هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
#32

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
یوزارسیف اشکِ یخ زده ی روی گونه اش رو با پشت دستش پاک کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:

-عهه!...نه، من نمی تونم بگم...آسپ میشه لطفا خودت بگی؟

آسپ سر به زیر انداخت و گفت: اهم، بله! هرمی موضوع مربوط به شما میشه. میدونم تحملشو نداری، ولی...عهه، عهه، عهه!

هرمیون با خونسردی یکی از صندلی ها رو از جلوی میز به طرف خودش میکشه و با متانت خاصی به یوزارسیف اشاره میکنه که بشین رو صندلی بپا غش نکنی، تو این موقعیت بحرانی بیفتی رو دستمون، نتونیم به راهمون ادامه بدیم...
(همه ی اینا رو با متانت تمام فقط اشاره میکنه، حواستون باشه!)

یوزی با قلبی شکسته و چهره ای آشفته رو صندلی میشینه و تو دلش داره آهنگ«دارم میرم به تهران!...دارم میرم به تهران!» رو با ملودی غم انگیزی میخونه.

ریتا: این چه طلسمی که نمیذاره من مخابره کنم؟ کــــمــــــــک!

صدای فریاد ریتا ناگهان همه ی حس و حالِ ملتو به هم میریزه و با عبارت زیبای «خفه شو تا جفت پا نیومدم تو دهنت!!!» از سوی دنیس سرکوب میشه.

پیوز چرخی تو فضا میزنه و یه کمی اینور و اونور میره بعد از بالا شیرجه میزنه تو زمین و مقادیری مثل فرفره میچرخه و کلا میخواد ابراض وجود کنه! و بعدش میره گوشه ی دیوار، تو هوا معلق میمونه و با غر غر میگه:

-دو ساعته می خوایین یه کلمه حرف بزنین هیچکدومتون نتونستین. هرمی جان اگه دوست داری گریه کنی، گریه کن! هر طور دوست داری خودتو ناراحت کن! می تونی هم ناراحت نشی بستگی به خودت داره...اگه خواستی خودکشی کنی به خودم بگو من روحم، این چیزا رو بهتر می فهمم. اگه می خوایی افسرده بشی باز به خودم بگو اصلا مشکلی نیست کمی افسردگی واسه انسان لازمه...

ملت :

پیوز ادامه میده:

-هیچی دیگه، یوزارسیفم یکی از این کارگردانای ماگلی دعوت کرده تو یه فیلم رمانتیک و عشقولانه بازی کنه. باید بره تهران!...هوووف!

هرمی: یوزییییییی!

یوزی: هرمییییییی!

-آب قند بیارید!

پیوز: یه چیزی یادم رفت بگم! من یه پیشنهادی راجع به این دوتا خبرنگار زندانی دارم...


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۷
#31

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
آخ.... اوووووووی آآآآآوچ هوی آآآآآآآآیــــــــــــــــــــــــــی

آسپ : یوهاهاها...


دنیس : واااااااااا

هرمیون : خیلی سنگدلی آسپ اصلا من دیگه...

پرسی : بانوی پاکدامن شما خودتو ناراحت نکن اینا حقشونه.

آسپ : نه بابا چی حقشونه؟ من فقط میخوام یه کم به جریان خشانت تزریق کنم:devil:

ملت :

آبر : آقا جان اینجوری که نمیشه باید بیاریمشون بیرون.تو گونی که نمیتونن حرف بزنن. اگه بیان بیرون کتک زدنشون هم راحت تر میشه هم بیشتر حال میده:devil:

آسپ : هــــــــــــوم خوب اینم حرفیه، اوکی پرسی تخلیشون کن.

پرسی : ای نامرد دلت میاد .بچه به این سیفیدی. تخلیه کن مال یه مسائله دیگست بوقی باید بگی استخراجشون کن!!!

هنوز حرف پرسی تمام نشده بود که آبر ژست ژانگولری خفنی به خودش گرفت و اخم شدیدی به پرسی کرد.

پرسی :
- آآآآآآآآخیــــــــــــــــش

این صدای بتی بود که تازه از توی گونی استخراج شده بود.

