هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱:۰۶ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
اولین بار بود که به کافه دعوتش می کرد. هیجان شیرینی تمام وجودش را فرا گرفته بود و مدام صحنه ای را مجسم می کرد که باعث شادیش شده بود:

آفتاب می درخشید و نورش را روی موهای طلایی رنگش پخش می کرد. مژگان پرپشت و خمیده اش را روی هم گذاشته بود و با تمام وجود نور آفتاب را جذب می کرد. کریستوفر محو زیبائیش شده بود و چشم از او بر نمیداشت. چه لحظۀ باشکوهی. زمانی که نسیم و آفتاب دست در دست یکدیگر نهاده بودند و زیبایی دلنشین مارگریت محبوبش را صدچندان می کردند.

- مگی، میشه برای نهار فردا دعوتت کنم؟

پاسخ محبوبش را در کمال ناباوری شنید:

- کجا؟

از شادی بال درآورد. دیگر خبری از رد سریع پیشنهادش نبود. مگی اسم مکان را پرسیده بود. آه! مرلینا! از تو سپاسگزارم.

- کافۀ سه دسته جارو. شنیدم یه گروه نمایشی فردا قراره بیان که حتی میز و صندلیاشونم با خودشون آوردن، و قول دادن بهترین نمایش زندگیمونو ببینیم. میگن صندلی هاشون جادوئین و نمایش اونا رو زیباتر جلوه میدن.

نگاه زیبا و سپاسگزار مارگریت، تمام وجودش را گرم می کرد:
- اوه کریس! تو چقدر وقت شناسی. منم توصیف اون نمایشنامه رو شنیدم ولی پاپا اجازه نمی ده تنهایی برم به کافه. اگه بهش بگم تو منو همراهی می کنی حتما موافقت می کنه.


به چشمان زیبایش خیره شد که از آن سوی میز به او می نگریست. لبخندی شیرین بر لبانش نشست و در هیاهوی نمایش باشکوهی که درحال اجرا بود، دستانشان یکدیگر را جستند و سرانجام به هم پیوستند. فارغ از دنیا و آنچه در آنست، فارغ از فریادها و ضجه هایی که از نمایشنامه به گوش می رسید.

چه چیز باعث هشیاریش شد؟ چنان محو نگاه مگی بود که به خاطر نمی آورد هشیاری خود را مدیون چه بود. جیغی غیرطبیعی و گوشخراش که از میز کناری به گوش رسید و با نگاهی سریع به آن، حنجرۀ تکه پاره شدۀ مشتری میز کناری را نظاره گر شد؟

یا حرکت غیرطبیعی میز، در زیر دستانش که ناگهان به جای میز، موجودی انسان مانند را دید که با پنجه های باریکش گلوی ظریف مگی را می فشرد؟ و یا جویبار خونینی که از سقف بر روی سرش جاری شد و با نگاهی به آن، اجساد همسایگانش را می دید که از چنگکی تیز، آویخته از سقف، به او می نگریستند؟

ناخودآگاه چوبدستیش را بیرون کشید. موجودی که گلوی مگی را می فشرد هدف قرار داد و هرچه ورد به خاطر می آورد، زمزمه کرد. آشفته و پریشان متوجه شد مغزش خالی شده و هیچ چیزی به یاد نمی آورد. مگی با دستان بی حس کلمه ای را روی هوا ترسیم کرد:

- اُل ها!


اشک در چشمان کریستوفر حلقه زد. دخترک باهوش اولین کسی بود که ماهیت این موجودات را دریافته بود. کریس سعی کرد خونسردی خود را به دست آورد که با وجود دیدن صحنۀ دلخراش پیش رو و مناظر هولناک اطراف، عمل بسیار شاقی بود. چوبدستی خود را بالا آورد و رو به اُل حمله کننده به مگی فریاد زد:
- مولیاس!

اثر ورد معجزه آسا بود. اُل کم کم متورم شد و همچنان که باد می کرد، دستش را از گلوی مگی برداشت. به ثانیه نکشید که مثل بادکنک ترکید و ذراتش به اطراف پراکنده شدند.

کسانی که زنده مانده بودند، با دیدن این منظره راه مبارزه را یافتند. در هر گوشه ای از کافه، و پس از آن در سراسر هاگزمید فریادهای «مولیاس» به گوش می رسید و کمی بعد، سراسر هاگزمید پر از ذرات غبارمانند سفیدی بود که زمانی اُل نام داشتند.


ملکه کتاب را بست. نگاهی مهربان به نوۀ شیرین و زیبایش انداخت که دست کوچکش را زیر گونه اش نهاده بود و به همان شکل به خواب رفته بود. زیر لب زمزمه کرد:
- مورگانای عزیزم! امیدوارم هیچ وقت به تجربه ای مث اون روز که پدر و مادرت توی کافۀ سه دسته جارو گذروندن، دست پیدا نکنی عزیزم. کابوس اون روز هیچ وقت از ذهنشون پاک نشد.

دو جن خانگی به آرامی تخت روانی را به اتاق آوردند و پرنسس کوچک خود را روی آن قرار دادند. زمانیکه ملکۀ پیر از نقل مکان مورگانا به اتاق خوابش مطمئن شد، پاترونوسی به شکل بچه اژدها ظاهر کرد و پیامی را با آن فرستاد. کمی بعد پاترونوس دیگری به شکل سمور به نزدش آمد که با صدای آرتور ویزلی گفت:
- پسر و عروستون به من گفتن دیگه به آوالان برنمی گردن بانوی من. میگن ممنون و متشکرن که از فرزندشون به خوبی نگهداری می کنین. اونا هنوزم روی تصمیمشون برای نابودی کامل اُل ها پابرجا هستن و نمی خوان ازش منصرف بشن. منو ببخشین ملکه. ولی واقعا نتونستم متقاعدشون کنم.

سمور براق پس از گفتن این جملات ناپدید شد. ملکه آهی از اعماق وجودش برآورد و از پنجره به تاریکی بیرون خیره شد.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱:۱۴:۴۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱:۲۰:۴۹


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۳۴ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
صدای دنگ دنگ بهم خوردن جام ها ، هیاهوی صحبت کردن افراد و موسیقی آرامی که از پشت پیشخوان مادام رزمرتا شنیده میشد ! یک روز فوق العاده نبود ، اما برای خوش گذراندن مناسب بود !

کافه سه دسته جارو پر بود از هیاهویی که اعصاب من را خرد میکرد ، بلند شدم و از کافه بیرون زدم ! صدای هوهوی باد در گوشم میپیچید ، باد شدید بود ، اما آنچنان هم سرد و گزنده نبود ! صدایش اعصابم را خرد میکرد ....

و بعد ...

مثل یک کابوس بود : صدای جیغ و افرادی که در خیابان های هاگزمید از یک سو به سوی دیگر میدویدند ! مردی که عاجزانه فریاد میزد و دست قطع شده اش را جلویش گرفته بود. زنی که جیغ میکشید و دخترک کوچکش را صدای میکرد. پسرکی که سعی میکرد از گربه کوچک و ملوسی که پشت سرش بود فرار کند.

به سمت دیگر خیابان که سرچشمه همه این هیاهو ها بود چشم دوختم . دو - سه عدد گربه متوسط و یک توله گرگ کوچک داشتند به سمت مرکز هاگزمید حرکت میکردند.

