هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمين مسابقات هافلپاف(دور سوم)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
هافلپاف و راونکلاو


در رختکن

رختکن تیم پر از بازیکنان حرفه ای بود. به هر طرف که نگاه می کردی شور و هیجان را در چشمان بچه ها می دیدی. مسابقه ی آخر، مسابقه ای که حکم پیروزی یا شکست رو داره ، به قول حرفه ای ها ... فینال !

تازه کاپیتان گفته بود رقیب اصلی ما گیریفیندوره و ما نه تنها باید این بازی رو ببریم،بلکه باید با اختلاف زیادی زمین بازی را ترک کنیم.

چیزی که من رو خیلی ناراحت می کرد غرور بود. ما همه آنقدر مغرور شده بودیم که دیگر با جان و دل تمرین نمی کردیم.حتی یک بار دنیس وسط کار با آسپ دعواش شد، فقط به خاطر این که اشتباه خودش را قبول نمی کرد.

یک ربع قبل از بازی آسپ به طرفمان آمد و گفت: خب بچه ها،این بازی سرنوشت قهرمان رو مشخص می کنه.مسابقه ای که....

_ که حکم پیروزی یا شکست رو داره. چرا می خوای این جمله رو تکرار کنی؟ خستمون کردی! ما می بریم. اونم تو سه سوت.

این صدای پیوز بود که باعث قطع شدن حرف آسپ شده بود. آسپ با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: من کاپیتانم پس لطف کن و بهم گوش بده ...

دنیس که از دست آسپ کفری بود گفت: چرا باید گوش بدیم؟فقط چون کاپیتانی؟

سپس خنده ای تمسخر آمیز کرد و داد زد: حرف چرتی رو زدی آلبوس سوروس پاتر....حرفت بی اندازه چرت بود.

آسپ فریاد زد: اگه خیلی مشکل داری از تیم برو برین.اتفاقاً باعث خوش حالی که کسی مثل تو، تو تیم نباشه.

هرسه در چشمان یک دیگر خیره شده بودند.به اطراف نگاه کردم،هیچ کس جرئت حرف زدن نداشت...هیچ کس.

آسپ تا زمان بازی حرفی نزد. حتی نقشه را هم برایمان نگفت و این جای ترس داشت. ما بدون هماهنگی کار می کردیم...

در زمین

تشویق همگروهی هایمان ما را تا زمین بدرقه کرد.هیچ کس متوجه نگاه های کینه توزانه ی پیوز،آسپ و دنیس نشد.همه از ما برد می خواستند... همه!

آسپ با صدای خشکی گفت: موفق باشین!
و سپس بر سر جای خود برگشت. صدای دختری ار پشت میکروفون به گوش می رسید: سلام به همگی...

دوست داشتم دنیس برگردد و بگوید: خب بچه ها!ما حالا حالا ها اینجاییم چون یکی باید بره یخ این خانوم رو باز کنه.
اما او برنگشت...

جینی ، گزارشش را ادامه داد: حالا اول گروه پیشتاز رو براتون معرفی می کنم.هافلپاف...

جمعیت زدی از روی صندلی بلند شدند و به تشویق پرداختند.

_مثل همیشه دروازه بان ماهرشون دنیسه.می گن با تیم های کشوری می خواد قرار داد ببنده.اما دابز و آنتونین دالاهوف مدافعان عالیشونن.مهاجماشونم روح شیطونه که یه بارم یکی از گوشواره های خوشگل منو برداشت و گفت شبیه تربچه های لوناست.

پیوز بر گشت تا شوخی ای بکند اما لبانش را گاز گرفت تا چیزی نگوید.

مسابقه ...

یک ربع ملال آور با معرفی بازیکنان گذشته بود ولی حالا زمان مسابقه فرا رسید.

بوی چمن تازه و مرطوب فضا را پر کرده بود و آسمان آبی نشانه ی خوبی برای مسابقه بود. در درختان سرو و کاج دور تا دور زمین را فرا گرفته بود. به طرف راست و جایی که نیمفا بازی می کرد رفتم تا جای او را در زمین پر کنم. صدای سوت خانم هوچ در فضا پیچید و توپ به هوا پرتاب شد و مستقیم به طرف پیوز آمد. پیوز به طرف دروازه رفت. آسپ فریاد زد: پاس بده.

روح به او اعتنایی نکرد و همانطور به طرف دروازه می رفت... بادراد و گلگومات با سرعت به طرف او آمدند. بادراد مستقیم به طرف پیوز آمد و گلگومات نیز به دور پیوز می چرخید،می شد حس کرد که نقشه ی آن ها بیش از حد ماهرانه است زیرا سر پیوز گیج رفت و توپ از دستش رها شد. بادراد توپ را گرفت و به لونا پاس داد. اما و آنتونین به طرف او رفتند و بدون هماهنگی سعی کرند توپ را بگیرند اما لونا توپ را به پدرش زنوفیلیوس پاس داد و او هم با یک ضربه ی قوی توپ را وارد دروازه ی دنیس کرد. ریونی ها بلند شد و با جیغ و داد خوشحالیشان را ابراز کردند ولی جمعیت هافلی با چشمانی باز به زمین نگاه می کردند. آنها تحمل باخت را نداشتند.

چند لحظه بعد ...

_چه بازی جالبی شد هافل اصلا تا حالا یه گلم نزده پس امتیازات می شه 100-0 به نفع ریون.

جینی با این حرف خوش حالی خودش را نشان داد.آسپ به طرف ما آمد و گفت: ما باختیم بچه ها.شاید ما زیادی مغرور بودیم.ریون خیلی تلاش کرده و حالا داره نتیجه ی هماهنگی و تلاششو می بینه ! و شما دوتا، پیوز و دنیس! من از هردوتون معذرت می خوام.

سپس به طرف آنها رفت و یغلشان کرد. هرسه پسر در بغل یکدیگر میخندیدند.انگار که نه انگار با هم قهر بودند.

آسپ فریاد زد:خب بچه ها...از اول شروع می کنیم.نقشه اینه...

دقایقی بعد ...

با صدای خانوم هوچ بازی شروع شد. بتی توپ را گرفت و با حرکات مارپیچی آن را از کنار بادراد دور کرد و سپس به من پاس داد. توپ را گرفتم و به پیوز پاس دادم، پیوز با یک حرکت نمایش توپ را به طرف دروازه فرستاد. آلفرد به طرف توپ شیرجه رفت اما بتی به طرف توپ رفت و آن را وارد حلقه ی دیگر کرد.

هلهله ی شادی هافلی ها در ورزشگاه ییچید.

توپ در دستان لیلی بود. همانطور که توپ را نگه داشته بود به طرف دروازه آمد. آنتونین جلوی راه او را سد کرد و اما نیز توپ را از او گرفت و با سرعت به من پاس داد. حالا وقت اجرای نقشه ام بود. توپ را گرفتم و به طرف دروازه ی ریون حرکت کردم. بادراد جلویم را گرفت. قطره های عرق از صورتش سرازیر شده بود توپ را ول کردم و پیوز قبل از این که گلگومات به تو برسد توپ را گرفت و به راحتی توپ را وارد دروازه کرد !

بازی در حال پایان بود و امتیازات 120_140 به نفع راون بود. همانطور که خستگی از تن و رویمان می بارید بازی می کردیم. بازی بسیار تنگاتنگ شده بود.

به آسپ نگاه کردم که با سرعت به طرف گوشه ی زمین می رفت وگابریل وقتی اعتماد را در چشمان او دید با سرعت اوج گرفت. آسپ سرعتش را بیشتر کرده تا زودتر از گابریل برسد. توپ طلایی را می دید. دستش را دراز کرده بود که دست گابریل را در کنار خود دید. دست او را کنار زد و با سرعت نزدیک توپ شد و سپس توپ طلایی رنگ در دستان جستجوگر هافل نمایان شد.

شادی هافلی ها به اوج رسید بود.من به تمام بچه ها نگاه کردم.همه با محبت به یکدیگر خیره شده بودند...

پیروزی ما با سختکوشی و هماهنگی به دست آمده بود!