هرمیون که به سرعت فهمیده بود پرسی مقاصد جانبی داره سر حرفو باز کرد.
هرمی : خوب بگو بینیم کجا گذاشتی اون مصاحبه ی خوشگلتونو؟

بتی : کی؟چی؟من؟ من؟ وا؟ منو چه به اینکارا؟ همش تقصیره اینه این منو اغفال کرد. مصاحبرو هم مستقیم مخابره کرد به محفل بگیرین بکشینش

هنوز حرف بتی کامل تموم نشده بود که فضای زیرزمین متروک و تاریک کافه بین راه پر شد از صدای برخورد انبوه فک های ملت دامبولیسم به زمین

آسپ : ای بــــــــــــــوق بوق بـــــــوق!!!

آبر : مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع مع مع مع مــــــــــــــــــــع!

دنیس و هرمی و پرسی هم همزمان مشغول گفتن افاظی اینچنینی بودند.

در این میان یوزی که تک و تنها گوشه ه زیرزمین نشسته بود و سرش را هم میان دستانش پنهان کرده بود به آسپ نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت و ییهو زد زیر گریه.

آسپ : بگو جان رونی؟

آبر : هوی از خودت مایه بزار یا حداقل بگو بزمان رشدی(بر وزن سلمان رشدی)!!!

- اوکی بابا بگو جان اون بزه که این گفت.

آبر : نخیرم نمیشه باید اسمشو بگی جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!
آسپ : آبر ول کن ئـــــــه بگو یوزی دیگه تو ام.

آبر : نمیـــــشششششششششششهههههههههه جیــــــــــــــــــــــــــغ!!!

آسپ : آبر ساکت شو جیغ نزن خوب بابا سرم رفت ئـــــــــــــــــــــــه ای بابا خوب بابا جان سلمان بزدی بگو!

آبر : نشد دیگه نشد اشتباه گفتی جیـــــــــــــغ!

در همین لحظه هرمیون جلو اومد و یه چیزی در گوش آبر گفت.

رنگ چهره ی آبر به شدت تغییر کرد و آروم گفت : چشم

آسپ نگاه مظلومانه ای به هرمیون کرد و به یوزی گفت اوکی بگو حالا

یوزی شروع به صحبت کرد....


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۱۴:۰۸:۵۸

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
#30

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
ریتا با بی خیالی به اسپ خیره شده بود، در جواب حرفش گفت: جالبن!

اسپ در حالی که یه ذره قوز کرده بود، یک عرق چین از تو جیبش کشید بیرون و کله کچلشو پاک کرد، بعد عرق چین رو دوباره چپوند تو جیبش و گفت:

- نه...نه...ببین ریتا! چیزه، میخوای یه چیزی بهت بگم؟ خیلی سریه ها

ریتا آب از لب و لوچش اویزون شد، دست کرد تو کیفش تا قلم پرش رو بکشه بیرون و در همون حال گفت:

- ها...ها...بگو اسپرین(!) به جون خودم نباشه، به جون همین بتی...همین بتی که نه! خیلی بد چشم غره میره، به جون خودت...اره جون تو بهتره! میفتی میمیری بعد زندگیتو کتاب میکنم با اسم (( زندگی البوس اسپرین )) میفروشم!
بتی: بابا حرفتو یادت رفت!
ریتا: اها داشتم میگفتم به جون خودت اسپی من خیلی راز نگه دارما! اصلا حرف از من بیرون نمیره! دهنم قرصه قرصه...تو فقط یه اشاره به اون موضوع سری بکن، من خودم زندگی واسه جفتمون بسازم که حض کنی!

اسپ آب دهنشو قورت داد و گفت:

- ها اره ریتا...اتفاقا من چون میدونم که شما دوتا خیلی راز نگه دارین، میخوام یه چیزه مهمی رو بهتون بگم...اممم...یه ذره بیاین اینورتر

بتی و ریتا و اسپ، یه خورده رفتن اینورتر!

اسپ: اره حالا خوب شد؛ خوب ببین ریتا...بتی توام سعی کن با واقعیت کنار بیای!...چیزه...میشه یک ذره بریم اونور تر؟

بتی و ریتا و اسپ، یه خورده رفتن اونورتر!

اسپ: اره حالا بهتره! مسئله ای که میخوام به شما بگم، هم خیلی به نفعه ماست و هم میتونه واسه شما مفید باشه...اما باید یه کاری کنیم...یه ذره دیگه میاین اینور تر؟

بتی و ریتا و اسپ، یه خورده رفتن اینورتر!