یک لحظه پوزخند زدم ! چه مردم بزدلی ، از یک مشت بچه گربه و توله گرگ میترسند. چهره های وحشت زده و افرادی که میدویدند را به یاد آوردم و زیر لب خندیدم ! فکر نمیکردم ساکنان تنها دهکده جادویی تا این حد بزدل باشند. بعد در میان تصویر هایی که در ذهنم مرور میشد یک دست قطع شده دیدم و مکث کردم ، یک بچه گربه نمیتواند دست یک انسان را قطع کند ... حیوانات داشتند به من نزدیک میشدند و هر از گاهی یک انسان وحشت زده از آن سمت به طرف من میدوید. مغزم با سرعت زیادی کار میکرد تا سرانجام به یک نتیجه وحشتناک رسیدم » اُل ها !

سریع چوبدستی ام را کشیدم. نزدیکترین بچه گربه را که داشت به سمت یک پسربچه وحشت زده سه-چهار ساله میرفت نشانه رفتنم و فریاد زدم : « استیوپفای ! »

گربه چند متر به عقب پرت شد و روی زمین بی حرکت ماند. به سمت پسر بچه رفتنم که بی صبرانه گریه میکرد و مادرش را میخواند. او را داخل کوچه ای هل دادم و باز برگشتم. حالا گربه ای که زده بودم در حال بلند شدن بود !

به سمت او دوباره نشانه گرفتم ، سعی کردم ترس را از خودم دور کنم و تمام تمرکزم را متوجه نیرویی کنم که از چوبدستی ام خارج میشود و سر انجام گفتم : « مولیاس ! »

طلسم طلایی رنگی از چوبدستی من خارج شد و مستقیم به بدن گربه خورد ، در کسری از ثانیه صحنه لجنی رنگی دیدم و بعد کل بدن اُل نابود شد و به صورت دود سبزی به هوا رفت !

بلافاصله برگشتم ! خدای من ...

موجودی که در مقابل من بود توله گرگ به ظاهر نازنینی بود که با تمام سرعت میدوید و دندان هایش را به من نشان میداد. فرصتی نداشتم. توله گرگ پرش بلندی کرد و در میان زمین و هوا کم کم تغییر شکل داد ، دست ها و پاهایش بلند و باریک شد و سرش گویی در بدنش فرو رفت و لحظاتی بعد ، پیکر سبز لجنی رنگی در مقابل من بود که سر نداشت و چشمها و دهانش در قسمت فوقانی بدنش بود. دست های بلند و باریک داشت و با پاهای بلندش داشت روی سینه من فرود می آمد. در یک لحظه در مقابلم دندان های تیز و وحشتناکی رو دیدم و متوجه شدم که به صورت غریزی چوبدستی ام را در چشم زرد رنگ اُل فرو میبرم !

اُل جیغ نازکی کشید و عقب جست. سپس دوباره قصد حمله کرد ، اینبار سعی کردم تمام قوای مغزم را به کار بگیرم و چوبدستی ام را به سمتش گرفتم و درست وقتی که داشت با دندان هایش چوبدستی را می بلعید فریاد زدم : « مولیاس !»

دود سبز رنگ ، بوق تعفن میداد ...

سه بچه گربه دیگر احاطه ام کرده بودند ، یکی یکی و با احتیاط آنها را نیز از بین بردم و برگشتم ...

آن کابوس ، مثل همه روز های دیگر من بود ... خسته کننده و زجرآور ... باید به وضع مجروحان میرسیدم !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
کسی در را باز کرد و فوجی از برف و باد سردی وارد کافه شد . رزمرتا سرش را به سمت مشتری های تازه چرخاند . مرد تازه وارد که خیلی چاق بود و به زحمت راه می رفت و زن همراهش که درست برعکس او لاغر مردنی به نظر می رسید کت های پوشیده از برفشان را تکاندند و به سمت میزی رفتند که کمترین فاصله را با پیشخوان داشت . مادام با ناخشنودی به جاپاهای گلی و برف های در حال آب شدن روی زمین نگاه کرد و با تکانی به چوبدستی اش آن ها را پاک کرد . دفترچه اش را برداشت و به سمت دو مشتری تازه اش رفت و سعی کرد شاد به نظر برسد . هرچند که از آدم های بی فکر که از پادری دم در استفاده نمی کردند خوشش نمی آمد .

-به کافه سه دسته جارو خوش اومدین ! می تونم کمکی بهتون بکنم؟
آن دو به هم نگاه کردند مرد چاق دستش را به سمت مادام دراز کرد:
-بوزو و بتی بریسوئیت از پیام امروز .
رزمرتا نگاهی به دست او کرد و او دستش را پایین آورد . هیچ وقت از خبر نگارها خوشش نمی آمد . بوزو حالا داشت دوربین عکاسی اش را در می آورد ، و آن یارو، « بیسکوییت ؟! » قلم پر تند نویسش را آماده نگه داشته بود . تکرار کرد :
-از پیام امروز ... خوب ، در هر صورت محل زندگیتون رو نمیخواستم . چیزی لازم داشتین؟
این بار «بیسکوییت» پیش دستی کرد و جواب داد:
-برای یه مصاحبه کوچیک اومدیم . برای صفحه« روزها»ی پیام امروز . می دونین ، هفته دیگه سالگرد روزیه که اون ال ها به کافه شما حمله....
زیر نگاه رزمرتا سرخ شد و کلمه آخر را به آرامی به زبان آورد : ...کردن .

مادام برگشت و به سمت پیشخوان رفت .
-در این صورت نمی تونم کمکی بهتون بکنم . چرا درباره یه چیز جذاب تر تحقیق نمی کنید؟ این کافه از اون روز تقریبا متروک شده . دیگه کسی اون ماجرا رو حتی به یاد هم نمیاره !
بتی به دنبال او راه افتاد . بوزو با بی علاقگی این بازی را تماشا می کرد .
-ما می خوایم به یاد مردم بیاریم! اصلا برای همین این صفحه رو راه انداختیم ! فکرش رو بکن رزمرتا...دوباره کافه ت پر میشه از مشتری های جور وا جور....فقط برامون تعریف کن که چی شد!
رزمرتا رویش را برگرداند و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد . بتی او را به سمت میز برد و روی صندلی نشاند . بوزو بیرون رفته بود تا از سردر کافه عکس بگیرد . رزمرتا دست هایش را روی سرش گذاشت .

- اون روز کافه خلوت بود . یه میز بیشتر پر نشده بود . فکر می کردم مشتری ان . چهار تا بودن . چهار تا مرد هیکلی و درشت . نوشیدنی کره ای سفارش دادن . یکی شون که یکی از چشم هاش رو با چشم بند پوشونده بود همه جا رو زیر نظر داشت و تک تک مشتری ها رو با دقت نگاه کرد . چشمش روی یکیشون ثابت موند . یه پسر جوون لاغر مردنی با موهای سیاه و چشم های آبی . داشت با یه دختر حرف می زد .
داشتم سفارششون رو می بردم که متوجه شدم دارن با سوء ظن به پسره نگاه می کنن . با هم پچ پچ می کردن و پسره رو دید می زدن . وقتی نوشیدنی رو روی میز گذاشتم یکیشون دستم رو گرفت و با صدای ضمختی درباره اون پسر پرسید . گفتم مشتریه؛ چیز زیادی درباره ش نمی دونم . اون وقت اون سه تا بلند شدن و به سمت پسره رفتن . گفتم:
- صبر کنین ! چی کارش دارین ؟!
اونی که منو نگه داشته بود بلند شد و تغییر کرد به...به...یه چیز سفید و....بزرگ ... وحشتناک ...

