هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷
#72

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
خسته شدیم از بس اینطوری نوشتیم باب

******

صدای زنگ دوباره به صدا در اومد ، فکر کنم دوباره این جمعیت خز و خیل و بیکار تصمیم به ارشاد من و یا به قول خودشون التیام بخشیدن به دردم گرفتند ، اما من که روزی صد بار با خودم تکرار میکنم ، قشنگی ملاقات ها به همین خوردن و پذیرایی شدنهاست .

پایین رفتم و مثل هر روز مهمانها رو راهنمایی کردم به داخل ، منتهی حسی از درونم بهم گوشزد میکنه که دیگه احتیاجی به راهنمایی نیست ، هیچ کس احساس غریبی نمیکنه ، هممم ... نه اصلاً بیشتر که فکر میکنم میبینم که این میان تنها کسی که احساس غربت میکنه منم ، منی که دوست دارم تنهای تنها باشم و صد ها سال توی فکر مرینا باشم و باهاش زندگی کنم

- آخه عزیز من خودتو که نباید ناراحت کنی ، این ناراحتی سودی هم داره ؟

- باید با این مورد کنار بیای ، باید سعی کنی مبارزه کنی ، من مطمئنم که زمان همه چیز رو درست میکنه !

- ببین جون من این شتری هست که در خونه همه می... یعنی آخه کاری هم مگه ...

ایوان هیچ وقت نمیتونست خودشو کنترل کنه ، همیشه حرفی رو که نباید به زبون می‌آورد ، جسیکا هم تقریباً حرفهای تکراری خودش رو بارها و بارها به لحنهای مختلف گوشزد کرده بود ، دیگه مطمئن بودم اگر یک روز ساعت جسیکا خراب بشه و نتونه جمله ای از زمان بگه شاید دق کنه و بمیره ، هه هه هه ... خسته شدم یا حرفاشون تکراری شده یا این قلب منه که همه چیز و دنیا رو بدون مرینا تکراری میبینه ...

مرینا : تا حالا فکر کردی اگر یکیمون بخواد بره چه اتفاقی برای آن یکی می‌افته ؟
مری : باید به این موضوع ها هم فکر کنم ؟
مرینا : در هر صورت دنیا پیش بینی برنمیداره ، یک روز از خواب بلند میشی و میبینی که همه چیز تغییر کرده
مری : ولی آن روز تو میگفتی ... نه ... نه ... باورم نمیشه ، خودت بهم گفتی هیچ وقت بدون من هیچ کاری نمیکنی ، من هیچ وقت اجازه نمیدم بخوای تغییر کنی !
مرینا : قول میدم ، قول میدم ، ها ها ها ... بی اجازه تو هرگز ، ها ها ها ...

همیشه فکر میکردم باید از حرفهای دروغ ناراحت بشی و تشخیص بدی که طرفی که داره برات موعظه میکنه میتونه دروغ بگه یا نه ، هــــــــــــــــــــی ، مگه این دنیا میزاره کسی روی حرف راست خودش بمونه ؟ دوسال پیش که مرینا این حرفها رو زد اصلاً به ذهنم خلافش خطور نکرد .

- دختر داری خودتو میکشی ، ناهار که نخوردی ، قبل و بعدشم که هیچ لبی تر نکردی ، اگه به خاطر ما ناراحتی ، ما داریم میریم ، حداقل از آن اتاقت بیا بیرون .

مثل همیشه چند دقیقه صبر میکنم ، با جواب ندادن من همگی با کمی غرولند از خونه بیرون میرن ، البته از همین الان میتونم حدس بزنم فردا دقیقاً بهمین شکل تکرار میشه !



بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم

بازم ایوان در رو بسته ، هیچ کس نمیتونه مثل آن خشمش رو توی کوبیدن در خالی کنه ، میرم توی هال و از پشت پنجره رفتنشون رو میبینم ، خونه دوباره خالی شده ، هیچ صدایی جتی از انقباضهای وسایل هم به گوش نمیرسه ...

برف سنگینی داره میباره ، تمام راهها بسته شده ، حتماً زحمت زیادی کشیدن که تیو این ربف سنگین خودشون رو به اینجا رسوندن ، اما من هنوز همون حس ورود به خونه رو براشون دارم ، باید یه صندلی بردارم و بزارم پشت پنجره ، دیدن بارش برف رو خیلی دوست دارم ، باعث میشه دیگه تا شب که مثل چندین روز گشذته روی همین صدنلی خوابم ببره هیچ چیزی رو حس نکنم .