اسپ: الان دیگه خیلی عالیه...حالا خوب گوش کنید، فقط یه ذره چیزه...بیاین یه کم اونورتر!

ایندفعه هم اسپ خواست بره یه کم اینورتر یا اونور تر(!) ریتا پس کله اسپ رو گرفت و دوباره کشید سمت خودشون و گفت:

- ببین اسپ، دیگه داری خطرناک میشی! ما دیگه نه اینور میایم نه اونور! زود بگو این گروهی که تو دوره خودت جمع کردی چیه و چیکار میخواین بکنین! من خیلی دختره خوبیم، به هیچ کسم نمیگم! این بتی هم قول میده که نگه، مگه نه بتی؟

بتی سرشو تکون داد...یعنی اره!

اسپ با درماندگی به اندو خیره شد و گفت: «اما اخه اونی که من میخواستم بگم این نبودا»

بتی: ای بابا چقدر فس فس میکنی اسپی! ببین قلم پر ریتا خسته شده ها
اسپ: خوب باشه میگم، ما کاره خاصی نمیکنیم، یعنی کارامون خیلی سریه اما یه جوره خاصیه یعنی اینکه...خب میدونین چیه...ماها جمع شدیم که بریم...یعنی میخوایم...اممم...بچه ها حاضرین؟...ما میخوایم که...بچه ها حالااااااااااا

در کمتر از ایکی ثانیه، همه پردی ها ریختن رو سر ریتا و بتی و هر دوشونو کردن تو یک کیسه گونی!

اسپ در حالی که با خونسردی عینک افتابیشو پاک میکرد، اونو خیلی اروم زد به چشمش و گفت:

- اتراق میکنیم!


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷
#29

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
سکوت همه جا رو فرا می گیره و پیام امروز از دست آسپ به زمین می افته . ناگهان چندین فک با صدای بلندی به کف رستوران برخورد می کنن و صدای "ماااااااااااع" پردی ها فضا رو به گاودونی شبیه می کنه .

تا چند لحظه همه با دهن باز به هم نگاه می کنن . اولین کسی که حرکت می کنه هرمیونه که با چهره گرفته به سمت در میره تا جارو و خاک انداز بیاره و فک ها رو جمع کنه . بعد آسپ به زور فکش رو با صدای تلقی می بنده و با چشم های از حدقه در اومده به دور دست ها خیره میشه . ناگهان فکر بکری به شکل یه لامپ کم مصرف روشن بالای سرش ظاهر میشه . چشم های آسپ گرد میشن و لبخند شرورانه ای به لب میاره . دستش رو بالا می بره و لامپ رو خاموش می کنه .

لحظاتی بعد

هرمیون در حال جا زدن فک پرسیه و آسپ که یه لحظه آروم و قرار نداره با دست های گره کرده جلوی در رژه میره و منتظر دنیسه که رفته ریتا و بتی رو بیاره . کسی نمیدونه توی فکر آسپ چی میگذره .او هر از گاهی با صدای بلند خودش رو تشویق می کنه و چیز های نامفهومی تو مایه های "ایول!" و "دمت گرم آلبوس!" به زبون میاره .

بالاخره سر و کله دنیس و دو همراهش پیدا میشه . لب و لوچه ریتا خونیه و ناگفته پیداست که دنیس برای راضی کردنش مجبور شده بود چی کار کنه! ریتا با غیظ به آسپ خیره میشه و با دستمالی که بتی بهش میده خون لبش رو پاک می کنه . آلبوس با قیافه خوشحال و خرسندی به اونا نگاه می کنه و دست هاش رو به هم می ماله . بتی ابروش رو بالا میندازه و چیزی توی گوش ریتا میگه که باعث میشه هر دو پوزخند بزنن . دنیس که معلومه حسابی داره خودش رو کنترل می کنه در حالی که از شدت کنترل(!) می لرزه میره کنار آلبوس می ایسته . یکهو صدای تق بلندی به گوش میرسه که اعلام می کنه فک پرسی هم جا رفته . هرمیون روش رو برمیگردونه و به تازه وارد ها نگاه می کنه و با دیدن ریتا چهره اش به بنفش تیره تغییر رنگ میده . آسپ خطر رو احساس می کنه و قبل از اینکه هرمیون نقشه اش رو به باد فنا بده ریتا و بتی رو کشون کشون به سمت حیاط می بره . جایی که بز های آبر مشغول چرا هستن و آبر با نی براشون ملودی محزونی می نوازه . با ورودشون به محوطه آبر دست از نواختن می کشه و با حالت مشکوکی به اون سه نفر خیره میشه .
آلبوس که آبر رو می بینه دستش رو به سمت سرش می بره تا دوباره شروع به کندن موهاش بکنه اما متوجه میشه که دیگه مویی نداره . برای همین لب هاش رو با شدت هر چه تمام تر می جوه و توی دلش میگه:
-تورو خدا...باید دوباره بیرونش کنم؟!نههههههههه