هافلپاف و ریونکلاو - بخش دوم
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
- هی پسر ، حواست کجاست ؟

دنیس به خودش آمد. بالشت را روی سرش کشیده بود و میفشرد ... آن را کنار گذاشت و نگاهی کرد ، آسپ در مقابلش بود : «حالت خوبه ؟»

دنیس سرش را تکان داد ، جواب منفی بود ؛ او نه تنها حالش خوب نبود بلکه آماده بدترین ها بود. به سختی دهانش را باز کرد و به صورت آسپ نگاه کرد : « من اون کارو کردم ... من همه اون کارا رو کردم ، مگه نه ؟ »

آسپ سرش را پائین انداخت ، سپس با مکثی کوتاه دوباره به دنیس چشم دوخت و لبخند زد : « هی پسر ... بیخیال ... درستش میکنیم ... مطمئنم ... دست خودت نبود ... تو ... »

نتوانست ادامه دهد ... همه به خوبی میدانستند تنها راه چاره چیست ...

فلش بک – صبح همان روز – زمین کوییدیچ هاگوارتز

آسپ آخرین راهنمایی هایش را میکرد. دنیس با وجود وضع روحی بدی که در چند ماه اخیر داشت ، آماده بود تا بازی را ببرد ! تیم کوییدیچ هافل با وجود از دست دادن بتی بریسویت ، با وجود اینکه به دلیل وضعیت بد روحی تالار تمرین های خیلی کمی داشت ، اما انگیزه ای برای برد این بازی بسیار بالا بود ... وقتی آسپ دستور وارد شدن به زمین را صادر کرد همه بچه های فریادی به نشانه اتحاد و پیروزی کشیدند و وارد زمین شدند ...

روز خوبی بود ، آفتاب میدرخشید و این باعث میشد نگرانی دنیس از شب مهتابی ای که در پیش داشتند با گرمای آن بخار شود ...

در جایگاه خودش در دروازه تیم هافلپاف قرار گرفت. آلفرد در دروازه مقابل نگران به نظر میرسید. صدای سوت مادام هوچ شنیده شد و بازی با پاسکاری لونا و زنوفلیوس لاوگود ، مهاجمان راونکلاو آغاز شد . دنیس جایگاه خودش را در دروازه محکم کرد و آماده شدیدترین حملات شد. اما بلاجر آنتونین تعادل لونا رو به هم زد و کوافل به دست نیمفادورا افتاد ... دستانش میلرزید ، مشخص بود که خاطره بازی کردن با بتی ، و خلا ناشی از نبودن او آزارش میداد ، قبل از آنکه زیر گریه بزند توپ را به سدریک که به جای بتی به زمین آمده بود پاس داد و سرجایش در هوا متوقف شد ... سدریک توپ را به پیوز داد و پیوز به راحتی سد آلفرد بلک را شکست ...

- گل برای هافلپاف ! هافلپاف ده – راونکلاو صفر ... بازیکنای هافل با اینکه یکی از قدرتمندترین مهاجمانشون رو از دست دادن با تمام قوا دارن تلاش میکنن ... حالا توپ دست لیلی لونا پاتر مهاجم راونکلاوه ... پاس برای ...

دنیس نگاهی به سدریک کرد که از اینکه توانسته جای خالی بتی را پر کند راضی بود و دوباره به کوافل خیره شد ...

پایان فلش بک

- این تقصیر تو نیست دنیس ...

دنیس به صورت پیوز که با جدیتی توام با مهربانی نگاهش میکرد خیره شد ! این روح با اینکه خیلی روی اعصاب بود ، اما گاهی به شدت دوست داشتنی میشد ...

دنیس جواب داد : چرا تقصیر منه ... این من بودم که رفتم ترانسیلوانیا ... این من بودم که برای یک انتقام شخصی جون خودم و گروهم رو به خطر انداختم ... من بودم که ...

- اما تو نمیدونستی اینطور میشه ...

پیوز با جدیت تمام این را گفت و گفتگو را خاتمه داد ... تا اینکه ایگور کارکاروف جلوی در ظاهر شد

- دنیس ...

دنیس به او نگاه کرد . سرش را پائین انداخته بود و مِن و مِن میکرد ... در نهایت به سختی دهان گشود و ادامه داد:

- دنیس فکر میکنم بدونی باید چیکار کنیم ...

فلش بک – بعد از ظهر همانروز – زمین کوییدیچ هاگوارتز

خورشید از میانه آسمان گذشته بود و بازی با نتیجه 150-30 به نفع هافلپاف دنبال میشد. همه بازیکنان هافلپاف از این اختلاف خوشحال بودند و آماده برای شدیدترین حمله های بعدی ، آماده برای برد ... تا اینکه ناگهان صدای هیاهوی تماشاگران دوبرابر شد و توجه همه بازیکنان به نقطه جلب شد که دو جستجوگر در حال شیرجه رفتن بودند ... گابریل دلاکور و آلبوس سوروس پاتر شانه به شانه هم و با تمام سرعتی که میتوانستند به سمت گوی زرین پیش میرفتند ... اما دابز ، مدافع هافلپاف ، فریاد کشید : « خودشه آلبوس ... این ماله توئه ! »

و شکلکی برای مدافعین تیم مقابل ، بادراد و گلگومات در اورد ...

در لحظه ای که مثل چند ساعت گذشت ، دست دو جستجوگر دراز شد و سر و صدا بالا گرفت. سپس هردو دست مشت شد ... گابریل با شادی و خوشحال دست مشت شده اش را بالا گرفت و اوج گرفت ... آسپ ، مشتش را روی جارویش کوبید و با شرمندگی فرود آمد ... فریاد گزارشگر سکوت را شکست :

- بله ... راونکلاو اسنیچ رو گرفت ... 180-150 به نفع راونکلاو ...

و در یک لحظه دنیس از شدت عصبانیت بغض کرد ، احساس تهوع میکرد ، بالا آورد ، بوقید به صحنه اکشن و... با سرعت به سمت گابریل پرواز کرد و بعد هیچ نفهمید ...

پایان فلش بک

دنیس رو به ایگور گفت : « آره ... من امروز به یک دراکولای خون آشام تبدیل شدم ... تقصیر من بود ... من به گابریل حمله کردم و نزدیک بود بکشمش ... اما باور کن که نمیدونستم که اون خون آشام وحشتناک ، منم ! ... میدونم ... شما باید یک میخ بلند چوبی توی قلبم فرو بکنید ... درسته ؟ »

ایگور سرش را با تاسف تکان داد و گفت : « متاسفم ... »

دنیس سرش را پائین انداخت ... اشکش روی صورتش سرازیر شد و به مرگ فکر کرد ... هیچ راهی نبود و او خوب میدانست ... شهامتش را داشت تا با مرگ مواجه شود اما شجاعت این را که بپذیرد یک خون آشام است نداشت ...

اما سرنوشت اینچنین بود ... همچنان که به سمت محل اعدام حرکت میکرد به گذشته فکر میکرد ، آنشب ، خون آشام او را گاز گرفته بود ، آشب دراکولا او را به یکی مثل خودش تبدیل کرده بود و بعد با آب دهانش ، که مثل هر خون آشام دیگری ترمیم کننده بود ، جای زخم را از بین برده بود ... دراکولا اینگونه تا آخرین لحظه عمرش همراهش بود ، در خونش بود ... در وجودش ...

لحظاتی بعد ... صدای تاسف و گریه اطرافیان ، احساس درد ، فرو رفتن یک میخ چوبی در قلبش و ... سیاهی ...

پایان


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۵ ۲۱:۴۳:۲۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


هافلپاف و ریونکلاو - بخش اول
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
هافلپاف و راونکلاو

این پست طنز ، جدی ، جنایی ، ترسناک ، خفن است

خواندن این پست به افراد زیر 13 سال توصیه نمیشود

همه جا در سکوت مرگباری فرو رفته بود. ابر ها آرام آرام نقاب از چهره ماه برمیداشتند و تاریکی را که تا آن لحظه حکم فرما بود کنار میزدند. نور کم کم صورت ها را نشان میداد ... صورت های وحشتزده ، نگران و در عین حال آماده نبرد ...