حالا داشت هق هق می کرد و می لرزید . بتی دستش را به نشانه همدردی پشت او گذاشت . رزمرتا دستی به جای زخم روی گلویش کشید و صدایش دورگه شد .
-در واقع..همه شون داشتن تغییر می کردن . وقتی دستش رو ...جلو آورد و...گلوم رو گرفت ... هق ... . سرمای .. خـ..خیلی شدیدی رو احساس... کردم . تا مغز استخون ..هق...یخ کرده بودم . فهمیدم که اونا...هق...ال..هستن . و..ولی دیگه نمی تونستم چوبدستیم رو از توی ...هق...پیش ...بندم ..در بیارم... داشتم می مردم که..اون پسره..به دادم رسید . بالاخره...هق... فهمیده بود که...اونا دنبالشن.

دستمال گلداری در آورد و تویش فین کرد . دنباله حرفش را گرفت . حالا صدایش محکم تر شده بود . با نگاهش تمام کافه را زیر نظر گرفت . زمانی اینجا مملو از جمعیت بود ، و حالا....
- اون سه تا رو از سر راهش کنار زد . همه شون تبدیل شده بودن به ستون های دود سفیدی که شیفته کشتن بودن . چوبدستیش رو به سمت اونا گرفت و نابودشون کرد. بعد به کمک من اومد . اون اله ، فکر می کرد من همدست اونم . داشت منو می کشت . پسره فریاد زد:مولیاس! و اون ال من رو رها کرد . داشت به خودش می پیچید...ذوب می شد و به شکل یه حوضچه سفید جوشان در می اومد .اون از بین رفت و من روی زمین افتادم . توان تکون خوردن نداشتم . دختره که تا حالا ساکت مونده بود و حرکتی نمی کرد ، به سمت من دوید ، منو کنار آتیش برد ، و بعد با اون پسره غیب شدن .
از اون روز تا حالا دیگه هیچ کس وارد این کافه نشده . مردم می ترسن که به اینجا بیان . افسانه هایی سرهم می کنن و میگن که روح ال ها اینجا محبوس شده....

بتی لبخندی زد و گفت :
-خوب، ما هم که نشونه ای از ال ندیدیم رزمرتا . همه داستان رو نوشتم . مطمئنم بعد از چاپش دوباره اینجا پر از مشتری میشه . دیگه باید بریم . بوزو کجاست؟! رفته بود دوتا عکس بگیره ...
هر دو از پنجره های بزرگ کافه به بیرون خیره شدند . بوزو آنجا نبود . بتی به سمت در رفت و آن را باز کرد .
-بوزو؟....می خوایم بریم....کجاییییی؟بــــــوزووو.....

ناگهان دست سفید و سردی گلوی بتی را چسبید.....


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۷:۵۲:۲۷

[b]دامبلدوØ


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

نيمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
- خوب بچه ها، همگی آماده باشین می خوایم بریم گردش.

فریادهای شادمانه اتاق پذیرایی منزل لوپین ها را لرزاند. تمام بچه های محفل با خوشحالی بالا و پایین می پریدند. رفتن به هاگزمید چندان اتفاق خاصی نبود، ولی به دلیل سختی شغل کاراگاهی، به ندرت پیش می آمد نیمفادورا همراه بچه ها به هاگزمید برود. اصولا گردش رفتن با یک مادر یا خاله ی سر به هوا و دست و پاچلفتی و بازیگوش، لذت خاصی دارد که نمی توان آن را با گردش های خشک و مقرراتی خانواده های جدی و اشرافی مقایسه کرد.

مورگانای کوچک، همچنان که به این مسئله می اندیشید، از اینکه دعوت تدی و جیمز سیریوس را پذیرفته و برای تعطیلات تابستانی به منزل لوپین ها آمده است احساس رضایت کرد. تدی که به تازگی با ویکتوریا به هم زده بود، دچار افسردگی ناشی از شکست در عشق شده بود و جیمز به مورگانا پیشنهاد کرده بود تا با همراهی آنها در تابستان، و با استفاده از روحیه ی شاد و بی خیال خود، به تدی کمک کند تا غم و اندوه خود را به فراموشی بسپارد.

همه به سرعت آماده شدند. نیمفادورا چنان سر به هوا و گیج بود که هرلحظه ممکن بود حرفی که زده فراموش و به وزارتخانه آپارات کند. مورگانا، تدی، جیمز سیریوس، آلبوس سوروس، رز و لیلی با شادی دست همدیگر را گرفتند و زنجیره ای ناگسستنی تشکیل دادند. تدی با مهربانی به مادرش می نگریست: مامی، چطوری میریم هاگزمید؟ آپارات می کنیم؟

- نه پسرم. فراموش کردی نصف شماها هنوز به سن قانونی نرسیدین؟

نیمفادورا طره ای از موهای بنفش خود را از جلوی چشمانش کنار زد و لبخند دلنشینی حواله ی پسرش کرد: ما باید از پودر فلو استفاده کنیم و این یعنی شما باید زنجیره تونو باز کنین.

- نـــــــــــــــــــــه!

غرولندی از طرف همه ی بچه ها، ولی بی فایده. جیمزی پیشنهاد کرد: لااقل دوتا دوتا بریم. تنهایی توی شومینه ایستادن حس خوبی نداره.

- اشکالی نداره. یادتون باشه که واضح و آشکار بگین « کافه ی سه دسته جارو ». باشه؟

جیمزی سرخوش خندید و به سرعت دست تدی را گرفت. با هم وارد شومینه شدند. تدی پودر فلو را به زمین زد و همچنان که دست جیمزی را محکم گرفته بود، نام مقصد را بلند و واضح گفت. با شعله ی سبز رنگ، هردو ناپدید شدند. نیمفادورا به مورگانا نگاه کرد. مورگانا دست آلبوس سوروس را محکم در دست خود گرفته بود. قلب نیمفادورا برای این دختر تنها که به محض گشودن چشمانش در این دنیا از نعمت پدر و مادر محروم شده بود، به درد آمد. دو نوجوان با هم وارد شومینه شدند. آلبوس سوروس پودر فلو را بر زمین پاشید. آلبوس سوروس پاشید؟ اما چرا به جای کافه ی سه دسته جارو کلمه ی هاگزهد را به زبان آورد؟

نیمفادورا جلوی لیلی و رز را گرفت: بچه ها همین جا بمونین. فعلا جایی نرین تا برگردم.

آنچه بعد رخ داد برداشتن مشتی پودر فلو، ایستادن در شومینه و به زبان آوردن کلمه ی هاگزهد توسط نیمفادورا بود.

هاگزهد

مورگانا با تعجب به آلبوس سوروس نگاه کرد: آسپ، اینجا که سه دسته جارو نیس. مطمئنی درست تلفظش کردی؟

آسپ به مورگانا لبخندی زد: آره خوب. من و تو الان توی هاگزهد هستیم.

- آخه چرا؟ جیمزی و تدی الان توی سه دسته جارو منتظر ما نشستن.