بتی دستی برای آبر تکون میده و لبخندی میزنه . آبر به سرعت به همون شکل جواب میده و در حالی که دور کله ش قلب های صورتی رنگی بالا میرن با حالت خاصی به بتی خیره میشه . وقتی می بینه که آسپ با ابروهای بالارفته نگاهش میکنه با دستپاچگی شروع به نواختن "الهه ناز" با نی اش می کنه . آسپ فکری به سرش می زنه و ضمن این که این نکته رو به ذهنش می سپاره تا در مواقع لزوم استفاده اش کنه با امیدواری به بتی میگه:
-میشه ازش بخواین که یه دقیقه مارو تنها بذاره؟

بتی دوباره نگاه ناجوری به آسپ می اندازه . بعد شونه بالا میندازه و به سمت آبر میره . چند لحظه بعد محوطه از هر گونه بز و غیر بزی خالی میشه و اونها با هم تنها می شن .بتی راهش رو از بین علف های نیم خورده باز میکنه و به سمت اونا میاد و آسپ بالاخره جونش بالا میاد و حرفش رو می زنه .

- شنیدم که با ابر مصاحبه می کردین . حتما خیلی به پردی ها علاقه دارین؟
ریتا پوزخندی می زنه و بتی دست هاشو به کمرش میزنه و طلبکارانه به آسپ خیره میشه . آسپ فکر می کنه که:
- انگار این دختره از من ارث باباش رو طلب داره ... نیگا کن!چه جوری به من خیره شده!


[b]دامبلدوØ


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
#28

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
خلاصه سوژه:

پردی ها بعد از ساخت قلعه توسط یوزارسیف ِ معمار و گذراندن چندین روز به استراحت، سرانجام تصمیم ِ عزیمت به خانه گریمولد رو می گیرند. شب قبل از سفر آسپ با دور کردن آبرفورث (صاحب بزها!) از قلعه به دنبال انجام نقشه ای هست. او با نیتروگیلسرینی که از هاگزمید سفارش داده و خریداری کرده، فعالیت های مخفیانه ای روی بزها انجام میده !! صبح روز بعد به دور از چشم آبرفورث پردی ها به همراهی ارواح (پیوز و هلنا) و همچنین بزهای آبرفورث قلعه رو به سمت لندن ترک می کنند اما در میانه راه آبرفورث که با بزهاش تله پاتی داره دوباره به اونا ملحق میشه و بسیار عصبانیه اما با وساطتت هرمیون همه چیز حل میشه و پردی ها به سفرشون ادامه میدن.

ادامه ماجرا...

---

آبر خوشحال و خندون به عنوان پیشرو لشکر در حال راه رفتنه و دوتا از بزهاش به نام رومن و رونی کنارش گارد گرفتند و ازش محافظت می کنن. بقیه پردی ها نیز عقب تر از آبرفورث و بزهاش در حال حرکت هستن.

آسپ به آرومی میگه: این از کجا پیداش شد؟

در همون لحظه آبر برمیگرده و یک نگاه به پشت سرش میندازه.

آسپ:

آبر نیز در جوابش لبخندی میزنه و میره تا یکم با بزهاش حرف بزنه. پرسی و دنیس همزمان میگن: ما یک نقشه داریم!
-من اول گفتم!
-نچ، من زودتر گفتم!
-نخیرم! ببین آسپ نقشه اینه که...
-گفتم بزار من اول بگم!
-خودم میگم!
-تو... (سانسور توسط ناظر)
-خودت... (سانسور توسط ناظر)

و به این ترتیب کار به زد و خورد کشیده میشه و آسپ هم با چهره ای خواب آلود روشو برمیگردونه و به تفکر مشغول میشه. در همون لحظه صدای ده ها زنگوله همزمان بلند میشه و آبر فرمان ایست میده: بزها خستشونه! اتراق می کنیم!