دنیس به مقابل خودش خیره شده بود ، باز نگاه میکرد و نگاه میکرد و هرچه بیشتر میدید ، بیشتر میترسید ... عجب شب وحشتناکی بود ... ناگهان قفل سکوت شکست و دنیس با تمام وجود فریاد کشید : « نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ! »


فلش بک – سه ماه پیش – ترانسیلوانیا

کنت دراکولا با چشمان خبیثش به دنیس خیره شده بود. خنده ای شیطانی کرد که مو را به تن هرجنبنده ای راست میکرد ، سرش را کمی چرخاند و رو به دنیس برگشت : « من دست از سرت بر نمیدارم ! تا لحظه آخر زندگیت دنبالتم ! مثل سایه ات همیشه همراهتم و بدبختی هم مثل سایه دنبال منه و جاییه که من هستم ! »

دنیس دستان لرزانش را بالا برد و جلوی دهانش گرفت تا جیغ نزند ... خوب میفهمید ... این یک شکنجه بود ... دراکولا همه جا می آمد تا او را آزاد دهد ... عزیزانش را بکشد و ...

نمیخواست به این مساله فکر کند. دستش را جلو برد و سنگ غول پیکری را که جلویش بود با تمام قدرت برداشت و بالای سرش برد و شروع به دویدن کرد و همزمان فریاد زد :

- هابولاوولا ... هابولاوولا ... هاپیتانولا

درست وقتی روبروی دراکولا رسید ، او دستش را تکان داد و سنگ را به کنار پرت کرد ... دنیس هم با سنگ به گوشه ای پرتاب شد و دیگر هیچ چیز نفهمید ...

پایان فلش بک


دنیس همچنان سرش را به سمت آسمان گرفته بود و گریه میکرد ... فریاد میزد ... جیغ میکشید ... موهاشو میکند ... خون مینداخت ... زجه میزد ... کشت خودشو یکی این رو بگیره ...

ایگور ، با چشمانی مهربان جلو آمد ... روی چمن ها کنار دنیس زانو و زد و گفت : « آروم باش ... ما حتما میتونیم یه جوری حلش کنیم ... حتما درست میشه ... درست میشه نگران نباش ! »

دنیس ملتمسانه به او خیره شد : « پس من اشتباه نمیکنم ؟ »

ایگور سرش با تاسف تکان داد ، سپس صدایش را بلند کرد و گفت : « بیاین ببرینش ... ببرینش درمانگاه و خوب تحت نظر داشته باشیدش ! »

دنیس با کمک دو نفر از معلمان هاگوارتز بلند شد ... نمی دانست آنها که هستند و خیلی هم برایش مهم نبود که بفهمد ... حتی به خودش زحمت نداد به آنها نگاه کند ... فقط در خاطراتش غرق شده بود !

فلش بک – سه ماه پیش – بیمارستان

دنیس چشمانش را باز کرد سقف سفید رنگی بالای سرش خودنمایی میکرد ، کمی سرش را تکان داد ، دستگاه ها و مونیتور های عجیب و غریب اطرافش را پر کرده بود. وقتی سرش را چرخاند زن بلند و قد و خوش هیکل و قربونش برم (!) با پرستیژی را دید که لباس سر تا پا سفید پوشیده بود. با دیدن دنیس موهای طلایی رنگش را از جلوی چشمش کنار زد و گفت : « بالاخره به هوش اومدی ... خدا رو شکر ... توی کوهستان پیدات کرده بودن ! حالت چطوره ؟ »

- خوبم !

- خیلی خوبه ... میرم دکترت رو خبر کنم !

و از اتاق بیرون رفت . دنیس به سوزنی خیره شد که در دستش فرو رفته بود و لوله پلاستیکی باریکی به آن متصل بود ... پس انجا یک بیمارستان ماگلی بود ...

خاطراتش را به یاد آورد ... دراکولا ... حمله ... بیهوش شدن !

دستش به اطراف گردنش کشید ... هیچ جای زخمی در کار نبود ... او میدانست ... میدانست چرا دراکولا او را نکشه ... چرا گردنش را گاز نگرفته و مثل همه خونش را ننوشیده است ... دراکولا قول داده بود شکنجه اش کند ... همه جا همراهش باشد و برایش بدبختی به همراه بیاورد ...

پایان فلش بک

در تخت خوابی در درمانگاه کنار زمین کوییدیچ خوابیده بود. به سقف نگاه میکرد و بیمارستان ماگلی را به یاد می اورد ... بله ... میدانست درمان درد او چیست ... یک میخ بلند و نوک تیز چوبی ...

فلش بک – یک ماه پیش – تالار هافلپاف

صدای جیغ بلند و ممتدی شنیده شد ... همه اعضای هافلپاف به سمت تالار اصلی که صدای جیغ از آنجا می آمد یورتمه میرفتند ...

دنیس به محض ورود متوجه چهره وحشت زده ، گریان و خونی نیمفادورا شد که بالای چیزی که شبیه یک جسد خونین بود زانو زده بود ...

کم کم همه بچه های هافلپافی گرد نیمفادورا جمع شدند ، چهره ها وحشت زده و غمگین بود ؛ همه داشتند به جسد بیجانی نگاهی میکردند که آن وسط افتاده بود ! دنیس هم ، گرچه نمیخواست چیزی ببیند ، نزدیکتر شد : این دومین قتل در دو ماه اخیر بود ... دنیس میدانست که عامل آن قتل ها چیست ، میدانست که دلیل این بدبختی خوده اوست، میدانست این سرنوشتیست که دراکولا برای او و اطرافیانش رقم زده است ... اینکه هر ماه با کامل شدن ماه ، یک قربانی ، یکی از عزیزانش ...

نزدیکتر شد تا ببیند اینبار چه کسی است ، و او کسی نبود جز : بتی بریسویت !

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۵ ۲۱:۴۴:۲۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: زمين مسابقات گريفيندور(دور سوم)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
مسابقه ي گريفيندور و اسلايترين

رختكن تيم گريفيندور

اي گريفيندور!
اي تيم كلّن برنده!
اي زيباي تمام دورانها!
هوا پر از ژانگولرهاي دراماتيك و ورزشي است؛ اينجا قريه اي بيش نبود به جان عمه ام! داديم به اوس ممد معمارباشي تا بتديل شد به هميني كه هست، يعني زمين مسابقات گريفيندور!


ملت:

تيم گريفيندور درحالي كه روي نيمكتهاي رختكن نشستن، سراپا گوش، چرت و پرتهاي تايبريوس مك لاگن رو مي شنوند.

- آخ!!!

تايبريوس درحالي كه كله ي دلرباي نويسنده رو مورد نوازش قرار ميداد، در فضايي عطرآگين راجع به خانواده ي محترم نويسنده سخنراني ميكنه:

- تايبريوس نه!! مــــك

اعضاي تيم گريفيندور، در اوج نگراني و ناراحتي از بابت نبود مهمترين عضو گروهشون به علت شركت در يه پارتي ماگلي، وارد زمين ميشن.

توي زمين ورزشگاه

گزارشگر: باز هم يه مسابقه ي ديگه و باز هم اعضاي تيم هميشه پيروز گريفيندور!!!

استرجس پادمور و جيمز سيريوس پاتر در مقام دفاع
آبرفورث دامبلدور، تد ريموس لوپين و تايبريوس مك لاگن در مقام مهاجم
پرسي ويزلي در مقام جستجوگر...وووو...ريموس لوپين

توي رختكن تيم اسلايترين

بلاتريكس لسترنج و سوروس اسنيپ درحالي كه چوب جادوشون رو به سمت نشانه گرفتن، درحين بازي مار و پله، با هم كل كل ميكنن:

-
-
- به من ميگن بلاتريكس! من بايد كاپيتان باشم!
- من خودم بلاتريكس بودم
- تو خائني! تو لي لي رو دوست داشتي!! من ولي هميشه لرد رو دوست داشتم.
- پس اون نامه اي كه اون دفعه انداختي دم خوابگاهمون، مال كي بود؟! به هر حال من اين بازي رو ميبرم وخودم كاپيتان ميشم!

رولينگ كه ميبينه پس گردني زدن به نويسنده خز شده ولي سوژه ي بهتري نداره، اون هم يه پس گردني به نويسنده ميزنه و انحراف از موضوع هري پاتري داستان رو به نويسنده يادآوري ميكنه!

بلاتريكس تموم نيروش رو جمع ميكنه و درحالي كه نوك چوب جاروش رو زير رداش قايم كرده، در وسوسه ي ورد كروشيو، ورد ايمپريو رو به كار ميبره و اسنيپ خودش رو ميبازونه!!!