همه چیز تکراری شده ، پلکام سنگینه ، دیگه حال بیدار بودن هم ندارم ، هیچ جنبش و تحرکی در دنیا ، زندگی ، خونه و حتی من دیده نمیشه ، تنها تغییری که وجود داره اعلامیه فوت مریناست که جسیکا امروز پشت در چسبوندش ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷
#71

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هوا بسيار سرد بود.دانه هاي درشت برف بر گونه هايم مي ريختند و صورتم را نوازش مي كردند.شب بسيار زيبايي بود.خود را حسابي پوشانده بودم تا بيمار نشوم.در پارك جز من و آليشيا كس ديگري نبود.تمام بعد از ظهر را من و آليشيا خوابيده بوديم تا از نيمه شب تا صبح بدون خواب آلودگي اي قدم بزنيم.

لحظات لذت بخشي بود.من روي تاب نشسته و آرام آرام تاب مي خوردم.صورتم رو به آسمان بود و دهانم را باز كرده بودم تا دانه هاي برف را بخورم!

آليشيا در حال بازي روي برف ها بود؛غلت مي زد و يا فرشته مي ساخت.كارش عالي بود! ما با هم زندگي مي كنيم.من و آليشيا مانند دو خواهر با يكديگر بزرگ شده ايم. ما ابتدا در پرورشگاه زندگي مي كرديم.اما در سن 13 يا 14 سالگي ،زني بسيار مهربان ما را به فرزندي قبول كرد و ما را به خانه ي خويش برد.پس از سه يا چهار سال به بيماري سختي دچار شد و از دنيا رفت.از آن به بعد من و آليشيا با يكديگر در اين خانه زندگي مي كنيم.و تقريبا هر هفته يك شب را به آمدن به پاركي كه روبروي خانه مان هست، اختصاص مي دهيم.اوضاع ما بي نظير است!

- «ليسا!»

صداي آليشيا بود كه توجهم را جلب كرد. با پاهايم تاب را نگه داشتم. سپس گفتم:« چيه آليش؟»

آليشيا با شيطنت به من گفت:« بيا با هم فرشته بسازيم!اين قدر جالبه!»

پاسخ دادم:« نه ،مرسي عزيزم!الان تاب دارم مي خورم. اتفاقا تو بيا با هم تاب بخوريم!»

با ناراحتي پاسخ داد:« خيلي نامردي! فقط صبر كن!!»

اما من اعتنايي نكردم و گفتم: « واي آليشيا! چقدر هوا عاليه!تا حالا اين قدر بهم خخخخخـــــــو...!آخ آخ!»

ناگهان با ضربه ي شديدي به زمين افتادم. به سختي بلند شدم و چهره ي خندان آليشيا را ديدم.با عصبانيت به او گفتم:« آليـــــش!ايـــــــش! اين چه كاري بود كه كردي؟!»

آليشيا با خنده پاسخ داد:« حقته خانوم حساس! از همون اول رو اون تاب نشستي كه چي؟!بلند شو با هم قدم بزنيم.»

برفها را از روي پالتو ام تكاندم . سپس گلوله اي برفي برداشتم و به طرف صورت آليش پرتاب كردم.چه حركت جالبي بود!انتظار داشتم آليش عصباني شود،اما اين طور نشد. كنارم ايستاد و گفت:«خيالت راحت شد؟!حالا بيا يكم راه بريم!»

سپس در پارك به قدم زدن و صحبت كردن پرداختيم.واقعا آليشيا را دوست داشتم و دارم و خواهم داشت!دختري بسيار خوب و مهربان است.

كم كم خورشيد در حال طلوع كردن بود.آليشيا به فكر فرو رفته بود . پس از مدتي رو به من كرد و گفت:« ليسا!اگه من بميرم تو چي كار مي كني؟»

از سوالش تعجب كردم.چرا چنين سوالي را مي پرسيد؟ گفتم:«يه جشن حسابي مي گيرم!»

« ولي اگه تو بميري منم مي ميرم!واي چقدر سخت ِ.يك عمر با هم زندگي كرديم.»

با خنده گفتم:«يه عمر؟امشب يه چيزيت هست ها!تازه حالا انگار مرديم كه اين حرفا رو مي زني!واقعا حالت خوش‌ ِ!»

اما او با كمال جديت پاسخم را داد:«ببين ليسا،ما بايد به اين چيزا هم فكر كنيم.نه واقعا ،اگه هر كدوم از ما بميريم،مي خوايم چي كار كنيم؟!»

-« نمي دونم!تصورش خيلي دردناكه! واي اصلا نمي تونم فكرش رو بكنم!»

- « منم همين طور!سخت‌ِ ؛ خيلي سخت...»

دستم را روي شانه هايش انداختم و با لبخندي گفتم:« حالا ولش كن آليش!بيا به خوشي هامون فكر كنيم!»

سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و گفت :« آره،راست مي گي!»