آسپ: وسط بیابون؟!

آبر یک نگاه به اطرافش میندازه و با کمی دقت متوجه میشه که جز خار و علف خشک هیچی نیس و با نهایت خرد و هوشمندی میگه: اتراق می کنیم!

ملت: کوتاه بیا...

و دوباره کار به گیس و گیس کشی میکشه اما با وساطتت مجدد هرمیون همه چیز حل میشه و کاروان به راهش ادامه میده!!

در بین راه !

آسپ همچنان در حال فکر کردنه که یوزی میاد کنارش و با چهره ای دپسرده میگه: به نظرت آبر و هرمیون با هم زد و بند دارن؟!
آسپ: ها...ندانم! مگه چی شده؟
-آخه هرمی هرچی به آبر میگه اون گوش می کنه!
-هه، قیافشو!

(نکته آموزشی: حس همدردی آسپ در حد مرغه!)

طولی نمیکشه که سرانجام پردی ها به یک رستوران با فضای سبز (!) میرسن. بزهای آبرفورث در حالی که از دهنشون آب میچکه به سمت چمن ها هجوم میبرن و آبر هم با خوشحالی دنباشون میره. بقیه پردی ها برای صرف غذا و استراحت وارد رستوران میشن!

در رستوران !

ملت مشغول غذا خوردن هستن و آسپ یک پیام امروز گرفته دستش و خیلی خوشحاله که از فعالیت های اونا هنوز چیزی در پیام امروز منعکس نشده اما شیطون یهو میره تو جسم نویسنده ی پست و تصمیم به انجام یک کار مخوف میگیره!

چند دقیقه بعد !

پردی ها در کافی شاپ رستوران پخش شدن و در حال استراحت هستن. در همون لحظه در باز میشه و هرمیون با این حالت میاد پیش آسپ و میگه: از پیش آبر دارم میام.
-خب؟
-داشت به بزها غذا میداد.
-خب؟
-دو تا زن کنارش بودن.
-خب؟؟
داشتن باش مصاحبه میکردن.
-خب؟؟؟؟؟
-خبرنگارهای پیام امروز بودن.
-مااااااااااع... خب؟؟؟؟
-ریتا اسکیتر و بتی بریسویت!
-




Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
#27

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
تمام عمر عشق را به همه فهماندی اما همانها در کالبد خودت عشق را به آتش کشیدند...


در راه لندن


دنیس : هـــــــــــــوی آقای آسپ انشا ا... پامون داره درد میگیره ها. من دیگه نمیتونم راه برم اصلا-------

پرسی : با کمال اکراه من حاضرم تا مقصد کولت کنم دنیس:devil:


آسپ : هــــــــوی لازم نکرده بیا سوار یکی ازین بزا بشو


ملت که همگی از جرعت آسپ تعجب کرده بودند یک صدا همه با هم گفتند : مــــــــــــــــع!!!

یــــیهو آسپ قاطی کرد.



-ای بوقیا میدونین الان به زبون بز ها چی گفتین؟



در همین حال و احوالات بود که صدای مهیبی توجه مرد و زن و ممد و غیر ممد و بز و آسپ . ... رو جلب کرد



هیووووووووووووشت!




گرد و خاکی به هوا بلند شد و پیکر بلند قامت مرد ریش سفیدی نمایان گشت.

آبرفورث دستی به ریشش کشید و خونسردانه گفت : هووووم حالا دیگه کارتون به جایی رسیده که بزای منو میدزدین؟

آسپ : اوه آبر جان کجا بودی تا حالا؟ ما خیلی دنبالت گشتیم عزیزم

آبر : تو...؟ تو دنبال من گشتی؟ واسه همینه که صورتت الان زرد قناری شده دیگه؟

ملت : :mama:

آسپ : آبر جون مادرت ویلونمون نکن.ما کلی نقشه کشیدیم داریم میریم لندن من کلی احساس تزریق کردم تو پست ،جون مادرت بوق نکن توش!


آبر به آرامی کنار رفت.