اين ور ورزشگاه

اينيگو ايماگو و مورگانا لي فاي و رودولف لسترنج در حالي كه چماقهاي آهنيني كه دور دستشون يه مار حلقه زده رو حمل ميكنن وارد ميشن. پشت سرشون سوروس اسنيپ و مادام روزمرتا در حالي كه يكيشون شيشه ي معجون و ديگري شيشه ي نوشيدني اي رو روي به عنوان تبليغي براي اسپانسرشون روي رداهاشون كشيدن، وارد زمين ميشن!

توبياس اسنيپ روي چوب جاروش نشسته و اون هم از توي دنياي مجازي خودش وارد زمين ميشه ايضا!

يه نما چهره ي بلاتريكس لسترنج درحالي كه اسنيپ رو دنبال خودش ميكشونه، ميبينيم!

بلاتريكس:

فردي با فريادهاي از ته حنجره، درحالي كه طنابي به ضخامت يك باسيليسك رو در حركتي هليكوپتري دور سرش ميچرخاند، شادمانه تيم اسلايترين رو تشويق ميكرد.

بلاتريكس هم در حالي كه با كروشيو هر سه دروازه رو مصون از خطر كرده بود، از آن بالا به تماشاچي ها نگاه ميكرد. درحالي كه قلبش بيرون زده و كنار لپش تند تند ميزد و قلب كوچكتري هم به عنوان اشانتيون از آن قلمبيده بود.

لرد ولدمورت بعد از اين حركات خز و ارزشي، نجيني را دور گردنش پيچاند و درحالي كه بر روي گونه اش با رنگ سبز درخشاني نقش يك مار را نقاشي كرده بود،در مقام ليدر تيم اشعاري را مي خواند:

اين مائيم؛ يه وقت نگي بي ارزش!
اين همه رنك توي امضاهامون هستش

قوت قلبمونه ريش اسلايترين
هميشه به سياهي ميگيم Good Night Again!!!


مهران مديري هم درحالي كه آرميتا رو دور گردنش انداخته، در كنار ولدمورت ايستاده و ملت تماشاچي اونها رو همراهي ميكنند.

تماشاچي ها:


مورگانا درحالي كه كوافلو از رودولف دريافت ميكنه، لحظه ايي نگاهش به سمت تماشاچي ها ميفته و نور خورشيد كه از يه شي براق بازتاب شده، ميره توي چشمش!

مورگانا: وااااي نـــه! و درحالي كه سعي ميكرد اشعه ي خورشيد را كه در چشمش فرو رفته بود، با ورد وينگارديوم لويو سا دربياورد، از روي جاروي نيموسش سر خورد و از ارتفاع شصتاد پايي روي قنـــدي، بز محبوب آبرفورث افتاد.

نويسنده: آي اونايي كه فكر ميكنيد الان آبرفورث رو با شكلك عصبانيت و خشم نشون ميدم! آي اونايي كه فكر ميكنيد آبرفورث مورگانا رو به خاطر اينكه قندي رو له كرده ميكشه! آي خونه دار! آي بچه دار! زنبيل و وردار و بيار!

ونوس زنبيلش رو مياره و پاي بساط نويسنده مي شينه.

آبرفورث كه ميبينه مورگانا زخم و زيلي، روي قندي پهن زمين شده، كوالي رو كه توي دستاش با مظلوميت نگاهش ميكنه، به يه گوشه ايي پرت ميكنه و در حالي كه پاشنه ي كفشش رو ور ميكشه ميره سراغ مورگانا تا نجاتش بده!

آبر: جونيوريـــــتا!!

پايان بازي؛ نتيجه: 320 به 160 به نفع گريفيندور!!!

اعضاي تيم كه همچنان منتظر تد ريموس لوپين هستن درحالي كه كاپ قهرماني رو در دستشون گرفتن، به جاده چشم دوختن؛ كه ناگهان پسري با موهاي آبي بلند و عجيب، غريب كه روي بازوش عكس يه گرگينه رو خالكوبي كرده، جلو اومد.

تد رو به تايبريوس كرد و گفت:

- سلام آتيشپاره! دير كه نكردم؟!

آبرفورث كه كنار تايبريوس ايستاده بود گفت: با من هستي؟

- اختيار داري، من جسارت نميكنم! هوي جيمز! حواست كجاست؟ تد هستم خوشحال هستم!

سپس جلو آمد و با همه ي بچه ها كه مات و مبهوت و كمي تا قسمتي عصباني او را نگاه ميكردند، دست داد.

استرجس: عهــــه!!
جيمز:
پرسي:
آبرفورث: فدات! اينجا چقدر تاريكه جونيور! حق ميون بزا جلوه ات بده بيا دست ما رو بگير ببر سوار جارو كن!

داور پستهاي كوييديچ: : whistle:

نويسنده: اهم! اهم! ببخشيد؛ آبرفورث عينك آفتابي يادگاري مورگانا رو زده روي چشماش و همه جا رو تيره و تاريك مي بينه Just a minute !!!

نويسنده دستش رو از مانيتور بيرون مياره و توي تاپيك زمين مسابقات گريفيندور فرو ميكنه و عينك آبرفورث رو از روي چشماش برميداره!!!


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: زمين مسابقات راونكلاو(دور سوم)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
راونکلاو Vs هافل...پیف پاف!!

سه روز قبل از بازی

-من؟ نچ! امکان نداره که من این کارو انجام بدم.. من برم تشییع جنازه ی مدیریت مدرسه؟ من برم تشییع جنازه ی آلبوس دامبلدور؟
بادراد : بوقی هی من برم من برم نکن! تو میری...!
- امکان نداره!

آلفرد با کله شقی دست به سینه نشست و سعی کرد با جذبه ای باور نکردنی به گابر چشم غره برود.

دو روز قبل از بازی
تشییع جنازه ی آلبوس دامبلدور !

آلفرد کنار اسلاگهورن و یک مرد گنده ی دیگر ایستاده بود و با عصبانیت به صف خانم ها نگاه میکرد! سعی میکرد با نگاهش چشمان گابریل را در بیاورد، اما او پررو تر از او (!)!! آنهادر فضای گرم و بهاری ایستاده بودند و صدای غم انگیز آن فرد پشت میکروفون به گوش میرسید..

- اههه اههه ... از همه ی کسانی که اومدن اینجا ... اههه! کمال تشکر رو دارم... اهه! من عله هستم... پسری که بیشترین رکورد جلسات خصوصی...
پرسی:
- به جز پرسی...
یک پسر دیگه:
-به جز یه پسر دیگه...
یکی دیگه:
- به جز این سه تا...

چندی بعد

- به جز این شیش میلیارد نفر! اه.. اصلا هیچی! فقط جمع شدیم اینجا که برای شادی روح این بزرگوار چهارتا فاتحه ی جادویی بخونیم و بعد بریم حلوا و شام!

ملت با شنیدن کلمه ی خوش آهنگ ِ شام:

یک روز قبل از مسابقه
تالار ریون کلاو


بادراد با عصبانیت موهای زنوف رو ول کرد و سپس با لگد دهان لونا را صاف کرد!
- خانوادتاً بوقی هستین! من خیلی گولاخم! خب؟ ببینم این آلفرد کوش؟
لیلی : بادی دهنت رو ببند مگه نمیبینی دارم میرم تو حس!!
بادراد : تو هم کتک دوست داری؟

تمام تالار ریون کلاو بعد از چند ساعت زیر و رو میشود ولی بدون هیچ ردی از آلفرد!

روز مسابقه

-سوت! سوت!سوت سوت ..
- دست .. دست!
- سوت!
-دست!

داور به سمت اسلیترینی ها میره و یه دونه میخوابونه تو گوش کریچر!!!!
- خجالت بکشید مگه اینجا مسابقه ی رقصه؟ بیناموسا!

سرخگون ها ! توسط داور رها میشوند و سپس همه ی بازیکنان به سمت سرخگون میدوند! و سپس؛ همه ی بازیکنان به کله ی هم برخورد میکنند.

چهل دقیقه بعد
بازیکنان مثل گل " باز میشن، بسته میشن! " و هر دفعه سرشون به هم میخوره و دریاچه ای از خون روی زمین ریخته.
داور :

چهل دقیقه ی طاقت فرسای بعد !

در کمال شادی باید اعلام کنم که این باز شدن بسته شدن ها تموم شده! همه ی بازیکنان کوییدیچی زیبا شروع کرده اند و دارند همین طور به دنبال سرخگون از این سو به اون سو میرن و هیچ کس توجهی نمیکنه که راونکلاو با یه دونه بازیکن کمتر داره به شدت میبازه! پیوز و بتی به شدت پاسکاری میکنند و توپ فقط در دستان اونا میچرخه. لیلی و لونا از شدت عصبانیت جارو هاشون رو شیکونده اند و حالا روی زمین چمن پاپکورن میخورن و بازی تماشا میکنند!

