنین بی رحم بود و خود نمی دانست؟ چگونه می توانست یار نازنینش را به بی وفایی متهم کند زمانیکه خود هنوز نفس می کشید؟

نفس می کشید... آری... تنها نفس می کشید، نه بیشتر!

- من دلم واسه مامی تنگ شده بلا.

- اون دیگه رفته سیسی. بهش فکر نکن. تو که تنها نیستی، تو من و پاپا رو داری هنوز.

- خوب، ولی تو که قصه های مامی رو بلد نیستی. تو مث اون موهامو نمی بافی، مث اون شعر نمی خونی. تو منو مث اون دوس نداری.

- چرا خواهر کوچولو. من تو رو دوس دارم، قد همۀ ستاره های آسمون و ماهیای دریا دوستت دارم.

- قول میدی هیچ وقت تنهام نذاری؟

- قول میدم عزیزم. تو همیشه سیسی کوچولوی منی و هیچ وقت تنهات نمیذارم.

اما دروغ گفته بود. رفته بود و تنهایش گذاشته بود. با کوهی از درد در قلبش و بغضی فرو نشسته در گلویش که یارای گشوده شدن نداشت. نگاه تلخ خود را به عکس کنار آینه دوخت. تنها دلخوشی هایی که در زندگی داشت. دراکوی عزیزش که حال، روحی تاریک جانشین سادگی و شیرینیش شده بود و لوسیوس، که جز قدرت و مقام به چیزی نمی اندیشید و با از دست دادن این دو، غیر قابل تحمل شده بود.

به روز گذشته اندیشید. زمانی که آسمان بر سرش خراب شده بود.در میانۀ نبرد نهایی، لوسیوس و نارسیسا مالفوی در میان جمعیت می دویدند و بی آن که کم ترین تلاشی در مبارزه بکنند، نام پسرشان را فریاد می زدند. از پله ها بالا رفتند و دراکو را در یکی از کلاس ها یافتند که سرش را روی دست هایش گذاشته بود و سکوت اختیار کرده بود.

نارسیسا دست پسرش را گرفت و نوازش داد. نگاه سرد دراکو قلبش را تکان داد، ناخودآگاه به یاد چشمان دیگری افتاد که به شدت به دراکو شباهت داشت. با نگرانی از کلاس بیرون دوید و از بالای نرده ها، دید آنچه نمی خواست ببیند.

طلسم مالی از زیر دست بالا آمدۀ بلاتریکس رد شد و درست به وسط سینه اش و بالای قلبش خورد.
لبخند شادمانۀ بلاتریکس بر لبش خشک شد و به نظر رسید که چشم هایش از حدقه بیرون زد و سپس به زمین افتاد. جمعیتی که شاهد آن صحنه بودند فریاد شادی سر دادند و ولدمورت نعره زد.

در این فریادهای شادمانه و نعرۀ خشم آلود لرد سیاه، کسی نالۀ ضعیفی که از عمق جانش برآمد نشنید. زانوانش خمید و تمام وجودش لرزید. بدن خواهرش را می دید که زیر دست و پای کسانی که خود را سپید می خواندند، لگدکوب می شد، کسانی که همچون وحشیان، از مرگ او شادمان بودند و حرکاتشان بی شباهت به رقص نبود.

چشمانش خشک بود و هیچ اشکی نداشت. حتی دست لوسیوس را که بر شانه اش قرار گرفت احساس نکرد. با قلبی یخ زده به همراه پسر و همسرش به سرسرای بزرگ رفت و کمی بعد، که جنگ پایان یافته بود، وانمود کرد که از پایان جنگ و نیستی شادمان است و قلب خود را خاموش نگه داشت.

خاموش نگه داشت؟ آیا لزومی به خاموش نگه داشتن یک مرده هست؟

اما امروز... نیازی به تظاهر نداشت. حالا که می دانست دراکو راه زندگی خود را یافته و لوسیوس، حتی لحظه ای به اندوه او پی نبرده بود و نشان داده بود، همدردی و درکی را نمی توان از او انتظار داشت، فهمیده بود که چقدر تنها مانده.

با تمام خشونتی که در ظاهر بلا وجود داشت، قلبش همیشه برای خواهرش می تپید. همیشه می دانست چطور می تواند سیسی کوچکش را بخنداند و یا حتی، به موقع تشر بزند تا بیش از اندازه در اندوه فرو نرود.

- اوه، بلا... کجایی؟ نمیگی درست همین حالا بهت احتیاج دارم؟

چه حرف احمقانه ای. از یک بانوی اصیل زاده انتظار نمی رفت با خودش حرف بزند. یا ضعف نشان دهد و احساساتش را آشکار کند.

دیگر خسته شده بود. از اینکه غمگین باشد و وانمود کند شاد است. از اینکه نیاز به گریه داشته باشد و گریستن را نامناسب بداند. دلش خواهرش را می خواست. خواهری که همیشه با او بود. همیشه...

برای آخرین بار دفتر خاطراتش را گشود. جایی که تمام احساسات فرو خوردۀ خود را در آن می نوشت. چند دقیقه ای مشغول آن شد و سرانجام سر بلند کرد. انگشتر زمرد خاندان بلک که به عنوان کوچکترین دختر خانواده به ارث برده بود، از کشو در آورد. نگین متحرک آن را کناری زد و به گرد سفیدی که در آن بود چشم دوخت. آنچه آینده اش را به خواهرش پیوند میداد. سیانور.

یک ساعت بعد، دراکو مالفوی مادرش را تکیه داده بر صندلی و روبروی دراور یافت درحالی که دفتر خاطرات گشوده اش در مقابلش بود و دستانش بدون حس از دو طرف فرو افتاده بودند.

---------------------

پ. ن 1: بی نهایت از کسانی که خودکشی می کنن متنفرم. این صرفا یه پست سیاه بود. یا سعی کرده بودم باشه. به عنوان ماگلی که شناسۀ نارسیسا رو یدک می کنه این کارش رو تایید نمی کنم!

پ. ن 2: قسمتهایی از کتاب 7 رو به ودیعه گرفتم، با اندکی تلخیص!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۷:۳۳:۵۵


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
2-1

- آوداک ...
- اکسپلیارموس !

چوب‌دستیش از دستانش رها شد و بر گوشه‌ای از اتاق فرود آمد ، با آنکه آن لحظه از اطرافش هیچ متوجه نمی‌شد ، نتوانست تعجبش را پنهان کند !

- لــــــــــــــــــرد ؟!

از کنار دستانش موش کوچکی به سرعت رد شد و خود را به چوب‌دستی رساند ، تا جایی که می‌توانست آن را در زیر دندانهای تیز و ظریفش به قسمتهای کوچک و کوچکتری تبدیل کرد !

- نــــــــــــــه ! بزار تمومش کنم ...
- هیچ وقت ، هیچ چیز تموم نمیشه !

اتفاقات به همان صورتی که شکل گرفته بود در حال از بین رفتن بود ، فقط در آخرین لحظات به طرف او برگشت و خیره در چشمانش گفت :

- دیگه توی این گروه پیدات نمیشه ! جای خالی برات نداریم ...

و اکنون نوبت دختر کوچکی بود که دستش را گرفت و از روی زمین بلند کرد ، دستانی که پیر و چروکیده فقط می‌لرزید ...

- بریم خونه ! مرینا منتظرته ...


به زحمت نشست و دستانش را رو به آسمان گرفت !

دست راست ......................................................... دست چپ
.
.
.


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.