حاضرین با دیدن آن صحنه همگی فریاد زدند و تشویق کردند


رونی بزمن ،بز پاورلیفتینگ کار آبر چنان ژستی به خود گرفته بود که خود آبر هم اشک شوق از چشمانش جاری شد.

آسپ : مـــــــــــــع مع مــــــع مع!!!

رونی : من زبان آدمارو بلدم،میخوای بیام بخورمت تا دیگه به ارباب من توهین نکنی گوشت تلخ؟

و رو به آبر کرد و ادامه داد : ارباب من خودم شنیدم که میگفت شما بز چرونید و باید از شرتون خلاص بشه تازه اینم گفت مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!!!


آبر : آره؟ گفتی واقعا؟

آسپ ، نه به جان جونیور نگفتم.

آبر ، پس این چی میگه؟



رونی که به شدت عصبی شده بود به سمت آسپ رفت.



آسپ : رونی جون عزیزم من که اینهمه مــــــــــــــع واست!


رونی :

آبر که تازه متوجه دنیس شده بود گفت : به به به بیا پایین بینم

دنیس : به ریش دامبل قسم همین آسپ خائن منو مجبور کرد


یه دفعه هرمیون اومد جلو و در گوش آبر یه چیزی گفت.

چهره ی آبر فورث آشکارا تغییر رنگ داد.

آبر : بانو هرمیون جونیور من نوکر شما هم هستم



سپس رو به بز ها کرد و به گفت : مــــــــــــــــــع مع مــــــع مع!!

همه ی بزها آرایش نظامی گرفتند و رونی بزمن هم به عنوان طلایه دار سپاه نوک ارتش ایستاد.


آبر : آسپ این دفعه بخشیدمت اما دیگه کسیو سوار بزای من نکن.

و رو به ملت کرد و گفت : شما ام دیگه منو نپیچونین،من با بزام تلپاتی دارم حال همتونو میگیرم.و در ضمن بریم دیگه داره دیر میشه.لندن منتظره.



ملت و بز و آسپ و ... همگی با هم به افتخار برگشتن آبر دست زدن و اینا....


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۱۰:۳۵:۴۷

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۳:۵۵ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
#26

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
بزدانی قلعه!!

به دلیل افزایش بیش از حد پشم بز، گرد و خاک در فضا و همچنین صداهای خشن و ناموزون ! از توصیف این بخش معذوریم.

چند ساعت بعد ، محوطه ی قلعه!

درب بزدانی باز میشه و پردی ها با یک گله بز میریزن بیرون. پرسی در حالیکه شاخ یکی از بز ها رو محکم گرفته با موهای پریشان و چهره ای درهم سعی داره بزها رو به سمت آسپ هدایت کنه. دنیس نیز با وجود اینکه جفت پاش تو دهن یکی از بزهاست و یک شاخ هم تو کمرش، شجاعانه به طرف آسپ میاره بزها رو. هرمیون و یوزی نیز سوار دو تا بز شدن و بیست تا بز دورشون با اطاعت کامل و آرام حرکت می کنن و کل فضای اون بخش رو از این قلب کوچیکا گرفته. بقیه بزها هم که وحشیانه دارن به سمت آسپ میان و فریادهای پرسی و دنیس این وسط کلی بار معنوی (!) میده به صحنه!

آسپ چشم هاش رو باریک می کنه، ژست ِ "خوب،بد،زشت" میگیره، چوبدستیشو بیرون میاره و به سمت بزها نشونه میگیره:
-خوابیوس!

اینقدر طلسم قدرتمنده که بزها بلافاصله متوقف میشن و درجا خوابشون میبره. ولی پرسی و دنیس و هرمی و یوزی به دلیل سرعتی که توی حرکت داشتن زیرشون خالی میشه و با صورت میخورن تو زمین که باعث میشه خاندان پاترها بسی مورد لطف و عنایت الفاظ دوستان قرار بگیره!

آسپ نوک چوبدستیش رو فوت می کنه (!) و به سمت بزها میره. یک جعبه رو از غیب ظاهر می کنه و رو به بقیه میگه:
-برید داخل. تا قبل از برگشتن آبر باید پیوز و هلنا رو آزاد کنید و آماده بشید واسه رفتن!

دنیس که نصف لباسش پاره شده میاد دو تا بزنه تو دهن آسپ ولی پشیمون میشه و شروع می کنه لب هاشو گاز گرفتن! بقیه ملت هم با چهره ای درب و داغون سرشون رو تکون میدن!