- خوب اینجا یه نفر هست که می خواد تو رو ببینه و باهات حرف بزنه.

پیکر تیره ای از میان تاریکی ظاهر شد. پیکری با ردای سیاه... نه سفید... نه! این ردا هر لحظه به رنگی در می آمد و پیکر ناشناس، کم کم ظاهر شد. مورگانا با حیرت، زیرلب زمزمه کرد: مری باود؟

مری باود با لبخندی مهربان به مورگانا نزدیک شد: خیلی وقت بود می خواستم هرچی توی دلمه بهت بگم مورگانا.

مورگانا با خشم از او دور شد: نه! من ازت متنفرم. نمی خوام باهات حرف بزنم. حرفات ارزش شنیدن ندارن.

مری باود: لازم نیست خودتو احمق ترین فرد حاضر نشون بدی.

آسپ: به حرفاش گوش کن مورگانا. من بهش اعتماد کامل دارم.

مورگانا به آسپ خیره شد، برادرخوانده ی عزیزش. به آرامی زمزمه کرد: هممم... حالا که تو میگی، باشه. به حرفاش گوش میدم.

به مری نزدیک شد و در یک قدمی او قرار گرفت. مری دستش را به طرف مورگانا دراز کرد. مورگانا تصور کرد که می خواهد با او دست بدهد ولی در یک لحظه، چهره ی مری موجدار شد. مورگانا فریاد کشید: اُل!!!

ولی دست مری گلوی مورگانا را گرفت و با شدت فشرد. جسم نحیف مورگانا لحظه ای دچار تشنج شد و کمی بعد بی حرکت از پا افتاد. آسپ به مری نگاه کرد: از شرش خلاص شدیم بالاخره.

صدایی بغض آلود از پشت سر جواب داد: و خودتونو هم همراهش نابود کردین.

هردو رو گرداندند. نیمفادورا با چشمانی پر از اشک چوبدستی را به سمت آن دو گرفت و با اطمینان قلبی بانگ برآورد: مولیاس!


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۴:۳۹:۲۰
ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۷:۵۵:۴۶

همه چی فدای رفیق!


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
نگاهم به او بود. اما میدانستم فکرم به او نیست، خودم این را حس میکردم.

-چیزی شده؟

سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم. نمیخواستم ناراحتش کنم.
-داشتم فکر میکردم.
-به چی؟
-نمیدونم...

با تعجب لبخند زد. نگران به نظر نمی رسید، اما میخواست نگرانم باشد. دستم را گرفت و به زحمت مرا به سوی کافه برد.
-اینجا سرده. شاید سرما باعث شده حالت بد تر بشه..
-جدا نمیدونم.

دلم میخواست مواظبم باشد. حس بدی نسبت به سه دسته جارو داشتم. مادام رزمرتا نزدیکمان شده بود. چارلز سفارشش را داد، بدون توجه به او یک نوشیدنی کره ای سفارش دادم. مدام نگاهم به رزمرتا بود. او نیز مشکوک شده بود و به چارلز علامت هایی میداد.

-چیزی نیست. اون حالش خوبه!
-نـــــــه!

فریاد بی اختیار از دهانم خارج شده بود. به سمت چارلز برگشتم..او وحشتزده نگاهم میکرد. مردم داخل کافه نیز خشکشان زده بود. نمیدانستم چه کار کرده ام که همه خیره نگاهم میکنند. اشک های داغ روی صورتم لغزیدند..

-چارلز.. من..
-آروم باش سید..آروم..!

و من از حرفهایش حتی کلمه ای به گوشم نمی رسید.. از حرکت لبانش فهمیدم. دوباره جیغ کشیدم... کر شده بودم! هیچ صدایی نمی شنیدم.

-چارلز..!

فقط صدای درون مغزم بود. او هم چیزی میگفت، نمی شنیدم.داشتم دیوانه میشدم. مردم کم کم با وحشت نگاهم میکردند. به سوی رزمرتا برگشتم. با دست نشانش دادم.. چیزی در کنارم در هوا می لغزید،موج میزد.. رزمرتا؟ اُل؟

-چارلز..

التماسش کردم. میخواستم از این وضع خلاص شوم و لحظه ای بعد دردی کشنده در دستم احساس کردم... همان لغزش.. به بدنم نگاه کردم.. تمام تنم را فرا میگرفت... ذره ذره... به موجودی تبدیل میشدم..

اُل من بودم..

ناگهان همه ی دنیا زیر و رو شد.. صداها به گوشم رسید...

-مولیاس!
-آوداکداورا..!
-فرانسوکبراتیون!

- چارلز.. چار..لز...

حتی دیگر نمی توانستم ببینم.. روی زمین افتادم.. هنوز نیروی نفس کشیدن داشتم. چارلز بالای سرم بود....

-متاسفم.

این را گفت و سپس، وردی سرخ رنگ به سوی من نشانه رفت.. دردی وحشتناک. گویی از درون رگ هایم توسط جاذیه ی چوبدستی اش چیزی بیرون کشیده میشد. و لحظه ای بعد؛ فقط آرامش .. چشمانم می دید.. به دنبال آن حرکت کرد.

چیزی روح مانند.. بدنی سرخ رنگ و کشیده داشت. حدود ده سانت فاصله از زمین، چشم هایش دو حفره ی تو خالی بودند. بینی نداشت و دهانش شعله ای آتش بود... دست هم نداشت، اما یک چنگک زشت و بد منظر داشت.. تمام تنش در ارتعاش بود.. به سرخی آتش بود.

به سوی چارلز حرکت کرد، صدای جیغش مثل سوت قطار بود و تا سلول های مغزم را لرزاند.. آن موجود، هرچه بود از من بود.. اُل.. من آن اُل بودم...

-اکسیو آیرون!
-زود باش.. الان به من صدمه میزنه.
-چارلز!

خودم را از روی زمین بلند کردم.. سعی کردم چوبدستی ام را بیرون بکشم؛ اما وقتی دیدم توانی در بدن ندارم فقط زمین افتادم. حواس چارلز به کمک به من جلب شد و سپس؛ اُل با یک حرکت وحشتناک خودش را روی چارلز انداخت. مثل سفره او را احاطه کرد.. و سپس ، چشمان چارلز سفید شدند..

خون از چشمانش بیرون زد و روی زمین افتاد. رزمرتا وحشتزده جیغ کشید.. بقیه نیز جیغ کشیدند..

-مولیاس! آوداکداورا.. کروشیو!
-سکتوم سمپرا...!

اُل از بدن چارلز خارج شد.. سپر مدافع من از داخل بدنش رد شد..جیغی وحشتناک و سپس؛ نابود شد.. مثل آب روی زمین چکید و همه چیز آرام گرفت.. مثل چارلز که آرام روی زمین و غرق در خون افتاده بود..

خوابی ابدی..

و من نیز کنارش خوابیدم.. صورتم خیس از اشک بود.. دیگر نمیدانستم.. هیچ چیزی نمیخواستم.. فقط میخواستم با او باشم.. کاش من هم میمردم.. کاش من هم با او بودم.. نمیخواستم این وقت، به خاطر اُل چارلز را از دست بدهم.

نمیخواستم...