گابریل به چهره ی خشمگین بتی که با سرخگون به سمتش می آمد نگاه کرد و سپس تانکی از جیبش بیرون آورد و مورفین رو املت نمود!
داور :

بادراد نیز همین کار را کرد. شاتگان را از جیبش کشید و بازیکنان را خمپاره بارون کرد. سپس همین طور ام 4 ها بود که از جیب ریونی ها بیرون می آمد! ( اینقدر کانتر بازی کردم اینا رو یاد گرفتم، حال کردی؟ )

در همان لحظه داور دست به سوت شد!
- همه اخراج ... بازی بیست ، ده به نفع اسلیترین !

راونی ها :
بادراد : من آلفرد رو با همین دستای خودم خفه میکنم!

فردا ، روزنامه ی پیام امروز

داور بازی ریونکلاو - هافلپاف دیروز به طرز خوفناکی به قتل رسید!


ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۳ ۱۶:۱۱:۱۹


Re: زمين مسابقات راونكلاو(دور سوم)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
زمین کوئیدیچ خصوصی راونکلاو

یک بعد از ظهر به یاد ماندنی و دوست داشتنی بود. خورشید با آن رنگ نارنجی اش در هنگام غروب افق را به رنگ خون در آورده بود.

در زمین اختصاصی راونکلاوی ها کوئیدیچ بازان راونکلاوی با آن رداهای آبی رنگشان از این طرف به آن طرف حرکت می کردند و مدام با فریاد هایی مملو از شادی، آمادگی و اعتماد به نفس خودشان را برای آخرین بازی راونکلاو در مقابل هافلپاف اعلام می کردند.

بادراد در حالیکه توپی را با چماغ زیبا و خوش ساختش دفع می کرد با خنده گفت : خیلی خب ، خیلی خب! آخرین تمرینمون هم تموم شد! بیشترین آمادگی رو داریم، نقاط ضعف بازی های قبل رو تکرار نمی کنیم و پشتکارمون دو برابر شده. حالا استراحت کنید تا فردا صبح!

تمامی اعضای کوئیدیچ راون در حالیکه جاروهایشان را به نرمی بر روی زمین می گذاشتند نفس راحتی کشیده و به طرف رختکن حرکت کردند.

همان زمان - تالار هافلپاف

_ ولی آسپ تو مطمئنی که این کار تو درسته؟
آلبوس سوروس پاتر در حالیکه آهی از سر بی حوصلگی می کشید گفت: پیوز! چند بار این سوال رو می پرسی؟

پیوز در حالیکه اضطراب در چهره کمرنگش موج می زد گفت : خواستم مطمئنم بشم!

آلسو نفسش رو با سر و صدا بیرون داد و گفت : باشه! ببین برد بازی فردا خیلی حیاتیه! پر واضحه که برنده این بازی قهرمان میشه و یک ضرب المثل جادویی میگه " برای بدست آوردن خواستت اگر تونستی باسیلیسک هم قربانی کن" پس باید دست به هرکاری بزنیم!

دنیس که تا به حال در گوشه ای نشسته بود و در سکوت گفت و گوی پیوز و آسپ رو گوش می کرد نجوا کنان گفت : و اما نقشه ای که ما داریم به این شرحه : ما فکر کردیم که چطور میتونیم در مقابل حریف قدرتمندمون راونکلاو پیروز بشیم و به این نتیجه رسیدیم که باید از معجون بدشانسی استفاده کنیم!

پیوز : چی؟ تو حالت خوبه؟

دنیس بی توجه به پیوز حرفش را ادامه داد.
_ حالا باید فکر می کردیم که این معجون رو چطوری استفاده بکنیم که دورا تانکس تونست یکی از اجنه آشپزخونه هاگوارتز رو بیاره اینجا، ما اون رو اجیر کردیم و قرار شد که فردا صبح این معجون توی صبحونه ی راونکلاوی ها ریخته بشه و بعد ما خیلی راحت بازی رو میبریم!

بعد از نطق دنیس سکوت مرگباری بر تالار هافلپاف حاکم شد.دست و پای پیوز از نقشه شوم همقطارانش می لرزید ولی لبخند شومی که بر لبان دنیس و آسپ نشسته بود نشان دهنده ی یک بازی شوم بود.

فردا صبح - سرسرای عمومی

راونکلاوی ها خوش و بش کنان برای صرف صبحانه وارد سرسرا شدند و بر روی میز مختص راونکلاوی ها نشستند.

بادراد در حالیکه ژامبونی را بر می داشت به لیلی که با چهره ای عبوس میز هافلپاف را زیر نظر گرفته بود گفت : هی... تو چرا حالت گرفتست؟

لیلی در حایکه سعی نمی کرد نگرانی اش را پنهان کند گفت : ولی بادی! به نظرم یک کاسه ای زیر نیم کاسست! هافلپافی ها با اون لبخند کذاییشون منو ناراحت میکنن!

بادراد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزند تکه ای از ژامبون را در حالیکه لبخند میزد نوش جان کرد تا به لیلی بفهماند این اضطراب ها همیشه خیال پردازی ناشی از اضطراب قبل از بازی است بی آنکه بداند خود نیز به سرنوشت عجیبی گرفتار خواهد شد که به زودی گریبان آنها را خواهد گرفت.

در زمین بازی

خورشید پشت ابر پنهان شده بود و هوای نزدیک غروب سرد تر از همیشه خود را نشان می داد. هر ازگاهی طرفداران دو گروه شعاری سر میدادند و برای حمایت تیم خود تشویق می کردند.

صدای گزارشگر جوان به خوبی شنیده میشد.
_ با سلام خدمت همگی دانش آموزان هاگوارتز! امروز آخرین بازی هاگوارتز انجام خواهد شد... هافلپاف در برابر راونکلاو!

غریو فریاد تماشاچیان چهار ستون زمین بازی را به لرزه انداخت.

_ اوه خدای من... اونا وارد شدن! راونکلاوی ها وارد شدن!

راونکلاوی ها با لبخندی بر لب در حالیکه برای طرفدارانشان دست تکان میدادند وارد زمین بازی کوئیدیچ شدند که ناگهان پای زنوفیلوس به رداش گیر کرده و نقش بر زمین می شود.( نکته : اثرات معجون بدشانسی در حال ظهوره! )

تماشاچیان اسلایترینی :
_ و هافلپافی ها...

هافلی ها نیز درحالیکه لبخند مرموزی پهنای صورتشان را پوشانده بود در میان خنده های تحقیر آمیز طرفداران راونکلاو وارد زمین شدند.

بادراد ریشو نفس عمیقی کشید و با اشاره داور با آسپ دست داد.

داور درحالیکه هر دو تیم را برانداز می کرد گفت : این آخرین بازی هاگوارتز هست و من دوست ندارم که هیچ تخلف ، کار ناپسند و ناشایست و تقلبی را از شما ببینم! حالا با سوت من بازی شروع میشه! آماده باشید...

دو تیم در حالیکه توسط هوادارانشان حمایت می شدند با صدای سوت از جا برخواستند.

_ بله! آخرین بازی هم شروع شد. ولی خدای من... چرا جاروی لونا کنترلش رو از دست داده؟

لونا در حالیکه جیغ می کشید سعی داشت تا جارویش را که حالا به طرز عجیبی به چپ و راست متمایل می شد کنترل کند ولی نمی توانست.

بازی ادامه داشت...
هافلپاف اولین حمله خود را در ثانیه های آغازین بازی ترتیب داده بود.
آلفرد در حالیکه به پیوز مهاجم خیره شده بود فریاد زد : خیلی خب! من آماده ام! ببینم چجوری می خوانــ...

ولی جمله ی او با ورود توپ در درون حلقه چپ دروازه جمله اش را نا تمام گذاشت.

بادراد : ایراد نداره! ما می تونیم جبران کنیم!

گزارشگر همچنان پا به پای بازی به جلو می آمد.
_ اوه خدای من... هافلپاف ده بر صفر از راونکلاو جلو افتاده. آبی پوشان یک حمله رو شروع کردند.الان توپ در دست لیلی هست.