بعد از اینکه پردی ها صحنه رو ترک می کنن، آسپ به اطرافش نگاه مرموزی می کنه. جعبه رو روی زمین میزاره، یک دستکش سبز می کنه دستش و به سمت اولین بز میره!

صبح روز بعد!

قبل از طلوع خورشید و در تاریکی هوا، زمانی که جادوگر و مشنگ همه در خوابند و در جایی که آبرفورث کیلومترها با آن فاصله دارد، لشکری متشکل از آدمیان، ارواح و بزها ، قلعه ی پردی ها را به سمت شهر لندن ترک می کند!

پیروان در راهند...


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۴:۰۰:۴۳



Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#25

بانوی خاکستریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۲۹ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
آسپ گوشه آشپزخونه نشسته و با قدرت تمام روی کندن موهاش تمرکز کرده.

هرمیون:حالا خودتو ناراحت نکن درست میشه.

آسپ با شدت بیشتری موهاشو میکننه.

هرمیون:ببین نصف سرت کچل شده این که دردی رو دوا نمی کنه.

آسپ:با هزار امید و آرزو قلعه ساختم.... با خون دل دور خودم گروه جمع کردم... حالا یه بزچرون رو نمی تونن بیرون کنن...

هرمیون:اشتباه می کنی ما باهوش ترن و لایق ترن افراد برای این کار بودیم...

در همین لحظه دنیس درحالی که یک تیکه از چیز زرد رنگی توی دستشه وارد میشه.

آسپ:

دنیس:اینو از تو اون ظرفه ورداشتم بیا تا هلنا ندیده یکم از این تافی بخور...

آسپ:نیترووووووووووو

صحنه اسلوموشن میشه,آسپ و هرمیون هر دو به سمت زیر میز هجوم میبرن ولی با سر به پایه صندلی می خورن.دنیس در همین حین جسم رو به سمت آسپ پرتاب میکنه.

بوم....بنگ....بوق...جیززززززز

صحنه دوباره به حالت اولیه بر میگرده و از میان دود چهره آسپ دیده میشه.

هرمیون:دنیس دیدی چی کار کردی بقیه موهاشم سوخت.


یک ساعت بعد آشپزخانه


آسپ در حالی که یکی از کلاه های هرمیون رو گذاشته روی سرش بالای میز نشسته و به اعضا چشم غرره میره.

پرسی:آسپی چه جیگر شدی با اون کلاه

آسپ بدون توجه به پرسی شروع میکنه به نطق:خوب بالاخره موفق شدیم آبر رو از صحنه دور کنیم.من بهش گفتم بره یه روح پیدا کنه که این دو تا رو از تو دیوار دربیاره و این کار هزینه های جبران ناپذیری در بر داشت (با حسرت به کلاه روی سرش نگاه میکنه) حالا وقت اون رسیده که به نقشه برسیم.هر کدوم از شما باید بره و ده تا بز رو برای من بیاره.

هرمیون:بز بیاریم؟

هلنا از توی دیوار:شاخ که نمی زنن؟

آسپ:چرا می زنن.


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۱۸:۱۵:۲۸
ویرایش شده توسط هلنا ریونکلا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۱۸:۱۸:۱۹

One often meets his destiny on the road he takes to avoid it


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#24

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
همچنان چند دقیقه بعد:
ملت پردی تلاش می کنن که آبر رو از قلعه بیرون بفرستن و چیز های مختلفی رو از اون درخواست می کنن ولی تلاش هاشون نتیجه ای در بر نداشته . روی میز_ توی اتاق ،دو عدد نارگیل،سه بسته غذای بز آماده، تعدادی تخم هیپوگریف ،یک بلوز بافتنی راه راه بنفش و سبز و چیز های دیگه ای دیده میشه که نتیجه درخواست های ملته و آبر همه رو از جیب های کتش در آورده.یوزی که از جادار بودن جیب های آبرفورث شگفت زده شده می پرسه:
-تو چه جوری این همه رو توی کتت جا می دی؟
-این کت هاگریده . فک کردم بهتره وسایل مورد نیازم رو همراه خودم داشته باشم .
یوزی به فکر می افته که یکی از این کت ها سفارش بده تا برای مردم مصر وارد کنن که دیگه نخواد سیلو درست کنن و هر کی یه سیلوی متحرک شه واسه خودش . پس آبر رو یه گوشه می کشه تا درباره کارخونه سازنده و مارک و جنس و اینای کت سوال کنه . پردی ها که بالاخره به هدفشون رسیدن دور آسپ جمع میشن تا از نقشه مطلع بشن . همین که آسپ میخواد حرفاش رو شروع کنه دنیس جفت پا وسط بحث می پره :
-صبر کنین ! پیوز و هلنا نیستن!