[b]دیگه ب


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۵:۲۵ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
امروز بعد از یک سال کاری در هاگوارتز قرار بود ویکتور به همراه چند نفر دیگر از اساتید هاگوارتز به دعوت مک گونگال به کافه ی سه دسته جارو بروند.مک گونگال به آن ها گفته بود می خواهد در مورد چیز های جدیدی درباره ی ولدمورت با آن ها حرف بزند. ولی اگر این اطلاعات مهم هستند او چرا می خواهد آن ها را در یک جای عمومی به آن ها بگوید؟! آن هم در این ناامنی بعد از مرگ دامبلدور.آن ها می توانستند در هاگوارتز به راحتی درباره ی این موضوعات گفت و گو داشته باشند!

او وارد کافه می شود . پرفسور مک گونگال مدیر جدید هاگوارتز زود تر از او رسیده است و او دعوت می کند در صندلی روبرویش بنشیند. مادام رزمرتا می آید و مثل همیشه می پرسد :" چی میل دارید؟" ویکتور می گوید :" نوشیدنی کره ای لطفا ."و وقتی رزمرتا می رود قبل از این که او چیزی بگوید مک گونگال می گوید:" لطفا صبر داشته باشید . اگر می خواستم برای هر کس یک بار توضیح بدهم دلیلی برای تشکیل جلسه در این جا نمی دیدم."برای همین ویکتور سکوت اختیار می کند و با سر حرف او را تایید می کند.
بعد از چند لحظه اسپراوت می آید و در دستش یک کیسه لوازم دیده می شود. او سریع می گوید :" سلام ببخشید دیر کردم نمی توانستم جلوی خودم را برای خریدن کتاب اصرار گیاهان جدید بگیرم و متاسفانه مغازه خیلی شلوغ بود." مک گونگالهم در جوابش می گوید:"مشکلی نیست . زیاد هم دیر نکردید."

بقیه ی اساتید (سینیسترا ، فلیت ویک ، گرابلی پلنک و اسلاگهورن به ترتیب )در طول 20 دقیقه ی بعد می آیند به طوری که هر کدام کیسه ای در دست داشتند و همه یشان دلایلی برای دیر کردنشان می آوردند . در طول این 20 دقیقه بحث های کوتاهی شده بود ولی هیچ کدام مربوط به بحث اصلی نبود.وقتی اسلاگهورن هم نوشیدنیش را گرفت مک گونگال شروع به صحبت می کند:"من فکر میکنم استاد دیگری نمی آید برای همین مطلبی را که می خواستم بگویم را شروع می کنم."

و بعد از مکثی کوتاه ادامه می دهد:" می دانم همه در مورد کشته شدن جادوگران در هاگزمید باخبر هستید و می دانید این اتفاق توسط موجودات جدید و عجیبی صورت گرفته است . آن هم درست چند روز بعد از مرگ دامبلدور و در هاگزمید نزدیک ترین شهر جادوگران به هاگوارتز. می خواهم نظر شما را در این باره بدانم و همین طور اگر اطلاعات دیگری دارید ؟"

گرابلی پلنک می گوید:" منظورتان ال ها هستند؟ من آن ها را از نزدیک ندیده ام ولی می دانم تحدید بزرگی برای دنیای جادوگری به حساب می آیند چون ما هیچ دیدی نسبت بهشان نداریم."

مک گونگال با سر تایید کرد و گفت :" بله منظور من ال ها هستند.آن ها به راحتی میتوانند تغییر شکل بدهند و به هر شکلی که دوست دارند در بیایند و برای این کار نیاز به چوبدستی یا معجون تغییر شکل یا هر جادوی دیگری ندارند بلکه این یکی از ویژگی های آن ها است و متاسفانه طبق تحقیقات من این موجودات در دنیای جادوگری پخش شده اند و به دستور ولدمورت عمل می کنند و همان طور که ویلهلمنا گفت بیش تر مردم درباره ی شان هیچ اطلاعاتی ندارند."

ویکتور می گوید :" پرفسور این موجودات جدید نیستند و در زمانی که من در هاگوارتز دانش آموز بودم استاد دفاع در برابر جادوی سیاه من چند تا از آن ها را به ما نشان داد و وردی را که با آن می توانیم ال ها را از بین ببریم را به ما یاد داد. "

مک گونگال می گوید:"بله ایشون یکی از بهترین معلم های دفاع در برابر جادوی سیاه بودند. من شنیده بودم او موجودات جدیدی پیدا کرده بود ولی به خاطر خطرناک بودنشان آن ها را از بین برده است. ولی متاسفانه همان طور که می بینیم آن ها را به طور کامل از بین نبرده است."

پرنده ی جدید رزمنتا چهچه می زند و توجه همه را به خودش جلب می کند. ویکتور به سر تا سر رستوران نگاه می کند. یک پیره مرد در دو میز جلو تر از آن ها در کنار در نشسته است دو مرد جوان در میز کناری او نشسته اند چهار زن جوان هم در ردیف آخر جلوی در نشسته اند . یک زن و مرد هم تازه وارد می شوند و در میز کناری می نشینند. در واقع اگر اساتید هاگوارتز می خواستند خارج بشوند باید از کنار همه ی آن ها عبور کنند.

ویکتور با نگرانی به مک گونگال نگاه کرد. مک گونگال می گوید :" می دانستم همچنین اتفاقی خواهد افتاد چون من و اساتیدم طعمه های خوبی هستیم؛سپتیما آن ورد را می گویی؟لطفا سریع باش!"
پرنده دوباره چهچه می زند و همه ی زن ها و مرد ها از جایشان بلند می شوند. رزمرتا هم از طرف دیگری به طرف آن ها می آید.

اسلاگهورن فریاد می زند :"یا مرلین کبیر ! این جا چه خبر شده ؟! "

مک گونگال از جایش بلند می شود و دوباره میگوید:" سپتیما ورد چی هست؟"

ویکتور میگوید :" به یاد نمی آورم ....صبر کن ....(در یک لحظه ورد را به یاد می آورد و از جایش بلند می شود و چوبدستی اش را به طرف مادام رزمرتای دروغی می گیرد )مولیاس."

ال به حالت اولش برمی گردد. سیاه رنگ و دارای دست پایی بلند ولی در جا بر زمین می افتد. در همین لحظه مک گونگال هم همان ورد را به طرف ال های هجوم آورنده نشانه می روند. و یکی دیگر از آن ها به همین شکل از بین می رود . بقیه ی آن ها به شکل اصلی خود برمی گردند یکی از آن ها گرابلی پلنک را از جایش بلند می کند و انگشتان درازش را مانند طناب داری دور گلوی او قفل می کند. چوبدستی از دست گرابلی پلنک می افتد . و صورتش خیلی سریع کبود می شود.

ویکتور سریع دوباره با گفتن مولیاس ال را از بین می برد و به طرف گرابلی پلنک می رود.هنوز نمرده ولی اگر بهش رسیدگی نشود ممکن است بمیرد . بعد از چند لحظه تمام ال هایی که هجوم آورده بودند توسط مک گونگال ، سینیسترا ، ویکتور و فلیت ویک کشته می شوند.

ویکتور می گوید :" ما باید همین الان ویلهلمنا را به بیمارستان برسانیم.او نیاز به رسیدگی فوری دارد. "و بعد به اطراف نگاه می کند و تعداد ال های مرده را می شمارد . یکی کم است!سریع می گوید :" الی که خودش را شبیه پرنده درآورده بود فرار کرده است."
د مک گونگال می گوید:" و من فکر می کنم او سر دسته ی شان بوده است و رفته به ولدمورت خبر بدهد که چه اتفاقی افتاده است. من ویلهلمنا را به بیمارستان می برم شما ها همگی باید به هاگوارتز برگردید. متاسفانه من فکر می کنم ال ها کسانی را که به شکلشان در آمده بودند را کشته اند. " و در یک لحظه او و گرابلی پلنک غیب می شوند.