لیلی به طرف زنوفیلوس فریاد زد : بگیرش زنوف!

توپ را به طرف زنوفیلوس پرتاب کرد ولی در کمال تعجب تمامی هواداران راونکلاو توپ از میان دستان زنوفیلوس رد شده و او قادر به گرفتن توپ نشد!

تماشاچیان :

_ حمله راونکلاوی ها بدون نتیجه بمونه و این هافلپافه که دوباره حمله رو شروع کرده. این در حالی هست که لونا لاوگود همچنان با چوب جاروی خود درگیره!

گلگومات چماغ خود را به طرف توپی که به سرعت به طرف او می آمد تکان داد ولی توپ از کنار چماغ گذشت و به صورت گلگومات برخورد کرد!

بادراد : ما که اینقدر آماده بودیم!

_ گل! بیست بر صفر به نفع هافلپاف! این بار هم دروازه بان راونکلاو حرفی برای گفتن نداشت.

اندکی بالا تر از زمین بازی دو جستجوگر برای پیدا کردن گوی زرین با یکدیگر در حال رقابت بودند که ناگهان گابریل درخشش سطح براقی را در کنار درخت سپیداری مشاهده کرد.

با تلنگری به جارویش سرعت گرفت و به طرف درخت سپیدار رفت که آلبوس سوروس پاتر جستجوگر هافلپاف نیز به سرعت به همان طرف حرکت کرد.

گابریل فریاد کشید : زیاد لازم نیست عجله کنی آسپ! میدونی که ما قهرمانیم!

آسپ : حالا میبینیم!

چند سانت دیگر... گابریل دستانش را تا بیشترین حد کشیده بود. گوی زرین فقط چندسانت جلوتر بود...

ناگهان در یک لحظه چند اتفاق افتاد. جاروی گابریل به طرز وحشتناکی به درخت برخورد کرد و آسپ با خنده شیطانی اش خیز برداشت و به نرمی گوی زرین را در دستانش گرفت!

هافلپاف پیروز شده بود...!


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: زمين مسابقات راونكلاو(دور سوم)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
راونکلاو در برابر هافلپاف

خورشيد خودش را هويدا ساخته و با تابشش اثرات برف را از ميان برده بود. بعد از مدت ها بارش سنگين برف تمام اجزاي طبيعت دست در دست هم گذاشته بودند تا هاگوارتز سفيدپوش را به رنگ و شكوه سابقش بازگردانند.

دانش آموزان هاگوارتز دسته دسته از سرسراي اصلي بعد از صرف صبحانه به سوي ورزشگاه كوييديچ گام بر مي داشتند، و اين آرگوس فيلچ بود كه هنگام خروجشان از درب نگاه هاي معني داري به آنها ميكرد تو گويي انتظار قدرداني از سوي آنها به جهت ايجاد راهي مناسب از ميان برف ها را داشت.

كمي جلوتر از آنجا، در نزديكي ورودي ورزشگاه كوييديچ هاگوارتز، پروفسور مك گونگال بود كه با شنل زمستاني سبز رنگش در حالي كه به شدت مي لرزيد مشغول صحبت با مادام هوچ سر حال بود:
- اه..مينروا..تو به اين هوا ميگي سرد؟! اصلا اثري از ابر به چشم ميخوره؟ اون وقت تو پيشگويي اون تريلاني رو باور ميكني؟!

و هوچ درحالیکه كلاه عجيب مستطيل شكل آبي اش را بر سر كرد و منتظر جوابش شد، مك گونگال به جمعيت دانش آموزان كه در حال نزديك شدن به آنها بودند نگاه ميكرد با مكس گقت:
- نه، خودت ميدوني ما هيچ كدوم حرفاي تريلاني رو قبول نداريم.. اما اگر اسير همون كولاكي كه گفت بشين چي؟ كولاك طي مدت يك دقيقه! فايده نداره...ديگه اومدن..خودت ميدوني...

و با اخمي عميق راهش را به سوي قلعه پيش گرفت و با سرعت از كنار جمعيت دانش آموزان گذشت.

رختكن راونکلاو

- اي بابا، معلوم هست چيكار مي كنيد؟ بس كنيد ديگه!

اين صداي گابریل بود كه با عصبانيت بر سر كاپيتان و مهاجم راست تيمشون فرياد زد.
در آن جمع بادراد مشغول درگيري فيزيكي با زنوفیلوس به جهت اختلافاتي بود و سايرين هم نظاره گر!

گابریل بود كه با فريادش سكوت را به رختكن آورد.
بادراد با خشم يقه پيراهن عجیب و غریب زنوفیلوس را رها كرد و او را به عقب هل داد، سپس رو به گابریل گفت:
- خودت ببين ديگه! وقتي اين نميخواد به دستورات من عمل كنه، انتظار داري چيكارش كنم؟ها؟

گابریل سرزنش كنان گفت:
- ميدوني چيه؟ اصلا برد تيم برای تو اهميت نداره و درك نميكني كه الان بازي داريم!

بادراد با خشم يقه پيراهن و شنل سبزرنگ كوييديچ را به شدت كشيد و آن را جلوي گابریل پرت كرد و گفت:
- اگر واسه من مهم نبود اينكارو ميكردم ولی حالا اينكارو ميكنم تا ببينم چه جوري مي بريد...

و به سرعت شنل سياهش را از روي نيمكت چوبي برداشت و بر تن كرد و با گام هاي بلندي از رختكن خارج شد.

تمام بازيكنان اسليترين به غير از زنوفیلوس كه وانمود ميكرد مشغول وارسي جارويش است به دور سامانتا حلقه زدند:
- اين چه حرفي بود زدي سامانت؟ديدي چي شد؟
- ما الان چيكار كنيم؟!
- همش تقصير توئه!
- اه ساكت ديگه !خودم ميارمش...
سپس جمع بازيكنان اطرافش را كنار زد و به لاوگود پیر و عجیب و غریب اشاره كرد:
- هي زنوف باعثش تويي! بد مي بيني اگه بخواي وسط بازي هم از اينكارا كنی!اون كاپيتانه!

زنوفیلوس با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و پوزخند كوتاهي زد. سامانتا به سوي بقيه بازيكنان برگشت و گفت:
- خب آماده شيد. در اصلي باز شد به داخل زمين پرواز كنيد.من اينيگو رو ميارم...


در زمین بازی

آسمان صاف و بی ابر بود. دمای هوا کاملاً متعادل و مناسب بود و همه چیز پذیرای یک بازی دلپذیر کوئیدیچ بود.

صداي لي جردن گزارشگر در ورزشگاه طنين انداخت:
- بله تماشاگران عزيز،، همونطور كه به وضوح آشكاره يك نه... دو بازيكن از راونکلاوی ها كم هستند و اين موضوع خشم مادام هوچ را بر انگيخته اوه..ببخشيد مادام..گويا اشاره مي كنند خشمگين نيستند..اوه..اونجارو نگاه كنيد دو بازيكن راونی ها ميان! بادراد ریشو كاپيتانشون و گابریل دفاعشون.حالا همه روی جاروهاشون نشستن...

همگی منتظر سوت آغازین بازی بودند.

_چه سرعتي داره اين مادام هوچ.توپ ها از صندوقچه رها ميشن و بازي شروع ميشه آلبوس سوروس كوافل رو تصاحب ميكنه، به راحتي از بادراد با يك چرخش از جناح راست عبور ميكنه.در مقابل اوه...چه شانسي آورد..بلاجر لونا لاوگود از نيم متري صورتش گذشت.

صدای هو کردن دانش آموزان بلند شد... سر و صدا خیره کننده بود!

_ بله...همين باعث شد تعادلش به هم بخوره..كوافل از دستش رها ميشه. زنوفیلوس اونو تصاحب كرده، سدریک مياد جلوش كه ايجاد مزاحمت كنه! اوه يه برخورد زنوفیلوس بدجوري منحرف شد.

فریاد های خشمگین طرفداران هافلپاف به هوا بلند شد.

کم کم صدای لی جردن هیجانی تر و بلند تر می شد.
_نزديك بود سقوط كنه.سدریک ، پیوز هم اضافه ميشه، شدن سه نفر! دنیس هم اومد. لیلی از اين سه نفر عبور ميكنه.چقدر زيبا!!! چوچانگ با ضربه بلاجر دقيقا كوافل رو هدف ميگيره، كوافل رها ميشه، زنوف ميگيره، اما قبل از اينكه بتی بهش نزديك بشه يه پاس براي لونا ميندازه..يه ضد حمله است... فقط دابز! بله...به راحتي هكتور از بالاي سرش عبور ميكنه، فقط دورا رو پيش رو داره . لونا شوت ميزنه .دورا نمی تونه کنترل کنه و گل گل !