تقريبا صبح شده بود.هنوز برف مي باريد.تصميم گرفتيم برگرديم.خانه مان درست روبروي پارك بود.ديشب شبي عالي بود و تقريبا از بهترين شب هاي عمرم به حساب مي آمد.

در حال رد شدن از خيابان بوديم. آليشيا گفت:«ليسا!ديشب يه شب عالي بود.اصلا نمي تونم تصور كنم! واقعا خوشحالم!»

من هم با خوشحالي گفتم:« دقيقا!حالا بگو براي چي اون حرفا رو مي زدي؟مرگ و...؟»

آليشيا پاسخم را داد:« نمي دونم بابا! حسابي ديشب قاطــــي كر...» براي لحظه اي كوتاه، اتفاق بسيار وحشتناكي رخ داد.باور كردنش بسيار سخت بود...

قابل تصور نبود.براي لحظه اي كوتاه آليشيا... . اتومبيلي به سرعت به طرفمان آمد و به آليشيا كه جلوتر از من دستم را گرفته بود برخورد و فرار كرد. نمي توانستم چيزي بگويم.به شوك وحشتناكي فرو رفته بودم.با ترس و وحشت او را صدا مي زدم:«آليشيا؟ آليشيا؟تو رو خدا جواب بده!»

سر آليشيا محكم به زمين خورده بود و قطره قطره از آن خون مي چكيد! نمي توانستم چيزي بگويم .نمي توانستم كاري كنم.تمام بدنم بي حس شده بود.هيچ ماشين و يا كسي در آن اطراف نبود كه به كمكمان بشتابد.خود نيز انگار فلج شده بودم.دنيا در سرم مي چرخيد.اشك هايم از چشمهايم سرازير شده بودند.آليشيا هم بي هوش بود. يعني چه؟چرا اين اتفاق برايم افتاد؟

فريادي مملو از غم زدم:«اخه چـــــــــــرا؟!چــرا؟چرا براي من؟...»

سپس گريه اي سر دادم.حال بايد چه مي كردم؟گويي آليشيا از قبل مرگش را پيش بيني كرده بود كه آن حرف ها را مي زد.خيلي عجيب بود.سرم به شدت درد مي كرد.چشمانم را بستم و...

- « امان از دست اين ماشيناي مشنگي!» - « درمانگر ويلسون ،حالا چي بهش بديم؟!» - « حال اون دختر ِ خيلي بده!»

با صداهايي مانند اين ها بيدار شدم. ابتدا همه جا را سفيد مي ديدم؛اما پس از مدتي فهميدم در سنت مانگو هستم .پرستاري را بالاي سر خود ديدم. به سختي گفتم:« آل...آل...آليشيا كجاست؟»

ناگهان پرستار به طرف شخص ديگري كه به نظرم يك درمانگر بود رفت و گفت:«يكي شون بيدار شد!»

همان درمانگر بالاي سرم آمد و گفت:«سلام.خوبي؟اينجا سنت مانگوئه!»
با عصبانيت گفتم:«بله!كور نيستم! آليشيا كجاست؟»

درمانگر با آرامي گفت:«عصباني نشو. دوستت فعلا بيهوشه.خيلي سرش خونريزي كرده...فكر نكنم بتونيم زنده نگهش داريم...متاسفم...»
دنيا بر سرم خراب شد.به سختي گريه اي سر دادم.

ناگهان پرستاري با عجله وارد اتاق شد و گفت: «درمانگر ويلسون!اون يكي دختر ِ!عجله كنيد!»

با صدايي سرشار از نا اميدي گفتم:«اون مي ميره...مي ميره.»

درمانگر با عجله از اتاق خارج شد. پس از مدتي با ناراحتي به نزدم آمد.مي خواست چيزي بگويد.اما من نگذاشتم و گفتم:«مي دونم...مُرد...آليشيا از اين دنيا رفت...»
***
و من دوستم را براي هميشه از دست دادم.او رفت و ديگر بر نمي گردد...هيچ گاه ...

***************************
واي ببخشيد يكم فيلم هندي شد!!!از طولاني شدنش هم معذرت مي خوام!چي كار مي كردم ديگه؟!



[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
#70

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
- نوری در خانه نیست. دست ها را زیر باران باید شست...

- گابر دیگه از این چیزا نخوند. حال گلگو بهم خورد گلگو مریض شد.