فلیت ویک با گفتن یک ورد اسلاگهورن را که خشکش زده بود، به حالت عادی بر می گرداند. و همه ی اساتیدبه طرف هاگواتز بر می گردند و مک گونگال هم بعد از این که گرابلی پلنک را به بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو رساند به پیش اعضای محفل می رود تا موضوع را برای آن ها شرح دهد و آن ها را برای رویارویی با ال ها آماده کند.و همچنین خبر مرگ جادوگرانی را که ال ها به شکلشان در آمده بودند را به وزارت خانه اطلاع دهد.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با تشکر سپتیما ویکتور


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
- تو منو کشتی!
جیغ. جیغ. شکنجه.
- جیغ نزن. جیغ نزن! دهانش را بگیر. دستهایش را ببند. جیغ نزن!
جیغ. جیغ. فریاد. شب های سیاه، روزهای سفید. شب های سیاه، خال های سفید....


دارن از خواب پرید. صورتش سفید شده بود، دستهایش ملافه سفید تخت را چنگ می زد. روی تخت خودش بود. تخت خودش، خوابگاه خودشان.
نفسی کشید. قلبش تند تند می زد. هنوز دستانش ملافه سفید را می فشرد. ملافه پیچ خورده بود، دور زده بود، از زیر او بیرون آمده و از روی بالشش سر در آورده بود. معلوم بود مدت زیادی چنگ می زده است...
دستش را شل کرد. بدون عینک، دستش را مثل صفحه ای سفید با لکه های سیاه می دید. صفحه سفید، خال های سیاه.

ملافه را کنار زد و بلند شد. گلویش خشک خشک بود، باید آب می نوشید...کابوس های شبانه جلوی چشمش رژه می رفتند. جیغ، جیغ، فریاد....به سختی خود را از کابوس ها دور کرد. به صبح، چند ساعت بعد فکر کرد که به هاگزمید می رفتند. کافه....و کیت. کیتی زیبای کوچک، یگانه دهکده!

کابوس ها با فکر کیتی از ذهنش فرار کردند. کیتی....موهای بلند نرم قهوه ای...آرامش چشمان او...





- اوه دارن، تو منو شگفت زده می کنی!
دارن با شیفتگی لبخند زیبای او را نگاه می کرد.دسته عینکش را در لابلای موهای سرخش تکانی داد و با هیجان گفت:
- مگه چیه، اگه بیای همه اونجا دوستت دارن! اونجا خیلی بزرگه، خیلی...
کیت با وقار دستش را بالا برد و موهای قهوه ایش را پشت سرش ریخت. ردای آبی آسمانی اش مثل چشمان شیفته کننده اش رنگ دریا بود، و دست چپ نرم و لطیفش روی میز بود.

دارن، شیفته او، نگاه در نگاه چشمانش آرام دستش را جلو برد. حواس کیتی به دستش نبود. دستش داشت به دست او می رسید. کیتی، زیر لب خنده ای کرد و گفت:
- اما آخه دارن...من چجوری میشه...
- اوه کیتی، اصلا بگو تو واسه چی هنوز نیومدی هاگوارتز...

جــیـــغ


حواس دارن ناگهان پرت شد. کیتی دستش را از روی میز برداشت. دارن برای توجیه دست روی میزش، لیوان نوشیدنی خودش را چسبید. کیتی حواسش به او نبود و بیرون را نگاه می کرد. همه آرام سر جایشان نشسته بودند، مثل او و کیت. دارن نوشیدنی اش را به لب برد تا بنوشد، نگاهش با شیفتگی در کیت گره خورده بود.

جــیـــغ


دارن از جا پرید. صدای جیغ شنیده بود. کیت از جا بلند شد. همه در کافه آرام نشسته بودند. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است....انگار نه انگار کسی...

فریــاد



اهل کافه ناگهان ساکت شدند و به بیرون نگاه کردند. صدای فریاد حالا همه جا می پیچید. کسی داد می زد...یک صدای زنانه...صدایی که همه وجود را می لرزاند و در هم می پیچاند...صدایی که روح ها را می کوبید و به زنجیر می کشید و نابود می کرد...صدایی که برای دارن آشنا بود، آشنا، درست مثل حسی از شب های دور...

چند نفر گوش هایشان را گرفتند. چهره ها در هم رفته بودند، صدا چون صدای هزار هزار ناخن بود که با هم بر سطح یک تخته سیاه کشیده شوند، صدای چندین هزار ساحره بود که با هم بر مرگ کسی از ته دل شیون کنند، چون صدای همه عذاب های عالم بود که ناگهان بر همه انسان ها نازل شوند....


دارن با چهره در هم رفته به طرف در رفت و در را باز کرد. کسی بیرون نبود. هیچ زنی شکنجه نشده بود که صدای فریادش آن طور دلخراش در همه جا پیچیده باشد. حتی هیچ انسانی هم نبود که داخل خیابان راه برود، رویش را به او بکند و با آسودگی دست تکان بدهد تا به او بگوید که هیچ اتفاقی نیفتاده است. هیچ کس، حتی پرنده ای هم پر نمی زد.

شکنـجه


دارن ناگهان سرش را برگرداند. صدای جیغ درست در پشت گوشش می پیچید، از پرده های لرزان گوشش می گذشت، به اعماق مغزش می رسید، در همه جای بدنش زنگ می زد....محکم...محکم....محکم...

دیگر نمی دانست که کیست. همه بدنش در عذاب بود، همه وجودش نعره می زد...می خواست بمیرد ، همان جا به خاک بیفتد، همان جا همه چیز تمام شود....همه دنیا نابود می شد...همه چیز می رفت....می خواست بمیرد و نبیند قلبش را که این قدر زجر می کشد...چرا تمام نمی شد...چرا تمام...


از درد چرخی زد و به پشت روی زمین افتاد. دستانش را محکم روی سرش فشار می داد، حتی نعره نمی توانست بزند...اطرافش چند نفر به زانو افتاده و دست روی سر گذاشته بودند. چشمانش در حدقه با گیجی می چرخید...همه جا را سیاه می دید، سیاه، با نورهای سفید...سراسیمه دنبال کیتی می گشت. میان افراد افتاده، آدمهای بیهوش، آدم های در شکنجه....

اما او آنجا نبود. کنار هیچ افتاده ای نیفتاده بود، هیچ جا دراز نکشیده بود. ردای آبی آسمانی اش هیچ جا نبود. چشمانش را با وحشت برگرداند....او آنجا نبود. یک جای دیگر بود. ایستاده بود، و می خندید!

دارن با ترس به چشمان کیتی خیره شد. در چشمانش آتش موج می زد...موهای نرم قهوه ای رنگش ناگهان به رنگ خون می شدند. ردای پاک آبی اش، در روی زمین مچاله می شد و می افتاد...کبود می شد، سیاه می گشت، تاریک می شد...