توپ به قدري محكم شوت شد كه در دفع ناقص دورا، از دستانش رها و از حلقه سوم عبور كرد و تبديل به گل شد. آلسو به سوي زمين خودشان پرواز تندي كرد و بر سر دورا فريادي كشيد و نكاتي در گوشي به مدافعين گوشزد كرد و نگاه مرگباري به پیوز انداخت.

راون 10- هافل 0

- بتی بازي رو شروع ميكنه.خودش كوافل رو در اختيار داره.گلگومات جلويش ظاهر ميشه اما تا به خودش مياد بتی از بقلش عبور ميكنه.سد محكم دفاعي متشكل از بادراد و گلگومات در جلوي بتی هستند. بتی سرعتشو كم ميكنه...خداي من! اينا ديگه كي هستن! پشت سر بتی...اوه... مدافعين هافلپاف!بلاجر رو پرتاب مي كنند واي خداي من يك بازي ناجوانمردانه را ديديم خطايي هم در كار نيست انگار....چهار مصدوم براي راونكلاو.. بتی...حالا در مقابلش فقط بادراده...واي نه... بادراد به راحتي با تنه ايماگو منحرف ميشه، حلقه ها هم خاليه خالي! گل! گل براي هافلپاف!
هافل 10- راون 10

- خب بله مادام هوچ اشاره مي كنند كه بازي تمام است..و اين آلسو هست كه اسنيچ رو در دهن پروفسور فيلت ويك در ميان تماشاگران جستجو كرده و تصاحبش كرده.اونجا رو ببينيد... آلفرد جستجوگر ناکام راونكلاوي ها در ميان موهاي پروفسور مك گونگال اسنيچ رو جستجو ميكنه!!

و سپس در حالیکه صدای لی در میان غریو شادی تماشاچیان به سختی شنیده می شد فریاد زد :
_ هافلپاف برنده است !



Re: زمين مسابقات راونكلاو(دور سوم)
پیام زده شده در: ۹:۳۱ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
«بازیکنان تیم هافلپاف .. دنیس ، اما دابز، آنتونين دالاهوف، پيوز ، بتی بریسویت ، نيمفادورا تانكس و کاپیتان آلبوس سوروس پاتر. و ریون کلاو..»

صدای گزارشگر را نیز نمی شنید. به گابریل خیره ماند که با اشاره ی دست حالش را میپرسید..سپس کل ورزشگاه در سکوت فرو رفت. داور دست به سوت برد و سپس، به سوی بادراد رفت.

«لونا لاوگود کجاست؟»
«من پدرش هستم.. با من صحبت کنید!»
«لونا کجاست؟ شما نمیتونید یک بازیکن نداشته باشید. همین حالا یکی از ذخیره ها را خبر کنید.»

گابریل به سرعت به سوی لیلی آمد. با سوضن به لیلی خیره ماند که سعی میکرد نگاهش را از گابر بدزدد.

«تقصیر من نبود گابریل، اونطوری نگام نکن!»
«چی شده؟»
«من..نمیخواس.. گابر، لونا گم شده.. دزدیدنش! یه نفر چند وقتی بود دنبالش بود! »
«از هافلی هاست؟ »

سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و سپس با صدای داد بادراد از جایش پرید:
« گابر! میشه برگردی به بازیت؟ چو بجای لونا اومده.»

گابریل آخرین نگاه نگرانش را به لیلی انداخت و سپس به دنبال آلبوس به پرواز در آمد.

« سرخگون بین دستان چو چانگ هست، چو با سرعت پیش میره و اولین پرتاب بلندش رو به عنوان پاس به زنوفیلیوس پرتاب میکنه. لیلی خشکش زده.. حالا به خودش میاد و به سمت حلقه ها میره.توپ رو میگیره و اولین پرتاب! وای!..»

کل ورزشگاه لحظه ای نفس ها را با هم در سینه حبس میکنند.دنیس به طرز خطرناکی از جارویش آویزان بود، اما سرخگون را محکم نگه داشته بود. زنوفیلیوس به کمک او رفت و دنیس را سرجایش برگرداند.

«پرتاب لیلی قدرتمند و دقیق بود اما دنیس هم گول نخورد و تلاشش رو کرد. حالا سرخگون بین پیوز و بتی در حال گردش هست..»

صدای جیغ را دوباره شنید. دیوانه وار دور خودش چرخید.. میان تماشاچیان.. کجابود؟ زیر لب او را صدا میزد:

«لونا کجایی..؟ لونا..»
اما هیچ صدایی شنیده نمیشد. با ناامیدی به بازی ادامه داد.

« یک خطا به نفع ریونکلاو، نیمفادوراه اجازه نداری با پات توپ رو بزنی! این بازی فقط با دسته.. خب، حالا اولین پنالت برای ریون و گل! آفرین به زنوفیلیوس! آفرین به ریون.. »

پنجاه دقیقه از بازی میگذشت.. هنوز نتیجه به نفع آنها بود. چرا گابریل زودتر تمامش نمیکرد؟

«لیلی! با چو بازی کنید.»

دستور بادراد را اجرا کرد. پاسکاری دیوانه وار بین آندو. گلگومات به خوبی تمام مدافعان را میزد.. لیلی دستش را برای یک پاس قطری بلند کرد که بازدارنده ی محکم آنتونین به بازویش خورد و بعد از آن ضربه ی مهلک اما بود..

تنها یک حس داشت.. حس سقوط..

درمانگاه ، دو ساعت بعد از بازی

«به نظرت یه هوش میاد؟»
«اومد..»

صدای بادراد را شنید و صدای لونا.. چشمانش را باز کرد. لونا با چهره ای خندان اما دردمند او را نگاه میکرد. لیلی تنها یک چیز را درک میکرد:

«بردیم؟»
بادراد در حالی که پشت گابریل میزد گفت:
«گابریل درست بعد از اینکه تو از روی جارو افتادی گوی رو گرفت. مثینکه باید تو می افتادی بعد ما میبردیم! در ضمن، این هم لونا..»

«کجا بودی..؟»
«لیلی.. تو نیاز به استراحت داری!»

و لحظه ای بعد دوباره چشمانش روی هم افتادند، اما این بار با آرامش خوابید.



Re: زمين مسابقات راونكلاو(دور سوم)
پیام زده شده در: ۹:۱۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
راونکلاو و هافلپاف

با نگرانی وارد تالار خصوصی شد و نگاهی به اطرافش کرد. همه جارا مات و ثابت می دید. نمیدانست، حالش بد بود؟ چیزی نمی شنید.. به سوی شومینه رفت.. دیگر توانش را نداشت.. روی زمین نشست ..زانوهایش میلرزید و تحمل وزنش را نداشت.. دستش را به سنگ های سرد شومینه تکیه داد و اشک هایش مانند باران فرود آمدند..

«لیلی؟..»

سرش را به آرامی برگرداند. بادراد بود، لیلی از جایش بلند شد و بینی اش را بالا کشید. بادراد با نگرانی پرسید: «چی شده؟»
«هیچی! هیچی..من فقط یکمی نگرانم..!»

«نگران مسابقه ی فردا؟ چیزی نیست لیلی، یادت باشه..برنده یا بازنده برد اصلی با ماست.. چیزی که خودت همیشه میگفتی.»

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. مدتی بعد، به تنهایی وسط تالار ایستاده بود و فکرش فقط به یک چیز بود: چطور میتوانستند جای خالی لونا را پر کنند؟

صبح زود- روز مسابقه

لیلی روی تخت نشسته بود. زانوهایش را در بغل گرفته و به پنجره خیره مانده بود. مغزش قفل شده ،هیچ چیز را یادش نمی آمد. دیشب تا صبح نخوابیده بود. زیر چشمانش کبود..با صدای زنگ ِ هاگوارتز؛ گابریل به خودش کش و قوسی داد و از تخت پایین آمد.

تالار دختران فضایی آبی رنگ، با روتختی ها و بالشت هایی تمیز و آبی بود. از پنجره ، تمام زمین کوییدیچ دیده میشدو این چیزی نبود که حال لیلی را بهتر کند!فقط نگرانی اش چند برابر میشد.