گابر که روی مبل بصورت ناجوری لم داده بود. سرش را برگرداند و نگاهی خشمنکانه به گلگو انداخت که موجبات رنگ عوض کردن این غول تحصیل کرده را به شدت فراهم کرد. گابر در حالیکه از جایش بلند میشد زبان به سخن گرفت و با صدایی جیغ جیغی گفت: چی گفتی؟ خجالت نمی کشی؟ اصلا من میرم خونه ی بابام.
- برو
- اصلا میرم خونه ی مامانم.
- برو
- اصلا میرم پیش مری باود.
- برو
- برم؟ میرم. حالا که اینجوریه میرم خونه ی وزیر سحر و جادو!
- برو
- میرم خونه ی وزیر سحر و جادوی قبلی!
- برو

گلگو نگاهی به گابر انداخت و ادامه داد: چی؟ گابر خواست رفت خونه ی اسب؟ گلگو نذاشت. گلگو جلوی گابر گرفت. گلگو گابر له کرد. گلگو اینهمه خاری و خفت را درک نکرد. گلگو ابله بود. گلگو ابله شد. گلگو ابله خواهد شد!!!

صدایش به آرامی رو به سکوت رفت و مرموزانه به اطراف نگریست. اثری از گابر نبود. آیا به خانه ی وزیر بوقی قدیمی سحر و جادو رفته بود؟ آیا بوقی شده بود؟ آیا اینهمه خزیت را قبول کرده بود؟

- گابر کجا بود؟ گابرررررررر
- اوووممم... اوووممم... اوووممم...

گلگو که متوجه این صداها شده بود گوشش را تیز تر کرد و در نتیجه صدایی از پشت در شنید که گفت: مثل اینکه اینجا کلاس خصوصیه! بذار یه سر برم تو ببینم چه خبره

در با صدای وحشتناکی باز شد و پرسی ویزلی وارد شد.

- سلام گلگو! کلاس خصوصیه اینجا؟ :دی
- کلاس خصوصی چی بود؟ من دنبال گابر گشت. گابر اینجا نبود. تو گابر ندید؟
- نه! بیا اینور ببینم... واییی گابر زیر پات له شده.

گلگو: چی؟ گابررر



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
#69

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
- چرت نگو آرشام ! هنوزم اینجا این همه جا داره !
- جا مهم نیست ! یعنی جا تنها چیزیه که واقعا برام مهم نیست !
- پس چی دیگه میتونه اهمیت داشته باشه ؟! اینجا که همه چیز عالیه !
- واقعا تو فکر میکنی اینجا همه چی عالیه ؟! مثل ِ سابقه ؟!

آرشام که نزدیک ِ در ِ خوابگاه کارمندان مختلط بی خانمان وزارت ایستاده بود ، چمدان ِ بزرگش را روی زمین گذاشت ، به اطراف ِ خوابگاه نگاه کرد و با لبخند ِ سردی که روی لبانش نقش بسته بود گفت : به نظرت اینجا همه چیز خوبه پرسی ؟!

پرسی با سردر گمی نگاهی به سالن انداخت و پرسید : میشه بگی چیش بده ؟!

آرشام با بی میلی جواب داد : خودتو به اون راه نزن خواهشاً ! نگاه کن اینجا رو ! این پیشخون رو ببین ، یه زمان گراوپ مسئولش بود و مهمون ها رو راهنمایی میکرد ! یادته ؟! اون اتاق رو ببین ، یادته سالی و دانگ همیشه با هم توی اون اتاق بودن ؟! اون یکی اتاق چی ، اون یادته ؟! چه موذی بازیایی با ایگور در میاوردید توش ! اتاق ِ پذیرایی چی ؟ یادته چقدر ساحره رو میاوردید اونجا و گول میزدید و شیطنت میکردین ؟! نه نگو که همه چیز عادیه ! اینجا واقعا جذابیتی برای موندن داره ؟!

با بی حوصلگی جواب داد : هووم ، نه خب ! ولی چه کاری میشه کرد ؟! میشه اونا رو برگردوند ؟!

آرشام که به نظر میرسید همچنان در خاطرات ِ قدیمی غوطه میخورد ، لبخندی زد و گفت : یادته هر شب همه ی مدیرا میومدن به ما سر میزدن که مشکلی به وجود نیاورده باشیم ؟! و آهی از ته دل کشید !

- و ... ولی با رفتن از اینجا همه چیز درست میشه به نظرت ؟!

- نه ! ولی من میخوام که خاطراتی که اینجا داشتم رو فراموش کنم ! نمیدونم میتونی درک کنی یا نه ، حتی نگاه کردن به در و دیوار ِ اینجا برام آزار دهندس ! انگار روی همشون نقاشی های غم انگیزی از گذشته ها کشیده شده ! باید برم پرسی !


پرسی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، جلو آمد ، دستانش را روی شانه های آرشام گذاشت ، لحظه ای به او چشم دوخت و بعد او را در آغوش کشید و با لحنی بغض آلود گفت : باشه! برو ! امیدوارم موفق باشی هر جایی که میری ، منم باید ترک کنم اینجا رو ! خیلی زود

-
-



پ.ن : هوم ! گویا واقعا احساساتی شدم !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#68

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
-هرمی، من اومدم عسلم!
هرمیون از آشپزخونه میاد بیرون: عسل کیه؟
رون: تویی دیگه.

