آخ.... اوووووووی آآآآآوچ هوی آآآآآآآآیــــــــــــــــــــــــــی
آسپ : یوهاهاها...
دنیس : واااااااااا
هرمیون : خیلی سنگدلی آسپ اصلا من دیگه...
پرسی : بانوی پاکدامن شما خودتو ناراحت نکن اینا حقشونه.
آسپ : نه بابا چی حقشونه؟ من فقط میخوام یه کم به جریان خشانت تزریق کنم:devil:
ملت :
آبر : آقا جان اینجوری که نمیشه باید بیاریمشون بیرون.تو گونی که نمیتونن حرف بزنن. اگه بیان بیرون کتک زدنشون هم راحت تر میشه هم بیشتر حال میده:devil:
آسپ : هــــــــــــوم خوب اینم حرفیه، اوکی پرسی تخلیشون کن.
پرسی : ای نامرد دلت میاد .بچه به این سیفیدی. تخلیه کن مال یه مسائله دیگست بوقی باید بگی استخراجشون کن!!!
هنوز حرف پرسی تمام نشده بود که آبر ژست ژانگولری خفنی به خودش گرفت و اخم شدیدی به پرسی کرد.
پرسی :
- آآآآآآآآخیــــــــــــــــش
این صدای بتی بود که تازه از توی گونی استخراج شده بود.
هرمیون که به سرعت فهمیده بود پرسی مقاصد جانبی داره سر حرفو باز کرد.
هرمی : خوب بگو بینیم کجا گذاشتی اون مصاحبه ی خوشگلتونو؟
بتی : کی؟چی؟من؟ من؟ وا؟ منو چه به اینکارا؟ همش تقصیره اینه این منو اغفال کرد. مصاحبرو هم مستقیم مخابره کرد به محفل بگیرین بکشینش
هنوز حرف بتی کامل تموم نشده بود که فضای زیرزمین متروک و تاریک کافه بین راه پر شد از صدای برخورد انبوه فک های ملت دامبولیسم به زمین
آسپ : ای بــــــــــــــوق بوق بـــــــوق!!!
آبر : مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع مع مع مع مــــــــــــــــــــع!
دنیس و هرمی و پرسی هم همزمان مشغول گفتن افاظی اینچنینی بودند.
در این میان یوزی که تک و تنها گوشه ه زیرزمین نشسته بود و سرش را هم میان دستانش پنهان کرده بود به آسپ نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت و ییهو زد زیر گریه.
آسپ : بگو جان رونی؟
آبر : هوی از خودت مایه بزار یا حداقل بگو بزمان رشدی(بر وزن سلمان رشدی)!!!
- اوکی بابا بگو جان اون بزه که این گفت.
آبر : نخیرم نمیشه باید اسمشو بگی جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!
آسپ : آبر ول کن ئـــــــه بگو یوزی دیگه تو ام.
آبر : نمیـــــشششششششششششهههههههههه جیــــــــــــــــــــــــــغ!!!
آسپ : آبر ساکت شو جیغ نزن خوب بابا سرم رفت ئـــــــــــــــــــــــه ای بابا خوب بابا جان سلمان بزدی بگو!
آبر : نشد دیگه نشد اشتباه گفتی جیـــــــــــــغ!
در همین لحظه هرمیون جلو اومد و یه چیزی در گوش آبر گفت.
رنگ چهره ی آبر به شدت تغییر کرد و آروم گفت : چشم
آسپ نگاه مظلومانه ای به هرمیون کرد و به یوزی گفت اوکی بگو حالا
یوزی شروع به صحبت کرد....
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۱۴:۰۸:۵۸
seems it never ends... the magic of the wizards :)