دارن با وحشت به او نگاه می کرد. کیتی کوچک دهکده...یگانه او....چشمهای پاک آبیش....او نمی توانست باور کند. نمی شد، امکان نداشت، کیتی خوب او نمی توانست این گونه باشد. آن چشمان پاک نمی شد آنگونه چون آتش ببارند...خنده نرم و عاشقانه او، نمی شد، نمی توانست، امکان نداشت این چنین جنون آمیز همه وجود او را عذاب دهد...


کیتی هنوز جیغ می کشید. جیغ هایش چیزی میان خنده بود، مثل خنده هیولایی بود که هنگام عذاب دشمنانش از خوشحالی جیغ می کشد. اما جیغ های او هیچ چیز برای دارن نداشت...هیچ چیز کیتی او در آن نبود...

- مولیاس!

چند نفر به سختی به طرف در نگاه کردند. پسرک هفده – هجده ساله ای جلوی در ایستاده بود. لباسش پاره بود، تکه پاره کهنه یک کلاه روی سرش دیده می شد.چوبدستی درخشانش را بالا گرفته بود. چوبدستی می درخشید. نوک آن به سوی جانور عذابگر توی کافه بود؛ کیتی.

پسرک دستانش را تکانی داد – چوبدستی اش دایره وار در هوا تکان می خورد و با آوای کلمات نور از خود بیرون می داد. دارن صدای زیر لب پسر را می شنید...دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. جیغ های کیتی در گوشش می پیچید...مهم نبود. آرام، قطره اشکی از کنار لبش گذشت...

خنده کیتی قطع شد. اخم کرده بود. دستانش روی گلویش را لمس می کرد...صدا بیرون نمی آمد. پسرک جلوی در چوبدستی اش را انداخت. کیتی، با وحشت دستهایش را روی خودش حرکت می داد. چشمان دارن مبهم می دید...کیتی، دستش را انداخت. چشمان سرخش برگشت...به او خیره شد، به دارن.
مایعی سیاه از صورتش پایین می ریخت. موهای سرخش ناگهان آب می شد. شومی صورت زیبایش آب شد، صورتش مچاله شد و با مایع سیاه از رویش فرو ریخت. چشمانش رفته رفته ذوب می شدند...ذوبی آنها سیاه نبود، مایع سفید دیگری از آنها جاری می شد. کیتی بی چشم، روی در روی دارن ایستاده بود. دارن می فهمید، می دانست که به او نگاه می کند. باقیمانده دهان کیتی به شکل لبخندی کجکی در آمد، و بعد آب شد.

دیگر کسی دست روی سر نگذاشته بود. انسان ها بلند می شدند، می ایستادند، همدیگر را در آغوش می گرفتند، گریه می کردند....دارن هنوز می لرزید. صدای جیغی دوردست، هنوز در سرش می پیچید. از کیتی دیگر اثری نبود. همه وجودش آب شده بود. دارن، لرزان ایستاد. دستانش را دور خود حلقه کرد...مایع سیاه را می نگریست. مایعی سیاه، با خال های سفید...خال هایی که روزی لبخند کیتی بود...


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۷

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
در کافه باز شد و مردی عجیب که قامت بلند و تیر کمانی بر دوش داشت وارد کافه شده و پشت نزدیکترین میز نشست، و یک آب کدو تنبل خنک سفارش داد. اما همین که آن را بر لب برد متوجه ورود دو مرد و یک زن و یک سگ پا کوتاه شد. آنها چند میز آنطرف تر نشستند و حتی یک کلم هم با مادام رزمرتا ویا کس دیگری حرف نزدند.

مرد عجیب چشمش را به آن چهار نفر دوخته بود و یک لحظه از آنها غافل نمی شد. یک ساحره به سمت آن سه نفر رفت و گفت:

- ببخشید خانم می شه این سگ رو بیرون بگذارید.

- این دوست و همدم منه چطور می تونم یک لحظه هم ازش جدا بشم.

سگ خودش را در بغل زن پرت کرد. زن در حالی که او را نوازش می کرد گفت:

- عزیزم من تو رو هیچ وقت از خودم دور نمی کنم ما با همیم همیشه...

مرد قوی هیکلی کنار میز آنها رفت و گفت:

-ولی هر جایی قوانینی داره.

یکی از مردان پشت آن میز که همراه زن وارد شده بودند با صدای خشک و خشنی گفت:

- اگر لازم باشه قوانین هم می تونن تغییر کنن انسان دقیقاً مثل ما چهار نفر.

ناگهان پیکرهای آنها شروع به لرزش کرد و اشباح سفید و لرزانی که یک شکاف بی دندان به جای دهن و دو ذغال به جای چشم داشتند و در مرکز بدن آنها علامتی مثل دستی سیاه رنگ به چشم می خورد.

ساحرها و ساحره های حاضر چوب کشیدند و از خود در برابر اُل های مهاجم دفاع کنند. افسونها از هر طرف به اُل ها می خوردند، و جلو آمدن آنها را کمی به تعویق می انداختند، اما هیچ یک کاملاً کارگر نبود. جادوگران از هر وردی حتی آواداکداورا هم استفاده می کردند اما بی اثر بود.

مرد عجیب وقتی درماندگی جادو را در برابر آنها دید، دست به کمان برد، اما هر تیری که به آنها می خورد آتش گرفته و به گوشه ای پرت می شد.

حال یکی از اُل ها در مقابل او ساحره ای را در پنجه سرد و پولادین خود گرفته و به هوا بلند کرده بود. ساحره از شدت درد به خود می پیچید و آخرین دست و پایش را می زد. مرد دست به شمشیر برد و آنرا از پشت به جایی که در انسانها باید قلب باشد فرو برد، اما آن شمشیر گداخته شده و دستش تاول زد.

- اُل ها تمام مشتری های مادام رزمرتا را کشتند و به سمت مرد عجیب برگشتند اما از او اثری نبود.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۲ اسفند ۱۳۸۷

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آرام در كافه ی سه دسته جارو را باز كردم. سرم را به نشانه ی سلام برای مادام رزمرتا تكان دادم. روی يك صندلی كه نزديك در بود نشستم و مادام رزمرتا را فراخواندم. مادام رزمرتا به سمتم آمد و گفت:
-سلام آقای شكلبوت. چيزی می خواستين؟
به مادام رزمرتا لبخندی زدم. گفتم:
-اگه نوشيدنی كره ای بدی ممنون می شم.
مادام رزمرتا با نگاه هميشه شادابش گفت:
-باشه، راستی از وزارتخونه چه خبر...
و مادام رزمرتا من و من كنان ادامه داد:
-...آقای شكلبوت؟به رزمرتا نگاه تلخی كردم جوابش را دادم:
-مثل هميشه است. حالا اين نوشيدنی ام رو بيار رزمرتا!