هرمیون میزنه زیر گریه. میشینه زمین و پشتش رو میکوبه به دیوار:
-وای خدا! این چه بلایی بود؟ رون! من عسلم؟ اسم من رو به همین زودی فراموش کردی؟ این عسل کیه که باعث شده تو ذهنت اینقدر مشغوشش بشه که اسم زنتو بگی عسل! هان هان؟ بگو کیه رون.. تو باید با همسرت صادق،.. میخوای طلاق بگیری از من؟ من دیگه یک ثانیه ام با تو زندگی نمی کنم!

رون میاد صدایی از دهانش خارج کنه، که هرمیون چمدوناشو از تو جیبش (کپی رایت بای تام و جری) در میاره میذاره رو زمین. بعد هِلِک هِلِک از در میره بیرون. نزدیک در برمیگرده یک نگاه خیلی چندش آورانه به رون میندازه، که داره عمق فاجعه رو ذره ذره درک میکنه.

در محکم بسته میشه.

----

هرمیون واستاده جلوی یک میوه فروشی. هر یه سیبی که میذاره تو کیسه، تو آینه اش نگاه میکنه:
-وای من چقدر خوشگلم.
سیب بعدی..
-وای، پرستیژو حال میکنی؟
سیب سی ام..
- بیا آقا اینم سی سیب سبز (!).

مرد میوه فروش با دیدن اون همه خوشگلی و دافی و هلویی میگه:
- اههههعع! عجب عسلی هستی شما خانم.
هرمیون برق از کله اش میپره و سپس با هر چی دم دستش بوده میوه فروش رو میزنه و میره.

-عسل؟ عسل... مگه دستم بهش نرسه..

پنج دقیقه بعد:

مردی با ورقه ای نزدیک هرمیون میشه.
-خانم ببخشید من دخترم "عسل" رو گم کرده ام. میشه بگید دیدینش یا نه؟ اینم عکسش.
هرمی: هان! پس این همون عسله.. یک عسلی بسازم..!

رون در خانه

رون نشسته روی زمین. بچه های قد و نیم قد هم جلوش. رون میزنه زیر گریه، بچه ها هم بعدش میزنن زیر گریه. از جاش بلند میشه و به سمت تلفن میره.

رون: من میدونم مامانتون زنگ میزنه.
هرمیون: پول تلفن نمیدم، پاشدم اومدم.
رون:
هرمیون: اینم عسل! آوردم عقدتون کنم.
رون: یوه !!

عسل فردی در ابعاد مامان بزرگ ِ گراوپ بوده.

عسل: رووووووون! همسر عزیزم..
رون: چیچی.. من زنی به اسم عسل ندارم، من فقط هرمی رو میخوام!
هرمی:
عسل: ایشششش.اینو ولش کن بابا این نازو ادا داره، ولی من ندارم. منو بگیر باب، من کاراییم بیشتره!
رون: ؟
عسل: من غذا بلدم درست کنم. غذا درست میکنم. میتونم غذا درست کنم. میتونم زنگ بزنم غذا بیارن.. میتونم به دوستم بگم زنگ بزنه غذا بیارن. نمیتونم زنگ بزنم... اهوواهوو من دچار خوردشدی شخصیت شدم، من هیچ کاری بلد نیستم.

-----

روزها از پس هم گذشته اند. سال ها هم از پس هم میگذرند، اما رون و هرمیون مثل دو کفتر عاشق از هم جدا شده اند. رون در سویی دیگر، با فردی دیگر با عسلی غذا نپز زندگی میکند.

و هرمیون... با آن میوه فروش ازدواج کرده است!

-----

سالها بعد، خانه رون

-زینننننگ..
-کوفت.
-زوووووووونگ!
-مرض.
-زونننننننننننننگ و زیننننننننننگ!
- اومدم!

رون در رو با شدت باز میکنه. زنی جوون و داف جلوی در ایستاده. دستش رو جلو میاره با رون دست میده و میگه:
-سلام. من جی.کی. رولینگ هستم. میخواستم ببینم میتونم شمارو با این خانوم آشنا کنم؟

جیکی ! میره کنار و هرمیون نمایان میشه.

رون و هرمیون: :bigkiss:


[b]دیگه ب


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#67

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- خب جیمز سال خفن و گولاخی بود! خیلی خوش گذشت! مطمئنی نمیخوای بمونم؟
- نه عله برو عشق و صفا! برو دیگه!
- عهو عهو عهو!
- اهین اهین اهین !