گابریل به سوی لیلی آمد .درحالی که چشمان پف کرده اش را مالش میداد گفت:
«لیلی.. دیشب چند بار از صدای گریه ات بیدار شدم..چیزی شده؟»

سرش را به نشانه ی نفی تکان داد. میدانست که سکوتش ، شک برانگیز تر از جواب دادن است. اما نمیدانست چگونه آنها را با این واقعه ی دردناک روبرو کند.. مثل فیلم از جلوی چشمانش گذشت..

"او و لونا بودند.. به تنهایی نزدیک درخت بید نشسته بودند. لونا از مزاحمی صحبت میکرد که چند مدت در تعقیب او بود. اشک میریخت.. لیلی دستش را دور گردن او انداخته بود..

«هیچی نمیشه لونا، ما همه کنارت هستیم.»
«اما اون گفت نمیذاره من کوییدیچ بازی کنم!»
«نمیتونه همچین..» "

و تنها چیزی که از آن به بعد به خاطر داشت نوری قرمز رنگ و بعد سیاهی تمام و صدایی جیغ محو لونا و سپس.. در تنهایی بیدار شدن.

«لیلی! مطمئنی که حالت خوبه؟ چند بار صدات زدم..»

نگاهی به تخت لونا افتاد، خالی و مرتب..

زمین مسابقه

هیچ کس تا آن لحظه شکی به نبودن ِ لونا نکرده بود. دیوانه میشد، مطمئن بود از این همه فکر و خیال و نشستن و هیچ کاری نکردن دیوانه خواهد شد.. آلفرد به شوخی برایش جفت پا گرفت. آنقدر حواسش نبود که به شدت به زمین خورد و دندانش خون افتاد..

آلفرد به سرعت به کمکش شتافت. لیلی زیر لب معذرت خواهی کرد که خودش نیز به زور آنرا شنید. قدم به قدم به داور مسابقه نزدیک تر میشدند. ناگهان صدای بلند جیغی شنید. خودش را به زنوفیلیوس کوبید تا از آن صدای آشنا دور شود.. هیچ کس نبود!

«تو هم شنیدی؟»
زنوف با نگرانی به او خیره ماند.
«چه چیزی باید بشنوم؟»

لیلی ساکت ماند. مطمئن بود این صدا را میشناسد.. به تازگی همین جیغ را شنیده بود.. با دریافت حقیقت موجی از ترس به او سرازیر شد. تمام تنش مور مور شد. لونا همانجا بود.. همان نزدیکی ها..

صدای سوت را شنید. اگر گلگومات او را صدا نزده بود، هرگز پروازش را آغاز نمیکرد و بدین ترتیب با حواس پرتی ِ تمام به بازی پرداخت..



Re: زمين مسابقات راونكلاو(دور سوم)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
ادامه ی پست قبلی



قسمت دوم- ادامه ی پست قبل

مادام هوچ یک بار دیگه پیش از بازی از زیبایی های الهی اش لذت میبره و سپس با یک سوت بلبلی ِ جانانه شروع مسابقه رو اعلام میکنه.
هوچ: متاسفانه سوتم رو یادم رفته...سوتـــــــــــــــــــــــــــــــت! (گفتم چون بلبل آبیه سوتشم باید آبی باشه دیگه! بلبل آبیه؟)

همه ی بازی کنان از زمین جدا میشوند و ..

-"سرخگون در دست بتی بریسوت، حالا نیمفادورا تانکس.. میده به پیوز.. از تو پیوز رد میشه و دوباره میخوره به بتی.. بتی داره به سرعت جلو میره و در دقیقه ی 1 اولین گل هافل به ثمر میرسه."

15 دقیقه بعد

-" حالا دیگه همه ی بازیکنان هافلپاف جلو کشیده اند.ولی عجب خدایی این اِما دافیه. کلا اِماها مثه اماواتسون همه اشون دافن..اهم، چیز..داف البته مصارفی مثل کوییدیچ هم دارنا! ..البته میدونید هرچقدر هم داف باشند که به پای آنیتاها نمیرسند، مگه نه خانوم مدیر؟.. بد نگاه میکنه.. خب شایدم آنیتاها خیلی زشت و کریه باشند..!

-کروشیو!

-"آخخ! کی گفته آنیتاها زشتند؟ من زشتم.. اونجا رو نگاه کنید، آنتونین سرخگون رو گرفته و اونو از توی حلقه رد میکنه.. داور ندید! این حرکت خطا بود، اما به هر حال امتیاز 100 برای هافل بدست میاد."

دنیس یک بالشت و پتو آورده بود و روی هوا جادو شده نگهشون داشته بود و در خواب خوشی بود. در همون لحظه گابریل از سرعت بالای آسپ حرصش گرفته بود و با تمام قدرت عشوه گری، با استفاده از انواع اشوه های شتری،خرکی و ..، نتونسته بود به موفقیتی برسه. از قدرت های پریزادی اش هم نمیتونست کاری کنه، آسپ ضد دختر شده بود.

گابر با خودش: من هِی گفتم این وزیر میشه به دادِش برسید نذارید اون پرسی اینا طرفش باشن!

گابر که دیگه واقعا داره کم میاره با یه مشت محکم تو کله ی آسپ، اون رو از مسیر حرکتش منحرف میکنه.

داور: خطــــــــــا!
به سمت گابریل میاد و یک کارت سبز از جیبش درمیاره:
- سه دقیقه از بازی اخراج!
ملت ریون:

-لالای لای لالای لالای لالای لالای لای لالای لالای ..هافلپاف قهرمان میشهههههههههههه، هافلپاف قهرمان میشه.. !

بچه های ریونکلاو همگی در کمال خونسردی ولبخند های بر لب، شکست مفتضحانه ای رو مزه مزه میکردند. گزارشگر فریاد کشید:

-" حالا برای اولین بار در طول مسابقه توپ در دستان آلفرد قرار میگیرد. نگاه کنید! اون توپ رو به صورت آتشین (در وسطی) پاس میده به لیلی، حالا لونا، حالا زنوف.. من گیج شده ام! دو تا بازدارنده به هم به دنیس میخوره و اون رو از روی بالشا میندازه پایین!"

دنیس در حال سقوط :
-من مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــثم!
زاپالاشت!

ملت:

چند دقیقه ی بعد

بازدارنده های بادراد و چو پشت سر هم بازیکنان هافل رو هدف میگیره اما فایده ای ندارد! چو که دیگه چماق و لنگه کفش، خاک، گوجه، تخم مرغ، بادراد و هر چیزی رو پرتاب میکنه به سمت مهاجمان هافلپاف. ولی گویی اونها بازدارنده اند!

آلفرد با عصبانیت هوا رو از دهنش خارج میکنه و داور بلافاصله سوت میزنه:
-خطا ! یک پنالت به نفع هافلپاف!
آلفرد : Why?
داور : به علت اینکه دربازه بان ریون، توپ رو فوت میکنه تا وارد حلقه ها نشه.


در افکار هوچ:

-اهههه، من چقدر خفن به نفع میگیرم! من خیلی گولاخم! من میتونستم شناسه ی عله رو بردارما! ولی یعنی چی.. اون فرد خفن دیشب کی بود؟ ناکس یکمی همچین از پشت شبیه آلن دلون بود.. از جلو شبیه پوریا پورسرخ همون جادوگره تو روز طلسم! این هافلی بوقی ها که هم مدیر توشون هست هم گولاخن هم کلی جلوان! اینا که میبرن بازی رو..

-"گل صد و دهم "

و فریاد و جیغی از سوی آبی پوشان تمام ورزشگاه را در سکوت فرو برد. گابریل که انگار چیزی در موهایش گیر کرده بود جیغ میزد، بالاخره آن را گرفت. برقی طلایی در دستانش زده شد و گوی ذرین آرام گرفت.

ملت ریون:
ملت هافل:

در همون لحظه، مادام هوچ:


چند روز بعد

هوچ به سمت دفتر مدیریت میدوئه. در رو با شدت باز میکنه و روی میز ایگور ورقه پرتاب میکنه..

(تصویر در آخرین لحظات از چهره های ایگور و هوچ گرفته شد و از اون به بعد دیگه دیده نشدند. ):



و..

تصویر کوچک شده


[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.