راستی!کمی اون ور تر،اتاق کناری

پیوز بیرحمانه از هلنا بازجویی می کنه تا از جای پفک ها مطلع بشه .
-اگه به من نگی آسپ پفک ها رو کجا قایم کرده نجاتت نمی دم تا همین تو بمونی و بمیری!
-من قبلا مردم بوقی!نمی گم!نمی گم!
-اممم....چیزه...خب پس من تو رو نجات نمی دم . چون من تنها روح حاضر در اینجام پس فقط من می تونم نجاتت بدم !
هلنا یه لحظه فکر می کنه ، و بالاخره کوتاه میاد.
-باشه...باشه...بهت میگم !گذاشتمشون توی...توی....توی....
-بگو دیگه!کجا؟!
-آخه اینجوری که نمیشه! بیا این ور دیوار بهت بگم!
پیوز میاد از دیوار رد شه که خودش هم توی دیوار گیر می کنه .
پیوز :
-ای نامرد!
- دیگه عمرا اگه بهت بگم پفک ها رو توی کت آبر قایم کردم!
-چی؟؟!!!!!
-ام...چیزه....


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۱۷:۵۰:۴۵


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#23

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پردی ها بقایای آسپ رو در حالی که فکش به دلیل خشانت دنیس به جزایر گوآ پرتاب شده و لب هاش هم طی فرآیند تنفس مصنوعی به کلی حل شده با خاک انداز (!) جمع میکنن و میبرن توی قلعه ...

با ورود پردی ها به قلعه صدای هلنا بالا میگیره : « آی هواااار ... بوقیا ... چرا من رو اینجا زندانی کردین ؟ من هنوز توی این دیوارم ! بوق بهتون ... »

ملت همه یه نگاه به هلنا میکنن یه نگاه به همدیگه و ول میکنن میرن

چند دقیقه بعد صدای در قلعه به گوش میرسه ! دنیس میره ببینه کیه پشت در و میبینه ... اِ ... اینکه شاگرد مغازه مهماته ... شاگرد رو در آغوش میگیره و حال و احوال و اینا ...

دقایقی بعد

ملت همه دور شیشه بزرگ نیتروگلیسیرین جمع شدند و هلنا همچنان داره داد و هوار میکنخ ! آسپ که حالا به زحمت قدرت تکلمش رو به دست آورده به زحمت میگه : « بوقیا برین اون رو نجات بدین ! »

ملت همه مسیری که آسپ اشاره کرده رو دنبال میکنن و میفهمن که اِ ... هلنا اسیر شده ...

-وای خدای من هلنا اسیر شده !

- اوه ... چه مصیبتی ... حالا چیکار کنیم !

- چطور نجاتش بدیم ؟

- باید راهی باشه !

- من نجاتش میدم !

ملت همه برمیگردن ببینن این فرد شجاع و سوپرمن و باکلاس کیه و میبینن که زکی ! اینکه پیوزه !

پیوز در حالی که لبخند مهربانانه ای به هلنا میزنه میگه : « من کمکش میکنم ! » و چشمک مرموزی رو به دوربین میزنه (!)

ملت همه با هم : چطوری ؟

پیوز : « میرم از پشت دیوار هلش میدم داخل !»

و اینبار چشمک مرموزش رو با یک لبخند شیطانی همراه میکنه !

دقایقی بعد ...

- آبر بزات آب نمیخوان ؟

- نه !

- غذا ؟

- تازه خوردن !

- برو پیششون تنها نباشن !

- اوووه ... دویست تا بز با هم تنها نیستن که !

- آبر برو از جونی بپرس نخود سیاه داره !

- آره داره

- خوب برو ازش بگیر

- نمیخواد ...

و دستش رو میکنه توی جیبش و یک مشت نخود سیاه رنگ در میاره

ملت :


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.