و عله نیلی در حالیکه ساک ورزشی کوچکی را به دنبال خود می کشید از راهروی خانه عبور کرد، اما دوباره برگشت و به جیمز نگاه کرد:
- ببین اگه اصرار داری می مونم یکی دو ماه دیگه هم ها پسرم! خیلی عجله ای نیس ها!
- برو دیه بابا!
- اوکی اوکی.

و عله همچنان دوباره به راه افتاد. سلانه سلانه راهروی بلند را می پیمود و لحظه به لحظه بیشتر به در خروجی نزدیک میشد، در خروجی خانه ای که یک سال را در آن با پسر بزرگش گذرانده بود و حالا به دلایل کاری و شغلی و کوییرلی و مدیریتی و زوپسی، مجبور به ترک آنجا بود.

عله دوباره برگشت تا اخرین نگاه های پدرانه را! نثار پسرش را کند:

- پسرم غذا از بیرون نگیریا! تو یخچال به اندازه ی دو هفته کنسرو زوپس گذاشتم، تموم که شدن تماس بگیر بدم آنتونی برات بیاره، یا اصن اگه دلت میخواد خودم میمونم که دو هفته دیه اگه تموم شد درست کنم برات باز؟ هوم؟
- نه بابا هستش به حد کافی شما برو خیالت تخت!
- خن!
-
- Ok*!
عله دوباره به راه افتاد و چشمان شرور جیمز برقی زد، اما بعد از دو قدم دوباره برگشت:
- میگم ... مطمئنی برم دیگه؟
- بابا!

عله آهی کشید و آخرین قدم هایش را برداشت، به در نزدیک شد و دستگیره اش را در دست فشرد، اما ناگهان تصمیمش را تغییر داد و با شتاب ساکش را روی زمین انداخت و برگشت تا به سمت اتاق نشیمن بدود که ناگهان در باز شد و نور درخشانی که از آستانه ی آن به شدت تابید، به اجبار چشم های پدر و پسر را بر هم فشرد.

لرد ودمورت و شرکا! آلبوس دامبلدور و برو بچ روشنایی! ویزلی ها و خانواده! تدی و رفقای گرگینه اش در یک لحظه با شادی به درون خانه ریخته و پس از به گوش رسیدن فریاد " بابا اینا دوستای منن که در نبودت تنها نباشم" جیمز، عله را با اردنگی به بیرون هدایت کردند.

قصه ی ما به سر رسید!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۵ ۱۵:۳۴:۲۱


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#66

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران//كز سنگ ناله خيزد،روز وداع ياران!

==============
در اتاق خواب چهار نفره خوابگاه گريفيندور،تنها صداي هق هق به گوش مي رسيد.گهگاهي صداي جيغ!پايان ترم هاگوارتز بود و روز خداحافظي هميشگي تدي از هاگوارتز! او هم اكنون فارغ التحصيل شده بود!

-تددددددد!

-جيمز خواهش مي كنم آروم باش!

-تدددددددد!جيـــــــــــــغ!

-جيغ نكش سرم رفت! اين قدر ناراحتي نداره!قول مي دم بهتون سر بزنم!

جيمز كه تا چند ساعت ديگر،بهترين رفيق خود را از دست مي داد،از غم بسيار سر خود را به ديوار مي كوباند!

-يكي جلوي اينو بگيره!بووووقي!مي گم بهت سر مي زنم!

-نهههههههه!

-

پيتر و كورمك كه براي اين كه جلوي هق هق خود را بگيرند،محكم دست يكديگر را مي فشردند،از يكديگر جدا شدند تا جلوي جيمز را بگيرند.

-نـــــه!ولم كنيد!تدددد!

نيم ساعت بعد

جيمز آرام گرفته بود.اگر چه هر چند چند دقيقه جيغ كوتاهي مي كشيد.و حالا وقت خداحافظي فرا رسيده بود.صداي بوق قطار،در داخل خوابگاه مي پيچيد.

كورمك:

-تدي!تو بايد منو ببخشي!من دو سال پيش اون معجونتو كه يه گرگ بي خطر مي شدي خوردم!اون من بودم تدي!من!

تد خواست چيزي بگويد!اماپيتر حرفش را قطع كرد!

-تد منو ببخش!من هموني بودم كه ترم پيش رداتو پاره كردم!منو ببخش تد!من خيلي آدم بي نزاكتي هستم!

و صداي هق هقش كه به جير جير شباهت داشت،در اتاق پيچيد.در صورت تد هيچ اثر خشمي ديده نمي شد!شايد او تا چند دقيقه ديگر هردوي آن ها را تكه تكه مي كرد.تد خم شد تا چمدانش را بردارد و خداحافظي پاياني را بكند!اما سخن جيمز مانده بود.

-تدي!من يه گوزنم!من خيلي كثيفم!من كسي بودم كه جاروي كوييديچتو خراب كردم تا نتوني بازي كني و به جاش من برم تو تيم!منو حلال كن تد!