مادام رزمرتا صاحب كافه ی سه دسته جارو با عجله به سمتم آمد و يك ليوان نوشيدنی كره ای را به من داد.سرم را به نشانه ی تشكر برايش تكان دادم و شروع به نوشيدن نوشيدنی كردم. نوشيدنی های رزمرتا هم طبق معمول خوش مزه بود. در حالی كه با لذت نوشيدنی را می نوشيدم آلبوس دامبلدور وارد كافه شد و برايم چشمكی زد. بلافاصله بر روی صندلی كنارم نشست. لبخنی به من زد. جرعه‌ ی آخر نوشيدنی ام را سر كشيدم و سپس با خوشرويی به دامبلدور گفتم:
-سلام آلبوس.
دامبلدور در حالی كه بر ريش بلندش دست می كشيد با حركت سرش جواب سلامم را داد. در همان لحظه اتفاق غير قابل باوری افتاد. دامبلدور به شكل يك ببر در آمد و به سمت مادام رزمرتا حمله ور شد. پس از چند لحظه تفكر متوجه شدم كه آن موجود اصلا دامبلدور نبوده بلكه فقط موجود خطرناكی به نام آل بوده. آل كه به شكل ببر در آمده بود مادم رزمرتا را زخمی كرد. چوبدستی ام را به سمتش گرفتم و فرياد زدم:
-پتريفيكوس توتالوس
طلسمم كمانه كرد و به يكی از مشتری های وحشت زده برخورد كرد. آل كه مادان رزمرتا را رها كرده بود به سمتم می آمد. طلسم مقابله با او به ذهنم آمد، چوبدستی ام را به سمت آل گرفتم و گفتم:
-موليا...
يك آل ديگر قبل از تمام شدن وردم من را بر زمين انداخت. در حالی كه سعی كردم از دستش بگريزم پايم به جالباسی گير كرد و محكم افتادم. دال ديگر كه به شكل آلبوس دامبلدور در آمده بود مردم را می بلعيد. آل دوم به سمتم حمله كرد. با سرعت عملی كه داشتم به سمت راستم شيرجه زدم و آل محكم به ديوار خورد كه موجب شد همه ی شيشه ها بشكند. از فرصت نهايت بهره را جستم و گفتم:
-مولياس
در حالی كه آل بی جان بر روی زمين افتاد لبخند شادی بر لبم نشست. آلبوس دامبلدور جعلی داشت به شكل اصلی اش باز می گشت. پوست آبی رنگی داشت و دندانهايش كثيف و زرد رنگ بودند. دهان بزرگی داشت كه برای بلعيدن چند نفر در يك ثانيه آماده بود. به سمتم می دويد كه ساحره ای از پشت فرياد زد:
-مولياس
جنازه ی آل دوم هم بر روی زمين افتاد. به سمت نجات دهنده ام كه مادام رزمرتا بود رفتم. دستانش را گرفتم و به آرامی گفتم:
-ممنونم.



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ جمعه ۲ اسفند ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
شب سرد و تاریکی بود.هیچکس در خیابان بزرگ هاگزمید نبود.اما در کافه ی سه دسته جارو جمعیت نسبتاً زیادی وجود داشت.مادام رزمرتا مثل همیشه از مشتری هایش پذیرایی می کرد.من در گوشه ی کافه روی میزی تنها نشسته بودم و داشتم نوشیدنی می خوردم.
ناگهان در باز شد و یک مشتری به داخل کافه آمد که یک کوزه دستش بود.قیافه ی مرد در زیر کلاه شنلش معلوم نبود.یکراست به سمت مادام رزمرتا رفت و با صدای آرامی به او چیزی گفت.بعد آمد و روی صندلی ای در نزدیکی های من نشست.

مرد کوزه اش را روی میز گذاشت و آنگاه سرش را به کوزه نزدیک کرد و چیزی را زیر لب زمزمه کرد.کوزه تکانی خورد.رفتارش بسیار عجیب بود.آنگاه اتفاق بسیار عجیبی رخ داد!مرد و کوزه درست همزمان دور خود چرخیدند و تغییر شکل دادند...مرد و کوزه تبدیل به موجوداتی شدند که قبلا آنها را ندیده بودم...
مرد تبدیل شد به موجودی بلند قد و سفید رنگ که دور و ور تمام بدنشان را تیغ های سفیدی فرا گرفته بود...دندان هایش بزرگ و سفید رنگ بودند...موهایش سیخ سیخ و بلند بود...او برگشت تا با یک چشمش دوستش را نگاه کند.
دوستش هم تقریبا شبیه خودش بود.فقط فرقشان در مو ها و رنگ بدنشان بود.موهایش آبی بود و جلوی صورتش را گرفته و رنگ بدنش قرمز پررنگ بود.آن موجودات " اُل" ها بودند!
ناگهان تمام مشتری ها حتی خودم از جا پریدیم و به سمت در شتافتیم ولی اُل قرمز رنگ غیب شد و به شکل یک دیوار سنگی و سخت بزرگ در آمد و جلوی در را گرفت.اُل سفید اولین جادوگر نزدیک بهش را گرفت و با انگشت های تیز و بزرگش پاره پاره کرد!همه ی جادوگران از ترس نعره زدند.گروهی سعی کردند با فرستادن طلسم هایی از قبیل "استیوپیفای"و یا "آواداکداورا" می خواستند جلوی اُل خراب کار و دیوانه را بگیرند.چروهی هم مثل من دنبال راه فراری می گشتند.اُل به سمت ساحره ی جوان و شجاعی آتشی بزرگ فرستاد.آتش ساحره را سوزاند.در همین گیر و دار فکری به ذهنم رسید:
_این موجودات باید اُل ها باشند...این موجودات با هیچ طلسمی نمیمیرند ولی...استاد دفاع در برابر جادوی سیاه ما در مورد اُل ها توضیح داد...ای کاش حواسم به درس بود...آخه داشتم به عکس قورباغه شکلاتی ام نگاه می کردم و سوابق او را می خواندم.البته یک چیزایی شنیدم...

در همان لحظه اُل که تا حالا جادوگران و ساحره های زیادی را کشته یا مجروح کرده بود به سمت من می آمد...
با خودم گفتم:
_آره مطمئنم یه چیزایی شنیدم...مثل اینکه استاد گفت که یک جادو توی یک کتاب پیدا کردم که می تونه اُل ها رو بکشه...چی بود؟

در همان حال اُل نزدیک میشد...
_آهان فهمیدم!
ولی دیگر دیر شده بود.اُل با چنگ های تیز و برنده اش به من چنگ زد و من یک متر به عقب پرت شدم.از بازوی دست چپم خون میامد.ولی مهم این بود که اسم طلسم رو به یاد آورده بودم.چوبدستی ام را به سمت اُل (که داشت به طرف من می دوید)گرفتم و فریاد زدم:
_مولـــیـــــاس!
طلسم زرد رنگ و خیره کننده ای به اُل خورد.بدن اُل ترک های بسیار زیادی خورد و از ترک هایش آتش بیرون زد.آنقدر آتش بیرون زد که اُل منفجر و تکه تکه شد...
اُلی که تبدیل به دیوار شده بود به بدن خود بازگشت و به سمت من آمد... بار دیگر چوبدستی ام را به سمت اُل قرمز گرفتم و فریاد زدم:
_مولـــیـــــاس!
اُل مانند دوستش نابود شد و تکه های بدنش به اطراف پرت شد.نفس راحتی کشیدم؛به کافه نگاهی کردم.
در کافه صندلی ها واژگون شده و میز ها شکسته بود.گروهی خود را کشان کشان به دوستانشان می رساندند تا آنها را به هوش آورند.مادام رزمرتا بیهوش بود و مثل خودم از بازویش خون می آمد.گروهی از جادوگران تکه تکه یا دست و پا شکسه بودند...از آن صحنه ی نفرت انگیز روی برگرداندم و از کافه بیرون رفتم تا در دل شب قدم بزند...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.