برگی از دفترچه خاطرات ویکتوریا ویزلی
امروز دوباره با جیمز و تد تنبیه می شیم
. دیشب، ساعت 2 ، جیمز با یک نفر تو جنگل ممنوع قرار داشت. یه نهنگ خشمگین به یکی از مغازه های کوچه ناکترن سفارش داده بود. اونا هم دیشب محموله رو تحویل می دادن. واقعاً نهنگ با حالی بود ولی اون بیچاره هم توقیف شد.
دیشب نویل ما رو تو راهرو دید. نمی دونم اون موقع شب بیرون چی کار می کرد. اون پاهای ما رو زیر شنل دید، آخه قد تد خیلی بلند شده، به خاطر همین دیگه سه تایی زیر شنل جا نمی شیم. فکر نمی کردم که نویل اینقدر عصبانی بشه و ما رو ببره پیش پروفسور مک گونگال
. امروز هم باید به نویل کمک کنیم تا غلافهای اسنارگلاف رو در بیاره. نمی دونم این اسنارگلاف یا اسنار فلاگ چیه؟ ولی حدس می زنم گیاه جالبی نباشه.
توی جنگل یه چیز خیلی جالبی پیدا کردم. یه سنگ سیاه تراشیده شده س که یه علامتایی روش کنده کاری کردن. ولی نمی تونم تشخیص بدم که اونا چیه
. سنگ بین درختا بود، یعنی چرا یکی اونو انداخته بوده تو جنگل؟ دیشب چون آسمون خیلی روشن بود، تونستم اونو راحت پیدا کنم. وای... اصلاً یادم نبود که امشب ماه کامله. باید به تد بگم. با اینکه اون هیچ وقت فراموش نمی کنه! ساعت داره 12 میشه ، باید برم. پروفسور لانگ باتم! منتظره. امید وارم که قیافه این اسنار گلاف قابل تحمل باشه!