تدي هيچ كاري نكرد!فقط يك لبخند :دي بر لبانش جاري ساخت!عجب انسان جوانمردي بود تد!بار ديگر صداي بوق ممتد قطار به گوش رسيد.

-اوه اوه!من بايد برم بچه ها!خيلي امسال خوش گذشت!ولي منم ديگه قول مي دم تو غذاتون تف نكنم!خداحافظ بچه ها!

به محض آن كه تد به بيرون رفت،صداي جيغ هر سه به هوا رفت!

-تد!تو خيلي بوقي هستي!


[b]تن�


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷
#65

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- آبر،آبر؟ میشنوی صدامو؟ یه لحظه گوش کن ببین چی میگم، ازت خواهش میکنم

دیگه صدای هانیشو نمیشنید.

نمیتونست بفهمه،تجزیه تحلیل کنه که واقیته یا خواب.

5 سال پیش وقتی بهش ابراز علاقه کرد،3 ماه منتظر جواب موند.

سه ماه شبا گریه کرده بود به یادش.

سه ماه با یادش سر کرده بود.

روزی که جوابشو گرفته بود سر از پا نمیشناخت.

به وضوح به یاد میاورد .

منم از همون اول دوستت داشتم،همیشه نگاهت واسم یه امید تازه بود،اما یه دختر هیچوقت به یه پسر ابراز علاقه نمیکنه اینو یادت باشه،همیشه وایمیسه تا پسر بیاد و بگه که دوستش داره

خیلی خوب یادش مونده بود.

- آبر،بهت قول میدم تو تموم سختیا و خوشحالیات کنارت باشم.

یاد آوری این حرفا تمام وجودشو پر از درد میکرد.
همین چند دقیقه پیش بود که از همون دهنی که عادت کرده بود ازش دوستت دارم بشنوه شنیده بود که دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه، دیگه نمیخواد باهاش باشه.

5 سال همخونه بودن باهم،5 سال تک تک لحظاتشونو با هم تقسیم کرده بودن.

دیگه نمیتونست فکر کنه.

- آبر خواهش میکنم من مجبورم اینجوری نکن التماس میکنم

هانی زد زیر گریه.بغضش شکست.

دیگه نمیتونست تحمل کنه.همه بدنش از درد پر شده بود.
به هیچ وجه نمیخواست گریه هانیشو ببینه،تو این 5سال حتی اجازه نداده بود کوچیکترین ناراحتی پیش بیاد واسش.

آبر: از اون اولم دوستم نداشتی؟ چرا الان این حرفو میزنی؟

- چرا داشتم،الانم دارم،به جون خودت، اما مجبورم درکم کن.

دیگه اختیار از کف داد.با فریاد گفت : مجبوری؟ چرا؟ کدوم اجبار؟ چه اجباریه که این عشق دیرینمونو از ذهنت پاک کرده؟

هانی جوابی نداد.نتونست حرف بزنه.سرشو آروم پایین انداخت و گریه کرد.

آبر فکر کرد حرفش تحولی ایجاد کرده اما طولی نکشید که امیدش نا امید شد.

هانی آروم جلو اومد و بغلش کرد.سرشو گذاشت رو شونه دوست و همدم 5سالشو آروم گفت : خیلی دوستت دارم گلم

آبر چشماشو محکم بست.سعی کرد به عصبانیتش غلبه کنه.میدونست دیگه نمیتونه اونو از رفتن منصرف کنه.

- منم همینطور عزیزم.امیدوارم هرجا که میری، با هر کسی که هستی فقط خوشبخت باشی.

دیگه نفهمید چی شده.انگار یه دفعه همه دنیا از بین رفت.دنیای آبر بدون هانی هیچ بود،هیچ.

هانی آروم ازش جدا شد و رفت به طرف در.
لحظه یی که میخواست از در بره بیرون برگشت و به صورت خیس آبر نگاه کرد.

اما نتونست ادامه بده.به سرعت درو بست و توی خیابون تاریک و خلوت قدم گذاشت.

آبر پشت پنجره رفت و روی شیشه بخار گرفته با انگشتش نوشت : تا ابد دوستت دارم

قطره های بخار از کلمات سرازیر شدند.
حالا دیگه شیشه ام داشت از نبود هانی اشک میریخت.


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷
#64

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
- آلبوس ، یه جغد داره می یاد به سمت پنجره نگاش کن !!!
- می بینمش .

جغد به آرامی روی ناودان کنار پنجره نشست و مستقیم به چشمان آلبوس خیره شد . آلبوس به پنجره را باز کرد و جغد را به داخل فرا خواند .نامه ای به نظر سنگین به پای جغد بسته شده بود که باعث اشکال در حرکتش شده بود . نامه را از پای جغد جدا و شروع به خواندن کرد .


تمام مدتی که نامه را می خواند حتی یک بار هم پلک نزد . انگار موضوع مهمی در نامه آمده بود که کمی هم باعث نگرانی او شده بود .

نامه را تا پایان خواند اما هنوز داشت به نامه نگاه می کرد . عرق از سر و صورت او جاری شده بود . نمی دانست که چگونه موضوع را برای دورکاس بگوید .


- آلبوس چی شده ؟
چی تو این نامه نوشته ؟
به من بگو . چرا اینجوری شدی ؟


آلبوس با نگاهش را از روی کاغذ برداشت و به دورکاس نگاه کرد .

- نمی دونم چجوری بهت بگم . برام سخت گفتنش . نمی دونم ...
من باید یه سفر خیلی طولانی برم . انگار توی هاگوارتز مشکلاتی پیش اومده که من باید برم و برای حلش کمک کنم .


- چه مشکلی آلبوس . بهم بگو ...
- یه دوست قدیمی یا دشمنی جدید به هاگوارتز حمله کرده . گرینوالد به دانش آموزای هاگوارتز حمله کرده و تعداد زیادی ار اون ها رو کشته . همه فکر می کنن که من می تونم اون رو شکست بدم و از بین ببرم .

دورکاس همانطور که به آلبوس نگاه می کرد روی صندلی که پشت او بود نشست و شروع به اشک ریختن کرد .

- دورکاس گریه نکن . سعی می کنم زود برگردم . تو دلت می یاد بچه های بیگناه کشته بشن ؟ نه . پس درک کن . من باید هر چه زود تر راه بیفتم .


- می دونم آلبوس . می دونم . منم با رفتن مخلف نیستم . فقط از این ناراحتم که چه زود دارم تنها می شم . فقط می تونم امیدوار باشم که برگردی . همین ...


- ممنون که منو می فهمی .

آلبوس تمام لوازم مورد نیاز خود را برداشت و آماده ی رفتن شد .
- دورکاس عزیز من دیگه میرم . همین الانم دیره . امیدوارم از من دلگیر نشی .

- نه ، برو امیدوارم موفق باشی ...

آلبوس رویش را برگرداند و با حرکت چوب دستی خود را ناپدید کرد ...




قابل توجه کسانی که نمی دونند ( دورکاس میدوز ساحره ای بوده که با ولدمورت جنگیده و به دست او کشته شده )


ویرایش شده توسط دوركاس ميدوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱۴:۴۸:۳۶

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۷
#63

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
بیست سال قبل

چهار دوست صمیمی که کل مدرسه انها رو مثل یک برادر می دانستند در آخرین روز مدرسه بودنشان در کنار دریاچه با هم دست داده بودن تا اخر عمر مانند برادر برای هم بمانند .

ولی یکی از این برادر ها به برادر دیگری خیانت کرد. جیمز پاتر و خانواده اش به دست لرد سیاه کشته شدن و یک معجزه روی داد تا فرزند یک ساله انها زنده ماند .

برادر خائن کسی نبود جزء پیتر پتی گرو .


زمان حال _ خانه گریمولد

ریموس لوپین و برادر دیگرش سیریوس بلک در حالی در اشپز خانه در حال صحبت های روزانه بودن ناگهان اتفاقی افتاد !

ریموس : سیریوس پیغامی از طرف دامبلدور رسیده .
سیریوس :چه پیغامی ؟
ریموس : ولدمورت هری رو به وزارت خونه کشونده تا تورو نجات بده و الان هری و دوستانش دارن با کلی مرگخوار می جنگن و احتیاج به کمک دارن ، دامبلدور گفته یکی از ما در خانه بمونه و دیگری سریع به وزارت خونه اپارات کنه !
سیریوس : خوب ریموس تو بمون من می رم .
ریموس : نه سیریوس تو تحت تعقیبی نباید از خونه خارج شی .
سیریوس : چرا نمی فهمید من پدر خوانده اش من باید برم ، ریموس ایندفعه تو جای من بمون !
ریموس : باشه ، ولی ....
سیریوس : دیگه ولی نداره ، قول می دم اینکارتو جبران کنم

سه ساعت بعد _ اشپز خانه

هری در حالی که نمی توانست خود را کنترل کنه به سوی ریموس هجوم برد و فریاد می زد :
چرا ریموس گذاشتی سیریوس بیاد وزارت خونه چرا ؟
ریموس : چرا از خودش نمی پرسید ؟

ریموس با نگاه کردن به چهره ی محفلی ها فهمید دیگر سیریوس نیست تا با اون صحبت کند و ....

ریموس فریاد کشید و از خدا درخواست بخشش کرد


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.